iran-emrooz.net | Wed, 18.01.2006, 8:29
معاویه و شاخ غزال
امیر مومبینی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
از آغاز دو گوهر همزاد نيک و بد پديدار میشوند، نه هر يک در يکی، که هر دو در همه!
نزدیک عصر، بار دیگر بند شلوغ شد و در پی هیاهویی که به توفان پاییزی همانند بود، در چند سلول باز و بسته شد و در آخر در سلول مرا باز کردند و دو نفر را به درون انداختند و رفتند. بعداً معلوم شد که آن روز شمار زیادی بازداشتی را آوردهبودند کمیتهی مشترک و تا جای آنها را مشخص کنند موقتاً تقسیمشان کردند بین سلولهای انفرادی. میهمانان من هیچ کدام سلام نکردند. من هم، با توجه به تجربهی قبلی، بدون این که چیزی بگویم منتظر ماندم تا ببینم که تازه واردان چه میکنند. آن دو، هر یک در یک کنج سلول نشستند. یکی بیخ در و یکی ته سلول. کمی که گذشت سکوت آزاردهنده شد. سرفهها و سینه صاف کردنها نشان میداد که سکوت باید برود پیکارش. نا چار به حرف آمدم و گفتم:
- سلام. تازه دستگیر شدید؟
آن که ته سلول بود و سی ساله به نظر میرسید، جواب سلام مرا داد و دست کشید روی صورت خودش و صلوات فرستاد. نفر دیگر به جای جواب سلام روی کف دست و زانو جلو خزید و از نزدیک نگاهی به پاهای من انداخت و با ترس و وحشت پرسید:
- اینجا کجاست؟ تو کدوم خیابونه؟ اینجا چه میکنن؟ منو برای چی آوردن اینجا؟
- از من میپرسی که تو را چرا آوردن اینجا؟!
- از کی بپرسم؟ تو چند وقته اینجایی؟
- نزدیک شش ماه.
- پاهات چرا باد کرده و بو گند گرفته؟
- شلاق زده بودن. حالا خوب شده.
- شلاق؟ چند تا؟
من چیزی نگفتم. او دوباره از نزدیک به پاهای من نگاه کرد. کمی ساکت ماند. بعد از جا پرید و رفت پشت در و با دست و پا به در سلول کوبید و فریاد کشید:
- سرکار! درو باز کن! منو ول کنید! باس برم سر کار! درو باز کنید! تورو خدا درو باز کنید! بدمسبا درو باز کنید!
نگهبان آمد و از پشت روزنه به او گفت که خفه شود و تهدید کرد که اگر یک بار دیگر صدایش بلند شود لهاش میکند. تازه وارد برگشت و نزدیک من نشست و دو باره به پاهایم نگاه کرد:
- یا حسین! یا حسین.
کف پاهای خودش را خاراند و پرسید:
- اینجا کجاست؟ اسمش چیه؟ کجای شهره؟
پرسیدم:
- اسم تو چیه؟ برای چی دستگیر شدی؟ کی دستگیر شدی؟
نگاه پر ابهامی به من افکند و گفت:
- من دستگیر نشدم. من کی دستگیر شدم؟
نمیدانستم برداشت او از دستگیری چیست که آن را انکار میکرد. برایم عجیب بود که کسی مفهوم دستگیری را نداند. گفتم:
- منظورم اینه که کی تو را گرفتند. تو کی هستی؟ برای چی اومدی اینجا؟
او نگاه مشکوک و بسیار ابلهانهای به من کرد و گفت:
- میدونی، گفتن با تو صحبت نکنم. بهشون نگو، خوب! پاسبونا منو آوردن اینجا.
- کی؟
- دیروز.
- چرا؟
- به علی نمیدونم. از نگهبانا هم پرسیدم. هیچکی نمیدونه. صاب کارم پدرمو در میاره. پاک دیر کردم. اینجا کجا هست؟ کدوم شهربانیه؟
- آخر نگفتی برای چی تو را دستگیر کردن.
- به علی منو دستگیر نکردن.
- تو مال کجایی که نمیدونی دستگیری یعنی چه؟ منظورم اینه که پاسبانها کی تو را گرفتن!
- پاسبون نبودن. شخصی بودن. از یه ماشین سواری پریدن بیرون و اومدن سراغ من. تا تونستم جیغ کشیدم. با همهی زورم داد زدم. فکر کردم نظر بد دارن. تو امیر آباد جوبی بهم حمله کردن. سهتایی منو گرفتن انداختن تو ماشین. به علی زهرهترک شدم. همش تو فکر ناموسم بودم. فکر کردم میخان منو ببرن یه جایی. یه گزنه تو جیبم بود. پیش خودم گفتم اگه دست از پا خطا کنن با گزنه به اونا حمله میکنم. اما اونا گزنه رو پیدا کردن و برداشتن. وقتی منو آوردن تو کلانتری دلم راحت شد. گفتن اسمت چیه. گفتم. ده تا سیلی زدن تو گوشم تا راستش را بگم. مثل این که خل شدن. آدم که اسم خودش رو دروغ نمیگه. فکر کردم که اسمم را عوضی گفتم. دو باره گفتم. اونا هی خندیدن و هی گفتن شاخ غزال. شاخ غزال.
- خوب، شاخ غزال، آخر برای چی به تو حمله کردن؟ اصلاً نمیدونی؟
- به علی نمیدونم. شاید تو بهتر بدونی. یا ابوالفضل. سیگار داری؟
- نه
- یه دونه؟ با هم میکشیم!
- اصلاً ندارم. اینجا همهی جیرهی سیگار یه دونه زر بیشتر نیست.
- خوب پول میدیم برامون بگیرن. از دیشب تا حالا فقط نصف سیگار کشیدم. منو انداختن پیش یه بابایی. یه سیگار روشن کردن به ما دادن تا با هم بکشیم. هر چه التماس کردم یه سیگار کامل به من ندادن. بیچاره. اصلاً فکرش را نمیکرد گیر من بیفته.
- کی؟
- همون که منو انداختن پیشش دیگه. آدم بد بختی بود. مث تو پاهاش باد کرده بود. وقتی دیدم تشنهی سیگارم و فقط یه دونه هست زهر خودم را ریختم. ممد ریزه کم کسی نیس ها؟
- ممد ریزه!
- نوکر شما.
بیشتر به من نزدیک شد و سرش را نزدیک گوشم آورد و ادامه داد:
- با ناخنم از دو جا بیخ سیگارو سوراخ کردم. وقتی او پک میزد به جای دود هوا میکشید. اما نوبت من که میشد با انگشتام سوراخا را میگرفتم و از ته دل پک میزدم. خلاصه اینطوری من دود میزدم و رفیقم هوا.
- چه کار عجیبی! چه جنس خرابی داری تو!
- به علی بد جنس نیستم. بیدودی داشت منو میکشت.
خودم را برای چنین میهمانی آماده نکرده بودم. یک بار دیگر، این بار با تندی پرسیدم:
- آخر بد مسب یه دلیلی داره که تو را گرفتن. چی شده؟
- به علی نمیدونم. شاید مس تو. چه میدونم.
در همین موقع، زندانی دیگر که در گوشهی بالای سلول چمباتمه زده بود با یک صدای آسمان غرمبه و لهجهی عربیگونه خطاب به ممد ریزه گفت:
- ایشان را احتمالاً به خاطر این که با معاویه بیعت نکرده است اینجا آوردهاند پسر. تو که خودت عین پسر معاویه هستی. بهتره که هرچه زودتر بزنی بیرون و ما را راحت کنی.
- چطور بزنم بیرون؟
- خفه! من چه میدانم تو چطور بزنی بیرون. به آن کسی که اینجا را جارو میکند بگو که تو را هم جارو کند، احمق.
- راس راسی ما احمقیم آقا. اگه احمق نبودم چرا رفتم اونجا.
پرسیدم:
- کجا رفته بودی؟
- میدونی، یه عدهای راه افتاده بودن تو خیابون. به علی من فکر کردم دسته راه افتاده. رفتم ببینم. اما هنوز نرسیده بودم اونجا که این لباس شخصیها ریختن سرم. خوب شد که تا اونا بفهمن انداختمش دور. با دست پاک اومدم کلانتری.
- چی را انداختی دور؟
- ببخشید آقا، مثل این که تو هم مثل من شوتی ها! دواها را دیگه. یه ریزه دوا داشتم دیگه.
زندانی دیگر باز هم خطاب به ممد ریزه گفت:
- عرض نکردم پسر معاویه هستی. چرا به من سیلی زدی نادان؟
ممد ریزه گفت:
- غلط کردم آقا. دیدی که اونا گفتن اگر نزنم تو گوش تو میزنن تو گوش خودم.
- بهتر نبود که آنها توی گوش یک خر بزنند اما تو توی گوش یک آدم نزنی، گستاخ!
- بله بهتر بود آقا. من ترسیدم. حالا شما کمک کنید من برم بیرون تا عمر دارم نوکرتون میشم. به حرف شماها گوش میدن.
- کی به حرف ما گوش میدهد؟ ساواک! تو نمیدونی که ساواک چه معنی داردد؟ تو اصلاً فرق بین زندانی و زندانبان را هم نمیفهمی؟ زیر کدام بوته بار آمدی بدبخت!
- ساواک! مگه اینجا ساواکه؟ همون ساواک چیز؟ یا ابوالفضل. یا حر شهید. من گفتم چرا اینا این طوری به من نگاه میکنن. گفتم چرا سیگار به آدم نمیدن تا بمیره.
شاخ غزال دوباره پرید پشت در و شروع کرد به فریاد زدن. با همهی توان فریاد میکشید و میگفت که چرا او را توی ساواک انداختند. دیوانهوار با پا و دست به در میکوبید و دشنام میداد. هر چه دشنام هرزه بود نثار خودش کرد که چرا از خیابان امیر آباد رد شده است. به خودش دشنام میداد اگر تا آخر عمر پایش را به خیابان امیر آباد بگذارد. به پاسبانها التماس میکرد که او را از ساواک نجات بدهند و ببرند کلانتری محل خودشان. سرانجام یک نگهبان آمد و او را از سلول بیرون کشید و یک سیلی سنگین خواباند بیخ گوش او و گفت:
- تو تظاهرات چکار میکردی احمق؟ تو که میترسی چرا مشت گره میکنی؟
- سر کار به خدا من بیتقصیرم. واسه چی منو انداختین پیش ساواکیهای مادر ...؟ اون دوتا ساواکین نه من! من برنمی گردم توی اتاق پیش اونا. منو از راه بدر میکنن. اگه ولم نمیکنید منو ببرین کلانتری. اقلاً اونجا یه نخ سیگار پیدا میشه.
نگهبان با تعجب پرسید:
- چی گفتی؟ به ساواکیها فوش میدی؟
- بله. نه. یعنی به اون دوتا که تو اتاق هستن . . .
- تو اصلاً میدونی چی داری میگی؟
- نه به امام حسین. نه به علی.
- خوب پس بریم تا حالیت کنم.
نگهبان شاخ غزال را با خود برد. در که بسته شد همسلولی من گفت:
- صبح به این ملعون گفتند بزند در گوش بنده. هنوز عمامه روی سرم بود. چنان محکم روی پردهی گوشم ضربه وارد کرد که هنوز هم صداها را خوب استماع نمیکنم. خودشان میدانند که چطور سیلی بزنند که خسارت نزند. اما این دیوانه که این چیزها را نمیداند. اگر میگفتند که توی گوش مادرش بزند حتماً همین عمل شنیع را با او میکرد. بنده اسمم مرتضوی است. اسم شما چیست؟
من نامم را گفتم و پرسیدم:
- شاخ غزال را از کجا میشناسید؟
- نام فامیل ایشان شیخغزالی است. مأمورین برای تمسخر به او میگویند شاخ غزال. او هم اسم اصلی خودش را آموخته و به خودش میگوید شاخ غزال. البته حق با مأمورین است و همین شاخ غزال برای او مناسبتر است. حرمت شیخ را باید نگهداشت. دیشب مرا آوردند. در ساوه دستگیر شدم. همینجا این جوان را دیدم.
- چه اتهامی دارید؟
- میگویند که بنده تبلیغات علیه امنیت مملکت کردم. دروغ. بندهی طلبه فقط برای امنیت مملکت دعا کردم. اگر مقصود امنیت مملکت است، بنده فقط برایش دعای خیر کردم. اگر مقصود و منظور امنیت اشخاص خاصی است، بنده مسئول امنیت آنها نیستم. شما چهکار کردید؟
از حالت باز و راحتاش خوشم آمد. به خصوص این که با کافر و مسلمان و حلال و حرام شروع نکرده بود و راست رفته بود سر سیاست. با این همه نمیتوانستم باز با او صحبت کنم. مختصری توضیح دادم. او وسط حرف من پرید و گفت:
- میدانید آقا، گمانم یکی از اتهامات بنده هم این است که فوتبال بازی میکنم. فکر میکنند آخوند اگر فوتبال بازی کند حتماً خرابکار است. کسی به آنها میگوید که چرا به کاباره میروند و رقص میکنند؟
- چقدر عالی. واقعاً یک روحانی ورزشکار و اهل فوتبال نمونه است. حیف که از این روحانیان کم پیدا میشود.
- تازه شروع شده آقا. در آینده بسیار خواهند بود. در قم دهها تیم فوتبال و والیبال درست شده است. به شما قول میدهم که چند سال دیگر تیم آخوندها به همهی تیمهای دیگر گل میزند.
- خیلی خوبه.
- تیمهای دیگر هم هست. والیبال از همه بیشتر در میان طلبهها طرفدار دارد. زحمت کمتری هم دارد.
- اینطوری خوبه. واقعاً من نمیدانم که چرا روحانیان سعی میکنند با همهی آدمها متفاوت باشند.
- بگذار یک شوخی را برایت نقل کنم. در مدرسه میگویند دو نوع آخوند هست. یک نوع آدمهایی که آخوند شدهاند، یک نوع آخوندهایی که آدم شدهاند. ما از نوع دوم هستیم، انشاءالله!
دوتایی زدیم زیر خنده. گفتم:
- اگر دیگران با شما از این شوخیها بکنند میشوند کافر. اما شما خودتان هر چه دل تنگتان بخواهد به همدیگر میگویید.
گفت:
- هر صنفی کلک کار خودش را خودش بهتر میداند. همه از ما میترسند ما از خودمان! یک رازی را برای شما بگویم. همهی مردم نقش بازی میکنند. جنابعالی هم حتماً کمی نقش در زندگی بازی میکنی. اما تنها کسانی از خلایق که خودشان و نقششان یکی است عمامهدارها هستند. ما وقتی بالای منبر مصیبت میگوئیم نمیتوانیم ادای گریه را در بیاوریم و نقش انسان گریان را بازی کنیم. ما باید گریه کنیم. اگر مردم بفهمند که ما ادای گریه را در میآوریم اعتقادشان را از دست میدهند. ما خودمان مصیبت میگوئیم و خودمان با مصیبتخودمان گریه میکنیم. اما همانطور که گریه میکنیم ممکن است مغز ما به یک چیز دیگری فکر کند و قلب ما اصلاً غمگین نباشد. بله، جهود، دینش و امتش و ملتش همه یکی است. ما هم خودمان و نقشمان یکی هستیم.
من تا آن زمان هرگز در این باره فکر نکرده بودم و هم اکنون که گفتگوهای آن زمان را بازسازی میکنم و مینویسم متوجه میشوم که کوتاهی کردم و پس از آن نیز به این موضوع نپرداختهام. مستقل از موافقت یا مخالفت من، صحبتهای همسلولی من جالب و فکرانگیز بودند. مرتضوی دوست داشت باز هم بیشتر صحبت کند و من میخواستم باز هم بیشتر بشنوم، اما شانس با ما همراه نبود. صدای پای چند نفر از توی راهرو شنیده شد و در پی آن صدای کلید در قفل در سلول. و حالا همه اینجا بودند، دو بازجو و یک پاسبان. یکی از بازجویان هوشنگ معروف بود. او در سلول را بست و به مرتضوی دستور داد که بایستد. هوشنگ پرسید:
- پروندهی تو تکمیل نیست. یا به سرعت تکمیلاش کن یا برات از این هم بدتر میشه. تو نوشتی که پای منبر هیچ چیزی راجع به اعلیحضرت نگفتی. ما نوار تو را به دست آوردیم. همهی صحبتهای تو ضبط است. نمیتونی انکار کنی. فقط میتونی رنج و عذاب خودت را زیاد کنی.
- بنده هیچکجا و هرگز نامی از اعلیحضرت نبردم.
هوشنگ با عصبانیت بینهایت فریاد کشید:
- خفه شو! اگه سر به سر من بذاری برات بد میشه. معلومه که تو نگفتی اعلیحضرت. اصلاً جرم تو همینه که نمیگویی اعلیحضرت و میگویی معاویه. تو راجع به معاویه حرف زدی یا نه؟
- بنده در بارهی معاویه حرف زدم. این که ممنوع نیست و جرم نیست.
- منظور تو از معاویه کی بود؟
- منظور بنده از معاویه، معاویهی اصلی بود.
- مگر معاویهی فرعی هم وجود داره؟ معاویهی فرعی کدامه و معاویهی اصلی کدام؟
- جناب سرهنگ من هم همین را میگویم. معاویهی فرعی وجود ندارد. معاویه همیشه اصلی است. اسم معاویه بسیار است، اما منظور اهل منبر فعل معاویه است که همیشه یکی است.
- خوب خودت را گیر دادی ها! پس منظور تو فعل معاویه بود نه اسم معاویه!
- بله. گناهی ندارد که کسی در ماه محرم بگوید بر فعل معاویه لعنت. هر کسی فعل معاویه را داشته باشد معاویه است.
- و این معاویه همان معاویهی اصلی است؟
- البته.
- خوب، حالا بگو ببینم، اعلیحضرت فعل معاویه دارد یا نه؟
- خود معاویه اعلیحضرت بوده است و فعل اعلیحضرت داشته است.
- شیطان هم زبان شما را نداره. وقتی معاویه فعل اعلیحضرت دارد پس اعلیحضرت هم فعل معاویه دارد دیگه، این طور نیست جناب؟
- حرف جنابعالی صحیح است.
- البته که صحیح است. اگر منظور تو از معاویه اعلیحضرت نبود آن وقت معاویه را به آمریکا و شوروی و امپریالیسم وصل نمیکردی.
- حرف جنابعالی صحیح است.
- یعنی نمیخواهی بنویسی که این حرفها را نزدی و اگر کسی بزند اشتباه است؟
- عرض کردم که حرفهای جنابعالی صحیح است.
- خوب، اگر نمیخواهی این مطالب را بنویسی و خودت را آزاد کنی چرا اون آیتالله سفارش تو را کرد؟
- آن آقا وظیفهی خودش را انجام میدهد، من هم وظیفهی خودم را انجام میدهم.
- من هم وظیفهی خودم را انجام میدهم! لطفاً این را هم بگوئید. ما هم یک وظیفهای داریم یا نه؟ من میخواستم به تو کمک کنم. حالا که کار به انجام وظیفه رسید تکلیف من هم روشن است. لطفاً بفرمائید به محل انجام وظیفه!
- تمنا میکنم. شما اول بفرمائید.
- شوخی و مسخرهبازی کافیه آقا! راه بیفت! این کمونیستها اقلاً یه حرفی برای گفتن دارن. آخر شما چی میگین دیگه! مردهشور خودتون را ببره با اون شمر و معاویهتون.
- همهی ما را مردهشور خواهد برد جناب سرهنگ. اگر نبرد که دنیا گند میزند! مردهشور بردن یک زمانی دعای خیر بود. خیلیها هستند که مردهشور حاضر نیست آنها را با خودش ببرد و بشورد! هاروت بدبخت را نه مرگ حاضر بود با خودش ببرد نه مردهشور. آن بالا، سر قلعهی خودش گند زد. خدا او را لعنت کرد.
- عمامهات کجاست؟
- از من گرفتند. احتمالاً یکی از برادران به آن احتیاج داشته است.
- ببین! اگر منو روی آن تختی که حالا تو را روی آن دراز میکنم دراز کنند و هزار ضربه کابل بزنند حاضر نمیشوم اون چرخ کامیون را روی سرم بذارم!
- اگر یک بار بگذارید بر سرتان و در آینه نگاه کنید شاید خوشتان بیاید.
هوشنگ و دو نفر همراه او زدند زیر خنده و من هم به خنده افتادم. در خنده و شادی معجزهای است که انسانیت انسانها را مجال بروز میدهد. شادی فضا را روشن میکند. هوشنگ همچنان که چشمهای به اشک افتادهاش را پاک میکرد گفت:
- راه بیفت آیتالله. تو چقدر خوشمزهای. حیف نیست میری بالا منبر و مصیبت میخونی؟ میتونستی کلی چیزهای خوشمزه تعریف کنی و مردم را به خنده بیندازی.
مرتضوی پیش از آن که از سلول بیرون برود رو به من گفت:
- آقا اسم بنده مرتضوی نیست. دروغ شرعی گفتم. یک اسمی گفتم تا شما ناراحت نشوید و اگر نقلاش کنید موجب آزاری برای شما نشود. شما هم مثل بنده بیگناه هستید. به امید خدا آزاد میشوید. خدا نگهدار.
در پشت سر او قفل شد.
صدای او در سلول باقی ماند.
شجاعتش را تحسین میکردم. به نظرم میرسید که روشنفکران نمیتوانند به اندازهی مؤمنان شجاع باشند.
.............. چرا؟
- چون روشنفکر هستند. به همین سادگی.
- چه استدلالی!
- استدلال تو چیست؟
- من میگویم که فکر روشن میتواند شجاعت بیشتری تولید کند. ماه را مؤمنان فتح نکردند.
- ایمان بیشتر از آگاهی شجاعت تولید میکند.
- اشتباه نکن! ایمان چشم آگاهی را کور میکند. چشم دیدن خطر و مصلحت و رحم و مروت را میبندد. ایمان مؤمن را تسخیر و مسخ میکند. به مؤمن وعدهی پاداش میدهد. ایمان، هر ایمانی که باشد، با کور کردن و به طمع انداختن آدمی او را یک راست به طرف خطر میبرد. این شجاعت نیست. اگر چشم این شجاعت به روی واقعیت باز شود به عکس خود تبدیل شود. آیا انکار میکنی که شجاعت ناشی از ایمان با میزان آگاهی نسبت معکوس دارد؟ ترس نداشتن شجاعت نیست، بیماری است. شجاعت غلبه بر ترس است! شجاعت قویتر بودن از ترس است. شجاعت ایمانی بیکلهگی است. در مفهوم واقعی آن.
- میدان جنگ اهمیتی به تعریف شجاعت نمیدهد. در این میدان، در گذشته، شجاعت ایمانی و شجاعت وحشی غالباً پیروز شدهاند. تمدنهای بزرگ کهن اغلب مغلوب تهاجم ایمان یا توحش شدهاند. این را ابنخلدون مسلمان هم میگوید. این یک تراژدی است، اما واقعیت است.
- این حرف تو در مورد عصر ما صادق نیست. عصر ما عصر پیروزی تمدن و تفکر است. عصر پیروزی شجاعت عقلانی بر شجاعت ایمانی و بدوی است.
- تکلیف کسانی که با خط و مرز خردگرایی خود را از مؤمنان جدا میکنند اما در مبارزهی خود به همان منبع انرژی که آنان بدان متوسل میشوند توسل میجویند چیست؟ معنی با ایمان به پیروزی راهمان چیست؟! تکلیف روشنفکر خردگرایی که مدعی شجاعت ایمانی میشود چیست؟ گوش کن، سرخهای شرق کهن نه شجاعت برادران مؤمن خود را دارند نه عقلگرایی همتایان عقلگرای خود را. ما در این میانه آویزان هستیم.
- تو به آرمان خود ایمان داری؟ آیا از عقل به ایمان رسیدی؟
- من نیازی به ایمان ندارم. دانستن و پذیرفتن برای من کافی است.
- ولی در حرف میگویی که به آرمان خود ایمان داری و دنیا به آنجا میرسد.
- گاهی، بیشتر نزد دیگران، وقتی که میخواهم شعار بدهم. آن وقت است که کمی دروغ میگویم. همین حالا هم دارم به تو دروغ میگویم، چون میدانم که زیاد دروغ میگویم اما به تو میگویم کمی. ضرورت تاریخی! اینقدر راجع به این موضوع حرف زدم و نوشتم که قلم از دستم عاجز شد. اما مسخرهتر از این ضرورت تاریخی شیطان خلق نکرده است. تاریخ که تا حالا بیشتر کارش انجام کارهای غیر ضروری بود.
- روشنفکر! تو نمیتوانی مدعی شجاعت ایمانی بشوی! تو که حتی ضرورت تاریخی را قبول نداری از کدام جهنم دستمایهی شجاعت پیدا میکنی؟
- از غرور خودم. از این انسانی که من هستم. میخواهم زیبا باشم. میخواهم شایستهی دوست داشته شدن باشم. میخواهم همدرد و همراه انسانهای ستمدیده باشم. میخواهم شایستهی آن باشم که شعر و نقاشی مرا موضوع خود کنند. خیلی چیزها و خیلی کسان را دوست دارم. و میخواهم که خیلی چیزها و خیلی کسان مرا دوست داشته باشند. پس نباید با پلشتی و حقارت و خفت آلوده شوم. پس باید بر ترسهایم چیره شوم. شجاعت من دفاع قاطعانهی من از خویشتن خویش است. دفاع من از انسانی است که میخواهم باشم. در واقع شجاعت من همان نیروی ماند انسانیت من است. میخواهند به صورتم گند بپاشند. سرم را برمیگردانم و مقاومت میکنم. از آن گند بیشتر از شکنجه بیم دارم و رنج میبرم. پس میایستم. و نمیتوانم که نایستم. نمیتوانم که نایستم. این یک حالت دفاعی است.
- اما طوری وانمود میکنی که انگار از ایمان و از خلق و از انقلاب سرشار هستی و از آنان شجاعت میگیری!
- گاهی اینطور است. گاهی نمیتواند اینطور نباشد.
- گفتی که گاهی دروغ میگویی!
- گاهی.
- آیا دروغ آن تابلوی زیبا را که تو میخواهی بکشی مخدوش نمیکند؟
- بدون این دروغهای آرمانی کدام تابلو را میشود کشید؟ آیا تو دروغتر و مسخرهتر از موضوع نقاشی عظیم میکلآنجلو بر سقف کلیسای سیستینه میشناسی؟ اما، آیا تو عظیمتر از این تابلو در جایی سراغ داری؟ در زندگی باید جزء تیمی باشی، حتی اگر به اندازهی خدا تنها باشی. وقتی جزء تیمی هستی، دروغهای تیمی هم میگویی. گاهی آدم توی تیم خودش ذوب میشود، گاهی هم با تنهایی خودش تنها میماند. سرودهای گروهی را در نظر بگیر. چقدر پذیرفته و در عین حال چقدر دروغ هستند. ای ایران ای مرز پر گهر! شعر و محتوا مسخره و ابلهانه است. اما کسی به این موضوع فکر نمیکند. فدایی! فدایی! ببین، هیچ چیز در دنیا با فکر من بیشتر از قربانی و فدایی در تضاد نیست. آن وقت من فدائیم و تکیه کلامم قربون تو! مسخره نیست؟
- و به عنوان فدایی شکنجه میشوی و شجاعت نشان میدهی و مقاومت میکنی!
- شجاعت و مقاومت را گفتم که برای خودم و آرزوهایم انجام میدهم.
- اما به نام فدایی!
- به نام فدایی!
- نامی که دوست نمیداری!
- نامی که دوست نمیدارم.
- حاضری همهی این حرفها را بنویسی و به دیگران بگویی؟
- نه حالا. چند دهه بعد. وقتی خاطرات این روزها را مینویسم از این دروغها هم خواهم گفت.
- حالا، در این سلول، تنها و زخمی، دلت چه میخواهد؟
- گم شدن. پرتاب شدن به یک روستای فراموش شده در یک گوشهی کشف نشدهی تاریخ. کنار جوی آبی که نعناع و پونه و ریحان آن را معطر کرده است و بیدها و خرزهرهها روی آن خم شدهاند و پرندهها در آن شنا میکنند. بوی شبدر. بوی نرگس. آسمان پرستاره. حضور حیوانات. بوی خاک. صدای نوک کوبیدن لکلکها از دور. و احساس گرمای تن انسانی که من دوستش میدارم. و بوسهای با موسیقی ملایم نسیم در گذار از شالیزار.
- فکر نمیکنی که آن شیخ و آن مأمور هم ممکن است آرزوهایی چنین داشته باشند؟
- دارند. همهی ما وقتی به ریشه و به طبیعت باز میگیردیم به هم نزدیک و همانند میشویم. وقتی به ساقه و صنعت بر میگردیم از هم دور و ناهمگون میشویم.
کتاب امشب را هم خواندی. زمان گذشت. پس بخواب و گم شو در آن رؤیا.
میخوابم.
با آرزوی این که چشمم به روزنهی بالای سلول نیفتد و نبینم که باز صبح هراسیآوری در راه است.
ادامه دارد
بخشهای پيشين مقاله:
بخش اول
بخش دوم