سپانلو با پیشانی و قامت بلند و سیمای زنده، سرشت لطیف و خوشمشرب، رفتار شهروندی و مدارا گرای خود، از یک خانواده اصیل که پشت در پشت تهرانی بودند، بر آمده بود. در دبیرستان دالفنون تهران، تحصیل در رشته ادبی و زبان فرانسه علایق ادبی او که از دوران نوجوانی با شیفتگی به داستان و سینما نطفه بسته بود، شکل گرفت. اما با زخمی شدن در تظاهرات دانشجویی دانشگاه تهران در اوایل دهه چهل، از درون سرخوردگی فکری و روانی که جامعه سیاسی و ادبی را پس از کودتای ۲۸ مرداد زمین گیر کرده بود، در سال ۱۳۴۲، با انتشار مجموعه شعر «آه... بیابان»، در جامعه ادبی ایران قد علم کرد. شرکت فعال در جنیش دانشجویی ذهنیت مدرن او را بدون اینکه اسیر بومی گرایی یا هویت اسلامی و نیز رادیکالیسم چپ گرا گردد، شکل داد. این ویژگی درخشان مدیون یک خودآگاهی اعتمادساز بود.
او یک حقوقدان تحصیل کرده دانشگاه تهران بود که به ادبیات غنی و تاریخ شگرف ایران، ارثیه معنوی و فرهنگی جنبش مدرن مشروطه و اندیشه وحدت ملی و نیز مکاتب ادبی و فلسفی جهان آگاهی گستردهای داشت. از همین رو سپانلو دارای یک پیوستگی درونی، خمیر مایه و دکترین فکری بود که از درون تربیت، قصه گوییهای مادر بزرگ و فرهنگ شهری او جان گرفته بود و در سالهای بعد در کوره زندگی پختهتر شد. حضور و وجود این ذهنیت مدرن که پیوستگی درونی سپانلو را شکل میداد را میتوان در همه اشعار، آثار و ترجمههای او دنبال کرد.
این ذهنیت مدرن ایرانی یعنی تعلق خاطر به اندیشه آزادی، رئالیسم شهری، روحیه مثبت و امیدوار به زندگی و نگاهی جهانی به فرهنگ، در عین تعلق خاطر ژرف به تهران همچون قلب تپنده ایران در سر هر بزنگاه و هر چرخش و هر لحظه حساس، در آثار وی اعلام میگردد. همه چرخشها و لرزههای تهران، از پیاده روی آخر شب تا گل یخ، از اعدام گلسرخی گرفته، تا تغییر حکومت، از چشمان تابدار یک خواننده کابارهای گرفته تا جنگ ایران و عراق، از بلوار میرداماد گرفته تا میدان راه آهن، از تحلیل او در باره بوف کور هدایت و گیله مرد بزرگ علوی گرفته تا بازخوانی ادبیات معاصر ایران زیر نگاه حساس و تیزبین اوست. این پیوستگی درونی حاصل نگاه و روایاتی است که در درون او زندگی میکردند، اما در رویدادهای حساس قد علم میکردند و با قلم پرکار و امیدوار او شتاب میگرفتند. سپانلو در طی شش دهه فعالیت ادبی، بیش از شصت جلد کتاب را تالیف یا ترجمه کرد.
سپانلو هم آئینه و هم آئینهدار دوران خویش بود. اما از آنجا که، مدرنیته با مملکتدوستی و میهنخواهی، همبنیاد و درهم تنیدهاند، میتوان بر نقش کلیدی مادر شهر تهران در خلاقیت ادبی او نور افکنی کرد. محمد علی سپانلو در «خانم زمان» تهران قدیم را در کنار تهران کنونی قرار میدهد. او در این منظومه، تهران را به شکل یک دختر ولنگار و یک مادر مقدس جلوهگر میکند. این «کنتراست» که یکی از شگردهای ادبی بسیاری از آثار سپانلوست، تهران را شهری همواره در حال تحول جلوه میدهد. تهرانِ سپانلو بخش جدایی ناپذیر اندیشهها و دشواریها و خوشیها و لذتهایی است که در زادگاهش از سر گذرانده است. این کلان شهر دوازده میلیونی کنونی «کنتراست» و محل تلاقی نمادینی است که هم نماد وحدت ملی است و هم مرکز رواداری و به دور از حسادتها و تنگ نظریهای قبیلهای و عقیدتی و سیاسی. درهم آمیزی جمعیتها و گروههای بزرگ اجتماعی و انسانی با فرهنگهای متفاوت در این جنگل مادر شهر، هر روز گروههای تازهای را به سویش جلب میکند. پویایی، چند فرهنگی بودن، رقابت میان مراکز گوناگون، ویژگی مهمی است که، هر فرد و گروه تازه را دیر یا زود به رواداری، گشاده نظری، لذت بردن و چالشها و حسرت کمبودهای به یاد ماندنی فرا میخواند.
از نگاه مدرن سپانلو هزارتوی کهنه بازار، پرجمعیتترین محله جنوب شهر که قلب اقتصاد پایتخت است را در میان کارگرانی که با شتاب گاری دستیشان را به جلو میرانند، با غرش اتوموبیلهای آخرین مدل و برجهای آسمانخراش تهران در یک هماهنگی روامدار ولی پویا قرار میدهد و با پیشنه غنی فرهنگی و آگاهی ملی، ایران را به سرآمد همه کشورهای اسلامی جهان تبدیل کرده است.
به باور سپانلو این تنوع فکری و قومی و دینی و سلیقهای کم نظیر، راهی جز زنده کردن ایده مدرن انقلاب مشروطه یعنی آزادی و عدالت عرفی، وحدت ملی و تلاش در راه تحقق آرزوهای ملی برای دستیابی به تجدد و حکومت قانون با رویکرد رواداری و پیوست به کاروان تمدن بشری جهان، در برابر ایران قرار نداده است.
یک ویژگی دیگر آثار سپانلو در این است که هرگز در پی آن نیست که چگونه بودن انسان ایرانی را به او بیاموزد، بلکه درست بر عکس به تشریح انسان واقعی و رفتار او در حالات متفاوت - چنان که واقعا هست - میپردازد. انسانی که هم سرشار از خواست لذت و زندگی و رشد پابه پای روزگار در این زمان و مکان است و هم در چالش با انواع حسرتها و دشواریها. در نگاه گسترده سپانلو حتی «یک لات آسمانجل» هم هرچند رنج میبرد، اما در زندگی پایدار است و گمان میکند که باید رنجها را پذیرفت و از زندگی لذت برد. این همان روحیه تهرانی است که هر تاکسی در آن یک کلوپ سیاسی و همزمان مرکز بذله گویی، انتقاد و تراپی درمانی است.
سپانلو قریحه رمانتیک و تخیلی نیرومند داشت، اما یک واقع گرای گیتی گرا بود. او یک میهن دوست واقعی و عاشق تهران بود اما نگاهی جهانی داشت وهرگز با ناسیونالیست تنگ نظر و بومی گرایی سازگاری نکرد. سرشار از حسرت بود اما هرگز روحیه امید و افق گسترده به زندگی را از دست نداد. با جنبشهای اجتماعی و سیاسی زمان خود همسویی و همراهی داشت، اما هرگز اسیر دگمهای ایدئولوژیک و هویتهای ناسیونالیستی، اسلامی گرا و چپ گرا نگردید. به ادبیات سنتی و اشعار سعدی و حافظ و مولوی علاقه بسیار داشت بود، اما در تولید و ترجمه آٌثار ادبیاش همواره روزآمد بود و کاربرد صدها واژه و کلمه مدرن را در زبان فارسی رایج کرد.
سپانلو در کنار شعر با مجموعههایی چون «بازآفرینی واقعیت»، «هزار و یک شعر»، یا اثر تحقیقی «چهار شاعر آزادی» و نیز باترجمههایش از سارتر و کامو و ریتسوس در ادبیات مدرن ایران ماندگار شده است.
محمد علی سپانلو در باره تاثیر رئالیسم غرب بر ادبیات ایران مینویسد:
«بیشک آشنایی با قصهنویسان و متفکرانی چون داستایفسکی، ادگار آلن پو یا کافکا و سارتر و رسوخ نیهیلیسم آلمانی، از نیچه تا هرمان هسه، با روحیه سرخورده نسل جوان دوره دیکتاتوری مناسب در آمد و فضایی از خیال و راز و شئامت به آثار داستانی ما دمید؛ همچنانکه نویسندگان غربی نظیر دیکنز، موپاسان و چخوف - بعدها - همینگوی نیز در شکلگیری سبک واقعگرا، گزینش مضامین قصه و آدمهای آن از متن زندگی جاری، بسی نفوذ داشتهاند. این فضا و این ساختمان را، نسل صادق هدایت با میراث انقلابی مشروطه در هم آمیخت؛ یعنی در زیر نمادها میتوان گرده مشترکی را در آثار باستانی آن نسل و نسل بعدی تشخیص داد. گرایشهای قوم گرا و ضد استعماری از سویی، و دید انتقادی و اجتماعی اغلب چپ گرا از سوی دیگر، توجه به میراث هنربومی و در نتیجه توجه به زبان عامه و فرهنگ توده.»
در باره نقش و جایگاه ممتاز هدایت در ادبیات ایران محمد سپانلو مینویسد: «این اشرافزاده فرنگ رفته، متخصص زندگی پستترین طبقات اجتماعی مردم بود....... شبح هدایت همه جا رفت و آمد داشت. یک نفر که تا زنده بود، در جامعه چشمهای نیمه بسته و خوابناک، همیشه چشمهایش را به تمام و کمال در جستجوی اشباح انسانیت گشوده بود. مشاهدهگری که ظاهرا بیطرف مینمود، ولی گویی نوشتههایش نفرین شده بودند. تقریبا یک دهه پس از مرگ، شبح بطور روزافزونی در میان ما زندگی کرد. در کلاسهای ادبی مدرسهها، بهترین محصلان کلاس با دبیران ادبیات جدلی بیفرجام درباره ارزش یا بیارزشی هدایت را دنبال میکردند. دستگاه حاکم کشور نیز، با این جغد شوم تخطئه گر میانهای نداشت. در وسائل ارتباط جمعی رسما نادیده گرفته میشد و در بیرون هر که هر پلشتی و نکبتی، هر انحراف روحی و جسمی داشت بر سایه او مینهاد و بر ضدش قصه میساخت. اما نویسنده در گذشته، آرام با کتابهایش در نسل جوان رسوخ میکرد.»
حسرت بزرگ سپانلو که همچون هم نسلیها و نیز چند نسل بعدی او همچنان باقی است، آزادی و لغو سانسور بود. گرچه چرخ زندگی چرخها خورده و از کوچه پس کوچههای زیادی گذر کرده است. اما رویاهای او هنوز زندهاند. او آموخته بود که زندگی تنها رویا نیست، بلکه همین است که در این مکان و در این زمان جاری است. ولی آن رویای درونی میخواست که او را از این زمان و این مکان بگریزاند و روزها و سالها را جلو ببرد تا او بتواند به آن روز بزرگ «قایق سواری در تهران» برسد. روز پایان کابوسهای شبانه. روزی که باد خنکی لا به لای درختهای باغ پشت کوچهٔ خیابان ری تهران محل زادگاهش میپیچد و بلند بلند میخندد.
ترانهای است چنین، خفته در روایت من
زمان خسته کافوری
که خواب رفته به نوراههای گورستان
(بهشت نوساز و بیپرنده امروز)
و آخرین تپش قلبهای خاکشده
که سرد میشود از ریزش طلایی باران،
شراب خشم در انگورهای آبستن
- خلاف آنچه ز غمناکی شراب گورستان گویند-
ترانهای است چنین
خفته در روایت من
چگونه شعلهور است آفتاب
در این کشور
بیآنکه صبحی باشد؟