جزیرهی روبن (Robben Island)، در جنوب دماغهی کیپ تاون، یکی از بد آب وهواترین مناطق جهان است. استعمارگران سفید پوست، پس از اشغال جنوب آفریقا و درهم شکستن مقاومت اهالی سیاهپوست بومی، این جزیره را زندان مخالفین رژیم، یاغیها، جنایتکاران و جزامیها ساختند. ساختمانهای این جزیره را خودِ زندانیها از سنگهایی که استخراج کرده و تراشیدند ساختند. اگرچه فاصلهی این جزیره تا ساحل قاره ده کیلومتر بیشتر نیست، ولی حتی یک زندانی نتوانسته است فرار کند و جان سالم به ساحل رسد. اگر زندانی دور از چشم نکهبانها از دو ردیف سیمهای خا ردار عبور میکرد و طعمهی سگهای شکاری که در گرداگرد این جزیره رها شده بودند نمیشد، از نهنگها و کوسه ماهیهایی که درامواج سهمناک برخورد دو اقیانوس هند و اتلانتیک در پی شکار طعمهاند جان سالم به در نمیبرد.
جیمز گرگوری، این آدم تنومندِ کم حرف و معتقد به قضا و قدر که سالیانی ناخدای کشتی ماهیگیری بود و چندی پلیس راهنمایی شد، درسن بیست وچهار سالگی برای نگهبانی به این جزیره اعزام گردید. او در خاطراتش مینویسد: « تقدیر چنین بود که من برای نگهبانی این جزیره متولد شدم ».
موقعی که گریگوری وارد این جزیره شد، ایمان راسخ داشت که مسئولیتِ مرگ و زندگی سفید پوستان و مقدراتِ آنان در آفریقا برعهدهی او واگذار شده است. نخستین بار که فرماندۀ زندان گرگوری را همراهی کرد به او گفت:« بیا باهم برویم و نشانت بدهم که ما این حیواناتِ وحشی را چهگونه نگهداری میکنیم.». سپس به بلوکهای مختلف سرکشی کردند. و وقتی به بلوک B رسیدند فرماندۀ زندان گفت: «این جانوران وحشی گوشتِ سفید پوستان را دوست دارند. اگر مراقب آنها نباشی خواهی دید که چه بلایی بر سر تو و خانوادهات میآورند.»
در آن موقع، گرگوری حتی لحظهای هم تردید نمیکرد که با این «تروریست های خطرناک» طور دیگری باید رفتار کرد.
وضعیتی که زندانیان به سر میبردند به نظرش عادلانه بود. رهبران جنبش آزادی بخش میبایست جسماّ و روحاّ درهم شکسته و نابود شوند. اینان در سلولهای انفرادی که بیش از چهار متر مربع گنجایش نداشتند زندانی شده بودند. روی تشکهایی که از پوشال انباشته بود میخوابیدند. به هر زندانی برای رفع حاجت یک سطل حلبی داده بودند که سر پوشش برای شست و شو بود. پوشاک آنها اونیفرمهای ژنده با شلواری کوتاه و کفشهای دمپایی بود که خودشان از لاستیک چرخهای فرسوده شدهی اتومبیلها ساخته بودند. خوراکشان آش ذرت فاسد شده بود. سایر زندانیان خوراک بهتری داشتند(نان واندکی روغن نباتی). زندانیان ازسحرگاه تا شامگاه، در گرمای طاقت فرسای تابستان و سرمای سوزان زمستان میبایست در معدن استخراج سنگ کار کنند. درطول کار حق سخن گفتن و آواز خواندن نداشتند واگر سهمیهی تعیین شدهی کارشان را انجام نمیدادند همان مختصر جیرهی خوراکی روزانهشان قطع میشد. به منظور درهم شکستن روحیهی زندانیان، به بهانه های واهی تنبیه میشدند: زندانی را وادار میکردند گودالی حفر کند و وارد آن شود. سپس زندانبانها با قهقهه رویش میشاشیدند. تا آنجا که ممکن بود از تماس این مخالفین رژیم با دنیای خارج جلوگیری میشد. دریافت روزنامه و مجله و کتاب در ابتدا ممنوع بود. هر زندانی حق داشت هر شش ماه یک نامه دریافت کند و یا ارسال دارد. همسر و یا اعضای خانواده فقط سی دقیقه حق ملاقات داشتند.
گرگوری، چون به دو زبان اهالی بومی که بیش از سایر زبانها رایج بودند آشنایی داشت، به عنوان سانسورچی مکاتبات و گفت و گوهای زندانیها با خانوادهشان در ساعتهای ملاقات به کار گماشته میشد. او این دو زبان را در کودکی به هنگام بازی با سایر کودکان محله فرا گرفته بود. سپس، وقتی وارد دبستان شد، با تبلیغات نژاد پرستان سفید پوست آشنا شد. متون کتابهای درسی را فرا میگرفت ونژاد پرستی شد مانند اغلب سفیدپوستان. در این کتابهای درسی نوشته شده بود که قرنها پیش، یکی از سرکردگان قبیلهی Zulu سرزمینهای خشک و بایر بخش جنوبی آفریقا را به اجداد پدری آنها هدیه کرده است تا آباد کنند. حال یاغیان وحشی سیاهپوست به کمک کمونیستها میخواهند تمامی آنچه را که ساخته وکشت و کار کردهاند تصرف کنند و سفید پوستان را به دریا بریزند. در همان موقع در قلب آفریقا جنگهای خونینی بین اهالی بومی( مائومائو) و ارتش استعماری بریتانیا در جریان بود. خبرنگاران که وینتستون چرچیل هم یکی از آنها بود و به گفتهی خودش «از این راه نان خودش را در میآورد» اخبار جعلی مشمئز کنندهای از وحشیگریهای سیاهپوستان گزارش میدادند که در روزنامه ها منتشر میشدند و آموزگاران با آب و تاب در کلاسهای درس به خوردِ نوجوانان میدادند.
روزی از روزها، هنگام سرکشی ازسلولها، سیاهپوستی نظر گرگوری را جلب میکند که: «بزرگتر و قوی تر از دیگران بود و هالهای ازاعتماد به نفس و شهامت او را فرا گرفته بود. نام او نلسون ماندلا و زندانی شمارۀ 466ـ64 در بلوک B بود.»
گرگوری که تصور میکرد با یک مشت آدم وحشی و جنایتکار سر و کار دارد، ناگهان با گروهی آدم مبارز سیاسی و کاملاّ مصمم روبرو میشود. اینان، کار روزانهشان را سازمان داده بودند. هر کس کار خودش را میکرد و بهانهای به زندانبانها نمیداد. «زندانیان این بند بسیار مغرور بودند و به هیچ وجه مایل نبودند زندانبانها بر آنان تحکم کنند.»
برعکس، زندانیها با درخواستهای پی درپی زندانبانها را کلافه میکردند. مثلا وقتی یک پتوی اضافی درخواست میکردند و یا میخواستند خودشان آش خودشان را بپزند و درخواست شان طبق معمول رد میشد آن قدر پی گیری میکردند تا ناگزیر پذیرفته میشد.
گریگوری مینویسد: «به گمانم ماندلا تصور میکرد که سرانجام در زندان خواهد مرد، ولی او اعتقاد راسخ داشت که اقامت او در این زندان بی حاصل نخواهد بود. او خودش را فدای آزادی میکرد و یقین داشت که پس از مرگش نسل جوان برای به دست آوردن آزادی به مبارزه ادامه خواهد داد.»
این اعتماد به نفس و ایمان راسخ، سبب میشود دیوار بین زندانبان و زندانی به تدریج فرو ریزد. در واقع زندانبانها احساس میکردند خودشان نیز دراین جزیره زندانی شدهاند. آنها اوقات فراغت را در میکده به می-گساری وعربدهکشی میگذراندند. ولی گریگوری بر خلاف آنان به فکر فرومیرفت. او از ماندلا که از همان ابتدای ورودش به جزیره و دیدارش با او تحت تاثیرش قرار گرفته بود، پرسشهایی در مورد جنبش سیاهپوستان میکند و پاسخهای واضحی میشنود که با تبلیغات رژیم آپارتاید اختلاف فاحشی داشتند. زندانبان کنجکاو به این فکر میافتد که به اسناد و مدارک مراجعه کند. او کتابهایی را که در اوج سلطهی رژیم آپارتاید ممنوع بودند و به ندرت یافت میشدند، به عنوان دانشجویی که در رشتهی تاریخ تحصیل میکند به هنگام مرخصی از کتابخانهی دانشگاه به عاریت میگیرد و میخواند. درآن موقع، اوج اقتدار رژیم آپارتاید بود و نام بردن از «کنگرهی ملی آفریقا ANC» و دیگر سازمانها و جنبشهای ضد رژیم اکیدا ممنوع شده بود.
گرگوری در خاطراتش مینویسد: «من به کشفِ نکاتِ شگرفی نایل شدم. با خواندن این کتابهای تاریخی دریافتم تمام آن چه را که ماندلا گفته درست و مطابق با واقعیت است». به تدریج گفت و شنود بین گریگوری و ماندلا بیشتر و در نتیجه اعتماد و علاقه اش به «این آدم انقلابی ولی متین» افزونتر میشود. سرانجام روزی از روزها خود را نسبت به ماندلا نزدیک تر از همکارانش مییابد.
گرگوری به هنگام کنترل گفت و شنودهای رندانیان با اعضای خانواده هایشان و نیز در حین سانسور نامههای آنان چیزها میشنود و میخواند: وضعیتِ نابسامان وا زهم پاشیدگی خانوادههای زندانیان او را سخت تحتِ تاثیر قرار میدهد.
طولی نمیکشد که زندانبانان به تغییر روحیهی گرگوری پی میبرند و او را Koffer boutie مینامند: اصطلاحی که بین سفید پوستان زننده و رکیک تلقی میشد. البته سازمان اطلاعات و امنیت رژیم نیز از این رابطهی شگرف بین گرگوری و ماندلا مطلع شده بود.
تحتِ تاثیر تشدید مبازرات «کنگرهی ملی آفریقا» و بایکوت عمومی رژیم آپارتاید، بین سران رژیم این نظریه تقویت میشود که دیر یا زود بایستی با رهبری این جنبش کنار آمد تا از یک جنگ تمام عیار خونین داخلی جلوگیری کرد. گرگوری واسطهی مناسبی بود. ازاین پس، مذاکرات رژیم با جنبش به وسیلهی گرگوری و ماندلا و از طریق ماندلا با رهبری جنبش آغاز میشود. وضعیت زندانیان به تدریج مناسب تر و مذاکرات بیشتر میشود. گرگوری در مییابد که «او ضاع دگرگون شده است ».
رژیم آپارتاید، بنا بر برنامهای که در پیش گرفته بود میبایست با ماندلا از نزدیک و بیشتر رابطه برقرار کند. ازاینرو، پس از هجده سال، در ژانویهی ۱۹۸۲ او را از این جزیرهی دورافتاده به زندان مرکزی در قاره منتقل کردند. ماندلا در جنبش و در کنگرهی ملی آفریقا از اتوریتهی منحصر به فردی برخوردار بود و می-توانست آفریقای جنوبی را از جنگِ خونین داخلی نجات دهد.
ازاین پس، گرگوری زیر فرمان مستقیم وزارت دادگستری قرار میگیرد و رئیس نگهبانان ماندلا میشود. او شخصا نگهبانانی انتخاب میکند که میبایست مدام مراقبِ ماندلا شوند. دراین زندان تعداد زیادی جنایتکار حرفهای سفید و سیاه پوست زندانی شده بودند که از رفتار محترمانهی نگهبانان با ماندلا خشمگین می-شدند. هنگامی که ماندلا به تنهایی در محوطهی زندان گردش میکرد، آنان با پرتاب کثافت به سوی او خشم و نفرتشان را نسبت به رهبر شصت و پنج سالهی کنگرهی ملی ابراز میکردند. گرگوری پیوسته نگران بود که ممکن است سفید پوستان یا سیاه پوستان افراطی به او آسیب رسانند.
چهار سال بعد، ماندلا به زندان دیگری منتقل شد. در این زندان، ویلای رئیس زندان در اختیار او و گرگوری قرارگرفت. گرگوری برای محافظتِ جان زندانیاش دستور میدهد اطراف ویلا سیمهای خاردار بکشند و برجهای نگهبانی تعبیه کنند تا زندانیاش از گزند محفوظ بماند.
این منطقه، محل سکونت اعضای نژادپرستِ سفید پوستان بود که در «جنبش مقاومت آفریقا» متشکل شده بودند و هر روز پیامها و نامههای تهدید به مرگ میفرستادند. گرگوری در این ویلا دفترش را تاسیس میکند. او مینویسد: «حال، من بیشتر منشی و خدمتکار ماندلا شده بودم تا نگهبان و زندانبان او».
گرگوری در این ویلا، مثل یک منشی، نامهها و پیامها و تلفنهایی را که از سراسر جهان برای ماندلا ارسال میشد تنظیم میکند. ماندلا در ساعات فراغت در باغچهی ویــلا، به گُلکاری و کشت سبزیجات مشغول میشود و با گرگوری که دراین سالیان بین آنها رابطهی دوستی شگرفی برقرار شده بود، زیر درختی نشسته و از هر دری سخن میگویند. هر دو پسرشان را در تصادف اتومبیل از دست داده بودند و......
اما در خارج زندان وضع به گونهی دیگری بود. اعتصابات و اعتراضات و آکسیونهای حشونتآمیز شدت میگرفتند و از دربِ جنبی ویــلا، گروههای مختلف برای مذاکرات رفت و آمد میکردند. اطراف ویلا و خیابانهای منتهی به آن، پُر از پلیس مخفی بود. ملاکین سفید پوست مجاور ویلا، که با نفرت ناظر این رفت و آمد ها بودند، با فریادهای کمونیستهای کثیف و سیاهان آدمخوار.... خشم و نفرت خود را ابراز میکردند.
گرگوری مینویسد: «به گمانم ماندلا خودش زمان آزادشدن از زندان را به تاخیر میانداخت. شاید به خاطر این بود که تصور میکرد کنگرۀ ملی آفریقا هنوز آمادگی لازم را ندارد و یا این که هنوز رژیم آپارتاید مایل به مذاکرات جدی با رهبران کنگرهی ملی آفریقا نیست». درهرحال شایعهی آزادشدن ماندلا هر روز قوت بیشتری میگرفت.
روز یکشنبه، یازدهم فوریه ۱۹۹۰، تعداد زیادی از سران «جنبش برای حقوق شهروندی» در اقامتگاۀ ماندلا گِردهم میآیند. همسر ماندلا، وینی ماندلا، نیز با جت نیروی هوایی آفریقای جنوبی وارد میشود.
رئیس ادارهی اطلاعات و امنیت آفریقای جنوبی با تلفن به گرگوری اطلاع میدهد که مامورین مخفی بریتانیا خبر دادهاند توطئهای علیۀ جان ماندلا در کار است و او به تنهایی مسئول عواقب آن خواهد بود. گرگوری فورا دستور میدهد تمام نگهبانهایی که مخافظ ماندلا بودند خلع سلاح شوند.
سرانجام، روز آزادی «قدیمیترین زندانی سیاسی جهان» فرا میرسد. هنگامی که ماندلا از زندان خارج میشود، یاد داشتی به خط خودش به زندانبانش میدهد که درآن نوشته شده بود: «میستر گرگوری، دقایق بس مطبوع دو دههای که با هم به سر بردیم امروز به پایان میرسد. اما شما همواره در خاطرهام باقی خواهید ماند.»
تا آن موقع، گرگوری زندانیاش را نلسون و زندانی زندانباناش را میستر گرگوری خطاب میکردند. پس از دریافت این یادداشت، زندانبان زندانیاش را Sir Mandela خطاب میکند و مشت بستهی دست چپش را بلند میکند که سمبل پیروزی کنگرهی ملی آفریقا و مورد نفرت سفید پوستان رژیم آپاتاید بود.
ماندلا در کتاب خاطراتش مینویسد: «انسان هایی چون گرگوری اعتماد مرا به انسان و انسانیت حتی به آنهایی که مرا سالها در زندان نکه داشتند تقویت کردند.»
و ماندلا زندانبانش را از یاد نبرد. چهار سال بعد، گرگوری به دعوت رئیس جمهور آفریقای جنوبی، در تریبون افتخاری پارلمان، کنار شخصیتهای مهم که از سراسر جهان برای شرکت در مراسم ادای سوگند نخستین رئیس جمهور آفریقای جنوبی نوین گرد آمده بودند، نشسته بود. چهرههای اغلب وزرای کابینه، استانداران و نمایندگان پارلمان که سالها در بلوگ B بسر برده بودند برایش آشنا بودند.
نخستین سخنران گشایش پارلمان، همان زندانی شماره 64ـ466 در بلوک B بود: نلسون ماندلا، رئیس جمهور آفریقای جنوبی نوین.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
J.Riedel: SD Magazin,Nr.46.1996 ترجمهی محمد ربوبی