روی دیگر سکه خودستیزی، خودسِتایی است. مردمان یا هنگامی به خودستایی روی میآورند که از پس کاری ستُرگ برآمده و سری در میان سرها برافراشته باشند، و یا زمانی که در همسنجی خویش با دیگران، پی به ناتوانی خود از انجام کارهای بزرگ ببرند. دسته نخست با نگاه به داشتههای خویش بر خود میبالند و دسته دوم شرمسار از نداشتههای خود تاریخ و فرهنگ خویش را در جستجوی داشتههایی میکاوند که بتوانند روان آزرده خویش را بدانها آرامش بخشند. این خودکاوی اگر در همان پله نخست درجا نزند و راه به خودباوری گروهی ببرد، نه تنها بد و ناشایست نیست، که میتواند راهگشای خودآگاهی گروهی (در اینجا ملی) شود و آن داشتههای پیشین را سرمایهای کند برای دستیافتن به داشتههای نوین.
واپسین نمونه چنین رَوندی را میتوان در جنبش مشروطه دید. ایرانیان تا بروزگار فتحعلیشاه بارها و بارها در جنگها شکست خورده و بخشهایی از سرزمین خود را از دست داده بودند. ولی هیچکدام از آن جنگها، حتا شکست خُرد کننده دربار صفوی از محمود افغان، که تومار پایدارترین پادشاهی ایرانی پس از اسلام را درهم پیچید، نتوانست باشندگان این آب و خاک را به جنبش وادارد. محمود افغان و جاینشینش اشرف شهروندان ایران صفوی بودند و برتر از آن مسلمان، اگرچه سُنّی. پیشتر از آن نیز تاختوتازهایی که در این آبوخاک انجام میپذیرفتند، جنگهای گروهی از مسلمانان با گروهی دیگر از آنان میبودند و از آنجایی که کیستی ایرانی با اندریافت امروزینش تازه بروزگار صفویان و در پی یک نوزائی ملی بار دیگر پای به پهنه هستی نهاد، ایرانیان این جنگها را نبرد “ایران و انیران” نمیدانستند. اگرچه مغولان در این فهرست نمیگنجند، ولی جاینشینان آنان با پذیرفتن اسلام و رویآوردن به فرهنگ ایرانی و زنده کردن آرمان ایرانشهری (نام واپسین پادشاه ایلخانی انوشیروان بود) در اندک زمانی به همان فهرست پیوستند، ایلخانیان از روزگار تگودار نواده هولاکو به اسلام روی آوردند و همکیش بیشینه ایرانیان شدند.
بدینگونه شکستها و پیروزیهای باشندگان این آبوخاک در سرتاسر تاریخ پسااسلامی ایران پیامد جنگهای درونی میان مسلمانان از تیرههای گوناگون بودند. اینگونه نبود که “ایرانیان” با عزنویان و سلجوقیان و خوارزمشاهیان بجنگند، چرا که همه نامبردگان نیز درست به همان اندازه دیگر مردمان پُشته ایران خود را ایرانی میدانستند، یا نمیدانستند. تنها بروزگار صفویان و در رویارویی با امپراتوری عثمانی بود که این جنگها اندکاندک رنگ و بوی میهنی به خود گرفتند. با اینهمه و از آنجایی که از یکسو عثمانیان نیز مسلمان بودند و از دیگر سو در این جنگها ایرانیان گاه به پیروزیهای بزرگ نیز دست مییافتند، همسنجی “خود” با “دیگری” راه به خودکاوی نمیبرد.
شکست ایران از روسیه تزاری ولی پدیدهای نو بود. روسها از هر نگرگاهی که بدانها مینگریستی، “بیگانه” بودند. آنان مسیحی بودند، بخشی از اروپا بشمار میآمدند و بوارونه ارمنیان و گرجیان مسیحی (1) نه در آبوخاک ایران ریشه داشتند و نه در فرهنگ آن. دو شکست سهمگین ارتش ایران در پانزده سال و از دست رفتن بخشهایی از خاک این سرزمین و بدتر از هرچیز خواری و زبونی مردم مسلمان و شیعه در برابر “کفار اجنبی” همچون سیلی سختی ایرانیان را از خواب سدها ساله پراند. آنان بیکباره در خویش نگریستند و ناداشتههای و ناتوانیهای خود را آشکار و بیپرده دیدند، بویژه که به هنگام نخستین جنگ ایران و روسیه تنها 60 سال از مرگ نادرشاه افشار، که اروپائیان او را واپسین جهانگشای خاورزمین مینامند، گذشته بود.
نمونه برجسته این شگفتی ایرانیان از زبونی خویش را میتوان در “حیرتنامه” میرزا ابوالحسن خان ایلچی دید. در پاسخ به این خودکمبینی بود که سرآمدان ایران روی به خودستایی آوردند و از آنجایی که امروزشان دستاوردی برای ستایش نداشت، روی به گذشته کردند. این خودستایی فرهنگی-تاریخی که میرزافتحعلی آخوندزاده را باید پیشرو آن دانست، در پی خودباوری بود. هنگامی که آخوندزاده مینوشت: «سلاطين فرس در عالم، نامداري داشتند و ملت فارس برگزيده ملل دنيا بود» (2) میخواست به ایرانیان بفهماند که خواری و زبونی و واپسماندگی سرنوشت ناگزیر آنان نیست و نیاگان آنان بروزگاری دیگر، سرآمدان جهان بودهاند. همین روش را میتوان در نوشتههای دیگر اندیشمندان و اندیشورزان همروزگار آخوندزاده نیز پی گرفت. هم جلالالدین میرزای قاجار در “نامه خسروان” و هم میرزاآقاخان کرمانی در “آینه سکندری” دست به خودستایی فرهنگی زدهاند و گاه نیز راه گزافه پیمودهاند. با اینهمه بایدمان گفت که این خودستایی، درآمدی بر خودباوری بوده است تا زمینه خودآگاهی فراهم آید. چنانکه دیدیم ناسیونالیسم برآمده از این خودباوری، نوزائی چهارم کیستی ایرانی را درپی داشت و کشورمان ایران را از سدههای سیاه واپسماندگی بدرآورد و جنبش مشروطه را برپای داشت.
نمونه دورتر چنین پدیدهای را میتوان بروزگار دومین نوزائی فرهنگی ایران پی گرفت. هنگامی که مسلمانان ایرانیان را آتشپرست میخواندند و فرهنگ پیشااسلامی را خوار میشماردند و عرب را “اشرفالامم” مینامیدند و بر خود میبالیدند که اورنگ سروری پارسیان را درهم شکستهاند، ایرانیان نیز دست به خودستایی فرهنگی و تاریخی یازیدند و با زنده کردن داستانهای کهن، بیاد خود آوردند که بندگی عرب و “موالی” بودن سرنوشت ناگزیر آنان نیست. تا جایی که ابراهیم بن ممشاد اصفهانی از سران شعوبیه سرود:
اَنَا اِبنُ الاَکارِم مِن نَسلِ جَم / وَ حائـِـزُ اِرثِ مُلـــوکِ العَـجَم
من بزرگزادهای از دودمان جم، و میراثدار شاهنشاهان عجمم (3)
این خودستایی فرهنگی-تاریخی نیز سرانجام ره به خودآگاهی ملی برد و کسانی را در دامان خود پرورد که فردوسی توسی با شاهنامهاش بر تارک آنان میدرخشد.
خودستایی امروزه ما ولی از گونهای دیگر است. چه نوشتههای سرآمدان جامعه ایرانی، چه گفتگوهای دوستانه و چه رسانههای همگانی سرشارند از خودستاییهای گزافی که آدمی گاه از شنیدنشان انگشت شگفتی به دندان میگزد. اگرچه همه ما – همانگونه که در بخش سوم این جستار آمده است – با کشاکشی روزانه و بیپایان با کیستی پیشااسلامی خود دست به گریبانیم، ولی با- یا بیبهانه دم از تاریخ و فرهنگ هفتهزارساله میزنیم و در این راه از مارکسیست و بیدین گرفته تا دینباور پایبند به اسلام همه همسخنیم. کار بجایی میرسد که احمدی نژاد نیز برای بالیدن به آن گذشته پرشکوه، چفیه فلسطینی را بر گردن سرباز هخامنشی میافکند. تاریخ این سرزمین دسآویزهای فراوانی برای خودستایی به ما میدهند، بخشی از ما به “تاریخ پرشکوه پیش از اسلام” میبالد، بخشی به “تاریخ زرین تمدن اسلامی”، گروهی ایران را گهواره همه دستآوردهای نوین جهانی میداند و گروهی کشورگشائیهای شاهان گذشته را نمونهای بر برتری فرهنگ ایرانی میبیند.
«ایرانیان به گفته دوست و دشمن باهوشترین ملت جهانند» ما سخنانی از این دست را چندان بازگفتهایم که اندک اندک خود نیز بدانها باور آوردهایم و براستی گمان میکنیم تافتهای جدابافتهایم. از قهرمانی دانشآموزان ایرانی در المپیادهای جهانی گرفته تا نخستین بانوی فصانورد و برندگان جایزههای گوناگون در رشتههای دانشی، ما همه چیز را به پای برتری خود میگذاریم و در این رهگذر پاک از یاد میبریم که هم در همسنجی با دیگران (کشورهای همسایه مانند ترکیه و امارات و قطر و ...) و هم در همسنجی با خویش (ایران پیش از انقلاب بهمن) سیوهفت سال است که هر سال با شتابی فزونتر واپس میرویم و دمبدم از کاروان پیشرفت و سربلندی دورتر میشویم.
ما حتا آنجا که در رویارویی با پدیدهها باید بر حال پریشان خویش بگرییم نیز، دست از خودستایی برنمیداریم. بارها و بارها شنیده و خواندهایم که شمار دختران دانشجو در ایران از شصتدرسد فزونی گرفته است و آن را نشانی از بالندگی زنان ایرانی در سالهای پس از انقلاب دانستهایم. به همین یک نمونه اگر بپردازیم، میبینیم که این پدیده از یکسو ریشه در آن دارد که همه راههای کنشگری بر دختران این آبوخاک بسته شده است و از دیگر سو جدائی زن و مرد (یا دختر و پسر) راه را بر خانوادههای دیندار کوتهاندیش نیز باز کرده است که دختران خویش را به دانشگاه بفرستند، بی آنکه در هراس از “هرزگی” آنان باشند، چنانکه بروزگار شاه بودند. ولی اگر یک سوی این جداسازی افزایش شمار دانشجویان دختر باشد، سوی دیگرش از دست دادن همه آن حقوقی است که زنان ایرانی در نیم سده پس از مشروطه بدانها دست یافته بودند. ولی ما که تنها بدنبال بهانهای برای خودستایی هستیم، کاری به این سخنان نداریم. ما این “پیشرفت” را می بینیم و واپسماندگی روزافزون را در کنار آن نمیبینیم. واپسماندگی ژرفی را که تاروپود جامعه ایرانی را در دومین دهه سده بیستویکم فراگرفته است.
واپسماندگی بخودیخود آدمی را به واکنش وانمیدارد. این “آگاهی به واپسماندگی” است که در جامعه کنش برمیانگیزد و اگر اندیشمندانی باشند که این واکنش گروهی را به سوی درستی رهنمون شوند، از دل این آگاهی یک جنبش همگانی پدید میآید. به گمان من انقلاب ویرانگر و واپسگرایانه بهمن و دستآوردهای شرمآور جمهوری اسلامی که میبایست نه چون سیلی، که چون مشتی گران بر گونه خوابآلود ما فرود آید، هنوز چنان که باید در خودآگاه همگانی ما جای نگرفتهاند. دلباختگی بخش بزرگی از سرآمدان جامعه ایرانی به انقلاب شکوهمند، آنان را از پرداختن به سرانجام هراسناک آن شورش کور بازداشته است. بخش بسیار بزرگی از ما، چه مردم کوچه و خیابان، و چه اندیشورزان و رهبران گروههای گوناگون اجتماعی، هنوز شکست را باور نکردهایم و ویرانی دستآوردهای پدران و مادرانمان را درنیافتهایم و هنوز این خواری و زبونی را که جمهوری اسلامی شباروز بر ما روا میدارد در جان و روان خود حس نکردهایم.
تنها آگاهی بر برهنگی است که آدمی را وامیدارد جامه بر تن کند. تنها آگاهی از بیماری است که آدمی را به نزد پزشک میفرستد و تنها آگاهی بر ندانستن است که آدمی را به پرسیدن و خواندن و شنیدن و در یک واژه “آموختن” میکشاند. آیا ما بر آسیبهایی که از رهگذر انقلاب بهمن و برپائی جمهوری اسلامی بر سرمان، بر سر فرهنگمان و بر سر زیست تاریخیمان رفته است، آگاهیم؟ در اینکه ما بسیاری از این آسیبها را “میدانیم” سخنی نیست، ولی آیا آنچه را که میدانیم، براستی “دریافتهایم”؟ از دانستن تا دریافتن راه درازی است که آنرا جز با نگاه خُردهگیر و بیبخشایش نمیتوان پیمود. پس اگر ما بر شکست تاریخی و فرهنگی خود آگاه نیستیم و خواری و زبونی خویش را نمیبینیم، ریشه خودستایی امروزین ما را در کجا باید جُست؟
در دو نمونه پیشین (مشروطه و نوزائی فرهنگی سده سوم) ما با یک دوگانه باهمستیز روبرو بودیم. “ما” از “دیگری” شکست خورده بودیم. این دیگری یا عربی بود که در قادسیه و نهاوند و جلولا سپاهیان ما را شکست داده بود و زنان و کودکانمان را به بردگی فروخته بود و زبان و فرهنگمان را خوار شمرده بود، و یا روسی که در اصلاندوز و گنجه ارتش ما را درهم شکسته بود و بخشهای گرانبهایی از سرزمینمان را به خاک خود افزوده بود و بدتر از آن ما را وادار به پذیرش پیماننامههای ننگینی کرده بود که نامشان تا به امروز هم زبانزد همگان است. در باره انقلاب بهمن و جمهوری اسلامی ولی چنین دوگانهای در کار نبود. ما در یک روانپریشی همگانی یک دیکتاتور مدرن را با همه دستآوردهایش از کشور بیرون افکندیم و دیکتاتوری دیگری را – از آنگونه که دلخواهمان بود – بر سر شانههای خود گرفتیم و بر تخت فرمانروایی نشاندیم. “دیگری” یا “بیگانه”ای در کار نبود که در همسنجی خود با او پی به کوچکی و ناتوانی خویش ببریم. ما از خود، از خویشتن هراسانگیز خود بود که شکست خوردیم.
با اینهمه حتا اگر چشممان را بر جهان پیرامونمان ببندیم، در روزگار اینترنت و “واتسآپ” و “وایبر” و فیسبوک و ... جهان پیرامون کیستی و چیستی راستین ما را چون آئینهای در برابر چشمانمان میگیرد و ما را گریزی از دیدن خویش برجای نمیماند. اینچنین است که انسان ایرانی باز روی به خودستایی میآورد. ولی از دل این این خودستایی نه آگاهی بدر خواهد آمد و نه اگر بدر آید، سرآمدانی چنان انبوه در میان ما هستند که از آن جنبشی فراسازند و ره به رهایی برند. انسان ایرانی امروزه بر شکست و ناتوانی خود آگاه نیست و اگر هم در باره آن چیزی بداند، بیگمان آنرا درنیافته است. او هنوز دلباخته انقلاب شکوهمندی است که آنرا تودهایترین و مردمیترین انقلاب سده بیستم میداند و از اینکه ساختاری دوهزاروپانسدساله را درهم فروریخته است، بر خود میبالد.
انسان ایرانی بروزگار مشروطه و فردوسی شکست و ناتوانی و خواری خود در برابر آن دیگری ِ بیگانه را پذیرفته بود و خودستائیاش روی به خویشتن خویش داشت، تا خود را باور کند و از سرنوشت ناگزیرش بگریزد. ما ولی کورمال در تاریکی بیپایان پیرامونمان گام برمیداریم و هراسی زَهرهشکن از آسیبی ناشناخته گرداگردمان را فراگرفته است. خودستائیهای امروز ما چیزی بیش از آواز خواندن به صدای بلند در تاریکی نیست؛
آوازی بلند، برای رهایی از هراسی ژرف و ناشناخته که در دل و جانمان خانه کرده است.
دنباله دارد ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
————————————————
۱. ارمنیان و گرجیان به روزگار شاه عباس یکم به ایران کوچانده شدند و جایگاهی فراز هم در فرهنگ و هنر و هم در سیاست و صنعت یافتند. سرشناسترین آنان اللهوردیخان است که هم سپهسالار بود و هم دستی در شهرسازی داشت و پلی بنام او در اصفهان هنوز برجای است.
۲. “مکتوبات” نامههای کمالالدوله به شاهزاده جمالالدوله، آخوندزاده، مکتوب اول
۳. معجم الادباء، شهابالدین یاقوت حموی، باب الألف، ابراهیم بن ممشاذ ابواسحاق المتوکلی الاصبهانی، برگ ۱۲۹
■ مزدک گرامی:
همانطور که حتی هیئت تحریریه “ایران امروز” نیز به آن اشاره کردند، این نوشتار و از این نوشتارها و گفتگو در مورد آنها فقط ره به کربلا دارد! جماعت “انقلاب شکوهمند” هرگز و هرگز حتی به ذرهای مسئولیت شخصی در قبال شورش ۵۷ اعتراف نخواهد کرد. این یعنی استقرار جمهوری اسلامی برای ۳۰ سال دیگر در آینده. اگر وقتت اضافی آمد، سری به گوگل بزن. این جماعت حتی ظهور داعش را هم به گردن پادشاهان پهلوی میاندازند. خود را میازار!
■ مزدک گرامی، ممنون از پاسخی که در باره نظرم نگاشته ای. در پاسخ به اینکه، آیا از پذیرش مزیت اضافه دستمزد سر باز خواهم زد. باید بگویم، گمان می کنم، نه تنها من، بل هیچکسی دست رد به چنین پیشنهادی نخواهد زد. اگر بخواهم، برای وضعیت حقوق زنان تحت لوای حکومت پهلوی، مثالی طرح کنم، به کسی اشاره خواهم کرد، که احساسی از گرسنگی ندارد، ولی به زور وادار به خوردن میشود، طعم و لذت خوردن چنین غذایی، هرگز طعم غذایی را که هر انسان گرسنه ای به میل و اراده خود میخورد، نخواهد داشت.
واکنشهای منفی زنان کشور، به تصمیمات شاه اول پهلوی در باره سبک لباس پوشیدنشان پس از بازگشت از سفری که به ترکیه داشت، یا بی تفاوت ماندن اکثریت قریب به اتفاق زنان کشور در باره تظاهرات جمع کثیری از زنان تهران در آخرین روزهای سال ۵۷ علیه حجاب اجباری، به خوبی نشان می دهد، علیرغم فعالیت پنجاه و اندی ساله شاهان پهلوی در سمت به اصطلاح مدرن کردن کشور، جامعه زنان کشور در لوای ممنوعیتهای فعالیتهای اجتماعی مستقل، همچنان در نقش خود، در تصمیم گیری برای خود و دیگر اجزای جامعه در تردید بوده، و بیشتر قصد چسباندن خود به همان رسومات هزاران ساله، که هیچ سنخیتی با جهان امروز ندارد، را دارند. که البته غالب ما مردان نیز در پیروی از رسومات کم از زنانمان نمی آوریم. در غالب خانواده های ایرانی هنوز هم دختر و پسر خانواده به یک شکل تربیت و مراعات نمی شوند.
مدرنیته ای که شاهان پهلوی مروج آن بودند، در عین داشتن ظاهری مدرن با همان استخوان بندی و محتوی عهد عتیق به پیش رانده می شدند. نوباوگان کشور در دوران شاهان پهلوی برای آموختن به عوض رفتن نزد ملای محله، به مدارسی می رفتند که دارای کلاسهایی با نیمکت و تخته سیاه بود. کتب این مدارس توسط هیئتهای فرهنگیی تدوین می شد، که آقایانی چون بهشتی و باهنر پای ثابت آن بودند. و از جایی که کسانی چون آقای ارانی در اثر ابتلای اجباری به بیماریی لاعلاج درگذشته، و یا اگر خوش شانس تر بودند، در گوشه زندان پوسانده می شدند، در دنیای فرهنگی کشور، در زمان شاهان پهلوی برخلاف رویه جوامع مدرن تعادلی در عرضه اندیشه های متفاوت وجود نداشت. هم از این روست، که مردم در حین رویدادهای بهمن ۵۷، که عین تجلی خشم مردم بر علیه تبعیضات و اجحافات بود، به سیاق حکومتی که بر علیه اش برخاسته بودند، عکس رقیب اصلی شاه را در ماه دیدند.
در بخش بزرگی از حکومتِ شاهان پهلوی نه تنها بر علیه خرافه اقدامی جدی صورت نگرفته بود، بل شاه، یعنی رأس خودکامه کشور با محشور شدنهای مداومش با قدیسین در عالم رؤیا به خرافه و خرافه اندیشی رسمیت داده بود.
شما به درستی به دیکتاتوری شاهان پهلوی به عنوان یکی از ریشه های واپس ماندگی جامعه ایرانی اشاره داری، که لازم می دانم اشاره کنم، دیکتاتوری شاهان پهلوی یکی از عوامل اصلی عقب ماندگی جامعه بوده و همچنان هست. برای روشنتر شدن موضوع باید بگویم، اگر شاهان پهلوی به جای دست یازیدن به قوای نظامی و امنیتی برای تخطی از قانون اساسی مشروطه کشور، به این قانون احترام و به اجرای آن یاری می رساندند، هرگز نه خود آواره، و نه ملتی پس از بیش از یک سده تلاش برای زیستن در نظامی بر حسب عدالت اجتماعی، آماج زهرآگین ترین بی عدالتیها قرار گرفته و می گیرند.
شاهان پهلوی خود را به جبر، به عنوان معماران اصلی جامعه معرفی و نشان کرده بودند، و هیچ جنبده معترضی در صحن علن جامعه وجود نداشت. اینکه تمام تلاش این معماران منجر به رویداد بهمن ۵۷ کشور شد، خود بدون شرحی اضافه نشانگر آن است، که این معماران از مصالحی نامرغوب[شعبان، کاشانی، پرویز ثابتی، بهشتی، باهنر و...] برای ساختمان کشور سود جسته بودند. و به هنگام وزن تقصیر، مسلما تقصیر معمار بیشتر است. رسیدن به مفهومی مشترک در این زمینه در جامعه اندیشمندان ایرانی، و به حسب ایشان در کل اجتماعات ایرانیان، سبب خواهد شد، که در آینده و حال، احاد جامعه ایرانی بیشتر به اهمیت نقش خود، در پیشرفت و یا پسرفت اجتماع واقف گردند.
شادی، زیبایی زندگی را فزونتر می کند
البرز
■ مهرداد گرامی، با درود.
همانگونه که بدرستی نوشتهاید، هر نوشتهای را هر کسی با عینک خویش میخواند. من کمابیش سیزده سال است که در ایران امروز مینویسم و همیشه در پی آن بودهام که به پدیدهها با عینک ویژه خود بنگرم و سخنی بگویم که دیگری نگفته باشد و اگر ببینم که دیگری سخن مرا فرونبشته است، خاموشی گزیدهام. برای همین است که من در همسنجی با دیگر نگارندگان اینترنتی بسیار کمکارم.
به گمان من رفتن راههای پیموده شده و نگاه به پدیدهها از نگرگاهی که دیگران نگریستهاند ما را به جایی نمیرساند. داوری در اینباره که آیا من به آماج خود رسیدهام یا نه، کار خوانندگان است. در باره همانندی نوشتههای من با سرآمدان جنبش نوزائی فرهنگی مرا به مهر خود نواختهاید. ولی سخن شما درست است، اگر در گذشته این سرزمین بدنبال لنگرگاهی هستیم که در آن توشه برگیریم و روی به دریاهای بیکران بادبان درکشیم، جهان اندیشگی فردوسیها و خیامها و رازیها و بیرونیها بهترین جایگاه است.
شاد و سرافراز باشید
■ البرز گرامی، من هم برای شما در سال نو میلادی آرزوی تندرستی و شادی دارم.
در این جستار دنبالهدار من در پی بررسی کاستیها و آسیبهای فرهنگی خودمان هستم و میخواهم به پاسخی بر پرسش «چه شد که اینگونه شد» برسم. پدیدههای جهان هیچگاه تکریشهای نیستند. دیکتاتوری شاهان پهلوی تنها یکی از ریشههای روبنایی و نه بنیادین واپسماندگی ما بود (اگرچه بسیاری از ما دوست داریم گناه همه چیر، حتا تحریمهای امروزی را هم به گردن شاه و پدرش بیندازیم!)، ولی بخش بزرگی از نوینسازی ایران را هم ما وامدار همین دو پادشاه هستیم. همانگونه که گفتم این جستار به بررسی رفتار و کردار شاه نمیپردازد. این نوشتار خویشتن ما و کاستیهای آن را بزیر تیغ کالبدشکافی نهاده است.
بگذارید با یک نمونه سخنم را آشکارتر کنم. آنچه که در باره حقوق زنان نوشتهام، تنها نگاه به این نکته دارد که زنان ما حقوقی داشتند، که آنها را به آسانی و در سودای “جامعه بیطبقه” (چه توحیدی و چه کمونیستی) یا “حکومت عدل علی” از دست دادند. اینکه آنان این حقوق را چگونه به دست آورده بودند، پرسش این جستار نیست. من این را نیک میدانم که دلباختگان انقلاب شکوهمند این حقوق را که از دستآوردهای نوینسازی (مدرنیزاسیون) پهلویها بودند، زیر نام “اصاحات ملوکانه” یا “آزادیهای شاهفرموده” به ریشخند میگیرند و بر آنها ارجی نمینهند. ولی این نیز نشان دیگری بر بیخردی ما خواهد بود، اگر گمان بریم که حق، تنها هنگامی دارای ارج و ارزش است که با جنگ و نبرد بدست آید و آدمی برای آن به زندان رود و شکنجه شود. من نمیدانم اگر کارفرمای شما همین فردا دستمزد شما را افزایش دهد، واکنش شما چه خواهد بود. آیا از آنرو که برای بدست آوردن این “حق” اعتصاب نکردهاید و به دادگاه کار نرفتهاید، از پذیرش آن سر بازخواهید زد؟
درباره ساختار دوهزارساله هم نگاه من نه به ساختارهای اجتماعی-فرهنگی، که به نهاد پادشاهی بود. دلباختگان هنوز که هنوز است باد در غبغب خویش میافکنند و سینه فراخ میکنند که: «ما بر یک پادشاهی دوهزاروپانسدساله نقطه پایان نهادیم» آنها از این کرده خویش بر خود میبالند.
شاد باشید
■ با درود به جناب بامدادان و البرز محترمی که نظریه خویش را در مورد نوشتار بامدادان ارسال فرموده اند. جناب البرز با پوزش از شما، بنده و یقینا بسیاری دیگر از خوانندگان پی به منظور شما از این نوشته نخواهند برد و این بسی جای تاسف است چرا که انشای شما نشان از دانش پر بار ادبیتان دارد و اما آنچه من در نوشتار مزدک عزیز می بینم، تشابهی به سخنان اندیشمندانی دارد که تاریخ چندین دهه تا دویست سال بعد از ورود اسلام به ایران را به رشته تحریر درآوردند و هدف تاریخ نگاری آن اندیشمندان چه بود را هر کس به با عینک خود می نگرد. خوب است این نوشتار و از این دست گفتار، تبدیل به متون و کتابهایی شوند که با افکار و ذهن مردم ما آن کند که فردوسی در شاهنامه اش منظور بود. زنده باد ایرانی و پاینده باد ایران عزیز همه ما.
شاد و سر بلند باشید. با مهر، مهرداد
■ مزدک گرامی، ضمن شادباش فرارسیدن سال جدید میلادی به شما و دیگر خوانندگان این سطور، و بی آنکه بخواهم اسباب خودستائی را برای شما فراهم آورم، باید بگویم، در این بخش از گفتارت، با عریان گویی هایت، مرا که پای ثابت بحثهایت هستم، بسیار خشنود و رضامند کرده ای. چه گمان می کنم، علاوه بر خودستایی های در غالب موارد اغراق گونه، در پرده، استعاره سخن گفتن، و یا خودسانسوریهای مضحک هم، اثر بسیار مؤثری در عدم دریافت بهنیه، آنچه که می دانیم داشته باشد. بنابراین در هم صدایی با شما، که می گویی، «...آیا آنچه را که می دانیم، براستی دریافته ایم؟...». می گویم، عریان و در عین حال محترمانه سخن گفتن، اسباب دریافتهای واقعی را میتواند فراهم آورد.
می نویسی، «...همه آن حقوقی...که زنان ایرانی در نیم سده پس از مشروطه بدانها دست یافته بودند...»، باید بگویم، اشاره به نامفهوم، شده عادت غالب نویسندگان این مرز و بوم. اشاره همواره چنان است، گویی همه میدانیم و هم نظریم، که آن حقوق چه بوده است. واقع مطلب این است که، آن حقوق، مثلا حق تحصیل، حق آزادی در انتخاب لباس و....در اثر فعالیتهای قانونمند خود زنان پدید نیامده بود، که دغدغه خاطر زنان تهران را در سال ۵۷، برای سرکوب تظاهرات نسبتا بزرگ زنان بر علیه حجاب را فراهم آورد. و نتیجه آن شد، که آن سرکوب درست زیر نگاه زنان کشور انجام گردید، بی آنکه اسباب اعتراضاتی را فراهم آورد.
می نویسی، «...دلباختگی بخش بزرگی از سرآمدان جامعه ایرانی به انقلاب شکوهمند، آنان را از پرداختن به سرانجام هراسناک آن شورش کور بازداشته است...» با ارج نهادن به این سخن شما، و امید داشتن به اینکه سخنانی از این دست، اسباب تکانهای فکری روشنفکران ایرانی را موجب شده، و به جای دست یازیدن به واسطه ها برای ایجاد تحولات در کشور، خود آستینها را بالا زده، و به جای در غالب مواقع ذم یکدیگر سخن گفتن، با نشستن در کنار هم، به بحث برای، نه هم نظر شدن، بل برای تدوین برنامه ای مشترک برای حال و آینده کشور برآیند. چه میرحسین موسویها علیرغم خوبی هاشان، امتحان خود را در عصر طلایی ج.ا پس داده، و نمره ای بین قبولی و مردودی در کارنامه خود دارند. می نویسی، «...دیکتاتور مدرن را با همه دستآوردهایش از کشور بیرون افکندیم...»، در دیکتاتور و ضد قانون مشروطه بودن شاهان پهلوی میتوانیم همفکر باشیم. اما دستآوردها، اگر مقصود، تأسیس مدارس، دانشگاهها، دادگستری...باشد، باز هم همفکریم. اما آیا کتب مدارس کشور با همکاری آقایانی چون بهشتی و باهنر تدوین نمی شد. مگر اطلاع نداریم، فارغ التحصیلان دانشگاهها، گاها سالها برای یافتن کار، باید به هزاران در می زدند. و این پول و قدرت بود که، شکل احکام صادره دادگستری را در غالب مواقع تعین می کرد.
می نویسی، «او [لابد تمام مردم ایران یا بخشهایی از ایشان] هنوز دلباخته انقلاب شکوهمندی است،... که ساختاری دوهزاروپانصد ساله را در هم فروریخته است»، میخواهم بپرسم، آیا خود واقعا به این جمله باور داری، آیا واقعا می پنداری، در اثر رویدادهای بهمن ۵۷، ساختاری دوهزاروپانصد ساله در هم فروریخت.
شاد باشیم، که شادی انگیزه های دروغ و دشمنی را از بین می برد. و مردمی شاد، قادر خواهند بود، با تکیه بر دانش و تجربه وقوع خشکسالی را پیش بینی، و راههایی جهت پیشگیری و دفع آن بیابند.
البرز