ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 19.11.2005, 23:29
کدام سمت ايستاده‌ايم؟

جمشيد طاهری‌پور
يكشنبه ٢٩ ابان ١٣٨٤

مقاله دوستم "فرخ نگهدار" (ايران امروز - يکشنبه ٨ آبان ١٣٨٤) را خواندم. اسم‌اش را گذاشته: "اتحاد جمهوری‌خواهان بديل رهبری فقهی و موروثی" و من در اين گفتار هرجا که می‌نويسم "بديل" منظورم همين مقاله است. گويا ضرب‌المثلی است؛ می‌گويد: تو حرف را بيانداز، صاحبش برمی‌دارد! عواطف مختلفی در من برانگيخت اما بهتر است به دروغ بنويسم بحث "حکيمانه"ای کرده! بهتر است اصلاً و ابداً بروز ندهم که توی دلم گفتم: اين که احمدی‌نژاد است!! راست‌اش انتظار می‌کشيدم باب گفت‌وگوی علنی ميان ما گشوده شود، ما ابزاری جز گفت‌وگو برای فهم درست‌تر مسائلی که در برابر ما قرار دارد، در اختيار نداريم. فرض من در گفت وگو با يکديگر اين است که اين ناآرامی‌ها که در ماست برخاسته از اشتغال ذهنی است که می‌کوشد ضرورت تاريخ را درک کند، راه درست رفع حکومت دينی و استقرار دمکراسی در ايران را بيابد و بپويد. "بديل" هر چند پوشيده و مستتر، مرا نيز بنام "گروه معينی از روشنفکران آزاديخواه ايران" مورد خطاب قرار داده و خواسته "تدبيری" را نقد کند که اين گروه به ميان آورده و من نيز بر درستی آن تأکيد دارم.

اين نقد نيست!

تا آن جا که به تدبيری بر می‌گردد که من فهميده و بر درستی آن تأکيد ورزيده‌ام، تنها نامی که به "بديل" نمی‌چسبد نقد است! من برای اين داوری خود استدلال و مستنداتی دارم:
نقد اساليبی دارد که آن اساليب در "بديل" غايب است! يک روشنفکر وقتی می‌خواهد انديشه‌ای را نقد کند اول بايد آن را همان طور که هست بفهمد و بعد آن را در آنی که بوده نقد کند. سر خود يک انديشه‌ای بيگانه با طبع آن ساختن، خود سرانه و به دلخواه نتايجی از آن استنتاج کردن و بعد مال بد را به ريش صاحب‌اش بستن و آن را اسباب اهانت و ريشخند و تحقير مردم کردن، اين اسم‌اش نه نقد است و نه مرتکب آن را می‌توان صاحب عقل نقاد ناميد.
آن چه را که "بديل" "تدبيری" توصيف کرده و بر آن شوريده، در متن گفتاری آورده‌ام که زير عنوان: آن چه می‌گوئيم نيستيم! در ايران امروز مورخ يکشنبه ١٣ شهريور ٨٤ نشر يافت:



عين عبارتی که "بديل" در توصيف و معرفی اين تدبير در پيشانی خود آورده چنين است:


هر فعال سياسی اگر آنچه را که من نوشته‌ام بخواند و با تعريف و توصيفی که "بديل" از آن ارائه داده مقايسه کند آسان در می‌يابد که آنچه من انديشيده‌ام فکر تکيه کردن بر يک رهبری موروثی برای کنار زدن رهبری فقهی نيست. اين برداشت "بديل" بکلی خودساخته و موهوم است و کوچک‌ترين ارتباطی به انديشه من ندارد! حدس می‌زنم غالب خوانندگان "بديل" خواهند گفت: اين "بديل" نخوانده و نفهميده طاهری‌پور چه گفته! و از رفقای سازمان؛ آنها که ويژگی‌شان صراحت لهجه‌شان است خواهند گفت: فکر رفيق رحيم را تحريف و مسخ کرده! چون رفيق رحيم يک پروسه را توصيف کرده، ثانياً گفته مشروطه خواهان سلطنت‌طلب ، ثالثاً برای آنها هم شرط و قيد گذاشته و تصريح کرده... نيروهائی که خود را در برابر اهداف و خواست‌های جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران متعهد و ملتزم می‌شناسند.
من مختصر و مفيد نوشتن را دوست می‌دارم و همين قدر که مستند گويای آنست که ادعای "بديل" خود ساخته است و ربطی به حقيقت مطلب و انديشه من و کسانی که من مثل آنها فکر می‌کنم ندارد، کفايت بيان حاصل است.
با اين که "بديل" بر بنيان وهم و جعل و کذب نوشته آمده، اما موقوف نويسنده پيداست و علم کردن "بديل"، بهانه و محملی بوده است تا او جايگاه خود را در منازعه تاريخی مشروطه و مشروعه مسجل کند و به همه بگويد که در کدام سمت ايستاده است. اتفاقاً شرايط عينی در حال تحول و حساسيت زمان به اين اعلام سمت، وزنی می‌بخشد که سزاوار بررسی جدی و تحليل بنيادين است. به نظرم اين طور رسيده که "بديل" "بيانيه" ورشکستگی "مشی پيروی" است و نشان می‌دهد پيگيرترين مدافع مش پيروی در اپوزسيون برون مرز به آخر خط رسيده است. می‌توان مدلل کرد اين پديدار با پديدار ديگری که من زير عنوان " رئيس جمهور احمدی نژاد: يک "راه حل" در مسير فروپاشی حکومت دينی"(ايران امروز- مورخ ١٣ تير٨٤) تحليلی از آن بدست داده بودم متناظر است! مضحکه تاريخ امروز ما اين است که هم گور کن حکومت دينی و هم گور کن "مشی پيروی" سرسخت‌ترين و وفادار‌ترين مدافعان آن هستند!

کدام انتخاب؟ کدام سمت؟

ساختار "بديل" را چند گزاره متناقض تشکيل داده که مهمترين استنتاج‌های آن به قرار زيراست:
تناسب قوای اجتماعی و سياسی در ايران به گونه‌ايست که هرگونه تعرض به حکومت دينی وضع ايران را بد‌تر می‌کند. نوشته: "... دست کم از نيمه اول دهه ١٣٧٠ در ايران شرايط ديگری پديد آمده است. قشرهای بسيار قدرتمند و وسيعی از شهروندان می‌خواهند خودشان در باره سرنوشت کشور و انتخاب رهبران کشور تصميم بگيرند". او حتی نوشته: "... ميزان گسترش... و نفوذ اقشار مدرن به آنجا رسيده است که کنارزدن رهبری دينی و جلوگيری از بازگشت رهبری موروثی از نظر اجتماعی و تاريخی واقعاًامکان پذير شده است" اما! از پائين همين صفحه شروع می‌کند به پس گرفتن حرف‌هائی که زده! نوشته: " جايی که انديشه و فرهنگ دموکراتيک نهادينه شده باشد الهام علی‌يف سهل‌ترين جانشين حيدر علی‌يف نخواهد بود... ايران ما البته از اين کشور‌ها خيلی فاصله گرفته اما هنوز به هيچ وجه از اين گروه از کشور‌ها نبريده است... هنوز ايران به آنجا نرسيده است که قدرت تأثير گذاری دين و وراثت بر رقابت‌های سياسی و در تلاش برای تکوين قدرت سياسی نا چيز شده باشد... گرچه شناخت نسبت به حکومت سلطنتی و حکومت ولايی تا حد معينی در جامعه گسترش يافته اما وضع اصلا از اين نظر حتی با کشور ترکيه قابل مقايسه نيست. ترکيه را خطر بازگشت عثمانی يا خلافت ديگر اصلاً تهديد نمی‌کند. اما ايران اگر فضای گفتگوی ملی بسته شود – تو بخوان اگر از مفاهمه با مقام معظم رهبری فقاهتی سرپيچی شود - هنوز هم بشدت آسيب‌پذير است هنوز هم به خيابان ريختن توده‌وار توده‌ها با شعار‌های جاويد شاه يا با کفن پوشان چاله ميدانی بسيار سهل‌تر و ممکن‌تر از سازماندهی نافرمانی مدنی تحت رهبری روشنفکران جمهوری خواه است... اگر همين امروز با فشار توده‌ای فقها کنار زده شوند گزينه‌ای که در مقابل جامعه خواهد بود: يا بازگشت سلطنت است يا نوع ديگری از حکومت دينی... ". پيدا است هراس نويسنده بازگشت سلطنت است و آن "نوع ديگر" موهوم بافی و سفسطه است چون" اگر... با فشار توده‌ای فقها کنار زده شوند" اين معنايش کنار گذاشتن "رهبری فقهی" از قدرت سياسی است و الزاماً آقايان بايد تشريف ببرند به قم و زاويه‌نشين مساجد و تکايا بشوند، يعنی حکومت ديگر دينی نيست. يعنی "جباريت دينی" در کشور ما برافتاده و منقرض شده است. البته من بحث‌‌ام را روی همين شق اخير متمرکز می‌کنم. چون بر فرض "واقعی" بودن آن – که البته واقعی نيست و نه من و نه هيچ ايرانی ديگری در برابر چنين انتخابی قرار ندارد! - مرا در برابر يک انتخابی قرار می‌دهد که به قول امروزی‌ها هزينه بر می‌دارد و جربزه می‌خواهد: ترجيح "جباريت سياسی" بر "جباريت دينی"! چنين فرضی در شرايط امروز ايران و جهان مطلقاً و بکلی ذهنی است اما بر فرض قبول، صورتی از انتخابی است که در پنج شش ماه مانده به رويداد ٢٢ بهمن ١٣٥٧ ، ما در برابر آن قرار گرفتيم. آن زمان فقط صورت مسأله طور ديگری بود: "جباريت سياسی" در مسند قدرت بود و "جباريت دينی" خيز بر داشته بود تا "قدرت سياسی" را به تسخير خود در آورد. انتخابی که ما کرديم: ترجيح "جباريت دينی" بر "جباريت سياسی" بود! حالا پس از گذشت ٢٧ سال يک اجلاسی در برلين برگزار شد که در آن ٣٥ نفر به شمول من - کمتر يا زيادتر - از جمهوری‌خواهان دموکرات و سلطنت‌طلبان مشروطه‌خواه، گرد هم آمدند تا در باره چند و چون بيرون آوردن "جنبش رفراندوم" از رکود و تدقيق "منشور" آن همفکری و راهجوئی کنند. اصالت همين حرکت به ظاهر کم جثه و سازگاری آن با روح زمان و ضرورت تاريخ، با اميد‌ها و آرزوهای زنان و مردان نسل‌های امروز ايران تا به آن اندازه بوده که خفته چند را با کابوسی دست به گريبان کرد، آنها را مجبور کرد تا خود را يک بار ديگر در برابر انتخاب ببينند! و در منازعه تاريخی ميان مشروطه و مشروعه اعلام کنند که در سمت مشروعه ايستاده‌اند! من هر زمان که دست داده و پيش آمده گفته‌ام و حالا هم باز می‌گويم اين گريز ما از نگاه به خود موجب باز توليد اشتباهات ديروز ماست، نمی‌گذارد ما از کودکی خود فاصله بگيريم و گام به پيش بگذاريم! اين است که هميشه‌ی خدا روی نقطه صفر ايستاده‌ايم و هر بار محکوميم از صفر شروع کنيم! من چون اينجور فکر می‌کنم و حاظر نيستم به اين محکوميت ذلالت بار گردن بسپارم و دوست نمی‌دارم رفقا و دوستان خودم را کماکان در نقطه صفر ببينم، در مسئوليت خودم می‌دانم نسبت به انتخاب ٢٧ سال پيش، نظر و داوری خود را يکبار ديگر و اين بار از زاويه نقد فکر و ذکر‌هايی که نشست برلين به ميان آورده، صاف و پوست کنده بگويم و بنويسم. سوأل می‌کنم: داوری امروز ما نسبت به آن انتخاب ديروز ما چيست؟ حقيقت انتخاب ما چه بوده؟ شکوهمند بوده؟ يا دروازه ذلالت و گمراهی بوده؟ اسارت بوده يا رهائی بوده؟ دموکراسی بوده يا استبداد بوده؟ ترقی بوده يا ارتجاع بوده؟ آشتی با زمان بوده يا بيگانگی با زمان بوده؟ کدام يک بوده؟ مگر معنای روشنفکری پرسشگری نيست؟ مگر پايبند بودن به وجدان روشنفکری دفاع از حقيقت نيست؟ من ، ١٥- ٢٠ سال است به اين سوأل‌ها فکر می‌کنم و حالا می‌خواهم يکبار ديگر، جمع و جور پاسخ خودم را بنويسم. همه تاريخ ما تاريخ تحقير تعقل است، هميشه ما را از بيان حس و فکر‌هامان ترسانده‌اند! هميشه به ما گفته‌اند: هيسسسسسس! بلند حرف نزن! می‌شنوند! کار دست ما می‌دهند!! اگر تير دست‌شان بوده تير باران‌مان کرده‌‌اند و وقتی هم بی‌تير و تفنگ بوده‌اند با گلوله‌ها‌ی لعن و تکفير جان‌مان را دريده‌اند يا با ساطور تهمت و افترا، با ساطور دشنام و بدنامی سلاخی‌مان کرده‌اند! ما را از مواجهه با حقيقت ترسانده‌اند و... تا از حقيقت می‌گريزيم، تا ما در درون خود ترسان و لرزانيم ما را اختيار و آزادی نصيب و قسمت نخواهد بود.

اگر من در ديروز خود آدم امروز بودم، يعنی خود را در مقام فرد می‌شناختمی، ماندن در زندان "شاه" را به پيروزی خمينی ترجيح می‌دادم. خواهيد گفت اما ما چريکهای فدائی با اقدام خمينی که بجای مجلس موسسان، مجلس خبرگان قانون اساسی را برپا داشت مخالفت کرديم، اعلام کرديم اصل ولايت فقيه ناقض حاکميت مردم است و تا آنجا که در توان داشتيم به افشاء ذات ضددموکراتيک و ارتجاعی آن کمر بستيم و هم رفراندوم قانون اساسی و هم رفراندوم جمهوری اسلامی را تحريم و از شرکت در آن امتناع ورزيديم. من به شما می‌گويم بهتر از اين هم بوديم: وقتی در جريان متحول کردن خود از يک گروه چريکی به يک سازمان سياسی، در گام‌های فرجامين به اين نتيجه رسيديم که می‌بايست در کادر قانون اساسی جمهوری اسلامی فعاليت سياسی قانونی و علنی را در مسير تحقق اهداف خودمان به پيش ببريم، اعلام داشتيم التزام ما به قانون اساسی به معنای موافقت ما با اصولی از آن که مغاير اصل حاکميت ملت است نبوده و ما در راه رفع نقايص آن کوشا خواهيم بود. (بيانيه تغيير نام سازمان – سازمان فدائيان خلق ايران "اکثريت" – و اعلام مواضع ما) ، قرائت آن در متينگ اول ماه مه سال ٥٩ در ميدان آزادی بوده و اين همان متينگی است که به خون کشيده شد.... و دست بر قضا هم تحرير اين بيانيه و هم قرائت آن در آن مهلکه برعهده من بود... من رفقای خودم را می‌شناسم، به محض اين که اين حرف‌های مرا بشنوند خواهند گفت: آخر رفيق رحيم عزيز! سالوس و ريای خمينی به گونه‌ای بود که بر شناخت دقيق اهداف او سايه می‌انداخت، تازه اگر شناخت سرشت انقلاب مورد نظر است، از رهبران جبهه ملی گرفته تا حزب توده ايران و همه جامعه روشنفکری آن روز ايران بر اين سرشت وقوفی نداشتند و همراهی با آن را در مسير تحقق علايق و آرزوهای خود می‌پنداشتند... که عبارت بود از برانداختن استبداد شاهی، يا به همين عبارت که امروز می‌گوئيد: بر انداختن "جباريت سياسی". اولاً ياد آوری بکنم من سال‌ها به خود همين‌ها را می‌گفتم و بر پايه آنها در انتخابی که داشتيم خود را محق و محترم می‌دانستم غافل از اين که اين پايه‌ها مايه آرام جان‌اند و بهمان نسبت که مايه آرام جان‌اند، چشم‌بندی هستند بر چشم هوش ما که نمی‌گذارد به ماهيت جانی پی ببريم که ناآرامی‌ها و طغيان آن در ماههائی که به رويداد ٢٢ بهمن سال ٥٧ ختم شد، "جباريت دينی" را جايگزين "جباريت سياسی" کرد! من امروز بطور قطع و يقين می‌دانم که آن کلمه واحده و آن شور و شيدائی و ناآرامی‌ها و طغيانی که با استقرار حکومت دينی در ايران آرام گرفت و فرو نشست، بر خاسته از "جان قومی"؛ جان نا همزمان ما بوده است! و خمينی نماد و نماينده بربريت آن بود.

در فلسفه تاريخ هگل، روح قومی " volksgeist" نيروی محرکه تاريخ است. از نگاه فلسفه کانت، نيروی محرک تاريخ، انسان در مقام فرد است و از ديدگاه مارکس، تضاد نيروی مولده با مناسبات توليدی، يعنی مبارزه طبقات نيروی محرکه تاريخ است. امروز اين طور می‌فهمم هريک از اين سه انديشه‌ورز بزرگ عصر جديد، جامعه، جهان و زمان خود را تحليل کرده‌اند اما در فلسفه‌ی هر کدام از آنها هسته حقيقتی از هستی بشری نهفته است که بدون دستيابی و فهم آن، ما قادر به بازشناخت خود در جامعه، جهان و زمان اکنون خويش نخواهيم بود، يعنی قادر نخواهيم بود جان خود را با مکان و زمان آشتی دهيم. نکته اين است که آن فهم و اين آشتی کار ماست، کار يگانه و منحصر به فرد ماست، يعنی مضمون و محتوای يگانه و منحصر به فرد انديشه ورزی ما ايرانيان است.

جان را نمی‌توان کشت! جان را بايد شناخت و می‌توان آن را متحول کرد و راه و طريق اين کار نيز نگاه کردن به خود و گفتگو با خود است. تجربه‌ی من اين بوده و من اين طور فهميده‌ام که با کمک "هگل" می‌توان جان را شناخت و بر آن معرفت و آگاهی يافت، با کمک "کانت" می‌توان آن را در مسيری متحول کرد که خود را در مقام فرد باز بشناسد و به اختيار و آزادی برسد. و اما "مارکس": با "مارکس" می‌توان انسان را دوست داشت و برای انسانی‌تر و بهتر کردن زندگی، برای دموکراسی بيشتر و شکوفان ساختن شخصيت انسان، با پيشرفت و پيشروی زمان همگام شد ، با بشريت و با جهان درآميخت ، دنيا را خانه خود دانست و با ملل جهان در برادری و صلح زيست. بله! من "مارکس" را دوست می‌دارم زيرا در کنار او جامعه و جهانی عادلانه و عادلانه‌تر خواهيم داشت.

شک نيست که "جباريت دينی" و "جباريت سياسی" هر دو اسارت است اما اسارت داريم تا اسارت! محقق ارجمند و دوست بزرگوار من آقای دکتر آجودانی در کتاب پر ارج "مشروطه ايرانی" نقلی از "آيت‌الله نائينی" از رهبران طراز اول صدر مشروطيت آورده به اين معنا که "جباريت دينی" بدتر از "جباريت سياسی" است زيرا "جباريت سياسی" بر دست و پای آدمی زنجير می‌نهد اما "جباريت دينی"، جان و روان آدميان را به بند می‌کشد و به تباهی و فساد می‌نشاند! زمانی که به اشاره خمينی و با مجاهدت آيت‌الله منتظری و بهشتی، اصل "ولايت فقيه" در دستور کار مجلس خبرگان قانون اساسی قرار گرفت، روحانی روشن‌بين، مرحوم آيت الله طالقانی دست به حرکت نمادين پر معنائی زد: از صندلی نمايندگی فرود آمد و بر زمين نشست! معنای اين حرکت نمادين؛ تعليق و ساقط دانستن شأن نمايندگی خود بود در مجلس خبرگان قانون اساسی. او که رسماً امامت نماز جمعه تهران را بر عهده داشت، از تريبون نماز جمعه تأويل تازه‌ای از نظر نائينی بدست داد و اعلام کرد: "استبداد نعلين هزار بار بدتر است از استبداد چکمه! " من اين سابقه را به قصد فراهم آوردن مدخلی برای ورود به بحث مستقل خود آوردم چون اصل "ولايت فقيه" را فقهای روشن‌بين از ديدگاه "کلامی" رد می‌کنند و من قصدم اين است که از نظر گاه سوسيال دموکراسی، درستی داوری آنها را به ثبوت برسانم:

يکی از معتبر‌ترين آثار "مارکس" کتاب کم حجمی است بنام "مسأله يهود". نخستين بار من اين کتاب کوچک را در زندان "شاه" در بستر تمارض زير پتو خواندم! که دو سوراخ کوچک داشت برای تابيدن پرتوی روشنی بر ريزنوشت متن. همرزم و همزنجير، دوست فرهيخته‌‌ام آقای ناصر کاخساز با همان چشم شکنجه ديده‌ی پر از اشک درد، آن را به فارسی بر گردانده بود و ما در حلقه کوچک خود می‌خوانديم! آن زمان از "مسأله يهود" چيز زيادی دستگيرم نشد اما پرتو معرفتی از آن در ذهنم ماند و آن گريز ناپذير بودن نهاد دين در سازگار کردن خود با الزام رشد و تکامل تاريخی- اجتماعی جامعه بوده است. بار دوم که به اين کتاب مراجعه کردم ١٧- ١٥سال پيش و وقتی بود که با سيطره ايدوئولوژی بر ذهن خود در جدال بودم. خود را می‌جستم در معنائی تازه! و همين اندازه فهميده بودم که نگاه ايدئولوژيک به انسان از بنياد‌های نا توانی ما در درک دموکراسی و رسيدن به آن بوده است! در فرجام اين روند من خود را در مقام فرد باز يافتم و اين هنگامی بود که پديداری که خود را "روشنفکری دينی" توصيف می‌کرد می‌کوشيد سر راست کند. برای درک بهتر "روشنفکری دينی" من خود را نيازمند ديدم دوباره اثر مارکس، "مسأله يهود" را بخوانم:

مارکس در يک رويکرد تاريخی به سير "يهوديت" مقوله‌ای را تحليل می‌کند که مستقيم با مسأله‌ی امروز ما نيز در ارتباط است. از تحليل او به روشنی می‌توان به اين نتيجه رسيد که جامعه بدون آن که خود را از " جباريت دينی" رهانيده باشد، قادر نخواهد بود به رهائی اجتماعی و فردی دست پيدا کند. مدلول اثر مارکس عبارت از اين است که پيشرفت اجتماعی و بازيافت انسان در مقام فرد- عينيت بخشيدن به هستی خود- که ملازم تحقق دموکراسی است ، بدون برانداختن "جباريت دينی" در جامعه نا ممکن است. می‌نويسد: "رهائی اجتماعی يهود، رهائی جامعه از يهوديت است" و اضافه می‌کند: " انسان تا هنگامی که تحت سلطه مذهب است نمی‌تواند به هستی خود عينيت بخشد. " پيداست که در اين عبارت کلمه‌ی کليدی سلطه است و مراد از آن همان جباريت است و نه دست شستن از دين و يا هر گونه اعتقاد دينی در معنای متعارف آن. برای من و نسل من که از تجربه‌ی دو شکل سلطه مذهب – حکومت خمينی در ايران و حکومت لنينی در روسيه - بر خورداريم، در آن زندگی کرده و نقش اسارتبار ، ويرانگر و تباهی‌آور آن را ديده و لمس کرده‌ايم، قاعدتاً بايد درک انديشه مارکس آسان باشد اما متأسفانه ديده می‌شود قسماً چنين نيست!! چرا؟ به نظر من در خود عبارت مارکس پاسخ اين چرائی آمده و اگر ما اين پاسخ را درست فهميده باشيم آن وقت می‌توانيم اميدوار باشيم که کليد قفل ذهن خود را يافته‌ايم!

"انسان تا هنگامی که تحت سلطه مذهب است نمی‌تواند به هستی خود عينيت بخشد." ناتوانی در عينيت بخشيدن به هستی خود، معنايش ناتوانی در بازيافت خود در مقام فرد است، مارکس می‌گويد اين ناتوانی را سلطه مذهب شکل می‌دهد. تجربه ٢٧ سال سلطه مذهب، ٢٧ سال حکومت دينی، ٢٧ سال جباريت دينی در ايران پشتوانه درک اين معنا است. کافی است موقعيت فلاکتبار اجتماعی دو گروه بزرگ اجتماعی: زنان و جوانان را در جمهوری اسلامی ايران در نظر آوريم تا به قول رفقای افغانی من، با چشم سر ببينيم سلطه مذهب چگونه با ناتوان کردن آنها در عينيت بخشيدن به هستی خود، بيشتر از ٧٥ در صد جمعيت کشور را به خاک ذلت و تباهی نشانده و گوهر انسانی آنها را انکار و پايمال کرده و می‌کند! "جباريت دينی" حجاب را اجباری کرد و "جباريت سياسی" کشف حجاب کرد، هر دو جباريت بوده، اما "جباريت دينی" هستی زن ايرانی را در ظلمت قرون سپری شده درگور می‌کند در حاليکه "جباريت سياسی" ظلمت گور قرون وسطا را می‌شکافد، زن ايرانی را به نور زمان منور می‌سازد و به او ياری می‌رساند تا به هستی خود معرفت پيدا کند، به آن عينيت بخشد و در پرتو استيفای حقوق خود – که کمتر از سه دهه بعد اتفاق افتاد - ببالد. درخشان‌ترين خدمت تاريخی "رضا شاه" زدودن "جباريت دينی" از سيمای جامعه ما بود. او با همين خدمت تاريخی راه رشد اجتماعی را به روی ايران و ايرانيان گشود و می‌توان ديد که رويداد بهمن ٥٧ طغيان انتقام "جباريت دينی" بود برای بازگشت به جامعه. و همين جا بگويم که آن چه به اين طغيان انتقام سامان و سازمان و نيرو و توان ظفرمندی داد فقدان روح مدرنيته در کالبد مدرنيزم پهلوی‌ها بود. اين يک داوری از منظر سوسيال دموکراسی است و در همين حد مختصر و مفيد، داوری نائينی و طالقانی را نيز در بر می‌گيرد.

در پيشانی همين بند از گفتار خود آورده‌ام: اگر من در ديروز خود آدم امروز بودم، يعنی خود را در مقام فرد می‌شناختمی، ماندن در زندان "شاه" را به پيروزی خمينی ترجيح می‌دادم. مدلول سخن من اين است که رهائی از سلطه مذهب شرط بازيافت خود در مقام فرد است و اين در حالی است که نيروی محرکه جامعه در دست يافتن به دموکراسی و نهادينه کردن آن را انسان در مقام فرد تشکيل می‌دهد. امروز که از ورای ٢٧ سال به رويداد بهمن ٥٧ نگاه می‌کنيم، آسان‌تر می‌توانيم دريابيم که مدرنيزم پهلوی که از بسياری جهات انسان ايرانی را در عينيت بخشيدن به هستی خود مختار و آزاد می‌شناخت – منظورم همه آن حقوق و آزادی‌های فردی و مدنی است که خمينی سرکوب کرد- او را در موقعيتی قرار می‌داد که به گوهر فرديت يعنی "آزادی انديشيدن" و به تبع آن دست يافتن به آزادی سياسی راه توانست برد. رفع حکومت دينی با هدف استقرار دموکراسی در کشور تنها از عهده انسان‌هائی ساخته است که خود را در مقام فرد باز شناخته و باز يافته‌اند. اين بازيافت نخست در ذهن صورت می‌گيرد و از اين جاست که انسان به تعريف تازه‌ای از خود می‌رسد و در خويشتن خود، خود را صاحب حقوق ، مختار و آزاد درک می‌کند. اين انسان شناختی کار پايه اعلاميه جهانی حقوق بشر است و اگر می‌بينيم به منشور مخالفان حکومت دينی تبديل شده، به اين خاطر است که حکومت دينی عينيت بخشيدن انسان به هستی خود را برنمی‌تابد، يعنی با پديدار بازشناخت و باز يافت انسان در مقام فرد، در تعارض ذاتی و آشتی ناپذير قرار دارد. سترونی پروژه اصلاحات خاتمی و حزب مشارکت و استراژيست‌هائی نظير حجاريان در داخل کشور و ورشکستگی مدافعان و پيروان "مشی پيروی" در اپوزسيون برون مرز، پی‌آمد اين واقعيت است که نمی‌خواهند و نمی‌توانند از "جباريت دينی" بگسلند و از آن بيرون بجهند، از شناسائی انسان ايرانی در مقام فرد استنکاف می‌ورزند و انسان شناختی سياسی آنها بکلی بيگانه با انسان شناختی اعلاميه جهانی حقوق بشر است که انسان را مفهومی غير قابل تجزيه، دارای قدرت تعقل و تشخيص و حق انتخاب می‌شناسد و بر اين پايه‌ها تصريح می‌کند که انسان‌ها مستقل از جنس و تبار و نژاد و موقعيت اجتماعی و سياسی، رنگ و زبان و مليت، دين و معتقدات، مختار و آزاد و برابر حقوق شناخته می‌آيند.

در اسارت "کابوس تاريخی"!

هر کس مرا شناخته می‌داند که جستجوی من برای پيدا کردن خود در يک معنای تازه، سکه‌ايست که روی ديگر آن پوشيده مانده! منظورم اين است بازشناخت خود در مقام فرد و در ملازمت با آن، دست يافتن من به مفهوم تازه‌ای از انسان - انسان انديشه‌ورز دکارتی با فرديت کانتی- و از اين طريق راه يافتن انسان شناختی سياسی عصر جديد در فرهنگ سياسی امروز من، محرک اوليه آن ترک برداشتن انسان شناختی دينی در نزد خود من بوده است. چرا کتمان کنم: بيشتر عمر سياسی من در پايبندی به انسان شناختی گذشته است که من امروز آن را بدوی و دينی توصيف می‌کنم. بذر شک به آن را سوألی در ذهنم کاشت، ريشه زد و باليد، جوانه کرد و شکوفه داد و امروز روز است که حس می‌کنم ميوه‌اش در دست منست اما می‌دانم نه صاحب‌اش هستم و نه تنها باغبان‌اش: هنوز ايران بودم، وقتی بود که حزب را خمينی جمع کرده بود و رهبری سازمان با همان تند و تيزی زمان چريکی تصميم گرفت يکجا منهای يِک کميته ٣ نفره برود شوروی، من يک تن از آن کميته ٣ نفره بودم و مسئوليت رهبری سياسی داخل بر عهده من گذاشته شده بود. انوشيروان لطفی در همان دوهفته اول گرفتار شد که بعد‌تر اعدام‌اش کردند، فتاپور توی تور افتاد و ارتباط‌هايش با ما قطع شد و من يک شب اين خانه، يک شب آن خانه می‌خوابيدم. در يکی از اين خانه‌ها رفيق صاحب خانه سوألی در برابر من گذاشت: پرسيد رفيق رحيم! منطق اين حرف چيست که شما در اعلاميه‌ها و بولتن داخلی نوشته‌ايد سيطره ارتجاع! اگر منظور اين بگير و ببند و زندان و شکنجه و اعدام ماست، اصل مطلب و موضوع تازگی که ندارد، از روز اولی که خمينی آمد همين بساط بود که هست! تازگی‌اش اين است که اين روزها دامن مارا گرفته، چطور است حالا که دامن ما را گرفته، شده سيطره ارتجاع اما وقتی دامنگير ديگران بوده، مردمی و ضدامپرياليست بوده؟ پاسخ آن آدم که سابق بودم - لنينيست معتقد و استوار- واضح است که چه می‌توانست باشد اما سوأل، بذر شک را در ذهنم کاشت و ثمر آگاهی بيدار کننده آن در نزد من بسيار ارجمند است: ماهيت يک فرهنگ سياسی را بايد در انسان شناختی آن ديد و باز شناخت.

می‌توان نشان داد که انسان شناختی سياسی "بديل" بيگانه با انسان شناختی "عصر جديد" و در حقيقت همان انسان شناختی سياسی "رهبری فقهی" است! من داوری اورا نسبت به رضا پهلوی و جنبش مشروطه‌خواهان سلطنت‌طلب مورد بررسی قرار خواهم داد و خواهيم ديد تا چه اندازه واقعيت گريز و عقل‌ستيز و خود غرضانه است، اما مقدمتاً می‌خواهم سرشت مواجهه‌ی او را با "نشست برلين" نشانه‌گيری کنم و بازشناسم: ٥ سال پيش – آوريل ٢٠٠٠ - ما شاهد "کنفرانس برلين" بوديم. از کم و کيف مواجهه "رهبری فقهی" با آن، همه ما به اندازه کافی مطلع هستيم، در اينجا به اين ياد آوری بسنده می‌کنم که از نظر "رهبری فقهی"، شرکت در "کنفرانس برلين"، خيانت، ارتداد، پشت کردن به جمهوری اسلامی و همدستی با دشمنان "نظام" قلمداد شد و به همين اعتبار نيز حکم اعدام و زندان برای مرتکبين! آن قدس صدور پيدا کرد که شکنجه کردن‌های امروز "گنجی"، که از او می‌خواهند عينيت هستی خود را انکار کند ، ادامه خونچکان همان قداست است. مواجهه "بديل" با "نشست برلين" بعينه مواجهه "رهبری فقهی" است با "کنفرانس برلين"! يک جنس و يک قماش هستند!

نوشته: "عده‌ای ممکن است امروز بحث کنند همراهی با فقها خيانت به آرمان روشنفکری بوده است. عده‌ای هم ممکن است در باره همدستی با دربار پهلوی همدستی در جنايت تصوير کنند. منتها اين بحث امروز عملاً "حکيمانه" - تأکيد از خود بديل است- نيست... ". بسيار خوب! ببينيم بحث "حکيمانه" کدام و چگونه بحثی است. فعلاً ناديده می‌گيرم که يک فضائی پر از "خيانت" و "جنايت" دور و بر روشنفکران "نشست برلين" در حال شکل بستن است! نوشته: "... نفوذ اقشار مدرن به آنجا رسيده است که کنار زدن رهبری دينی و جلوگيری از بازگشت رهبری موروثی از نظر اجتماعی و تاريحی واقعاً امکان پذير شده است. اين امکان را می‌توان به واقعيت تبديل کرد اگر روشنفکران ايران "کابوس تاريخی" خود را رها کنند و از نو ببينند که اين پنجره به سوی ايران نيز گشوده شده است." حاکم شرع محترم جمهوری ضربت کاری نخست را فرود آورده! من هم اگر بودم و می‌ديدم روشنفکرانی هستند که نمی‌گذارند آن آرزوئی که همه‌ی عمر در فراغ‌اش سوخته‌ام صورت واقعيت پيدا کند، از حاکم شرع محترم می‌خواستم ده بار اعدام‌شان کند! حيف! اين "نشست برلين" با تأئيد "منشور رفراندوم" دهانم را بسته و بر دستم قفل نهاده است! چون در ماده ٨ آن آمده: "ما مخالف کاربرد هرگونه خشونت از سوی ارگان‌های حکومت‌ايم؛ و توسل به شکنجه و مجازات‌های خشن و نا انسانی، از جمله اعدام را نفی می‌کنيم. "... اصلاً من آدم خنگی هستم! چهار روز است که دارم فکر می‌کنم چگونه است که اين "بديل" در بالای صفحه ، توازن نيروهای اجتماعی در جامعه امروز ايران را يکجور ديده و در پائين صفحه، ١٨٠ درجه يکجور ديگر! حالا دستم آمده: بالا آن جور ديده چون می‌خواسته جرم جمهوريخواهانی را که با مشروطه‌خواهان طرفدار رضا پهلوی دور يک ميز نشستند سنگين بکند و پائين، ١٨٠ درجه جور ديگر، چون می‌خواسته خود و "مشی پيروی" را به ثبوت برساند. حقيقتاً بحث "حکيمانه" است! "حکمت" يعنی اين: واقعيت ستيزی و عقل گريزی برای اثبات يک نتيجه دلخواه که از پيش تعين شده است!!



ضربت اول زمينه‌ی حکم فقاهتی است، بر اين زمينه اتهام‌ها يکی پس از ديگری رديف می‌شود: "... در ميان فعالان جمهوری‌خواه کسانی پيدا شده‌اند که... فکر اتکای به رهبری موروثی را من من می‌کنند.... فکر می‌کنند "در شرايط فعلی" همکاری با "نهاد سلطنت" برای مقابله با سلطه فقها راهگشاست.... تلاشگر اتحاد جمهوريخواهان نيستند و يا تشکيل آن را بی‌فايده و بی‌موقع می‌دانند... کسانی که همکاری با وراث در بار پهلوی را به موقع و پر فايده اعلام می‌کنند.... کسانی که تصور می‌کنند برکناری جمهوری اسلامی مهم‌ترين، مقدم‌ترين "وظيفه... " است.... بايد برای از پای در آوردن "دشمن مشترک" دست همديگر را بگيرند... حتی راه همکاری با مهاجمان به کشور... حتی راه همکاری با باندهای جنايت کار هم گشوده خواهد شد.... روشنفکرانی که... به وجدان روشنفکری خود پشت می‌کنند... و... و... و...... از اين روی ادعای افرادی که برای اتحاد مشروطه‌خواهان و جمهوری خواهان تلاش می‌کنند... جز پيوستن اين افراد به سلطنت‌طلبان... هيچ معنای ديگری ندارد. "
حقيقتاً ترس برم داشته! طرف قداره را از رو بسته، حسابی همه ما افتاديم توی اعدام. من از دوبار اعدام رهيدم اما مثل اين که هنوز دست بر دارم نيست!! اين "بديل" کجايش بديل جمهوری اسلامی است من نمی‌دانم! حقيقتاً نمی‌توانم بفهمم!! آزادی انديشه با اين "بديل" نميشه!

از چشم "بديل" "رضا پهلوی" همان "آريامهر" آن سوی نيم قرن - يک ربع قرن پيش است. برای "بديل" زمان بی‌معناست! همه چيز در بی‌زمانی و سکون غوطه ور است، وقتی اسم "شاهزاده" در گوشش می‌نشيند، چنان "ناهمزمانی" او را در می‌نوردد که برلين اکتبر ٢٠٠٥ را تهران ٢٨ مرداد ١٣٣٢ می‌بيند با "به خيابان ريختن توده‌وار توده‌ها با شعارهای "جاويد شاه" يا با کفن‌پوشان چاله ميدانی"!!. اصلا" يک کلمه نمی‌شنود که در اين"نشست برلين"، آن ٣٥ نفر جمهوريخواه و مشروطه‌خواه کی بودند؟ چه گفتند؟ چه شنيدند؟ و بالاخره حاصل نشستن و گفتن‌هاشان چه بوده! اين که همه مسأله "جنبش رفراندوم" بوده و هر فکر و ذکری که در ميان بوده پيرامون "منشور" اين جنبش بوده، تو بگو يک کلمه، يک اشاره: اصلاً و ابداً! چندان ناتوان از رهانيدن خود از "کابوس تاريخی" است که يک حرف‌هائی می‌زند که مطلقاً بی‌زمان و مکان، و وهم و خيال و... است. اين اندازه بيرون و بيمار و بيگانه با زمان و مکان، اگر اسم‌اش حبس و اسارت در "کابوس تاريخی" نيست پس چيست!؟ نسل ما قربانی همين "کابوس تاريخی" بوده! ما را همين "کابوس تاريخی" چشم و گوش بست! ما از قبل همين "کابوس تاريخی" به تاريک تاريخ رانده شديم! نيم قرن اسارت و تاريکی کافی نيست؟ خمينی از سکوی همين "کابوس تاريخی" بود که روی گرده‌ی ما سوار شد! ٢٧ سال برای فهم‌اش کافی نيست؟...

راستائی از يک تاريخ

از مشخصه‌های "ناهمزمانی" نداشتن حافظه و آگاهی تاريخی است. "بديل" برای آن که "نشست برلين" را بی‌هويت و بی‌ريشه و تبار معرفی کند تاريخ را از آن می‌گيرد! "نشست برلين" يک تاريخ دارد و من لازم می‌بينم در اين جا فقط يک مولفه از آن را بنويسم:

١٥ سال پيش: دو يا سه ماه - بيشتر يا کمتر - مانده به نخستين کنگره سازمان ‍[فدائيان اكثريت]. ما در تاشکند بوديم، در اين زمان من سردبير نشريه کار- ارگان کميته مرکزی [سازمان فدائيان اكثريت]- بودم و حسب وظيفه تعيين موضوع‌ها و مضمون‌هائی که می‌بايست در نشريه به آنها می‌پرداختيم و بويژه تعين موضوع و مضمون سرمقاله، از جمله‌ی وظايف و مسئوليت‌هايی بود که برعهده داشتم. همان وقت آقای رضا پهلوی يک بيانيه نشر داد در چند ماده که وقتی خواندم به نظرم با اهميت آمد. چندين و چند بار "بيانيه" را بالا پائين کردم و آخر سر به اين نتيجه رسيدم که سرمقاله آن شماره کار – شماره ٧٣ سال هفتم دوره دوم- را به اعلام نظر و موضع سازمان نسبت به بيانيه آقای رضا پهلوی اختصاص بدهم. در جلسه شورای سردبيری پيشنهاد خود را ارائه دادم. من بودم ، دکتر رضا جوشنی بود، رفيق بهروز خليق بود و فرخ نگهدار. گفتم اين "بيانيه" حاکی از آغاز يک سمتگيری تازه در صفوف سلطنت‌طلبان ايران است و تازگی آن هم اينست که می‌خواهد به سنن دموکراتيک مشروطيت باز گردد و پادشاهی را در مفهوم سلطنت مشروطه درک کند. رشد و بالندگی اين سمتگيری به سود آينده کشور است و ما بايد از آن استقبال بکنيم و اضافه کردم: صحيح اين است ما با پيشنهاد رضا پهلوی داير بر گفتگو و همکاری برای از ميان بر داشتن استبداد و استقرار دموکراسی در کشور با نظر مساعد بر خورد کنيم. خوشبختانه همه اعضای شورای سردبيری بيانيه را خوانده بودند و نظر جملگی نيز مثبت بود با اين وجود مجادله‌ای ميان من و فرخ در جلسه در گرفت: او نيز می‌پذيرفت که برخورد بايد مثبت باشد و از جمله تأکيد می‌کرد: "ديالوگ خوب است"، تحليل مرا نمی‌پذيرفت و نظر‌اش اين بود: "با يک گل بهار نمی‌شود". می‌گفت: تکيه اصلی در سرمقاله بايد فشار آوردن به رضا پهلوی باشد تا از جنايات و خيانت‌های پدر و پدر بزرگش رسماً و به طور رضايت بخشی انتقاد بکند و تبری خود را از آنها بی‌پرده اعلام کند.

پاسخ من چنين بود: پذيرش ديالوگ اهميت دارد و به دموکراتيزه کردن فضای اپوزسيون کمک می‌کند. با يک گل بهار نمی‌شود اما خودداری از گفتن اين حرف که اين گل عطر بهار می‌دهد، ديدن چشم‌انداز را نا ممکن می‌کند و ديالوگ را نيز به نمايش مد روز تبديل می‌کند نه گفتگو‌هائی که هدف و مقصودی را تعقيب می‌کند. با اين فکر که تکيه اصلی و ثقل سرمقاله بايد در خواست از رضا پهلوی در انتقاد از گذشته پدران‌اش باشد سخت مخالفت کردم. من بر اين نظر بودم بايد در همين سر مقاله به رضا پهلوی توجه داد که رويکرد انتقادی نسبت به دوران سلطنت پهلوی‌ها از جانب او دارای اهميت جدی است اما اين بدان معنی نيست که ما از او بخواهيم با همان چشمی به دوران سلطنت پهلوی‌ها نگاه بکند که ما نگاه می‌کنيم. اين جور برخورد که مورد نظر فرخ است بجای تشويق و ترغيب رضا پهلوی به انتقاد، گرايش‌ها و تمايلات مخالف آن را در صفوف سلطنت‌طلبان تقويت خواهد کرد.

شورای سردبيری کار ضمن تأکيد بر پذيرش ديالوگ، يک موضع ميانه اتخاذ کرد. گفت: سرمقاله را فرخ بنويسد و رفيق رحيم مثل ديگر موارد اديت نهائی بکند برای درج در نشريه. سرمقاله نوشته شد و در اختيار من قرار گرفت؛ دو تا سه پاراگراف نوشته را حذف کردم، چند عبارت آن را به طور جزئی تغيير دادم و زير عنوان: "پيرامون بيانيه اخير آقای رضا پهلوی" در نشريه کار درج و چاپ شد.

در گنگره اول تابستان ١٣٦٩ با اين که چند ماهی از انتشار سرمقاله کار گذشته بود شاهد بروز حساسيت نسبت به آن بوديم! از تريبون کنگره اعتراض‌هائی عليه آن صورت گرفت که پژواکی پيدا نکرد. حتی يک تن از سخنرانان، "پيرامون بيانيه اخير آقای رضا پهلوی" را " تبانی جاسوسان ک.گ.ب و سيا در رهبری سازمان دانست و موهن و زشت بر آن تاخت! از کنگره اول سازمان "اكثريت" من در رهبری اين سازمان نبوده‌ام اما احساس مسئوليت در قبال سازمان و مجموعه نهضت "چپ" ايران برای من امری درونی بوده و چندان ربطی به اين که اسماً و رسماً چکاره‌ام نداشته است. بر اين پايه بر عهده خود می‌دانستم که همه قوت و توان خود را روی فهم علل ناکامی‌ها و سترونی "نهضت چپ ايران" متمرکز کنم، در عين حال دورا دور، مستقيم و غير مستقيم، مراقب روزمرگی سازمان [اكثريت] بودم و وقتی مسائل حاد پيش می‌آمد، شفاهی يا با درج مقالاتی نظر و موضع خود را به گوش می‌رساندم، چون می‌دانستم مهربانی دوسره است و رفقايم برای نظر و مواضع من اهميت قائلند و نسبت به آن حساس‌اند.

در اين اوان تحرکی از سوی مشروطه‌خواهان سلطنت‌طلب به ظهور رسيد. مطلع شدم مراجعاتی کرده‌اند برای ديدار و مذاکره با رهبری سازمان [كثريت]. برای من که گسترش اين روند را به سود دموکراسی و آينده کشور می‌ديدم، موجب و مشوقی فراهم آمد تا برای تداوم و بالندگی اين روند، مبانی تئوريکی را که در ذهن داشتم، منظم کرده و ترويج و تبليغ کنم. اين فرصت بزودی دست داد. گروه کار تدارک اسناد کنگره دوم که با من در ارتباط نزديکتری قرار داشت مبادرت به برگزاری سميناری کرد "پيرامون مسايل مربوط به هويت سازمان". از جمله شرکت کنندگان اين سمينار که در حقيقت ميزگردی بود، من بودم. نشريه "اکثريت" ضميمه‌ای را برای مباحث مطروحه در اين سمينار در نظر گرفت که در پيوست شماره ٣٤٠- ٢٠ اسفندماه ١٣٦٩ انتشار پيدا کرد. لازم و مفيد می‌بينم که پاره کوتاهی از گفتار خود را در اين سمينار که در ضميمه نشريه اکثريت درج است و به تبيين مقوله هويت در رابطه "نهضت چپ" با مشروطه خواهان سلطنت‌طلب می‌پردازد نقل کنم. توجه می‌دهم که از عمر اين تبيين ١٥ سال می‌گذرد اما برای امروز ما نيز کماکان تازه، راهگشا و اطمينان بخش است:



کنگره ششم سازمان اكثريت در زمانی برگزار شد که خاتمی و اصلاح طلبان حکومت دينی در اوج پيروزی خود بودند. يک هفته‌ای از تسخير مجلس توسط "حزب مشارکت" می‌گذشت و فضای عمومی در اپوزسيون برون مرز از گرمای "تب خاتمی" می‌سوخت. گفتارم در اين کنگره از افتخارات سياسی من است. چطور؟ جای بحث مستقل‌اش در اين گفتار نيست! اين جا بهتر است با نقل چند پاره از آن گفتار نشان بدهم که گفتار من در کنگره ششم، مقدمه و مدخل گفتارم در کنگره نهم است که مستقيم و بلاواسطه به دعوت و حضور من در "نشست برلين" انجاميد.




کنگره نهم: دوم سپتامبر ٢٠٠٥




" نشست برلين"- ٢٤ سپتامبر٢٠٠٥



اين هويت ماست! اين تاريخ ماست! تاريخ که جای خود دارد، حتی يک مؤلفه از تاريخ نيز فقط ساخته و پرداخته يک تن تنها نيست. دموکراتيسم سازمان "اکثريت" راه گفتگو با مشروطه‌خواهان سلطنت‌طلب را گشود. نبايد ناگفته گذاشت که گزينه‌ی سازمان "اکثريت" در دموکراتيزه کردن فضای اپوزسيون برون مرز تأثير شايان بر جا گذاشت و بويژه در تثبيت موقعيت جنبش مونارشيک ايران بمثابه يک واقعيت و پاره انکار ناپذير از اپوزسيون حکومت دينی نقش خود را ايفا کرده است. با همه اين تفاصيل که در جای خود معتبر است، آن چه که اين مؤلفه از هويت و تاريخ ما را پرداخت و تداوم بخشيد و آن را به "نشست برلين" رسانيد، حيات‌مندی ارزش‌های دموکراتيک و مدنی و تجددخواه در صفوف گسترده‌ی نهضت چپ ايران بوده است. پر شمار زنان و مردان و آن بسيار رفيقان که از بد حادثه! يا مثل من خود را در فاصله با تشکل‌های موجود "چپ" يافتند و يا نا خواسته! ثمر بخشی فعاليت‌های خود را در انفصال از تشکل‌ها متحقق ساختند، نيروی پيشبرنده و الهام بخش روندی بوده‌اند که "نشست برلين" نماد امروزينی از آن است. من خود در پی آنان روان و دوان بوده‌ام و در اين لحظه که اين سطور را می‌نويسم، ايستاده در پيشگاه آنان عرض می‌کنم: گهواره جان‌های متحول شما "نشست برلين" را پرورده و آن کشش وجود‌ها به يکديگر، ناآرامی‌های جان است برای گذشتن از حد خويش، در جريان ديگر خواستن‌ها و ديگر شدن‌های خود. به آن پرشمار زنان و مردان، به آن بسيار رفيقان عرض می‌کنم: سرتان را بالا بگيريد! سرتان بالا باشد!


برای مطالعه ادامه‌ی مقاله اينجا را كليك كنيد