سخنرانی حمیدرضا جلاییپور، محمد امین قانعیراد
گزارش از: محسن آزموده
منبع: روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۴ آذرماه
پیروزی ترامپ در انتخابات امریکا یک شگفتی بود، یک پدیده «عجیب» که نیازمند توضیح است، مردی بیرون از چارچوبهای شناخته شده و مرسوم سیاست ورزی امریکا با اداها و صحبتهایی غریب. فردی که حتی هم حزبیهایش در حزب جمهوریخواه نیز از او حمایت نکردند و صد البته «ناپلئونی» و با اتکا بر رایهای «الکترال» انتخاب شد و هنوز هم جنجالهای متعددی درباره انتخابش در جریان است، از تقاضای برخی رقبای انتخاباتیاش برای بازشماری آرا در بعضی ایالتها گرفته تا ادعاهای جدید سیا مبنی بر تاثیرگذاری مداخله هکرهای روسی در ایمیلهای کنوانسیون ملی دموکراتها و رییس ستاد انتخاباتی هیلاری کلینتون.
خود ترامپ البته این ادعاها را «مضحک» (ridiculous) خوانده و آنها را دست و پا زدنهای مذبوحانه شکست خوردگان تلقی میکند. اما فراسوی همه این وقایع باید از جامعهشناسان و اصحاب علوم اجتماعی پرسید که مشکل از کجاست؟ چه شد که ترامپ به قدرت رسید؟ او از کدام ظرفیتها یا بهتر است بگوییم خلأهای سیاسی و اجتماعی در جامعه امریکایی بهره گرفت؟ چرا حرفهایش خریدار یافت و پیامد پیروزی او برای جهان به طور عام و ما ایرانیان به طور خاص چیست؟
نشست اخیر انجمن علمی تعاون و رفاه اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی با همکاری گروه تعاون و رفاه و انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه علامه به فرصتها و تهدیدهای ظهور ترامپ اختصاص داشت.
در آغاز قرار بود در این نشست درباره تاثیر ترامپ بر اقتصاد سیاسی نیز بحث شود و بنا بود حسین راغفر نیز در این زمینه بحث کند، اما گویا به دلیل ترافیک و اشتباه راننده آژانس (!) دکتر راغفر به جلسه نرسید و در آن تنها حمیدرضا جلاییپور، محمدامین قانعیراد و علیاکبر تاج مزینانی صحبت کردند که در ادامه گزارشی از دو سخنرانی نخست خواهیم خواند.
***
ظهور ترامپ در جامعه امریکا
حمیدرضا جلایی پور- استاد جامعهشناسی دانشگاه تهران
بحث من نخست به این اختصاص دارد که ظهور ترامپ را از منظر سنخشناسی جامعه شناختی چگونه میتوان تبیین کرد؟ در ادامه به چرایی وقوع این رخداد میپردازم و در نهایت به پیامدهای این رخداد به خصوص در ایران خواهم پرداخت. اما پیش از آن لازم به ذکر است که بحث انتقادی حاضر نسبت به جامعه امریکا نباید ما را از بخش پیشروی آن جامعه غافل کند.
به هر حال میدانیم که آقای ترامپ با برتری در رایهای الکترال انتخاب شد و اگر حزب دموکرات اشتباه بزرگ را مرتکب نمیشد و خانم کلینتون را به عنوان کاندیدای خود معرفی نمیکرد و فرد دیگری چون سندرز یا چهره دیگری که پتانسیل جذب آرای بیشتری دارد را بر میگزید، الان احتمالا موضوع بحث ما دگرگون میشد و برای مثال به این میپرداختیم که چطور امکان دارد در جامعه امریکا سوسیالیسم انسانی انتخاب شود؟
این بحث نیز حایز اهمیت است، زیرا کسی چنین انتظاری نداشت. اما بالاخره آقای ترامپ رییسجمهور شده و همین موضوع قابل بررسی است، اگرچه حتی اگر ترامپ رای نمیآورد نیز مساله ظهور او و بالا آمدنش تا سطح کاندیداتوری حزب جمهوریخواه محل بحث است، زیرا به هر حال چنین شخصی حدود ٦٠ میلیون رای آورده است.
انتظار این بوده که چنین اشخاصی در کشورهای جهان سوم هوادارانی داشته باشند، اما در کشوری مثل امریکا که ٤٠ سال پیش تالکوت پارسونز آن را مصداقی از جامعه مدرن یا جامعه جا افتاده میخواند، چنین رخدادی عجیب است. یعنی حتی اگر ترامپ رییسجمهور نشده بود نیز ارزش بررسی داشت.
ترامپ چگونه آمد؟
اما این رخداد، یعنی انتخاب ترامپ و به قدرت رسیدن او را چگونه میتوان تفسیر کرد؟ به نظر من از سنخ تحلیلی پوپولیسم میتوان برای فهم این ماجرا بهره گرفت. یعنی یک پوپولیست در جامعه امریکا به خوبی خودش را نشان داد و شاهد یک جنبش مردم انگیزانه (پوپولیستی) بودیم. این رویداد همه خصیصههای جنبشهای پوپولیستی را دارد.
یکی از این خصیصهها آن است که باید یک جمعیت بزرگ ناراضی باشند که ظاهرا در امریکا چنین جمعیتی هستند. البته نارضایتی این جمعیت به تنهایی کافی نیست، بلکه باید در کنار نارضایتی، ناکام نیز باشند و افقی پیش رویشان نباشد.
وضعیتهای پوپولیستی در چنین شرایطی رخ میدهد. اما این جمعیت بهشدت مستعد آن هستند که اگر شخصیتی بیاید و یک افق را حتی به دروغ به ایشان نشان دهد، به او توجه کنند.
آقای ترامپ واقعا شخصیتی بود، فردی که خطابش فقط به همین شخصیت ناکام بود، نه جمعیتی که مورد توجه حزب دموکرات بود یا جمعیتی که به لحاظ سنتی از حزب جمهوریخواه حمایت میکرد، یعنی طبقه متوسطی که امور اصلی در دست شان است.
ترامپ جمعیت سفید بیکار مسالهدار مسیحی امریکا را خطاب قرار داد و بر ایشان تمرکز کرد. اینکه خودش چنین تصمیمی گرفت یا استراتژیستهای اطرافش به او مشاوره دادند، اما به هر حال ترامپ به عنوان شخصیتی که میتواند به نارضایتیهای جمعیت ناکام پاسخ دهد، واکنش نشان داد.
ترامپ به خوبی ویژگیهای پوپولیستها را به منصه ظهور رساند، مثل ساده کردن مسائل پیچیده سیاسی و اقتصادی جامعه. مثلا میگفت مشکل جامعه امریکا خیلی ساده در کاخ سفید متمرکز شده و من به راحتی آن را حل میکنم.
او خیلی ساده و با همان ادبیات مشهورش میگفت «من سیفون فساد را در واشنگتن خواهم کشید!» یا در صفحههای شبکههای اجتماعی دیدیم که وقتی یک مقام نظامی مسائل را برای ترامپ تشریح میکند، ترامپ از مقام نظامی میپرسد چرا نمیتوانید مشکل را در خاورمیانه حل کنید؟ یک بمب بیندازید، مشکلات حل میشود! انگار بمب شکلات است! اما این اظهارنظر برای آدمهای ناکام جالب است.
نکته مهم دیگری که ترامپ را پوپولیستی میکند این است که او عاشق رسانه است. ترامپ عاشق دیده شدن در رسانهها، نه با همدلی با ایشان بلکه با فحش دادن به ایشان است. اگر دقت کنید میبینید که تمام رسانههای اصلی و مادر در امریکا مخالف ترامپ بودند.
ترامپ به همه فحش میداد و با همه درگیر میشد و همه نیز او را نشانه میکردند. بنابراین در وهله اول ترامپ پوپولیستی بود که توانست یک جنبش پوپولیستی را رهبری کند. رای ترامپ به خاطر حمایتهای جمهوریخواهان نبود، بلکه به دلیل حضور فعال جمعیت ناکام بود. البته این نکته مهمی از منظر جامعهشناسی نظام اجتماعی است.
چنان که اشاره شد، پارسونز گفته بود جامعه امریکا، مصداق جامعه مدرن است و جوامع جهان سوم اگر مطابق رویههای این کشور حرکت کنند، به جامعه امریکا نزدیک میشوند.
بنابراین به نظر میرسد که در جامعهای چنین مستقر، جنبشهای پوپولیستی نتواند اتفاق بیفتد، زیرا جنبشهای اجتماعی مثل دود نشان میدهد که این نظام اجتماعی خوب کار نمیکند. اما این واقعیت رخ داده و از این منظر لازم است که جامعهشناسان زندهای که در امریکا هستند، آن را تبیین کنند.
چرا ترامپ موفق شد: شکاف اقتصاد دانشبنیاد و اقتصاد کارخانهای
اما چرا این رخداد به وقوع پیوست؟ یعنی چرا این جمعیت ناراضی پدید آمد؟ من با نگرشی ترکیبی معتقدم ظهور ترامپ در تقاطع سه علت رخ داده است؛ نخستین علت اقتصادی است، یعنی بخشی از جمعیت که از اقتصاد جهانی ضربه خورده به سمت ترامپ رفت.
اگر اقتصاد جهانی را اقتصاد دانش بنیاد در نظر بگیریم و آن را در تقابل با اقتصاد صنعتی یا کارخانهای قرار دهیم که زمانی در امریکا نقش مهمی داشته است، آنگاه در مییابیم که آن اقتصاد صنعتی و کارخانهای به زوال رفته و حاملانش در امریکا بیکار و بیپول شدهاند در حالی که در برابر اقتصاد دانش پایه قوی شده که حاملانش مهاجرین هستند.
یعنی اگر بخواهیم به زبان تمثیل بحث کنیم، همین بچههای شریف و دانشجویان نخبه کشورهای هند و کره و چین و... هستند که حاملان این اقتصاد دانش پایه هستند. اتفاقا یکی از برتریهای اقتصادی امریکا در دنیا همین اقتصاد دانش پایه است، اما ظاهرا این امر برای امریکا پیامدهای اجتماعی داشته است، یعنی بخشی از جمعیت بومی امریکا که از قضا در بخشهای مرکزی این کشور زندگی میکنند، از این اقتصاد سود نبردهاند و این جمعیت ٤٥ سال به بالا آشنایی چندانی با این اقتصاد دانش پایه نداشتهاند.
از سوی دیگر آن اقتصاد کارگاهی رفته و ماشینهای هیوندا و تویوتا و... در کره و ژاپن و چین و هند و... تولید میشود. بنابراین این جمعیتی که از برجسته شدن اقتصاد دانش پایه ضربه خورده پشت آقای ترامپ قرار گرفته است. بنابراین بحث اول شکاف اقتصاد کارگاهی در برابر اقتصاد دانش پایه است.
البته لازم به ذکر است که در ٤ سال آینده ترامپ با این اقتصاد دانش پایه کاری نمیتواند بکند و این اقتصاد قدرت امریکاست. او که نمیتواند اقتصاد دانش پایه را تعطیل کند اگر هم دنبال قدرت اقتصادی باشد، بر عکس باید آن را تقویت کند. این همان مشکلاتی است که راهحلهای پوپولیستی ندارد. اگر راهحلهای ساده داشت، آقای بوش یا اوباما آن را به کار میبستند و اجازه نمیدادند که بحران اقتصادی ٢٠٠٨ رخ بدهد.
ارزشهای جهانشمول یا امریکا محور
عامل دوم که به خصوص برای ما جالب است، عامل فرهنگی است. به نظر میرسد در جامعه امریکا فرهنگ جهانشمول و ارزشهای انسانی و دموکراتیک و حقوق بشر مثل «همه انسان هستیم» و «مهاجران با دیگران خواهر- برادر هستند» و... در تقابل با ارزشهای خاص گرایانهای چون «ما امریکایی هستیم» و «ما کسانی هستیم که امریکای بزرگ را درست کرده ایم» و «ما سفیدها از دیگران برتریم» و... قرار گرفتهاند.
خانم کلینتون و اسم حزب دموکرات از ارزشهای عامگرایانه و جهانشمول دسته اول حمایت میکردند، در حالی که ترامپ و هوادارانش از ارزشهای خاصگرایانه دسته دوم حمایت میکردند. یعنی به نظر نوعی شکاف ارزشی وجود داشته که آقای ترامپ توانست از آن بهره بگیرد. این نکته حایز اهمیتی است.
برای مثال در جامعه خودمان نیز این تقابل میان ارزشهای خاصگرایانه و ارزشهای جهانشمول را شاهدیم. این شکاف ارزشی در همه جا هست. این شکاف ارزشی در انتخابات امریکا خود را نشان داد. یعنی حاملان ارزشهای خاص که از آنها با تعابیر منفی مثل نژادپرستانه و خودبزرگبینانه یاد میکنند، وجود داشته است.
محذوفان سیاسی
علت سوم با توجه به رویکرد من که جامعهشناسی سیاسی است، اهمیت بیشتری دارد و من به آن بیش از بقیه علل بها میدهم و معتقدم این علت حزب دموکرات را وارونه کرد. این عامل سیاسی است. به این معنا که اصلا دموکراسی یعنی نمایندگی همه اقشار و اینکه اجازه دهیم همه اقشار دیده شوند و همه بتوانند خود را در این نظام ببینند.
اتفاقی که در امریکا رخ داده این است که این ٥٠ میلیون طرفدار ترامپ گویا در این دموکراسی دیده نشدهاند. حامیان این جمعیت نه حزب دموکراتیک و نه حزب جمهوریخواه بودند و نه حزب سومی که آنها را پوشش دهد. دموکراسی در حالی که باید همه نیروهای اجتماعی در آن دیده شوند و همه گروهها و اقشار در آن نماینده داشته باشند و احساس حضور و شخصیت پیدا کنند.
در چنین شرایطی که حتی حزب جمهوریخواه هم سکوت کرد و از ترامپ حمایت نکرد، حزب دموکرات نیز که نیروی خودش را داشت و لاتینتباران و زنان و اقلیتها را نمایندگی میکرد. در نتیجه این نیرویی که در ساختار سیاسی نمایندهای نداشت، توانست مطالبات خود را با ترامپ بیان کند. این نکته را ماکس وبر نیز ١٢٠ سال پیش، پیشبینی کرده بود.
در امریکا ١٥ سال پیش رسوایی اخلاقی آقای کلینتون خیلی برای مردم ناگوار بود و جامعه امریکا انتظار نداشت که نخبگان رسمی چنین کاری بکنند، تا جایی که دولت سه ماه تعطیل شد تا تکلیف کلینتون مشخص شود.
اما حالا آقای ترامپ که یک زنباره حرفهای است، اصلا هم تکذیب نکرد و اصلا هم نگفت این کارها را نکردهام و گفت که قدرتم به این است که پول دارم و این کارها را میکنم. بعد میبینیم چنین شخصی رای میآورد. اینجاست که باید دنبال علتها گشت. به نظر من علتها همان دو شکاف اقتصادی و ارزشی و این بینمایندگی سیاسی است. این وضعیت شرایطی را فراهم کرد که ترامپ بتواند بالا بیاید و رای بیاورد.
پیامدهای ترامپ
اما پیامدهای قدرت گرفتن ترامپ چه بود؟ به نظر من مشابه اتفاق سال ١٣٨٤ ما بود، یعنی جامعه امریکا با انتخاب ترامپ ضرر کرد. بعد از ترامپ مسیر توسعه امریکا با مشکلاتی مواجه است. زیرا طبقه متوسط به ترامپ رای نداده است.
مگر اینکه ترامپ رییسجمهور با ترامپ کاندیدای ریاستجمهوری فرق کند. به عبارت دیگر ترامپ برای موفقیت ناگزیر است شومنیاش را کنار بگذرد و در نقش تاجر با جامعه امریکا کنار بیاید. اما کابینه جنگیای که او بسته بعید است چنین کند. این کابینه خطرناکی است. این خطر بیش از همه برای امریکاییها است و امریکاییها گرفتار میشوند و در نتیجه شکافی که در جامعه هست، ترمیم نمیشود.
حتی اگر خانم کلینتون رای میآورد، میتوانست بخشی از این مشکل را حل کند. اما اگر ترامپ نتواند این مشکل را حل کند، مسیر توسعه با مشکلاتی مواجه میشود. همچنین به نظر من صلح جهانی به خطر افتاده است، هم در امریکای لاتین، هم در اروپا و هم در خاورمیانه. به خصوص که هنوز معلوم نیست چه وجهی از ترامپ به ظهور برسد.
نگرانی برای ایران
برای ما ایرانیان به خصوص در یک سال آینده جای نگرانی هست. زیرا بعد از یک سال به نظرم ترامپ در گل مشکلات فرو میرود و سر و صدایش میخوابد. زیرا اداره کردن کشور با شعارهای انتخاباتی فرق میکند. اما در طول این یک سال مثل شومنها ممکن است کارهای خطرناکی بکند، زیرا شومن در عرصه سیاست رسمی خطرناک است. امیدواریم چهره شومنی ترامپ ظهور نکند.
اما همان چهره تاجری ترامپ نیز نگرانکننده است. اگر این وجه ترامپ ظهور کند، به نظرم با امریکاییها و اروپاییها و اسراییلیها و عربها راحتتر معامله میکند. در چنین شرایطی وضعیت ایران حساس میشود. تا پیش از این در منطقه مثلث اسراییل- عربستان- راست امریکایی علیه ایران بود و مدام مخالف ایران به عنوان «سرزمین بزرگ» (big land) بودند.
یعنی گویا دوست دارند که ایران کوچک شود. اما حالا یک مربع تشکیل شده، یعنی غیر از این سه نیرو، آقای پوتین هم گویا از قدرت گرفتن ترامپ بدش نیامده است. یعنی یک مربعی شامل امریکا و اسراییل و عربستان و روسیه علیه ایران در حال شکل گرفتن است. اگر دقت کنید، در اتفاقاتی که در سوریه رخ میدهد، مداخلات روسیه چندان هم مورد پسند ایران نیست.
بنابراین جای نگرانی است. یعنی یک مربعی شکل گرفته که میتواند به منافع ملی ما به خصوص در یک سال آینده ضربه بزند. بنابراین باید در یک سال آینده پختهتر عمل کنیم، در دوره اوباما مشخص بود که نمیخواهد با ایران بجنگد و بنابراین میشد با او مذاکره کرد. اما الان باید پختهتر عمل کنیم و با پختگی از منافع ملیمان حمایت کنیم تا ترامپ و کابینه جنگیاش در گل شعارهای پوپولیستیای که میدهد، فرو رود. به نظر میرسد ترامپ شخصیتی حتی غیرقابل پیشبینیتر از ریگان است.
***
تحلیل جامعهشناختی پدیده ترامپ
محمدامین قانعیراد- جامعهشناس و پژوهشگر
بحث من این است که ظهور ترامپ را چطور با عینک جامعهشناسی میتوان تبیین کرد. فارغ از رویکردهای جامعهشناختی دیدم که برخی میگویند ظهور ترامپ ناشی از عقلانیت نئولیبرالیسم در برابر احساس خطر فعلی است و بنابراین آن را بازی هدایت شده از سوی خود سرمایهداری میخوانند.
رویکرد دیگری که آن هم شواهدی برای اثبات خودش میجوید، معتقد است که یک هسته سختی شامل ١٠٠ تا ٣٠٠ نفر هستند و چون نظام سیاسی امریکا از حیث هژمونی سیاسی دچار خطر شده، میخواهند این هژمونی سیاسی را بازیابی و بازسازی کنند. یعنی این قضیه را برنامهریزی شده میدانند. این دو دیدگاه ظهور ترامپ را برنامهریزی شده میخوانند. اما از سوی دیگر نظریههای جامعهشناختی به شکل دیگری این ماجرا را تبیین میکند.
مارکس ناتوان از تحلیل ترامپ
به طور کلی اگر به جامعهشناسان کلاسیک بنگریم، به سه چهره برجسته ماکس وبر، امیل دورکهایم و کارل مارکس بر میخوریم و سوال این است که آیا این سه چهره میتوانند ظهور ترامپ را تبیین کنند؟ مارکس بر تضاد و شکاف طبقاتی و پیشگامی روشنفکران یا قشر اجتماعی آگاه تاکید میکند.
با در نظر داشتن این رویکرد و مقایسه آن با شرایط امریکا میبینیم کسی که در خط مقدم این جنبش قرار گرفته یک سرمایهدار معروف و کارکشته در نظام امریکاست و الان هم چیزی نمیگوید جز اینکه وعدههای سرمایهداری که تحققش معطل شده بود یا دچار وقفه شده بود را احیا میکنم. بنابراین شاهدیم که ترامپ یک پیامآور سرمایهداری است نه یک پیامآور سوسیالیسم و از این حیث نظریه مارکس در تبیین ظهور آن دست کم از این بعد ناکام است.
وبر و دورکهایم و ظهور ترامپ وبر مساله کاریزما و دورکهایم بحث غلیان جمعی (collective effervescence) را مطرح میکند. کاریزما یعنی ظهور فردی که معیارش در خودش است و به سنت یا نظام موجود یا... استناد نمیکند. کاریزما نوعی خودارجاعی (self preferentiality) دارد. البته وبر تاکید میکند که امیدوار است گاهی این شخصیت در نظام سرمایهداری ظهور پیدا کند و جامعه دچار دیوانسالاری و عقلانیت مدرن را تکان بدهد.
این امر سبب شده که برخی میان اندیشه او (مثل نیچه) با ظهور نازیسم در آلمان پیوند بزنند. ترامپ نیز چنین کاری کرد، یعنی در مقابل تمام کارشناسان و رسانهها و سیاستمداران جریان اصلی و احزاب و قشرهای تحصیلکرده جامعه ایستاد و طور دیگری حرف زد و مثل شخصیتهای کاریزما با ارجاع به خود حرف زد. اما دورکهایم از غلیان جمعی حرف میزد، یعنی آن جوشش و غلیانی که از پایین در جامعه رخ میدهد، وقتی آدمهای مختلف گرد هم جمع میشوند و همین سبب میشود که جامعه دچار دگرگونی شود.
بنابراین اگر وبر برای تغییر اجتماعی به کاریزما دل بسته است، دورکهایم به غلیان اجتماعی آدمها امید بسته است. یعنی در کاریزما با کنشگری و خلاقیت فردی مواجهیم در حالی که در غلیان اجتماعی با نوعی کنشگری جمعی مواجه هستیم. به نظر دورکهایم جوامع هر وقت دچار بحران و بنبست شوند، خودشان میتوانند خود را از طریق غلیان جمعی بازسازی کنند.
اما اینکه آیا جامعه امریکا به بن بست رسیده یا خیر، محل بحث است. برخی معتقدند امریکا به بن بست نرسیده بود که ترامپ بخواهد نوآوری فردی بکند یا آن ٥٠ درصد خلاقیتی از خود نشان دهد. ایشان معتقدند انحرافی رخ داده است، یعنی یک آدم کلاهبردار و شارلاتان این حرفها را زده و پیروز شده و در ماههای آینده (برخی معتقدند به ١ سال نمیرسد) توسط حزب جمهوریخواه استیضاح میشود و برکنار میشود.
پیوند وبر و دورکهایم
معتقدم کاریزما بازتاب امر اجتماعی است و کنشگری فردی هم ریشه در شرایط اجتماعی دارد. به همین خاطر پیوندی وبری- دورکهایمی میان کنشگری فردی کاریزماتیک با غلیان اجتماعی جامعه امریکا برقرار میکنم. به نظرم یک نیروی اجتماعی در سطح جامعه امریکا وجود داشت که با ظهور ترامپ فعال شد و به عرصه سیاست کشیده شد.
نمیتوان ٥٠ درصد جامعه امریکا را فریب خورده تلقی کرد و کل قضیه را به یک فریب فروبکاهیم. در هر جامعهای از جمله امریکا، به حکومت رسیدن از دو بعد نگریسته میشود: نخست اینکه به حکومت رسیدن را یک تخصص در نظر بگیریم و دوم حکومت را امری متعلق به زندگی بخوانیم. برخی معتقدند هیلاری کلینتون ٨ سال بانوی اول امریکا و ٤ سال وزیر امور خارجه این کشور بود و رشته تحصیلاتش نیز حقوق بینالملل بود و فردی بود که در این حوزه تخصص داشت.
حالا چطور میشود فردی که هیچ کدام از این تخصصها را نداشت، در برابر او پیروز شود؟ چطور شد که تخصص در برابر کسی که به نحوی بیان تمایلاتی در زندگی روزمره امریکا شد، پیروز شد؟ البته شخصا تمایلی به پیروزی ترامپ نداشتم، اما همین پیروزی قابل مطالعه است. ترامپ ائتلافی میان ثروتمندان و کارگران ایجاد کرد. با اینکه او ضد زن، ضد اقلیتها و به طور کلی ضد مهاجرین بود، اما آرا نشان میدهد که این گروهها به او رای دادهاند.
یکی دیگر از شگفتیهای پیروزی ترامپ و همچنین برگزیت این است که تا پیش از این همیشه شاهد قیام و شورش جهانی شدن از حاشیه بودیم، اما حالا شاهد شورشی از متن و مرکز علیه جهانی شدن هستیم. یعنی دیگر فقط حاشیهنشیان و فقرا نیستند که علیه جهانی شدن برمیخیزند، بلکه سرمایهداران واشنگتنی و کسانی که در بورس امریکا کار میکنند، علیه جهانی شدن صحبت میکنند. علت تا حدودی روشن است.
تمرکززدایی جهانی شدن و سودمندی آن برای برخی کشورهای جهان سوم و در نتیجه ضرر کردن نسبی بخشهایی از اقتصاد امریکا یکی از علل این موضوع است. در نتیجه ما از این به بعد شاهد بنیادگراییهای شمالی خواهیم بود، مثل ماجرای تیراندازی در نروژ یا قدرت گرفتن نئونازیها در آلمان و... در برابر جهانی شدن دو راهحل محتمل است: نخست راههای سوسیالیستی که آقای سندرز نمایندگی میکرد و دوم راهحلهای ملیگرایانهای که ترامپ مطرح کرد.
نقاط اتکای ترامپ
ترامپ از منظر جامعه شناختی بر اسطورههایی تمرکز کرد. نخست اسطوره رویای امریکایی (American dream) و دوم اسطوره امریکای بزرگ (great America). رویای امریکایی بیشتر به سیاست داخلی و سبک زندگی امریکا اشاره داشت و امریکای بزرگ به سیاست بینالمللی امریکا ارجاع داشت.
اینها اسطورههای درونی فرهنگ هستند و ناخودآگاه در فرهنگ عمومی امریکایی که از طریق آموزش و پرورش و رسانهها و... بازتولید میشوند. جیمز آدامز، مورخ و نویسنده امریکایی (١٨٧٨-١٩٤٩) در کتاب حماسه امریکا (The Epic of America, ١٩٣١) رویای امریکایی را چنین تعریف میکند: «زندگی باید برای همه بهتر، غنیتر و سرشارتر شود، با فرصتهایی برای همه کس طبق توانایی و دستاوردش صرف نظر از طبقه اجتماعی و تولد.»
ممکن است، بگویید هیچوقت چنین چیزی تحقق نیافته است. اما در عین حال بحث این است که از نظر جامعهشناختی این لایه فرهنگی تاثیرگذار است. یعنی یک مفهوم میتواند با وجود غلط بودن و فقدان اعتبار علمی، اعتبار جامعهشناختی داشته باشد و جزو باورهای مردم باشد. این رویای امریکایی ریشهای نیز در اعلامیه استقلال امریکا (١٧٧٦) دارد که در آن بنیانگذاران جمهوری امریکا با ایدههایی چون امید اجتماعی و تحرک اجتماعی و... رویایی امریکایی را رقم میزنند.
در این رویا میان مصرف و تولید پیوند خورده میشود و این اسطوره از یک سو ریشه در کنش و افکار پیوریتن ها (پروتستانهایی که کار سخت را به امریکا بردند) دارد و از سوی دیگر به خردهفرهنگ و سبک زندگی کابویها و جویندگان طلا ربط پیدا میکند، خرده فرهنگی که در آن خشونت، ثروت بادآورده، تفنگ، طلاجویی و... هست. بنابراین نوعی اخلاق ملی (national ethos) در این رویای امریکایی هست که امید اجتماعی و شخصیتها را شکل میدهد و بسیاری از سیاستمداران درباره آن کار کردهاند. مثل کتاب تهور امید: اندیشههایی درباره نجات رویای امریکایی (The Audacity of Hope: Thoughts on Reclaiming the American Dream)
علت تاکید بر بازیابی یا نجات این رویای امریکایی آن است که به نظر ایشان تحقق رویای امریکایی دچار زوال شده است و مشکلات فراوان اقتصادی و اجتماعی پدید آمده است. آقای ترامپ نیز توانست با تاکید بر این رویای امریکایی کار خود را پیش ببرد، زیرا در جامعه امریکایی بازیابی رویای امریکایی اهمیت دارد.
از سوی دیگر در سیاست بینالمللی نیز امریکاییها در دهههای اخیر احساس تحقیر بینالمللی کردند و اسطوره امریکای بزرگ را دچار زوال دیدند و نشانههای آن زیاد است. ترامپ توانست با بهرهگیری از این میل درونی در میان مردم برای بازیابی عظمت امریکایی، پیروز شود.
آیا بحران وجود داشت؟
فکر میکنم ترامپ و کسانی که به او رای دادند، مساله را درست تشخیص دادند. یعنی اقتصاد امریکا برای شهروند امریکایی نمیتوانست امکانات لازم را فراهم کند و از سوی دیگر نیز امریکا روز به روز در عرصه سیاست جهانی به نیروی ضعیفتری بدل میشد.
به راحتی مهاجرین به آنجا سفر میکردند و علیه آن کار میکردند. برخی امریکاییها حس کردند با شعارهای شیک حقوق بشری و جهانی شدن و عامگرایانه خانم کلینتون در دنیای امروز نمیتوانند قدرت و اقتصاد امریکا را حفظ کنند. بنابراین ترامپ به نظر من مسائل را درست تشخیص داد. این غیرعادی نیز نیست.
گاهی مردم مسائل را بهتر از متخصصان تشخیص میدهند. اما مساله مهمتر ارایه راهحلهاست. راهحلهایی که تاکنون ترامپ ارایه داده، خام و تاسفآمیز و ناپخته است. اما آینده چه میشود؟ ممکن است چنان که بسیاری میگویند، این راهحلهای خام و تاسفآمیز باعث شود ترامپ را کنار بگذارند، اما نباید ظرفیتهای نظریهپردازی راهبردی کانونهای تفکر در امریکا را فراموش کرد.
اینها میتوانند مساله را مفهومپردازی کنند. به نظرم وقتی این مراکز از گیجی انتخابات به در آیند میفهمند که مسائلی وجود دارد که باید به آن پاسخ دهند و اگر چنین نکنند، دستکم از سوی ٥٠ درصد مردم امریکا مورد چالش قرار میگیرند.
به نظر من همین آقای کیسینجر و دیگر نظریهپردازان راهبردی امریکا میکوشند به نحوی در مفهوم جهانی شدن بازبینی کنند تا این گرایشهای جهانی شدن را با ناسیونالیسم امریکایی که در جستوجوی حفظ رویایی امریکا و اسطوره قدرت امریکای بزرگ است، پیوند بزنند.