عنوان کامل مقاله:
مدرنیته رضاشاهی، همچون پیامد بهجا و منطقی مشروطیت ایرانی
این روزها که برخی از سایتهای اپوزیسیون برون مرزی کاری جز پوشیدن رخت نخ نمای کارگرستایی، تلاش برای چندپاره کردن ایران، و کوبیدن بر کوس بدنوای جنگ پرستان باژخواه فلسطینی ندارند؛ خواندن نوشته دوست نادیدهام مزدک بامدادان در سایت ایران امروز و دیگرانی چون او، کمابیش دلگرم کننده است. گرچه من جانمایه این نوشته را درست میدانم و میپسندم، اما چند یادآوری را نیز سودمند میدانم. مزدک بامدادان با نگاهی به علی شریعتی و نقش زیانبار او در دگرگونیهای سه چهار دهه گذشته ایران نوشتهاست: «آنچه رفت دیدگاههای نواندیشترین مسلمان روزگار خویش بود، که هم دانشآموخته دانشگاههای ایران و هم دانشجوی دکترای دانشگاه سوربون بوده است، تا به توده ناآگاه و کمدانش و پایبند خرافات چه رسد». این سخن مزدک را البته میتوان درباره آل احمد و شریعتی و بسیاری از روشنفکران ۳۵ سال پیش و تودههای مستبد امروز هم کمابیش به جا دانست. اما از این نوشته چنین بر می آید که گویا او، رفتار و پنداشتهای شریعتی را رفتار چیره همه روشنفکران ایرانی و ایرانیان وانموده است. درحالی که به گمان من، رفتار چیره روشنفکران کنونی ایرانی چنین نیست.
البته هنگامی که از «روشنفکران ایرانی» سخن میگویم، نه به آنهایی نظر دارم که باور کانونی اندیشه آنها «آیین» اسلام است و نه آنهایی که خود را پرچمدار همیشگی و همهجایی «سوسیالیسم و کمونیسم کارگری» میپندارند. آنهایی را نیز که روشنفکر را تنها مشت گره کرده و پیشانی اخم آلود تودهها در برابر هر حکومتی میدانند، از این پهنه بیرون میگذارم. من روشنفکری را کارکردی نخبهگرایانه میدانم که با شناخت ژرفای رویدادهای همسو با تاریخ و همسود مردمان یک سرزمین بزرگ، آنها را به کنشی سازنده وامیدارد. از گفتن این سخن نیز پروایی ندارم که «تودهها» را همان «هیولی» بیشکل ارستویی بنامم که سرچشمه جنبش دانایی و روشنفکری، به آن شکل میدهد و جان میبخشد. به سخن دیگر، روشنفکر، روح خود را در این «گِل خام» تودهها میدمد. اینکه این «روح روشنفکری» چه آبشخور و یا گوهری داشته و درپی چه چیز باشد، میتواند دست آوردهای گوناگونی داشته باشد. روشنفکر تاجر (اگر بتوان چنین موجودی را یافت) و مسجدساز، تجارت میکند و مسجد میسازد. اما انتظار میرود روشنفکر بازرگان و صنعتگر، کارخانه و دانشگاه بسازد. از این رو و تا اینجای کار، میتوان خشم مزدک از بسیاری روشنفکران تا کنونی ایران را جدا از گرایش سیاسی و ایدئولوژیک او، درست و به جا دانست. اما این حکمی سراسری نیست و آن را برای همه کس و از آن میان و به ویژه همه روشنفکران ملی و چپ نیز، نمیتوان روا دانست.
روشنفکر بیش و پیش از آنکه یک کتکخور تودهها و کیسه بوکس آنها در برابر حکومتها باشد، یک کنشگر خوش اندیش است که با شناخت سرچشمه دگرگونیهای اجتماعی، راه بهینه را پیش پای جامعه میگذارد و آنها را در آن راه راهبری میکند. سرشت و گوهر این روشنفکری، تنها ستیز با این یا آن حکومت و فدایی و پیشمرگ تودههای ناآگاه شدن برای رسیدن به آماجی ناروشن نیست. دست کم آنچه از انقلاب ۵۷ میتوان فراگرفت، کتک خورها نتوانستند فرمان انقلاب را دردست گیرند. برای اینکه کسی بتواند فرمان یک انقلاب یا جنبش بزرگ اجتماعی را دردست گیرد، باید بیشتر سیاست ورز باشد تا کتک خور. روشنفکر راستین، راهنمای زندگی بهتر و تلاش برای پیشگیری از مرگ دیگران، و بهتر ساختن زندگی آنها است. برای رسیدن به این هدف، او گاه میتواند با دولت همروزگار خود بستیزد، و گاه با آن سازش کند. از این رو، سنجه ارزیابی روشنفکر و روشنفکری اثربخش، نقشی است که کسی در راه روشناندیشی و آزاداندیشی، و یا تاریکاندیشی و پاسداری از آیینهای کهنه و زیانبار برای مردم و کشور بازی میکند. میوهای که از کنش روشنفکر و روشنفکری به بار میآید، سنجه ارزیابی و داوری پیرامون آنست. ستیز با قدرت حاکم با هدف رسیدن به زندگی بهتر برای مردم یک جامعه، البته میتواند یکی از نمودهای برجسته روشنفکری باشد. اما تلاش برای اینکه کسی شاه، صدام و یا حتی نوری مالکی را سرنگون کند و خواسته یا ناخواسته داعش را جایگزین آن کند، حتی اگر چنین هدفی هم نداشته باشد اما چنین شود، البته هیچ نشانی از روشناندیشی و روشنفکری را در خود ندارد. با چنین نگرشی، شاید دیگر آلاحمد، شریعتی و یا حتی بیژن جزنی را نتوان در جرگه روشنفکران ایران به شمار آورد. در نوشتههای هیچیک از این سه تن نیز، نه چنین آرمان روشن و درخشانی دیده میشود، و نه راه روشنی برای رسیدن به دنیای بهتر نشان داده شده است. راستی که “یک پا ننهیم قدمی به عقب تا دم مرگ”، گرچه گاه بایسته و ستودنی بود، اما گاه باید قدمی هم به عقب گذاشت تا شاید راه پیشروی آمادهتر شود.
در باور همگانی، پیروزی دانایی بر نادانی و یا پیروزی دادگری بر بیداد، فرجام ناگزیر تاریخ اجتماعی در درازهنگام است. این باور چندان نادرست نیست، اما راستی آنکه در گذر تاریخ و در هر «آن» یا «لحظه» و زمان سنجشپذیر و آشکار از زندگی آدمیان، دست نادانی و بیداد، همواره پر توانتر و درازتر از دست دانایی و دادگری است و باید آن را به حساب آورد. ایرانیان، مزه تلخ بیداد و نادانی و یورش بیگانه را شاید بیش از هر ملت شناخته شده و تاریخ دار دیگر گیتی چشیده باشند. یورش عربهای مسلمان به ایران که «داعش» زمان خود بودند، و غلامان ترک که با زر ایرانیان زرخرید عربهای پیروزمند و کامیاب شده بودند، نمود این روند است. اما در یک نبرد ناآشکار اما پیوسته میان ایرانیان و این یورشگران بیابانگرد، چراغ دانش و فرهیختگی، هیچگاه در ایران خاموش نشده است، و نمیتوان گرما و فروزش آن را در پیچ و تاب تاریخ نادیده انگاشت. همه ما میتوانیم زمانهای دشواری، بیسوادی و ناآگاهی خود را به خوبی به یاد آوریم. اما شاید هیچگاه نتوانیم زمان مشخصی را برای با سواد شدن و دانا شدن خود به یاد آوریم. بسیاری از نمودهای تاریک اندیشی که مزدک در نوشتار خود در این یکی دو سده بر آن انگشت گذاشته است، به راستی بودهاند و رخ دادهاند. اما اینها، همه داستان نیستند. اینها همان «آن» یا لحظهای هستند که دیده میشوند، و بازتاب همه روندها نیستند. به یاد داشته باشیم که ایران زمین، خاستگاه گفتمان استوار بر نیکی و بدی، و اهورا و اهریمن است. زخم چنگال اهریمن، دیدنی و گاه جانکاه است. اما پرتو نور و روشنایی، آن چیزی است که میتابد و هیچگاه نبرد میان اهریمن و اهورا، در ظلمت شب رخ نمیدهد. تنها آنگاه اهریمن همآوردی نخواهد داشت، که سرچشمه نور نابود شده باشد. و این چیزی است که خوشبختانه هنوز در ایران رخ نداده و همین که امروز این نوشتار نوشته میشود، میتواند گویای آن باشد.
درباره ۱۵ خرداد ۴۲ و ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و ۲۲ بهمن ۵۷ که مزدک بسیار از آن یاد کرده است، تا کنون بسیار گفتهایم و بسیار شنیدهایم. اما من میپندارم اکنون دوران بازگویی این رویدادها به سر رسیده، همانگونه دوران بازیگران آن به سر رسیده است. اکنون دیگر نه آل احمد و اندیشههای واپس گرای او در ایران جایگاهی برجسته دارد، و نه آشفتهاندیش انشانویس و مردمفریبی چون علی شریعتی. اما آبشخور اندیشگی آنان و آنچه آنها را به آن سیاه اندیشی کشانده، هنوز کمابیش نه تنها در ایران زمین، که در سراسر گیتی وجود دارد. اکنون باید به هوش باشیم و وظیفه خود را همین امروز انجام دهیم. آنچه مزدک نوشته است، اگر در راستای این هشدار باشد، که چنین به نظر میرسد، البته ارزشمند است. هنوز مثنی بن حارثه و خالدبن ولید در سیمای شهروندان اروپایی و غیر اروپایی، پرچم سیاه خلیفگان اموی و عباسی را میتوانند با نام داعش برافرازند، و دربرابر چشم یک دنیا، سر آدمیان را ببرند. دردناکتر از آن، هنوز حتی در خود ایران نیز سیاه اندیشانی در مجلس شورای اسلامی، خاک نمناک و باروری هستند که با برزگری انصار حزبالله، شاید روزی بتوانند بار دیگر آن پرچم را بر در و دیوار ایران زمین بیاویزند. این بسی درناک است، اما اگر من و تو و دیگر کسانی که هم اکنون در این آب و خاک با کوبیدن استخوان «دولت»، آب به آسیاب «دستگاه خلافت» میریزند به خود نیاییم، این پرچم شوم شاید بار دیگر برافراشتهتر گردد.
تاریخ ایران به ما میآموزد که در کمابیش سد سال گذشته پس از مشروطیت؛ همواره کسانی چون فضلالله نوری و آیتالله کاشانی، در صف مشروعه خواهان بوده و گروهی از واپسماندگان فکری چون آل احمد و شریعتی، لومپنهایی چون شعبان بیمخ و لودگان به اصطلاح هنری را در کنار خود داشتهاند. از سوی دیگر؛ در صف مشروطهخواهان و نوگرایان نیز روحانیونی روشناندیش (نه «روشنفکر دینی») چون سید محمد طباطیایی و شیخ محمد خیابانی؛ و نظامیان و دیوانسالارانی چون کلنل پسیان، رضاشاه، فروغی و مصدق جای داشتهاند. اینکه من پسیان و رضا شاه درکنار هم به میهمانی تاریخ فراخواندهام، شاید بر کسانی گران آید. اما اگر اگر از حالت جنینی و خون آشامی گذر کرده باشیم، راستی آنست که سرشت تاریخی این دو یکی بوده است. اما یکی پیروز شده و دیگری شکست خورده است. به همین سان است جایگاه روشنفکران روشن اندیشی چون میرزا آقاخان کرمانی، آخوندزاده، ارانی و احسان طبری و بسیاری دیگر به روزگار خود ما. اگر به تاریخ پس از یورش عربها تا مشروطیت نیز نگاه کنیم، همین روند را میبینیم. اینکه کسی چشم آن داشته باشد که همه مردمان جامعه را در یک دوران مشخص رفتاری همانند داشته و یا برای رفتارهایی با سرشت چندگانه داوری یگانهای داشته باشد، به راستی که به خطا رفتهاست.
اگر درست دریافته باشم، مزدک بامدادان ناخرسندی خود را جایگاه اجتماعی کسانی چون محمود نامجو و شاهین نجفی و چند جوان آنارشیست و آشفته سر داستان «هپی»، نشان داده است. اگر چنین دیدگاهی به این کسان داشته باشد، من نیز با او همسویم. اما اینکه این کسان را نماینده هنر و جوانان امروز ایران بپنداریم، یکسره نادرست است. ناسزاگویی کودکانه و آشکار به یک شخصیت دینی که میلیونها نفر از گیرم تودههای نا آگاه فریفته او باشند، نه تنها کاری نادرست که نابخردانه است. اینکه آن فرد مقدس از نظر یک خواننده رپ و یا یک دانشمند تاریخدان، هیچ تقدسی نداشته و زندگی او در هزار و چندسد سال پیش گویای هیچ مرحمتی باشد یا نباشد، ما را مجاز نمیدارد که به او دشنام دهیم. من با درونمایه دیدگاه مزدک درباره جایگاه اجتماعی نامجو یا آن دیگری در جامعه امروز ایران همسویم. اما دیدن آنها و ندیدن بسیاری روشنفکران آزادیخواه و آگاه ملی یا چپگرا، خوانندگان، موسیقیدانان، مهندسان و پزشکان برجسته، فیلمسازان و دیگر هنرمندان شناخته شده ایرانی و داوری بدبینانه درباره همه ایرانیان را، کاری نادرست میدانم. امروز خوشبختانه در طبقه اجتماعی میانه نوین ایران، شمار و جایگاه این هنرمندان بسی برجسته و پرشمار شده است. من نه تنها از این شرم دارم که نام نامجو و نجفی و کسانی چون آنها را در کنار نام بزرگانی چون بنان، محمد نوری، شجریان، ناظری و سالار عقیلی بگذارم، که حتی همسنجی آنها را با کسی که ترانه «خلیج همیشه فارس» را خوانده است، نمیپسندم. ستیز با دین اگر یک پشتوانه کمابیش آگاهانه علمی، تاریخی و فلسفی نداشته باشد، به تودهگرایی عوامانه و لودگی میانجامد. این چیزی است که به شکل بدی در کار یکی از آن دو به اصطلاح خواننده، دیده شده است.
اگر بخواهم برپایه نوشتههای دیگر مزدک بامدادان داوری کنم، میتوان او را ایرانگرایی پایدار و آشنا به تاریخ ایران به شمار آورد. من جانمایه و درونمایه اندیشگی او درباره ایران و رویدادهای سیاسی پس از انقلاب و از آن میان همین نوشتهاش را، کمابیش درست میدانم. اما در یک کاسه کردن همه ایرانیان، و ارزیابی جایگاه هنوز برجسته برای کسانی چون آلاحمد و شریعتی، با او چندان همسو نیستم. او به درستی به توهم تودههای ناآگاه و مستبد به رهبران مسلمان انقلاب ۵۷ اشاره میکند. اما همزمان از دیدگاه ناخوشایندی که بیشینه مردم همواره از «آخوند»ها داشتهاند و دارند، نام نمیبرد. شاید بتوان گفت رگه بسیار درست مزدک در نوشتهاش، اشاره او به نا آگاهی و واپسماندگی بسیاری از روشنفکرانی است که یا به جایگاه قدرت سیاسی اهمیت نمیدهند و در را دستیابی به آن تلاش نمیکنند، و یا اینکه جسارت گسست از دولت دینی را در خود نمیبینند و یا سود خود را در آن حکومت میبینند. نکته دیگر، نگرشی است که مزدک به ملیگرایی در ترکیه دارد و اگر اشتباه نکرده باشم، کمابیش به آن خوشبین است و به آن غبطه میخورد. امیدوارم او این مل گرایی را با چیزی که امروز میتوان آن را گونهای ناسیونالیسم قومی و دینی هواداران کنونی خلافت عثمانی نامید، یکی نگرفته باشد. امیدوارم اشتباه کرده باشم، اما راهی که کسانی چون اردوغان از چند سال پیش در ترکیه آغاز کردهاند، برخلاف دیدگاه ژورنالیستی برخی از تحلیلگران، شاید به زودی، ترکیه را به پرتگاهی بسی ژرفتر و تاریکتر از دوران انقلاب ۵۷ ایران برساند. از سراب «نمونه دموکراسی ترکیه»، میتواند دوزخی سوزان پدیدار شود.
پیروز باشیم
دوازهم مهرماه ۱۳۹۳
■ بهرام گرامی، با درود
با سپاس از نوشته زیبایت و خردههای خردمندانهای که بر نوشته من گرفتی. آماج من از نوشتن این جستار بررسی رفتارهای سرآمدان جامعه ایرانی نبود. من هم بمانند تو شریعتی و آلاحمد و جزنی را “روشنفکر” نمیدانم. به گمان من شریعتی یک آشوبگر چیرهدست بود، با دانشی اندک و سخنانی بزرگ، آلاحمد یک مردم فریب خوش سخن بود، و جزنی تنها و تنها یک شورشی. با اینهمه اینان نیز زاده فرهنگ و زمانه خود بودند و توان فرهنگ تهیدست جامعه آنروز چیزی بیش از این نبود. من در این نوشته به خواستهها و آرزوهای درونی همان “توده” پرداختهام و شریعتی را نه در جایگاه یک روشنفکر، که در جایگاه فرهیختهترین، آگاهترین و بادانشترین مسلمان روزگار خودش دیدهام و به این فرجام رسیدهام که در جایی که آگاهترین مسلمان آن جامعه که هم در پاریس دانشگاه رفته و هم شیفته سارتر است، فاطمه را نمونه زن آرمانی خود میداند، دیگر چه چشمداشتی از توده ناآگاه و دانشگاهنرفته میتوان داشت، که برابری زن و مرد را بپذیرد؟ و اینکه این “نپذیرفتن” برای دیکتاتور بودن رضاشاه نبود و اینها جز بهانههایی برای پنهان کردن این لایه زشت فرهنگ ما نیستند. جامعه ایران حتا اگر دادگستری و دبستان و دانشگاه را هم با جان و دل میخواست (که بر سر آن چون و چرا بسیار است) آنچه را که خود “برهنه کردن نوامیس مسلمین” مینامید برنمیتافت. این جامعه به مانند سرآمدانش (شریعتی، بازرگان و ...) زن خود را چون فاطمه زهرا و زینب کبرا میخواست، پیچیده در پرده ستبری از “حجاب” و بدور از چشم ناپاک “نامحرم”. گناه بزرگ رضاشاه دریدن این پرده بود، “زور” یک بهانه کودکانه است.
و دیگر اینکه به ملیگرایی در ترکیه نه تنها رشک نمیبرم، که آنرا ساختگی میدانم، زیرا تاریخ آسیای نزدیک و میانه تا بدانروز هیچگاه چیزی بنام “ملت ترک” بخود ندیده بود، در جایی که ملت ایران در همان زمانه دستکم ۱۷۰۰ ساله بود. من هم بر این باورم که اژدهای فسرده اسلام سکولار با دم گرم اردوغان شاید که دوباره جان بگیرد و سربرکند. همسنجی دو کشور تنها از آن رو بود که رخدادها و دگرگونیهای آن دوره تاریخی در دو کشور کمابیش همزمان پیش میرفتند. همسنجی دو زن خلبان، یک همسنجی نمادین بود.
شاد زی،
دیر زی،
مهر افزون!
مزدک بامدادان
■ بهرام گرامی، گرچه درونمایه نوشتار منطقی و مستند شما، در باره نوشتاری از آقای مزدک بامدادان به رشته تحریر در آمده، اما در جای جای این نوشتار خوب شما، اشارات مستقلی هم آمده است، چنانکه در جایی از نوشتار حاضر در باره نمودهای روشنفکری می نویسی، که روشنفکران ارائه گران «...راه روشنی برای رسیدن به دنیای بهتر...» می باشند.
اگر بپذیریم، که در یک جامعه مردمسالار، مردمان جامعه حق دخالت و شرکت در اداره امور جامعه را بر طبق فرهنگ و قانون جامعه خود را دارند. و در یک جامعه متکی بر مبانی استبدادی، گروهی از مردم جامعه، بر تمامی گروههای مختلف آن جامعه، حکم رانده و تعیین تکلیف می کنند.
بر طبق تعاریف ساده فوق از حکومت مردمسالارنه و حکومت استبدادی، جامعه ایرانی ما، جامعهای متکی بر مبانی استبدادی است. وقتی میپذیریم که جامعه ما، جامعهای است متکی بر مبانی استبدادی، آیا وظیفه اول و مهم روشنفکران جامعه ما، می تواند جز ایجاد فرهنگ مردمسالاری باشد.
اگر پاسخ به سئوال فوق مثبت است، آیا فرهنگ مردمسالاری در جامعه میتواند در عدم همکاری روشنفکران اجتماع بوجود آید. اگر از پیش میدانیم نهادینه شدن فرهنگ مردمسالاری در جامعه، در اثر همکاری روشنفکران جامعه با یکدیگر میسر است، حال سئوال اینجاست، روشنفکران متعلق به گروههای متفاوت ایرانی چه برنامه هایی برای همکاریهای خود دارند، آیا وقت آن نرسیده که، روشنفکران اجتماع ما، در کنار نقدِ یکدیگر، دستگاه حاکم، گذشته و حال، به کار اساسی خود، یعنی تولید «...راه روشنی برای رسیدن به دنیای بهتر...» پرداخته، و راه روشنی در زمینه، آموزش و پرورش کشور، محیط زیست، تشکیلات اداری، قضایی، اجرایی ..... به مردم کشور ارائه دهند.
شاد باشیم، که شادی داروی هر دردی است، بخصوص پادرد
البرز