نوشته پیشین من کورش آزادهکیش و چپِ کهنهاندیش واکنشهای بسیاری برانگیخت که دستکم برای خود من چندان نابیوسان و شگفت نبودند. ایرانستیز خواندن چپ ایرانی بر گروهی از خوانندگان بسیار گران آمد، که پارهای از واکنشهای ایشان را در زیر آن نوشته در ایرانامروز و همچنین در فیسبوک من میتوان دید. انگیزه من از نگاشتن پینوشتی بر آن جُستار نیز همین بود، که سخن را اندکی واتَرگُشایم و گذشته از واکنشهای بازماندگان این جنبش سیاسی به گردهمائی هفتم آبان در پاسارگاد، نشان دهم که سایههای این ستیزه ریشهدار جنبش چپ با کیستی ایرانی به یکسَد سال پیش بازمیگردد.
پیش از هر چیز و از آنجا که چپ ایرانی به اندیشگری خودانگیخته خو نکرده و همیشه پذیرای سخنان آماده بوده است، ناگزیر از گفتنم که بنیانهای اندیشگی یک جنبش و بُردارهای بیرونیاش را نمیتوان با گروندگان و باورمندان به آن یکسان و برابر گرفت. تا که سخن فاشتر شود، نمونهای میآورم؛
بیش از یک دهه است که من در نوشتههایم به بنیانهای فاشیسم و تروریسم در باورهای اسلامی میپردازم و برآنم که کشتارها و شکنجهها و سرکوبهای انجام شده بدست حکومتهای اسلامی و همچنین کُنشگران اسلامگرا، ریشه در بنیانهای اندیشگی این دین دارند و نمیتوان آنها را رفتار خودسرانه گروهی نادان دانست که اسلام راستین را درنیافتهاند. در پاسخ به این نوشتهها، که برپایه پژوهش پیگیر در قرآن و سیره و روایت و حدیث فرونگاشته شدهاند، مسلمانان از نواندیش و کُهنهگرا انگشت سرزنش بسوی من برمیآهیزند که چرا “مسلمانان” را تروریست میخوانم و برایم چهرههای آشتیجو و آرامشطلب مسلمان را نمونه میآورند و میپُرسند آیا من یکونیم میلیارد مسلمان را آدمکُش میدانم؟
درست بمانند همتایان مسلمانشان، آن بخش از کُنشگران چپ که هنوز زنجیر باورهای خاکگرفته و کُهن را از دستوپای خود نگسستهاند نیز، از اینکه من اندیشه چپِ ایرانی را در بنیادهایش میهنستیز میخوانم برمیآشوبند و در خشم میشوند و تلاش میکنند با آوردن نمونه از میهندوستی چهرههای چپ نشان دهند که سخن من نادرست است و چپگرایان ایرانی بسیار پروای ایران را داشتهاند و به آن مهر میورزیدهاند. کُنشگر مسلمان هرگونه خُردهگیری بر اسلام را «توهین به یکونیم میلیارد مسلمان» میداند، و کُنشگر چپ نیز کوچکترین خردهگیری بر جنبش چپ ایران را «توهین به مبارزان و جانباختگان جنبش چپ».
هنگامی که من و دیگرانی چون من با نگاه به قرآن و سیره محمد نشان میدهیم رفتار داعش سُنی در شام و همتایان شیعهاش در ایران ریشه در آموزههای اسلام و تاریخ پیدایش و برآیش آن دارد، معنی سخنمان این نیست که هرکه مسلمان است، آدمکُش و تروریست و شکنجهگر است. همچنین هنگامی که من اندیشه چپ ایرانی را با نگاه به تاریخ پیدایش و برآیش آن میهنستیز میخوانم، سخنم به چَم این نیست که تکتک کُنشگران چپ دشمن ایراناند و سر در آبشخور بیگانگان دارند.
از دیگر همانندیهای چپ ایرانی با اسلام در این است که هردو – از آنجا که ایدئولوژیک میاندیشند – در پی ساده کردن پُرسمانها برای یافتن پاسخ هستند. در جایی نوشته بودم:
از این رو است که ذهن سادهاندیش کُنشگر چپ در رودررویی با کسی که بنیانهای اندیشگی چپ ایرانی را به زیر تازیانه بیگُذشت سنجش میگیرد و به همان اندازه دین اسلام و انقلاب شکوهمند اسلامی را نیز بیبهره نمیگذارد و در نگارش از زبانی پالوده و سوده بهره میجوید، دچار آشفتگی میشود و برای پرسشهای بسیار پیچیدهاش پاسخی بس ساده مییابد؛ پس مزدک بامدادان بیگمان هوادار پادشاهی است.
باری، درد بزرگ جنبش آزادیخواهی ایران بیبهره بودن از یک چپِ راستین بوده است. چپی که نه تنها پرولتاریا و رنجبران و فرودستان ایرانی را، که همه ایران را با همه مردمانش و همه زبانهایش و همه فرهنگش و همه تاریخ و جغرافیایش دوست داشته باشد و سود ایران را بر هر چیز دیگری برتری بخشد. جای چنین چپی، چپی که براستی ایراندوست باشد، شوربختانه در یکسد سال گذشته در میان جنبش آزادیخواهی تُهی بوده است و آنچه که خود را بدروغ چپ نامیده است، به هنگام کارزار و در بزنگاههای سخت و سرنوشتساز سرمست و غزلخوان در آغوش واپسماندهترین بخش “راست” درغلتیده است. کوتاهسخن اینکه چپ ایرانی از چپبودن تنها و تنها نامش را داشته و چه در اندیشه و چه در کُنش همگانیاش همه چیز بوده است، بجُز چپ.
نگاهی شتابزده و گذرا به تاریخ یکسدساله جنبش چپ در ایران گواهی آشکار بر سخنان من است. چپ ایرانی نه بمانند همتای اروپائیاش از دل یک نبرد دراززَمان طبقاتی و در پی صنعتی شدن جامعه سربرکرد و نه بمانند همتای روسیاش زاده یک روند بلندزَمان اندیشگریِ نخبگان جامعه بود که با رفتوآمد به اروپا و نشستوبرخاست با هماندیشان آلمانی و فرانسوی خود ره به سوسیالیسم بُردهبودند. پای چپ ایرانی درست بمانند چراغبرق و راهآهن و تلگراف بدست کارگران و فنآوران ایرانی که در قفقاز سرگرم کار بودند به درون مرزهای این سرزمین گشوده شد.
در دهههای پُرآشوب پایان سده سیزدهم خورشیدی و در کشاکش جُنبش مشروطه، ایرانیان برای نخستین بار با اندیشههای سوسیالیستی آشنا شدند. نخستین گروهی که در ایران با اندیشههای سوسیالیستی پای به میدان سیاست نهاد، حزب اجتماعیون عامیون ایران (سوسیال دموکراتها) بود که به گفته یرواند آبراهامیان:
یکی از بنیانگزاران حزب اجتماعیون عامیون ایران بنام حیدر عمواوغلی پس از تلاش نافرجام برای براه انداختن شاخهای از این حزب در مشهد، نخستین هسته حزب سوسیال دموکرات را در تهران پایهگذاری کرد. حیدر عمواوغلی در سال ۱۹۲۰-۱۲۹۹ به به همراه آواتیس میکائیلیان (سلطانزاده) و میرجعفر جوادزاده (پیشهوری سالهای پسین) و تنی چند، حزب کمونیست ایران را در انزلی بنیان نهاد. سلطانزاده بیشتر جوانیِ خود را در سازمانهای مخفی بلشویکهای روسیه و آذربایجان سپری کرده بود و پابپای سربازگیری از میان ایرانیان باشنده در تاشکند برای ارتش سُرخ، در پی بنیانگذاری یک حزب کمونیست در ایران بود. او در دومین کنگره کمینترن ببه هموندی هیئت اجرائی آن برگزیده شد. سلطانزاده میپنداشت:
گفتنی است که حیدر عمواوغلو در اینباره دیدگاهی بسیار روشنبینانهتر داشت. با اینهمه سران حزب کمونیست به همراه جنگلیانِ گیلان به رهبری یک روحانی بنام میرزا کوچکخان، با پشتیبانی ارتش سرخ جمهوری سوسیالیستی ایران (گیلان) را بنیادگذاردند. یک ماه پس از آن حیدرعمواوغلو جانشین سلطانزاده شد. پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و با فشار رضاخان سردارسپه و سید ضیاء پیمان دوستی میان ایران و شوروی امضاء شد و ارتش سرخ آغاز به بازگشت به آنسوی مرزهای ایران کرد. در تبریز سرگرد لاهوتی که پیشتر در کنفرانس ملل شرق در باکو شرکت جُسته بود، به جنگ با ارتش ایران پرداخت و شکست خورد و به شوروی گریخت.
دوستی رهبران شوروی با چهره تازه سَربَرکرده در ایران، که هنوز رضاخان بود و رضاشاه نشده بود، چینش مهرهها را در سیاست آنروز ایران دگرگون کرد و سرانجام کار به درگیری میان جنگلیان و کمونیستها رسید، کاری که با مرگ سران حزب کمونیست انجام فرجامین خود را یافت و راه را برای سرکوبی نخستین جمهوری سوسیالیستی ایران، که با پشتیبانی همسایه شمالی پدید آمده بود، واگشود.
از بنیانگذاران و رهبران حزب کمونیست ایران، یکی نیز میرجعفر جوادزاده بود، که گرایش خود به کمونیسم را با نوشتن در روزنامه “آچیقسؤز” در باکو آغاز کرده بود. روزنامه “آذربایجان جزء لاینفک ایران” دومین میدان کُنشگری جوادزاده آن سالها و پیشهوری سالهای پسینتَر شد. پیشهوری پس از سرنگونی رضاشاه به همراه شماری از بازماندگان گروهی که “پنجاهوسه نفر” نامیده میشدند، حزب توده ایران را براه انداخت. حزب توده در نخستین شماره نامه مردم نگاه خود به سودهای ملی ایران را چنین نمایاند:
بیستوپنج سال پس از سرکوبی جمهوری گیلان، شورویها که بار دیگر نیروهای خود را به درون مرزهای ایران آورده بودند، با بکارگیری آموزههای جنبش جنگل بار دیگر دست به ساختن یک حکومت هوادار خود در درون مرزهای کشورمان زدند. پیشتر (۱۹۴۴/۱۳۲۳) ساعد در باره درخواست امتیاز نفت شورویها چنین گفته بود:
در شهریورماه ۱۳۲۴ میرجعفر جوادزاده که اکنون میرجعفر پیشهوری خوانده میشد، با راهنمائی میرجعفر دیگری، که نام خانوادگیاش باقراُف و از نزدیکترین دوستان و همکاران استالین بود، از حزب توده جدا شد و فرقه دموکرات آذربایجان را بنیانگذاشت و در زیر سرنیزه سربازان ارتش سرخ و به پشتوانه کمکهای بیدریغ رفقای شوروی، به ایران پُشت کرد و در کنار دشمنان این آبوخاک ایستاد.(۶)
در این میان حزب توده نیز که سر در لگام برادر بزرگ نهاده بود، از رفتار ایرانستیزانه هماندیشانش در آذربایجان و مهاباد پشتیبانی بی چونوچرا میکرد و تنها پروای سودوزیان برادر بزرگ سوسیالیستی را در سر میپروراند. این سرسپردگی به بیگانگان و ستیز با میهن، بار دیگر در جنبش ملی شدن نفت چهره نمود و حزب توده که با جداشدن همان اندک چهرههای میهندوست به شاخه برونمرزی حزب کمونیست شوروی فروکاسته شده بود، با پشت کردن به شادروان مصدق و آشوبگری آب به آسیاب دشمنان ایران ریخت. رسانههای حزب توده «همواره مصدق را زمینداری فئودال، سیاستمدار پیر گمراه و دستنشانده امریکا معرفی میکردند».(۷) راستی را ولی چنین بود که برای آنان درست و نادرست یک سیاست بر پایه سودوزیان برادر بزرگ سوسیالیستی استوار میشد و پشتیبانی از کسی که از نگاه آنان پیرو امپریالیسم امریکا بود و نه هوادار شوروی، حتا اگر به ملی شدن نفت و از این راه به سود مردم ایران میانجامید، شایسته و روا نمیبود.
دنباله دارد ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
———————————————-
۱. بنگرید به «در چنبر اندیشههای تابان-۱»
http://mbamdadan.blogspot.de/2012/08/1.htm
۲ - یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، نشر نی، ۹۹
۳. همان، ۱۴۴
۴. نامه مردم، شماره یک، ۱۵/۱۰/۱۳۲۵
۵. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، نشر نی، ۲۵۹
۶. برای من هنوز چیستان بزرگی است، هنگامی که از سوی قبیلهگرایان و چپ استالینیست واژه «دولت ملی» را درباره فرقه دموکرات آذربایجان میشنوم؛ «دولت ملی» چگونه میتواند زیر چکمه سربازان بیگانه پابگیرد و خود فرمانروای سرنوشت خویش باشد، آنهم سربازان بیگانه فرمانروایی چون استالین، که میلیونها شهروند کشورش را با ناچیزترین بهانهها به کام مرگ فرستاد؟ حکومت فرقه دموکرات همان اندازه «ملی» بود که رژیم ویشی در فرانسه پس از شکست از نازیها.
۷. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، نشر نی ۳۹۷
■ پیش از هر چیز ناگزیر از گفتنم که من اگرچه ناسیونالیسم انسانگرا و بازگشت به ریشههای راستین کیستی ایرانی را تنها پادزهر کارآمد بنیادگرائی اسلامی میدانم متاسفانه من نمیدانم که شما در توضیح نقل قولی که از نوشته خودتان آوردهام، جائی این نظر را تدوین کردهاید یا نه؟ اگر تدوین کردهاید که خواهشم اینه که ادرس ان را اعلام و اگر نه لطف کنید و توضیحی در این مورد بفرمائید.. چون من فکر نمیکنم که ما ایرانیان توشتهای در برابر فرهنگ غنی اروپای امروز که همه دستاوردهای پس از رنسانس است داشته باشیم. و بسیار سپاسگزار خواهم شد که برتریهای فرهنک ایرانی را بر فرهنگ مدرن اروپا توضیح بفرمائید.
با احترام بشما، مهدی افشار
■ آقای افشار گرامی، با درود
از من خواستهاید «برتریهای فرهنگ ایرانی را بر فرهنگ مدرن اروپا» برشمارم. هممیهن گرامی، من تنها پاسخگوی گفتهها و نوشتههای خود هستم و نه پاسخگوی آنچه که شما میپندارید گفتهام. ولی برای آنکه سخنتان بیپاسخ نماند، ناگزیر از گفتنم که ما – چه خوب و چه بد – ایرانی هستیم و گریز و گزیری از این نداریم که با سرمایه خود، که همان فرهنگ کهنسالمان باشد، گره از درمانگیهای خود واگُشاییم. هیچ فرهنگی برتر از فرهنگ دیگر نیست و سخن از «برتری» و «پستتری» سخنی نژادپرستانه است. در اینکه فرهنگ اروپای مدرن پس از رنسانس سرشار از دستآوردهای نیکو است با شما همسخنم، ولی گرامی! من و شما اروپائی نیستیم و شوربختانه خوشبختانه ایرانی هستیم و همانگونه که مارکس گفته است، خاکستر درگذشتگان هفتهزار ساله این فرهنگ بر سرمان سنگینی میکند. ما را گریزی از ایرانی بودن نیست.
شاد وسرافراز باشید، م. بامدادان
■ آقای بامدادن، شما یکی از مقلدان و مروجان تاریخنگاری نادقیق و جعلی و دادههای نادرست در بارهی قدرتگیری کورش دوم و فتح بابل از برخی تریبونها هستید. میفرمائید شاهکار کوروش این بود که پادشاه بابل (نبونید) را بخشود و پادشاهی کشورش را به او داد.
۱ - پس از فتح بابل کوروش پادشاهی بابل را به پسرش کمبوجیه داد.
۲- از سرنوشت قطعی نبونید هیچ گزارش مستندی به دست نیامده است. آخر و عاقبت وی نامشخص است. مسلم این است که پس از شکست به اسارت گرفته شد و به فاتح بابل تحویل داده شد.
۳ - تکیهی شما تنها بر روایتهای اغراقآمیز و آمیخته به داستانسرائی و تخیل تاریخنگاران یونانی است که هیچ کدام معاصر کوروش نبودند.
۴- امروزه این روایتها را با اسناد تاریخی به زبان اکدی و دیگر یافتههای باستان شناختی مقایسه تطبیقی میکنند و همخوانی و نا همخوانی آنها و یا نامشخص بودن آنها را به بحث میگذارند. مراجعهی کورکورانه به هرودت و گزنفون و بروسوس تاریخ آن عصر را نه تنها روشن نمیکند، بلکه به دروغ و خیالبافی میآمیزد.
۵- مراجعه شما به منابع تاریخی دربارهی این رویداد کاملا گزینشی، حذفی و جهتدارانه است. به همین دلیل داوری شما بیپایه و فاقد هر گونه اعتبار علمی است.
۶ - از پرداختن به داوریها و نتیجهگیریهای سیاسیتان درمیگذرم که خود زمینهی دیگری دارد.
هایده ترابی
■ هممیهن گرامی خانم هایده ترابی، درود بر شما،
۱. درست خواندن یک نوشته، پیششرط بنیادی خُردهگرفتن بر آن است. من پیام شما در باره بابل و نبونید را به پای این مینویسم که نوشته مرا بسیار شتابزده و تنها در جستجوی یک «گاف» خواندهاید. بسیار سپاسگزار شما خواهم شد اگر بنویسید «نبونید» را در کجای این دو نوشته واپسین من دیدهاید. آنچه که من نوشتهام، این است: «بخشودن بر پادشاه شکستخورده و واگذاشتن پادشاهی کشورش بدو، ارجنهادن بر دین و آئین و باور (خدایان) مردمان شکستخورده و آفریدن یک کشور یگانه که نزدیک به نیمی از مردم جهان آنروز بیجنگ و ستیز در آن به کار و آفرینش و انباشت سرمایه میپرداختند، شاهکار کوروش بود» از آنجا که گویا شما کارشناس نگنبشتههای آکادی هستید، بیگمان برای خوانندگان خواهید نوشت که کدام پادشاه و در کدام کشور پس از شکست از سپاه کوروش همچنان بر تخت خود نشست.
۲. اگر کمی از پیشداوریهای خود میکاستید و نیمنگاهی به شیوه تاریخپژوهی من در جُستار بلند “مغاک تیره تاریخ” میافکندید،
میدیدید که شیوه من انگشتنهادن به دادههای سخت و آزمونپذیر است و نه به داستانهای تاریخنگاران. برآنم که نه تنها تاریخ اسلام، که سرتاسر تاریخ ایران از سومر و ایلام تا به امروز را باید به زیر تازیانه سنجش گرفت و از نو نوشت.
۳. در این دو نوشته همه سخن من بر سر «امروز» بوده است و نه بر سر “دیروز”. این درست است که بهانه نوشتن من هفتم آبانماه بوده است، ولی گویا شما ۷ آبان ۵۳۹ پیش از میلاد را بجای ۷ آبان ۲۰۱۶ گرفتهاید. هرچه باشد میان این دو رخداد ۲۵۵۵ سال فاصله است!
۴. من از برخورد ایرانستیزانه چپ کُهنهاندیش سخن گفتهام و پرداختنم به کوروش و هخامنشیان تنها برای آن بوده است که آغاز داستان به گردهمائی پاسارگاد بازمیگردد. شما و تنی چند مانند شما بجای پرداختن به اینکه آیا سخن من درباره ایرانستیزی چپ درست است یا نه، به سراغ استخوانهای کوروش رفتهاید.
اندکی دادگر باشید، چه کسی باستانگراست، مزدک بامدادان که رفتار چپ ایرانی در یکسد سال گذشته را برمیرسد، یا شما و شمایانی که دست از ریش کوروش برنمیدارید؟ آیا اگر کوروشی درکار نبوده باشد، یا آنگونه که ما میپنداریم نبوده باشد، چپ ایرانی از همه سیهکاریهای خود پاک خواهد شد و پیشهوری دیگر ابزار دست باقراُف نخواهد بود و حزب توده یارویاور مصدق خواهد شد و ننگ همکاری با جمهوری اسلامی از کارنامه سازمان اکثریت شسته خواهد شد؟
۵. بجای برآشفتن، تلاش کنید به این خو بگیرید که در آینده من و کسانی چون من بر گاوآهن خِرَد بنشینیم و کشتزار گذشته جنبش چپ ایران را از بیخوبُن شُخم بزنیم. این تازه آغاز کار است. «تُرُبچههای پوک» میروند که به درختانی ستبر و پرشاخوبرگ فرارویند.
شاد و شادکام باشید، مزدک بامدادان
■ آقای بامدادان
خرده گرفتهاید که چرا «دست از ریش کوروش، برنمیداریم؟» واقعیت این است که «ریش» وی دست از ما بر نمیدارد. اگر نه این نگارنده داشت ماستش را میخورد و سرش در لاک خودش بود. صبح تا شام زیر بمباران پروپاگاند و دادههای نادرست و گمراه کنندهی رسانههای ایرانی در باره ی این بخش از تاریخ ایران هستیم. چه باید کرد؟
از این گذشته، از پاسختان سپاسگزارم. درست است شما از نبونید نامی نبردید، اما پیش از آن، سخن از فتح بابل است و پس از آن هم مینویسید: «یگانگی جایگاه کوروش ولی در این بود که او در روزگار کشتارهای هراسناک و نابودی ملتها در پی لشگرکشیها، راه و آئین نوینی را در کشورگشائی آفرید، که نه پیش و نه پس از او کسی بدان دست نَیاخت. بخشودن بر پادشاه شکستخورده و واگذاشتن پادشاهی کشورش بدو، ارجنهادن بر دین و آئین و باور (خدایان) مردمان شکستخورده و مدارا با و مدارا با مذاهب و ادیان دیگر و...» از آنجا که در خود بابل مقاومتی نبود، خواننده میتواند فکر کند که منظور شما همان شاه مغلوب بابل است. با این وجود، خود را تصحیح میکنم منظور شما نبونید نبوده است. لطفا بفرمائید کورش دوم کدام شاه شکست خورده را بخشود و پادشاهی کشورش را بدو واگذاشت؟ و ببخشید، علاقهای به ورود به بخش دیگر بحث تان ندارم.
بار دیگر از توجه تان سپاسگزارم / ه.ت
■ آقای بامدادان گرامی،
من با متدلوژی شما موافق نیستم. شما رابطه شخصیتها و احزاب سیاسی را، در بازهای از زمان و بدون در نظر نگرفتن مشخصات آن بازهی زمانی، دلیل ایرانستیز بودن آنها دانستهاید.
با متودلوژی شما، میتوان بسیاری از شخصیتهای سیاسی دوران مشروطیت، از جمله مشروطهخواهان را ایرانستیز دانست زیرا اصولا ایده مشروطهخواهی و دمکراسی که خود، بورژوایی بود (منظورم نفی دمکراسی نیست) همانگونه که شما در مورد چپ ایرانی نوشتهاید «نه از دل یک نبرد دراززَمان طبقاتی و در پی صنعتی شدن جامعه سربرکرد و نه بمانند همتای» اروپاییاش «زاده یک روند بلندزَمان اندیشگریِ نخبگان جامعه بود». و بسیاری از رجال مشروطه به نحوی با خارجیان در ارتباط بودند. آغاز استدلال شما به بازهای از زمان برمیگردد که شاه، صدراعظم و وزیران و وکلای مجلس ما بدون توافق دو کشور انگلیس و روسیه تزاری بر سر کار نمیآمدند. شاه ما را آنها تعیین میکردند و بر تخت مینشاندند و از تخت پایین میآوردند. وزرا و وکلایمان را هم همینطور. پس از آن نیز آمریکا جای آن دو را گرفت و این قصه تا پایان حکومت محمدرضا پهلوی ادامه داشت ولی نه آنچنان آشکار که در کوتاهزمان مشروطیت و به روی کار آمدن رضاشاه و سپس، تبعید او بود.
شما در زیرنویس مقاله خود پرسیدهاید: “«دولت ملی» چگونه میتواند زیر چکمه سربازان بیگانه پابگیرد و خود فرمانروای سرنوشت خویش باشد”. این پرسش را در مورد دولتهای برآمده از انقلاب مشروطه نیز میتوان پیش کشید و همچنین در مورد حکومت پهلویها! البته هدف من از طرح این موضوع، قضاوت درباره دولت یک ساله پیشهوری و دفاع از آن نیست. صحبت بر سر متد شما و نتیجهگیریهای ممکن از آن است.
با این حساب، اکثریت مطلق سیاستمداران ایران را، از انقلاب مشروطه تا بهمن ۱۳۵۷، میتوان ایران ستیز نامید! به نظر من، بهتر است که ایران ستیز بودن چپ ایرانی را (بر فرض ایرانستیز بودن آن) با تکیه بر موضعگیریهای مشخص و عمل آنها نشان دهید و مستدل کنید و در این باره نیز، مشخصات زمانی را از یاد نبرید. با متد شما، در تاریخ مشروطه ایران، بجز تعدادی اندک و انگشت شمار، همه دولتمردان و سیاستمداران، از چپ و راست، ایرانستیز خواهند بود!
با مهر
اژدر بهنام
دوم آذر ۱۳۹۵/ ۲۲ نوامبر ۲۰۱۶
■ اژدر گرامی، با درود
از آنجایی که بخشی از پرسشهای شما را در دنباله این نوشتار پاسخ دادهام، بگذارید تنها به دو نکته بپردازم. سخن شما در باره همسنجی جنبش چپ و جنبش مشروطه نادرست است. جنبش مشروطه را نمیتوان به رخدادهای پس از ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ فروکاست. این جنبش پیشزمینهای بدرازای بیش از ۵۰ سال داشت و فرجام دوران روشنگری بود. در این روشنگری شاهزادگان عباس میرزا و جلالالدین میرزا و قائممقام فراهانی و میرزا تقیخان امیرکبیر در درون دربار، و روشنگرانی از توده مردم چون آخوندزاده و میرزاآقاخان کرمانی و طالبوف تبریزی و مستشارالدوله و میرزا ملکم خان و دهها و شاید سدها چهره دیگر نقشی پُررنگ و بهسزا داشتند. همچنین از یاد نبریم که جنبش بابیان بنیانهای اندیشگی و فرهنگی جامعه ایران را از بیخوبُن دچار لرزش و ریزش کرده بود.
از دیگر سو اندیشه راهبَر جنبش مشروطه ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی بود، که ریشه در تاریخ، داستانها، افسانهها و میتُختهای ایرانی داشت، فراموش نکنید که اوزِیر حاجیبیگُف اُپرای رستموسهراب را در سال ۱۹۱۰ (۱۲۸۹، چهار سال پس از فرمان مشروطه) در باکو سرود. پیش از آن و درست در سال ۱۹۰۶ (۱۲۸۵) میرزا علیاکبر صابر داستان سیاوش را به زبان ترکی آذربایجانی برگردانده بود (بئله نقل ائدیر مؤبدی هوشیار / که بیر صؤبح توس ائتدی عزمی شیکار). پس آرمان مشروطه اگرچه بدست اندیشمندان ایرانی از اروپا به ایران آمده بود، ولی به وارونه سوسیالیسم و کمونیسم در روندی ۶۰-۵۰ ساله «بومی» شده بود و کسانی چون آخوندزاده دههها پیش از فرمان مشروطه واژگانی چون «دیسپوت» و «ملت» و «عدالتخانه»را به فرهنگ همگانی ایرانیان افزوده بودند.
درباره چپ و ایرانستیزی نیز سخن را بدین کوتاه میکنم که ما در ایران چپی بهجز چپ مارکسیستی نداشتیم و جای آنارشیستها و سوسیالیستها و سوسیالدموکراتها در میان چپ ایرانی تُهی بود. یکی از برترین ارزشهای مارکسیسملنینیسم پایبندی به «انترناسیونالیسم پرولتری» بود. همانگونه که برای مسلمانان باور به «امت اسلامی» ارزشی بنیادی است. اندیشه جهانمیهن یا انترناسیونال چه از گونه اسلامی آن باشد و چه از گونه مارکسیستیاش، میهندوستی را برنمیتابد و آن را «ارتجاع» و «خاکپرستی» و ... مینامد. همانگونه که مسلمان بنیادگرا همدین فلسطینیاش را بیشتر دوست میدارد تا نامسلمان ایرانی را، چپ مارکسیستلنینیست نیز پروای کارگران دیگر کشورها را بیشتر داشت و دارد، تا پروای سرمایهداران و کارآفرینان کشور خود را. در گزینش میان منافع انترناسیونالیسم پرولتری و منافع ملی، چپ مارکسیست «باید» منافع پرولتاریای جهان را برگزیند، همانگونه که پیشهوری در ۱۳۲۴ و حزب توده در ۱۳۳۲ برگزیدند.
تا که سخن بدرازا نکشد، شاد و شادکام و کامروا باشید
مزدک بامدادان
■ مزدک گرامی درود بر شما و سپاس از پاسخهایتان.
منظور من مقایسه و یکی دانستن جنبش چپ و جنبش مشروطه نبود. من میخواستم بگویم که با متد شما میتوان بسیاری از شخصیتهای جنبش مشروطه، حتی کسانی مانند آخوندوف (با وجود اشاعه تفکرات ناسیونالیسم ایرانی و نه ناسیونالیسم «انسانگرای» ایرانی) و ملکم خان و... را به صرف رابطه با خارجیان و اشاعه اندیشههای غیرایرانی، ایرانستیز دانست. میخواستم این را نشان دهم که با متد و معیار شما، میتوان کسانی مانند رضاشاه و محمدرضا پهلوی و قوام و سپهدار و تقیزاده و سردار اسعد و فرمانفرما و یپرم خان و... را نیز ایرانستیز دانست. از اینکه قلمم قدرت کافی ندارد، پوزش میخواهم.
متاسفانه سواد من به آن اندازه نیست تا بدانم ساختن اپرای رستم و سهراب در باکو، آن هم ۴ سال پس از فرمان مشروطه، چه ربطی به جنبش مشروطه دارد. اطلاعات من درباره شرکت اوزیر حاجی بیکف در انقلاب مشروطه صفر است! همانگونه که به درستی نوشتهاید، متاسفانه ما در ایران چپی جز چپ مارکسیستی نداشتیم و یا اگر داشتیم به قدری ضعیف بود که به حساب نمیآید. و همچنانکه به درستی نوشتهاید یکی از
برترین ارزشهای مارکسیسم – لنینیسم پایبندی به «انترناسیونلیسم پرولتری» بود. من هم زمانی مارکسیست – لنینیست بودم ولی برخلاف شما هیچوقت این برداشت را نداشتم و اکنون که مارکسیست – لنینیست نیستم هم چنین برداشتی ندارم که اندیشه انترناسیونال «میهندوستی را برنمیتابد». درست برعکس، برداشت من این بود که هر انترناسیونالیستی در درجه اول باید میهندوست باشد. البته من بین میهندوستی و میهنپرستی تفاوت قائلم.
با شما کاملا موافقم که چپ مارکسیست –لنینیست «پروای کارگران دیگر کشورها را بیشتر داشت و دارد، تا پروای سرمایهداران کشور خود را». من امروز هم که دیگر مارکسیست – لنینیست نیستم، پروای کارگران و زحمتکشان و محرومان کشور خودم و سرتاسر جهان را دارم و نه پروای سرمایهداران کشور خودم یا دیگر کشورها را. و فکر میکنم که نداشتن پروای سرمایهداران کشور خودم ایران، مخالفت با سرمایهداران و سرمایهداریست و کوچکترین ربطی به ایرانستیزی ندارد. و باز برخلاف شما برداشت من همواره چنین بوده و است که منافع ملی در درجه اول قرار دارد. همانگونه که تاریخ نشان داده است، حتا برای لنین و استالین و خروشچف و کاسترو و مائو و... نیز چنین بوده است و همه آنها منافع ملی کشور خود را ارجح داشتهاند.
درباره پیشهوری هم سخن بسیار است. من بر اساس دانستههایم بر این نظرم که فرقه دمکرات آذربایجان بدون کمک مالی و نظامی شوروی، هرگز بوجود نمیآمد و یا اگر هم بوجود میآمد، نیروی چندانی نمیگرفت و «حکومت ملی آذربایجان» بوجود نمیآمد. شما میگویید او به منافع ملی ایران پشت کرد. دیگرانی نیز هستند که میگویند او برای منافع ملی مبارزه کرد، در این راه از حزب برادر یاری گرفت و از امکانات آن استفاده کرد و سرانجام نیز در اختلاف با حزب برادر و باقراوف و برای منافع ملی کشور خود جان باخت. سخنهای همه را بشنویم تا شاید بتوانیم به حقیقت دست یابیم.
بیصبرانه برای خواندن بخش یا بخشهای دیگر مقاله شما و یافتن پاسخ پرسشهایم و دانستن ندانستههایم منتظر خواهم ماند.
با مهر، اژدر بهنام
سوم آذر ۱۳۹۵ / ۲۳ نوامبر ۲۰۱۶
■ اژدر گرامی، با درود دوباره،
اگرچه نمیخواستم سخن به درازا بکشد، ولی گویا گریزی از آن نیست. همانگونه که گفتم، فروکاستن جنبش مشروطه به ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ با تاریخپژوهی دانشگاهی در ستیز است. اگر شما جنبش مشروطه را به فرمان مظفرالدین شاه و جنگهای تبریز و به توپبستن مجلس فرومیکاهید، سخنتان درست است و صابر و دیگر اندیشمندان آنسوی ارس در این جنبش هیچکارهاند و دیگر شاید نیازی به این نباشد که من درباره نقش محمدامین رسولزاده، بنیانگذار جمهوری آذربایجان در جنبش مشروطه چیزی بنویسم و بگویم که او یکی از پیشروان سبک پارسینویسی کنونی در روزنامه ایران نو بود. همچنین کاری بیهوده خواهد بود اگر که همکاری گستردهآزادیخواهان گرجی و ارمنی با مشروطهخواهان را ریشهیابی کنم. من پدیدهها را اندکی گستردهتر از این جنگ و آن آشتی میدانم و نمیتوانم از این نکته آسان بگذرم که چرا درست در سالی که فرمان مشروطه نوشته میشود، سه برگردان از شاهنامه به زبان ترکی در آنسوی ارس انجام میگیرد. پیوند میرزا علیاکبر صابر، سامی بیگ و حاجیبیگف با جنبش آزادیخواهی مردم ایران را تنها هنگامی میتوان دریافت که بدانیم ناسیونالیسم مدرن ایرانی، که اندیشه راهبَر جنبش مشروطه بود، لهجه ترکی آذربایجانی دارد و به جز یکی دوتن، همه سرآمدان آن از دو سوی ارس برخاسته بودند، که برجستهترین چهره آنان آخوندزاده است. سخن شما درست است، حاجیبیگف و صابر هرگز تفنگ در دست نگرفتند و با سپاه محمدعلی شاه نجنگیدند، ولی آن موج گسترده ایرانگرایی که سرتاسر ایران را درنوردیده بود، تنها در تفنگ ستارخان و روزنامه ملکالمتکلمین نبود و بیشتر در زمینه فرهنگ خودنمایی میکرد. گفتمان ایرانگرایی تا بجایی در آنسوی ارس گسترده شده بود و جاافتاده بود، که رسولزاده در برساختن پیشینه اسطورهای برای کشور نوپای آذربایجان نیز، دست به دامان شاهنامه شد و کتاب «سیاوش زمانه» (عصریمیزین سیاووشو) را نوشت. ولی همانگونه که گفتم تاریخ مشروطه برای بسیاری از ما ایرانیان با فرمان مظفرالدین شاه آغاز میشود و با کودتای رضا خان به پایان میرسد، که بیگمان داستانی ساده و آسانفهم است، ولی جایی در پژوهش دانشگاهی ندارد.
باری شما باز هم سخنی را نوشتهاید و آنرا نادرست خواندهاید، که سخن من نیست. «صرف رابطه با خارجیان و اشاعه اندیشههای غیرایرانی» کسی را ایرانستیز نمیکند، ولی هموند کمینترن بودن و برای ارتش سرخ کار کردن و میرجعفر باقراُف را «پدر مهربان» نامیدن، به جنبش ملی شدن نفت پُشت کردن و به هنگام سرکوب اپوزیسیون در کنار جمهوری اسلامی ایستادن، چرا. این همه سخن من است و نه آنچه که شما از زبان من نوشته و بدان پاسخ دادهاید.
و در پایان شاید بد نباشد که بگوئید در جایگاه کنشگری پایبند به انترناسیونالیسم پرولتری، اگر منافع پرولتاریای جهان با منافع ملت ایران در ستیز باشد، شما به کدام یک پُشت خواهید کرد؟ و نگوئید که منافع ملت ایران و منافع پرولتاریای جهان «همیشه» با هم همپوشانی دارند، زیرا خود نیز میدانید که چنین نیست و این دو، گاه نه تنها از هم جدا، که حتا روبروی یکدیگرند.
شاد و سرافراز باشید
مزدک بامدادان
■ مزدک گرامی درود بر شما و ممنون از حوصلهتان.
این یادداشت را پریشب ارسال کردم ولی متاسفانه منتشر نشد. دلیلش را نمیدانم. آن را دوباره و بدون هیچ تغییری در آن دوباره میفرستم تا شاید این بار منتشر شود.
به من خرده گرفتهاید که سخنی از شما آورده و آن را نادرست خواندهام که سخن شما نیست. لطفا به من نشان دهید که من کجا نوشتهام که شما چنین «سخنی» گفته و یا نوشتهاید. این برداشت و نتیجهگیری من از متد (با تاکید بر متد) بررسی و شیوه نتیجهگیری شماست چرا که شما چپ را ایرانستیز خواندهاید و تا به حال تنها سند و مدرکی که برای این حکمتان آوردهاید از این دست است که پای چپ ایران از قفقاز به درون مرزهای این سرزمین گشوده شد، حیدر عمواوغلی و سلطانزاده عضو سازمانهای مخفی بلشویکهای روسیه بودند و پیشهوری ابزار دست باقراوف بوده و...
لطفا درباره این خردهگیریتان دقت کنید و از خودتان بپرسید که این اژدر کجا جنبش مشروطه را به ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ فروکاسته و نیز کجا گفته است که شرکت در جنبش مشروطه مشروط به تفنگ به دست گرفتن بوده است. تنها مطلبی که من مطرح کردهام این است که «متاسفانه سواد من به آن اندازه نیست تا بدانم ساختن اپرای رستم و سهراب در باکو، آن هم ۴ سال پس از فرمان مشروطه، چه ربطی به جنبش مشروطه دارد. اطلاعات من درباره شرکت اوزیر حاجی بیکف در انقلاب مشروطه صفر است!»
صادقانه میگویم که من چیزی درباره شرکت اوزیر حاجی بیکف در انقلاب مشروطه نمیدانم. من هیچ ادعایی در رابطه با عدم شرکت صابر در جنبش مشروطه نکردهام چون میدانم که صابر یک مشروطهخواه بود و با آن همگامی کرد و در حد خود تاثیر بسزایی هم داشت. دیگرانی هم همینطور. ولی درباره همگامی و شرکت اوزیر در این جنبش چیزی نخواندهام. کسانی مانند صابر و اوزیر خود را ایرانی میدانستند زیرا در سرزمینی میزیستند که از ایران جدا کرده شده بود. (شاید چنین ترکیبی از نظر دستوری درست نباشد ولی برای رساندن منظورم مجبور به استفاده از آن شدم) به نظر من کسانی مانند حیدر خان و سلطانزاده و پیشهوری هم همینطور. آنها وابستگانی نبودند که به دستور اربابان خود کارهایی کرده باشند.
نوشتهاید که هموند کمینترن بودن و برای ارتش سرخ کار کردن و میر جعفر باقراوف را «پدر مهربان» نامیدن شخص را ایرانستیز میکند. و یا اینکه پشت کردن به جنبش ملی نفت و کنار جمهوری اسلامی ایستادن ایرانستیزی است. درست همینجاست که من متد شما را زیر سؤال میبرم زیرا بلافاصله این پرسشها برایم مطرح میشوند که آیا کسانی که توسط انگلیسیها بر تخت پادشاهی ایران تکیه زدند، ایرانستیز بودند؟ آیا محمدرضا پهلوی که مصدق را خانهنشین کرد، ارتشبد نصیریها، شعبان جعفریها و... هم ایرانستیز بودند؟ آیا ۶۸ درصد مردم ایران که پشت خمینی ایستادند ایرانستیز بودند؟ آیا ملیونها ایرانی که هماکنون نیز با جمهوری اسلامی همدل و همزبان هستند، ایرانستیزند؟ آیا هر کسی یا حزبی که تحلیل نادرستی از وضعیت داشته باشد و مرتکب اشتباهات فاجعهباری شود، ایرانستیز است؟ مرز بین اشتباهات (هرچند فاجعهبار) و ایرانستیزی کجاست؟
من با شما در نتیجه هموندی با کمینترن تفاوت نظر دارم. به نظر من هموند کمینترن بودن شخص را لزوما ایرانستیز نمیکند. درباره جایگاه پیشهوری نیز همانگونه که پیش از این نوشتهام، درست این است که همه سخنان را شنید. آیا پیشهوری ایرانستیز بود و یا در راه ایران مرد؟
در پایان از من پرسیدهاید که «اگر منافع پرولتاریای جهان با منافع ملت ایران در ستیز باشد، شما به کدام یک پشت خواهید کرد؟» لطفا یک بار دیگر به کامنت پیشین من نگاهی بکنید. پاسخ را آنجا خواهید یافت. من به روشنی نوشتم که «منافع ملی در درجه اول قرار دارد.»
۴ آذر ۱۳۹۵ / ۲۴ نوامبر ۲۰۱۶
■ اژدر گرامی، با دورد و سپاس چندباره از پیام شما،
از آنجا که باها گفتهام نوشتههای من در اینجا چیزی جز اندیشیدن با صدای بلند نیستند، خود را همیشه وامدار خوانندگان باریکبینی چون شما دانستهام، که با به چالش گرفتن گفتههایم مرا در راه درست اندیشیدن یاری کردهاند. و آرزو و آماجم این است که باورهایم ایستا نمانند و همواره دچار دگرگونی شوند. پرسمانی که من در اینجا گشودهام، پرسمانی گسترده و پیچیده و چندلایه است، که در چارچوب چند کامنت اینترنتی نمیتوان آن را واگشود. پس بگذارید دایره سخن را اندکی تنگتر کنیم.
پیش از آن ناگزیر از گفتنم که من سخنم درباره نگاه شما را با واژه «اگر» آغاز کردهام (اگر شما جنبش مشروطه را به فرمان مظفرالدین شاه و جنگهای تبریز و به توپبستن مجلس فرومیکاهید) و بدینگونه گزارهای شرطی نوشتهام که دنباله آن را میتوان پنداشت (اگر چنین نیست، ...)
۱. درباره حاجیبیگف باید نخست یک بدفهمی را از پیش پا بردارم. من هرگز نگفتم ایشان یک مشروطهخواه بوده. آنچه که من آوردم این بود که مشروطه ایرانی اگرچه اندیشهای بود که از بیرون به سرزمین ما آمد، ولی در گذر یک روند پنجاهواندی ساله بومی شد و اندیشمندان حتا برای آن یک پیشینه ایرانی برساختند. گفتم که اندیشه راهبَر این جنبش ناسیونالیسم مدرن ایرانی بود و برای آنکه نشان دهم این اندیشه تنها در تهران و اصفهان و تبریز خانه نداشت و سرتاسر ایران فرهنگی را فرا گرفته بود، نمونه از سرزمینهای آن سوی ارس آوردم و باز هم برای آنکه نشان دهم این اندیشه همه سرآمدان این جامعه را فراتر از مردان سیاست دربرمیگرفت، نمونه حاجیبیگف را آوردم، که همپا و همنوا با دیگر ایرانیان از یک حماسه ایرانی اپرا ساخت و گذشته از صابر که بهراستی یک مشروطهخواه بود، رشید اسماعیلاوغلو افندی و شمسالدین سامیبای هم شاهنامه را به ترکی آذربایجانی برگرداندند. همه سخن من این بود که بهوارونه مارکسیسم که تنها در میان بخش اندکی از سرآمدان گسترش یافت، که آموزههای خود را از هماندیشانشان در آن سوی مرزها میگرفتند و از نگَر اندیشه وابسته به بیگانگان بودند، پُشت مشروطه ایرانی به یک اندیشه فراگیر بومی گرم بود که نیازی به بیگانگان نداشت و درختی بود که ریشهاش را در خاک همین سرزمین فروکرده بود. برای من مشروطه یک پروژه ملی بود که با شکست ایران از روسیه آغاز شد و با انقلاب ۵۷ پایان یافت و از عباس میرزا و قائممقام فراهانی تا محمدرضاشاه و شاپور بختیار بخشی از آن بودند. امیدوارم توانسته باشم نگاهم به حاجیبیگف را واگشوده باشم.
۲. پرداختن به پرسش شما در باره ایرانیستیزی تکتک کسانی که نام بردهاید، نیازمند یک کتاب است. برای ایرانستیزی نیازی نیست کسی بر بام برود و فریاد مرگ بر ایران سر بدهد. همچنین تکتک ویژگیهایی که شما برشمردهاید کسی را ایرانستیز نمیکند. ولی هماهنگی اندیشه، آماج و کردار میتواند کسی یا گروهی را به سوی ایرانیستیزی براند یا نراند. من و شما از ژرفای اندیشهها و خواستههای پیشهوری آگاهی نداریم، همین اندازه میدانیم که او بسیار نگران سود شوروی در نفت ایران بود و به استالین نوشته بود: «اگر این کار به صلاح نیست، بگذارید از تهران کاملاً قطع رابطه کنیم و حکومت ملی خویش را بوجود آوریم. ([مردم ما] به راه حل اخیر بیشتر تمایل دارد). سیاست شوروی هر کدام از این دو راه را که انتخاب کند، ما میتوانیم آنرا شرافتمندانه اجرا کنیم و موفق گردیم»* شما میگویید این سخنان دلیلی بر سرسپردگی به بیگانگان و ایرانستیزی نیست، من میگویم هست. و درباره «کسانی که توسط انگلیسیها بر تخت پادشاهی ایران تکیه زدند» نیز همین شیوه بررسی را باید بکار برد. به گمانم نگاه شما به رضاشاه است. اگر چنین باشد، نخست باید نشان داد که آیا چنین چیزی، یعنی به تخت نشاندن رضا شاه بدست انگلیسیها یک داده آزمونپذیر تاریخی است، یا بخشی از پروپاگاندای رفقای شوروی و رادیو بیبیسی. سپس باید اندیشه و آماج رضاشاه را بررسی کرد و سرانجام کردار او را بررسید و به پرسش شما پاسخ گفت. در اینجاست که من میگویم حتا اگر رضاشاه «توسط انگلیسیها بر تخت پادشاهی ایران تکیه» زده باشد (در اینباره من هنوز به یک پاسخ فرجامین نرسیدهام)، مردی ایراندوست بوده است که بخش بزرگی از آرمانهای جنبش مشروطه به دست او به فرجام رسیده است.
۳. درباره انترناسیونالیسم پرولتری هم من نگاه و نگری دیگر دارم. اگر کسی خود را دربند مرزهای جغرافیائی و سیاسی کند، از دیدگاه مارکسیستی-لنینیستی نمیتوان او را یک انترناسیونالیست نامید، زیرا پرولتاریا میهن ندارد. شاید برداشت من از این واژه نادرست باشد، ولی تا جایی که من خواندهام، لنین بر آن است که اگر نیاز باشد، نه تنها منافع ملی، که حتا منافع پرولتاریای یک کشور را نیز باید قربانی منافع پرولتاریای جهان کرد. بسیار شادمان خواهم شد اگر نگاه شما درباره انترناسیونالیسم پرولتری بر پایه آموزههای مارکسیسم-لنینیسم را در چارچوب نوشتاری در همینجا بخوانم و بیشتر بیاموزم.
با سپاس دوباره و آرزوی شادکامی و بهروزی،
مزدک بامدادان
* http://www.webcitation.org/6bXJFETf1
■ مزدک گرامی باز هم درود و سپاس از پاسخگویی و روشنگری و حوصله شما.
یادداشتهای من هم اندیشیدن با صدای بلند است و چه بسا در این اندیشیدن و بویژه زمانی که با اندیشیدن دیگران همراه باشد، تغییر مییابند و من هم خشنود میشوم. از توضیحی که درباره آن «اگر» دادهاید ممنونم. بی دقتی به آن اگر تقصیر من بود و من در جمله «اگر... فرومیکاهید»، بیشتر به فعل آن و بویژه به «می» توجه کرده بودم که اگر «بکاهید» نوشته بودید، بیگمان من هم آن را بگونهای دیگر میفهمیدم و آن بخش از یادداشت من بگونهای دیگر میشد و نیازی به توضیح دوباره شما نبود. به هر حال در یادداشتهای کوتاه زیر مقالهها، از این بدفهمیها پیش میآید و توضیحی که دادهاید برای من کافی است و هرگونه بحثی در این باره را زاید میکند.
در مورد پیشهوری همانگونه که پیش از این هم نوشتهام، برداشت من این است که در آن زمان، فرقه دمکرات آذربایجان بدون کمک مالی و نظامی شوروی نمیتوانست بوجود آید و یا اگر هم بوجود میآمد، نمیتوانست قدرت بگیرد و دولت تشکیل دهد. ولی باز، همانگونه که نوشتهام، لازم میدانم سخنان مخالفان و مدافعان وی را بشنوم و تلاش میکنم هر دو را در کنار هم قرار دهم تا به نتیجهای برسم. در مورد رضاشاه هم چنین است و تنها کتاب آبی، اسناد وزارت خارجه انگلیس را مورد استناد قرار نمیدهم. شما بخشی از نامه پیشهوری به استالین را آورده و نتیجه گرفتهاید که وی سرسپرده بوده است. بسیار خوب. ولی توجه داشته باشید که از اینگونه نامهها و پیامها، از محمدرضا پهلوی و رضاشاه و قوام و امینی و دیگران هم میتوان یافت و آنها را سرسپرده خواند.
آنچه که من میخواهم بگویم این است که ۱- ما درباره بازهای از زمان صحبت میکنیم که هنوز ایران زیر نفوذ بیگانگان است (انگلیس و روسیه تزاری و شوروی بعدی) و ۲- رابطه با بیگانگان و حتی سرسپردگی به آنها نه تنها ضدارزش به حساب نمیآمد، بلکه حتا ارزش و مایه افتخار سرسپردگان شمرده میشد!!! ۳- و مهمتر از همه، وابستگی و سرسپردگی و ایرانستیزی فرد یا حتی حزبی در یک جبهه فکری به معنی وابستگی و سرسپردگی و ایرانستیزی کل آن جبهه فکری نیست. همانگونه که مثلا نمیتوان کل سلطنتطلبان هوادار آمریکا را ایرانستیز دانست، کلیت چپ را نیز نمیتوان ایرانستیز خواند. زمانی که میشنوم برخی از رهبران حزب توده ایران برای کا.گ.ب. کار میکردند، بلافاصله میگویم: کسانی که برای یک کشور دیگر جاسوسی کنند، ایرانستیزند. ولی نمیتوانم این حکم را بدهم که تودهایها ایرانستیزند و این مساله را در مورد غیرچپها نیز صادق میدانم. سخن بر سر ایرانستیزی و سرسپردگی این شخص و آن شخص نیست. شما چپ ایران را در کلیت خود میهنستیز میدانید.
احساس من این است که شما در برخورد به چپ، با گشادهدستی آن را زیر تیغ میگیرید و در برخورد با مشروطهخواهان و سران «سلطنت»، اما و اگر بسیار پیش پا مینهید. بر سر کار آمدن رضاشاه توسط انگلیسیان را مورد شک قرار میدهید و این حکم را صادر میکنید که «بخش بزرگی از آرمانهای جنبش مشروطه به دست او به فرجام رسیده است.» حکمی که برای من روشن نیست و این پرسش در مقابل آن قرار دارد که آیا رضاشاه، مشروطه را به تعطیلی کشاند و تنها نمایی دروغین از آن برجای گذاشت یا واقعا به مشروطه وفادار ماند؟ به هر حال اگر به این مسائل بپردازیم، از سخن اصلی باز میمانیم و در لایههای پیچیده این «پرسمان گسترده و پیچیده و چندلایه» گم میشویم.
مزدک گرامی، آنچه که مرا وارد این گفتگو کرد (و بسیار خوشحالم از این گفتگو که با حوصله پیش رفت و بسیار از آن آموختم)، حکم کلی شما در مورد میهنستیزی چپ ایرانی بود. گذشته من از خانواده فداییان خلق ایران است و خودم را چپ میدانستم و هیچ زمانی، نه خودم و نه فداییان را میهنستیز نمیدانستم و نمیدانم و نشانهای از آن هم سراغ ندارم. فداییان اشتباهات زیادی کردهاند و حتا بخشهایی از آنها دچار اشتباهات فاجعهباری شدهاند. ولی بخش مهمی از آنها در برخورد به اشتباهات خود، شدیدترین انتقادات را هم کردهاند. با خواندن نوشته شما، بدون اینکه رگهای گردنم باد کنند! (تصور میکنم از آن دوران کودکی و جوانی گذشتهام) خواستم بدانم که چرا آقای مزدک بامدادان ما را میهنستیز میداند. به همین دلیل هم وارد این گفتوگو شدم که برایم بسیار مفید بود و از این بابت از شما بسیار ممنونم.
—-
درباره انترناسیونالیسم پرولتری نگاه و برداشت من این بوده است که پرولتاریا، از آنجایی که در همه جای کره خاکی ما وجود دارد و از آنها برهکشی میشود، میهن ندارد و لازم است در اتحاد و یگانگی مبارزه کند تا به پیروزی نهایی برسد (آرزو بر جوانان عیب نیست) ولی در عین حال پرولتاریای هر کشوری، در داخل مرزهای مشخصی مورد بهرهکشی قرار میگیرند و مبارزات خود را در درجه اول در داخل همان مرزها انجام میدهند. منافع ملی آن کشور، منافع پرولتاریای آن هم است و با تمام وجود از آن دفاع میکند. با وجود ضدتبلیغاتی که در این باره میشود، موردی را سراغ ندارم که لنین و استالین و خروشچف و برژنف و دیگر سران شوروی و یا مائو در چین و... منافع ملی کشور خود را فدای «منافع پرولتاریای جهانی» کرده باشند. لطفا مرا یاری دهید تا موردی را پیدا کنم.
—-
میخواستم همینجا به آقای البرز گرامی بگویم که با حوصلهای که من در آقای بامدادان مشاهده کردم، یقین دارم که یادداشتهای شما را هم زیر این مقاله میخوانند و اگر خواستند پاسخ میدهند.
با سپاس و آرزوی تندرستی و شادکامی؛ اژدر بهنام
۸ آذر ۱۳۹۵ / ۲۸ نوامبر ۲۰۱۶