امسال هم مانند همۀ سالهای گذشته همراهان و یاران محمد مختاری و جعفر پوینده به گورستان امامزاده طاهر کرج میروند تا با قربانیهای قتلهای زنجیرهای تجدید عهد و درخواست دادخواهی کنند. جا و حضور خانم سیمین بهبهانی خالیست.
جای او امسال در کوچۀ دو سر نظامی شدۀ خانۀ فروهرها نیز خالی بود. سالیانی پیدرپی در روز مقرر به «قتلگاه» پروانه و داریوش فروهر شتافت تا حضورش بیانی برای حس مشارکت او در دادخواهی از بیداد باشد. سال هشتاد و هشت وقتی نگذاشتند داخل خانه شود، حیران از این همه بیخبری و حاشا کردن احساسات دیگران، در راه برگشت در تاکسی شعری سروده و همان شب برای پرستو میخواند.
پسرانم برادرانم آه
در لباس غضب هیولایید
حکم بالاتر است، میدانم
چیست فرمان او بفرمایید
با دو چشمی که شرم و بادام است
به رخانم نگاه میسایید
دوربینهایتان فزونتر باد
که مثال مرا بیافزایید
غیر من کس در این خیابان نیست
بیسبب دیده را نفرسایید
من همانم، بلی همان شاعر
بیش از اینم دگر چه میپایید
پس پرستو کجاست؟ آرش کو؟
راه من سوی دوست بگشایید
مردمان را چرا پراکندید؟
از چه محکوم حکم بیجایید؟
دیدن دوستان گناهی نیست
صف پیِ دشمنی نیارایید
خلق را بیسبب دژم کردید
ای خوشا روی خوش که بنمایید
پسرانم، برادرانمهای
در لباس ادب چه زیبایید
در کارنامۀ خانم سیمین بهبهانی بیشمار وقایعی دیده میشود که او نیز پیشاپیش در مقابل حوادث قتلهای زنجیرهای فریاد دادخواهی سر میدهد و تا آنجا که توانست به محکومیت قتلها پرداخت. از تهدیدها هراسی به دل راه نداد تا آنجا که گفت از مرگ نمیترسم. اگر حرفهایم را نزنم میمیرم. سیمین بهبهانی با «اگر»ی که از او به یادگار میماند، صدای دادخواهی خود را به گوش جهانیان رساند. گفت اگر با اولین قتلها صدایمان را بلندتر میکردیم شاید امروز بر جنازه محمد مختاری و جعفر پوینده نمیگریستیم.
اما جدا از مبارزۀ فرهنگی و مدنی سیمین بهبهانی، دور از تریبونها و دوربینها او یار و یاوری خستگی ناپذیر در کنار خانوادههای قتلهای زنجیرهای بود. پرستو شعر او را پای تلفن برایم میخواند و میگوید سالهاست شعر سیمین خانوم را در کیف دستیاش گذاشته و درهمه جا و در همه حال به آن مراجعه میکند. وجود سیمین خانوم با آن استواری صمیمانه و حس التیام دهنده در سختترین روزهای زندگی پرستو، کاری یست کارستان. پرستو میگوید در لحظههایی که احساس میکردی زخم به استخوانت رسیده، حس اطمینان از اینکه کسی هست بر سر حق تو صمیمانه بایستد و التیام بخش وجود تکه تکه شدهات شده، طاقت تحمل پیدا میکنی. آنجاست که در آن برهوت خشونت استواری او، پایداری را در تو زنده نگه میدارد. میدانی تکیهگاهی هست که حرف حق میزند و نماد پر صلابتی از حقانیت است که در عین حال نمیگذارد دچار التهابات ذهنی و خشم کور بشوی. سیمین خانوم در قضاوت قتلها با نگاه تیز و کلام بدون مماشات، توانست در شفافیت ذهن و حس خود و با بکارگیری سادهترین عبارتها، مسئولیت انسانی خودش و هر کدام از ما را یادآور بشود.
پرستو میگوید سیمین خانوم با عاطفۀ انسانی خود و آغوش مادرانهای که به روی ما گشود نمیگذاشت جنون دلتنگی حتی در دورترین لایههای ذهنی هم به خشونت تبدیل شود. و این درس بزرگی برای همۀ ماست.
از سیما صاحبی همسر زنده یاد جعفر پوینده دربارۀ خاطراتش از خانم سیمین بهبهانی در آن سالهای سخت میپرسم. سیما میگوید سیمین خانوم اولین کسی بود که آن حمایت روحی و عاطفی که تا مغز استخوان به آن نیاز داشتی را تماماٌ به تو میداد. قبل از آن هم بارها از جعفر دربارۀ شجاعت و استقلال فکری و نظری سیمین خانوم شنیده بودم اما همدلی او با من پس از حادثۀ قتلها چیز دیگری بود. آغوش باز مادرانۀ او و حس امنیتی که با گفتن «تو دختر من هستی همانطور که جعفر پسرم بود» به من میداد، مرحمی آرام کننده بر زخمهایم بود. سیمین خانوم بارها به دیدنم آمد و هر بار این حس امنیت در کنار او در من صد چندان میشد. حضور گرم و حمایت گر سیمین خانوم توان بیانتهای او برای شنیدن دردها و رنجهایی که هر کدام از ما را خُرد میکرد، ستودنی یست. در عین حال با ذهنی روشن و قلبی مهربان خشم فروخوردۀ ما را به دادخواهی تبدیل میکرد. حضور او را در این مسیر بسیار برجسته میدیدم. فروتن و بدون هیچگونه بزرگ نمایی در کنارم مینشست و او هم صبورانه برای من درددل میکرد. با دلبستگی شخصیاش به جعفر و ایمان و اعتقادی که به کار فرهنگیش داشت، حس مادر داغداری را به من منتقل میکرد که پارۀ تنش را از دست داده.
مریم حسینزاده همسر زنده یاد محمد مختاری، سیمین خانوم را به شیرازۀ یک کتاب پر درد تشبیه میکند. مریم میگوید سیمین خانوم با تار و پود این کتاب تنیده شده. شاعر و روشنفکری بود که با تواضع و مادرانگی خویش به حمایت از ما معنی داد. همین قدر که بدانی حمایتگری هست که محرمِ دردکشیدنهای تو در خلوت است و تنهایت نمیگذارد و با عاطفۀ سرشارش چنان سیراب میشوی که بتوانی موقعیت جدید را تحمل کنی، تجربۀ فراموش نشدنی من از سیمین خانوم است.
مریم میگوید سیمین صبحگاه و شامگاه نمیشناخت. هر لحظه برای تسکین ما آماده بود. سیاوش جوان و سهراب نوجوان از خیلی قبل «خاله سیمین» را در دوستی و همکاری فرهنگی با پدر و مادر خود دیده بودند. مریم به شخصیت فراگیر و روشنفکرانۀ سیمین خانوم اشاره میکند و میگوید به خاطر همین حس مادرانگی، او سرشار از عواطف و احساسی بود که حمایتگری او را بسیار فراتر از آنچه که به عنوان حس مادری میشناسیم، منتقل میکرد. گرمای حس انسانی، دردشناسی و در عین حال قادر باشی به همۀ مصیبتها تلنگری طنزگونه برنی و راهی به جلو باز کنی تا در آن باتلاق ناخواسته درجا نزنی، توان و هنری میخواهد که باید در سیمین سراغش را گرفت.
سهراب مختاری، خاطرۀ حضور و دلگرمیهای خاله سیمین را بخوبی به یاد میآورد و از آن روزها میگوید. سیمین خانوم از هر سفری که برمی گردد برای سهراب سوغاتی میآورده. مریم به من گفت باید اینطور نگاه کرد که چطور محیط امن و احساس کودکی بازیچه خودسران شده و چطور سیمین خانوم با پشتوانۀ حس و درک معلمی، ضایعات تخریب فضای زندگی یک نوجوان را میشناسد و جدی میگیرد.
خانم بهبهانی وقتی میشنود سهراب مطالبی مینویسد یکبار همۀ نویسندگان و شاعران آشنا را به خانهاش دعوت میکند تا به نوشتههای سهراب گوش کنند. سهراب میگوید خاطرۀ آن روز را بخوبی به یاد دارد. از او که تجربۀ خاله سیمین تا سیمین خانوم و تا خانم بهبهانی را پشت سرگذاشته میپرسم امروز که به گذشته نگاه میکند، آن روزها را چگونه میبیند. میگوید سیمین خانوم پشتوانۀ دلگرم کنندهای بود که نه فقط به پاس دوستی با پدرم بلکه با اعتقاد به ادامۀ حیات در کنار خانوادهام و بیشتر مادرم باقی ماند. علیرغم فشار سنگینی که بخاطر فعالیت روشنگرانهاش به او وارد میشد اما سیمین خانوم انسان محکم و آزادهای بود و بخوبی میدانست چه میکند و چه میگوید و چه مینویسد. جایگاه خود را میشناخت و از آنجا که به خودش شک نداشت به دیگران هم شک نمیکرد.
سهراب میگوید خانم بهبهانی مثل شعرش زندگی میکرد، محکم و پر استحکام و بدون حاشیه. همانی بود که فکر میکرد، زندگی میکرد و شعر مینوشت. برای همین هم در زندگی شخصی و اجتماعیش با تمام تبحری که به زبان فارسی داشت، شاهد سادگی و شفافیت گفتاری او هستیم. این سادگی و شفافیت با مهربانی مادرانۀ او آمیخته میشد و بسیار اثر گذار بود.
پس از سالها توانستیم مراسم نُهمین سالگرد قتلهای زنجیرهای را در پارکینگ خانه ما برگزار کنیم. جامعۀ فرهنگی، بسیاری از نویسندگان، فعالین حقوق مدنی، هنرمندان و یاران و همراهان قتلهای پاییز هفتاد و هفت به دیدار هم آمدند. سیمین خانوم تلفن کردند و گفتند حال خوشی ندارند اما متنی را نوشتهاند که یکی از نزدیکانشان میآید و میخواند. چند کاغذ آچهار را دنبال هم چسبانده بودند و با ماژیک کلفت قرمز رنگی نوشته بودند ما دو چیز بیشتر نمیگوییم. یکی را میخواهیم و دیگری را نمیخواهیم. ما سانسور را بر نمیتابیم. برای دموکراسی، حتی به قیمت آزارها و حرمانها، از سر و جان هم میگذریم. چنان که یارانم کردند...
سالهای بعد در گردهماییهای یابود قربانیان قتلهای زنجیرهای، وجودش مانند آفتاب بیزوالی فضای پارکینگ خانۀ ما را پر میکرد. حتی لازم نبود چیزی بگویند افسون صلابت و مهربانی و استواری او کسی را بیتاًثیر رها نمیکرد. در یکی از آن سالها متنی را که پسرم پویا دربارۀ احساساتش نسبت به مرگ پدرش مجید شریف نوشته بود، خواندم. پس از آن سیمین خانوم بارها در مورد آن متن سؤال میکرد و با حافظۀ شگفت انگیزی پارهای از جملهها را یادآوری میکردند.
سیما و مریم هر دو میگویند یک وجه از شخصیت سیمین خانوم که معلم بود و دانش گستردهای از روحیه و حالات جوانان داشت، هنوز به اندازۀ کافی شکافته نشده و شناخته نیست. اما هر دو مادر در روزهای سنگین و طاقت فرسای زندگیشان از همدلی و همراهی معلمی مانند سیمین خانوم بهره گرفتند.
هر سال همراه یاران کانون نویسندگان ایران و خانوادههای قتلهای زنجیرهای راهی گورستان امامزاده طاهر کرج میشد. سالهایی سخن میگفت و سخنانش بوی عطر دادخواهی در فضای پرهیاهو میپراکند. سالهایی ساکت بود. روی سکوی سیمانی کمی دورتر از قبرها مینشست و ازدهام را مینگریست. غبار برگرفته از تاخت و تاز نیروهای امنیتی که بیهراس و بیشرم دور میزدند و نمیگذاشتند مراسمی انجام شود، بلند میشد. حرفشان این بود که در این گورستانِ خانۀ مردگان چیزی پیدا نمیکنید و بیهوده میکوشید. سیمین خانوم با خاطری غمگین و سینهای سنگین از درد یاران رفته، هوشیار و گشاده دل گاهی با پرتاب چند کلمۀ طنزآلود به سوی ماًمورین، آنها را وا میداشت اندکی درنگ کنند. گوش نمیدادند و حتی مهلت نمیدادند با قبر یاران سالهای زندگیاش دیداری طولانی داشته باشد.
قبرهای محمد مختاری و جعفر پوینده گلباران میشد. یارانشان یک به یک میآمدند و در حیرت و حسرت به همراهان به کام مرگ کشیده، ادای احترام میکردند. ماٌمورین با فرستندههایی در دست به جایی گزارش میدادند و لابد از همان هم فرمان میگرفتند که باید تند تند فاتحه خواند و از آنجا رفت.
زنان و مردان جوانی با دردنامههای نوشته بر کاغذ و عطش دادخواهی اجازه نمییافتند نوشتههایشان را بر بالای آن دو قبر ساکت و خاموش قرائت کنند. بلندگوها را قطع یا اجازه استفاده نمیدادند. تکرار فرمان ماًموران آزرده و کلافهشان میکرد. شکایت دل پیش سیمین خانوم میبرند و او با همۀ طراوت درونی و مهربانی زلالش نویسندگان و هنرمندان آینده کشورمان را دلداری میداد. گاهی چنان لطیف و دلگرم کننده تلنگر کوچکی میزد و راهی نشان میداد «خُب حالا برید فاتحۀ طولانی بخونید!» که انگار طوفان سهمگینی را خاموش کرده باشد. سیمین خانوم میدانست در آن گورستان هم قوانین بالاتر حاکم است و کاری جز دادخواهی و مدارا نمیتوان کرد.
سالهایی را بیاد میآورم که مریم در این مراسم سخت دل نگران سیمین خانوم بود و ترس از حمله و هجومی که ماًموران امنیتی دریغ نمیکردند بیقرارش میکرد. در میان غوغای مردم و گوشی تلفنی در دست که پاسخ مصاحبه کنندهها را میداد، یک چشمش همیشه به سیمین خانوم بود که مبادا آزار و اذیت بشود. سیمین خانوم اما با ارادهای استوار آرام و صبور مینشست و همه را به پایداری درخواست دادخواهی دعوت میکرد. آفتاب عصر پاییزی گورستان امامزاده طاهر تن کسی را گرم نمیکرد اما حس شجاعانۀ سیمین خانوم که بین خواستنها و نخواستنها خط میکشید، به هر وجودی گرمی میداد. حکایت این داستان بسیار است.
جای او امسال روی آن سکوی سیمانی خالیست.