*) کسانی که از سال ۲۰۰۱ به این سو به ترکیه سفر کرده باشند، نام فرودگاه «صبیحه گؤکچن» (۱) را شنیدهاند. «صبیحه گؤکچن» نخستین زن خلبان ترکیه و نخستین زن خلبان جنگی جهان، که دومین فرودگاه استانبول نام او را جاودانه کرده است، به سال ۱۲۹۲ (۱۹۱۳) در بورسا چشم به جهان گشود و پس از آنکه در کودکی پدر خود را از دست داد، در سال ۱۳۰۴ (۱۹۲۵) به فرزندخواندگی کمال آتاتورک پذیرفته شد. صبیحه پس از به پایان رساندن دبیرستان در سال ۱۳۱۴ (۱۹۳۵) با پشتیبانی آتاتورک در آموزشگاه خلبانی آنکارا نامنویسی کرد و توانست در سال ۱۳۱۵ (۱۹۳۶) برای نخستین بار به تنهایی پرواز کند. وی در همان سال آموزش خلبانی هواپیماهای جنگی را در پایگاه شکاری اسکیشهیر آغاز کرد و توانست نخستین زنی در جهان باشد که یک هواپیمای جنگی را به پرواز درآورده است. در سال ۱۳۱۶ (۱۹۳۷) گؤکچن از خلبانانی بود که همراه با همکاران مردش شورش کُردها را در «جنبش درسیم» (۲) از آسمان سرکوب کرد. او سپس در سال ۱۳۳۰ (۱۹۵۱) در جنگ کره شرکت جست و توانست برترین نشان نیروی هوائی ترکیه را از آن خود کند و درجه سرگُردی بگیرد. گؤکچن در سال ۱۳۸۰ (۲۰۰۱) درگذشت و نامش آذینبخش فرودگاه دوم استانبول شد.
*) عفت تجارتچی در سال ۱۲۹۶ (۱۹۱۷) چشم به گیتی گشود و در سال ۱۳۱۸ (۱۹۳۹) با پشتیبانی پدرش در باشگاه خلبانی نامنویسی کرد و توانست در سال ۱۳۱۹ (۱۹۴۰) برای نخستین بار به تنهایی پرواز کند. چندی از پیوستن او به گروه پرواز نمایشی (آکروباتیک) نگذشته بود که ایران دستخوش رخدادهای شهریور ۲۰ شد و با بسته شدن باشگاه خلبانی کار آموزش او نیمهکاره ماند. تجارتچی در سالیان میانه زندگی به نویسندگی و چامهسرایی روی آورد و در ۱۳۷۶ (۱۹۹۷) درگذشت.
گؤکچن فرزندخوانده کمال آتاتورک، برجستهترین چهره سیاسی روزگار خود بود و در کشوری پای به جهان نهاده بود، که از فروپاشی یک امپراتوری نیرومند سر بر کرده بود، که خود سدها سال کشورهای پیشرفته اروپایی را به چالش گرفته بود و بارها و بارها آنان را شکست داده بود. ترکیه تا زمستان ۱۳۲۴ بییکسویگی پیشه کرده بود و تنها در ماههای پایانی جنگ بود که آلمان نازی را (که شکستش کماپیش ناگزیر بود) به جنگ فراخواند. بدینگونه در روند سیاستهای نوینسازی آتاتورک هیچگونه گسستی پدید نیامد و گؤکچن توانست کار آموزش خلبانی خود را دنبال بگیرد.
تجارتچی ولی فرزندخوانده هیچ چهره برجستهای نبود. زادگاه او کشوری بود نیمهویران، برجامانده از ایران قجری، دودمانی که شاهانش لیوانی آب را بیروادید روس و انگلیس نمیتوانستند نوشید. ایران بهروزگار نوجوانی تجارتچی همچون کودکی نوپای تلوتلو خوران راه رفتن میآموخت. شهریور بیست و سرریز شدن نیروهای بیگانه به ایران گسستی بنیادین در روند نوینسازی رضاشاهی بود. تجارتچی دیگر به آموزشگاه خلبانی باز نگشت. امروز نام نخستین زن خلبان ترک بر پیشانی دومین فرودگاه جهانی ترکیه میدرخشد، نام نخستین زن خلبان ایرانی را ولی کمتر کسی شنیده است و بالاترین ارجگذاری بر چنین چهرهای که میبایست ماندگار و سرمشقی برای دختران این آب و خاک میشد، گفتگویی بود با روزنامههای مشرق و اعتماد، همین و بس.
صبیحه گؤکچن، نفر وسط
****
اگرچه گفتگوها بر سر کارهای انجام شده به روزگار رضاشاه بسیار است و اگر چه سدها کتاب و سدها هزار برگ در اینباره نوشته شده است، اگرچه هنوز بگومگوی اندیشورزان را بر سر اینکه چنین کارهایی نمادهای نوینسازی (مدرنیزاسیون) بودند یا نوینگرایی (مدرنیته) پایانی در برابر چشم نیست، ولی از یک گفتمان بنیادین – شاید بنیادینترین نکته – نمیشود به آسانی گذشت: از میانه همه کارهای انجام گرفته بهروزگار پهلوی نخست، آنچه که «آزادی زنان» نامیده میشود بیش از هر کار دیگری چالش و بگومگو برانگیخته است. اگر مسلمانان باورمند این کار را خوارشماری آئینهای دین و سزاوار دوزخ میدانند، مارکسیستها، ملیگرایان و دیگر نیروهای ستایشگر انقلاب شکوهمند آن را از اینرو سرزنش میکنند که با «زور» به انجام رسیده است و برآنند که اگر چادر در جامعهای بزور از سر زنان کنده شد، بهناچار روزی بهزور بر سرشان افکنده خواهد شد.
مرا با مسلمانان باورمند کاری نیست. ولی دیگرانی که به بهانه «زور» زبان به نکوهش رضاشاه میگشایند، آیا درباره دیگر کارهای رخداده بهروزگار او هم همین گونه میاندیشند؟ آیا آموزشوپرورش اجباری در آموزشگاههای نوین، بنیانگذاری دادگستری نوین، آبلهکوبی، خدمت سربازی و مانندهای آنان در پی همهپرسی و بدون «زور» انجام شدند؟ پس چرا در باره اینکارها سخنی از زور نمیرود؟ آیا میتوان پذیرفت که مردم ایران در آغاز سده پیشرو از دل و جان خواهان فرستادن کودکان خود به دبستانهایی بودهباشند، که در آن به گفته ملایان چیزی جز «کفر و الحاد و زندقه» آموزانده نمیشد؟
برای پاسخ به چرائی رویکرد بخش بسیار بزرگی از جامعه ایران با پرسمان زن و «کشف حجاب» باید سه دهه در تاریخ ایران جلوتر آمد و به رخدادهای سالهای آغازین دهه چهل رسید. به همان روزهایی که روحالله خمینی گفت: «ورود زنها به مجلسین و انجمنهای ایالتی و ولایتی و شهرداری مخالف است با قوانین محکم اسلام که تشخیص آن به نص قانون اساسی محول به علمای اعلام و مراجع فتواست و برای دیگران حق دخالت نیست» یا نوشت: «آقای علم گمان کرده با تبدیل کردن قران مجید به کتاب آسمانی، ممکن است قران کریم را از رسمیت انداخت و اوستا و انجیل و بعضی کتاب ضاله و بعضی کتب را قرین آن یا به جای آن قرار داد».
این چکیده جنبش واپسگرایانه پانزدهمخرداد بود: «دشمنی با حق رأی زنان و دشمنی با برابری دگردینان با مسلمانان». با اینهمه سرآمدان ایرانی از مارکسیست تا مسلمان در ستایش از آن کوتاهی نکردهاند. از جلال آلاحمد که به دستبوس رهبر آن در نجف شتافت و بیژن جزنی که آنرا «تضاد خلق با استبداد دربار بمثابه عمدهترین دشمن خلق» (۳) نامید گرفته، تا شریعتی که به گفته همسرش «هنگامی که باخبر شد یکی از شعارهای مردم در ۱۵ خرداد شعار «مصدق رهبر ملی ما، خمینی رهبر دینی ما» بوده است از آگاهی مردم ذوق زده شده بود» (۴). این شادمانی همگانی از خیزش فرومایگان در برابر حق رأی زنان و برابری دینی مسلمان و نامسلمان را تنها میتوان از نگرگاه روانشناختی گروهی بَررسید. همان نیروی نهفته در ژرفای جامعه ایرانی که از «کشف حجاب» برآشفته بود در پانزدهم خرداد سربرکرد و دستیابی زنان به بخشی از حقوقشان را برنتافت و تا به امروز نیز یا به بهانه هنجارهای دینی و یا به بهانه «دیکتاتورمآبی» این کار درست رضاشاه را به زیر آفند نکوهش خود میگیرد.
به گمان من قلدرمنشی و دیکتاتور بودن رضاشاه تنها یک بهانه است. رویارویی با آزادی زنان که دلباختگان انقلاب شکوهمند آن را به «کشف حجاب» فرومیکاهند، ریشه در یک گِره تاریخ دارد، در یک هراس نهادینه شده از «زن». اگرچه دو زن در دو کشور همسایه و در زمانی کمابیش یکسان سرنوشتی همسان را آغازیدند، ولی دیدیم که گؤکچن توانست آرزوی درونیاش را برآورد، ولی همتای ایرانی او در نیمه راه از رفتن بازماند و بال پروازش شکست. بیگمان سرنگونی رضاشاه و دستاندازیهای بیگانگان بر خاک ایران راه آغاز شده را نیمهکاره گذاشتند، ولی گناه آیا همیشه از دیگران است؟
به گمان من جامعه ایرانی دستآوردهای دوره رضاشاهی را - جدا از اینکه خوب و درست بودند یا بد و نادرست - نمیخواست و پس میزد و با چنگ و دندان به زمین نابارور فرهنگ دینی-سنتی خویش چسبیده بود و از میان همه آنچه که بدان روزگار انجام گرفت، آزادی زن تا به همین امروز چون خاری گلوی این جامعه واپسگرا را میخلد.
در جایی خواندم (۵) که حبیب یغمایی گفته است: «در دوره رضا شاه که عزاداری و سینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود، یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک (امیر بیرجند) گفته بود: الحمدالله ولایت شما هم برق دارد، هم آب دارد، هم مدرسه دارد، هم سالن نمایش دارد، همه چیز هست، اینکه بعضیها هنوز شکایت میکنند دیگر چه میخواهند؟ مرحوم شوکت الملک گفته بود: آقا! اینها برق نمیخواهند. اینها محرم میخواهند. اینها مدرسه نمیخواهند، روضهخوانی میخواهند. کربلا را به اینها بدهید، همه چیز به آنها دادهاید».
ما هرگز نخواهیم توانست دریابیم بیشینه «مردم مسلمان ایران» به روزگار رضاشاه بهراستی در پی چه بودند. ولی بررسی خواستههای سرآمدان این مردم مسلمان شاید بتواند پرتوی بر تاریکیهای این پرسش بیفکند. به دیگر سخن اگر خواستههای یکی از پیشروترین، آگاهترین و نواندیشترین مسلمانان ایرانی پیش از انقلاب را نمونه بگیریم، به خوشبینانهترین پاسخ به پرسش بالا دست خواهیم یافت و شاید بتوانیم اندکی به هسته پنهان خواستههای بنیادین جامعه مسلمان روزگار رضاشاه نزدیک شویم.
در این راستا من به سراغ کسی رفتهام که به گواهی دوست و دشمن از سرآمدان، یا شاید بنیانگذاران جنش «نواندیشی دینی» است، به سراغ علی شریعتی در کتاب (سخنرانی) «تفسیر سوره روم»، که آنرا «پیام امید به روشنفکر مسئول» نیز نامیدهاند. شریعتی در این سخرانی از سرتابهپا ستایشگر اعراب مسلمانی است که ایرانیان را کشتار میکنند و به بردگی میگیرند و به گفته او:
این اندازه از خودستیزی و بیگانهستاییِ را در کمتر جایی میتوان سراغ گرفت. در این راستا کتاب «تفسیر سوره روم» کنکاش ویژهای را میطلبد.
ولی شریعتی، در جایگاه مشت نمونه خروار و خوشبینانهترین نماد خواستههای ایرانیان مسلمان در پی چیست؟ او میگوید:
ناجوانمردانه خواهد بود اگر شریعتی را به این سخنان فروبکاهیم. او در ستایش آزادی بسیار گفته و سروده است. ولی اندریافت او از آزادی در همین کتاب چیست؟
آنچه رفت دیدگاههای نواندیشترین مسلمان روزگار خویش بود، که هم دانشآموخته دانشگاههای ایران و هم دانشجوی دکترای دانشگاه سوربون بوده است، تا به توده ناآگاه و کمدانش و پایبند خرافات چه رسد.
پس در پیش روی چنین پسزمینهای است که میتوان دریافت چرا در برخورد با رضا شاه محسن نامجویی که بخش بزرگی از باورهای دینی را به ریشخند میگیرد، با رحیم ازغدیپور از نظریهپردازان جمهوری اسلامی همصدا و همسخن میشود. اگر ازغدیپور میگوید: «مدرنیته رضاخان از ماتحت اسب یک سفارتخانه بیرون آمد»(۶) نامجو نیز میخواند: «آی ملت! مدرنیته رو اخلاق سگ آورد». از دیدگاه روانشناسی اجتماعی شاید بهرهگیری هر دوی اینان از نام جانوران (اسب و سگ) برای نامیدن آنچه که «مدرنیته رضاشاهی» نام گرفته است (و از نگر من تنها مدرنیزاسیون یا نوینسازی است)، خود گویای همه چیز باشد، ولی بگذارید داستان را اندکی بیشتر بشکافیم:
گروهی از جوانان ایرانی با ساختن فیلمی بر پایه ترانه «هَپی» از فارل ویلیامز خواستند خوانش ایرانی خود از این آهنگ را نشان دهند. تلویزیون صدای امریکا در برنامهای به این پدیده و برخورد جمهوری اسلامی با دستاندکاران آن پرداخت و گفتگویی نیز با محسن نامجو انجام داد. من از تکتک سخنان گفته شده در این برنامه درمیگذرم و به گزارههای پایانی محسن نامجو میپردازم، که به گمانم در کنار ترانه رضاخان و سخنان رحیم ازغدیپور نگارهای گویا از چهره راستین فرهنگ ما بدست میدهد.
نامجو میگوید: «اگر خانمها بجای این قضیه حجابشون رو دقیقا اتفاقا رعایت میکردن، حتی بشکل اغراقآمیزی رعایت میکردن که میتونست بار طنز داشته باشه و با حرکات چشم و ابرو این حرکات رقص رو انجام میدادن، این حساسیتها ایجاد نمیشد و دستگیر هم نمیشدن و میتونستن همون پیام ضد حکومتی رو که جلوی شادی رو میگیره رو برسونن». بهدیگر سخن، بدنبال هر آماجی که هستی، حتا به هنگام رقصیدن، هیچگاه دست از حجابَت نکش، زیرا «حساسیت ایجاد» میشود. «حساسیتی که به گمان من در میان توده و سرآمدانش بسیار ریشهدارتر است، تا در میان سران جمهوری اسلامی. شاید برخی از خوانندگان و خود محسن نامجو برآن باشند که من از اندریافت پیام درونی سخنان ایشان ناتوان بودهام، ولیگاه جان سخن را در پس واژگان باید کاوید، و نه در لابلای آنها.
آنچه که نگذاشت نوینسازی رضاشاهی ره به نوینگرایی ببرد، قلدری او، زور و چکمه و شمشیرش نبود. همچنین گناه را بر گردن «شیوههای نادرست» انجام کارها و دستان پلید بیگانگان نیز نمیتوان افکند. از یاد نباید برد که بیش از ۹۹ درسد مردم ایران در آن روزگار از خواندن و نوشتن بیبهره بودند و تا مشتی نمونه خروار آورده باشم، هنگامی که بخشنامه «کشف حجاب» به سرتاسر ایران فرستاده شد، تنها ۳۰ سال از فروش دختران قوچانی به ترکمانان و ارامنه عشق آباد میگذشت (۷) و بردهداری تازه به سال ۱۳۰۷ برافتاد (۸).
ایران پساقجری در رویارویی با جهان نو، جهانی که پیشتر آخوندزادهها و کرمانیها و طالبوفها و مستشارالدولهها گوشه کوچکی از آن را به سرآمدان آن نمایانده بودند، دچار هراسی همه سویه بود. ولی این جامعه بیش و پیش از هر چیز از «برهنگی» خویش میهراسید، مانند کسی که تازه به ناسازواری و زشتی اندام خود پی برده باشد و در هر گامی نگران نگاههایی باشد که او را برانداز میکنند. در چنین کشاکشی بود که «کشف حجاب» برای اینجامعه درونمایه دیگری بهخود میگرفت. با برداشتن چادر از سر زنان، این تنها «نوامیس مسلمین» نبودند که برهنه میشدند، با اینکار «اندرونی» نیز به «بیرونی» میپیوست و «مطبخ» به میانه حیاط میآمد، ساختارهای هزار ساله فرو میریختند و در یک سخن، فرهنگ اجتماعی برهنه و لخت در برابر دیدگان همگان جای میگرفت. جامعه ایرانی، از مسلمانش گرفته تا مارکسیستش، اگر چه با بخش بزرگی از دگرگونیهای گسترده بهناگزیر کنار آمد، ولی در ژرفای هستی خویش از این «برهنگی» در رنج و هراس بود.
با اینهمه گویا تاریخ و سرنوشت با ما سر شوخی داشتند: رضاشاه که چادر را از سر زنان ما برداشت، با چادری بزرگتری بنام نوینسازی برهنگیمان را پوشاند، تا زشتیهای فرهنگیمان به چشم خودی و بیگانه نیاید. و جمهوری اسلامی که حجاب را بر سر زنان ما بازگرداند، فرهنگ همگانی ما را چنان برهنه کرد و درون نازیبای ما را چنان به نمایش گذاشت، که در برابر خودی و بیگانه، پیوسته سر از شرم بزیر میداریم.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
———————————————————
۱. Sabiha Gökçen
۲. Dersim İsyanı
۳. «جمعبندی مبارزات سیساله اخیر در ایران»، زیر: موقعیت و نقش طبقات، قشرها، جریانها و عوامل مختلف در جریان اصلاحات ارضی، ۳. موقعیت خلق در برابر اصلاحات ارضی
۴. طرحی از یک زندگی (نقدها و نظرها)، دکتر پوران شریعت رضوی، برگ ۷۰
۵. اگرچه بررسی اینکه آیا شادروان یغمایی بهراستی این سخنان را نوشته یا بر زبان آورده برایم شدنی نبود، ولی از آنجایی که چنین دیدگاهی را از زبان خویشان سالمند خود نیز شنیدهام، آوردنش را تهی از هوده ندیدم.
۶. https://www.youtube.com/watch?v=cehWEr4mVW4
۷. بنگرید به: حکایت دختران قوچان: از یادرفتههای انقلاب مشروطیت، افسانه نجمآبادی
۸. سندهای خرید و فروش برده را میتوان دستکم تا سال ۱۲۸۰ در ایران پی گرفت.
■ مزدک گرامی، قبلا نوشته بودی، که بدین خو گرفته ایم که به دنبال گناهکار بگردیم، از این جمله شما درک میکنم که شما بیش از آنکه علاقه به دیدن چهره مجرم داشته باشی، پی جوی یافتن علل وقوع جرم هستی و نیز خاطرم هست، که نوشته بودی، از کوزه همان برون تراود که در اوست، آنچه از این عبارت تمثیلی قدیمی عنوان شده از جانب شما، میتوانم برداشت کنم، این است که، مرحومان رضاشاه و بیژن جزنی هم نمیتوانستند جز آن کنند که در چنته وجودی خود داشتند، به عبارتی دیگر رضاشاه نمیتوانست بدون تکیه به «زور»، مدرنیته مَدِ نظرش را در جامعه پیاده کند. و بیژن جزنی نیز بواسطه توسری هایی که خورده بود، نمیتوانست جز شورش به راه دیگری برای پایان دادنِ به «زور» بیندیشد.
امروز، دیگر نه خبری از رضاشاه است، و نه اثری از شخص بیژن جزنی، اولی سالها پیش در جایی دوردست در آفریقای جنوبی در اثر کهولت سن درگذشته، و دومی بنا به ادعای پلیس امنیتی محمدرضاشاه هنگام فرار بر روی تپه های اوین در اثر اصابت گلوله ماموران زندان اوین کشته شده است. اما طرفداران خط فکری هر دوی این مرحومان کماکان وجود دارند.
اکثریت قریب به اتفاق طرفداران سلطنت با گذشت سالها هنوز که هنوز است، معتقدند خطایی صورت نگرفته، البته افراد هوشمندی چون مرحوم داریوش همایون هم در این جمع حضور داشته و به قصورات معترف بوده و هستند، اما با همه بزرگی افرادی از این دست، آنان نتوانسته و نمیتوانند تأثیری آنچنانی روی اکثریت قریب به اتفاق طرفداران سلطنت، که همچنان نهاد سلطنت را، موهبتی الهی و خالی از اشتباه می دانند، داشته باشند، و تا زمانی که تغییراتی اساسی در نحوه نگرش طرفداران سلطنت، به خود و جهان پیرامونشان پدید نیامده، نمیتوان انتظار داشت، که این دسته از مردم ایران بتوانند تأثیری مردمسالارانه یا دموکراتیک بر آینده ایران داشته باشند.
در طیف خط فکری جزنی، تغییرات شگرفی صورت پذیرفته به قسمی که اکثریت قریب به اتفاقشان از مفاهیمی چون دیکتاتوری پرولتاریا فاصله گرفته و گرایشات مردمسالارانه یا دموکراتیک را جایگزین آنها کرده اند، اما بواسطه عدم وجودِ فرهنگِ فعالیت گروهی و جمعی، که اصل تحمل نظر یا نظرات مخالف اصل جدایی ناپذیر آن است، هنوز یاران جزنی نتوانسته اند به آن صورتی که باید، در کنار هم نشسته و در یاری یکدیگر برنامه ای مشترک برای ایران داشته باشند
شاد باشیم، که شادی داروی هر دردی است،
بخصوص پادرد
البرز
■ با درود به مزدک گرامی و سپاس از روشنگری من به درستی با این دیدگاه شما همراه هستم. «به گمان من جامعه ایرانی دستآوردهای دوره رضاشاهی را - جدا از اینکه خوب و درست بودند یا بد و نادرست - نمیخواست و پس میزد و با چنگ و دندان به زمین نابارور فرهنگ دینی-سنتی خویش چسبیده بود و از میان همه آنچه که بدان روزگار انجام گرفت، آزادی زن تا به همین امروز چون خاری گلوی این جامعه واپسگرا را می خلد.»
اگر ما ایرانیان هنوز نمیخواهیم یا نمیتوانیم بپذیریم که جامعه ایرانی در زمان رضا شاه به نشان داشتن فرهنگ دینی ـ سنتی و بیدانشی، نوین سازی و آزادی زنان را نمیخواست پس نگاهی به ستایش واپسگرایانه جنبش پانزدهم خرداد و خواستههای خمینی باید کرد.
اگر هنوز کسانی این را هم رد میکنند جنبش و شورش واپسگرایانه همگانی سال ۱۳۵۷ در پیش روی ما است. در شورش پنجاه و هفت بیشینه ایرانیان و همچنین کسانی که خود را روشن اندیش، ملی مذهبی، و سازمانهایی که خود را سیاسی، مبارز و انقلابی می پنداشتند از روی بی خردی و ناآگاهی و داشتن فرهنگ دینی و سنتی از میان سنت و مدرنیته، سنت و خمینی را انتخاب کردند و دست رد به سینه بختیار زدند.
در دیماه سال ۱۳۵۷ شاهپور بختیار این بزرگ مرد آزادیخواه، برای آزادی ایران و ایرانیان با دلیری تمام سکان کشتی توفان زده ایران را در دست گرفت تا آنرا از فرو رفتن در ژرفای دریای خودکامگی دینی و واپسگرایی نجات دهد ولی مردم و این آزادیخواهان دریافت درستی از آزادی و مردم سالاری نداشتند، دموکراسی را غربی و بیارزش می دانستند و دیدیم که سرنوشت ایران چه شد و باز هم دیدیم که خیزش و راهپیمایی هزاران زن ایرانی در اسفند سال ۱۳۵۷که در برابر فرمان حجاب اجباری خمینی به خیابانها آمدند و آزادی را فریاد زدند بدون پشتیبانی مردم و آزادیخواهان ماند.
علیرضا
■ دوست گرامی، من واکنش شما را پیشبینی کرده بودم (شاید برخی از خوانندگان و خود محسن نامجو برآن باشند که من از اندریافت پیام درونی سخنان ایشان ناتوان بودهام). ما میتوانیم هزار سال دیگر هم چشم بر نارسائیهای فرهنگی جامعه خود ببندیم و گناه را به گردن این و آن بیندازیم. درونمایه این نوشته نه رضاشاه است، و نه شریعتی. سخن بر سر کاستیهای “ما” است، یعنی “ما” مردم ایران، که دینمان را از دنیایمان گرامیتر می داریم.
من باز هم پرسش آمده در نوشته را از شما میپرسم: رضاشاه همه کارهایش را (دادگستری، سربازی، آموزش و پرورش، بهداشت همگانی و ...) را هم بزور سرنیزه پیش برد. چرا کسی او را برای آن کارها سرزنش نمی کند و این تنها کشف حجاب است که اینچنین “حساسیت” برمیانگیزد؟ سخن من کاوش نارسائیهای فرهنگیمان است، رضاشاه و شریعتی و رفتار ما با آنان تنها نمونههای میدانی هستند.
■ برخلاف تصور شما مردم هم دادگستری مدرن میخواستند و هم آموزش و پرورش مدرن وهم بانک ملی و بهداشت عمومی. مشروطه اصلاً به خاطردادگستری پدید آمد و برای تاسیس مدارس جدید تحت ریاست و خدمات میرزا حسن رشدیه یک جنبش سرتاسری برپا شد. تاسیس بانک ملی که اساساً یک جنبش بود و چندین نفر شهید مشروطه برای آن بود. نیاز مردم به بهداشت عمومی هم که اظهر من الشمس است. متاسفم بگویم تاریخ را مطالعه نکرده اید بلکه سرسری و دلبخواهی ورق زده اید! حتی کنایه تلخ نامجو را هم وارونه فهمیده اید. تمام مسئله شما ضدیت با شریعتی و دفاع از مدنیزاسیون سرنیزه ای رضاخان است. من مثل جماعت محافظه کار حاکم در جمهوری اسلامی نیستم که هر حرکت رضاخان را محکوم کنم ولی دوست عزیز: نمیشود هر حرکت رضاخان را به خاطر اصلاحاتی که انجام داد و همه اش طراحی یا رهبری او نبود، تایید کرد.
بپذیریم کشف حجاب اجباری مانند یکجانشین کردن ایلات و عشایر و درافتادن به گرداب استبداد و مثل همکاری مخفیانه با عمال هیتلر همه گی خطاهای مهلک رضاشاه بود. میتوانست این کار را نکند و سالهای دیگری هم بماند و کشور ایران را واقعاً مدرن به پسرش بسپارد.
■ دوست گرامی، گمان میکنم، سخن شما و اینجانب، با اندکی تفاوت از یک جنس و ریشه باشد. شما مینویسی، «...بدین خو گرفتهایم که به دنبال گناهکار بگردیم و...» ضمن حق دادن به شما در این مورد، میخواهم بگویم همه مردم ایران هم بدین گونه نبوده و چنین نمی اندیشند، عدد ایرانیانی که، چون شما، به دنبال یافتن راهی مطمئن جهت نیل به پیشرفت کشور و سر برون آوردن از دور باطل استبداد هستند، رو به فزونی است.
در جایی دیگر از یادداشت کوتاه خود آوردهای، «...نبودِ یک میهن دوستی ریشهدار و راستین در میان ما...»، اگر به واقع چنین بود، امروز می بایست، اثری از آثار وطنمان بر اطلس جهانی وجود نمی داشت. نه عزیز، در میهن دوستی خود و هموطنانت شکی به دل راه مده. آنچه که موجب مرارتهای پی در پی، و دور باطل استبداد در کشور شده، عدم پرورش و وجودِ فرهنگ مردمسالاری است.
در فرهنگِ استبدادی غالب بر افکار عمومی جامعه امان، هر فرد و گروهی از ایرانیان خود را میهن دوست تر، عاقل تر و بالغ تر از دیگر، دیگر اندیش دیده، و هر گروه پس از رسیدن به رأس هرم قدرت، هیچگونه حقی برای دیگرانِ دیگر اندیش در اداره جامعه قائل نیست، و با پرونده سازی های راست و دروغ همه رقیبان را از صحنه علنی اجتماع پاک می کند، و در سایه عدم وجودِ علنی رقیب یا اپوزیسیون گروه حاکم بر جامعه، گروه حاکم دچار فساد و غرق در فساد میشود، و نهایتا خشم مردم فوران کرده، مستبدان حاکم بزیر کشیده میشوند و مستبدان تازه نفسی جای ایشان را پر می کنند.
اما چه باید کرد، گمان میکنم، اولین و مهمترین کار میتواند این باشد، که قشر روشنفکر ایرانی از سرکوفت زدن به خود دست برداشته، و به جای سرکوفت زدنِ به خود، به مشکلاتِ اساسی که کشور با آنها دست به گریبان است به صورتی جمعی بیاندیشد.
اگر اهل محیط زیست است، به جای فردی اندیشیدن مدام در این زمینه، هموطنان دیگری را که در این زمینه می اندیشند در انجمنی مجازی یا واقعی گرد هم آورده و چاره ای علمی، واقعی و عملی برای نابسامانهای آب و آلوده گی های هوایی و خاکی کشور بیندیشند.
اگر اهل آموزش است، به جای فردی اندیشیدن در زمینه سیاستهای جاری آموزشی و پرورشی کشور، با دیگر هموطنان علاقمند و یا صاحب نظر در این زمینه به صورت انجمنی اندیشیده، و در مشارکت با دیگرانِ دیگر اندیش طرحی نو، علمی، واقعی و عملی به جامعه ایرانی عرضه دارند.
با گسترش فعالیتهای انجمنی واقعی از این دست، و با جا افتادن فرهنگ مردمسالاری در میان پیشگامان و روشنفکران جامعه، فرهنگ مردمسالاری به کل جامعه ایرانی سرایت، و ایران از چنگِ شریر دور باطل استبداد رها خواهد شد.
شاد باشیم، که شادی داروی هر دردی است، بخصوص پادرد
البرز
■ البرز گرامی، اگر همه اینها که نوشتهاید فراهم بود، دیگر نمیشد رضاشاه و پسرش را دیکتاتور نامید. گذشته از آنکه آنان نیز فرزندان زمانه و جامعه خود بودند و از کوزه همان برون تراویده بود که در آن بود.
شوربختانه ما بدین خو گرفتهایم که بدنبال گناهکار بگردیم و او را بدار بیاویزیم و به خانه برویم و سپس روزی دیگر باز به میدان بیائیم و روز از نو، روزی از نو. تا هنگامی که واپسماندگی فرهنگی خود را نپذیریم و درنیابیم که هم رضاشاه و هم شریعتی و هم چریکها و هم مجاهدین و هم خمینی نمایندگان لایههای گوناگون فرهنگ بیمار ما هستند، تا هنگامی که بخواهیم برای بیخردیهای خود بهانه بتراشیم، هرگز راه به درمان این آسیب نخواهیم برد. به گمان من آنچه که در ترکیه و سرآمدان آن بود و در میان ما نبود، یک میهندوستی ریشه دار و راستین بود. نوشته شریعتی را دوباره بخوانید؛ آیا این اندازه از میهنستیزی شرمآور نیست؟ از یاد نبریم که شریعتی در این نگرش تنها نبود و نزدیک به همه براندازان و دلباختگان انقلاب شکوهمند چیزی داشتند (اسلام، پرولتاریا، مستضعفین، انترناسیونالیسم و ...) که آنرا برتر از سود و زیان میهنشان میدانستند. شاد باشید.
■ مزدک گرامی، می نگاری، «...به گمان من قلدرمنشی و دیکتاتور بودن رضاشاه تنها یک بهانه است...» و در طول نوشتار خود با مقایسه ایران و ترکیه، سعی داری اثبات کنی علت عقب ماندگی های کشور بواسطه جامعه واپسگرامان است.
در اینکه افکار واپسگرایانه حتی در بین قشر روشنفکر جامعه امان موجود است، هیچ شکی نیست. چه اگر گروههای مختلف قشر روشنفکر جامعه، واپسگرا و انحصارطلب نبودند، از انقلاب مشروطیت تا به امروز وقت و فرصت کافی برای ارائه تعریفی مشخص و مشترک، قابل احترام و اجرا از منافع ملی کشور در قالب قوانینی مدون(قانون اساسی) را داشتهاند.
آنچه که توانسته ترکیه را از در غلطیدن کامل در ورطه دور باطل استبداد مصون نگاه دارد، شاید وجودِ روشنفکرانی غیرانحصارطلب بوده باشد. شاید آتاتورک برخلاف رضاشاه، که دستگاه اداری جدید کشور را به شکلی هرمی بنا و خود با قدرتی مافوق هر قانونی در رأس هرم قرار گرفت، دستگاه اداره کشور ترکیه را به گونه ای افقی بنا کرد، به قسمی که بخش بسیار بزرگی از شهروندان تحصیل کرده و روشنفکر ترکیه خود را در اداره کشور سهیم و شریک دانستند.
اگر رضاشاه میتوانست سهم بیشتری به مردم در اداره کشور داده، و خود را ملزم به رعایتِ قانون اساسی مشروطه می دید، اصلاحات تجدد طلبانه ایشان میتوانست بیشتر نتیجه بخش باشد. حداقل میتوانست روی افکار فرزند خود محمدرضاشاه تأثیر گذار بوده، و ایشان را از افکار خرافه پرستانه مذهبی دور میکرد.
اگر نوجوانان پانزده ساله کشور در مدارس و مراکز آموزشی خود امکان آن را می یافتند، که به شکلی اصولی و منطقی کتاب انقلاب اسلامی یا ولایت فقیه آقای خمینی و کتابهایی از این دست را خوانده و به بحث و گفتگو در باره آن بپردازند، اگر سخنان ایراد شده توسط آقای شریعتی در حسینه ارشاد امکان آن را می یافت که در مطبوعات کشور آزادانه چاپ و مورد بحثِ عمومی قرار گیرد، اگر کتابهای لنین و استالین و مائو آزادانه در ویترینهای کتابفروشیها قرار می گرفت، و حق بحث و اظهار نظر در باره آنها در مراکز آموزشی از همگان سلب نمی شد. این اگرهای شمرده شده و بسیار اگرهای دیگر مانع از آن شد و میشود، که جامعه ایرانی بتواند لباس واپسگرایی را از تن بدر، و به جد، به سلک کشورهای مردمسالار به پیوندد.
شاد باشیم، که شادی داروی هر دردی است، بخصوص پادرد
البرز