روزنامه شرق
دوشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۵
گفتار پیشرو، متن سخنرانی عمادالدین باقی است که قرار بود به مناسبت روز جهانی صلح در دانشگاه صنعتی شریف از سوی او ارائه شود اما سخنرانی باقی لغو شد.
به نزد کَهان و به نزد مَهان
به آزار موری نیرزد جهان
(فردوسی)
اشاره
چون درباره ریشههای معرفتی و هنجاری جنگ و بسترها و عوامل صلح پایدار پیشتر دو بحث را مطرح کردهام و در روزنامه «شرق» و مجله صدا منتشر شدهاند (١) از تکرار مفاد آنها پرهیز میکنم. بحثهایی درباره پلورالیته دوقطبی در برابر پلورالیته طیفی و دوگانهسازیها بهعنوان آبشخور جنگ و دوگانه خیر و شر در برابر خیر مدرج، بحثهای اتوپیایی درباره صلح، مباحثی مانند خشونت، کینه مقدس، جایگاه کرامت انسان و نقش و کار حقوق بشر در تأمین صلح، و ارزشزدایی از کشتن انسانها به دست انسانها پارهای از مسائلی بوده که بیان شدهاند و اکنون با پرداختن به دو مقوله نقش بازرگانی و مذاکره در صلح به شرح برخی نکات همان بحثها یا تکمیل آنها میپردازم.
صُنعگرایی
یکی از بسترهای جنگ وجود تفکرات صُنعگرایانه است که قالبهای مختلف چپ و راست دارند اما به دلیل اینکه ما سالهاست با تفکرات صُنعگرایانه دستوپنجه نرم میکنیم که هزینههای سنگینی را به کشور تحمیل کرده است، ناگزیر به این اشکالش میپردازیم. ایدههای ضدیت و تضاد آنتاگونیستی با بخشی از جهان و اینکه باید در همه زمینهها چنان خودکفا شویم که هیچ نیازی به جهان نداشته باشیم، الگویی شبیه کرهشمالی است درحالیکه این تئوری ذاتا خودش فقرآور و ضداستقلال است زیرا در دنیای امروز تولید همهچیز برای هر جامعهای مقرونبهصرفه نیست و گاهی هزینه تمامشده برخی محصولات آنقدر گران است که باعث ورشکستگی اقتصادی شده و از سوی دیگر رشد قاچاق و سقوط تولید داخلی و شکست در رقابت را محتوم میکند. در دنیای امروز تولید برخی محصولات برای ما ارزانتر و برخی گرانتر است و چون همه جوامع وضعیت مشابهی دارند، تهاتر میکنند و همه به نوعی به هم وابستهاند و تمام سرمایه حیات اجتماعی در اختیار یک فرد یا یک جامعه نیست. دیدگاه صنعگرایانه در زمینه سیاستهای داخلی نیز تصور میکند فرهنگ، سیاست، اقتصاد و امنیت را باید از بالا و با تکیه بر قدرت مهندسی کرد.
بازرگانی و جنگ
دیدگاههای صنعگرایانه بسترساز جنگ هستند. گرچه بحث درباره نظم خودجوش و نظم مهندسیشده پیشینه بسیار درازی دارد و حتی در سنت فکری شرقی و اسلامی شواهد بسیاری میتوان برایش یافت و ابداع متفکران متأخر نیست اما یکی از متأخرانی که آن را به خوبی تبیین کرده، فردریش فون هایک است که این روزها بدون توجه به کُنه نظریات او و جنبههای سودمندش، برخی درصدد برچسبسازی از وی هستند. هایک دو نوع نظم را از هم تفکیک میکند. نظم مصنوع در برابر نظم خودجوش یا نظم رشدیافته. او به دو اصطلاح «تکسیس» و «کوسموس» در زبان یونانی اشاره میکند که بیانگر دو نوع نظم است. تکسیس برای نظمی ایجادشده مثل نظم جنگی و کوسموس برای نظم ناشی از تحول و رشد به کار میرود. دومی انکار نظم نیست بلکه شبیه قواعدی است که در طول زمان با آزمون و خطا و تجربه شناخته و نهادینه شده است. در این دیدگاه مفهوم عقل جمعی دیگر جنبه افقی ندارد و جنبه عمودی هم پیدا میکند. یعنی هم شامل عقل جمعی انسانهای امروز در جامعه میشود و هم شامل انسانهایی که در تاریخ گذشته بودهاند؛ مانند نظم ارگانیسم که در درازای زمان شکل گرفته است. در فیزیک هم رشته سیبرنتیک از «نظم خودسازمانده» یا «خودزا» بحث میکند.
«جامعه تنها هنگامی میتواند به حیات خود ادامه دهد که از طریق فرایندی گزینشی، قواعدی در آن شکل گیرد که رفتار مردم بر طبق آنها زندگی اجتماعی را ممکن میکند». هایک، جامعه را مظهر نظم خودجوش میداند که دولت هم میتواند وجود داشته باشد ولی دولت فقط برای کنترل بهتر کارهاست. بخش نه چندان کوچکی از جامعهشناسی، محصول صنعگرایی است. نویسندهای میگوید سوسیالیسم نتیجه منطقی و ناگزیر جامعهشناسی است. این ارزیابی ناشی از غفلت از رشد جامعهشناسی فردگرا در دهههای پس از شکلگیری جامعهشناسی است. ساختارهای پیچیدهای که به صورت خودجوش به وجود آمدهاند، موضوع علوم اجتماعیاند. نه ساختارهای مهندسیشده و ساختهشده. هایک در بحث مفصلی، انسانوارانگاری یا زندهانگاری جامعه را نفی میکند تا فردیت را اثبات کند. از نظر او همانطور که زیستشناسی وقتی بهطور قاطع از سازمان موجود زنده و ارگانیسم حرف میزند، ایرادی ندارد اما اگر گفت ارگانیسم نهتنها یک سازمان است بلکه سازمان داده شده است، عجیب به نظر میآید اما در مورد جامعه و نظمها و سازمانها بهراحتی نظم خودجوش و سازمان را (به معنی سازماندادهشده) به یک معنا به کار میبرند و منظور از نظم هر دو آنهاست. «جامعه عمل میکند»، «جامعه برخورد میکند»، «جامعه پاداش میدهد»، «کنترل میکند» بیانگر صنعگرایی است.
هایک در بخشهایی از کتاب خود به بررسی این موضوع میپردازد که شکلهای افراطی خردگرایی صنعگرا که هیچ محدودیتی برای کاربرد آگاهانه خرد نمیشناسند، در تاریخ بارها به طغیانی علیه خِرَد منجر شده است. اما میل به استفاده از خرد جهت تبدیل جامعه به ماشینی که بهطور عقلانی اداره میشود، همچنان پابرجاست. شاید هیچکس بهروشنی هگل این فوق خردگرایی که تبدیل به سرچشمه ضدخردگرایی و توتالیتاریسم شده است را ندیده باشد.
او با بیان مستندات و استدلالهایی، عقلگرایی دکارتی را که تمدن جدید غربی بر آن بنیان نهاده شده، سرچشمه پیدایش نظامهای فاشیستی و توتالیتر در غرب دانسته است؛ زیرا به نظر او جایگاهی که دکارت به عقلانیت بخشید اساس صنعگرایی بود و انسان را به این باور رساند که قادر به مهندسی جامعه و طبیعت است. نفی هرآنچه نتوان صدقش را با معیارهای عقلانی اثبات کرد و تلقی آن بهعنوان عقیده محض، ویژگی عمده نهضتی است که دکارت راه انداخت…؛ بنابراین هرآنچه موفقیتهای بشر را امکانپذیر کرده محصول تفکر استدلالی است. نهادها و شیوههای عملی که به این صورت طراحی نشدهاند، فقط به صورت اتفاقی میتوانند سودمند باشند. این تصورات تبدیل به رویکرد بارز صنعگرایی دکارتی شد که توأم با تحقیر سنت، آداب و رسوم و تاریخ بهطورکلی است. تنها عقل انسان میتواند او را قادر به ساختن جامعه از نو کند. این دیدگاه خردگرایانه در واقع به معنی سقوط دوباره به دامن شیوه تفکر انسانوارانگارانه گذشته بود. این دیدگاه گرایشی دوباره به نسبتدادن پیدایش تمام نهادهای فرهنگ به ابداع و برنامهریزی به وجود آورد. اینطور تصور میشد اخلاق، مذهب و قانون، زبان و نوشتار، پول و بازار، از سوی کسی به صورتی ارادی ساخته شده یا حداقل، تحول و تکامل آنها مدیون چنین طرح عامدانهای است.
این شرح مقصودگرایانه یا پراگماتیک تاریخ، کاملترین شکل خود را به صورت تشکیل جامعه از طریق یک قرارداد اجتماعی، ابتدا نزد هابز، سپس نزد روسو پیدا کرد… . برترانگاشتن هرآنچه به صورت ارادی یا آگاهانه انجام میشود؛ تفکری که امروزه نیز همچنان غالب است، مبتنی بر این مفهوم فلسفی است و معنای تحقیرآمیز «نامعقول» یا «غیرعقلانی» نیز از همینجا سرچشمه میگیرد. به این علت، تلقی تأییدآمیز از نهادها و عادتهای سنتی یا مستقر جای خود را به تلقیای منفی داد، چیزی که با عقل اثباتشدنی یا تعیینکردنی نیست؛ بنابراین نمیتواند شالودهای برای تصمیمگیری باشد. هایک سپس به نقد این رویکرد پرداخته و در ادامه این نقد، گفتاری دارد با عنوان: «محدودیت دائمی شناخت ما از واقعیتها» و چگونگی برآمدن خردگرایی صنعگرا را توضیح میدهد که در نهایت به عصیانی علیه خرد منتهی شد و از درون آن نظمهای تصنعی و مهندسیشده بهعنوان عقلانیت و در نتیجه، نظامهای توتالیتر زاده شد. او حتی نشان میدهد چگونه این تفکر در علوم انسانی راه یافته و برای مثال جامعهشناسی صنعگرا بهعنوان جامعهشناسی مسلط شکل گرفته است.
تفکر صنعگرایانه مبتنی است بر پیشفرض بدیهی انگاشتهشده قابلیت مهندسیشدن جامعه؛ تفکری که در اقتصاد و سیاست نفوذ عمیقی پیدا کرد. حتی امروز افرادی که در سلک روحانی هستند، کتاب مینویسند با موضوع «الگوهای مهندسی فرهنگی»، بدون التفات به اینکه این نگرش ریشه در سنت تفکر مارکسیستی دارد، ولی سخنگفتن از مهندسی فرهنگی، مهندسی اقتصادی و مهندسی اجتماعی سکه روز شده و آن را با مدیریت فرهنگی یا مدیریت اقتصادی یکسان پنداشتهاند. تصور میکنند جامعه یا فرهنگ یا اقتصاد، خمیری است در دست نخبگانی که هر طور خواستند میتوانند آن را شکل بدهند و به همین دلیل از قانونمندیهای درونی پدیدهها غافل میشوند. یادآور میشوم اصالت الاجتماعیها همانند نیستند. دورکیم هم مانند مارکس معتقد به اصالت جامعه بود، اما جامعهگرایی صنعگرایانه را رد میکرد و قائل به نظم خودجوش و خودزای جامعه بود. برخلاف دورکیم که معتقد بود جامعه شیئیت و اصالت دارد و از قانونمندیهای خاص خود تبعیت میکند. تفکر مهندسیکردن جامعه به نوعی دولتسالاری یا لویاتان هابزی منتهی شد که ماهیتی ضددموکراتیک داشت. در این دیدگاه، دولت هیولایی است که افراد جامعه برای جلوگیری از جنگ و نزاع قدرت خود را به آن تفویض میکنند و دولت بهعنوان نماینده آنان عمل میکند. اگر امروز از دولت رانتینر بهعنوان منبع فساد یاد میکنیم، ریشه در دولتسالاری دارد، نه جامعه مدنی. در این سیستم دولت دایه مهربانی است که در تنظیم بازار دخالت میکند تا خیرعامه را تأمین کند. از این خاستگاه است که تعابیری مانند تزریق معنویت و اخلاق به جامعه به کار میرود.
برخلاف سیستم بازار در سیستمهای دولتی و برنامهای، جنگ محتملتر است؛ چون آنجا دولت، مهندسی میکند. آنها که مهندسی میکنند به هزینه دیگران میجنگند. کاری ندارند که نظم بازار بههم میخورد یا عدهای کشته یا فقیر میشوند. خودشان در جایگاهی هستند که کشته نمیشوند و جنگ قائم به آنهاست؛ پس عقل حکم میکند برای پیروزی در جنگ آنها از گزند محافظت شوند. آنها به دلیل تسلط بر منابع هم، دورترین گزینهها به خسارتهای مادی جنگ هستند.
تفکر صنعگرایی یا دارای مدل مارکسیستی و دولتگراست یا مدل کاپیتالیستی و انحصارگرا در کارتلها و تراستها. هر دو ضدرقابت هستند. بههمیندلیل برخی از لیبرالها میان نظامهای کاپیتالیستی و نظام رقابتی و سرمایهداری یا بازرگانی تمایز قائل هستند و انحصارات را هم ضدرقابت میدانند. در اقتصادهای انحصارگرا که در آن کارتلها و تراستها نقش تعیینکننده دارند نیز بخشی از کارتلها به جنگ برای رونق خود نیاز دارند، اما بازرگانی نیازمند صلح است و جنگ دشمن آن. به قول تامس پین «اگر به بازرگانی مجال داده بودند که در قلمرو پهناوری که شایسته است جولان دهد ریشه جنگ و شیوههای جنگطلبانه از بیخ برکنده و در کشورهایی با حکومتهای غیرمتمدن، انقلابی عظیم ایجاد کرده بود».
ممکن است گفته شود با جنگ ویران میکنند تا بازسازی آن نیاز به بازرگانی را به وجود آورد و رونق تجارت را سبب شود، اما ماهیت بازرگانی و جنگ در تضاد است. اگر وضع دولتی برای بازرگانی زیانآور باشد، پایدار نمیماند؛ زیرا «دولت بد» بازرگانیاش تقلیل مییابد و از نظر اقتصادی ضعیف میشود. آنچه انگلستان را به قدرتی در قرن ١٩ بدل کرد اقتصاد و بازرگانی بود. امروزه اگر استراتژی دفاع قدرتمندانه هم داشته باشید، قدرت دفاعی نیز تابع قدرت بازرگانی است و قدرت بازرگانی مبتنی بر مذاکره و مسالمت و مداراست؛ بنابراین قدرت نظامی هم برآمده از قدرت اقتصادی است و بزرگترین قدرتهای نظامی جهان را بزرگترین قدرتهای اقتصادی جهان تشکیل میدهند. امروزه قدرت اقتصادی هم برآمده از صلح و دموکراسی است. به میزانی که در جامعهای دموکراسی و حقوق بشر رعایت میشود، موفقیتهای اقتصادی، رفاهی و اجتماعیاش هم در مقایسه با جوامع غیردموکراتیک بیشتر است. دموکراسی و حقوق بشر را فقط از جنبه حقوقی و کرامت انسان نگریستهاند، درحالیکه از منظر سیاسی نیز دموکراسی منبع تقویت اقتدار بازرگانی، جذب سرمایه و جذب نخبگان است و امروزه نسبت مستقیمی میان قدرت اقتصادی و دموکراسی در کشورهای تعیینکننده جهان وجود دارد. کشوری که قدرتمندتر است بازرگانیاش هم پررونقتر و رفاه اجتماعیاش بیشتر است.
هزینههای جنگ
برای ریشهکنکردن فقر در جهان تنها ۱۳۵میلیارد دلار نیاز است، درحالیکه فقط در سال ۲۰۱۳ کشورهای جهان هزارو ۷۳۵میلیارد دلار صرف جنگ کردهاند و فقط با وجود دولتهای صلحگرا فقر بهسادگی ریشهکن خواهد شد.
جنگ همهاش بر سر منافع مادی نیست، بر سر منافع ایدئولوژیکی هم هست؛ یعنی ریشههای معرفتی هم دارد و اگر بپذیریم که ایدئولوژی نیز پوششی است برای منافع، باز چیزی تغییر نمیکند. برخی اصل جنگ را به رسمیت شناختهاند و تاریخ را عرصه نبرد طبقات میدانند و این گزاره صرفا توصیفی نیست، تجویزی هم هست. ایدئولوژیهای بنیادگرای اسلامی، مسیحی، یهودی و بودایی هم جامعه و تاریخ را عرصه جنگ با غیرهمکیشان میدانند.
صلح و مذاکره
تفکر تضادانگارانه و جنگطلبانه، مذاکره را یک تاکتیک میداند که در شرایط ضعف به آن تن میدهد و در شرایط قدرت از آن استنکاف میکند؛ اما در تفکر صلحطلبانه، «مذاکره» یک استراتژی است بههمیندلیل در قرآن میگوید وقتی دشمن، همان دشمنی که جنگ را شروع کرده، به صلح تمایل نشان میدهد، با وجود توانایی ادامه جنگ موظف هستید صلح کنید: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها»، چون صلح یک استراتژی است نه تاکتیک. در ادب پارسی دیده میشود که حتی در متن جنگ، برای صلح مذاکره میکردند، چنانکه در گفتوگوی ویسه با رستم آمده است:
مرا آشتی بهتر آید ز جنگ/ نباید گرفتن چنین کار تنگ
مذاکره، هم یک وسیله پاسداشت صلح است و هم وسیله رسیدن به صلح. نظریهها و عقاید و روحیات ضد مذاکره در عمل، نظریات حامی جنگ هستند.
مذاکره هم اصول و فروعی دارد که کسی نمیتواند بگوید موافق مذاکره است؛ ولی این اصول و فروع را قبول ندارد؛ مثل اینکه کسی بگوید اسلام یا مسیحیت یا مارکسیسم را قبول دارم؛ اما اصول بنیادین آن را قبول ندارم. در مذاکره این یک پیشفرض است که باید منافع هر دو طرف دیده شود. یکی دیگر از آنها نسبیگرایی است؛ اینکه طرف مذاکره، شیء نیست، یک موجود خلاق و سیال است. اگر طرف مذاکره یک شخص واحد تجزیهناپذیر هم باشد بیاعتمادی مطلق، روایی ندارد، زیرا یک شخص واحد نیز ممکن است دیروز و امروز و فردایش متفاوت باشد. انسان، جماد نیست، حال چه رسد که طرف مذاکره یک کشور دارای تنوع و تکثر و… باشد. دشمنانگاری هر رقیبی هم یکی دیگر از موانع مذاکره است. به قول آقای روحانی نباید دشمنانگاری کنیم و همه را دشمن بدانیم.
عدم مذاکره
حال ممکن است سؤال شود آیا با جنایتپیشگانی مانند داعش هم میشود مذاکره کرد؟ متذکر میشوم همیشه «مذاکره» محل و موضوع بحث و نظریهپردازی است، درحالیکه «عدم المذاکره» اهمیتش کمتر از آن نیست؛ به عبارت دیگر پدیدهای مانند داعش محصول عدم مذاکره است.
ممکن است بگویید کسی که در پی جنگ و کشتار است، مذاکره نمیکند؛ اتفاقا اصرار بر مذاکره، اصل مشروعیت او را برمیاندازد و در مذاکره یا عدم مذاکره، مشت طرف باز میشود. اگر مذاکره نکند، منزوی میشود و اگر مذاکره کند، مجبور میشود به قواعد آن تن بدهد و وقتی تن ندهد و ماهیت داعشی آن روشن شود، جنگیدن با آن آسانتر است.
همین امروز در کلمبیا پس از پنج دهه جنگ میان گروه مسلح مارکسیستی فارک با دولت و چهار سال مذاکره همهپرسی برگزار شد؛ اما جنگی که تاکنون بیش از ٢٢٠هزار کشته معادل جنگ هشتساله ایران و عراق داشته و هفت میلیون آواره و ٢۵ هزار ناپدید و ٣٠ هزار ربودهشده با دو اردوگاه راسخ موافق و مخالف برای صلح مواجه است. قرار است شورشان مسلح فارک از این پس وارد فاز سیاسی شوند و رقابت دموکراتیک داشته باشند. موافقان صلح، ادامه جنگ را بیهوده و زیانبار میدانند و مخالفان معتقدند این صلح، دادن امتیاز و پاداش به یک گروه تروریستی است و آنها نمیتوانند خون کشتهشدگانشان را بربادرفته ببینند و معتقدند تفکر مارکسیستی فارک اینبار از طریق نهادهای سیاسی به اقتصاد و سیاست کشور صدمه میزند؛ اما واقعا چه راهحل دیگری وجود دارد؟(٢)
بهرسمیتشناختن
یکی از حرفهای عجیب این است که با برخی جریانها نباید مذاکره کرد، زیرا نفس قبول مذاکره باعث بهرسمیتشناختن آن است؛ این حرف عوامپسند، دشمن فرایند مذاکره است. چه کسی گفته است مذاکره یعنی بهرسمیتشناختن طرف مذاکره؟ اگر دو طرف همدیگر را به رسمیت بشناسند که احتمالا دیگر جنگی رخ نمیدهد. مذاکره متخاصمین مربوط به وقتی است که دو طرف همدیگر را به رسمیت نمیشناختند و جنگ رخ داده است. میتوان همدیگر را به رسمیت نشناخت و مذاکره کرد تا جلوی زیانهای بیشتر گرفته شود. آیا پیامبر اسلام که با مشرکان مذاکره میکرد، قرارداد صلح میبست و حتی شرط آنان مبنی بر حذف نام محمد رسولالله (ص) را پذیرفت، مشرکان را به رسمیت شناخته بود؟
آنها به پیامبر میگفتند اصلا نزاع ما با تو بر سر همین محمد رسولالله است، حالا آن را در متن پیمان بیاوریم؟ پیامبر هم پذیرفت که حذف شود؛ چون ماهیت مذاکره بر انعطاف و بر دادن و گرفتن است. در جنگ ویتکنگها با آمریکا نیز آنها همزمان با جنگ مذاکره میکردند و در تاریخ همه جنگها، آن را میتوان مشاهده کرد. مذاکره در حین جنگ ایران و عراق هم نمونه دیگر آن است.
جنگ ادامه بلاهت است
صلحطلبی برخاسته از واقعگرایی است و جنگ برخاسته از توهم است. جنگ ادامه سیاست نیست؛ بلکه ادامه بلاهت است؛ چون سیاست، مبتنی بر انعطاف، واقعگرایی و مذاکره است. توهم یعنی قطع اتصال با واقعیت و داشتن توهم عظمت و در پی «روکمکردن» از حریف، بدون محاسبه هزینهای که حتی بر فرض پیروزی در جنگ ایجاد میشود. صلح، برخاسته از رواداری است و جنگ برخاسته از دیدگاه ایدئولوژیکی که میخواهد جهان را مطابق نسخهای واحد بسازد و تغییر دهد.
صلحطلب میداند این انسانها را با همین واقعیتی که دارند و دارای هر عقیدهای که هستند، باید پذیرفت و فقط جلوی ضرررساندن آنها را به همدیگر گرفت و باید انعطافپذیر بود؛ اما ایدئولوژیهایی که درصدد تغییر جهان به سود الگوی مطلوب خود هستند و ضرررساندن به برخی طبقات را موجه میدانند، رواداری را فقط با گروههایی که خودشان تشخیص میدهند، تجویز میکنند. یکی از روشنفکران مذهبی در کتاب جدید خود میگوید باید همه سرمایهدارها را از دم تیغ گذراند. از درون چنین تفکر چپگرایانهای صلح برنمیخیزد.
————————
١- هفتهنامه صدا، شماره ۵٣ شنبه ۴ مهر١٣٩۴ ص ٣۶-٣۴ (آبشخورهای جنگ) و روزنامه شرق، شماره ۲۶۵۹ – پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ص ١٠ و ١١ (الگوی حقوق بشری در میان الگوهای فکری موجود، کارآمدترین است).
٢- در زمان همایشی که قرار بود این بحث ارائه شود، هنوز همهپرسی برگزار نشده بود؛ اما پس از آنکه همهپرسی برگزار شد و اکثریت رأی منفی دادند، دولت اعلام کرد به روند صلح و مذاکره ادامه میدهد. جایزه صلح نوبل هم به طرفین این مذاکره تعلق گرفت.