بخشهای پیشین مقاله:
در هراس از خویشتن (بخش نخست)
در هراس از خویشتن (بخش دوم)
برخورد ما با فرهنگ و تاریخ میهنمان نشان از یک روانپارگی گروهی دارد. از یکسو به تاریخ و فرهنگ هفتهزار سالهای میبالیم که از آن چیز چندانی نمیدانیم، و از دیگر سو شیفته بیگانگانی هستیم که تومار این فرهنگ و گذشته درخشان را در هم پیچیدهاند. سخن از دوگانهای بنام ایران پیش و پس از اسلام است. دوگانهای که بخشی از آن نماد ایرانی بودن ماست و بخش دیگرش نماد مسلمانیمان و از آنجایی که این دو پاره کیستی فرهنگی ما از همان روز نخست با هم سر ستیز داشتهاند، ما به مردمانی درخودستیز و باخودستیز فرارُستهایم که بخشی از کیستی ما آن بخش دیگر را برنمیتابد و پیوسته با آن در نبرد است.
پیشینه فرهنگ و شهرنشینی چه در جغرافیای سیاسی و چه در جغرافیای فرهنگی ایران به بیش از هفتهزار سال میرسد و آنچه که «تاریخ دوهزاروپانسد ساله» نامیده میشود، چیزی بیش از یک کژفهمی تاریخی نیست، که کشورمداری را با فرهنگ یکی میگیرد. فرهنگ از ریشه اوستائی « ثَنگه» (۱) به چم «کشاندن» با پیشوند پهلوی «فرَ-» (۲) که در چم «دوباره کاشتن شاخه درخت» نیز هست، همه آن چیزی است که آدمی میسازد، تا با آن خود را فراز کشد. بدینگونه هرآنچه که از روزگار باشندگان شهر سوخته و تپه سِیَلک و بیرجند به ایلامیان و سومریان و از آنان به دیرتر آمدگانی چون مادها و پارسها و از آن رهگذر به ما رسیده است، «فرهنگ» ما است. تا نمونهای چند آورده باشم، در باره موسیقی ایرانی گفته میشود که ریشه در موسیقی ایلامی دارد و از گونهای پیوستگی تاریخی برخوردار است. همچنین هنر فرشبافی از پیشینهای چندینهزار ساله برخوردار است و اگر امروز با چشمان یک ایرانی به دستبافته پازیریک (۳) بنگریم، در آن رگههایی آشنا مییابیم. از دیگر نمونههای این پیوستگی فرهنگی جشنی است بنام یلدا، که به سُریانی همان «زایش» است و از روزگار سومریان تا به امروز پیوسته پاس داشته میشود، و نوروز که آنهم اگرچه با نام ایرانیاش برای ما آشنا است، ولی جشنی بزرگ در میان همه مردمان باختری آسیا از دجله و فرات گرفته تا سند و پنجاب میبوده است. و تا سخن دراز نشود، ما به وارونه مصریان و آشوریان و بابلیان و ایلامیان و دیگرانی که با فروهشتن زبان خویش «عرب» شدند، از زبانی برخورداریم که پیوستگی تاریخی آنرا تا روزگار هخامنشیان دنبال میتوانیم کرد. این زبان فرستادهای از ژرفای تاریخ است، که فرهنگ را در خود جای داده و ما را به ان پیشگفتگان پیوسته است.
گذشته پیش از اسلام، حتا اگر آغاز آنرا به پادشاهی هخامنشیان فروبکاهیم و از ایلام و سومر و آکاد (که یا در جغرافیای سیاسی و یا در جغرافیای فرهنگی ایران امروزین جای دارند) درگذریم، گذشتهای بس باشکوه بوده است. بویژه اگر بروزگار ساسانیان نگاه افکنیم که دیگر از پرده افسانه برون شده و خاندانی تاریخی بودند، خواهیم دید که «ما» بر نیمی از جهان شهرنشین آنروز فرمان میراندیم. ساسانیان دارای همه آن ویژگیهایی بودند که میتوانستند یادمانی زیبا و نیرومند از گذشته تاریخی ما بسازند و پاره-کیستیهای ما را در چارچوب یک کیستی یگانه ملی گردهم آورند. آنان ولی خود بدست کسانی سرنگون و از پهنه گیتی رانده شدند، که پیامآوران کیستی نوین ما بودند، بدست مسلمانان. با فروپاشی شاهنشاهی ساسانی ما که دستکم از روزگار شاپور یکم (۴۰۰ سال پیش از اسلام) ایرانی بودیم (۴)، بناگاه و برای نُهسد سال تنها و تنها مسلمان ماندیم. این مسلمانی ما اگر نیک بنگریم، چیزی جز دوری جستن از آن گذشته پرشکوه نبود، همان گذشتهای که نامش با «ایران» پیوند جاودانه خورده بود. پس ما در یک ستیز درونی یا باید میپذیرفتیم که آن گذشته نه باشکوه، که بسیار تیره و تار بوده و اسلام ما را از چنگال آن رهائی بخشیده است، و یا باید دل بدان گذشته می سپردیم و اسلام را مایه تیرهروزی خود میدیدیم. این ستیز درونی تا به امروز گریبان ما را رها نکرده است و ناخودآگاه گروهی ما را از درون میخلد. پس بر مسلمانان باورمند است که با همه نمادهای ملی، که ما را بیاد آن گذشته باشکوه میاندازند از در جنگ درآیند و برای آنکه نشان دهند اسلام براستی رهائیبخش بوده است، همه دستآوردهای فرهنگی پیش از اسلام را بزیر آفند همهسویه بگیرند.
امروزه بجز دینباوران سودازده دیگر کمتر کسی را میتوان یافت که شکوه سدههای پیش از اسلام را نپذیرد و یا نادیده بگیرد. با اینهمه مسلمان ایرانی بوارونه همکیشان عربش در یک کشاکش پیوسته با تاریخ سرزمین و دین خویش است. مسلمانان کشورهای عربی تاریخ دینی خود را در پیوند با بیگانگانی که به سرزمین آنان تاخته و از کشتهها پشتهها ساخته از خون مردمان جویها روان کردهاند، نمیبینند، زیرا آنان خود را بازماندگان همان «بیگانگان”ی میدانند که به نیروی شمشیر سرزمینهای همسایه را گشودند و نیاکان این مسلمانان امروزی را بدانجا کوچاندند. ولی در ایران داستان دیگرگونه است. مسلمان ایرانی اگرچه روزی هزار بار میگوید و سوگند یاد میکند که ایرانیان با آغوش باز پذیرای اسلامی شدند که با تیغه شمشیر جهادگران مسلمان بر گردنشان فرود آمد، باز هم ناچار از خواندن همان کتابهایی است که تاریخ رسمی اسلام بر آنها استوار است. پس چه دست یاری بسوی طبری دراز کند و چه بلعمی را بخواند، چه دینوری را گواه بگیرد و چه یعقوبی و ابنخلدون را، با داستانهای هراسناکی از کشتار و بردگی نیاکانش و ویرانی شهرهای آباد کشورش روبرو میشود. او نمیتواند مانند یک عرب مصری یا سوری یا عراقی بگوید «نیاکان عرب و مسلمان من این سرزمینها را به شمشیر خود گشودند و بدینگونه ما بدینجای آمدیم و این سرزمین از آن ما شد» او اگر هم نه خودآگاهانه، دستکم در ناخودآگاه خود میداند مسلمانیاش را وامدار کسانی است که پدرانش را از دم تیغ بیدریغ گذراندند و مادرانش را در بازراهای بردهفروشان همچون ستوران و گاوان و گوسپندان به درهمی فروختند. پس در درون هر مسلمان ایرانی آتش یک کشاکش هزاروچهارسد ساله فروزان است، که میسراید:
گرچه عرب زد چو حرامی به ما / داد یکی دین گرامی به مـا
گرچه ز جور خلفا سـوختیم / ز آل علی معرفت آموختیم (۵)
هنگامی که سخن به شیعیان میرسد، کار از این نیز سختتر میگردد. اگر همان تاریخهای پیشگفته را درست بپنداریم، ایران بروزگار عمر گشوده شد. بروزگار کسی که از نگر شیعیان در همدستی با ابوبکر حق علی را در جانشینی محمد بزیر پا گذاشته بود. اگرچه این ابوبکر بود که جاینشین محمد شد، ولی شیعیان عمر را بیشتر دشمن میدارند تا او را و عثمان را، زیرا این عمر بود که پهلوی فاطمه دختر پیامبر را شکسته و کودک نازاده او محسن را کشته بود. عمر، در نگاه شیعیان سرچشمه همه پلیدیها در جهان اسلام است و من از روزگار کودکی خود بیاد دارم که شیعیان شهر ما سُنیان را «عُمری» میخواندند و جشن عُمرکُشان برپا میکردند و تا کنون جشنی بنام ابوبکرکُشان یا عثمانکُشان را نه دیده و نه از آن شنیدهام. پس ایرانیان بدست کسانی مسلمان شدند که رهبرشان از دیدگاه شیعیان خود گمراه و ستمگر بود و ارج خاندان محمد را شکسته بود و در دین نوآوریهایی کرده بود که او را سزاوار اتش دوزخ میکرد. سرداران عمر که جنگجویان تشنه چپاول و بَرده و زر و سیم را در جنگ با ایرانیان فرماندهی می کردند نیز دست کمی از خود او نداشتند. نیاکان ما بروزگار عمَر بدست سعد بن ابی وقاص، المثنی بن حارثه الشیبانی، ابوعبید مسعود ثقفی، هاشم بن عتبه و نعمان بن عمرو بن مقرن مزنی بود که مسلمان (یا کشتار و بَرده) شدند. تازه اینان سرداران عمر بودند و تنها سرزمینی را که امروزه عراق نامیده میشود گشودند. روند مسلمانسازی ایرانیان بروزگار عثمان و پس از او بدست معاویه و یزید و دیگر خلیفگان اموی شتاب بیشتری گرفت.
نیاکان شیعیان امروزی بدست کسانی اسلام پذیرفته بودند، که شیعه آنان را سزاوار نفرین مردمان و آتش دوزخ میداند. بدست عمَر که پهلوی فاطمه را شکست، یا عثمان که حق علی را برای سومین بار زیر پای گذاشت، یا معاویه که در برابر امام نخست لشگر آراست و امام دوم را با نیرنگ بکُشت و یا یزید که امام سوم را در دشت کربلا فرمان به کشتن داد و خاندانش را به اسیری بُرد. شیعیان دستان امامان شیعه را از ریختن خون ایرانیان پاک میدانند و برآنند که آنان هرگز پای به این سرزمین ننهادند. بدینگونه ایرانیان اسلام را از گروهی هرزه و گمراه و ستمگر و بَددین و کژآئین فراگرفتند و نُهسد سال نیز بر همان اسلام ماندند، تا بار دیگر شاهانی که باده در استخوان سر دشمنان خود مینوشیدند و بنگ و چرس میکشیدند و یا چون شاه اسماعیل یکم مادر خود را شکم میدریدند، چهره راستین اسلام را که همان «تشیع» بود، به آنان نشان دهند.
پس شیعیان در کنار آن کشاکش پیشگفته با یک ستیز درونی دیگر نیز روبرویند. آنان اگر هم بپذیرند که مسلمانان اسلام را با آغوش باز پذیرفتند و دهها هزار برگ تاریخ طبری و بلعمی و یعقوبی و دینوری و ابنخلدون و دیگران در باره کشتارهای هولناک ایرانیان بدست مسلمانان را دروغ بپندارند، باز هم ناچار از پذیرفتن این سخنند، که ایرانیان آغوش خود را نه بروی اسلام علی و فاطمه و حسن و حسین، که بروی اسلام عمر و عثمان و معاویه و یزید گشودند، بروی کسانی که خود سزاوار آتشند و بگفته قرآن «هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ».
به خویشتن دوپاره خود و برخوردمان با گذشته پُرشکوه پیش از اسلام بازگردیم. ما دارای یک خویشتن اسلامی و یک خویشتن کهنتر پیشااسلامی هستیم که اگرچه اسلاممان برای نابودی آن به این سرزمین آمده است، نه میخواهیم و نه میتوانیم از آن دل بکنیم. از سویی دیگر نیز از گردآوردن این دو پاره کیستی تاریخی خود ناتوانیم و نمیتوانیم به ستیز هزاروچهارسد ساله آن دو پایان دهیم. پس هنگامی که از «کیستی» خود سخن میگوئیم، روی به کدام سوی داریم؟ همانگونه که در نوشته دیگری بنام «ما و مدرنیته رضاشاهی» آوردم، ما هرگز نخواهیم توانست دریابیم بیشینه «مردم مسلمان ایران» در باره یک پرسش چگونه میاندیشند. پس در چنین بزنگاههایی باید به سراغ اندیشورزان و سرآمدان مسلمان برویم و تا بتوانیم اندکی به هسته راستین آنچه که تنها پوسته بیرونیش بر ما آشکار است نزدیک شویم.
علی شریعتی که در نوشتار دیگری نمونهای از خود-خوارشماری و عربستائی او را آوردم (۶) در جایگاه یک مسلمان نواندیش در باره این خویشتن چنین مینویسد:
«ما یک خویشتن باستانی داریم مال دوره هخامنشی , دوره ساسانی, اشکانی و پیش از آنها، آیا به آن خویشتن برگردیم؟ آن خویشتن، خویشتن کهن است. خویشتنی است که در تاریخ ثبت شده است، خویشتنی که فاصله طولانی قرنها پیوند ما را با آن گسسته است. آن خویشتن هخامنشی و باستانی، خویشتنی است که در تاریخ، مورخین و جامعه شناسان دانشمندان، باستان شناسان آن را میتوانند کشف کنند بخوانند و بفهمند ولی ملت آن خویشتن را به عنوان خویشتن خودش حس نمیکند و قهرمانان و شخصیتها و نبوغها و افتخارات و اساطیر آن دوره در میان مردم ما حرکت و تپش ندارد و قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس از اسلام ما فاصلهای انداخته که خویشتن قبل از اسلام ما فقط به وسیله دانشمندان و متخصصین در موزه ها و کتابخانهها قابل رویت است. توده ما هیچ چیز از آن یادش نیست [...] [خویشتن اسلامی] خویشتنی است که با دانشگاههای هزار سال اخیر ما، با ادبیات هزار سال اخیر ما، با علم هزار سال اخیر ما , با افتخارات و تاریخ و تمدن و نبوغ و استعدادهای گوناگون نظامی و ریاضی و علمی و نجومی و ادبی و عرفانی ما در این هزار سال بصورت یک فرهنگ بزرگ در جهان جلوه کرده است. تا در برابر اروپای رنسانسی بتوانم بگویم من یک فرد وابسته به فرهنگ بزرگ اسلامی هستم»(۷)
پس از دیدگاه شریعتی خویشتن ما تنها یک خویشتن اسلامی است، زیرا «قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس از اسلام ما فاصلهای انداخته». از نگر او « خویشتن پیش از اسلام [...] بر اساس استخوانهای پوسیده مبتنی است» و باز گشت به آن، «بازگشت به کهنگی، سنگگرایی، بازگشت به جُل الاغ» است.
سوگمندانه باید بپذیریم که این سخنان شریعتی بازتاب گرایش ژرف بخش بسیار بزرگی از مسلمانان ایرانی است، زیرا آنان هر اندازه هم که بخواهند این دو پاره روان فرهنگی خود را با یکدیگر آشتی دهند، باز بر سر بزنگاههایی این چنین، ناچار از گزینش میان اسلام و ایران خواهند بود و از آنجایی که ایران تنها نگاه به این جهان دارد و اسلام بنا به باور مسلمانان آسایش هر دو جهان را برای باورمندانش فراهم میکند، چندان سخت نیست که بگوییم کفه ترازو به کدام سو سنگینتر است.
تنها در پیش روی چنین پسزمینه تاریخی است که میتوان دشمنی سرسختانه کسانی چون اکبر گنجی با «شیروخورشید» و دلبستگی آنان به پرچم اللهنشان جمهوری اسلامی را دریافت. یوسفی اشکوری نیز در نوشتهای دیگر (۸) نمیتواند شادی خود را از پذیرفته شدن پرچم اللهنشان در میان ایرانیان برونمرز و کمرنگ شدن نشان شیروخورشید پنهان کند، اگرچه خود آن را «بلوغ مدنی جوانان» مینامد. دشمنی کینتوزانه سران جمهوری اسلامی با گذشته پیشااسلامی ایران نیز در همین راستا است. آنان تنها هنگامی به این بخش از تاریخ ایران با مهر مینگرند که بدانند فریب مردم تنها با پاره «ایرانی» خویشتن ایشان شدنی است و پاره اسلامی به تنهایی بکار نمیآید. اینچنین است که انرژی هستهای در چارچوب گفتمان «ایران نیرومند» جای میگیرد تا با برانگیختن یادمان «ایرانزمین باشکوه» ایرانیان را بدنبال خود بکشد و براستی باید بر سران مردمفریب جمهوری اسلامی و پشتیبانان و همپیمانان پیدا و پنهان آنان در میان اپوزیسیون آفرینها گفت.
و اگر به فرآیند ساخته شدن کیستی یا خویشتن خود از این نگرگاه بنگریم، دیگر دریافتن ایرانستیزی چپ کهنهاندیش مایه شگفتی ما نخواهد شد. بیشینه چپ ایرانی، ستیز با ایران باستان را بخشی از کیستی خود میدانست و همچنان میداند. این گرایش میهنستیزانه که پیآمد پذیرش انترناسیونالیسم استالینی بود، یک شبه در ایران پا نگرفت. سرآمدان چپ ایرانی در دامان مادرانی پرورش یافته بودند که ستیز هزاروچهارسد ساله اسلام/ایران را با شیر خود در کام آنان میچکاندند، مادرانی که زهدانشان از این آشفتگی و سردرگُمی فرهنگی بارگرفته بود.
به امروز بنگریم. تاریخ سیسدوپنجاه ساله پس از اسلام در سیوپنج سال دوبارهسازی میشود و گاه در این دوبارهسازی چنان همانندیهایی به چشم میخورند که آدمی همزمان در شگفت و در هراس میشود؛
شاهنشاهی ساسانی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود که مردم، ستیزهجویان مسلمان را با آغوش باز پذیرفتند،
شاهنشاهی پهلوی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود که مردم، جمهوری اسلامی را با آغوش باز پذیرفتند،
و نگاهی که بر آن آغوشهای باز خیره شده است، چشم خود را هم بر جویهای خون در نهاوند و استخر و ری و خوارزم برمیبندد و هم بر زنان و کودکان ایرانی که در مدینه و کوفه و بصره بفروش رفتند. دلباخته آن آغوشهای باز، هم کشتار دلاوران کُرد و ترکمن و بلوچ را نادیده میگیرد و هم اعدام هزاران زندانی بیپناه در سالهای سیاه شصت را.
انسان ایرانی در ستیز پیوستهاش با خویشتنِ ِ خویش، از یک سردرگمی هزاروچهارسد ساله رنج میبرد. او همچون آونگی میان اسلام و ایران در جنبش است و هنوز نمیداند در کدام سوی این میدان نبرد نیزه افراشته است. او اسلام و آن گذشته باشکوه پیش از اسلام را با هم میخواهد، اگرچه در ناخوآگاه خود میداند، که نابودی آن پیشینه باشکوه بهایی بود که برای مسلمان شدن او پرداخته شد و «بود» یکی در گرو «نبود» دیگری است. سازش او با جمهوری اسلامی، چه کمونیست باشد و چه مسلمان، چه خداباور و چه بیخدا، سازشی است با پاره اسلامی خویش (۹).
راز ماندگاری این رژیم با همه تبهکاریهایش، شاید درست در همینجا نهفته باشد.
دنباله دارد ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
——————————————
thanga .۱
Pahlavi: fra-hang .۲
Pazyryk carpet .۳
۴. در سنگنبشته شاپور به سال ۲۶۰ میلادی برای نخستین بار واژه «اِرانشهر» در اندریافت سیاسی آن بکار میرود و این سنگنبشته را میتوان شناسنامه کشورمان ایران دانست.
۵. ملکالشعرای بهار، منظومهها، چهار خطابه، خطابه دوم
http://mbamdadan.blogspot.de/2014/09/blog-post.html .۶
۷. بازگشت به خویشتن. علی شریعتی
http://yousefieshkevari.com/?p=4402 .۸
۹. مسعود بهنود در گفتگو با کامبیز حسینی نمونه بسیار درخشانی از این رویکرد بدست داده است. من پس از خوابیدن هیاهو در این باره خواهم نوشت.
■ با سپاس از دوستان گرامی،
آقای نوراللهی گرامی، سخنان شما بسیار سنجیده و درستند. خودشناسی ما باید از تاریخ ۱۴۰۰ سالهمان فراتر رود. با اینهمه باید چشم بداریم که به دام باستانگرائی خودستایانه نیفتیم و از آن گذشته تنها و تنها “بیاموزیم”، زیرا همانگونه که شما بدرستی آوردهاید، از ساسانیان بسیار میتوان آموخت.
در پاسخ به هممیهنی که پرسیده است «کدام شکوه؟» باید بگویم بزرگی و کوچکی یک فرهنگ را نمیتوان به یک یا دو رخداد فروکاست. نخست آنکه «از بین رفتن فرهنگهای پیشرفتهای چون یونان» بدست ایرانیان را من برای نخستین بار است که میخوانم، تا آنجایی که تاریخ بیاد دارد، این یونانیان بودند که با تاخت و تاز در آسیای کوچک ایران هخامنشی را به واکنش واداشتند و سپس به سرکردگی یک مقدونی به کشور ما تاختند و کمر به ویرانی فرهنگ ما بستند. ولی درباره همین «فرهنگ پیشرفته» هم بد نیست بدانید که در آتن آنروز در برابر هر یک یونانی ۲۲ برده زندگی میکرد و زنان چیزی میان برده و انسان آزاد بودند. ارسطو که از برترین چهرههای اندیشه یونانی و استاد اسکندر است بردگان را «ابزار سخنگو» مینامد و بر آن است که هر که یونانی نیست “بربر” است و سزاوار بردگی! این اندازه از “پیشرفتگی” را شما در فرهنگ ایرانی هرگز نخواهید یافت، زیرا ما تا پیش از آمدن اسلام مردمان بردهدار نبودیم.
شاد باشید
مزدک بامدادان
■ آقای البرز - پس از تشکر و قدردانی از شما و آقای بامدادان، این نوشتارها در بالا بردن سطح اطلاعات خوانندگان بسیار موثر هستند و همانطور که شما باز گو کردهاید در باز کردن مکالمه ملی برای حل مشکلات ما لزوم قطعی دارند.
به عقیده من آنچه آقای بامدادان راجع به یاد گرفتن از پیشرفتهای کره جنوبی و همچنین تاریخ ملی ما بخصوص سلسله ساسانیان عرضه میکنند اهمیت اصولی دارد بدین دلیل که بدون آگاهی از تاریخ و پیشرفتها یا اشتباهات گذشته ما مرجع قضاوت شخصی یا اجتماعی نخواهیم داشت.
در نوشتار پیشین شما نوشتید: «که اشکال اساسی آنجاست، که یکدیگر را قبول نداریم....»
و در یک جمله بعدی فرمودید: «...که همه فرزندان یک سرزمینیم، و این سرزمین میتواند و باید توسط همه این مردمان به شکلی قانونمند و موزون اداره شود ....» در اینجاست که ما میتوانیم آنچه که همه ما را به یکدیگر وصل میکند دریابیم و در حل مشگلات مشترک بکوشیم. اگر قبول داریم که نیاکان مشترک همه ملیتهای امروز ایرانی، «ترکزبان و پارسیزبان و کُرد و لُر و بلوچ»، ساسانیان چهارده سده پیش هستند، تنها لازم است که پیشرفتهای افتخار آمیز آنان را دوباره زنده کنیم و سپس از آن خود سازیم.
اگرچه شاهنشاهی هخامنشیان در باور همگان، عظیمترین امپراتوری ایرانی قبل از اسلام محسوب میشود، سلسله ساسانیان یکی از بهترین میراثهای جهانی را در اروپا، اسلام، عربستان، آسیا، و هندوستان به جا گذاشته است. این میراث در خیلی از سرزمینها ماورای مرزهای این سلسله نفوذ داشه و دارد. فرهشت هنرمندانه و ساخت معماری ساسانیان نفوذ فوقالعاده در اروپا داشته و این نفوذ در معماریهای مروینگین و گوتیک دیده میشود. نه تنها در اروپای شمالی بلکه در آسیای مرکزی، اسلام، کشورهای عربی، بیزنتیوم، هندوستان، چین، و ژاپن نفوذ عمیق ساسانیان در آثار هنری، معماری، موسیقی (بخصوص تشریفات درباری و شاهی)، و اسطوره شناسی وجود عمیق دارد. متأسفانه، قسمت زیادی از این مورث ایرانی به راستی شناخته نشده است.
در یکی از نوشتارهای پیشین شما ابراز کردید: «...که کشور ایرانِ ساسانی میبایست در قبال هجوم مقاوم و غیر شکننده می بود، اینکه در برابر هجوم می شکند، دال بر این است، که بنیادی استوار بر حمایت مردم نداشته است....».
در کتاب “داستان پرشیا” نوشته سموئل گرین ویلر بنجامین در سال ۱۸۸۸ میخوانیم که: «پیش از حمله به پرشیا (ایران)، روم غیر قابل شکست بود. به مدت پنج قرن فرماندهانی چون کرسوس، آنتونی، طراژان، و جولیس لشکران خود را بی نتیجه به طرف مرزهای پرشیا هجوم دادند؛ به مدت پنج قرن دشمنی روم نتوانست پیش از رود فرات جلو روی کند. لشکر پس از لشکر در اثر مقاومت سواره نظامان و نابغه جنگی فرماندهان ایرانی مواجه با شکست شدند و از هم پاشیدند... نه تنها هیچ لشکر ایرانی تسلیم نشد، بلکه هیچ پادشاه ایرانی در مقابل سناتورهای روم به اسیری نیاورده شد. در مدت تاریخ یک هزارساله، روم به هیچ کشوری بجز پرشیا چنان لشکر کشیهای پر طمطراق ولی بدون نتیجه انجام نداد.»
شکست ساسانیان در مقابله با اعراب موشخوار دال بر عدم حمایت از مردم کشور نبود بلکه نتیجه جنگهای چند صد ساله و فرسودگی دو طرفه ایرانیان و رومیان بود. در بیشتر کتابهای تاریخی آورده شده که قسمت بسیار عظیمی از جنگهای ایران و روم جنبه دفاعی برای ایرانیان داشه است. امپراطورن روم یکی پس از دیگری به تقلید از اسکندر یونانی آرزومند شکست و کشور گشایی در ایران بودند.
آقای اشکبوس میپرسد چاره چیست؟ اگر به تاریخ گذشته خود نگاه کنیم میبینیم که روان شاد فردوسی نابغه با تنظیم شاهنامه نه تنها زبان فارسی را برای ما حفظ کرد بلکه به ایرانیان در یک هزار سال گذشته نشان داد که چگونه با افتخار به سر گذشت نیاکان خویش مقاومت روحی خود را حفظ کنند و استقلال ملی راا از دست ندهند. البته ما امروز میدانیم که داستانهای شاهنامه افسانه بود و اثر مطلوب برای نسل امروز نخواهد داشت. ولی تاریخ ساسانیان حقیقی است و میتوانند یکبار دیگر ملت خواب رفته ما را از این کابوس چهارده صد ساله بیدار کند!
شاد و پیروز باشیم.
خسرو نوراللهی
■ آقای البرز گرامی، ما نظرات خوانندگان در باره مقالات منتشر شده در این سایت را علاقهمندانه و با دقت میخوانیم و نظرات دارای محتوای مفید و با شیوه بیان سالم را در زیر مقالات منعکس میکنیم. اما متاسفانه کامنتهای شما در مواردی تکراری و نوعی کشدادن غیر لازم بحث است. در این مواقع ما چارهای جز این نداریم که جلوی این کار را بگیریم.
شاد باشید، ایران امروز
■ آقای اشکبوس گرامی، هر یک از ما و هر گروهی از ما خودش را همانطور که هست پذیرفته و به آنچه هستیم با خیال راحت مغروریم. و در این بین، بی آنکه توجه کنیم، با آنکه نامهای مختلفی بر خود گذاشته، و نیز با آنکه پشت سر پیامبران، امامان، فیلسوفان، مبارزین و دلیران مختلفی صف آرایی هایی کاملا مجزا صورت داده ایم، اما با این همه، واقع مطلب این است که، همه کمی تا قسمتی در بعضی موارد، و کاملا در برخی موارد دیگر شبیه به هم شده و هستیم.
به عنوان نمونه، بر ج.ا ایراد میگیریم، که با شورایی به نام شورای نگهبان حقوق انسانی مردم را زیر پا گذاشته، و در تلاش است، که شکل جامعه را از بالا و بدون نظرداشتِ نظرات آزاد مردم تعیین کند. در همین بحث شیرینی که آقای مزدک بامدادان با نوشتارش سازمان داده، پس از بالا و پائین شدنهای فراوان، سرانجام هیئت مدیره تارنمای محترم ایران امروز بدون آنکه رضایت داشته باشد، راضی به درج نظرات اینجانب در بخش نظرات شد. وقتی در تارنمایی چون ایران امروز، که تردیدی در خواستها و اندیشههای انسانی و تجددطلبانه مسئولین آن نیست، اعتقادی به بحث آزاد پیرامون مسائل وجود ندارد، چگونه میتوان انتظار داشت، که در آیندهای نزدیک فرهنگی به نام فرهنگ مردمسالاری در جامعه ایرانی نهادینه شود.
شاد باشیم، که شادی زیربنای سلامت است
البرز
■ اشکبوس گرامی،
خوش گلدیز و صافا گتیردیز! گفتگو بر سر فرهنگ و کیستی چندپاره ترکزبان و پارسیزبان و کُرد و لُر و بلوچ نمیشناسد.
همه ما سرنشینان کشتی توفانزدهای هستیم که بی لنگر و بی ناخدا در میان دریا سرگردان است. سخن شما در باره چندپارگی درست است، ولی دوگانهای که من بدان پرداختهام به گمانم یکی از ریشههای ژرف و بنیادین واپسماندگی ماست. نیاکان من و شما در آذربایجان هم به زور شمشیر بر اسلام گردن نهادند، جنبش بیستواندی ساله بابک گواه این سخن است. تبریز ما در پی نُهسد سال سنُی بودن بدست قزلباشان تنها از آن رو در خون تپید که میبایست به «ولایت علی» گردن مینهاد. پس چه درباره اسلام و چه درباره تشیع، هر ایرانی در هر کجای ایران (حتا عربها، زیرا اینها از دیرباز در ایران میزیستند و بر دین مسیح بودند) باید بپذیرد که بهای دین امروزش کشتار و بردگی نیاکان دیروزش بوده است. به گمان من گرهگاه بنیادین سرگشتگی و سردرگمی فرهنگی ما در همین جا است.
سونسوز سایغیلار و گؤزل آرزیلاریملا
■ سلام آقای بامدادان. نمی دانم من ترک زبان هم میتوانم قاطی این بحث شما که بر هویت و روان شناسی ناخود آگاه ما نگاه می کند، وارد شوم یا خیر؟ از اینکه شما دوپارگی را میبینیدو بر آن انگشت می گذارید، قابل تامل و اندیشیدن است. من به جای دو پرگی، چارپارگی میبینم! ولذا دوخت و دوزش را هم به مراتب مشکلتر. احساس من این است که هویت لرزان ما ( ایرانیها) روی چهار پاره میلغزد. 1- ناسیونالیزم ایرانی 2- اسلامیت 3- مدرنیته و 4- زمینی اندیشیدن(تفکر علمی)... ما هنوز نتوانستهایم هیچکدام از این چار پاره را درونی(Internalize) کنیم و از این جهت است که مرتب از این شاخ به آن شاخ می پریم. ما میخواهیم دیگری باشیم میخواهیم کورش باشیم، نیستیم! میشویم آریامهر. میخواهیم علی و حسین و مهدی باشیم! نیستیم! میشویم خمینی و لاجوردی و احمدینژاد. میخواهیم مدرن باشیم، نیستیم! میشویم کیانوری و یا گلسرخی. و یا میخواهیم به تفکر علمی بیاویزیم. نیستیم! میشویم کپی کننده دست آوردهای دست پنجم و واردکننده بنجلهای علمی.
چاره چیست؟ من نمیدانم. یکروز، یک زمان , و شاید یک دهه دیگر و شاید هرگز: ما باید خودمان را همان طور که هستیم بپذیریم و به آنچه که هستیم هم مغرور و راحت باشیم. اگر خود را پذیرفتیم دیگران را هم از ترک و تاجیک و مسلم و غیر مسلم و شیعه و سنی خواهیم پذیرفت. ما مردمانی روان پریش هستیم لذا به یک روان درمانی جمعی و عمیق نیاز مندیم. از نان شب هم واجبتر است. چیزی شبیه (Reconciliation) که در آفریقای جنوبی اتفاق افتاد. اگر کسی می تواند بسماله. سیز ساغ ومنده سالامت.
اشکبوس
■ البرز گرامی،
از آنجایی که هم شما و هم دلباختگان انقلاب شکوهمند چنان از دیکتاتوری شاه سخن میگوئید، که گویی ایران تنها کشور دیکتاتورزده جهان بوده است، خواستم با آوردن نمونه کره جنوبی نشان دهم که شاه تنها دیکتاتور تاریخ نبوده و اگر دیگران توانستند در پی سرنگونی دیکتاتورشان به روزگاری بهتر دست یابند و ما هر آنچه را هم که داشتیم، باختیم، کاستی کار از ما است. واگر نه هیچ انسان خردمندی در جستجوی خوشبختی راه دیگران را در پیش نمیگیرد.
شاید بتوانیم بر سر این سخن کنار بیائیم که شما کاستی کار را در کنشگران تاریخ میبینید و من در فرهنگی که این کنشگران را پرورده است. برای همین هم هست، که نام این جستار “در هراس از خویشتن” است و من بیش و پیش از آنکه از خمینی و شاه و فدائیان و مجاهدین و حزب توده و ... بهراسم، از خویشتن خویش، و از فرهنگی که سازنده این “خویش” است میترسم.
شاد باشید
■ مزدک گرامی، راز عدم رسیدن جامعه ایرانی به فرهنگی مردمسالارانه، و به دور خود گشتنهای جامعه ایرانی در سده اخیر، نه در سلطنت طلب بودن و نه در کمونیست و یا سوسیالیست بودنمان، و نه در مسلمانی، نه در زرتشتی، نه در یهودی، نه در مسیحی بودنمان، بل گمانم بر این است، که اشکال اساسی آنجاست، که یکدیگر را قبول نداریم، و همه تلاش را در جهت حل و محو کردن دیگران و قرار دادنشان در زیر یک چتر بکار می گیریم.
شاه همه را محلول در رستاخیزش، خمینی همه را محلول در حزب اللهاش، رجوی همه را محلول در جامعه بی طبقه موهومش، و کمونیستهای کشور دیروز همه را محلول در دیکتاتوری پرولتاریا، و امروز در سایه دموکرات شدنشان همه را محلول در سوسیال دموکراسی میخواهند، آنچه در این بین فراموش میشود این است که همه فرزندان یک سرزمینیم، و این سرزمین میتواند و باید توسط همه این مردمان به شکلی قانونمند و موزون اداره شود و چاره ای جز این نیست، چه سیاست حذف را بارها در سده اخیر آزمودهایم.
ممنون از اطلاعاتی که در باره کره جنوبی طرح کرده ای. نه که بخواهم، خودم، شما و دیگران را از مطالعه تجربه دیگر کشورها منع کنم، اما به گمانم، ما روشنفکران ایرانی در طول سده اخیر بیش از آنکه به تاریخ کشور خود، گروههای موجود در آن و مقتضیات فکری ایشان توجه کنیم، به دنبال مقایسه یا کپی برداری از نمونه های[به اصطلاح واقعا موجود] روی آوردهایم.
در عرض حدودی پنجاه سال گذشته گروههایی از ما خواسته اند، که ما را به دروازه های تمدن بزرگ برسانند، برخی با مقهور کردن خود در افکار انسان دوستانه استالین قصد آن داشتند تا ایران را از طریق اتحادیه های دهقانی[کالخوزها] اداره کنند، برخی دیگر با شنیدن مجاهدات آقای مائو در طول راهپیمایی بزرگش[که گویا تماما حقیقت نداشته] قصد ایجاد نمونه چینی را داشتند، برخی محسور فداکاری های ژنرال جیاپ، کاسترو و چه گوارا میخواستند ایران را از طریق جنگلهای شمال تحت کنترل آورده، و ایرانیان را بر اساس برنامه ای که هرگز موفق به نوشتن آن نشدند، به آرامش و رفاه برسانند، اما نهایتا آن دسته از ایرانیانی که روزی مدعی بودند، تنها با در دست داشتن اختیار اداره موقوفات نخواهند گذاشت، کسی گرسنه سر بر بالین بگذارد، بواسطه انسجامی که داشتند، صاحب قدرت مطلقه کشور هستند، و همچنان، گرسنگی، بیکاری، فقر، فحشاء و اعتیاد در کشور بیداد می کند.
در دو یادداشت اخیرم خطاب به شما، و نیز در یادداشتم خطاب به آقای نوراللهی، در حد وسع و توان آگاهی هایم، نشان داده ام، که چرا در این بحث نمیشود، دست از سر کسی که ۲۵ سال پیش درگذشته برداریم. و بصورت مشخص، در باره خبطهای تاریخی [دیکتاتور مدرن و گیتی گرای] کشور که منجر به رشد اندیشه های افراط گرایانه در کشور شد، نوشتهام.
شاد باشیم، که شادی، شادی می آفریند
البرز
■ البرز گرامی، با درود دوباره، بگمان من ما در این گفتگو داریم به دور خود میگردیم. شما هنوز به این پرسش من پاسخ ندادهاید که آیا در سرتاسر تاریخ جهان مدرن دیکتاتوری را میشناسید که به مردم کشورش آزادی بیان گفتار و اندیشه بدهد و بگذارد که آزادانه گروهها و سازمانهای خود را بسازند تا پس از رفتن او دچار رژیمی بدتر نشوند؟ واگر پاسختان «نه» است، چرا تنها ما بودیم که با برانداختن یک دیکتاتوری، به یک دیکتاتوری هزاران بار بدتر از آن دچار شدیم؟ تاریخ کُره جنوبی را بخوانید، چرا آنها که در بسیاری از زمینهها دنبالهرو ایران بودند هم در زمینه آزادیها و هم در پهنه پیشرفت صنعتی ما را چنان پشت سر گذاشتهاند که به گردشان هم نمیرسیم؟ تنها برای یادآوری:
«پارک چونک هی» در سال ۱۹۶۱ (۱۳۴۰) با کوتایی آرام جمهوری دوم را در کرهجنوبی پایان داد و خود به قدرت رسید. او سپس در سال ۱۹۶۳ (۱۳۴۲) و سپستر در سالهای ۱۹۶۷ و ۱۹۷۱ به ریاست جمهوری کره برگُزیداندهشد و تا سال ۱۹۷۹ (۱۳۵۸) با مشت آهنین در کره فرمانروائی کرد. هنگامی که «کیم دِه یونگ» در انتخابات ۱۹۷۱ چهلوپنج درسد رأیها را بدست آورد، پارک فرمان به ربودن و زندانی کردن او داد. سازمان پلیس امنیتی زیر فرمان او سایه ترس و سرکوب را به همه کره جنوبی گسترده بود و کشتار و شکنجه کنشگران اپوزیسیون (دهها بار بدتر از ساواک) در دستور کار هرروزه این سازمان جای داشت.
پارک در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱) پارلمان کره را منحل کرد و با بهکنار نهادن قانون اساسی، خود را در همان سال در جامه یک دیکتاتور رئیس جمهوری چهارم کره نامید در سال ۱۹۷۸ (۱۳۵۷) نیز باز با یک انتخابات دروغین بر همان کرسی نشست. پارک نیز همچون محمدرضاشاه دوبار آماج ترور شد، که بار دوم همسرش را از دست داد. او بسال ۱۹۷۹ بدست فرمانده پلیس امنیت کره کشتهشد.
چپهای کرهای هنوز هم او را مهره ژاپنیها مینامند و تلاش او برای صنعتی کردن کرهجنوبی را به فرمان «امپریالیسم ژاپن» میدانند. آیا زمان آن نرسیده دست از سر کسی که ۳۵ سال پیش درگذشته است برداریم و کاستی کار را در جای دیگری بجوییم؟
مزدک بامدادان
■ آقای نوراللهی گرامی، اگر به هر دو یادداشت نظرم توجه کنی. می کوشم نشان دهم، سیر رویدادها نشان نمی دهد، که مردم کشور در هر زمان بین بد و بدتر، بد را انتخاب کرده باشند، بل این ذهنیت و برداشت تحلیلگران مختلف است، که گاه این و گاه آن را، در جایگاهی به نام واقعیت نشانده و معرفی می کنند.
وقتی در سخن اول، آقای بامدادان ویژگیهای خاصی را به ساسانیان نسبت می دهد، نتیجه عملی این سخن نمیتواند جز آن باشد، که کشور ایرانِ ساسانی میبایست در قبال هجوم مقاوم و غیر شکننده می بود، اینکه در برابر هجوم می شکند، دال بر این است، که بنیادی استوار بر حمایت مردم نداشته است. و سخن دوم [که به اعتبار برداشت شما، از آنِ دین باوران سودازده است] سخن اول را نقض می کند.
اگر مروری مجدد بر هر دو یادداشت نظرم داشته باشی، با استناد به مَثل شما، آنجایی که آقای بامدادان از مرگ حسین گفته جز از حسین هیچ نگفته ام. و حال که سخن دوم به اعتبار برداشت شما از آنِ دین باوران سودازده است، ضمن پوزش از آقای بامدادان بابت این سوء برداشت، باید بگویم، سوء برداشت اینجانب، با استناد به آنچه که در بند فوق آورده ام، تأثیری بر معتبر شدن سخن اول ندارد.
آقای نوراللهی گرامی، اهم دغدغه اندیشه ام عبارت است از آنچه که در بند آخر اولین یادداشتم آورده ام. ضمن قدردانی مجدد از شما و آقای بامدادان بابت این صحبت دوستانه، صمیمانه آرزومندم، که چنین مصاحبتهایی همواره در بین مردمان وطن محبوبمان ایران پایدار و مستمر باقی بماند، چه برای ساختن ایرانی برای همه ایرانیان، نیاز به برنامه و سیاستی مشترک وجود دارد، و این مهم جز از طریق صحبت و بحث بدست نخواهد آمد.
شاد باشیم، که شادی داروی هر دردی است،
بخصوص پا درد
البرز
■ آقای البرز، نوشتار شما در جواب به مقاله آقای بامدادان مرا به یاد این گفتار میاندازد: «من از مرگ حسین در اضطرابم...تو از عباس میگویی برایم». سخن اول تفکر اصلی آقای بامدادان است ولی سخن دوم دروغ بافی «دین باوران سودازده» است که قصد در فریب خوشباوران دارند. شما یا عمدا این دو را در ترازوی آقای بامدادان میگذارید یا از تفهیم مسئله اصلی ناتوانید!!..
خسرو نوراللهی
■ مزدک گرامی، در اینکه اندیشه های مردمسالارانه در ایام حکومت شاه، چه در حاکمیت و چه در اپوزیسیون آن رسوخی نداشت، تردیدی وجود ندارد. اما اینکه بخواهیم، سهم حکومت شاه را، در گرفتار شدن کشور در ورطه های هولناک کنونی کم و ناچیز جلوه دهیم، کاری است بس اشتباه، و این شیوه از تحلیل مسائل، کمکی به فرارویی اندیشه جامعه ایرانی به سوی مردمسالاری نمی کند.
دیکتاتور مدرن و گیتی گرای کشور، اولین و سهمناک ترین خبط تاریخی خود را در سال ۳۲ با ترجیح دادن آقای کاشانی و انصار ایشان به زنده یاد آقای محمد مصدق مرتکب شد. و با این عمل که منجر به زیر زمین کشانده شدن تمامی احزاب و سازمانهای نوپا شد. ضربه سهمگینی به رشد فکر سیاسی بهینه در کشور وارد آمد.
وقتی اندیشه ها فرصت و امکان بحث علنی نداشته باشند، صیقل نیافته و همچنان خشک و زمخت باقی می مانند، چنانکه هنوز هم مانده اند. دومین خبط تاریخی دیکتاتور مدرن و گیتی گرای کشور، زمانی واقع شد، که درآمد کشور از ناحیه فروش نفت به یکباره فزونی گرفت، و شاه کشور که در حال مذاکره با تنی چند از سیاست ورزان آن زمان برای ایجاد فضاهای مناسبی برای استفاده از تمامی اندیشه ها بود، به یکباره تمام آن مذاکرات را متوقف کرد، که اگر چنان نکرده بود، میدان سخن کشور از اواخر دهه چهل در دست نوارهای آقای علی شریعتی و کتابهای آقای جلال آل احمد نمی افتاد، که هر دو به شیوه ای خاص مردم را دعوت به بازگشت به خویشتن می کردند، و الحق که در نبود رقیبی جدی، میدان داران خوبی هم بودند.
شاد باشیم، که شادی داروی هر دردی است،
بخصوص پادرد
البرز
■ البرز گرامی، بادرد و سپاس
آنچه که درباره پهلویها و ساسانیان آوردهام، سخن من نیست، یکی سخن مسلمانان است درباره برآمدن اسلام، و دیگری سخن دلباختگان انقلاب شکوهمند است، درباره برآمدن جمهوری اسلامی. من (در پرده) این دو نگرش سرتاسر دروغ و افسانه را به ریشخند گرفتهام. همه آنچیزهایی که شما در باره پهلویها
آوردهاید، در همه دیکتاتوریهای جهان گاه بسیار بیشتر و بدتر یافت میشود. آیا شما دیکتاتوری را میشناسید که به مردمان کشورش آزادی گفتار و اندیشه بدهد؟ آیا سرگذشت ناگزیر سرنگونی دیکتاتورها همیشه یک دیکتاتوری بدتر است؟ یا ما ملت ایران و سرآمدانمان به همان چیزی دست یافتیم که بدنبالش بودیم؟ ما با دیکتاتوری نبود که سر جنگ داشتیم، زیرا خود همه دیکتاتور بودیم.
ما “آن” دیکتاتوری (دیکتاتوری مدرن و گیتیگرا) را نمیخواستیم و بجایش خواهان یک دیکتاتوری دینی بودیم، زیرا گمان برده بودیم دین (یا اسلام، یا مارکسیسم) ما را به آسایش و سربلندی خواهد رساند. ولی از آنجایی که نه دلیری اندیشیدن داریم و نه توان پذیرش کاستیهای خود را، شانه بالا میافکنیم و میگوییم: «همه چیز تقصیر شاه بود» من این برخورد را کودکانه میدانم و همه تلاشم بر آن است که پای در سالیان بزرگسالی بگذارم.
شاد باشید
■ مزدک گرامی، از خواندن نوشتار پرمحتوایت آموخته، و هنگام نگریستن به فرهنگ سرزمینمان از دریچه نگاه ات در طول نوشتار حاضر، در عین وسوسه شدن برای بالیدن به تاریخ کشورمان، تأسف می خورم از این همه به دور خود گشتنهای بی حاصل و تکرار دور باطل استبداد در میهن محبوبمان ایران در جایی از نوشتار حاضر می نویسی، «...ساسانیان دارای همه آن ویژگیهایی بودند که می توانستند یادمانی زیبا و نیرومند از گذشته تاریخی ما بسازند و پاره، کیستی های ما را در چارچوب یک کیستی یگانه ملی گرد هم آورند...» ضمن همسخنی با شما در رسیدن و داشتن «... یک کیستی یگانه ملی...»، باید صادقانه بگویم، نمی توانم سخن اول شما را، در کنار سخن دوم شما، هضم و درک کنم.
سخن اول شما می گوید، «...ساسانیان دارای همه آن ویژگیهایی بودند که می توانستند یادمانی زیبا و نیرومند از گذشته تاریخی ما بسازند...»، سخن دوم شما می گوید، «...شاهنشاهی ساسانی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود، که مردم، ستیزه جویان مسلمان را با آغوش باز پذیرفتند...» اگر شما ویژگیهایی را در ساسانیان دیده ای، که میتوانستند یادمانی زیبا و نیرومند بسازند، پس چگونه است که مردم برای فرار از همان ساسانیان، خود را در آغوش اندیشه ستیزه جویان متجاوز به سرزمینشان می اندازند
اینکه روی این مطلب انگشت گذاشته ام، بخاطر آن است، که برخی از سیاست ورزان تحلیگر عصر حاضر، درست به مانند شما و به درستی و راستی معتقدند، «...شاهنشاهی پهلوی روزگار را چنان بر ایرانیان تنگ کرده بود که مردم، ج.ا را با آغوش باز پذیرفتند...»، اما همین تحلیلگر ضمن تحلیلی منطقی و درست از برخی اقدامات مفید شاهان پهلوی، چون ایجاد تشکیلات عرفی سراسری برای قوه قضائیه، آموزش و پرورش، حق رأی زنان، چنان در تمجید از این اقدامات سخن می گوید، که گویی اصلا اطلاع ندارد، که در آن قوه قضائیه عرفی شاهان پهلوی، خبری از استقلال نبود، و اکثر قریب به اتفاق احکام صادره از سوی قوه قضائیه شاهان پهلوی هیچ تباینی با عدالت نداشته و پول و قدرت شکل حکم صادره را تعیین می کرده است، چنانکه امروز هم، در ج.ا روال کار بر همان روش کژ و ضد معرفت انسانی است.
در کلاسهای درس سراسر کشور، سخیفترین اتهامات به اندیشه های گوناگون موجود، وارد میشد، بی آنکه آن اندیشه ها امکان و یا مجالی برای دفاع از خود داشته باشند. و دانش آموز می آموخت که پادشاهی موهبتی الهی است. چنانکه امروز هم، در ج.ا روال کار بر همان روش کژ و ضد معرفت انسانی است
زنان حق رأی گرفته بودند، اما همین زنان اجازه تشکیل کانونهای مستقل خود را نداشتند، و به هنگام انتخابات حق داشتند، به گزیده شده ها رأی دهند، و این تنها شامل زنان نبوده، و تمام واجدین شرایط رأی گیری چاره ای جز این نداشتند. چنانکه امروز هم، در ج.ا روال کار بر همان روش کژ و ضد معرفت انسانی است.
راز عدم رسیدن جامعه ایرانی به فرهنگی که در آن همه مردم ایران، صرفنظر از آنکه کچل و کوتوله باشند، یا پر مو و بلند قد، نه در مسلمانی، نه در زرتشتی، نه در یهودی، نه در مسیحی، نه در سلطنت طلب بودن و نه در کمونیست و یا سوسیالیست بودنمان، بل گمانم بر این است، که اشکال اساسی آنجاست، که یکدیگر را قبول نداریم، و همه تلاش را در جهت حل و محو کردن دیگران و قرار دادنشان در زیر یک چتر بکار می گیریم.
شاه همه را محلول در رستاخیزش، خمینی همه را محلول در حزب الله اش، رجوی همه را محلول در جامعه بی طبقه موهومش، و کمونیستهای کشور دیروز همه را محلول در دیکتاتوری پرولتاریا می خواستند و امروز در سایه دموکرات شدنشان، همه را محلول در سوسیال دموکراسی میخواهند، آنچه که در این بین فراموش میشود این است که همه فرزندان و زاده یک سرزمینیم، و این سرزمین میتواند و باید توسط همه این مردمان به شکلی قانونمند و موزون اداره شود، و چاره ای جز این نیست، چه سیاست حذف را بارها در سده اخیر آزمودهایم.
شاد باشیم، که شادی داروی هر دردی است،
بخصوص پادرد
البرز