گفتگویی دراز و پربار با دوستی نازنین مگذاشت که بخش پایانی این جستار را زودتر به چاپ بسپارم. جان سخن این دوست این بود که در شکستن اسطورهها آهسته باید رفت و در زدودن آرمانگرایی اندکی درنگ باید کرد، که اینان گذشته جنبش آزادیخواهی و پشتوانه و سرمایه آن هستند و بدون آنان دست آزادیخواهان در برابر تاریخ تنگ خواهد بود. من در این چند هفته بر سر این سخن که بر زبان انسانی فرهیخته و آزاده روان شده بود، اندیشه بسیار کردم و دست میداشتم که بنویسم، یا ننویسم. با بالاگرفتن گفتگوها بر سر انتخابات و کنشها و واکنشهای همان دلباختگان انقلاب شکوهمند که هنوز هم از گذشت روزگار هیچ ناموختهاند و دست برنمیدارند، درنگ را روا ندیدم و با خواندن و شنیدن سخنانشان برای چندمین بار با خود گفتم جنبش آزادیخواهی نه به آن اسطورههای بخاک افتاده بدهکار است و نه به این قهرمانان زنده. آنان بخواست خود پای در این میدان نهادند و به رهائی خلقی برخاستند که هیچگاه آنان را بدین کار فرانخوانده بود. آنان شیفته خویش بودند و “نرگسمندی” (۱) بیمرزشان سرانجام ره به سودازدگی برد، تا در سودای آنچه که خود آنرا رهائی و آزادی مینامیدند، دست در دست خونخوارترین دشمنان این آب و خاک نهند و آتش بر هستی این ملت زنند.
***
دلباختگان انقلاب شکوهمند اگرچه به گرایشهای گوناگون سیاسی و اندیشگی وابستهاند، ولی همانندیهای شگفتانگیزی با یکدیگر نشان میدهند، چنانکه گاه اگر آدمی نامشان را نداند، نمیتواند دریابد هموند کدام گروه و حزب و سازمانند.
نخستین همانندی آنان این است که برای خود بازنشستگی یا کنارهگیری نمیشناسند. نگاهی گذرا و سرسری به رهبری سازمانها و حزبها و گروههای دستاندرکار انقلاب شکوهمند نشان میدهد که ما در سیوچند سال گذشته با انگشتشمار رهبرانی سروکار داشتهایم که گویا نه خسته میشوند، و نه از کار افتاده، و نه نیازی بدین میبینند که جای خود را به جوانترها بدهند.
از جداشدگان و جانباختگان و درگذشتگان اگر بگذریم، در رهبری سازمانها و حزبهای ایرانی با نامهایی روبرو هستیم که در این چهل سال گذشته بارها و بارها آنها را شنیدهایم. نگاهی به نامهای رهبران و چهرههای برجسته این گروهها از مجاهدین و فدائیان گوناگون گرفته تا راهکارگر و حزب کمونیستکارگری و دیگران نشان از آن دارد که درب آنها هنوز بر همان پاشنه پیشین میگردد و کسی از اینان سر واگذاشتن میدان به جوانانی که شاید بتوانند با رویکرد نو و تازه خود نسیمی بر پستوهای این بنیادهای پوسیده بوزانند و غبار از اندیشههای خاکخورده بروبند، ندارند.
این پدید ویژه گروههای پیش گفته نیست. مهدی بازرگان تا هنگام مرگ رهبر نهضت آزادی بود و پس از درگذشت او ابراهیم یزدی بجای او نشست و چنین به نگر میرسد که تا هنگام مرگ نیز بنشیند. این، البته از ویژگیهای پهنه سیاسی کشوری است که در آن فرهنگ دموکراسی حزبی نهادینه نشده است. چنانکه در میان حزبهای کردستانی نیز رهبران تا روز مرگشان رهبر میمانند، همانگونه که شادروانان قاسملو و شرفکندی ماندند و عبدالله مهتدی و مصطفی هجری و دیگر رهبران کرد خواهند ماند. کارنامه جبهه ملی نیز از دستکمی از گروههای دیگر ندارد.
در داوری در باره این پدیده یا باید بپذیریم که این رهبران چنان شیفته “رهبر”بودن” هستند که نمیتوانند دل از این جایگاه برکنند، یا اینکه این گروهها و سازمانها از پروراندن و بارآوردن چهرههای نوتر و جوانتر ناتوان بودهاند و در تاروپود همان اندیشههای کهنه خود گرفتار ماندهاند.
دومین همانندی دلباختگان انقلاب شکوهمند گریز از پاسخگویی است. به دیگر سخن چریک و ملا هردو سخنرانان خوبی بودند و هستند، ولی هیچگاه تن به پرسش و پاسخ نمیدادند و نمیدهند. این گریز از پاسخگویی ولی تنها در چارچوب گفتمانها و اندیشهها نمیماند. “خویشکاری” یا پذیرفتن مسئولیت برای دلباختگان انقلاب شکوهمند واژهای بیگانه است. رهبری خاصالخاص مجاهدین که با سیاستهای دیوانهوار خود هزاران تن از فرزندان این آب و خاک را به کشتن داده و در آغوش دشمن ایرانیان خزیده بود، هنوز هم بر تخت رهبری نشسته و سرسوزنی از این جایگاه کوتاه نمیآید. رهبری سازمان اکثریت که بزرگترین سازمان چپ خاورمیانه را به کام نابودی فرستاد و در سیاهترین روزهای تاریخ این سرزمین در کنار سرسختترین دشمنان آزادی ایستاد، هنوز هم “رهبری سازمان اکثریت” است و سر آن ندارد که با کنارهگیری از سیاست، گناهان خود را بپذیرد و پادافراه آنها را بپردازد.
برای آنکه بدانیم در جهان پیشرفته و در دموکراسیهای پایدار سیاستمداران در پی چه لغزشهای کوچکی کنارهگیری میکنند، نگاهی میافکنیم به کشور آلمان و سیاستمدارانش:
سال ۱۹۹۳ یورگن مولرمن (وزیر اقتصاد) تنها از آنرو ناچار از کنارهگیری شد، که بر روی سربرگ وزارتخانه برای شرکت یکی از خویشانش تبلیغ کرده بود. سال ۲۰۱۱ کارل تئودور گوتنبرگ (وزیر دفاع) و یکی از شایستهترین سیاستمداران آلمانی در دهه گذشته از آنرو که نتوانسته بود نشان دهد تز دکترایش را بدست خود نوشته و از دیگران کپی نکرده است، نه تنها از وزارت دفاع، که به یکباره از سیاست کناره گرفت.
اگر در میان ما ایرانیان نیز چنین فرهنگی – فرهنگ پذیرش کژکاریها و به بیراهه رفتنها – پدیدهای شناخته شده بود، اگر نیروها و گرایشهای سیاسی ما نیز واژه “خویشکاری” را میشناختند و سرسوزنی بدان پایبندی داشتند، روا میبود که همه حزبها، گروهها و سازمانهایی که دستی در انقلاب شکوهمند و برسرکارآوردن جمهوری اسلامی داشتند، پس از آنکه فرجام خاماندیشیها و کژرویهای خود را میدیدند، از گذشته خود و بویژه از رهبرانشان دوری میجستند و اگر هنوز بر آن بودند که “باید” این خلق قهرمان را نجات دهند، در چارچوبی نوین و با سازمانها و حزبهایی دیگرگون شده کنشگری خود را دنبال میگرفتند. این همان کاری بود که “حزب وحدت سوسیالیستی آلمان – اسایدی” (۲)، که حزب حاکم در آلمان شرقی بود، بدان دست یازید. رهبری نوین این حزب (گرگور گیزی و لوتار بیسکی) در دسامبر ۱۹۸۹ از رهبری پیشین (اریش هونِکِر و اِگون کرِنتز) و همچنین از بیدادی که حزب بر مردم آلمان شرقی رواداشته بود دوری جستند و برتر از آن استالینیسم را بکناری نهادند و با نام نوین “حزب سوسیالیسم دموکراتیک آلمان – پیدیاس” (۳) به نیروهای دموکرات پهنه سیاسی آلمان پیوستند و به یکی از چهار نیروی حزبی این کشور فرارُستند.
نمونههای اینچنینی در کشورهای آزاد بسیارند. این چند نمونه را ولی از آنرو آوردم تا سران و رهبران ما ببینند و بدانند سران و رهبران دموکراسیهای نهادینه شده به چه بهانههای “پیشپا افتادهای” خود را کنار میکشند و جای را برای جوانان باز میکنند. در برابر آن ببینیم فرخ نگهدار در پاسخ به پرسش مهدی فلاحتی درباره برخورد سازمان اکثریت با عباس امیر انتظام چه میگوید. ناچار از گفتنم که هفتهنامه کار اکثریت در آن روزها نوشته بود: «مردم خواهان آنند که دادگاه قاطعانه رأی خود را مبنی بر محکومیت امیرانتظام جاسوس صادر نماید» هرکسی میتواند دریابد که این نوشته چیزی کمتر از درخواست اعدام برای امیرانتظام نمیتوانسته بوده باشد. با این همه فرخ نگهدار میگوید: «سازمان از ایشون پوزش خواسته، و ایشون هم پذیرفتن، و مناسبات ما با آقای امیرانتظام، آنگونهای نیست که شما الان دارید میگید» و برآن است که عباس امیرانتظام او و سازمان اکثریت را بخشیده است. شاید چنین باشد، ولی آیا او و سازمان اکثریت نیز خود را بخشیدهاند؟ آیا در جایی که وزیران شایسته آلمانی برای کوچکترین لغزشی جامه رهبری از تن برون میکنند و سیاست را بدرود میگویند، بایسته نیست که دلباختگان و کنشگران انقلاب شکوهمند نیز به کنج آسایش بخزند و یادمانهای خود را برای نسلهای آینده بنویسند و کار بدست جوانان بسپارند؟
سومین همانندی اینان گفتمانها و واژمانهای (ترمینولوژی) یکسانی است که در رویکرد به انقلاب بکار میبرند. برای نمونه اگر خمینی فریاد میزد: «نگذارید انقلاب بدست نااهلان بیفتد»، اینان برآنند که انقلاب بدست “نااهلان” افتاد، یا “دزدیده شد” یا “به انحراف رفت”. ولی در یک نکته همه آنان همسخنند و آنهم اینکه انقلاب بخودی خود درست بود و برای این سخن خود نیز گواه میآورند که «انقلاب ایران تودهای ترین و مردمیترین انقلاب قرن بیستم بود» و آدمی از اینهمه تودهگرائی یا پوپولیسم کودکانه در شگفت میشود. شکوه و بزرگی و مردمی بودن یک انقلاب تنها و تنها با دستآوردهای آن برای مردم و بویژه تهیدستان سنجیده میشود، و نه با شمار کسانی که گلهوار بدنبال رهبران براه میافتند و نقش رخ یار در ماه میبینند. گویا اینان تاریخ آلمان نازی را نخواندهاند که بدانند تودههای آلمان و بویژه کارگران و تهیدستان شهری برای هیتلر چه میکردند و سخنرانیهای گوبلز چگونه دریا که نه اقیانوسی از مردم را به خیابانها و میدانها میکشانید.
در برخورد با شاه میگویند او هیچ آلترناتیو دیگری بجای نگذاشته بود، پس مردم بناچار دنباله رو خمینی شدند. تو گویی یکی از سرگرمیهای دیکتاتورها در دیگر کشورهای جهان این است که آلترناتیو خود را خود پرورانند و به آن بالوپر دهند. براستی اگر شاه به گروهها آزادی میداد و سانسور نمیکرد و کسی را بزندان نمیافکند و شکنجه نمیداد که دیگر او را یک دیکتاتور سرکوبگر نمیخواندیم! آیا دیکتاتورها در دیگر کشورهای جهان کاری جز این میکنند؟ و آیا سرآمدان جامعه حق دارند به بهانه دیکتاتوری پس از سرنگونی دیکتاتور یک رژیم واپسمانده را بر روی شانه های خود بر تخت قدرت بنشانند؟ دلباختگان در گریز از خویشکاری و پاسخگویی چنان از دیکتاتوری شاه سخن میگویند که تو گویی شاه تنها دیکتاتور جهان و ایران تنها کشور دیکتاتورزده آن روزگاران بوده است. نگاهی به دیکتاتوریهای لگامگسیخته امریکای لاتین که در دو دهه بیش از یکسدهزار کشته و دهها هزار گمشده برجای گذاشتند، و دیکتاتوریهای کشتارگر خاور دور نشان میدهد که نه فشار و سرکوب در ایران شاهنشاهی از آنان بیشتر بود و نه آسایش و برخورداری مردم ایران از آنان کمتر. و حتا اگر بپذیریم که شاه ستمکارترین، سرکوبگرترین و آزادیستیزترین فرمانروای نیمه دوم قرن بیستم بود، آیا رفتار رژیم او با ایرانیان از رفتار حکومت آپارتاید با سیاهپوستان و رهبرشان نلسون ماندلا هم بدتر بود؟ اگر گناه آنچه که بر سر ما آمده تنها و تنها در دیکتاتوری و سرکوب شاه بوده است، چرا این همه کشوری که در آنها دیکتاتوری سرکوبگرتر، کشتار بیشتر و فاصله طبقاتی بیشتر از ایران بود دچار جمهوری اسلامی و یا رژیمی همانند آن نشدند؟ چرا ما همه دستآوردها حکومت پنجاهوهفت ساله پهلویها را بدست خود ویران کردیم، ولی نلسون ماندلا پس از برانداختن آپارتاید حتا گارد ریاست جمهوری را هم (که همه سپیدپوست بودند) از کار برکنار نکرد؟
به فهرست این همانندیها میتوان همچنان افزود، اگر به آن روزگاران بازگردیم، بیاد خواهیم آورد که “انقلابیون” با هر گرایش و اندیشهای مردمانی ترشروی و شادیستیز بودند. من اگرچه در خانوادهای بزرگ شدهام که بسیاری از این انقلابیان هموندان آن بودند، هرگز ندیدم که یک فرد سیاسی، حتا در شادترین روزهای زندگیش، چون جشن عروسی برقصد. همه آنان از مسلمان گرفته تا مارکسیست کمابیش برداشت همانندی از آنچه که خود آنرا “ابتذال” مینامیدند، داشتند. زن آرمانی در نگاه آنان، چه مردانشان و چه زنهایشان، زنی بود که از زنانگی تهی باشد، با جامهای زمخت و رفتاری مردانه. و عشق؟ چیزی بود که در پستوی خانه نهان باید میشد ... (بنگرید به یادنوشتههای مریم سطوت)
آنان چه مسلمان و چه مارکسیستشان در جستجوی “شهادت” بودند، اندیشهای که هم زندگی فردی و هم پیوندهای اجتماعی آنان را انباشته از خودویرانگری میکرد، و ای بسا که ویرانسازی دستآوردهای پس از جنبش مشروطه ریشه در همین هیستری همگانی داشته بوده باشد. از آن گذشته همه آنان دچار پادفرهنگ “پدرکشتگی” بودند و درپی آنکه «بکشند، آنکه برادرشان کشت» برپایه این پادفرهنگ بود که در آستانه انقلاب جبهه ملی و نهضت آزادی به خونخواهی مصدق آمدند و فدائیان به کینخواهی سیاهکل و مجاهدین به کینکشی چهارم خرداد. و دریغا و فسوسا که جامعه ایرانی هنوز هم گریبان خود را از چنگ این پادفرهنگ رها نکرده است.
***
امروز و اکنون بیش از هر روز دیگری باید در باره انقلاب شکوهمند و دلباختگانش اندیشید و نوشت. من برآنم و در نوشتههای پیشین نشان دادهام که ساختار سیاسی و فرهنگی دهه پنجاه با همه کاستیهایش گنجایش دگرگونیهای آرام را داشت و اگر ایران پایان و آغاز فرمانروائی پهلویها را با هم بسنجیم، خواهیم دید که دست مردم و کنشگران حکومت چندان هم تهی از دستآوردهای مدرن نبوده است. همچنین با همسنجی نیروهای کنشگر آن روزگار که رژیم پهلوی اگرچه نیرومندترین، ولی تنها “یکی” از آنها بود، درمییابیم هیچ کدام از نیروهایی که در برابر شاه و رژیمش صف آراسته بودند، هیچ برنامهای برای آسایش و سربلندی مردم ایران نداشتند، همانگونه که امروز نیز ندارند. براندازان از مارکسیستها گرفته تا بنیادگرایان مسلمان همه و همه در رویارویی با مردم و کشور از منش و سرشتی یکسان برخوردار بودند، در این میان آنکه از همه زیرکتر و مردمفریبتر بود، کلاه بر سر دیگران گذاشت، و یا از سرشان برداشت، و بازی را از آنان برد. پس حتا اگر بپذیریم که براندازان دیروز و دلباختگان امروز فریب خوردند، از یاد نباید برد که گاهی فریبخورده از دل و جان بیاری فریبکار میشتابد و همه نشانههای هشدار را نادیده میگیرد. این سرنوشت همه خودشیفتگان و سودازدگان تاریخ است.
راه آینده پهنه سیاسی ایران از یک خانهتکانی سراسری میگذرد. تا هنگامی که کنشگران و دستاندرکاران انقلاب شکوهمند بر روی کژرویهای خود انگشت ننهند و به پادافراه آن از سیاست کناره نگیرند و راه را برای نیروهای جوان و اندیشههای نوین باز نکنند، چیزی دگرگون نخواهد شد. نمونه آشکار این سخن من هنوز پیش روی همه ماست. یکبار دیگر به همین روزها در چهار سال پیش بازگردیم و دوباره با دلی پر از ستایش و کُرنش در برابر نیروی بیپایان و اندیشه جوشان جوانانی که جنبش سبز را آفریدند، نداها و سهرابها را بیاد بیاوریم،
سپس گوش به گفتهها و چشم به نوشتههای دلباختگان انقلاب شکوهمند بسپاریم،
ستیزهگوئیهای بیپایان بر سر نشان شیرخورشید و سرود ای ایران و جمهوری ایرانی را بیاد بیاوریم،
و آنگاه دلخسته و شرمگین از خود بپرسیم، براستی چه کسی آن آتش زیبای سبز را در پای خواستههای پَستِ ایدئولوژیک خود فرو کشت و یکبار دیگر مردمانی را چشمبراه فرشته آزادی گذاشت؟
و باز از خود بپرسیم، اگر دیروز گناهها همه بر گردن شاه بود،
امروزر انگشت سرزنش را بسوی که باید نشانه برویم؟
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
————————————————-
Narzismus, Narcissism .1
Sozialistische Einheitspartei Deutschlands – SED .2
Partei des demokratischen Sozialismus – PDS .3
■ مزدک عزیز، بسیار زیبا و پسندیده تاریخ نزدیک به روز را به تصویر کشیده ای، باشد نوشته هایی از این دست موجبات «یک خانه تکانی سراسری در پهنه سیاسی ایران» را فراهم آورد.
در جایی از نوشتار خود آورده اید، «آیا سرآمدان جامعه حق دارند به بهانه دیکتاتوری پس از سرنگونی یک رژیم واپسمانده را بر روی شانه های خود بر تخت قدرت بنشانند»، پاسخ به این سئوال جز آری، نمیتواند چیز دیگری باشد. چه اگر بر فرض محال آقای رجوی هم سکاندار اصلی مبارزات بر علیه شاه میشد، حواریون ایشان کمتر از، حواریون آقای خمینی چوب لای چرخ گسترش آزادیها سیاسی و فرهنگی نمی گذاشتند. یک بررسی سطحی روی اخبار و شواهد بدست آمده از کمپ اشرف گویای این مدعاست.
به گمان من، زیباترین و پر معناترین جمله نوشتار شما، نمیتواند جز این جمله باشد، که مینویسید، « هیچکدام از نیروهایی که در برابر شاه و رژیمش صف آراسته بودند، هیچ برنامه ای برای آسایش و سربلندی مردم ایران نداشتند، همانگونه که امروز نیز ندارند.» گرچه امروز سالها از دهه پنجاه ایران فاصله گرفته ایم، اما با این همه نمیتوانم با شما موافقت داشته باشم، وقتی که مینویسید، « دهه پنجاه با همه کاستی هایش گنجایش دگرگونی های آرام را داشت» چه رأس مملکت سالها بواسطه بی اعتنایی به اندیشه های مخالف، در واقع بذر طغیان ۵۷ را خود بر زمین نشانده بود. همانگونه که بزرگ ارتشداران محمد رضا شاه پهلوی بی اعتنا به آراء و نظرات مردم، سوار بر کالسکه خود به سمت «تمدن بزرگ» خود در حرکت بود، آقای خامنه ای نیز بی اعتنا به خواستها و نظرات مردم و با حضور مستمر خود در سیاست کشور، ایران را همانند شاه به سمت انفجاری دیگر رهنمون است.
ایران از گزند دروغ، دشمن و خشکسالی در امان نخواهد بود، مگر آنکه ایرانیان اندیشمند در کنار کار خوب نقادی، در همفکری با یکدیگر، در امتداد یافتن پاسخی مناسب برای «چه باید کرد» به «برنامه ای برای آسایش و سربلندی مردم ایران» برسند.
شاد باشید− البرز