ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 04.10.2015, 20:27
در هراس از خویشتن

مزدک بامدادان

در بخش دوم این جستار نگاهی داشتم به «خِرَد» و «عقل» و اینکه برابرنهادن این دو واژه نادرست است و ره به کژفهمی و سردرگمی می‌برد، بویژه اگر بخواهیم جای‌پای آن‌ها را در ادب پارسی بجوییم. داستان «آگاهی» و «دانش» نیز از همین دست است و در بسیاری از واژه‌نامه‌ها این دو در کنار هم و بجای یکدیگر می‌آیند. ناهمسانی این دو واژه را ولی آنجا می‌توان دید، که چه در زبان مردم کوچه و خیابان و چه در نوشته‌های سرآمدان، «نادان» یک ناسزا است، در جایی که «ناآگاه» بار نیک و بد (یا زشت و زیبا) ندارد. بی‌هوده نخواهد بود، اگر که در آغاز سخن اندکی به واکاوی زبان‌شناسانه این دو واژه پرداخته شود. از آنجایی که شاهنامه فردوسی یکی از بُنمایه‌های کاوشهای زبان‌شناختی زبان پارسی است، جستجوی آن در پی دررونمایه و کاربرد دو واژه نامبرده تهی از هوده نخواهد بود.

امروزه ما آگاهی و دانش (آگاه شدن و دانستن) را در جای‌های بسیاری کمابیش یکسان بکار می‌بریم و برای نمونه می‌گوییم:
فرهاد از آمدن شیرین آگاه نبود. فرهاد نمی‌دانست که شیرین آمده است.

در گذشته ولی این دو واژه را به‌جای یکدیگر بکار نمی‌بردند و هرکدام از آن دو درونمایه‌ای ویژه خود داشت. فردوسی آگاهی و آگهی را با بسآمد بسیار به‌جای واژه «خبر» بکار می‌برد، بی‌آنکه به آن بار و رنگ و بوی زشت یا زیبا ببخشد و یا رسیدنش را رخدادی نیک یا بد بداند. گفتنی است که آگهی یا آگاهی در زبان امروزین ما نیز یا «می‌رسد» و یا «داده می‌شود» و بدست آوردن آن فرآیند یک تلاش کُنشگرانه نیست. برای نمونه واژه «کارآگاه» که امروزه برای واژه فرنگی «دِتِکتیو» (۱) بکار می‌رود، در شاهنامه در چم‌‌ همان کسی است که او را جاسوس یا خبرچین می‌نامیم:
ز کــــــارآگهـــــان آگـــــهی یافــــتم / بدیـــن آگــــهی تیـــــز بشـــتافتـــم

آگهی یا آگاهی می‌تواند شادی‌بخش یا برای شنونده «خوب» باشد. هنگامی که داستان بازیافتن زال زر و بازگشتش به سوی سام نریمان به گوش منوچهر می‌رسد، او از شنیدن این «آگهی» شادمان می‌شود:
بدان آگــــهی شـــد منوچـــــهر شاد / بســـــی از جــــهان آفـــرین کرد یاد

هنگامی که سلم و تور از زایش منوچهر آگاه می‌شوند، از اندیشه اینکه نواده به خونخواهی نیا برخیزد، هراسان می‌شوند:
به ســـلم و به تــــور آمد این آگـهی / که شد روشن آن تخت شاهنشهی

همچنین شنیدن رخدادی اندوه‌زا نیز در شاهنامه تنها یک «آگهی» است، هنگامی که گردآفرید از اسیر شدن هژیر بدست سهراب آگاه می‌شود:
چو آگــــــاه شــــد دختــــر گــژدهم / که ســـالار آن انجمن گـــشت کــم
چنـــان ننگش آمــــد ز کــــار هـــژیر / که شـد لاله رنگش به کــــــردار قیر

و سرانجام رازهای هستی نیز در شاهنامه گونه‌ای از آگاهی‌اند:
اگر مـــرگ دادست بیداد چــــیست / ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جــــــان تو آگـــــــاه نیست / بدیـــــن پرده انــــدر ترا راه نــیست

چکیده سخن آنکه آگهی یا آگاهی در جهان بیرون از ذهن آدمی هستی دارد و می‌تواند به او برسد، یا نرسد. آگاهی به‌خودی خود نه زشت است و نه زیبا، نه نیک است و نه بد و نه شادی‌افزاست و نه اندوه‌انگیز. آگاهی از یک رخداد یا پدیده می‌تواند راهگشا باشد و یا سنگی بر راه. دانش ولی چنین نیست.

دانش و دانائی در شاهنامه به وارونه آگاهی از ویژگیهای نیک آدمی‌اند، هرگز بار بد و نازیبا ندارند و در کنار ویژگیهایی چون خِرَد و داد و هوش و رای می‌آیند. اگر آگهی می‌تواند آرامش انسان را بر هم بزند، دانش همیشه‌ آرامش‌بخش است:
بیــاموز و بشــنو ز هـــــر دانـــشی / کـــه یابــــی ز هر دانشی رامشی

پارسی‌زبانان از‌‌ همان روزگار کودکی می‌آموزند که دانائی مایه توانائی است و دانش دل پیر را جوان می‌کند:
تـــــــــوانا بود هر کــــــه دانـــا بود / ز دانـــــش دل پیــــــر بـــرنا بــــود
پس جای شگفتی نیست که زال نریمان، این نماد خِرَد و دانائی و فرزانگی در شاهنامه پیوسته در کار آموختن و در جستجوی دانش باشد:
چنان گــشت زال از بس آمــــوختن / تو گفـــــــتی ستاره‌ست ز افروختن
بــه رای و به دانش به جایی رسید / که چون خویشتن در جهان کس ندید
و یا تهمورث در پی به بند کشیدن دیوان، آنان را وامی‌دارد که دانش خود را به او بیاموزند:
نبـــشتن به خــــسرو بــــیاموختند / دلــــش را به دانــــــش برافروختند

نمونه‌هایی دیگر از نگاه فردوسی در باره دانش و دانائی را در زیر می‌توان دید:
نگهـــــدار تـــــن بــــاش و آن خِـرَد / کـــه جــــان را به دانش خِرَد پرورد
گــــزارندهٔ خــــــواب باید کـــــسی / کــــه از دانش اندازه دارد بــــسی
نرفــــــتم به گــــفتار تو هــوشمند / ز کــــم دانشــــی بر من آمد گزند

گذشته از آن در شاهنامه به واژگانی چون «دانشی‌مرد»، «دانش‌پژوه»، «دانش‌پذیر»، «خام‌دانش» و مانندگان آن‌ها برمی‌خوریم، که خود نشانگر جایگاه والای دانائی و دانش در این سروده ستُرگ ادب پارسی است.

واژه‌نامه‌های پارسی دانستن و آگاه شدن و همچنین دانش و آگاهی را بجای یکدیگر بکار می‌برند. ولی همانگونه که پیش‌تر رفت، این دو واژه را باید در جایگاه زبان‌شناسانه آن‌ها بررسید، چرا که اگر زیان بستری باشد که روان جامعه در آن آرمیده است، زبان‌شناسی را می‌‌توان روان‌شناسی اجتماعی بشمار آورد، که خود ابزاری کارآمد برای خودکاوی و شناسائی ژرف خویشتن خویش است. پس اگر به سرگذشت این دو واژه در گذر هزارو چندسَد سال نگاهی بیفکنیم، خواهیم دید که آگاهی از ریشه پهلوی «آکاسیه» (۲) از دیرباز‌‌ همان واژه «خبر» است که امروزه در زبان پارسی بکار می‌رود. دانش از ریشه پهلوی «دانیشن» (۳) ولی تنها یک دستیابی بی‌کُنِش به آگاهی نیست، واژه‌های دانش و دانایی تلاش کُنشگرانه برای یافتن آگاهی‌های نوین را در خود نهفته دارند. شاید ابوالفضل بیهقی این اندریافت از دانش را در گزاره زیر بخوبی آشکار کرده باشد:

«هر بنده که خدای عزوجل، او را خِرَدی روشن عطا داد و با آن خِرَد که دوست به حقیقتِ اوست، احوال عرضه کند و با آن خِرَد، دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند، بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکاری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه؟» (۴)

بدینگونه دانستن تلاش خودخواسته و آماجمند آدمی برای بدست آوردن «آگاهی» است. این آگاهی اگر چنین بدست آمده باشد و در پیوند با خِرَد در ذهن آدمی پرسش بیآفریند و بدنبال پاسخگویی بِدان باشد، آنگاه نام «دانش» بر خود می‌گیرد. از همین رهگذر می‌توان واژگان نادان و ناآگاه را نیز از نو تعریف کرد و برای آن‌ها درونمایه دیگری یافت:
ناآگاه کسی است که به هر روی به آگاهی دسترسی ندارد و نمی‌تواند که بداند،
نادان ولی کسی است که آگاهی در دسترسش هست، ولی با همه توان در برابر دانستن و دریافتن آن ایستادگی می‌کند.

****
به روزگار تیره خود بازگردیم. کدام رفتارهای ایرانیان را می‌توان به پای ناآگاهی نوشت و کدام را به پای نادانی؟ هنگامی که حتا کودک دبستانی نیز می‌داند که تشنگی چهارده ساعته در گرمای تابستان به تن انسان آسیب می‌رساند و باز دین‌ورزان برآنند که روزه گرفتن بمانند همه «احکام مقدس اسلام» برای تندرستی بسیار خوب است، یا هنگامی که زنان نواندیش دینی در خانه خود با کمترین گرمایی جامه سبک در بر می‌کنند (زیرا به آگاهی‌های همگانی پزشکی دسترسی دارند) و در بیرون از خانه حتا در گرمای چهل درجه تابستان مانتو و روسری می‌پوشند و در رسانه‌های گروهی می‌نشینند و می‌گویند حجاب بمانند همه «احکام مقدس اسلام» بسود زنان است، سخنشان از سر ناآگاهی است، یا از سر نادانی؟ به‌دیگر سخن باید خود را پرسید که آنان «نمی‌توانند بدانند» یا در برابر دانستن با همه توان ایستادگی می‌کنند؟

نمونه‌های چنین رفتارهایی فراوانند و فهرست کردن آن‌ها نه یک جستار که کتابی پُربرگ می‌طلبد. آماج این جستار ولی نه سرکوفت زدن به این و آن، که خودکاوی پدیدار‌شناسانه ساختار فرهنگی جامعه ایرانی و یافتن آسیبهای روانی-تاریخی آن است، چرا که نخستین گام درمان، شناخت بیماری است. ما باید پیش و بیش از هر کاری به ریشه‌یابی رفتارهای خود بپردازیم و دریابیم کدام‌ یک از آن‌ها از سر ناآگاهی و کدام‌ از سر نادانی است، تا بدانیم در کدام زمینه نیازمند کار آگاهیبخش و در کدام پهنه نیازمند نبرد با نادانی هستیم.

همین امروز می‌توان به سخن‌پردازیهای نواندیشان دینی پرداخت و آنرا درجایگاه یک نمونه گویا واکاوید. در جهان کوچک امروز و با ابزار توانمندی به نام اینترنت هر کسی می‌تواند به آگاهی بی‌میانجی از آنچه که در قرآن آمده است دست یابد و نگاه اللهِ مسلمانان به زنان و دگراندیشان را دریابد. به دیگر سخن «نیمه‌انسان» بودن زنان، «نجس» بودن دگر اندیشان (۵) (به مانند سگ و خوک)، دستور گردن زدن ناباوران و بریدن دست و پای آنان از آن دسته آگاهی‌هایی هستند که باید هر مسلمانی را در باره دین و پیامبر و خدایش به اندیشه وادارند، ولی با شگفتی می‌بینیم منبر این نواندیشان دینی، که با بودن همه این فرازهای انسان‌ستیزانه قرآن باز هم دم از «اسلام رحمانی» می‌زنند، پُر از نیوشندگانی است که با پلکهای برهم فشرده برای ندیدن و انگشت‌های در گوش فرو کرده برای نشنیدن، در برابر دانستن ایستادگی می‌کنند.

نمونه دیگر آن خواری و زبونی است که در پی انقلاب اسلامی بر سر مردم ایران رفته است. بخشی از مردم ایران و بخش (هنوز) بزرگی از سرآمدان آن در میان اپوزیسیون به چشم خود می‌بینند که با پیروزی جنبش اسلامی در سال ۵۷ روزگار بر ایرانیان سیاه شده و پلیدی و پلشتی سرتاسر این آب و خاک را فرا گرفته است. آمارهای گویایی که جایی برای بگومگو باز نمی‌گذارند از دست‌‌ همان آگاهیهایی هستند که می‌بایست خردمند را وادارند، تا به گفته بیهقی «اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند». ولی بازیگران آن نمایش ننگین تیره‌روزی ایرانیان را و برباد رفتن سرمایه‌های ارزشمند این آب و خاک را و تاراج دارائی‌های تهیدستان را و خواری و زبونی زنان و مردان را به چشم می‌بینند و هنوز هم برآنند که انقلاب شکوهمندشان درست و ناگزیر بوده است.

در همین رهگذر آنان گناه فریب خوردگی خود را به گردن شاه می‌اندازند و برآنند که او جلوی آگاه شدن مردم از چهره راستین اسلام‌گرایان را با سانسور و سرکوب گرفته بود. این سخن در باره درون ایران درست است و من پیش‌تر نیز از این بی‌خِرَدی شاهان پهلوی نوشته‌ام. ولی شاه تنها گناهکار این دادگاه نیست و همانگونه که در جستاری به نام «انقلاب شکوه‌مند و دلباختگانش» (۶) آورده‌ام، براندازان در این بی‌خِرَدی دست کمی از او نداشتند. از یاد نبریم که خمینی همه آنچه را که می‌خواست بر سر مردم ایران بیاورد، پیش‌تر در کتابهای خود نوشته بود. آگاهی در باره اندیشه‌های واپسگرانه و انسان- و ایران‌ستیزانه او در دسترس سران سازمانهای سیاسی که در جهان آزاد می‌زیستند (برای نمونه کادر رهبری حزب توده و هزاران هموند کنفدراسیون دانشجویان) بود، ولی آنان این آگاهی را با دست و پا پس می‌زدند و در برابر شناخت چهره راستین یکی از بزرگ‌ترین بزهکاران تاریخ ایران ایستادگی می‌کردند. اگر برداشت من از واژه‌های «نادانی» و «ناآگاهی» را بپذیریم، این کار آنان بهترین نمونه نادانی بود.

این داستان تا به روزگار ما دنباله دارد. هنگامی که پدرخوانده روزنامه‌نگاری ایران در بنگاه سخن‌پراکنی بریتانیا می‌نشیند و مصطفی چمران و قاسم سلیمانی را «سرداران عارف» می‌نامد، کارش از سر ناآگاهی نیست، ژرفای عرفان چمران را باید از مردم کردستان و بازماندگان کشتارهای سال پنجاه‌وهشت پرسید. باور اینکه مسعود بهنود نداند دستان سردار سلیمانی به کدام خون‌ها آلوده است، برای من نه دشوار، که ناشدنی است. آگاهی در باره بزه‌گری‌های این دو سردار عارف در دسترس همگان است و در ژرفای عرفان نمونه زنده آندو همین بس که خامنه‌ای او را «شهید زنده» می‌خواند. ایستادگی در برابر دانستن و دریافتن تا بدانجا پیش می‌رود که بهنود در باره خاتمی می‌گوید: «من فکر می‌کنم از زمان مشروطیت رئیس دولت و حتی رئیس حکومت این قدر فرهنگی نداشتیم» آیا بهنود از تاریخ ایران ناآگاه است، یا آگاه است و در برابر دانستن ایستادگی می‌کند؟

همانگونه که پیش‌تر آوردم، این نوشته در پی سرکوفت زدن نیست، ولی بار دانشی یک نوشته بر دوش نمونه‌های آشکار و بی‌ چون‌وچرای آن است، که مرا وامی‌دارد از این و آن نام ببرم. بهنود در این راه تنها و بی‌همراه نیست. رفتار مافیای سپاه با مردم ایران و نگاه سرکردگان مافیای پولی به حقوق شهروندی آشکار‌تر از آن است که نیاز به نمونه و آمار داشته باشد. این نکته نیز روشن‌تر از روز و آشکار‌تر از آفتاب نیمروز است که شورای نگهبان هرگز به کسی که سیاست کشورداریَش پشیزی از سودهای سرشار سرداران مافیائی سپاه بکاهد، پروانه نامزدی انتخابات ریاست جمهوری یا مجلس را نخواهد داد، با این همه انبوهی از مردم ایران و اپوزیسیون دلبسته دل به روحانی و خاتمی و رفسنجانی می‌بندند و برآنند در کشوری که مردمانش حتا حق گزینش خوراک و پوشاک و نوشاک و موسیقی و فیلم و کتاب و شمار فرزندان خود را ندارند، می‌توان با برگزیدن این یا آن نامزد ریاست جمهوری سرنوشت کشور را رقم زد. آگاهی در دسترس همگان است، آنچه راه را بر بدست آوردن آن می‌بندد، ایستادگی تا پای جان در برابر دانستن است،‌‌ همان که نام دیگرش «نادانی» است.

من پیشگو نیستم، ولی پیش‌بینی را کاری نادرست نمی‌دانم و بر آنم که شورای نگهبان در سال ۱۳۹۶ یا احمدی‌نژاد را و یا چهره‌ای همانند او را به میدان کارزار انتخاباتی با روحانی خواهد فرستاد تا مردم را با همکاری تنگاتنگ اپوزیسیون دلبسته به پای صندوقهای رأی بیاورد و پذیرفتگی خود را به رخ جهانیان بکشد و در پایان روز از دل صندوق‌‌ همان کسی را بدرآورد که نامش را مافیای سپاه و بیت رهبری از پیش بر روی کاغذ نوشته‌اند. این «کَس» اگر حسن روحانی باشد، اپوزیسیون دلبسته از شادی دست‌افشانی خواهد کرد که نگذاشته است «تندروان» لگام دولت را بدست گیرند و اگر محمود احمدی‌نژاد و یا احمدی‌نژادی دیگر باشد، آنگاه گناه به گردن کسانی افکنده خواهد شد که مردم را به دوری از صندوقهای رأی فراخوانده‌اند (۷). این نمایش از سال هفتادوشش تا کنون بر سر صحنه است و اگرچه از بس تکرار خسته‌کننده و دلآزار شده است، باز هم انبوهی از تماشاگران را بسوی خود می‌کشاند. آگاهی در باره ساختار حکومت اسلامی و بویژه انتخابات آن به آسانی در دسترس همگان است، پس ریشه نقش‌آفرینی در این نمایش کودکانه را باید در سخن آلبرت اینشتین جُست:

«دیوانه کسی است که یک کار را بار‌ها و بار‌ها انجام دهد، ولی هر بار چشم‌براه فرجامی دیگر باشد» (۸)

آنرا که اینشتین «دیوانه» می‌نامد، من «نادان» می‌خوانم.

دنباله دارد ...

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

—————————
Detektiv .۱
Ākāsih .۲
Dānišn .۳
۴. تاریخ بیهقی، دکتر خلیل خطیب رهبر، پوشینه ۱، برگهای ۱۵۷ و ۱۵۸.
۵. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَ يَقْرَبُواْ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ ... (توبه، ۲۸) اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد حقيقت اين است كه مشركان ناپاكند پس نبايد از سال آينده به مسجدالحرام نزديك شوند ...
http://mbamdadan.blogspot.de/2013/03/blog-post.html
۷. مسعود احمدزاده در سال ۴۹ کتابچه‌ای نوشت با نام «مبارزه مسلحانه، هم استرتژی هم تاکتیک». رویکرد اپوزیسیون دلبسته به انتخابات نیز رویکردی از همین دست است و نشان می‌دهد که فرهنگ همگانی سرآمدان جامعه ایران از ۴۵ سال پیش تاکنون دچار کوچکترین دگرگونی نشده است. کسانی که  دیروز با کلاشنیکوفی در دست پشت کیسه‌های شن سنگر گرفته بودند، امروز با برگ رأیی در دست کنار صندوق انتخابات اردو زده‌اند: «شرکت در انتخابات، هم استراتژی هم تاکتیک»!
Insanity: doing the same thing over and over again and expecting different results. .۸


نظر خوانندگان:

■ مزدک گرامی، ممنونم از اینکه به خود اجازه داده ای، که پاسخی برای منتقد مقاله ات بنویسی. اگر بحثهایی از این دست نباشد، مانند آن خواهد بود، که هر یک از ما با مقادیر معتنابهی پنبه در گوش، فقط حرف خودش را، بی توجه به سخنانِ دیگران زده و راهِ خود برود.
می نویسی؛ «... نگاه شما در این باره که ریشه همه پلیدیهای جهان در سرنگونی دولت دکتر مصدق است، هرگز دگرگون نخواهد شد...» تیر نقدِ طنزآمیزت در باره نگاهم، به علتِ برودتِ هوای پائیزی، و یا وزش تندبادهای موسمی کمی تا قسمتی از کنار نگاهم و بی توجه به آن گذشته است. دولتِ زنده یاد مصدق بواسطه وفور مشکلاتِ داخلی، هرگز مجالی برای پرداخت به پلیدیهای جهان نیافت. آنچه من گفته و می گویم، این است که، اگر شاهِ جوان، میتوانست افساری بر خباثَتِ طینتها زده، و زیر پای نخست وزیر مردمی خودش را خالی نمی کرد. شاید کشورمان امروز طعمی از دموکراسی، از نوع ایرانیش را در خود داشت، و شاهِ نگونبخت کشور، اجباری به مردن در خارج از کشور را نداشت. و یا میلیونها ایرانی اجباری به مهاجرت از کشور، و مردن در غربتِ مهاجرت نداشتند.
ولی از یکسوی دیگر، حق با شماست، اگر آمریکا، در ایران بجای دست بر شانه محمدرضاشاه انداختن، با استفاده از نفوذ خود، شاه را در سمتِ حمایت از مصدق ترغیب می کرد، و یا در شیلی بجای حمایت از پینوشه هوادار آلنده میشد، و یا با پشت کردن به کاسترو به حمایت از رجاله های بجا مانده از باتیستا نمی پرداخت، شاید میتوانست بخوبی ببیند، که نه زنده یاد مصدق کمونیست بود، و نه آلنده، و یا کاستروی جوان.
مخلص کلام اینکه، اگر آمریکا به راه اندازی فاجعه های پیاپی مردادماه سال ۳۲ اصرار نمی کرد، در ایرانِ تحتِ رهبری مصدقها، امکانی برای تولدِ جوانانِ کلاشنیکوف بدست، و یا اسلامیون خشک اندیش، و یا حماسه سیاهکل وجود نمی داشت.
در خاطرات و نوشته های اواخر حکومت شاه که همگی اشارتهای تخصصی به وفور بزهکاریهای اقتصادی در تنظیم برنامه و بودجه دارند، تورم در کشور رو به رشد، و درصدِ قابل توجهی از جوانانِ کشور علافِ کنار خیابانهای شهرهای بزرگ بودند. شاید بد نباشد، که شما غور مجددی در آثار پیش از قیام بهمن داشته باشی، آثاری چون دایره مینا، تنگسیر و... 
اینکه شما یا من گرسنگی کشیده باشیم و یا نه، ربطی به موضوع ندارد. چرا که برداشتِ عمومیی که مقالاتِ شما ارائه می دهد، چیزی جز نکوهیدن مردمان کشور بواسطه قیامشان بر علیه شاه نیست. و تلاش من هم این است که بگویم، سمت و سوی حرکتهای شاهانه، که در سمتِ حذف مردم از دستگاههای تصمیم گیرنده بود، خواه نا خواه به بهمنی ختم میشد. چنانکه ج.ا. هم با نادانی های انحصارطلبانه خود کشور را به سمتِ فاجعه و لبه پرتگاهی دیگر نزدیک می کند.
البرز

■ البرز گرامی،
به گمانم نگاه شما در این باره که ریشه همه پلیدیهای جهان در سرنگونی دولت دکتر مصدق است، هرگز دگرگون نخواهد شد. سخن من هم بر سر این نیست که ایرانیان پیش از شورش ۵۷ که من آن را “خیزش فرومایگان” می‌دانم، در بهشت زندگی می‌کردند. باور کنید من نیز می‌دانم که بروزگار شاه هم در ایران تهیدست و مستمند بود. ولی سخن شما مانند این است که بگوییم چون اعدام هم در امریکا هست و هم در جمهوری اسلامی، پس شهروندان این دو کشور به یک اندازه بدبختند. راستی این است که کارگران معدنی که پدر من هم در آن کار می‌کرد، در یکی از شهرهای کوچک آذربایجان ۷۰۰۰ رال  (هفتسد تومان) دستمزد می‌گرفتند و بهای گوشت تازه گوساله (سالهای ۵۲ تا ۵۴) تنها ۴۵ ریال و بهای نان بربری ۵ ریال  بود. یک کارگر می‌توانست با دستمزد ماهیانه‌اش بیش از سدوپنجاه کیلو گوشت بخرد. آیا می‌دانید کارگران ایرانی امروزه‌روز چند بار در ماه گوشت می‌خورند؟ اگر کارگر ایرانی ۸۰۰۰۰۰۰ ریال(هشتسدهزار تومان) دستمزد بگیرد (که نمی‌گیرد) آنگاه تنها توانائی خرید بیست کیلو گوشت گوساله را خواهد داشت! شاید شما هیچگاه درد گرسنگی نکشیده باشید و ندانید که برای توده‌های رنجبر نه عاشورای بیست‌وهشت مرداد ارزشی دارد و نه اربعین سیاهکل. آنها می‌خواهند که کودکانشان سرپناهی داشته باشند و گرسنه و برهنه نمانند بتوانند آموزش ببینند. بگذارید شاه کالبدیافتگی اهریمن باشد، ولی کسانی که می‌گویند هرچند گرسنگی و تن‌فروشی و اعتیاد هزاران برابر روزگار شاه است، ولی باز هم خیزش فرومایگان یک انقلاب شکوهمند بوده است و ما به بیراهه نرفتیم و بر ما خرده‌ای نباید گرفت، “نادان”اند.
در باره انتخابات تنها یک نکته را یادآوری می‌کنم. رویکرد کسانی که امروز در این امامزاده بست نشسته‌اند، از سر خردمندی نیست. اینان با هزاران پیوند پنهان با جمهوری اسلامی خویشاوندی درونی دارند و دلبستگی شان به این رژیم چنان است که حتی کهریزک و شیشه نوشابه نیز آتش این عشق پنهان را در دلشان فرونمی‌نشاند. جمهوری اسلامی در ژرفای خویشتن ماست،
همان خویشتنی که من از آن در هراسم.

■ مزدک گرامی، با اینکه کوشش بسیار کرده‌ام، که درک کنم، که در داستانِ پیدایش، قبل از پیدایی تخمِ مرغ، مرغ پدیدار شده یا بالعکس به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. اما در عالم سیاست و وضعیتِ آشفته سیاسی و اجتماعی کشور، می‌توانم به جرعت و به یقیین بگویم، که «...شاهانِ پهلوی...» قبل از «...پیروزی جنبش اسلامی در سال ۵۷ ...» وجود داشتند.
و اگر مقصودِ شما از «...روزگار بر ایرانیان سیاه شده و پلیدی و پلشتی سرتاسر این آب و خاک را فرا گرفته است...» اشاره به وجود تبعیض، بی عدالتی، اجحاف، ارتشاء، اختلاس و قُلدری در کشور باشد، که این همه به استنادِ شواهدِ مستندِ فراوانِ مندرج در کتب و نشریات، هم در قبل و هم در بعد از قیامِ مردمی بهمن ماه ۱۳۵۷ به وفور وجود داشته و دارد.
و از همه اینها گذشته، اگر جامعه ایرانی وضعیتی مناسب داشت، شاهِ ۵۷ ساله‌ی کشور، نمیتوانست در نوروز ۱۳۵۵ سخن از رفتن بسوی دروازه های تمدن بزرگ بگوید. و یا آقای خمینی با نشان دادن درِ باغِ سبز علی چنان مردم را فریفته خود گرداند، که شما عکس ایشان را بتوانی در ماه ببینی.
با گذری کوتاه بر آنچه او (یعنی محمدرضاشاه پهلوی) کرد، می بینیم، وقتی ایشان امثالِ زنده یاد مصدقها را به زندانهای خود، و امثالِ آقای شعبان جعفری را برای اداره امور کشور مورد تمجید قرار داد، نتیجه آن شد، که کشور بجای رفتن بسوی تمدنِ بزرگ، راهیِ دامنِ افراطیونِ اسلامی شد.
و آقایِ سید روح الله خمینی، که عکسش حتی در ماه نیز دیده شده بود، و مدعی رساندنِ کشور به دربِ سبز علی بود، با به راه انداختنِ کشتار سال ۱۳۶۷، که به حق از آن به عنوانِ فاجعه ملی یاد میشود، کشور را در یدِ انحصاری کسانی قرار داد، که با علمِ به قرار داشتنِ کشور در آستانه له له زدن برای قطراتِ آب، کشور را بسویِ هوسبازیهایِ میلیاردها دلاری اتمی خویش راندند. تا امروز ناتوانترین بخشهای اجتماع برای گذرانِ زندگی اجبار در فروش کلیه و فرزند خود داشته باشند.
به یقین حق به جانب شماست، وقتی می نویسی؛ «... کسانی که دیروز با کلاشنیکوفی در دست پشت کیسه‌های شن سنگر گرفته بودند، امروز با برگ رأیی در دست کنار صندوق انتخابات اردو زده‌اند: «شرکت در انتخابات، هم استراتژی هم تاکتیک»!
دیروز، تجربیاتِ کم جوانی، داستانهای زیبایی از تجربه کوبا و ویتنام، و بدخلقی و عُنُق بودنِ شاهانِ پهلوی، جوانانِ ممتاز کشور را بسوی کلاشنیکوف و سنگر گرفتن پشت کیسه‌های شن کشاند. و امروز، باقی مانده آن جوانانِ ممتاز کشور، با موهایی سپید بر سر، به درستی بر احترام به رأی مردم اصرار داشته و در سمتِ تأثیرِ بر آراء حرکت می کنند.
اما آنچه که این جوانانِ مو سپید فراموش می کنند، توجهی در خور و شایسته به تفرقه شایع در اپوزیسیون، و خود محوری حاکم بر تک تکِ نیروهای اپوزیسیون است، که این همه موجبات عدمِ ایجادِ برنامه ای مشترک برایِ امروز و آینده کشور را فراهم آورده است.
البرز