این تصور که نظام سابق غیرقابل اصلاح بود، هیچ مبنای واقعی و درستی نداشت و اتفاقا رژیم شاه در جریان رفرمهای رادیکالی که از جانب خودشان «انقلاب سفید» نامیده شد، در حوزههای اجتماعی و اقتصادی، خیلی هم تند رفت. به طوری که به قول شاملو، جامعه سنتی ما با مدرنیسم تصادف کرد.
مشکل حکومت شاه، نه در سیاست خارجی و نه در کمتوجهی به توسعه اقتصادی و مدرنیزه کردن حیات اجتماعی، بلکه بیتوجهی مطلق به توسعه سیاسی بود که همین هم رفرمهای اقتصادی و اجتماعی را از توازن خارج کرد و نهایتا استبداد فردی شاه که به «ساواکیزه»شدن جامعه و زمینهسازی برای اشاعه دروغهای شاخداری مثل ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی، شهادت شریعتی و صمد بهرنگی شده بود، به گورکن حکومت تبدیل شد.
در یک نگاه کلی، اپوزیسیون رژیم شاه از دو بخش رفرمیست و انقلابی تشکیل میشد. جبهه ملی، نهضت آزادی و کسانی مثل آیتالله شریعتمداری در طیف اول و خمینی، فدایی، مجاهد و حزب توده در طیف دوم قرار داشتند.
بعد از آنکه رشد نامتوازن، چراغهای قرمز را در بخش اقتصاد روشن کردند و شاه تحت فشار شدید کارتر، ناچار شد که دست از استبداد فردی بردارد و فضای سیاسی کشور رو به باز شدن گذاشت و حرکات اعتراضی رو به گسترش نهاد، رقابت بین این دو بخش اپوزیسیون هم نمود روشنتری پیدا کرد. در اواسط سال ۵۷ و بویژه بعد از حوادث میدان ژاله، از یک طرف کفه به سود جریان برانداز و بویژه به سود خمینی، رو به سنگینشدن نهاد و از طرف دیگر شکافی در میان رفرمیستها سر باز کرد. اکثر اصلاحطلبان به این نتیجه رسیدند که رژیم شاه در آستانه فروپاشی است و خمینی توانسته است دست بالا را در رهبری جنبش از آن خود کند.
در برخورد با این خطر، رفرمیستها دچار شکاف شدند. در حالی که نهضت آزادی و بخشی از جبهه ملی، با تن دادن به شعار سرنگونی و پذیرش هژمونی خمینی، سعی کردند تا زمان بخرند، بخش دیگری از آنها به رهبری بختیار به مقابله با «انقلاب» و خمینی برخواستند و تلاش کردند تا از فروپاشی رژیم شاه جلوگیری کنند.
با فروپاشی حکومت شاه، در حالی که پرونده بختیار و همراهانش، تا اطلاع ثانوی، بسته شد، نهضتیها، دولت موقت را تشکیل دادند و کریم سنجابی، رهبر وقت جبهه ملی هم به وزارت خارجه رسید.
نبرد «که برکه»ای که قبل از پیروزی انقلاب شروع شده بود، در فضای جدید ادامه یافت. با آنکه رژیم شاه فروپاشیده بود، اما این واقعیت که انتقال قدرت در سایه حضور میلیونی مردم و عدم مقاومت ارتش، اساسا مسالمتآمیز محقق شده بود، این امید را در میان رفرمیستهایی که حالا شریک قدرت هم شده بودند، تقویت میکرد که بتوانند اوضاع را کنترل کنند و جلوی قدرتطلبی و ویرانگری انقلاب را بگیرند.
از بهمن ۵۷ تا اوایل سال شصت، در حالی که تقابلها و چالشهای بزرگ در میان انقلابیون جریان داشت و جریان خمینی، سرکوب رقبای انقلابی خود را برنامهریزی و گام به گام اجرا میکرد، چالش اصلی کماکان چالش رفرمیستها و انقلابیون بود. در یک سو خشونت و تداوم قهر، «استقلال»، «ضدامپریالیسم»، صدور انقلاب و مرگ بر آمریکا و اسراییل و در سوی دیگر، تکیه بر آزادی، خشونت پرهیزی، ضرورت حسن همجواری با همسایگان، پرهیز از غربستیزی و تکیه بر سازندگی محتوای این صف آرایی اصلی را تشکیل میداد.
در این دوره سرنوشتساز، روسها و حزب توده ایران، نقش بسیار مخربی در به شکست کشاندن رفرمیسم، تولید و تقویت گفتمان انقلاب، غربستیزی و استقرار حاکمیت انحصاری خمینی و متحدان بازاری و لمپنش بازی کردند.
آنچه در بهمن ۵۷ اتفاق افتاد، در بدو امر، نه یک انقلاب، بلکه بیشتر یک «اصقلاب» و به قول نیکفر، پدیدهای «دو بنه» و البته نه به تعبیر او دارای دو «بنه» ارتجاعی و ترقیخواه، بلکه در مقابل آن، و دارای دو «بنه» انقلابی و رفرمیستی بوده است. این اصقلاب دو بنه میتوانست آنگونه که بازرگان و بقیه اصلاح طلبان تصور میکردند، به جنبشی اصلاحی فرا بروید و یا آنگونه که ما چپها، مجاهدین و خمینی آرزو داشتیم، به انقلابی کامل، قدرتمحور و ویرانگر تبدیل شود. هم از این روست که در این دوره حدودا دو ساله، که هنوز هیچ چیز، به مفهوم دقیق کلمه «مستقر» نشده بود، نقش نیروهای سیاسی، اهمیت فوقالعادهای یافته بود و هر اشتباه کوچکی میتوانست به تغییر تعادل شکننده قوا منجر شود که شد. اگر از شهریور ۵۷ دیگر سقوط رژیم شاه اجتنابناپذیر شده بود، اما از فردای ۲۲ بهمن گذر اصقلاب به انقلاب، اصلا قهری و اجتنابناپذیر نبود.
بخش غمانگیزتَر داستان
در رابطه استحاله اصقلاب به انقلاب، اگر به بخشی از آنچه از خارج به ما تحمیل شد، بپردازیم، بخش غمانگیزتَر داستان بر ملا خواهد شد.
روسها به این نتیجه رسیدند كه باید با جریان خمینی كنار بیابند و به عنوان کسی که در آینده سهم اصلی قدرت را در اختیار خواهد داشت، با او آن كار كنند و خمیره اجنبیستیزی او را در جهت غربستیزی ورز دهند. اولین نتیجه این تصمیم مسكو، كنار گذاشتن اسكندری و سپردن سكان حزب به كیانوری بود. اسكندری در مجموع معتقد بود كه در جبهه اصلی مبارزه، تقابل استبداد و آزادی سهم برجستهای دارد و طبعا نمیتوانست «ضد امپریالیسم» مورد نیاز مسكو را نمایندگی كند، اما كیانوری میتوانست.
شعبه بینالملل حزب كمونیست شوروی، كسانی مثل الیانفسكی را داشت كه وظیفهشان دوختن لباسهای تئوریك مناسب، برای اهداف سیاسی كرملین و وزارت خارجه بود. «تئوری دوران»، «راه رشد غیرسرمایهداری» و جعلی با عنوان «دموكرات انقلابی» كت و شلوار و جلیقهای بود كه خیاط خانه الیانفسكی و شركا برای صدام، حافظ اسد، قذافی و دیكتاتورهای افریقایی دوخته بودند و حالا حزب توده را وظیفهمند کرده بودند كه اینها را در اندازه خمینی برش بدهد.
با این شبهتئوریها بود كه زرادخانهای ساخته شد. ابتدا لیبرال به دشنام بدل شد تا رفرمیستها، آزادیخواهان و امثال بازرگان سكه یك پول شوند و بعد فدائیان كمسواد و غرق در كارهای عملی مورد بمباران قرار گرفتند تا اكثریت بزرگشان هول شعار «مرگ بر امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا» به جبهه هواداران خمینی بپیوندد، دولت بازرگان زمین بخورد، سفارت آمریکا به اشغال درآید و در فاز بعد بنیصدر تنهاتر و مقدمات راندن مجاهدین به گوشه رینگ و سركوب خونین آنها و چپهای اقلیت و بقیه فراهم شود.
روسها در انقلاب بهمن مرگبارترین ضربات را به جنبش دموكراسیخواهی در ایران وارد كردند. آنها حزبی را که هنوز نتوانسته بود از چنگ روانشناسی ترس ناشی از شکست سیاسی و اخلاقی در جنبش ملی خلاص شود، به انحراف کشاندند. من هر بار كه چهره رنجكشیده كیانوری را بر صفحه تلویزیون به خاطر میآورم كه با اندوهی عمیق، چسبندگی به روسها را عامل بیچارگی حزب نامید، به سختی میتوانم احساس رنج، تاسف و تأثرم را مهار كنم.
در «اگر» نتوان نشست، اما با قطعیت میتوان گفت كه اگر حزب توده ایران، که توانایی و تجربه سازمانگرانه بینظیری داشت، آنگونه ملعبه دست روسها نمیشد و در جبهه دموکراسی قرار میگرفت، لیبرال به دشنام و اتهام بدل نمیشد، «ضد امپریالیسم» و اسراییلستیزی به این سهولت با عنوان «خط امام» بر سیاست کشور مسلط و صحنه سیاسی ایران آنگونه نمیشد که شد.
پاسخی به پرسش «انقلاب و فرجام آن»
بررسی حادثه بزرگ بهمن ۵۷ در کشور و منطقهای پیچیده، امری سترگ است و نیازمند كاری بزرگ و جمعی. تا اینجا خاطرات و گزارشات سری و غیر سری بسیاری منتشر و تحلیلهای بسیاری هم نوشته شدهاند كه هر یك به جنبه یا جنبههایی از موضوع پرداختهاند. برای من بیشتر نگاه از درون، به خودمان و نقش همراهانمان حوزهایست كه میتوانم به عنوان یك شاهد زنده حرف بزنم و توجه نسل جوان را به ناشنیدهها و كمترشنیدهها جلب بكنم. پاسخ من به سوْال «انقلاب و فرجام آن» این است كه:
اول: انقلاب نتیجه تصمیم هیچ فرد یا جمع مشخصی نیست و در نتیجهی تجمیع تأثیر عوامل متعدد، داخلی و خارجی «حادث» میشود، مثل زلزله، مثل سیل و مثل آتشفشانی.
دوم: انقلاب وقتی متولد شد، یك موجود جاندار است و حركت مستقل خودش را دارد.
سوم: انقلاب با خصلتهای «ویرانگری» و «قدرتطلبی» شناخته میشود و برای آنكه بماند و رشد كند، ویرانگرها و قدرتطلبها را جذب و سازندگان و قدرتگربزان را حذف میكند و هنگامی كه در ویرانگری و قدرتطلبی در محدوده مرزهای ملی، کم بیاورد، از مرزها میگذرد و خود را صادر میكند. و سرانجام تركیب ویرانگری و قدرتطلبی، فساد و تباهی را دامنگیر انقلاب میكند و گور آن را میكند.
چهارم: این تصور كه میتوان بعد از انقلاب، فرمان را چرخاند و سازندگی را آغاز كرد، بر انكار ماهیت و استقلال انقلاب بِنا شده است و غولی را که از شیشه بدر آید، نمیتوان به سهولت به شیشه بازگرداند.
پنجم: با همه اینها، اگر انقلاب بر سر ملت و كشوری آوار شود، شاید برای مهار و محدود كردن ویرانگری آن، چارهای جز ماندن در كنار مردم بهجان آمده و سودازده نماند. گرچه هم بازرگان و هم بختیار در مهار انقلاب ناکام ماندند، اما گذشت زمان و راهی که جامعه ایران با جنبش اصلاحات و جنبش سبز در پیش گرفت، کفه را به طور محسوسی به سود بازرگانی که بهرغم باورهایش با انقلاب همراه شد، سنگین میکند. توجه کنیم که پیوستن سنجابی و بازرگان به بحتیار و راه او، در آن ایام، تنها میتوانست، در بهترین حالت، حوادث بهمن ۵۷ را به چند ماه بعد موکول کند ولی زمینه سرکوب خشن و فوری نهضت آزادی و جبهه ملی در فردای به قدرت رسیدن خمینی را هم فراهم آورد و در نهایت به تعداد گورهای قبرستان پاریس چند تایی اضافه کند.
ششم: فدایی، مجاهد و خمینی هر كدام جزیی از ارگانیسم انقلاب بودند و در مقام مقایسه، مثل یك قطعه آهنربا كه چند پاره شود، همه خصوصیت انقلاب را داشتند: قدرت محور و ویرانگر بودند. آنكه به حكومت رسید، به ویرانگری در سطح كشور و منطقه پرداخت و شهوت قدرتش با ولایت مطلقه هم خاموش نشد. آنها كه دستشان به قدرت حكومتی نرسید، خود ویرانگر شدند. رجوی خود را خدا پنداشت و برای ارضای عطش سیریناپذیر قدرت و ویرانگری، از هیچ كاری فروگذار نكرد و فدایی مثل كژدم، به خودش زهر زِد و تكهپاره شد.
جریاناتی مثل جبهه ملی و نهضت آزادی، چون از جنس انقلاب نبودند، در تنظیم رابطه با حكومت جدید، برخلاف فدایی و مجاهد، از منطق انقلاب پیروی نكردند. ظریفی میگفت كه بروید هر روز نماز شكر بخوانید كه به قدرت نرسیدید و باعث روسفیدی پلپوت و حفیضالله امین نشدید! او منطق انقلاب را خوب میفهمید و میدانست كه چرا رجوی مدعی مسلمانی، بیشتر از همه لنینستها، به لنین کمونیست كه از جنس انقلاب ناب بود، استناد میكند.
هفتم و آخر: دوبنه بودن اصقلاب بهمن، سبب شد که جریان انقلابی هرگز نتواند بطور کامل مستقر و شبیه کشورهایی نظیر شوروی، کوبا و چین، همه برنامههای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خود را پیاده کند. اقتصاد اسلامی نشد، جامعه در مقابل اسلامیزه کردن مقاومت کرد و در حوزه سیاست، غرب ستیزی و صدور انقلاب، حکومت را از نفس انداخت و همزمان سیاستمدارانی از درون حکومت به مردم پیوستند تا جنبش اصلاحات و جنبش سبز از دل جامعه سر برآورند.
اینک که جریان انقلابی حاکم به مرحله تباهی و گندیدگی رسیده و انقلابیون مغلوب هم وضعیت بهتری ندارند، گفتمان اصلاحات، به گفتمان مسلط در جامعه سیاسی ایران بدل شده و هر روز بیش از روز قبل، فراگیر میشود. جنبش سبز تجربهای عظیم بود که راه آزاد کردن انرژی اجتماعی در فراخترین میدانهای قابل تصور را نشان داد. جامعه ایرانی از ثمرات این تجربه ملی دست نخواهد کشید.
■ آقای پورمندی دستتان خوش که در نوشته کوتاهتان پدیده انقلاب ۵۷ و نقش نیروهای موثر قبل و بعد از پیروزی آن را توضیح داده و به نقد کشیدید. اما به باور صاحب این قلم «دو بنه» آقای نیکفر(ارتجاعی و ترقیخواه) بیشتر به واقعیت اجتماعی - اقتصادی - سیاسی ایران نزدیکتر است زیرا: دیکتاتور با مشت آهنین حدوداً ۲۵ ساله احزاب اصلاح طلب مورد نظر شما را کاملا از عرصه خودنمایی در جامعه تار و مار کرده و حتا مانع ایجاد تشکلهای مستقل صنفی، بجز دستساز رژیم، شده بود. بر بستر حداقلی از آزادی نسبی تضمین شده در گذر زمانی نسبتا طولانی میتوان امیدوار بود که تودهها در جریان روند زندگی روزمره در کارخانه، اداره، و ... مشق دموکراسی کنند، که نکردند و نگذاشتند.
متأسفانه این لشگر اصلاح طلبی که در «دو دبنه» شما: انقلابی - رفرمیستی نامیده شده وجود خارجی نداشت، اگر میدشت که میبایستی با چنگ و دندان وارد صحنهٔ شده و از منافعش دفاع میکرد. آیا نبود اصلاح طلبان شجاع و استخوان داری به مانند خانم سوچی در برمه یا واسلاو هاول در چکسلوکی یا اکبر گنجی، علت اصلی نبود؟ اگر بود آیا مبارزه مسلحانه چپها و مذهبیون هم شکل میگرفت؟
خندان باشی؛ رضا غلام
■ آقای البرز گرامی، واژه «تحول» بار مثبت دارد. وقتی میگویید «حزب توده ایران تحت رهبری آقای کیانوری در خدمت تحول در کشور بود» یعنی میفرمایید سیاست و عمکرد این حزب در خدمت توسعه سیاسی و رشد اقتصادی و ارتقا فرهنگی جامعه بوده! میتوانید نشانههایی بر این ادعای خود بیاورید؟
متاسفانه باید بگویم جوهر اصلی سیاست حزب به رهبری نورالدین کیانوری، در دورهای که بهطور جدی وارد گود حوادث سال ۵۷ شد تا زمانی که سرکوب و عملا از سیاست ایران حذف گردید، عبارت بود از «مبارزه بیامان برای تخریب رابطه ایران با غرب و آمریکا». با این تصور که هر اندازه ایران از بلوک غرب دور میشود به همان اندازه به بلوک شرق (سوسیالیستی) نزدیک خواهد شد. متاسفانه هیچ چیز جز این در کارنامه حزب توده در این دوره ثبت نیست.
م. اکبری
■ چند نکته قابل عرض: هیچکدام از نیروهای مخالف شاه از نهضت آزادی گرفته تا حزب توده ایران نمیتوانستند در جبهه دموکراسی قرار گیرند. اگر چنین پتانسیلی در آنها وجود داشت به جبهه سرنگونگی سلطنت نمیپیوستند. گفتن اینکه جبهه ملی و نهضت آزادی برای کنترل خصیصه نابودگری انقلاب به آن پیوستند، حرف بیربطی است. به خصوص این حرف در مورد کسانی که بعدن اصلاحطلب نام گرفتند و خود زمانی تندترین تمایلات ویرانگری را در جسم و روح انقلاب دمیده و آن را تازاندند. نویسنده مطلب معلوم نیست به چه دلیلی آنها را در ردیف امثال بازرگانها قرار داده است، بیشتر از بقیه صادق خواهد بود. نیروهایی که نویسنده از آنها به عنوان رفرمیست نام برده است کم یا بیش در مقابل رفرمهای شاه که به انقلاب سفید معروف شد ایستادند و حتی در مقطعی از آن همان گفتند و کردند که روحانیون از خمینی گرفته تا معتدلترین آنها بر علیه این رفرم میگفتند.
در این شکی نیست که استبداد فزاینده سیاسی در ایران فرصت رشد و پرورش نیروهای رفرمیستی را از بین برد و جامعه سیاسی منتقد حکومت شاه را به سمت مواضع هرچه رادیکالتر و تندتر ویرانگر سیاسی سوق داد. اما تاکنون کمتر کسی از منتقدین آن دوره انصاف و جسارت اعتراف به وجود حقوق و آزادیهای قانونی گسترده مرتبط با حقوق فردی و اجتماعی و مذهبی شهروندان کشور تا قبل از سرنگونگی حکومت شاه در جامعه ما را داشته اند. بطور کلی امتناع از اعتراف به این حقیقت به امری هویتی تبدیل شده و پذیرش آنها مدعیات مرتبط با «کارنامه درخشان گذشته» بسیاری از ما را بیاعتبار خواهد ساخت. جامعه ایران اگر شانسی برای توسعه خویش در۵۰ سال اخیر داشته، این شانس قطعن متعلق به دوره جمهوری اسلامی نبوده است. جامعه ایران در اغلب شاخصهای اصلی توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و مذهبی و محیط زیستی و اخلاقی در بعد از انقلاب اسلامی تا به امروز بسی از دوره شاه عقبتر رفته است.
اصغر جیلو
■ اصغر عزیز! چرا میگویی که جبهه ملی و نهضت آزادی را رفرمیست تعریف کردن، حرف بی ربطی است؟ این دو سازمان حدود شصت سال قدمت دارند و عملکردشان روی میز است. همراهی آنها با جبهه براندازی در سال ۵۷ اگر یک تمکین از سر اجبار نبود که به سرعت به جدایی منجر نمیشد! برای سن و سال ما خوب نیست که از جاده انصاف خارج شویم و حرفهای غضبآلود بزنیم. اگر میگفتی که موضع ایندو در برخورد با دولت امینی در مقابل موضع کسانی نظیر خلیل ملکی، چپ و نادرست بود، میشد از تو پذیرفت. اما اینکه اینها اهل خشونت و براندازی بوده باشند، متکی بر هیچ سند تاریخی نیست. در مورد آنهایی که بعدها اصلاح طلب شدند، عزیز برادر! لطفا اول یک سوزن به خودت بزن، بعد حق داری جوالدوزت را در چشم حجاریان فرو کنی! کسی که سالها عمرش را در خانههای تیمی چریکها گذرانده و حالا خودش در قلب اروپا و البته به حق، مروج عدم خشونت و آزادیخواهی شده است، نباید اینقدر بیمهابا احتمال تغییر و تحول دیگران را انکار کند. مصطفی تاجزاده در آن سالها ترک همان موتوری مینشست که تو، عباس و دیگران مینشستید و همان شعارهای تند ضد امپریالیستی را میداد که من و تو می دادیم! چطور من و تو حق داریم که تغییر کنیم ولی حجاریان و تاجزاده ندارند؟ در مورد حزب و شانس عمده شدن مقوله آزادی در سیاست حزب، زیر رهبری اسکندری، من بدبینی ترا ندارم. ظرفیت تفسیرهای موسع و ارو-کمونیستی از م-ل در حزب وجود داشت. گرفتاری اصلی حزب وابستگی به مسکو بود، نه م-ل
احمد پورمندی
■ ممنون از از این چند پرسش: نکاتی در پاسخ به ترتیبی چینش آن در ذهن من:
۱- نهضت آزادی و جبهه ملی با پیوستن خود به صف خمینی در ماههای منتهی به انقلاب نشان دادند که آنها هم مثل ما و خمینی خواهان پایان حکومت شاهاند.
۲- و چه مدرکی مهمتر از همین حقیقت تاریخی غیرقابل انکار. نهضت آزادی در عین حال خواهان یک حکومت اسلامی از نگاه خودش لیبرال بود و در این زمینه پروندهاش روشن. فرصتطلبی جبهه ملی را در رفتن به پشت خمینی و بر علیه بختیار(حتی نه بیطرفی متمایل به خمینی بلکه آشکار بر علیه وی) و پیوستناش به جبهه سرنگونگی حکومت شاه را با ۱۰۰ من سریش هم نمیتوان پنهان کرد.
۳- و از کجا معلوم اگر جبهه ملی و نهضت آزادی چنین نمیکردند تعادل قوا به همان ترتیبی تحول مییافت که شما توصیفش کرده و گفتهاید در غیر اینصورت فقط لیست کشتهها افزوده میشد.
۴- بلی نه نهضت آزادی و نه جبهه ملی در داخل (و نه انشعابات آن در آن ایام در خارج) هیچکدام مثل ما خواهان خشونت نبودند ولی این امر به هیچ وجه نمیتواند پیوستن آنها به صف سرنگونگی طلبان حکومت شاه را بپوشاند.
۵- من متوجه نیستم ربط قلب اروپا با نظرات من چیست؟ مگر خود شما در همین اروپا نیستسد؟ و متوجه هم نیستم چرا باید به دلیل رد نظریه شما که گفتهاید آن جناح حکومتی که ما اکنون آنها را اصلاح طلب میشناسیم از نظر من و مطابق بسیاری فاکتهای تاریخی نه تنها اصلاح طلب نبودند بلکه حتی انقلاب را میتازاندند، باید مورد عتاب و شماتت شما قرار بگیرم. ما خودمان هم عین آنها فکر و عمل کردیم.
۶- دلیل اتهام شما را متوجه نیستم که پرسیدهاید مگر حجاریانها هم مثل ما نمیتوانند تغییر بکنند؟ پاسخم این است که البته میتوانند من کی و کجا در این عریضه چند خطی چنین گفته و یا القاء کردهام.
۷- باز با تاکید دیگر باره بگویم که قبل از دیگران باید یقه خود را بگیریم، بر عکس تصور و القای شما من در این یادداشت، جوالدوز که سهل است حتی یک سوزن هم به حجاریانها نزدهام. و بر عکس این، نه تنها یک سوزن باید یک خنجر ابتدا برخود زد و بعد به سراغ سوزن زدن به دیگران رفت.
۸- و آن خنجر این است که تفکر ما هر اسمی بر آن بگذاری به دنبال برقراری یک استبداد و دیکتاتوری خشن و خونین به جای دیکتاتوری شاه بوده است. هم اسکندری به چنین تفکری تعلق داشت و هم کیانوری، و هم ما و... هم جنبش اسلام سیاسی در قالب خمینسیم و مجاهدیمن و غیره. سازمان که اوایل انقلاب کلی هم با حرب توده مشکل داشت و از شوروی فاصله، اما مثل حزب توده و نیز همان حجاریانهای مورد اشاره شما به تازاندن انقلاب بر علیه بقایای حکومت شاه و غرب مشغول گشت.
۹- نکته دیگراینکه اگر قرار بر محاکمه فاعلان و عاملان انقلاب در دادگاه عادله تاریخ باشد مسئولیت اصلی فجایع عمده این سالهای سپری شده بر عهده همان حکومتی است که اصلاحطلبان امروزش نیز نقشی غیرقابل انکار در شرها و کشتارها و فجایع آن داشتهاند.
اصغر جیلو
■ احمد عزیز. اول اینکه شما دو مفهوم رفرم و مسالمت را برابر می پنداری و به همین دلیل رفرم را در مقابل انقلاب قرار میدهید. رفرم مفهومی در جوامع توسعه یافته است که تغیر و ساختارهای اساسی را مبناء قرار نمیدهد و مبتنی بر نگرش برنامه محور است. آزادی تشکل و احزاب از ویژگیهای رویکردهای رفرمیستی است که لاجرم در خود مسالمتجوئی را نیز به همراه دارد. بر خلاف رفرم، مفهوم انقلاب مربوط به کشورهای توسعه نیافته است که میتواند با رویکرد مسالمتآمیز و یا غیر مسالمتآمیز باشد. احزابی که شما نام بردید، رفرمیست نبودند بلکه خواهان مبارزات مسالمتآمیز بودند که البته نحلههای مختلف فکری را شامل میشدند. از طرفداران شاه سلطنت کند و نه حکومت تا موافقان تغییر نظام سلطنتی. به نظر من اگر به تفاوتهای بنیادین مفاهیمی چون رفرمیسم و اصلاحطلبی و هم چنین قهر و خشونت نگاه دقیق صورت نگیرد، نتیجهاش منجر به استناج نادرست میگردد.
حمید حمیدی
■ جناب پورمندی، باسلام و سپاس
۱- درونمایه مفهوم پردازی شما پیرامون انقلاب و کارکرد آن را در ردیفهای یکم تا هفتم بیکم و کاست میپذیرم و درست میدانم، و برای من بسیار خوشایند بود. امیدوارم همه هواداران متدولوژیک و آیینی مارکس هم به چنین برداشتی از انقلاب و کارکرد آن نزدیک شوند. همچنین، گرچه مصدق هنوز برای ایرانیان گرامی است، اما زمان آن رسیده است که لباس شمر و امام حسین را از تن شاه و مصدق (کامنت البرز) در آوریم و آنها را برپایه نقش و جایگاه تاریخی و راستین خود آنها ارزیابی کنیم.
۲- درونمایه واژه اصقلاب را اگر به این معنا بدانید که نتیجه جنبش میتوانست انقلاب یا اصلاح باشد همانگونه که انگور میتواند سرکه شود یا شراب، آن را درست میدانم، اما واژه سازیهای این چنینی را که کسانی در ایران هم میسازند (مانند خصولتی) شایسته زبان شما نمیدانم. نوشتار شما نشان میدهد که توان به کارگیری واژگان خوب را دارید و در زبان فارسی نیز چنین توانی هست. اصقلاب، کمی لوس است.
۳- من نه خودم به انقلاب یا اصلاح ارزشی نگاه میکنم نه از کسی چنین چشمداشتی دارم که آن را خوب یا بد بدانید. همانگونه که نوشتهاید، پدیداری انقلاب به فرمان کسی نیست. همانگونه که نمیتوان گفت سیل یا زمین لرزه را کسی آفرید و خوب است یابد. تنها میتوان گفت اگر آمادگی نداشته باشید، این دو ویرانگرند. اگر درست فهمیده باشم، شما رویکرد بهبودگرایی گام به گام را از انقلابیگری بهتر میدانید. اما هوز درنیافتهام که شما انقلابیگری در برابر اصلاح یا بهبود در آن زمان را یک برتری میدانید یا نه؟
4- شما نوشتهاید: «روسها در انقلاب بهمن مرگبارترین ضربات را به جنبش دموكراسیخواهی در ایران وارد كردند. آنها حزبی را که هنوز نتوانسته بود از چنگ روانشناسی ترس ناشی از شکست سیاسی و اخلاقی در جنبش ملی خلاص شود، به انحراف کشاندند. من هر بار كه چهره رنجكشیده كیانوری را بر صفحه تلویزیون به خاطر میآورم كه با اندوهی عمیق، چسبندگی به روسها را عامل بیچارگی حزب نامید، به سختی میتوانم احساس رنج، تاسف و تأثرم را مهار كنم». من شاید این سخنان را نادرست ندانم، اما هسته فرافکنی را در این سخنان و بخش نخست نوشته شما میبینم. اگر سرنوشت ما را روسها و کارتر مینویسند، پس جایگاه و نقش آن «خلق قهرمان» و «طبقه کارگر تا آخر انقلابی» چیست و کجاست؟ فزون بر آن، آیا شما به راستی آن چیزی را که اکنون انقلاب ۱۳۵۷ مینامیم، پیش از آنکه انقلاب شود یک جنبش دموکراسی خواهی بود؟ شما سخن بسار با ارزشی گفتهاید با این درونمایه که هرجای آن جنبش را که بشکنید، همانند یک کامپوزیت آمیزۀ همۀ گرایشهای آن روزگار را میتوانید در آن ببینید. چیزهایی را که درباره مهندس بازرگان تاجزاده و دگرگونی آنها در گذر زمان را میپذیرم. اما آن نیرویی که بیدرنگ پس از انقلاب دست به آدمکشی زد و کلنگ به دست میخواست مرده ریگ دوهزار و پانسد ساله یک تمدن را ویران سازد میتوانست دموکرات باشد؟
پیروز باشیم
بهرام خراسانی، هشتم آبان ۱۳۹۵
■ اصغر عزیز! برای آنکه سو تفاهم بیشتری پیش نیاید، بهتر است روی موضوعات متمرکز شویم. اول- از اواسط سال ۵۷ این سوال بطور جدی در دستور کار سیاست قرار گرفت که آیا رژیم شاه را می توان نجات داد؟ این سوال فقط به ایرانی ها مربوط نبود و مشغله ذهنی دیپلمات های غربی هم شده بود. تا آنجایی که از خاطرات و اسناد می توان فهمید، انگلیسی ها زودتر از آمریکایی ها به این سوال پاسخ منفی دادند و در حالی که آپارات کارتر برای نجات شاه سناریو های مختلف را بررسی و اجرا میکرد، حکومت انگلستان، بی بی سی را سخاوتمندانه در اختیار خمینی قرار داد و مذاکره با جریان خمینی، به عنوان حکومت آینده ایران را پیش میبرد. پاسخ سیاسیون ایرانی هم به همین شکل متفاوت بود. بختیار با این حساب که به کمک ارتش و آمریکاییها میتواند بر اوضاع مسلط شود، همه تخم مرغهایش را در سبد شاه گذاشت و سنجابی و بازرگان با این تحلیل که کار شاه تمام است، روی آینده بدون شاه، روی آیندهای که در آن خمینی حرف آخر را میزند، برنامهریزی کردند. ما در آن زمان اصلا در این قد و قواره نبودیم، اما سیاستمداران حرفه ای و با تجربه طبق قواعد کلاسیک سیاست رفتار کردند. آیا تو از بازرگان و سنجابی انتظار داشتی که انتحاری و «فدایی وار» به خط بزنند و روی اسب بازنده شرط بندی کنند تا خاطره خوبی برای تاریخ بر جا بگذارند؟
اصغر عزیز! بهتر میدانی که سیاست علم و هنر بازی در زمین ممکنات است و تاریخ عقل و تدبیر از سیاستمداری که سرش را به دیوار بکوبد، به نیکی یاد نخواهد کرد. دو تحلیل در مقابل هم قرار گرفتند و تحلیل بختیار نادرست از کار درآمد. همین! دوم - اتخاذ یک تاکتیک درست، نه دلیل اصلاحطلب بودن نهضت و جبهه است و نه حجت انکار آن. برای قضاوت در این مورد، باید برنامه و عملکرد این دو را در حیات شصت ساله آنها مورد داوری قرار داد. من تردید ندارم که اگر فردا ج.ا. رفتنی شود، نه جبهه و نه نهضت، به این دلیل که اصلاحطلب هستند، به درستی، از تعامل با جانشینان احتمالی حذر نخواهند کرد. سوم- به گمانم این سخن ویلی برانت است که در سوسیال دموکرات بودن کسی که در جوانی کمونیست نبود، باید شک کرد! زیاد مهم نیست که ما در مورد گذشته خودمان و تغییراتی که پشت سر گذاشتیم، چقدر مهربان یا بیرحم و سختگیر باشیم، اما مهم است که در مورد دیگران و تغییراتشان جانب انصاف را از دست ندهیم و اگر حجاریانی که از پایهگذاران وزارت اطلاعات بود، به خاطر دفاع از آزادی و اصلاحات، ویلچر نشین شد، حداقل باور کنیم که طرف هم مثل ما تغییر کرده و از چپ رادیکال اسلامی، به باورهایی مشابه ما رسیده است. همین طور است باور به تغییر تاجزاده، نبوی، موسوی، کروبی، قدیانی و..... چهارم- واقفم که احتمالا بر این بحث تاریخی ما، مسایل مربوط به آینده و سیاستهای ما سایه افکنده است و تو شاید دیدگاه مرا نسبت به جنبش سبز، مهندس موسوی و شعار اجرای بیتنازل قانون اساسی خوش نمیداری. به این مسایل اما، میتوان و باید در جای خود پرداخت.
احمد پورمندی
■ احمد عزیز. جبهه ملی و نهضت آزادی به باور من در کاتگوری ملیگرایان غیر مذهبی و ملیگرایان مذهبی جای دارند که جبهه ملی از سال ۱۳۴۰ و نهضت آزادی از سال ۱۳۴۱ از فعالیت منع شدند. پس گزاره شما که تاریخ شصت سال مبارزه دارند نا دقیق است. به عبارت دیگر شاید بتوان گفت که این دو تشکل پس از درگذشت زنده یاد مصدق با پیشینه ترین تشکلها در عرصه ملی هستند که لزومأ به معنای شصت سال مبارزه نیست.هر دو این تشکل از سال ۵۶-۵۷ با شکل گیری اولیه انقلاب دوباره شروع به فعالیت نمودند که متاسفانه هر دوی آنها در اولین سالهای حکومت اسلامی سرکوب و به حاشیه رانده گردیدند.به لحاظ غالب نبودن گفتمان اصلاحی از سوی این دو تشکل آنها نیز عمومأ به روشهای مسالمتجویانه که برای من به معنی رفرمیسم نیست رو آوردند. زنده یاد بختیار در آن مقطع به لحاظ تداوم راه زنده یاد مصدق مبنی بر تثبیت قانوگرائی اگر چه بسیار با تاخیر از سوی شاه منصوب گردید و یا آن مسئولیت تاریخی را پذیرفت نیز نتوانست بر غلبه سازی گفتمان اصلاح طلبی نائل آید.همانگونه که در پست اول هم اشاره نمودم این دو تشکل با دو خواستگاه مشترک به انقلابی پیوستند که هیچ نقشی در به چدید آوردن آن نداشتند و به قول شما تخم مرغهای خود را در ظرف آقای خمینی نهادند. متاسفانه در ایران به دلیل ساختارهای دیکتاتوری نیروی رفرمیسم در ایران وجود نداشتهاند. اگر چه میتوان به وضوح پیروان مبارزات مسالمتآمیز را نشانه کرد.
احمد عزیز به باور بنده مسالمتجوئی برابر با رفرمیسم نیست و انقلاب هم لزومأ به معنی خشونت نیست. به همین ترتیب مفهوم قهر و خشونت نیز برای من حداقل دو کاربرد دارد. قهر به معنی عدم توافق و خشونت به معنی اقدام برای حذف دیگری. متاسفانه در دوستان زیادی موضوع قرائت تاریخی و تحلیل تاریخ نیز یکسان استفاده میشود. ابتداء تاریخ را به تحلیل می نشینین و نام آن تحلیل را قرائت تاریخی نام میگذاریم.
حمید حمیدی
■ احمد گرامی: ابتدا در مورد نکته اصلی آخرین پاسختتان مینویسم: اجازه بدهید متد شما را قرض گرفته و به بعد از انقلاب برویم و سیاست های حمایتی ما وحزب توده را از حکومت خمینی در آن زمان بر اساس آن داوری کنیم. با نگرش پیشنهادی شما ما وحزب کم یا بیش د ر مناسبات خود با حکومت درهمان موقعیتی قرا ر گرفته بودیم که جبهه ملی و نهضت آزادی قبل از انقلاب وقبل از ما نسبت به خمینی ونیروی وی قرار گرفته بودند. در اینصورت دیگر نمیتواند بحثی ازسوزن وجوالدوزی که شما توصیه کار بردش را دارید در کار باشد و...، جایی که جبر سیاست وزمانه وشرایط؛ فرمانده وراهبر پدیده ها وحوادث است دیگر چه جایی برای گفتگو و اختیار و مسئولیت اخلاقی، و وعده های سیاسی و برنامه ای مرتبط با مدعیات آزادیخواهانه ما و درس آموزی نسل بعدباقی خواهد بود، و برهمین سیاق اگر هم سیاست و مسیر دیگری توسط عده ای انتخاب شود بی حاصل و بی سر انجام بوده وفقط به درد ثبت در تاریخ و تبرئه خویش خواهد خورد. حال همین فرمول را به زمان انقلاب سفید ببرید، موافقین ومخالفین شاه همزمان و همگی محق و حق به جانب از کار درخواهند آمد و..جبر واجبار، سود وزیان آینده نزدیک وقمارهزینه وفایده همیشه میتواند هر سیاست و اقدامی را در هر شرایط زمانی و مکانی موجه و مشروع معرفی کند و...؟ این متد قضا وقدری را البته میتوان رنگ امیزی کرد وتحت عنوان شعار «سیاست عالم ممکنات است» را به فروش گذاشت.
و اما چند نکته تکمیلی. شما یکمطلبی نوشته اید و من هم نکاتی را در ان مورد گفتهام. شما به جای پاسخ بلاواسطه ومستقیم به آن نکات مخلوطی از کنایه و متلک را با پاسخ به یک سری نکاتی که نه من آنها را گفته ام و نه درموردشان بحث کردهام تحویل من دادهاید. من در پاسخ اول خودم با اشاره ای مختصر از آنها گذشتم ولی شما باز تحت عنوان «تمرکز بر مسایل اصلی» باز همان روش را ادامه داده اید. من نوشتم بودم «هیچکدام از نیروهای مخالف شاه از نهضت آزادی گرفته تا حزب توده ایران نمیتوانستند درجبهه دموکراسی قرار گیرند، اگر چنین پتانسیلی در آنها وجود داشت به جبهه سرنگونگی سلطنت نمی پیوستند. گفتن اینکه جبهه ملی ونهضت آزادی برای کنترل خصیصه نا نابود گری انقلاب به آن پیوستند، حرف بی ربطی است«. شما در پاسخ گفته اید که چرا من گفته ام که «جبهه ملی و نهضت آزادی را رفرمیست تعریف کردن، حرف بی ربطی است؟» از متن پاسخ من کاملن روشن است که نه در مضون ونه در شکل یک کلمه هم در رد رفرمیست بودن یا نبودن آنها در مقطع انقلابحرف نزده ام. مگر نمیتوان رفرمیست بود ولی در جبهه ضد دموکراسی هم سینه زد؟ رفرمیسم مگر مترادف با دموکراسی است؟ آنچه من من گفته ام عدم تعلق خاطر و کار کرد این دو جریان در آن موقعیت نسبت به جبهه دموکراسی خواهی است. در برخی از پاسخهای دیگرتان نیز داستان از همین قرار است. مرقوم کرده اید که ابتدا باید عیب خود دریافت تا قادر به دیدن نقیصه در دیگری شد، و من هم درپاسخ نه خلاف این بلکه در تایید این رویه گفته ام ولی شما در پاسخ این بار نوشته اید که نه خیر، کشف عیب خویش چندان هم مهم نیست، بلکه ارجح ستایش از دیگرانی است که چنین میکنند. من از اصرار شما در ترغیب من به کرنش در برابر حجاریانها در تعجبم. این عین گفته شماست «زیاد مهم نیست که ما در مورد گذشته خودمان و تغییراتی که پشت سر گذاشتیم، چقدر مهربان یا بی رحم وسختگیر باشیم، اما مهم است که در مورد دیگران و تغییراتشان جانب انصاف را از دست ندهیم و اگر حجاریانی که از پایه گذاران وزارت اطلاعات بود، به خاطر دفاع از آزادی و اصلاحات، ویلچر نشین شد، حداقل باور کنیم که طرف هم مثل ما تغییر کرده واز چپ رادیکال اسلامی، به باورهایی مشابه ما رسیده است». بالخره من باید به کدام ساز برقصم تا مورد قبول افتد. بعد از این هم گویا ندایی از غیب به شما خبر می دهد که «واقفم که احتمالا بر این بحث تاریخی ما، مسایل مربوط به آینده و سیاست های ما سایه افکنده است و تو شاید دیدگاه مرا نسبت به جنبش سبز، مهندس موسوی و شعار اجرای بی تنازل قانون اساسی خوش نمی داری»،. این «واقفم» شما برچه شواهدی که من خود از موجودیت آنها بی خبر مانده ام استوار شده است؟ مینویسید واقفم... احتمالن...شاید چنین و چنان باشد. اگر واقفید پس این «احتمالن» و «شاید» چرا در این وسط به هنرنمایی مشغولند؟
اصغر حیلو
■ اصغر عزیز! نخست، اگر کلمه ویا جمله ای از من باعث آزردگی خاطر عزیزت شده، پوزش می خواهم و بعد، بحث ما - به رغم برخی کج وتاب خوردن ها - دارد وارد مسیر درست و مهمی می شود. اجازه بده در مورد چند نکته اساسی، که به گمانم روی بحث مشخص ما سایه جدی می اندازد، نظرم را به اشتراک بگذارم و منتظر پاسخت بمانم. اول- تعیین جایگاه یک نیروی سیاسی از نگاه من تابع دو فاکتور برنامه و عملکرد تاریخی آن است. منظورم از تاریخ هم یک دوره زمانی قابل سنجش و قضاوت است و نه تاریخ به مفهوم کلی و نامحدود. دوم- دموکرات مطلق، فقط در آزمایشگاه علوم اجتماعی قابل تصور است و در زندگی واقعی، ما با جریاناتی مواجه هستیم که «در مجموع یا کمی- تاحدودی» دموکراتند. با این نگاه، نه تنها جبهه ملی و نهضت آزادی در آن زمان و در این زمان، در جبهه نیروهای دموکرات جای می گیرند، بلکه هم اصلاح طلبان ما و هم مشروطه خواهانی نظیر داریوش همایون و شهریار آهی، مادام که منبع مشروعیت قدرت حاکمه را مردم و رای آزادانه آنها بدانند، جایشان در این جبهه هست، گرچه اولی ها با قایل شدن جایگاهی برای دین در سیاست و دومی ها با قایل شدن همین جایگاه برای خانواده ای خاص، اصول اولیه دموکراسی را که بر تفکیک چهار حوزه دین، خانواده، اقتصاد و سیاست استوار است، خدشه دار می کنند. سوم- رآل- پلتیک، نه قضا-قدری است و نه بی پدر مادر! رآل- پلتیک را می توان از طریق تحلیل مشخص از شرایط مشخص سنجید و رابطه آنرا با برنامه جریان مربوطه، توضیح داد و در موردش داوری کرد. چهارم- هم حرکت بختیار و هم حرکت بازرگان، در چهار چوب رآل- پلتیک، قابل طبقه بندی و ارزیابی است. هر دو قصد داشتند برنامه حزبشان راکه در مجموعه دموکراتیک بود، عملی کنند. تحلیل مشخص از شرایط مشخص، امروز که معما حل شده است، نشان می دهد که جلوی سقوط رژیم شاه را - با احتساب نتیجه عملکرد خود عامل و فاعل تحلیل- نمی شد گرفت و بختیار بازی را باخت. (مگر آنکه او را از کنسپت رآل- پلتیک خارج کنیم و با نگاهی آرمانی به سیاست، که البته نگاه او نبود، قضاوت کنیم) پنجم- اجازه بده جریان فدایی را مسثسنی کنیم و فقط به حزب بپردازیم ( چون که صد آمد، نود هم پیش ماست!) من با سیاست «دیاکوگ انتقادی» در آن زمان مشکلی ندارم و راه دیگری را هم برای آن شرایط متصور نمی بینم. مشکل من با حزب، اما این نیست. مشکل در محتوای سیاست و برنامه است. مشکل در ضد امپریالیسم و چسپندگی به روسیه است و نه در اتخاذ تاکتیک در مقابل حکومت تازه تاسیس. مگر جبهه، نهضت و حتی مجاهدین، تاکتیک دیگری را اتخاذ کردند و اصلا می توانستند بکنند؟ و در آخر- امیدوارم که برداشتم از نوشته هایت که در عصر نو، ایرن گلوبال و همین ایران امروز منتشر شدهاند و حتی از همین چند یادداشتی که نوشتی، غلط باشد و تو هم مثل من، موسوی، کروبی و خاتمی را در جبهه دموکراسی و در شمار متحدین پایدار ما در مرحله تحول گذار جامعه به دموکراسی ببینی.
احمد پورمندی
■ با پوزش از تاخیر. بله پر واضح است که بر آورد بختیار از امکان جلوگیری از فروپاشی حکومت غلط از آب درآمد و وی شکست خورد، اما در این شکست عدم حمایت نهضت آزادی و جبهه ملی از دولت وی در تقویت خمینی و تضعیف بختیار نقش ایفا کرد. در این وسط نهضت آزادی کم یا بیش به اهداف خود در جهت تاسیس دولتی با خصایل مذهبی مدارا گر وفادار ماند، و اتحاد با خمینی را فرصتی برای نیل به آن یافت. عمل نهضت آزادی از این جهت مغایرتی برجسته با آرمانهای آن نداشت. اما در مورد جبهه ملی وضع چنین نبود. آنکه از جبهه ملی به آرمان آن وفادار ماند بختیار و یارانش بودند، و نه سنجابی و بقیه حلقه رهبری این جبهه. این بختیار نبود که در وسوسه حکومت و قدرت، به جبهه ضد دموکراسی خمینی پیوست، وی در همان مدت کوتاه دولت مداری خویش بخش بزرگی از مهمترین اهداف سیاسی جبهه ملی را محقق ساخت، این دکتر سنجابی و بقیه بودند، که قدرت بختیار را مستعجل یافته و بر علیه برنامه و آرمان جبهه ملی، در وسوسه اشغال صندلی دولتی مستدام، و نیز در اشتیاق سوزان یک انتقام تاریخی از سلطنت به جبهه خمینی پیوستند.
نهضت آزادی به درجهای کمتر و جبهه ملی بسی بیشتر، به دنبال جامعهای با معیارهای بردبار و متحمل و نسبتا باز بودند، وگرچه هر دو پیروزی بر سلطنت و بختیار را جشن گرفتند، اما در تحقق آنچه باید به دنبالش میبودند نه تنها شکست سختی خوردند، بلکه درست بر علیه برنامه و آرمان خود به تثبیت و استقرار حکومتی خشن و نامدارا و مستبد و خونریز نیز کمک کردند. اگر منظور و هدف از این بحث تعیین نسبت جبهه ملی و نهضت آزادی با موضوع و جبهه دموکراسی در آن ایام است، سطور بالا توصیف دریافت فشرده من از حوادث آن دوره است، و بر این اساس هیچ یک از این دو جریان جایگاه خود را نه در جبهه دموکراسی بلکه در کنار نیروهایی که به دنبال استقرار یک حکوت مستبد تمام عیار بودند انتخاب کردند. پیش بینی بختیار به نحو شگفتانگیزی درست از آب در آمده و استبداد نعلین بسی قویتر و خشنتر از استبداد شاهی بر مصدر قدرت نشسته بود. نه تنها آزادیهای سیاسی بلکه بنیانهای حقوق فردی و اجتماعی شهروندان کشور نیز باید بیهیچ ملاحظهای نابود میشدند.
بله درست و دقیق نوشتهاید. ما در قد و قوارهای نبودیم که به مناسبات قدرت فکر کنیم، ولی باید اضافه کرد که ما نیز از جمله نیروهایی بودیم که به بخشهای مهمی از برنامه و آرمان خود در جهت سرنگونگی تمام و کمال سلطنت، و تبدیل ایران به یک کانون پیگیر مبارزه ضد امپریالیستی و انقلابی با جانفشانیهای بسیار نایل شده بودیم. ما نیز در صف پیروزمندان قرار داشتیم. منتهی شوخی تلخ تاریخ این بود، که بخشی از اهداف مورد نظر ما، نه به دست خود ما و از طریق استقرار یک دولت چپ و متحد بلوک سوسیالیستی در آن زمان، بلکه به دست یک حکومت مستبد دینی که هنوز هم غلیان احساسات ضدامپریالیستیاش را بعد از نزدیک به ۴ دهه پایانی متصور نیست، جامه عمل پوشانده بود. یکی از موارد خویشاوندیهای ما با حکومت دینی نیز در گذشته در همین بوده و به درجه معینی هنوز هم هست. این، همان هویت مشترکی است که تا نفی نشود، فعالین ما هم چنان و کم یا بیش در گروگان و خدمت حکومت دینی عمر به سر خواهند کرد.
اصغر جیلو
■ آقای پورمندی گرامی سلام،
امروز بعداز ۶۲ سال از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و بعداز ۵۴ سال از اصلاحات ۶ بهمن ۱۳۴۱ معروف به «انقلاب شاه و مردم» صحبت کردن از نیروهای تاثیر گذار در صحنهی سیاسی ایران که منجر به انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ شد میتواند دقیقتر و واقعبینانهتر و کمتر برخوردار از احساسات تلافی جویانه و یا چشم پوشانه باشد. ما چه بخواهیم چه نخواهیم ۳۰ هزار آمریکائی در ایران «ماموریت» داشتند. در آن روزهای رویکار آمدن جان اف کندی که نسیم آزادی در ایران وزید. انتخابات فرمایشی بود و تازه وقتی اعلیحضرت اراده کرد که زنان حقوق رای داشته باشند و قانون انتخابات را در بهمن ۱۳۴۱/۱۹۶۲ عوض کردند. مهندس مهدی بازرگان که خرجش را از جبهه ملی جدا کرده بود با اعلامیهای به این موضوع اعتراض کرد و آیتالله خمینی پیوست. این که اصلاحطلبی نیست.
نتیجه: فشارهای متمادی بر نیروهای مشروطهخواه بعداز ۲۸ مرداد؛ ضربهای کاری بر دستاوردههای مشروطه و حکومت مشروطه سطنتی ـ پارلمانی در ایران بود. همین موجب انشقاق نیروها و تقویت رادیکالیسم مذهبی و چپ علیه کل حکومت پادشاهی گردید. وقتی انتخابات تیول عدهای از صاحبان قدرت گرددید و حتی جناحهای مختلف حکومت موسوم به حزب مردم و ایران نوین تحمل نگردید. تکلیف نیروهای خارج از حکومت معلوم بود. همه هم چریک و مجاهد نبودند........ اینکه بگوئیم «سیاست» صبر و انتظار جبهه ملی مشحون از اصلاح طلبی بود درست نیست. همیطور «تجلیل» از مهندس مهدی بازرگان که در آن روزگار بجای سیاست برای «اثبات خدا» کتاب مینوشت ربطی به اصلاحطلبی ندارد.
ایران در بین دو سنگ آسیاب غرب و شرق قرار گرفته بود. باید حداقل امروز بدون تعصب و احساسات فکر کنیم که چه میبایست میکردیم و کدام نیروها شمول حکومت پادشاهی در مجموع بهتر عمل کردند. یا کدام نیرو در کدام زمینه برخورد معقول و در کدام زمینه دچار افراط با تفریط گردید.
در مورد سوسیالیزم واقعا موجود و حزب توده به اساسیترین علت آن سیاست ها در جهان و ایران توجه نکردهاید. نگفتید که چرا آنها با آن برخوردهای عجیب و غریب، چپهای دگر اندیش را در سراسر جهان متعجب نمودند؟ اشکال در کجا بود؟
نگارندهی این سطور بعداز نزدیکی قدائیان و حزب توده که مطالعه قطعنامهایهای احزاب برادر در سال ۱۹۶۰ و ۱۹۶۹ یکی از کارهای جاری ما بود، برای اولین بار متوجه شدم که: «گذار سرمایهداری به سوسیالیزم با موفقیت انجام شده است و بر گشتناپذیر است» خُب با این حساب «سوسیالیزم واقعا موجود» فکر میکرد که در جهان هژمونی کسب کرده و دیر یا زود امپریالیزم به «زبالهدان« تاریخ خواهد رفت......
آقای پورمندی عزیز جان کلام اینجا بود. با این محاسبه و تحلیل شوروی با حکومت شاه برخورد میکرد و ما نمیدانیستیم چرا؟ به افغانستان لشگرکشی میکرد.... و با هر حکومت که با غرب دعوا میکرد «رفیق» میشد. قرار داد کمپ دیود را محکوم میکرد. بین جیمی کارتر و ریچارد نیکسون فرقی نمی گذاشت جهان سیاه و سفید بود، از خمینی حمایت میشد از اشغال سفارت آمریکا خوشحال میشدند.
متاسفم که در حکومت شاه؛ در نبود امکانات بحث و گفتگو کسی پتهی آن قطعنامههای «مشعشعانه» را روی میز نریختند تا با برخورد جدّی آنرا به نقد بکشند. تودهایها هم شاگردان باهوش مارکسیسم نبودند. هنوز هم خیلیها خیال میکنند گورباچف «خیانت» کرد.
پیروز باشیم.
پرویز مرزبان / ۳۱ اکتبر ۲۰۱۶
■ بهرام خراسانی عزیز! ممنون از یادآوری ها، پوزش از تاخیر و چند نکته:
۱. واژه ترکیبی اصقلاب از من نیست. دیگران آن را معادل Refolution به کار بردهاند و در شرایط بیصاحبی زبان فارسی و نبود فرهنگستانی که رئیسش حداد عادل نباشد، کم و بیش وارد زبان سیاسی شده است. حدسم این است که شکل ثقیل و عربی کلمه منظورتان بوده باشد. تلاش شما، مزدک بامدادان و دوستان دیگری که بر فارسینویسی اصرار دارند، قابل درک و تا حدی که به عربیستیزی و افراط نکشد، مثبت است. زبان فارسی ظرفیت خودیسازی زیادی دارد و خیلی از کلمات عربی از سلام تا خدا حافظ و از اصلاح تا انقلاب بیش از اندازه خودی شدهاند که بتوان آنها را بیگانه پنداشت. واژههای ترکیبی مثل اصقلاب خیلی به انتقال مفاهیم کمک میکنند و کاش فرهنگستانی میداشتیم که بتواند، با زمان حرکت و واژهسازی کند. آلمانیها خیلی قوی و خوب عمل میکنند با این حال در حوزه تکنولوژی و آی. تی ناچارند، اسامی و حتی افعال را از انگلیسی بگیرند و خودی کنند. آنها از کلمه Google فعل Googeln را ساخته و در همه زمانها به راحتی صرف میکنند. ما هم می توانیم مثلا «گجستن» را به جای گوگل کردن که دارد مصطلح میشود، بسازیم و صرف کنیم و کمبود افعال اصلی را یکجوری جبران کنیم.
۲. در پیشانی مطلب اشاره کردم که اصلاحناپذیر دانستن حکومت شاه تز نادرستی بود و اتفاقا ضرورت توسعه سیاسی، در اتاق خواب شاه هم نماینده داشته و فرح با شیوه استبدادی حکومت شوهرش مشکل داشته و دور و برش را هم روشنفکرانی مثل قطبی گرفته بودند و بسیاری از اقدامات مثبت، مثل تاسیس و تداوم کار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، با حمایت فرح میسر شده بود. تشکیل سپاه دانش، بهداشت و ترویج، خانه انصاف، خانههای فرهنگ روستایی، اردوهای دانشجویی عمران ملی و اقدامات بنیادی بسیاری از این دست، بهترین امکانات را فراهم کرده بودند برای آنکه روشنفکران با توده تماس بگیرند و کار آگاهگرانه بکنند. شورای موسیقی رادیو را ابتهاج توده ای می گرداند و دور زدن سانسورچیهای کودن و کم سواد ساواک و اداره ممیزی به سهولت آب خوردن ممکن بود. صدها مثال میتوان زد و بگذریم.
۳. بحث ارزیابی از زنده یاد دکتر مصدق و راه او را به فرصتی دیگر وامیگذارم
۴. در همه تحولات سده اخیر ایران، لینکهای خارجی عملکرد پر رنگی داشتهاند. آیا همواره سهم تعیین کننده را داشتهاند؟ شاید نه! آیا روشنفکران، طبقه متوسط فرهنگی ، ارباب دین و توده مردم برق چغندر بوده اند؟ قطعا نه! سهم ها چگونه بوده اند؟ امیدوارم تاریخ پژوهان ما به این مهم بیشتر بپردازند.
احمد پورمندی
■ احمد گرامی، من مطمئن نیستم که پاسخهای من و شما متمرکز بر موضوعاتی اصلی مورد مجادله باشد. با این وجود نکات زیر را در پاسخ مینویسم.
۱- آن انقلاب به هر صورت علیرغم هرنظری که ما اکنون داشته باشیم رخ داده وبه گذشته پیوسته است. در اصرار بر نابهنگام بودن تصمیم بختیار سه دلیل قابل تصور است. اولین آن، سرزنش وی و ارزش گذاری منفی نسبت به ارزیابی وی از تعادل نیروها ست، دوم؛ دفاع از پیوستن جبهه ملی و نهضت ازادی و بقیه به جریان خمینی تحت عنوان واقعیبینی سیاسی، و سوم قرینهسازی تاریخی برای دفاع از سیاست نیروهای مذهبی اصلاحطلب و بعدن هم رهبران جنبش سبز. در متن پاسخهای شما هر سه دلیل فوق قابل مشاهده است.
۲- به استنباط من این است باور شما به امکان اصلاحات در دوره شاه با زیر پرسش گرفتن تشکیل دولت از سوی بختیار در تناقض است.
۳- کوشش اصلی شما بر این متمرکز است که مسلم بودن شکست بخیتار را از پیش نتیجه بگیرید. در آنهنگام حتی مطلعترینها وبا تجریه ترین ها نمیتوانستند تصوری نزدیک به آن چه که به سرعت طی شد ازمسیرو کیفیت وشتاب تحولات ارائه دهند. اگر شما سند ومدرک ونوشته ای در این زمینه از آن دوره سراغ دارید که بر ابطال این ادعا دلالت کند، خوب است همین جا طرح کنید. می گویند که مهندس بازرگان سه اصل را برای پیشگیری از خطا در سیاست توصیه می کرده: اول، استقبال از پیروزی، دوم دوری از شکست، و سوم و مهمتراز همه، تشخیص این که کدام یک از این دو شکست وکدام یک پیروزی است.
۴- از یک نگاهی اگر ساخت وپاخت پشت پرده خمینی با آمریکا را بر اساس اسناد جدید ی که اخیرن رو نمایی شد بپذیریم، مسلمن هیچ نیروی دیگری نیز نمیتوانست مانع پیروزی خمینی شود، چون امریکا به هر صورت پشت بختیار و هر بلوکی با آن را دیر یا زود خالی میکرد. ولی اگر این فاکتور را حذف کنید، نمیتوان بلوکی متشکل از دولت بختیار، نهضت آزادی و جبهه ملی را فاقد نتیجه در مهار قدرت خمینی و از پیش محتوم به شکست دانست، خصوصن که بخشی از سران معتدل و پر نفوذ روحانی جنبش با جریان خمینی تفاوت و اختلاف داشتند.
۵- رآل پولیتکی که شما برای بر رسی کارنامه دیگران بکار میگیرید، فاقد مشخصات شناخته شده برای من است. ابتدا مبانی آن را معین کنید تا از حدس و گمانهای بیمورد اجتناب شود.
رآل پولیتیکس البته و اغلب پراگماتیسم وعملی بودن طرحها وایده ها را در زمان حال اساس قرار میدهد، و به همین خاطر هم معمولن مثلن در اروپا تفاوت آنچه که احزاب چپ در قدرت انجام میدهند با احزاب رقیب راست و محافظه کارشان در خیلی از زمینه محو واندک است. برخی از طرحها و سیاست ها ی این احزاب هیچ جه هیچ ربطی به ایدئولوژی و آرمانهای دو طرف ندارند. با وجود این رآل پالیتیکس منجر به محو مرزهای ایدئولوژیک و یا استحاله همه احزاب در یک حزب واحد بزرگنر نشده است. نیل به یک هدف سیاسی از طریق اقدامات وسیاستهای معین عملی و امکان پذیر مورد مجادله نیست. آنچه مورد بحث است، نسبت این اقدامات وسیاستها با آن مقصد، وهدف و برنامه نهایی مورد نظر است. اگر نتوان برای تحقق عدالت نسبی در جامعه ای مفروض به دولتی مدافع سود بی حد و حصر سرمایهداران و غارتگران توسل جست،به همان نسبت هم نمیتوان برای رسیدن به یک جامعه آزاد، عقد اخوت و همکاری با استبداد دینی زیر توجیه رآل پلیتیک بست.
۶- انتظار ازرهبران جنبشی که سبز شد، که کار رابا گرفتن پاستور تمام میکردند، انتظاری غیر واقعی بود، ولی نه به این دلیل که ریسک بزرگی با نتایج غیر قابل پیش بینی به همراه داشت، بلکه دقیقن به این دلیل که اصولن این رهبران از مدافعان و منادیان و سازندگان همین نظام و قانون اساسی آن بودند وهستند، و قابل تصور نیست که کوشش آنها در آن مرحله ورای چهار چوب قانون اساسی سازمان می یافت. اما شایسته بود که شما در مورد روی دیگر سکه، و رویکردی هم که بطور کلی و یا از اساس و یا بخشن اعتراضات خیابانی به تقلب انتخاباتی، سرکوب و کشتار معترضین و بطور کلی اعتراض میلیونی مردم به سکانداران اصلی حکومت را را ماجراجویی و خارج از چهارچوب رال پولیتیک معرفی کرده و میکنند هم، کمی سخن میگفتید، تا تفاوت رآل پولیتک شما با آنها مشخص شود. آنگونه که من میفهمم همان نقدی که شما از نتیجه کار بختیار طرح کردهاید، طراحان این رویکرد از رهبران جنبش سبز کرده و میکنند.
آقای حجاریان مورد علاقه و اشاره شما، جنبش سبز را در تلویزیون جمهوری اسلامی توطئه دشمنان ایران معرفی کرد، و آقای عباس عبدی دوباره با شامه تیز خود ضرورت تغییر رنگ مجدد را حس کرده و به نفی حقوق مردم و تخطئه اعتراضات آنها پرداخت، ابطحی معاون خاتمی تتسلیم خواست حکومت شد، و رفتار وگفتار خود را مطابق میل باز قدرت بر علیه رهبران جنبش سبز و فعالین آن تنظیم کرد . اما کسانی نیز از همردیفان و دوستان این افراد مثل قدیانی وتاج زاده و غیره برحقانیت نظرات واقدامات خود پای فشردند وایستادند.، رهنورد وکروبی وموسوی هم به دلیل همین رویکرد به بند کشیده شدند، حال شما کدامیک از این رویکردها را منطبق با رآل پالیتیکس خود میشناسید؟
محمد علی عمویی همکاری حزب با حکومت جمهوری اسلامی، و ملاقات منظم خود با اسدالله لاجوردی برای تحویل اطلاعات مربوط به افراد طرفداران شاه و شاپور بختیار و... هنوز هم جز افتخارات خویش میشناسد. این هم یک رویکرد از رال پالیتیک است.
۷- نمیتوان یک نتیجه واحد حاصله از از دو اقدام ویا دو سیاست متفاوت را با دو پیمانه مختلف اندازه گرفت. نمیتوان بر پشته کشته های آرمانگرایانه چشم فرو بست، ولی در عوض سیاستمداری را به خاطر ایستادگی در سمت دموکراسی و رد اتحاد با استبداد دینی به مواخذه کشید؟ و از آن سو، همطرازان رویگردان از وی و رویگردان از جببه دموکراسی خواهی را که در تقویت جبهه خمینی، و پیروزی و تاسیس حکومت دینی نقش در خورایفا کردند، والبته خود نیز بعد از سواری دهی کافی قربانی شدند را مورد ستایش قرار داد؟
۸- آن چه خلیل ملکی در ابتذای ذهه چهل دید، و بختیار بعدن آن را به همه سیاستمداران فعال خواهان تغییر در آستانه انقلاب مجددن گوشزد کرد، اما دیگران ندیدند و یا نخواستند ببینند محقق شد، ولی گویا مقرر شده بقیه هیچ مسئولیتی در بیتوجهی به این هشدارها قبول نکنند. اکنون دیگر همه میدانیم که بختیار درباره رابطه بین اسلام و قدرت در زمانهای دور چه نوشته بود.
«... در گرماگرم قرون وسطی، اسلام پدیدار میشود و میشکوفد و با آن، امت جهانگیر و توتالیتر دیگری پا به عرصه میگذارد... سازماندهی کامل جامعه مسلمان در جزئیات حقوقی و سیاسی آن و فقدان دو قدرت جدا از هم از همینجا سرچشمه میگیرد...فهم اینکه قدرتی سیاسی با به خود بستن گوهر الهی بر آدمیان فرمان براند و به نام مشیت الهی یا زیر عنوان حکم تقدیر بیامان بر آنان اجبارها و فداکاریهای گوناگون تحمیل کند، ساده است... اسلام در پاکی و بیآلایشی آغازینش، نه کلیسا دارد و نه دولت. پیامبر و جانشینانش قدرت توتالیتر به کار میبندند... طبیعی بودن مقاومتی را هم که دولتهای مسلمان تا مدتها در برابر اصلاحات حقوقی و اجتماعی کردهاند، میتوان فهمید... اصل ایمانی است که همه جا سفت و سخت حضور دارد؛ جزمی بهواقع تغییرناپذیر...آنچه دولتهای مسلمان در خصوص علم و هنر و پیشرفت اجتماعی از دست دادند، اسلام در زمینه خلوص و یکپارچگی جزمیاش به دست آورد.»
موفق باشید.
اصغر جلیو