iran-emrooz.net | Tue, 03.01.2006, 8:03
در شکنجهگاه (۱)
امیر مومبینی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
سهشنبه ١٣ دی ١٣٨٤
بخش اول فصل نخست «حاجی اژدها»
از آغاز دو گوهر همزاد نيک و بد پديدار میشوند،
نه هر يک در يکی، که هر دو در همه!
کمیتهی موقت
پنج ماه میشد که تنها و زخمی در سلول دوازده بند يک کميتهی موقت شهربانی، که در آن موقع بازداشتگاه مخوف ساواک بود، به سر میبردم. تابستان سال ۱۳۵۴ بود. از هنگامی که بازجويیام تمام شده بود همهی روز و شب را در سلول سپری میکردم. منتظر رفتن به زندان و خلاص شدن از آن مسلخ بودم. شکافهای کف پا و زخمهای مچ دستم بهتر شده بودند. ديگر میتوانستم راه بروم و به جای سريدن، مسير سلول به دستشويی را روی پای خودم طی کنم. مشکل اصلی تداوم درد در فکام بود و زخمهای چرکين لای انگشتان پايم. انگشتهای ورم کرده به هم میچسبيدند و لای آنها عرق میکرد و زخمها تازه میشدند و میسوختند. برای جلوگيری از اين کار تکههایی از زيرپيراهنم را پاره کرده و لای انگشتهای زخمی نهاده بودم. اما پوست پوسيده به پارچه میچسبيد و وقتی باند را عوض ميکردم از گوشت جدا ميشد و باز زخم به خون میافتاد و میسوخت و روی عصب من سوهان میکشيد. در هوای دمکردهی سلول بوی چرک و زخم و پوسيدگیهای گوشت و پوست سخت آزاردهنده بود. اما از همه آزاردهندهتر راه رفتن روی پاهای هنوز زخمی و ورم کرده بود. در اين حالت احساس بسيار نامطبوعی به من دست میداد. انگار توپ پلاستيکی بادکردهای زير کف پايم بود که موقع راهرفتن میلغزيد و تعادل مرا به هم میزد. هر زندانی شکنجه شدهای میدانست که برای بهبود پاهای ورم کرده و آش و لاش بايد درد را تحمل کرد و به هر قيمت راه رفت. اين خود نوعی درمان آثار شکنجه با شکنجه بود. گاه مأمورین، زندانیان را ناچار میکردند که روی پاهای زخمی راه بروند۰ رد پاهای خونین و اثر زخمهای ساییده شده به کف راهرو و دیوارها همهجا به چشم میخورد. بندهای کمیتهی موقت شهربانی بدون اغراق به سلاخخانهی قدیم تهران شباهت داشتند، اگر چه کارکنان سلاخخانه افراد سادهی زحمتکشی بودند و هیچ نوع شباهت روحی و رفتاری با مأمورین مسخ شدهی بسیار درندهخوی ساواک نداشتند.
وضعیتی که من داشتم با همهی درد و رنج آن وضعيت نسبتاً بهتر پس از بازجويی بود. دورهای که با فشار روحی و عصبی کمتری همراه بود. انسانهايی که در زندگی خود بازداشتگاه و شکنجهگاه را تجربه کردهاند و در خطر مرگ قرار گرفتهاند میدانند که شکنجهی روانی دوران بازجويی، انتظار رنجبار شکنجه و مرگ، غالباً از شکنجهی جسمی فرسايندهتر است. فکر کردن به شکنجه خود شکنجه است، به ویژه برای کسانی که توان تخیلشان بیشتر است. به همین دلیل نویسنده و هنرمند از فضای روانی شکنجه و مرگ رنج بیشتری میبرد. به تصوير و تصور درآمدن سُرش سوزناک دشنه و تيغ روی پوست و گوشت و عصب، بريده شدن و پارهشدن گوشت تن و جاری شدن خون، درد طاقتشکن و آتشينی که از شخم بیرحمانهی تن بيگناه دست میدهد، فرو رفتن با فشار تراشههای تیز و زبر چوب زير ناخنهای دست و پا و در مجرای آلت تناسلی و رعشهی دردی که چاربند ستون بدن را به رقص مرگ میاندازد، تصور پاهای لهيده و ورم کردهای که مثل نعش رو به فساد سمورهای ماشين زده گوشت سرخ از لای پوست خشکيدهشان بيرون زده است، تصور رشتههای قطع شدهی گوشت و عصب و ضربات تند تازيانه و برس سيمی زبری که شکنجهگر با آن گوشتهای لهشده را از کف پا و روی انگشتان میخراشد و میتراشد، تصور استخوانهای شکستهی صورتی رنگی که گوشت و پوست را پاره کرده و از جلد خود بیرون زدهاند، تصور هيکل آويزان شده به سقف و دستهای از مچ و کتف درآمده، دست بسته و بيچاره تماشاگر شکنجه و تحقير دوست و محبوب خود شدن، تصور مردن زير شکنجه يا پای دار و سينهی ديوار و بدتر از آن زندهبهگور شدن با خاک خشکی که چشم و دهان و بينی و راه تنفس را پر و تو را خاموشتر از خدای ناظر بازی تسليم اهريمن مرگ میکند، مردن، دفن شدن، پوسيدن، حل شدن تن در شيمی شوم دنيای ظلمانی زير خاک، تبديل شدن به يک جزء ساده و ابدی از ابديت بیجان رها شده در کيهان سياه و سرد، تصور اين که تو با چه ولعی میخواهی باز هم زنده باشی و کشندگان با چه ولعی تو را به سوی نابودی ميکشانند و مرگ با چه جبر خفهکنندهای پنجه بر گلوی تو میفشارد، اين همه قلب و روح را زير فشار میگيرد و به درد میآورد و انسان را هراسان میکند و در خواب و بيداری نفس را سنگين و مغز را داغ میکند. و همهی این پردهی هولناک نه همهی آن چیزی بود که در شکنجهگاههای پادشاهی گذشت. انديشيدن به اين که چرا فرزندان آدم اينگونه ددمنشانه دندان به گلوی زندگی میگذارند جز درد و اندوه بيشتر چيزی در پی ندارد. هيولايی ناگهان نعره کشان به ميدان تاريخ میتازد و به نام خود يا خدا يا خلق تيغ بر زندگی میکشد و دود درد را به چشم خود خدا روانه ميکند و تو را -اگر که همچنان فرزند خلف همان آدم نافرمان باشی- واميدارد تا علیرغم اين همه اسباب قتل و قتال «نه» مقدس را فرياد برکشی و پيکر را به کفاره آن پيش پوزهی کفتار بيندازی و بگذری.
در دوران پس از بازجويیهای اصلی من خودم را با رؤيای رفتن به زندان مشغول میکردم. میگويم رؤيا و اين بيان کامل واقعيتی است که وجود داشت. در آن دوران زندان به معنی پايان بازجويی و شکنجههای شدید و پيوستن به زندگی انقلابی «قصر» و «اوين» بود. در قياس با بازداشتگاه، زندان براستی يک بهشت بود. بهشتی که ماشين زمان با کندی شکنجهباری ما را به سوی آن میبرد. انتظار شديد زمان را طولانی میکرد. از تنهايی و زندگی کسالتبار سلولی ديگر جانم به لب آمده بود. چون همگفتی نداشتم گاه شعر يا آواز میخواندم و با خودم حرف میزدم. شبها نيز کتاب میخواندم، يعنی از کتابهايی که پيش از آن خوانده بودم يکی را در ذهنم مرور میکردم. تا آن زمان چندين بار «تربلينکا» يا «اردوگاه مرگ» نوشتهی ژانفرانسوا اشتاينر را مرور کرده بودم. هر بار سعی میکردم مطالب بيشتری از این کتاب را به ياد بياورم. يادآوری رويدادهای اين کتاب (که شرح زندگی يهوديان در اردوگاه تربلینکا، يکی از اردوگاههای مرگ آلمان نازی است) خشونت فضای بازداشتگاه را برای من کمتر میکرد. در قياس با «تربلينکا» بازداشتگاهی که من در آن بودم قابل تحمل بود. خودم را با آن يهوديان شوربخت مقايسه میکردم و از اين که به هر حال ميهنی داشتم و کسی نمیتوانست به خاطر نژاد تسمه از گردهی من بکشد احساس رضايت میکردم. رنجبردن در راه عقيده يک چيز است و رنجبردن به خاطر نژاد چيزی ديگر. آن که در راه عقيدهی خود پيکار میکند میتواند از احساس افتخار درونی نيرو بگيرد و «دشمن» را -حتی اگر در انديشه بهتر و در نيرو برتر باشد- با همهی وجود تحقير کند. اما تهاجم تبهکارانه نژادی شرايط روانی بسيار متفاوت و دردناکی برای انسانهای مورد هجوم پديد میآورد که تنها باور به برابری و همگوهری نژادها آن را چاره نمیکند. به هر گونه، من هم مثل مردم کشورم ياد گرفته بودم که در شرايط سخت و بد وضعيت خودم را از طريق مقايسه با وضعيتهای بدتر از آن کمی قابل تحمل کنم!
«کميتهی موقت» يا همان بازداشتگاه مخوف ساواک یک ساختمان استوانهای سه طبقه در وسط داشت که در هر طبقهی آن درها و اطاقهای متعددی بود، هر یک مختص کاری. جلو درهای طبقههای دوم و سوم یک راهرو گرد بود که با نردهی آهنی حفاظت میشد تا کسی نتواند در صورت تمایل خود را از آن بالا پرتاب کند و از شر زندگی شاهانه خلاص شود. در کف استوانه ميدانچهای به عرض شاید بیست متر قرار داشت که مثل ميدانی در شلوغترين جاهای جهنم دانته، از نعرهی کين و فرياد درد آدمی پر بود. مثل جهنم دانته، اينجا هم تا چشم کار میکرد مأمورين کينسرشت حق به جانبی را میديدی که هر يک و هر گروه مشغول عمليات خاصی روی فرزندان آدم بودند. از همهی درها جز دشنام و ناسزا و تهديد و فرياد چيزی به گوش نمیرسيد. دشنامها آکنده بود از تهديد به شکنجههای هولناک و مرگ و انجام انواع عملايات جنسی روی زندانيان و بستگان نزديک آنان. اين دشنامها پرده از بيماریهای روانی و عقدههای جنسی سرکوبشدهی مأموران برمیداشتند و فاش میکردند که در آن مسلخ حکومت در دست کسانی است که جای واقعی آنها تیمارستان است.
بندهای طبقهی همکف با دری پولادين به ميدانچه وصل میشدند. هر بند شامل يک راهرو طولانی بود که در انتهای آن دستشويی و در دوطرف آن سلولهای تنگ و تاريکی قرار داشتند که افراد زير باجويی در آنها به سر میبردند.
اتاق معروف و «تاريخی» حسينی شکنجهگر در آن هنگامی که این داستان جریان داشت در طبقهی دوم بود.
بند يک که من در آن بسر ميبردم در طبقهی اول قرار داشت و درش درون فلکه و رو به روی اتاق حسینی باز میشد. سلول من شماره ۱۲ بود و در انتهای بند، جفت دستشويی. همهی زندانيان هر روزه از کنار سلولهای ته بند رد میشدند و میرفتند دستشويی. ما تهبندیها از روزنهی در سلول خود میتوانستيم همه را رسد کنيم. برخی از زندانيان از جلو سلولهای ديگر که رد میشدند سعی میکردند با صدايی يا کلامی پيامی بدهند و ارتباطی برقرار کنند. سلولنشينان ديگر نيز تلاش ميکردند اين پيامهای دليرانه و نيرو بخش را به هر شکل ممکن پاسخ بدهند. اين کارهای به ظاهر کوچک جامعهی سلولنشینان را با هم مرتبط میکرد و به زندانيان روحيه ميداد.
در شکنجهگاه، و به هنگام سيطرهی وحشت بر زندگی انسان، شجاعت بر هر ارزشی برتری میيابد. در چنين شرايطی شجاعت ارزش ارزشها میشود. کسانی که در راهروها و سلولهای تاریک بندهای کمیتهی موقت با کلامی و صدایی و گاه به آوازی کوتاه یا بلند و یا با مورس و ضربه بر دیوار در برابر رعب و خطر سرکشی میکردند و میشکستند سکوت و سکونی را که ساواک میخواست، ارزشآفرین بودند و ارزشمدار و کارشان بس ارج گذاشته میشد. بازداشتگاه شخصيتهای خاص خود را داشت. زندانيانی بودند که به دليل آسيب جسمی و زخمهای کف پايشان هنگام رفتن به دستشوئی روی زمين میسريدند. آنها نزد سلول نشينان مبارزين سرکشی بودند که میبايست کمال احترام را برايشان قايل شد. وقتی صدای سريدن قهرمانانهی آنان بلند میشد سکوت سلولها سنگينتر ميگشت. سلولها سعی میکردند از همين صدای سريدن و کلامی که زندانی زخمی به نگهبان میگفت همهی پيام او را دريابند. در آن زمان در بند ما مرد جوانی بود که کمرش آسيب ديده بود و از همين رو بسيار آهسته روی زمين میسريد و نزديک به نيم ساعت طول میکشيد تا به دستشويی برسد. نگهبانان، که حوصلهشان از حرکت کند او به سر ميرسيد، وی را به حال خودش میگذاشتند و تا دستشويی همراهيش نميکردند. اين مرد کمکم به پيک تبديل شده بود و در مسير حرکت خود پيامها را از اين سلول به آن سلول میرساند. زندانی ديگری کارش اين بود که هر بار به يک شکل و با يک آهنگ نگهبان را صدا میزد و به همين شکل ساده همه را از روز و روزگار خود با خبر میکرد. مرد ديگری با صدای کلفت و خشن و بلند هر روز نگهبان را صدا میکرد تا او را به دستشوئی ببرد. بلافاصله پس از او زنی به بهانههای گوناگون نگهبان را صدا میکرد. ديگر برای همه مسلم شده بود که آنها دو همرزم و يا زن و شوهری هستند که بدين وسيله يکديگر را از حضور و سلامتی خود مطلع میکنند. زندانی عجيبی هم بود که عادت داشت هر وقت به دستشويی میرود حال و احوال نگهبان و خانوادهی او را بپرسد. با اين که نگهبانان پرخاش میکردند و دشنامش میدادند و چند بار نيز کتکش زدند، او از اين کار «مشروع» دست بر نداشت تا اين که برای همه جا افتاد. سلولنشينان میدانستند که او با نوع احوال پرسی خود به کسانی پيام میدهد. مثلاً وقتی میگفت: «سرکار خيلیها سرما خوردند، آدم بايد جلو دهانش را بگيرد» همه میدانستند که او کس يا کسانی را از حرف زدن و لو دادن افراد ديگر منع میکند. سلولنشينان کمکم با اين شخص صميمی شده بودند و او را دوست میداشتند. در اين ميان فرشتههايی هم بودند که با شجاعت تمام به زندانيان سيگار میرساندند. يک روز، وقتی نگران و خسته توی سلول دور خودم میچرخيدم، صدای آهستهی زنی پشت در سلول من شنيده شد که شتابزده گفت:
- سلام، سيگار!
پیام را به سرعت گرفتم و اندکی بعد مامور بند را صدا زدم و رفتم دستشويی. آنجا، پس از جستجو بيخ سيفون چهار عدد سيگار زر کشف کردم. يک گنجينهی واقعی مادی و معنوی. آن زمان جيرهی روزانهی سيگار ما تنها يک عدد بود، که آن هم گاهی قطع میشد. سيگار را در چند نوبت میکشيديم تا در آن يکنواختی فرسايندهی زندگی سلولی همهی سرگرمیمان را يکباره از دست ندهیم. در چنين شرايطی، داشتن يک نخ سيگار اضافی يک حادثهی مهم بود. يکی از سيگارها را برداشتم و به دقت توی لباسم قايم کردم و آمدم بيرون. قبل از آن که وارد سلول خودم بشوم فرصتی پيدا کردم و به سلول روبهروئی خبر دادم:
سلام! سيگار!
زندانی همسايه نيز در پاسخ من سرفه پرابهتی سرداد که گويای دريافت پيام و رضايت خاطر وی از آن حادثهی ميمون بود. نگهبانی که در را به روی من قفل کرد به تقاضای او در سلولش را باز کرد تا به دستشویی برود.
زنها در يکی از سلولهای چند نفرهی سر بند بسر میبردند. ظاهراً آنها سيگار نمیکشيدند، اما جيره خودشان را میگرفتند و با احساس مسئوليت زنانه آن را به ما میرساندند. اين ماجرای انسانی مدتی ادامه يافت، تا اين که يک روز فرشتهها را بی سر و صدا و بیخبر بردند. فردای همان روز بود که حاجی لاجوردی را به سلول من آوردند.
ادامه دارد