این مردهریگ شوم حزب توده سرانجام به سازمانهای دانشجوئی دهه سی و گروههای چریکی دهههای ۴۰ و ۵۰ رسید. «چپ بودن» این گروهها به این فروکاسته شد که:
دشمن امریکا و اسرائیل باشند، دوست و ستایشگر جنبش فلسطین باشند، بجای اندیشه کردن در باره آینده ایران و چگونگی کشورداری در آن، یکی از کشورهای «سوسیالیسم واقعا موجود» را، از شوروی و چین گرفته تا کوبا و آلمان شرقی الگوی خود سازند (و شرمآورتر از همه اینکه برخی از اینان «آلبانی زیر رهبری اَنوَر خوجه» را الگو و سرمشق جمهوری دموکراتیک خلق ایران میدانستند)، دشمن سگ زنجیری آنان یعنی شاه باشند، با هر چه شاه گفت و کرد، حتا اگر به سود مردم ایران باشد، دشمنی بورزند، هر آنکه را که با هر انگیزه و به هر بهانهای با شاه از در ستیز درآید، بستایند و دوست خود بدانند.
در همین راستا کنفدراسیون دانشجویان ایرانی سه سال پس از خیزش فرومایگان در برابر حق رأی زنان و برابری دینی نمایندگان مجلس، به رهبر این جنبش نامه نوشت و ایستادگی او در برابر شاه را (با اینکه از نگرگاهی بسیار راستگرایانه انجام شده بود) ستود[۱]. پیشتر از آن حزب توده در برابر خمینی و خدای خمینی سوگند یاد کرده بود که «حامی جدی تعالیم مقدس اسلام» است و از فرمان الله سرنخواهد پیچید[۲]. فرهنگ پدرکُشتگی چنان در میان اپوزیسیون گسترش یافته بود که حتی جبهه ملی که میبایست سودوزیان ایران را بر هر چیز دیگری برتری میداد، آینده میهن را قربانی کینجویی خود کرد و با اصلاحات آمده در انقلاب شاهوملت از در ستیز درآمد. بهروز برومند در اینباره میگوید: «مخالفت اصلی با انقلاب سفید بود. نمیتوانستیم بگوییم ما از انقلاب سفید حق رای زنان را قبول داریم. این نوعی تایید شاه بود»[۳]. کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در این راه چندان پیش رفت که برای دهانکجی به شاه، همنوا با رهبران دیکتاتور و مردمستیز عربی چون عبدالناصر خلیج پارس را «خلیج عربی» نامید.
در سالهای آغازین دهه چهل اصلاحاتی زیر نام «انقلاب سپید» آغاز شدند. در این هنگام از جبهه ملی، که تنها برای ملی کردن نفت پدید آمده بود و پس از سرنگونی شادروان مصدق کمابیش از هم پاشیده بود، جز نامی بهجای نمانده بود. رهبری حزب توده نیز با بهجای گذاشتن انبوهی از جانباختگان و زندانیان به آغوش پشتیبانانش در بلوک سوسیالیستی گریخت و بدینگونه میدان برای جوانانی باز شد که باید آنان را نسل سوم جنبش چپ ایرانی دانست. سازمانهای چریکی با ایدئولوژی مارکسیستی یکی پس از دیگری سربرکردند و سَد دریغ و هزار افسوس که در ژرفای اندیشه آنان نیز همان مردهریگ شوم و شرمآور حزب توده خانه کرده بود. بدینگونه بیژن جزنی که از برجستهترین اندیشهپردازان این جنبش به شمار میآید، نوشت:
جزنی بهمانند بخش بزرگی از پیشینیان اندیشگیاش دچار نگرشی از بیخوبُن نادرست بود. او در پی اهریمنسازی از شاه، چارهای جز این نداشت که دشمنان او را فرشته بهشمار آورد و بدینگونه فرومایگانی که از خشمِ دادن حق رأی به زنان کف بر لب آورده و شهر را به آشوب کشیده بودند، از نگر او «خلق» نامیده میشدند.
در نوشتههای این بازه زمانی آنچه که فراوان دیده و خوانده میشود گرایش به ویرانگری است. از آنجا که این گروهها نتوانستند نقش چندانی در رخدادهای دهه پنجاه بازی کنند و در اندک زمانی سرکوب شدند، من از بررسی پیوندهای آنان با کشورهای بیگانه درمیگذرم، تا به جایگاهشان در رخدادهای پس از انقلاب بپردازم. همین اندازه ناگزیر از گفتنم که آنان جنبشهای جدائیخواهانه آذربایجان و مهاباد را که چیزی جز بازی امپریالیسم روسی در برابر امپریالیسم آنگلوساکسون نبود، از دلوجان میستودند و بیآنکه سرسوزنی از تاریخ و چگونگی و روند پیدایش ملت ایران بدانند، در یک همسنجی کودکانه ایران را «زندان ملل» میخواندند و بر «اصل لنینی حق تعیین سرنوشت ملل» انگشت مینهادند.
باری و به هرروی با انقلاب بهمن ۵۷ رژیم شاهنشاهی فروپاشید و قدرت بدست تکنوکراتهای مسلمان نهضت آزادی افتاد. چپ ایرانی که بخش بسیار بزرگی از آن در سازمان چریکهای فدائی خلق و حزب توده گرد آمده بود، همین اندازه اندک از میهندوستی و ملیگرائی کسانی را که خود آنان را «لیبرال» مینامید برنتافت، و پس از گیجی نخستین و به چپوراست زدنهای آغازین، در چارچوب سازمان فدائیان اکثریت و حزب توده خود را به کارگزار ایرانستیزترین و واپسماندهترین نیروی آن روز جامعه ایران فروکاست و دیری نگذشت که رهبری سازمان اکثریت هموندان و هواداران خود را فراخواند که برای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی خبرچینی کنند[۵]، اگرچه همان روزها بر هر کسی آشکار بود که در زندانها بر سر این نیروهای ضدانقلاب (آنگونه که رهبری اکثریت آنها را مینامید) چه میآمد[۶].
در گذر یک سده چپ ایرانی از نقشی ستایشبرانگیز به کاریکاتوری اندوهزا فروکاسته شده بود؛ بنیانگذاران حزب کمونیست ایران همچون حیدر عمواوغلی و سلطانزاده اگر هم دلبسته کشوری بیگانه بودند، دستکم در کنشگریهای خود ارزشهای سخت و پایداری چون دادگری و برابری را پاسداری میکردند و پیشهوری اگرچه به دستور استالین در پی جدائی آذربایجان بود، ولی در آن یکسال حکومتش بر آذربایجان گامهای بزرگی در راستای همین ارزشها برداشت. نسل واپسین چپ ولی خود را خواسته و دانسته ابزار دست رژیمی کرد، که از همان روز نخست آپارتاید جنسیتی و دینی و همچنین ستم طبقاتی را بر پرچم خود نوشته بود و از همان آغاز پیدایشش ستیز با فرهنگ و تاریخ، و در یک واژه کیستی ایرانی را آماج خود نهاده بود. بدینگونه آرمانهای راستین چپ، که همانا کاستن از تنگدستی رنجبران و نبرد برای ساختن جامعهای برابر و آزاد بودند، با تلاش واپسین نسل چپ ایرانی و بویژه سازمان اکثریت و حزب توده بدست فراموشی سپرده شدند و جای آنها را تعریف نوینی از کیستی چپ گرفت؛ مبارزه با امپریالیسم امریکا، حتا به بهای همآغوشیِ سیاسی با ملایانی که همخوابگی با دختر نُه ساله را روامیداشتند و بهائیان را سزاوار مرگ میدانستند و زنان را به پستوی خانهها فرستاده بودند و از همان روز نخست کمر به نابودی همه نمادهای ملی ایرانی بربسته بودند.
رژیم پهلوی نه بهناگاه از آسمان بر زمین افتاد و نه آنگونه که رادیو مسکو و رادیو بیبیسی همصدا و همنوا در گوش ما خواندهاند، دستپرورده انگلستان بود. چپ کهنهاندیش اگر بهجای دستبردن به تفنگ و نارنجک اندکی ماتریالیسم تاریخی خوانده بود، درمییافت که هیچ پدیدهای در جهان به ناگاه آفریده نمیشود. ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی اندیشه راهبَر جنبش مشروطه بود و تنها و تنها همین اندیشه بود که میتوانست در ایران واپسمانده آغاز سده بیستم جنبشی پدید آورد که هم رهبران حزب کمونیست و هم آیتاللههای مسلمان و هم کِنشگران زرتشتی و هم انبوهی از یهودیان و بابیان و بهائیان و مسیحیان از آن خودش بدانند. تنها ناسیونالیسم انسانگرای پدیدآمده بدست آخوندزادهها و کرمانیها بود که میتوانست سرداراسعد بختیاری و ستارخان آذربایجانی را همپیمان کند. دامنه این نیروی شگرف چنان بود که انبوه آزادیخواهان آذری و ارمنی و گرجی از سرزمینهای جداشده از ایران از باکو و ایروان و تفلیس خون خود را به پای آن ریختند. تنها در چارچوب اندیشه و نگاهی ایرانگرایانه بود که مردم میتوانستند بپذیرند، افسری ارمنی به نام یپرمخان رئیس پلیس پایتخت شود. پس آنچه که در نیم سده پس از جنبش مشروطه و بویژه بروزگار رضاشاه انجام شد، نه خواسته ارادهگرایانه «یک» تَن – آنهم به دستور انگلستان -، که فرجام ناگزیر این پسزمینه تاریخی بود. اینکه آیا کارگزاران رژیم پهلوی از پس این خویشکاری بزرگ برآمدند یا نه، پرسشی دیگر است که پاسخی دیگرش باید.
باری پایفشاری پهلویها بر کیستی ایرانی و یادآوری گذشته پیش از اسلام آن، یعنی همان کاری که رهبران اندیشمند جنبش مشروطه پنجاه سال پیش از تاجگذاری رضاشاه آغاز کرده بودند، خاری درشت و تیز در چشم دشمنان ایران، بویژه بریتانیای کاپیتالیستی و شوروی سوسیالیستی بود و این سرود بدآهنگ «باستانگرائی»[۷] و «شوینیسم فارس» و «آریاپرستی» را نیز هماینان یاد مستان چپ و مسلمان دادند. پس چه جای شگفتی است که شناختهشدهترین چهره چپ کُهنهپرست میهمان همیشگی رادیو بیبیسی – همان که روزگاری بازوی رسانهای امآیسیکس بود - باشد و در پشتیبانی از جمهوری اسلامی همه مرزهای شرو و آزرم را درنوردد؟
بدینگونه پیوند ایرانگرائی با رژیم شاهنشاهی آنچنان در ناخودآگاه چپ لانه کرد، که همامروز نیز چپ کهنهاندیش از بیماری بدخیم «ایرانهراسی» رنج میبرد و گمانش بر این است که هر کُنشگر دوستدار ایران، بویژه اگر ایران را با همه تاریخ و جغرافیا و فرهنگش دوست بدارد، بی بروبرگرد “سلطنتطلب” است. این پارانویای «همه سلطنتطلبپنداری» چنان جانسخت است که بخشی از همین چپ، حتا شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!» را هم برنمیتابد و با شنیدن آن، هراس بازگشت رژیم شاهنشاهی و سربرکردن غول راسیسم آریایی تنش را به لرزه میافکند[۸]. ترس زَهرهشکَن این چپ از نشان شیروخورشید نیز ریشه در همین پارانویا و این هراس دارد، که شاید «مونارکوفوبیا»[۹] (شاههراسی) نامی برازنده برای آن باشد[۱۰].
بیهوده نیست که بخش بزرگی از پاسخهای هواداران کُهنهاندیش به نوشته پیشین من، همصدا با حسن عباسی و رضا مرادی غیاثآبادی و شیخ صادق خلخالی، به این بازمیگشت که کوروش یا زائیده پندار تاریخسُرایان است و هرگز هستی نداشته است، و یا اگر بوده و بر این خاک زیسته، تبهکاری همچون سدها شاه دیگر بوده است.
چپ ایرانی که هنوز گیج و خوابآلود در پسکوچههای انترناسیونالیسم پرولتری گام میزند، از سویی ناسیونالیسم ایرانی را مینکوهد که پرستنده خاکوخون است، از دیگر سو ولی با در بوق کردن «حق تعیین سرنوشت ملل»، خود را به بلندگوی نژادپرستان فرومیکاهد، و بر آن است که گروهی انسان هم«خون»، حق این را دارند که بخشی از «خاک» یک کشور را از بدنه آن جدا کنند و از این رهگذر خود ستایشگر همان چیزی میشود، که پیشتراَش نکوهیده بود؛ خاک، و خون.
اینکه چنین سیاستی در فرهنگ واپسمانده خاورمیانه رودهای خون روان خواهد کرد و دارائیهای مردم این گوشه خاک را روانه جیبهای کارتلهای سازنده جنگافزار خواهد کرد، دغدغه چپ کُهنهپرست نیست. مایه شگفتی نیست که بخشی از این چپ درپی سرخوردگی از انقلاب پرولتری و به انجام رسانیدن راه رشد غیرسرمایهداری، دست از همه آن آرمانها کشید و به گروههایی پیوست، که قبیلهگرائی[۱۱] و نژادپرستی ویژگی برجسته آنان است، تا در میان مردمان زیونده در این آبوخاک دیوارهایی بلند فرازآورد و بر طبل دشمنی قومی بکوبد.
از چپ ایرانی که یکسدسال پیش با آرمانهای بزرگی چون برابری و آزادی و پیشرفت، و بهویژه آسایش و سربلندی رنجبران پای به میدان سیاست ایران نهاده بود، چیزی جز نقشی کَژ و کول و بیرنگ بر دیوار این خانه برجای نمانده است. بازماندگان این جنبش، از چپ بودن تنها پارانویای شاههراسی و در راستای آن، ستیز با کیستی ایرانی را نماد و نشانه خود کردهاند. آرمانهای بزرگ و انسانی چپ، همچون دادجوئی و برابریخواهی را، واپسین نسل اینان – حزب توده و سازمان اکثریت – به بهانه «مبارزه با امپریالیسم امریکا» در پیشگاه امام امت قربانی کردند، تا جایی که امروز تازیانه های فروآمده بر پیکر کارگران آقدرّه هم این چپ در خواب رفته را از جای نمیجنباند. از دیگر سو، رویای نابودی امپریالیسم جهانخوار امروزه حتا خنده هم برنمیانگیزد، چراکه بخش بزرگی از همان چپ ضدامپریالیست به دامان دشمن دیرین خود کوچیده و در بندر آرامش آن لنگر افکنده است. اگر جمهوری اسلامی دینی بودن خود را تنها و تنها در حجاب زنان است که به نمایش میگذارد، چپ کهنهاندیش نیز تنها از رهگذر ستیز با کیستی ایرانی است که خود مینماید.
با اینهمه و در پایان این نوشته دادگری از دست نباید گذاشت، که «داد» همانگونه که در شاهنامه بزرگ نیز آمده، یکی از چند گوهر بنیادین فرهنگ و کیستی ایرانی است. و دادگری را فرمان چنین است که دستآوردهای جنبش چپ نیز ناگفته نماند. و بهراستی هم بخش بزرگی از توده اندیشمند و اندیشورز ایران در یک سده گذشته از دل همین جنبش بدر آمده است. از کارگردانان و نویسندگان و چکامهسرایان گرفته تا پژوهندگان و کارآفرینان و ... لشگری انبوه از سرآمدان جامعه ایرانی را میتوان نام برد، که روزگاری در این خانه بزرگ سوی چپ خیابان زندگی زیستهاند. ولی بازهم داد از دست نمیبایستمان داد، که ایراندوستی آنان در دوری از چپ کهنهاندیش بوده که پدید آمده است و نه در پایبندی به ارزشهای آن[۱۲].
ما در ایران هیچگاه یک چپ راستین نداشتهایم. واپسین نسلی که خود را چپ مینامید، در یکی از بزنگاههای مرگزای تاریخ ایران با شوری بیمانند در آغوش راستترین گرایش سیاسی و اندیشگی جامعه ایران، یعنی «خط امام» خزید و همه اندک آبرویی برجایمانده خود را نیز بر باد داد. جنبش آزادیخواهی ایران نیازمند یک چپ نوین و خردگرا است. چپی که میهنش را دوست بدارد و بپذیرد که کوروش و داریوش و مزدک و مانی و زرتشت همان اندازه «ایران»اند، که مصدق و امیرکبیر و قرهالعین و ارانی و رضاشاه. این چپ باید به میهن و خاستگاه خود چون مادری بنگرد که او را با همه زشتیها و زیبائیهایش، با همه برتریها و کاستیهایش و با سرتاسر پیشینهاش دوست میباید داشت. چپی که دریافته باشد برای ساختن جهانی نو، باید نخست خانه خویش را آباد کرد. چپی که از تاریخ تابناک جنبش مشروطه بیاموزد و دریابد که ایرانگرائی تنها پادزهر کارساز اسلامگرائی ویرانگر است و سرانجام، چپی که در پیشگاه خِرَد آموخته باشد:
آنکه به میهن خود مهر نمیورزد، هرگز پروای سرنوشت مردمان آن را نخواهد داشت.
بخش نخست:
چپ آوازه افکند و از راست شد! / در میهنستیزیِ چپِ ایرانی- یک
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
————————————-
۱. ماهنامه ۱۶ آذر، شماره ششم، ۱۳۴۵
۲. مردم، شماره ۶۲، تیرماه ۱۳۴۲
۳. بنگرید به گفتگوی بهروز برومند با دویچهوله
۴. جمعبندی مبارزات سیساله اخیر در ایران، موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی
۵. برای مشت نمونه خروار بنگرید به: کار اکثریت، شماره ۷۸، نهم مهرماه ۱۳۵۹
۶. از یاد نباید برد که این کار شرمآور تنها دامنگیر رهبری این سازمان است و تا جایی که من دیده و شنیدهام، بدنه سازمان اکثریت و بویژه هواداران آن هرگز دست به این ننگ نیالودند. تا جایی که به خود من بازمیگردد، در سالهای ۶۰ تا ۶۲ بارها در خانهای پناه گرفتم که میزبانم از هواداران سازمان اکثریت بود. ولی منش انسانی این هواداران سرسوزنی از بار گناه نابخشودنی کسانی که آنان را به همکاری با اسدالله لاجوردی فراخواندند، نمیکاهد.
۷. «باستانگرائی» تا جایی که من خواندهام بَرساخته عبدالله شهبازی از هموندان پیشین حزب توده است که پس از دستگیری به نهادهای امنیتی ج. ا. پیوست. این واژه برابرنهاد «آرکائیسم» است.
۸. بنگرید به «وظیفه ی ملی – مسئولیت جهانی، ف. تابان»
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=24112
۹. این واژه برساخته من است، با نگاه به آنارکوفوبیا
Monarchophobia / Anarchophobia
۱۰. چپ کُهنهاندیش در دشمنی با شیروخورشید خود را به «مقلد» آیتالله خمینی فرومیکاهد. بنگرید به فتوای خمینی در اینباره.
۱۱. در باره این واژه بنگرید به: زبان مادری و کیستی ملی، ۶. قبیلهگرا کیست؟
http://mbamdadan.blogspot.de/2008/08/blog-post_4281.html
۱۲. شمار اینان چندان بزرگ است که پرداختن به همه آنان خود کتابی ستبر خواهد شد.
■ مزدک گرامی درود.
در بخش دوم مقاله خود، با شور و شوق و احساسات، به کوبیدن چپ کهنهاندیش ادامه دادهاید و بر میهنستیزی آن تاختهاید. ولی به نظر من جای دو تعریف در مقاله شما خالیست و من خواننده را دچار سرگشتگی میکند: ۱- تعریف چپ و بویژه نوع کهنهاندیش آن و ۲- میهنستیزی. به این ترتیب من خواننده نمیتوانم بدانم که چپ مورد نظر شما کدام است آیا حیدر خان و سلطانزاده و ارانی و ۵۳ نفر و حزب توده ایران از کیانوری گرفته تا اسکندری و امیرخسروی و همچنین جزنی و حمید اشرف و حمید مومنی از یک طرف و فرخ نگهدار و کشتگر از طرف دیگر و نیز راه کارگر و کومله و پیکار و گروه اشرف دهقانی و مهدی سامع و کنفدراسیون و... را دربر میگیرد یا نه! و زمانی که پای جبهه ملی هم به میان میآید، سرگشتهتر میشوم. در مورد میهنستیزی هم چنین است. نمیتوانم این را درک کنم که چرا به روی کار آمدن پیشهوری توسط شوروی یک حقیقت مطلق میشود و نامهاش به استالین حقیقتی مطلقتر و پیشهوری ایرانستیز میشود ولی گزارشهای سفارت انگلیس در ایران مبنی بر پراخت پول به رضاخان آن زمان و رضاشاه بعدی و سید ضیا و بر سر کار آوردن سلسله پهلوی و سپس ابقای آن در ۱۳۲۰، به تبلیغات بی بی سی تبدیل میشوند و پدر و پسر میهندوست میشوند. هنوز نمیدانم چرا بخشیدن آرارات کوچک به ترکیه در ۱۳۱۱، بخشیدن بخشی از خاک ایران به افغانستان در ۱۳۱۴و امضای قرارنامه نفت ۱۳۱۶ میهندوستی رضاشاه است!؟ معیار چیست؟ آیا اتکا به جهان سوسیالیستی میهنستیزی است و اتکا به جهان سرمایهداری، میهنپرستی؟
—-
به جزنی اشاره میکنید و مینویسید: «و بدینگونه فرومایگانی که... از نگر او «خلق» نامیده میشدند.» خمینی در آن زمان با تکیه بر ناآگاهی مردم و احساسات مذهبیشان، برای پیشبرد نظرات ارتجاعی خویش و استقرار کامل اسلام، مردم را به خیابانها کشاند. آیا جزنی مردم به خیابان آمده را خلق مینامد یا محرکان فرومایه آنها را؟ به نظرم میرسد که دشمنی با چپ، شما را از دیدن واقعیت امر دور نگه داشته است.
—-
میدانیم که حق »تعیین سرنوشت ملل» تاریخی دیرینه دارد و به دوران پیش از لنین برمیگردد. ولی تایید میکنم چپ ایران بر نوع لنینی آن تاکید میکرد. و میدانیم که لنین در طرح این شعار، همواره منافع ملی روسیه شوروی را در نظر داشت و آن را در جریان جدایی فنلاند و سرکوب استقلالطلبان قفقاز به روشنی نشان داد. البته در مورد وضعیت ایران شاید با شما تفاوت نظر داشته باشم. من بر این باور نیستم که در ایران ملتی (یا قوم و قبیلهای) بر ملل دیگر ستم میکند. ولی تبعیض زبانی و فرهنگی را در تمام طول زندگی خود با گوشت و پوست و استخوانم حس کردهام.
—-
شما از «گیجی نخستین و به چپوراست زدنهای آغازین» سازمان اکثریت سخن گفتهاید. به نظر من، گیجی «نخستین» این سازمان، تا فرود آمدن شمشیر اسلام بر سرش ادامه داشت! نوشتهاید: «دیری نگذشت که رهبری سازمان اکثریت هموندان و هواداران خود را فراخواند که برای نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی خبرچینی کنند» و نشانه کار شماره ۷۸ را دادهاید! تصور میکنم این آدرس اشتباه است. در این شماره از کار، رهبران اکثریت، اعضا و هواداران خود را فرا میخوانند که در مقابل تجاوز صدام، به دفاع از انقلاب و استقلال میهن به پا خیزند. آیا این از میهنستیزی آنها سرچشمه میگرفت یا از میهندوستی آنها؟ احتمالا منظور شما کار شماره ۱۱۶، ۱۰ تیر ۱۳۶۰ است. مراجعه کنید به سایت من (آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران)
http://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/fadaiian_aksariiat-116_0.pdf
این یک رویداد واقعی و شرمآور در کارنامه این سازمان بود و مسؤلیت آن هم در درجه اول متوجه رهبری وقت آن، و در درجه دوم متوجه اعضای آن است که مرا هم شامل میشود. ولی لازم میدانم همینجا توضیح دهم که بخش عظیمی از بدنه تشکیلات در مقابل آن «رهنمود» ایستاد و با آن مقابله کرد. برای نمونه، در آذربایجان غربی که من هم از مسؤلین آن بودم و مسؤلیت انتشارات نیر بر عهده من بود، این شماره کار، به عنوان اعتراض به مواضع آن، چاپ و توزیع نشد. تشکیلات سازمان این ولایت فلج شد. چندی نگذشت که رهبری سازمان در بخشنامهای داخلی اعلام کرد که هیچ کس حق ندارد کسی را به ارگانهای امنیتی لو بدهد. این قصه سری دراز داشت که نمیخواهم وقت شما را بگیرم.
—-
شما به نکتهای درست و اساسی انگشت گذاشته و نوشتهاید: «چپ کهنهاندیش اگر بهجای دستبردن به تفنگ و نارنجک اندکی ماتریالیسم تاریخی خوانده بود،...». به نظر من هم این کاملا درست است. چپ ایران، حتی در مارکسیسم، بیسواد بود! ولی مزدک گرامی، شما نمیگویید که چرا چنین بود!؟ ما در کشوری زندگی میکردیم که خواندن کتاب جامعهشناسی آریانپور و اکبری حتی برای یک دانشجو جرم بود و شکنجه و زندان در پی داشت(این دو کتاب جزوی از مدارک «جرم» من بودند!). ما نمیتوانستیم کتاب اقتصاد مندل را بخوانیم! نمیتوانستیم تاریخی بجز تاریخ دیکته شده از سوی آریامهریان را بخوانیم! جزوات مارکسیستی را در لابلای نقل قولهای نویسندگان مذهبی از آنها میخواندیم (مثلا در کتاب جلالالدین فارسی)! رژیم پهلوی میهندوست! نمیگذاشت که ما باسواد شویم و میدانیم که اندیشهگری بدون دانش به کجا میانجامد. و همه اینها در حالی بود که گروههای مذهبی هم آزاد بودند و هم خود امکانات داشتند و به همراه آن مبالغ گزافی هم از همین آریامهریان میگرفتند. از خود میپرسم که آیا در شرایط خفقان و نبود آزادی و در جو انقلابات مسلحانه در گوشه و کنار جهان، چپ ایران میتوانست به چیزی جز تفنگ و نارنجک برسد؟ و این پرسش هنوز با من است که چرا جزنی (بر فرض اینکه گوشه چشمی هم به آن فرومایگان اسلامی داشته است) میشود میهنستیز ولی آریامهریانی که آزادی و پول و امکانات فراوان به آن فرومایگان میدادند، میشوند میهندوست؟
بله مزدک گرامی، «هیچ پدیدهای در جهان به ناگاه آفریده نمیشود». چپ ایران هم به ناگاه آفریده نشد. چپ ایران محصول شرایط ایران بود. اندیشهاش را از خارج گرفت ولی در محیط ایران رشد و نمو کرد. باری. سخن به درازا کشید و هنوز ناگفتهها بسیارند بویژه با موارد بیشماری که شما طرح کردهاید و میتوان با تک تک آنها موافق یا مخالف بود.
شادکام و تندرست باشید.
اژدر بهنام
۱۰ آذر ۱۳۹۵ / ۳۰ نوامبر ۲۰۱۶
■ آقای بامدادان. سلام بر شما و اندیشه باز و واقع گرای شما دوست عزیز. شما به نمایندگی بسیار بسیاری از ایرانیان سالخوردگانی که تجربههای شادروان مصدق را در سنین جوانی، اندوخته دارند، میگوئی و قلم میزنی. تحلیلهای شما منطقی و بر واقعیتهای تاریخی کشور ما، قرار دارد.
موفق باشید دوست عزیز.
ارام.
■ آقای بامدادان، شما روایتی از تاریخ ایران را مبنای حملات و انتقادات خود قرار دادهاید که سندیت علمی ندارد. منظور من بر میگردد به آغاز همین بحث اخیرتان. پیشتر از «شاهکار کورش» گفتید و مخالفان را، بطور عام چپ را، سرزنش کردید که چرا این تاریخ «شاهکار» را ارج نمی نهد؛ دارم نقل به مضمون میکنم. به عنوان مخاطبی که خود، از زوایهای دیگر، به راست چپ یا چپ راست نیز انتقاد دارد، از شما تقاضا کردم که روشن کنید که این «شاهکار کورش» کجا و چگونه بوده است؟ پاسخی نیامد. و حالا می نویسید: «این سرود بدآهنگ «باستانگرائی»[۷] و «شوینیسم فارس» و «آریاپرستی» را نیز هماینان [یعنی دشمنان ایران، بویژه بریتانیای کاپیتالیستی و شوروی سوسیالیستی] یاد مستان چپ و مسلمان دادند.» و این در حالیست که باستانگرائی و ایران شناسی راسیستی و عرب ستیزانه در حزب توده ی ایران از همان آغاز که نطفهاش داشت بسته میشد، نفوذ عمیقی داشت و دارد، حتی این میراث باقی ماند با منتقدانی ضد تودهای که سر از همان حزب برآورده بودند. نقد هیستریک اسلام بدون بررسی تاریخ ادیان و نقد ریشهای بر همهی ادیان تک خدائی پدرسالار، از جمله نقد بر دین زرتشتی و «اندیشه ایرانی»، هنر نیست.
براستی از این زاویه، من تفاوتی در نگاه شما و کسی چون بزرگ علوی نمی بینم. در شیوهی نقد و برخورد، پان ایرانیستها، ناسیونالیستهای ایرانی عرب ستیز و رضاشاه باوران وجوه مشترک عمیقی با استالینیستها دارند.
بهر رو، یک پژوهشگر و منتقد جدی در زمینهی تاریخ اگر مسئلهاش تنها کوبیدن حرف سیاسیاش بر روی میز نباشد، نمیتواند آخرین اسناد، یافتهها و دادههای چالش برانگیز تاریخی را نادیده بگیرد. روش شما متأسفانه این نیست. از همین رو بحث شما در همان سنگبنایش لق است. و چنین است که قالب و تعریفی، بر پایه روایتهائی نامستند، از تاریخ ایران و «هویت ایرانی» ارائه میدهید که تنها به درد خود و همفکرانتان میخورد. در نتیجه، هر که با این تعریف و قالب «هویت ایرانی» جنابعالی همخوانی نداشته باشد، «میهنستیز» میشود. مگر تعاریف جنابعالی و همفکرانتان معیار و محکی برای درجهی میهن دوستی و اصالت هویت من نوعی و دیگر مخالفان است که میفرمائید: «آنکه به میهن خود مهر نمیورزد، هرگز پروای سرنوشت مردمان آن را نخواهد داشت.»؟ خودمحوربینی تا چه حد؟!
چگونه به خود اجازه میدهید که چنین حکمی برای کسانی صادر کنید که میهن و زادگاهشان را به گونهای دیگر شناختهاند و با آن به گونهای دیگر پیوند دارند؛ چه بسا بسیار عمیقتر از شمایان؟ درست است، گروهی هستند که تعاریف و نوشتههای شما و همفکرانتان را دربارهی کورش و مورش و تاریخ ایران و «هویت ایرانی» تبلیغاتی، نامستند، ذهنی و نادرست (در خدمت مقاصد/کژراهههای سیاسی) میشناسند. این گروه نیز متکثر است و آراء و افکار گوناگونی دارد؛ حرفهای آنان نیز همیشه و همه جا، یکسان نیست. جنابعالی اگر استدلالهای تاریخی مستندی در تفهیم تزهای خود دارید، بفرمائید! اگر نه انگ و اتهام «میهن ستیزی» به مخالفان که ساده است و در نهایت چیزی جز کینهورزی نیست.
هایده ترابی
■ دوست و همکار گرامی مزدک،
موضوع نقد «چپ» و رابطهاش با منافع ملی که شما در این دو مقاله زیر عنوان زیر عنوان «چپ میهنستیز» ارایه دادهاید از نگاه زبان شناسی به گونهای فرموله شده است که به طور طبیعی واکنشهای احساساتی گستردهای را به دنبال داشته است. از نظر من بخشی از این «احساسات» درست هستند.
۱- نکته نخست آن که استفاده از صفت «میهنستیز» در این ترکیب کار را بسیار پیچیده میکند. زیرا این صفت به خواننده این را القا میکند که چپ ایران که عمدتاً مارکسیست – لنینیست بود به طور «آگاهانه و با برنامه»، پروژهی میهنستیزی را دنبال میکرد. به عبارتی، صفت «میهنستیز» در درون خود یک «اراده، حرکت آگاهانه و کنشگر» را حمل میکند. به نظرم چپ ایران – یا حتا بسیاری از دیگر جریانهای سیاسی- هیچگاه به گونهای آگاهانه یا ارادهگرایانه در جهت نفی منافع ملی ایران گام برنداشتند. زیرا باید میان نداستن، ناآگاهی، محدودیت افق اندیشیدن که میتواند تحت شرایط معینی به پیامدهای فاجعهآمیزی منجر شود و حرکت آگاهانه در جهت ستیزیدن با منافع ملی تفاوت قایل شد. از این رو، واکنش بخشی از هممیهنان چپ قابل درک است. من در این جا از یک سو بر «ناآگاهی و کمبود دانش» تأکید میکنم و از سوی دیگر مجموعه شرایط ملی و جهانی در آن زمان.
۲- نکتهی دوم که به سادگی فراموش میشود این است که ما در یک «جهان دو قطبی» میزیستیم. این دو قطب عظیم مغناطیسی هر چه در اطراف و اکناف جهان بوده به خود جذب میکرد و ما در آن دورهی نه چندان دور هیچ «قطب مستقل» دیگری نداشتیم، در نهایت هر کشور یا جنبشی مجبور بود (با تأکید بر واژه «مجبور») به این یا آن قطب گرایش خود را نشان بدهد. حتا چین کمونیست نیز برای این که به «وابستگی» خود به بلوک شوروی پایان بدهد تنها چارهاش این بود که مناسبات اقتصادی و سیاسیاش را با آمریکا تنظیم کند و برای این حرکت خود «تئوری سه جهان» را اختراع کند. در این کهکشان دو قطبی سیاسی، جنبش چپ ایران هم یک «سیاره»ی بسیار کوچکی بوده که از همان آغاز، گرایش خود را به یک قطب معین (شوروی یا بخشی از آن به چین) انتخاب کرده بود. این سرنوشت تمامی بُرادههای فلزی است که میان دو قطب مغناطیسی قرار میگیرند.
۳- از سوی دیگر باید شرایط تاریخی فرآیند شکلگیری اندیشهی مشروطیت که تحت تأثیر آرای بورژوایی اروپا بوده و شرایط تاریخیای که پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی در روسیه (۱۹۱۷) بوجود آمد در نظر گرفت. با انقلاب سوسیالیستی در روسیه – به درستی یا نادرستی ایدئولوژی فعلاً کاری نداریم- ناگاه دریچهای نوین باز شد. و فراموش نکنیم که در آن زمان امپراتوری بریتانیا بخشهای بزرگی از جهان را به ملک بلامنازع خود تبدیل کرده بود و همان شیوهای را به کار میبست که دزدان دریاییاش در اقیانوسها انجام میدادند. و از آنجا که بریتانیا به عنوان بزرگترین دشمن انقلاب سوسیالیستی عمل میکرد، هر جنبشی که در جهان علیه امپراتوری بریتانیا شکل میگرفت به طور خودجوش در جبههای قرار میگرفت که در حال ستیز با بریتانیا بود، یعنی شوروی. به سخن دیگر، با انقلاب سوسیالیستی در روسیه – به ویژه برای ما ایرانیان که بیش از هزار کیلومتر مرز مشترک با شوروی داشت- اندیشههای بورژوایی مشروطیت جای خود را به ایدئولوژی سوسیالیستی داد. این که این ایدئولوژی برای جامعهی قبیلهای – عشریهای ایران آن زمان محلی از اِعراب نداشت بحثی دیگر است.
یادآوری این سه نکته به این دلیل است که به نظر من باید نه تنها جنبش چپ که کل مناسبات سیاسی در ایران را با توجه مجموعه شرایط بینالمللی بررسی کرد. در دورهی جنگ سردِ جهان دوقطبی، حکومت شاه در ایران قطب سرمایهداری به رهبری آمریکا را پذیرفته بود، داوطلبانه یا غیرداوطلبانه در این جا نقشی ایفا نمیکند. همانگونه که نمیتوان این حکم قطعی را صادر کرد که چون حکومت شاه جذب قطب آمریکا شده بود پس هر گامی که برمیداشت علیه منافع ایران بود به همان گونه نیز نمیتوان نتیجهگیری کرد که جنبش چپ ایران در هر گامش علیه منافع ایران عمل میکرد. ولی این یک واقعیت است که فرهنگ سیاسی این دو قطب تعیینکننده نسبت به هم چنان خصمانه بود که دو طرف به هم به عنوان دشمنان سزاوار مرگ مینگریستند. ما هنوز میراث این فرهنگ سیاسی از دورۀ جهان دو قطبی را با خود حمل میکنیم: طرفداران حکومت پهلوی همان اندازه از چپها متنفرند که چپها از آنها. و این در حالی است که هر دو بخش، خود محصول یک جهان دو قطبی بودهاند که در نهایت چندان ربط مستقیمی به آنها نداشت ولی مجبور بودند موقعیت و جایگاه خود را نسبت به آن دو قطب مشخص نمایند. تا آن جا که به مطالعات من برمیگردد، کشوری را نمیشناسم که در آن زمان به اصطلاح مستقل باشد. حتا سوئد هم که میخواست اندکی استقلال خود را حفظ کند سرانجام مجبور شد (با تطمیع و تهدید) – از نظر نظامی- به قطب آمریکا بپیوندد.
به نظر من ابتدا میباید این فرهنگ «کینهورزی» Ressentiment که میراث جهان دو قطبی است زُدوده شود. تا مادامی که این احساس کینهورزی در ما فعال است گفتگوها نیز به بیراهه میروند.
شاد و تندرست باشید
بی نیاز
■ بینیاز عزیز درود
موضوعاتی اساسی را مطرح کردهاید که من هم در آنها با شما همنظرم. درک من از «میهنستیزی» همانی است که شما نوشتهاید. یعنی ستیز با میهن، با عمد و آگاهی. به همین دلیل هم معتقدم که چپ ایران هرگز میهنستیز نبوده است. ولی این را هم انکار نمیکنم که در میان چپها، کسانی بودهاند که با آگاهی کامل و عمد، علیه منافع ملی ایران اقدام کردهاند. برای نمونه: کسانی که برای کشوری دیگر جاسوسی کردهاند.
درباره منافع ملی هم همینگونه فکر میکنم. گاهی عبارتهایی نظیر «خیانت به منافع ملی» و «پشت کردن به منافع ملی» بکار گرفته میشود. در این مورد هم برداشت من این است که کسانی یا حزبها و سازمانهایی عمدا و آگاهانه به منافع ملی مردم ایران خیانت کردهاند و یا به آن پشت کردهاند.
اگر از من پرسیده شود که آیا چپ ایران در کلیت خود به منافع ملی ایران خیانت کرده و یا به آن پشت کرده است، پاسخ من یک «نه»ی بزرگ است. ولی اگر از من بپرسید که آیا برخی از سیاستهای حزبها و سازمانهای سیاسی چپ به منافع ملی ضربه زدهاند یا نه، پاسخ من «آری» خواهد بود. به این ترتیب فکر میکنم اگر ما تعریف مشخصی از «میهنستیزی» به دست نیاوریم، گفتوگوهایمان پراکنده بوده و حالت دفاعی و واکنشی خواهد داشت و از بررسی موضوع اصلی دور خواهیم افتاد و به بیراهه خواهیم رفت. امیدوارم که مزدک گرامی منظور خود را از «میهنستیزی» توضیح دهد.
اژدر بهنام
۱۱ آذر ۱۳۹۵ / اول دسامبر ۲۰۱۶
■ اژدر گرامی، با درود دوباره و سپاس چندباره،
پیش از هرچیز سپاس ویژه مرا برای گوشزدتان درباره شماره نشریه کار اکثریت بپذیرید، شما درست نوشتهاید و فراخوان به همکاری با نهادهای امنیتی در همان شمارهای آمده که شما آوردهاید. در نسخهای که من داشتم، برگ چند شماره در هم آمیخته بود. همچنین از شما میخواهم پانوشت شماره ۶ را بخوانید، تا ببینید که درباره هموندان و هواداران با شما همسخنم.
نکته درست دیگری که در پیام شما آمده است، روشن نبودن مرزهای «چپ» و «میهنستیزی» در نوشته من است، این گوشزد شما را نیز به جان میپذیرم، اگرچه در چارچوب یک جُستار چند برگی نمیتوان سخن را بیش از این واگشود. شما انبوهی از خردهگیریهای گوناگون را در پیامتان آوردهاید، که پرداختن به همه آنها خود نیازمند نوشتاری بس بلندتر از آنی است که به بررسیاش پرداختهاید، و ایکاش خود شما پیشگام چنین کاری میشدید و گفتوشنود، یا بهتر بگوئیم، «خواندونوشت»ی در اینباره براه میانداختید. پس بگذارید چند نکته را یاد کنم و سپس به آن چیزی بپردازم، که به گمانم جان سخن من بوده است:
۱. درباره رضا شاه و ترکیه و افغانستان تا آنجا که من خواندهام، درگیریهای ایران با این دو کشور بر سر مرزهایشان بود، که از روزگار قاجار و جدائی هرات برجای مانده بود و آنچه که رخ داد نه بخشش سرزمینی، که دادوستد سرزمینی (برای نمونه حکمیت آتابای)(Territorial Exchange, Atabay Arbitration) بود. ولی از آنجا که در اینباره نزدیک به ۱۵ سال پیش خواندهام، شاید که سخنم نادرست باشد. هرچه باشد، یکی دانستن این دادوستد سرزمینی با همسایگانی که با آنها در حال آشتی بودیم، با جداکردن بخش بزرگی از ایران و بخشیدن آن به شوروی، یعنی کشوری که با آن در حال جنگ بودیم، برای من دریافتنی نیست.
۲. جزنی شورش پانزدهم خرداد را تضاد خلق با دربار میداند، اگرچه این شورش همانگونه که رهبرش نوشته بود، حق رأی زنان را نشانه گرفته بود و حق نمایندگان زرتشتی، یهودی و مسیحی مجلس را که به کتاب آسمانی خویش سوگند یاد کنند. «فرومایگان» همان بخش از مردم ایران بودند که در ستیز با این حق به خیابانها ریخته بودند. همانگونه که امروزه نیز هزاران تنی که به تماشای اعدام میروند، اگرچه از مردمند، ولی فرومایهاند. تضاد، تضاد خلق و دربار نبود، تضاد، تضاد زنستیزان و دگراندیشستیزان با دستگاه دیوانسالاری مدرن بود، و دیدیم که آن «خلق» سرانجام در پی پیروزیاش هم چادر بر سر زنان افکند و آنان را به نیمه مردان فروکاست، و هم حق شهروندی پیروان دیگر دینها را از آنان گرفت.
۳. اینکه در زمان پهلویها سانسور بود، راز نهفتهای نیست. اگر چنین نبود که دیگر شاه را نمیشد دیکتاتور و سرکوبگر نامید. ولی آیا شاه تنها دیکتاتور تاریخ جهان بود؟ یا اگر نبود، تنها دیکتاتوری بود که سانسور میکرد و جلوی آزادی گفتار و نوشتار را گرفته بود؟ پس چرا دیگر کشورها (برای نمونه کره جنوبی که دچار دیکتاتوری بسیار سرکوبگرتر از شاه بود) دچار چنین سرنوشتی نشدند؟ و گیرم که شاه تنها دیکتاتور جهان بود و ایران تنها کشوری که در آن سانسور برپابود، آیا دهها هزار دانشجوی گردآمده در کنفدراسیون که برای خمینی نامه مینوشتند هم دچار سانسور بودند؟ آیا من باید باور کنم که اگر اینان کتاب ولایت فقیه خمینی را میخواندند، ساواک آنها را در برلین و لندن و واشنگتن و پاریس دستگیر و شکنجه میکرد؟ این را بارها نوشتهام که شاه در جایگاه کسی که همه «قدرت» را در دست داشت، ناگزیر «همه» مسئولیت سرنوشت ایران را هم باید میپذیرفت. ولی خویشکاری ما در اینجا چه میشود؟ آیا گناه رفتار شرمآور سازمان اکثریت و حزب توده سالها پس از مرگ شاه را هم میتوان به گردن او افکند؟ آیا امروز هم بازی در نمایش ننگین انتخابات از سوی بخش نه چندان کوچکی از چپ ریشه در دیکتاتوری شاه دارد؟ اژدر گرامی، تا هنگامی که انگشت سرزنش ما دیگران را نشانه میرود، هرگز کاستیهای خودمان را نخواهیم توانست دید.
۴. حقوق شهروندی و بویژه حقوق قومی همیشه برای من جایگاه ویژهای داشتهاند. در اینباره میتوانید به نوشتههای پرشمار من، برای نمونه «آتا دیلیم» که به زبان تُرکی آذربایجانی است، و «زبان مادری، زبان رسمی، زبان سراسری» بنگرید. به گمانم همه سخنم را در آنجا گفتهام. پس نابرابری برای من واژه بیگانهای نیست.
http://mbamdadan.blogspot.com/2007/06/blog-post_02.html
http://mbamdadan.blogspot.com/2012/02/blog-post.html
همچنین ناگزیر از گفتنم که من خود را از خانواده چپ میدانم و برآنم که بخش بسیار بزرگی از آنچه که خود را چپ مینامید، با ارزشهای اندیشه چپ بیگانه بود. آرزوی من پدید آمدن جنبش چپی است که کنشگری آن نه در «مبارزه با امپریالیسم و صهیونیسم» که در راستای کوچک کردن شکاف طبقاتی، پشتیبانی از سازمانهای صنفی و سندیکاها، پایفشردن بر خدمات همگانی، رایگان بودن آموزش وپرورش و بهداشت و ... باشد.
باری جان سخن این است که چه در ایرانستیزی و چه در ایراندوستی نمیتوان سخن را به این یا آن نشانه فروکاست و یا با آوردن این یا آن نمونه نادرستش خواند. راستی را چنین است که ما ایرانیان از هنگام مسلمان شدنمان دچار یک روانپَریشی فرهنگی هستیم. تا که سخن کوتاه شود، از شما میخواهم نگاهم را در نوشته زیر بخوانید:
http://mbamdadan.blogspot.de/2014/12/blog-post.html
در آنجا گفتهام که همه ما این ستیز را در ناخوآگاه خود پنهان داریم و اگر در این دو نوشته واپسین به چپ پرداختهام، از آن رو که رخدادی نزدیک (گردهمائی پاسارگاد) این بهانه را به من داده است، واگرنه آن خویشتنی که من در هراس از آن نوشتهام و در پی کاویدن آن بوده و هستم، خویشتنی همگانی است که ناخودآگاه تکتک ما را دربرمیگیرد. تنها نمودهای این روانپریشی است که یکی را بهسوی انترناسیونالیسم پرولتری میراند، دیگری را به ضریح مطهر و سومی را به استخوانهای پادشاهانی که تنها نامشان را شنیده و هیچ پیوندی با آنان ندارد.
اژدر گرامی، همانگونه که نوشتید، سخن در اینباره بسیار است. امیدوارم این نوشته من با همه کاستیهایش، که برخی را شما گوشزد کردهاید، راهگشای گفتگویی سراسری در باره گذشته، اکنون و آینده چپ باشد، تا ببینیم چرا به چنین سرنوشت شومی دچار شدیم؟
شاد و سرافراز و کامیاب باشید
م. بامدادان
■ پاسخی به هایده ترابی!
متاسفانه با خواندن نظر خانم ترابی و لحن تمسخر ایشان در رابطه با کوروش پادشاه هخامنشی که با لحنی منحصر بخود کوروش را مورش؟! خواندهاند به این نتیجه رسیدم که هنوز بسیاری از خود خواندگان چپ ایرانی دست از تمسخر خلق ایران بر نمیدارند، در اینجا مرا قصد تحلیل و قصیده سرایی به سبک دیگران نیست ولی شما واقعیت امروز ایران را حاضر نیستید قبول کنید چون با آموزه ها و رویاهای سپری شده شما زمین تا آسمان فاصله است، و آن احترام و عشقی عمیق در نزد اکثر مردم ایران از جنوب تا شمال و از شرق تا غرب نسبت به تاریخ گذشته باستان ایران خصوصا در میان نسل جوان وجود دارد! واقعیت این است که این نسل جوان از ولایت و احزاب چپ و راست بسیار سرخورده و نا امید میباشند بنا به صدها دلیل روشن، این نسل جوان هر آن کس را چه با ماسک چپ و چه با ماسک اسلام که به بزرگان تاریخش اهانت کنند غیرایرانی میشناسند. شما که مدعی طرفدار خلق؟! هستید حداقل به عقاید خلق توهین نکنید.
امیدوارم ایران امروز مثل اکثر مواقع سانسور نکند و فقط نظرات شناخته شده و یکطرفه را درج نکند.
رویا مرزبان از مونیخ
■ هموطن نادیده جناب بی نیاز،
شما نیک می دانید که تاریخ مبتنی بر واقعیت ها میگوید: پادشاهان و حاکمان یک کشور در دوران حکومت خود چگونه بودهاند و نسل به نسل به ما منتقل شده است چرا فقط کریمخان زند خوش آوازه است؟ جدا از اینکه حاکمان چگونه به قدرت رسیدند و چه نیّاتی در سر داشتند میراث مادی و معنوی آنها ارزیابی میشود. همین روزها که فیدل کاسترو در گذشت؛ بحث بر سر این است که او از ۱۹۵۹ تا زمانیکه در قدرت بود چگونه بر کشورش حکومت کرد. قهرمانیهای او و چه گوارا و سایر رفقایش دیگر اهمیت چندانی ندارد. نه رفتار باتیستا و نه کردار آمریکا و نه پندار مخالفان کاسترو؛ هیچکدام نمیتواند فیدل را با نلسون ماندلا قابل مقایسه کند که در یک کشور نژادپرست علیه آپارتاید مبارزه کرد و به پیروزی رسید ولی در قدرت مسخ نشد. تاریخ از «سیمای انسان راستین» تصاویر زیبائی دارد شما بهتر میدانید.
بر میگردم به ایران؛ تنازعات و مناقشات ایران معاصر بدون بررسی و داوری واقعگرایانه راه به جائی نخواهد برد، جدا از اینکه پهلویها و خمینیها چگونه به قدرت رسیدند. اعمال آنها از زمانیکه مسئول حقوقی سیاسی کشور شدند قابل ارزیابی و نقد اساسی است و در پاره ای موارد اتهامات سنگینی به آنها وارد است. مانند جنایت بشری. متاسفانه بیتوجهی به این موضوع حقوقی و قضائی باعث بازتولید دیکتاتوری و استبداد در کشور ها و ایران شده و امید نسل امروز برای فردای بهتر را به یاس تبدیل میکند. مثل عامیانهی «تا بوده و هست چنین بوده است» فضای بحثهای اینچنینی و همتراز کردن حاکمان و محکومان از ۱۳۰۴ تا امروز و حتی با چشم پوشی و تخفیف «غیر منطقی» به مسئولان اصلی ناهنجاریهای تاریخی، معلوم نیست بر کدام معیار حقوقی و قضائی استوار است. این به معنی برائت مخالفان و مبارزان دو رژیم نیست. فرمول «ما هنوز میراث این فرهنگ سیاسی از دورۀ جهان دو قطبی را با خود حمل میکنیم: طرفداران حکومت پهلوی همان اندازه از چپها متنفرند که چپها از آنها.» نمیتواند گزینهی درست و تعریف شده از آنچه بر مردم و کشور رفته باشد و مرحمی برای التیام زخمهای کهنه باشد. مشکل ما فقط «فرهنگ سیاسی» عمومی یا خاص این یا آن نحله فکری نیست؛ نبود داوری و داد و امکان برخورد مسئولانه و انتقادی به سوء استفادههای حاکمان تا کنونی از قدرت موضوع مهمتری است که بیتوجهی به آن باعث جرّی شدن متهمان و کسانی که با مستندات از قدرت سوء استفاده کردند می باشند.
پیروز باشیم
پرویز مرزبان
■ مزدک گرامی درود و سپاسی چندباره،
تصور من این است که بدون داشتن محوری مشخص و تعریف شده، همچنان بر سر موارد پراکنده سخن خواهد رفت. مثلا درباره بخشیدن پارههایی هر چند کوچک از سرزمین ایران به دیگران یا به قول شما داد و ستد با دوستان. من از آن جهت آن را بخشش نامیدم که در جستجویم برای یافتن مصوبه مجلس در آن رابطه ناموفق بودم. گویا رضاشاه
بدون تایید مجلس شورا، که خود آلت دست شاه بود، به این کار اقدام کرده است. شاید هم اطلاعات من نادرست است و با تایید آن بوده است. یا درباره اینکه جزنی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ را مشخصا یک نقطه عطف میداند و آغاز عمده شدن تضاد خلق با استبداد.
به هر حال، من شخصا زمانی که هنوز دانشآموز بودم، به این نتیجه رسیدم که تنها با زبان زور میشود با این رژیم صحبت کرد، زیرا در همان دوران دو بار به مهمانی ساواک رفتم. سفید پوست رفتم و سیاه پوست برگشتم. بار اول به دلیل انشایی که در مخالفت با جدایی بحرین نوشته بودم و بدون آنکه بدانم از روزنامه «خاک و خون» حزب پان
ایرانیست سر درآورده بود و بار دیگر به دلیل اعتراض به تزیین مدرسه برای جشنهای دهه انقلاب.
بحث من بر سر درست یا نادرست بودن نتیجهگیریم نیست. بحث بر سر محدودیتهاست. سانسور و خفقان در داخل ایران غوغا میکرد. همانطور که به درستی نوشتهاید، سانسور شاه دانشجویان کنفدراسیون را در بر نمیگرفت ولی در نظر داشته باشید که همانها نیز از نظر روانی در موقعیتی نبودند که کتاب ولایت فقیه خمینی را بخوانند. آنها در عمل و روزمرهگی مبارزه با استبداد شاه غرق بودند. اصلا در آن زمان کسی خمینی و خطر آن را جدی نمیگرفت. اتفاقا از معدود کسانی که این خطر را جدی گرفتند، یکی هم بیژن جزنی بود ولی ما هم اخطار جزنی را جدی نگرفتیم! به نظر من حزب توده ایران جایگاه جداگانهای دارد. این حزب سابقه مبارزاتی و تجربه کافی در همگامی و نیز رو در رویی با روحانیت را داشت. ما این تجربه را نداشتیم. چرخش فداییان خلق به سوی مبارزه سیاسی در واقع آغاز حرکت آنها «در راستای کوچک کردن شکاف طبقاتی، پشتیبانی از سازمانهای صنفی و سندیکاها، پایفشردن بر خدمات همگانی، رایگان بودن آموزش وپرورش و بهداشت و ...» بود. ما فداییان این حرکت را لنگان لنگان و بدون هیچ تجربهای آغاز کردیم و در ادامه به دامان حزب توده ایران افتادیم.
متاسفانه ما همیشه راه افراط رفتهایم. چه در به کارگیری خشونت که دست به تفنگ و نارنجک بردیم و ترور کردیم و کشتیم و چه در پرهیز از آن که به حمایت از «ضدامپریالیست»های جنایتکار اسلامی روی آوردیم. البته این افراطها تنها شامل حال ما نبود. رژیم شاه و خمینی نیز همینگونه عمل کردند. دیگران هم همینطور. گویا این با سرشت ما ایرانیان نهفته است!!! و در ضمن از یاد نبریم که ما در سرزمینی رشد و نمو یافتهایم که ۱۴۰۰ سال است که اسلام در فرهنگ آن رسوخ کرده و نهادینه شده است و پیش از آن هم مغها بر ما مسلط بودند. ذهن و اندیشه و عمل ما، خواهینخواهی با تفکر و عمل مذهبی آغشته بود و هنوز هم به این سم مهلک آغشته است. سادهترین نمود آن در «سلام و علیک و خداحافظی» دیده میشود و زمانی هم که به سیاست میپردازیم، با ما همراه است.
مزدک گرامی،
کنگره اول سازمان اکثریت به انتقادی سخت و بیرحمانه از مشی «شکوفایی جمهوری اسلامی» دست زد و آن را «بجهت تقابل آن با دموکراتیسم، پیشرفت و تجدد بزرگترین خطای سیاسی سازمان» ارزیابی کرد و آن را «بسود رژیم و بر ضد منافع ملت ایران» دانست. (کتاب کنگره، ص ۱۰۸ و ۱۰۹ http://iran-archive.com/sites/default/files/sanad/fadaiian_aksariiat-ketabe_kongere.pdf)
من همان زمان ضمن پذیرش این انتقاد بر این نظر بودم که بدون ریشهیابی این خطاها، ره به جایی نمیبریم و فاجعه، به گونهای دیگر تکرار خواهد شد و اگر آن زمان به امام دخیل بستیم، فردا به امامزاده دخیل خواهیم بست. منظورم این است که با شما کاملا موافقم که لازم است به واکاوی خویشتن بپردازیم و خود را و اندیشه خود را زیر و رو کنیم و از نتایج «هولناک» این بررسی نهراسیم. بسیاری از ما در سراشیبی زندگی هستیم و با سرعت به آخر آن نزدیک میشویم ولی شاید کاویدن خویشتنمان دریچهای به روی نسلهای آینده بگشاید.
شادکام و تندرست باشید
اژدر بهنام
۱۲ آذر ۱۳۹۵ / دوم دسامبر ۲۰۱۶
■ البرز گرامی درود بر شما.
از من پرسیدهاید: «آیا ایشان (یعنی من، اژدر بهنام) اطلاعی موثق و مستند مبنی براینکه اعضای این سازمان رسما و اختیاراً و بدون آنکه تحت شکنجهای واقع شده باشند، اطلاعی در بارهی کسی داده باشند؟» راستش را بخواهید من اطلاع موثق و مستندی از دادن اطلاعات به جمهوری اسلامی توسط اعضای سازمان ندارم و درست برعکس، اطلاع موثق و مستند از پناه دادن به «ضد انقلاب» و «عوامل امپریالیسم» توسط آنها دارم.
ولی میدانیم که در آن زمان سازمان اکثریت هزاران تن عضو و هوادار داشت که دستورات و رهنمودهای رهبری سازمان را بدون هیچگونه چون و چرایی اجرا میکردند. آیا کسی میتواند با اطمینان بگوید که این اعضا و هوادارانِ «مطیع و سر به فرمان» رهنمودهای رهبری سازمان را به اجرا نگذاشته و به آن عمل نکردهاند؟ من که نمیتوانم چنین تضمینی بدهم. علاوه بر آن، این مسؤلیت تنها شامل دادن اطلاعات نمیشود. صِرفِ گرفتن چنین موضعی به حیثیت ما فداییان لطمات بیش از اندازهای زد که هنوز پس از گذشت سه دهه و نیم از آن، و پس از انتقادات بیرحمانه از خود، از آن خلاصی نیافتهایم و هنوز که هنوز است، مهر «خیانت» بر پیشانی ما خودنمایی میکند. به نظر من مسؤلیتی گران است. آیا به نظر شما چنین نیست؟
اندکی پیش از انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی، سازمان اکثریت در شمارههای مختلف نشریه کار، ضد انقلاب و عوامل امپریالیسم را معرفی کرده بود که همه نیروهای ضد جمهوری اسلامی، از اقلیت و راه کارگر و کومله و پیکار و «باند قاسملو» تا سلطنتطلبان و... را دربر میگرفت. البته بین رهبران آنها و بدنه تشکیلاتی فرق میگذاشت.
در این اعلامیه از ما خواسته میشد که این عوامل را به سپاه پاسداران معرفی کنیم. در بخشنامه داخلی نیز از ما خواسته میشد که خانههای تیمی و هرگونه تحرک این نیروها را زیر نظر داشته باشیم و گزارش دهیم. با انتشار این اعلامیه و بخشنامه، بحث شدیدی در تشکیلات سازمان درگرفت (من از منطقه خودمان اطلاع دقیق دارم و درباره مناطق دیگر شنیدهام). عدهای آن را جاسوسی میدانستند و میگفتند که جاسوسی بد است و راه مقابله با «ضد انقلاب» را سرکوب و زندان و شکنجه و اعدام نمیدانستند و در عین حال درک روشنی از راه درست نداشتند. عدهای دیگر معتقد بودند که «جاسوسی به نفع خلق درست است و عملی است انقلابی». پس از کش و قوسهای بسیار سخت و دشوار، نظر اول غلبه یافت و رهبری سازمان، با ابلاغ بخشنامهای درونی (و نه بیرونی و علنی) از موضع خود عقب نشست.
ما از اوایل سال ۱۳۵۹ میدانستیم که شکنجه در زندانهای جمهوری اسلامی رواج یافته است. گزارشهای زیادی در این مورد داشتیم و خود من در خرداد ۱۳۵۹ یکی از این گزارشگران شکنجه در زندان بودم. از اعدامهای بیرویه نیز باخبر بودیم. این اعلامیه و بخشنامه از ما میخواست که «رفقای انقلابی» خودمان را که در فردای انشعاب به «عوامل امپریالیسم» تبدیل شده بودند، به دست شکنجهگران و به جوخههای اعدام بسپاریم! آیا این بود راه درست مقابله با آنها؟ آیا اینگونه نبود که ما، که پیش از آن از زیر بار مبارزه ایدئولوژیک شانه خالی کرده بودیم، اکنون به حذف فیزیکی آنها دست میزدیم؟ البته طبیعی است که وقتی که ما رژیمی را «انقلابی» و «دمکرات انقلابی» و «ضدامپریالیست» بدانیم، از آن حمایت کنیم و حتی جاسوسی برای آن را عملی انقلابی بدانیم. ولی این طبیعی بودن، از آن طبیعی بودنهای فاجعهبار بود!
از من پرسیدهاید: «اگر در صفِ مردم به مقابله با بمبگذاران نمیپرداخت چه باید میکرد؟» البرز گرامی، به نظر من ما راه را از ابتدا اشتباه رفته بودیم که به آنجا رسیدیم. ما به جای دفاع از آزادی و دمکراسی، خواستار اعدام و سرکوب بودیم. ما به نوعی، همان راه را رفتیم که شاه رفت! ما پس از آنکه به حمایت از جمهوری اسلامی پرداختیم، نه از حقوق زنان دفاع کردیم (که این خود «خیانت» آشکار به ایدئولوژی خودمان بود و نمیتوانیم ادعا کنیم که در آن مورد ناآگاه بودیم)، نه از حقوق انسانی بازداشتشدگان رژیم شاه. نه در مقابل پوشش اجباری ایستادیم و نه از آزادی بیان و قلم دفاع کردیم. اگر آزادی خودمان مورد حمله قرار میگرفت، صدایمان درمیآمد و «تظلم» میکردیم و اگر نشریهای مخالف ما تعطیل میشد، از آن استقبال میکردیم! یا حداکثر صدایمان درنمیآمد. و در این میان، گروههای دیگر هم بر طبل خشونت میکوبیدند. کشور به آشوب کشیده شد و ما در کنار «رژیم انقلابی و دمکرات» ولی در عین حال «ضدانقلاب و جنایتکار و ضدبشر»! قرار گرفتیم. آیا به نظر شما این راه درستی بود؟
با مهر و آرزوی تندرستی و شادکامی برای شما
اژدر بهنام
۱۲ آذر ۱۳۹۵ / دوم دسامبر ۲۰۱۶
■ البرز گرامی با درود و سپاس
امیدوارم که صحبت بر سر سازمان اکثریت، بحث زیر مقاله آقای بامدادان را به بیراهه نبرد. تلاش میکنم تا آنجایی که بتوانم در چهارچوب این بحث بمانم. من همانطور که بین میهنستیزی (که آن را آگاهانه میدانم) و اقداماتی که به زیان میهن تمام میشود تفاوت قائلم، بین خیانت (که آن را نیز آگاهانه میدانم) و اشتباه، هرچند بزرگ و فاجعهبار باشد، فرق میگذارم. به نظر من سازمان اکثریت به ایران و مردم خود خیانت نکرد (مورد زنان را که پشت کردن به ایدئولوژی خود بود کنار میگذارم). این سازمان با هدف خدمت به مردم و میهن خود، تحلیل نادرستی از موقعیت داشت و دچار اشتباه فاجعهباری شد. همانگونه که خود شما هم نوشتهاید، ما در مفاهیم توافق نداریم و این یکی از مشکلات اساسی ماست. به همین دلیل هم دیگران اتهام خیانت را به ما میزنند و مهر آن را بر پیشانی ما کوبیدهاند و ما هم از آن رها نمیشویم با وجود اینکه این اتهام را نمیپذیریم. درست به همین دلیل هم، وقتی آقای بامدادان این حکم را صادر میکنند که چپ ایران میهنستیز است، من آن را قبول نمیکنم. چه بسا اگر بر سر مفاهیم به توافق برسیم، بحث زیادی هم با هم نداشته باشیم.
من شخصا هیچ سازمان سیاسی را نمیشناسم که دچار اشتباهات فاجعهبار نشده باشد، منتها زاویه و میدان آن اشتباهات متفاوت بوده است. ولی معتقد نیستم که اشتباهات دیگران، اشتباهات ما را توجیه میکنند. به نظر من هر کس و هر سازمانی مسؤل عمل خویش است و اگر این مسؤلیتپذیری در میان ما نهادینه شود، بسیاری از مشکلات نیز حل میشود.
سازمان اکثریت آن اعلامیه را منتشر کرد و با مخالفت تشکیلات روبرو شد و عقب نشست. من هم یکی از مخالفان بودم. ولی یادمان باشد که عقبنشینی رهبری سازمان درونی بود و مخفی و نه بیرونی و علنی. و اعلام درونی و بیرونی، دو چیز کاملا متفاوت هستند و تاثیری متفاوت دارند. البته این را هم میپذیرم که اگر در آن شرایط، سازمان عقبنشینی علنی میکرد، نیروهای خود را در معرض سرکوب بیرحمانه نیروهای حزبالله قرار میداد. سازمان در مرداب بدی گیر کرده بود. به نظر من عمل سازمان اکثریت در کنگره اول خود اقدامی بسیار شجاعانه و بیسابقه بود. این سازمان از گذشته خود انتقاد کرد و رهبری سازمان را مسؤل اصلی دانست و آنها را کنار گذاشت.
حال پرسش این است که یک شخص و یا یک سازمان سیاسی که مرتکب خطایی و اشتباهی شده باشد، چه کار باید بکند؟ آیا پذیرش اشتباه و مسؤلیت آن و تلاش برای عدم ارتکاب اشتباهات مشابه کافی نیست؟ آیا باید از صحنه روزگار محو شود؟ چه باید کرد؟ همینجاست که عدم توافق بر سر تعریف مفاهیم، خود را آشکار میکند. من بارها شنیدهام که میگویند سازمان اکثریت باید (با تاکید بر این باید لعنتی) کلیه مواردی را که کسی را لو داده است، اعتراف کند! آن وقت همه هم علیه سیاست توابسازی جمهوری اسلامی فریاد برمیآوریم. این که اکثریت از خود انتقاد کرده و رهبری خود را کنار گذاشته کافی نیست. و حتما باید به آن چیزی اعتراف کند که ما میگوییم!!!
شادکام و تندرست باشید
اژدر بهنام
۱۳ آذر ۱۳۹۵ / سوم دسامبر ۲۰۱۶
■ با سپاس از همه دوستان که با پیامهایشان هم به گفتگو در باره چپ ژرفا بخشیدند و هم مرا به اندیشه واداشتند.
اژدر گرامی نوشته است: «امیدوارم که مزدک گرامی منظور خود را از «میهنستیزی» توضیح دهد» در اینجا تلاش خواهم کرد نگاه خود به واژگانی چون میهنستیزی و میهندوستی را اندکی آشکارتر بنویسم. نخستین دشواری در واژه «چپ» نهفته است. این واژه به تنهایی دارای دو درونمایه گوناگون است. «چپ» از یک سو نام یک اندیشه است، از دیگر سو نام کُنشگران باورمند به آن اندیشه. هنگامی که ما میگوئیم «چپ ایرانی میهنستیز است»، نگاهمان به اندیشه چپ است، ولی در گزاره «اژدر بهنام چپ است» از یک کُنشگر چپ سخن میگوئیم. همسنجی با اسلام سخن را بیشتر خواهد شکافت: در اینجا نام اندیشه و باورمندان به آن یکی نیست. نام اندیشه اسلام است و نان باورمندانش مسلمان. پس هنگامی که میگوئیم «اسلام در بنیانهای اندیشگی خود زنستیز و آزادیستیز و انسانستیز است»، سخنمان یه چم این نیست که همه مسلمانان دارای این ویژگیها هستند. ولی با واکاوی بنیانهای اندیشگی و ویژگیهای تاریخی اسلام میتوان نشان داد که رفتار زنستیزان و آزادیستیزان و انسانستیزانِ مسلمان، ریشه در باورهای دینی آنان دارد.
درباره چپ نیز سخن جُز این نیست. اگر بپذیریم که پذیرفتن برداشت لنینی از انترناسیونالیسم پرولتری منافع ملی را قربانی منافع پرولتاریای جهان میکند (بنگرید به مانیفست حزب کمونیست به زبان آلمانی، چاپ برلین ۱۹۸۸، برگ ۶۰)، آنگاه میتوان انگیزه آن دسته از کُنشگران چپ را که با میهن خود ستیزیدهاند، دریافت. به هر روی «میهنستیزی چپ ایرانی» هرگز به چم این نیست که اژدر بهنام میهنستیز است، همانگونه که زنستیزی اسلام به چم این نیست که همه مردان مسلمان همسرانشان را کُتک میزنند. شوربختانه در سپهر سیاسی و اندیشگی ایران جدا کردن اندیشه و باورمندان آن هنوز جانیفتاده است. پس هنگامی که از «میهنستیزی» چپ ایرانی سخن میگویم، بر آن نیستم که کنشگران چپ در یک برنامه هماهنگی شده گردهم میآمدند، تا به این پرسش پاسخ دهند که «چگونه میتوانیم میهن خود را نابود کنیم؟» برداشت آنان از واژههای میهن، امپریالیسم، جنبش جهانی سوسیالیسم، سوسیالیسم واقعا موجود و انترناسیونالیسم پرولتری آنان را به سوی رفتار ها، کُنشها و واکنشهایی میراند، که برآیند همه آنها به زیان منافع ملی بود. همانگونه که برداشت مسلمانان بنیادگرا از جهاد و قتال و سوره نساء و ... آنان را به تبهکارانی چون داعش و القاعده فرامیرویاند. پس در این راستا بود که من چپ را نه تنها در جایگاه یک اندیشه، یا باهمستانی از کنشگران و انبوهی از رخدادها، که به نام یک پروژه سدساله نگریستم و در یک ارزیابی شتابزده و گذرا به برآیند همه بخشهای سازنده آن در پیوند با سودوزیان ایران پرداختم. نگاه به پروژهای بنام پهلویها نیز چنین است. رضاشاه از سال ۱۲۹۹ تا ۱۳۲۰ سرنوشت ایران را رقم زد. من به رضا شاه نیز در جایگاه یک فرد نمینگرم و او را نماد یک پروژه فراگیر میدانم که بخش بسیار بزرگی از سرآمدان جامعه آنروز، دستاندرکاران آن بودند. همه ما این را میدانیم که رضاشاه خودکامه و سختگیر و بیگذشت بود. میدانیم که او زراندوز بود و سودوزیان خود را هیچگاه از نگَر دور نمیداشت. او بخشی از کارآمدترین کنشگران آنروز جامعه ایران را یا کشت و یا خانهنشین کرد و در این راه از نزدیکترین یاران و همکاران خود نیز نگذشت. سخن از آزادی گفتار و نوشتار و اندیشه در آن بیست سال جای چندانی نداشت. میدانیم که او تریاک میکشید و سه همسر عقدی داشت و ... ولی او نماد پروژهای بود که زیرساختهای یک جامعه مدرن را پایهگذاری کرد. کودکان ایرانی را از دختر و پسر به دبستان فرستاد، دانشآموختگان ایرانی را برای فراگرفتن دانشهای نوین به اروپا فرستاد، دادگستری و آموزشوپرورش را از دست ملایان به در آورد، زنان ایرانی را از زندان هزار ساله حجاب رهائی بخشید، ارتش ملی را ساخت، راهآهن کشید، کارخانههای ساخت جنگافزار و هواپیما خرید، سرکشانی را که تن به قانون نمیدادند سرکوب کرد، ایران را یکپارچه و مرزهای آن را استوار کرد. او همچنین دست به نوینسازی دیوانسالاری ایران زد و بیش و پیش از هرچیز، «یک قانون» را بر سرتاسر ایران گستراند و ...
همانگونه که آوردم، در باره بهروی کارآمدن او بدست انگلیسیها گفتگو فراوان است و من در اینباره هنوز به پاسخ فرجامینم نرسیدهام. هرچه هست میدانیم که او دست کم در رخدادهای خوزستان (شیخ خزئل) و در کشیدن راهآهن گوش به انگلیسیها نداد و راه خود را رفت و سپس نیز روی به آلمان آورد (البته آغاز این رویکرد در جمهوری وایمار بود و نه آنگونه که بیبیسی و رادیو مسکو همیشه گفتهاند، بهروزگار هیتلر و در راستای گرایشهای آریائی. نخستین پیمانهای همکاری میان ایران و جمهوری وایمار بسال ۱۹۲۹ - ۴ سال پیش از بروی کار آمدن نازیها - بسته شدند). پس درباره رضا شاه برپایه کدامیک از این رفتارها و کارها باید داوری کرد؟ من برآنم که ایران سال ۱۳۲۰ برای زندگی شهروندانش جایی بسیار بهتر از ایران سال ۱۲۹۹ بود. همانگونه که ایران سال ۱۳۵۷ برای زندگی بسیار بهتر از ایران سال ۱۳۲۰ بود. و این «بهتر» بودن همه ایرانیان را دربر میگرفت. پس آنچه که باید پایه داوری ما قرار گیرد، «برآیند» است. درست با همین نگاه نیز باید به کارنامه جمهوری اسلامی نگریست و دید که ایران ۱۳۹۵ در همسنجی با ایران ۱۳۵۷ برای زندگی شهروندانش همچون دوزخی است که آتش آن هردم تیزتر میشود و باشندگان خود را هردم بیشتر در کام شرارههای خود فرومیبرد.
باری سخن از «میهندوستی» یا «میهنستیزی» را نمیتوان به این یا آن کنش و رفتار تکچهرهها فروکاست. ایراندوستی تقی ارانی آبرویی برای فرخ نگهدار نمیخرد. همانگونه که انبوه مسلمانان آزاده بهانهای برای شستن خون از دستان آیتالله خامنهای نیستند. میهنستیزی میتواند خودخواسته باشد، ولی اینگونه از میهنستیزی آماج نوشته من نبوده است. برای بررسی این واژه همانگونه که پیشتر آوردم، باید همه بخشهای سازنده یک پدیده اجتماعی را بررسی کرد و برآیند آنها را دید: اندیشهای که در پشت این پدیده خوابیده است، آماجهای کنشگرانش، نگاه آنان به اندریافتهایی چون میهن و کشور و سود و زیان و همبستگی و خویشکاری بینالمللی، رفتار آنان، کنشها و واکنشهایشان و همچنین برخورد آنها به دیگر نیروهای درون جامعه است که سرانجام نشان میدهد آیا آنان در راستای سود میهن خود گام برمیدارند، یا زیان آن. امیدوارم برداشت من از واژه «میهنستیزی» دستکم برای اژدر گرامی که مرا به نگاشتن درباره آن فراخوانده بود، روشنتر شده باشد.
با سپاس دوباره از همه خوانندگان و آرزوی شادی و تندرستی؛
مزدک بامدادان
■ اژدر گرامی،
اینهم نگاه لنین، البته برگردان آن نه برای شما، که برای دوستانی است که آلمانی نمیدانند.
شاد و سرافراز باشید
Lenin, Werke, Bd.31, S.132-139.
Ursprünglicher Entwurf der Thesen zur nationalen und kolonialen Frage Der proletarische Internationalismus verlangt: erstens, daß die Interessen des proletarischen Kampfes in jedem einzelnen Lande den Interessen des proletarischen Kampfes im Weltmaßstab untergeordnet werden; zweitens, daß die Nation, die den Sieg über die Bourgeoisie erringt, fähig und bereit ist, die größten nationalen Opfer für den Sturz des internationalen Kapitals zu bringen.
انترناسیونالیسم پرولتری بدنبال آن است که: یکُم، منافع نبرد پرولتری در گستره جهانی برتر از منافع این نبرد در تکتک کشورها باشد، و دوم، ملتی که بر بورژوازی پیروز شده است، بتواند و بخواهد که برای سرنگونی سرمایهداری جهانی بزرگترین قربانیها را پیشکش کند.
■ مزدک گرامی درود و سپاس از توضیحات روشنگرانهتان
تصور میکنم که با این تعریف دیگر تفاوت نظر زیادی نداشته باشیم. تنها مطلبی که میماند این است که آیا اندیشه چپ ایرانی در کلیت خود و در همه ابعادش میهنستیز است یا بخشی از آن؟ میدانیم که مسلمانان قرائتهای متفاوتی از اسلام دارند و مطابق با هر قرائتی، رفتاری متفاوت با بخشهای دیگر وجود دارد. به همین دلیل هم بخشی از مسلمانان بنیادگرا، به کشتار و ویرانگری رو میآورند و بخشهایی دیگر مبلغ صلح و ملایمت هستند. برخی از مسلمانان به «لا اکراه فیالدین» استناد میکنند و برخی دیگر با استناد به آیاتی دیگر و برداشتی دیگر فرمان به قتل دگراندیشان میدهند.
به نظر من، در مورد چپ هم به همینگونه است. درچپ ایران، بخشی که حزب توده ایران هم جزو آن بود، کاتولیکتر از پاپ بودند. همان دریافتی از انترناسیونالیسم پرولتری را که شما مطرح میکنید داشتند. منافع پرولتاریای جهانی را در چارچوب دژ مستحکم سوسیالیسم میفهمیدند و آن را در درجه اول اهمیت قرار میدادند. ولی از یاد نبریم که بخش بزرگی از آن، دریافت دیگری داشتند و میگفتند: چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. دریافت این بخش، این نبود که انترناسیونالیسم پرولتری، قربانی کردن منافع ملی زیر پای منافع پرولتاریای جهانی است بلکه این بود که پرولتاریای کشورهای سوسیالیستی واقعا موجود، باید برای سرنگونی سرمایهداری جهانی، بیشترین کمکها را بویژه به پرولتاریای کشورهای عقبافتاده و در حال توسعه بکنند. بر همین اساس نیز به میهن خود و پیروزی پرولتاریا در آن فکر میکردند و آن را در درجه اول اهمیت قرار میدادند. به نظر من چپ ایران را نمیتوان دارای اندیشهای یکسان دانست. حتی در مورد انترناسیونالیسم پرولتری! بخش بزرگی از چپ ایران، بدون آنکه اندیشه مارکسیسم – لنینیسم را همانگونه که بود، فرا بگیرند، کلیاتی از آن را گرفتند و آن را به هر گونهای که خود میخواستند فهمیدند و به آن عمل کردند.
شادکام و تندرست باشید
اژدر بهنام
۱۵ آذر ۱۳۹۵ / پنجم دسامبر ۲۰۱۶