دههها پیش با دوستی آلمانی که سهتار نواختن میآموخت برای قهوه خوردن به کافهای در مرکز شهر کلن رفتیم که هر دو آن را دوست داشتیم. در و دیوار این کافه که رنگ گلبهی داشت پر از ادوات موسیقی بود، هم از اروپا و هم از کشورهای مختلف دیگر. این کافه یک محیط دنج و فرهنگی بود برای گپهای دوستانه یا گذراندن ساعتی آرام با کتابی یا مقالهای که ما در آن دوره دانشجویی بسیار نیازمندش بودیم.
آن روز در گوشهای نشستیم، دوست همراهم سهتارش را روی صندلی گذاشت، قهوه و چایمان را سفارش دادیم و صحبتمان گل کرد. هنوز نوشیدنیمان تمام نشده بود که خدمتکار کافه جلویمان سبز شد و پرسید چه میل دارید؟ مدیر کافه میخواهد مهمانتان کند. داشتیم از تعجب به هم نگاه میکردیم که مردی لاغراندام و کشیده، با چشمانی کوچک و تیز که گویی محبت و عشق از آنها سرازیر بود، سر میزمان نشست و پرسید چه می نوشید. و بعد از دوست آلمانیام پرسید چطور شده که به فکر سهتار آموختن افتاده است. صحبت آن روز که بخاطر جلب توجه سهتار شکل گرفت، موجب یک آشنایی طولانی با بیژن دادگری و کافهاش شد.
با آشنایی بیشتر با او و کافهاش دریافتم که هر شب عدهای دور میز او که ته کافه بود جمع میشوند. گاهی هم مهمانهای کافه و افراد را سر میزش دعوت میکند. کم کم روشن شد که عضو فعال کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی در زمان پهلوی بوده و با فعالین اسلامی و غیر اسلامی آن دوره دمخور. معلوم شد که از اشغال کنندگان سفارت ایران در بن در زمان شاه بوده و از دانشجویان دهه چهلم و پنجاه ایران که گویی سیاست در خونشان جاری شده بود. معلوم شد که از میانهروهای جبهه ملی بوده و عاشق ایران. وقتی از ایران حرف می زد، اشک در چشمان کوچک تیزبیناش جمع می شد.
شاید بسیاری ندانند که بیژن دادگری در کنار همه اینها شعر هم مینوشت، شعرهایی که اگرچه بسیاری از آنها به زبان آلمانی بود، ولی ریشه در فرهنگ ایرانی داشت و حس لطیف شعر ایرانی در آنها هویدا بود. از سنتهای ایرانی یکی دیگر هم در وجود او سخت نهادینه شده بود: مهمان دوستی. بالای کافهاش یک آپارتمان فقط برای مهمان داشت،. آنهم مهمانهایی که از چهارگوشه جهان میآمدند، بخصوص از ایران. بسیاری از آنهایی که در دهه ۷۰ و ۸۰ از ایران آمدند «مهمانخانه» بیژن را خوب میشناسند.
بیژن دادگری هر روز آخرین خبرها را از رادیو و تلویزیون (و اگر امکانش را می یافت ازاینترنت) میشنید و بعد به کافه میآمد. انگار خانهاش که در بالای کافه بود فقط حیاط خلوت «حیاتش» بود. کافه اما زندگی او بود: هم اتاق کارش بود، هم اتاق پذیراییاش. هم محل کسب او بود، هم محل بحث، هم جای آشنایی بود، هم جای دوستی عمیق. اینطور بود که برای بسیاری از ایرانیان کلن و بیرون از کلن این کافه خانه پدری شده بود، پدری که برای رسیدگی به فرزندانش از هیچ چیز فروگذاری نمیکرد، چه مالی، چه معنوی. میکوشید برایشان لحظههای شاد بسازد، گاه با موسیقی ایرانی که در بعضی ساعات در کافه پخش میکرد، گاه با اطلاع رسانی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی که درگوشه و کنار کافهاش و سر میزش همیشه یافت می شد. بیژن برای بسیاری که از «خانه پدری» رانده و مانده بودند، پدرخواندهای مهربان بود و کافهاش خانهای گرم و نرم و راحت.
وقتی خبر مرگ بیژن را شنیدم، به یاد جملهای افتادم که زمانی شنیده بودم: هیچ چیز سخت تر از آن نیست که روزی بخواهی در مورد مرگ دوستت سخن گویی. آن هم آن دوستی، که رابطه با او با تار سه تار تنیده شده بود. در تمام طول نوشتن این حس دردناک را با تار و پود خود حس کردم.
سخت است کلن را در آینده بدون بیژن تصور کرد، اگر هم چراغ کافهاش روشن بماند، رمقی نخواهد داشت، وقتی شمع پرنور آن مرد شورانگیز آبادانی که دلش چند دهه، چند هزار کیلومتر دور از ایران برای ایران و ایرانیان تپید و اشکش بارها برای آنها ریخت، خاموش شده است.