اینجانب حسن هاشمیان دکترای جامعه شناسی و استاد دانشگاه (به مدت بیست و دو سال؛ هشت سال در رودهن و چهارده سال در تهران مرکز) و تحلیلگر سیاسی در تلویزیونهای عربی و چند رسانه فارسی به دلیل مصاحبه با رسانهها با مشکلات عدیدهای از سوی رژیم ولایت فقیه مواجه شدم که در این نوشته به شرح کافی آن میپردازم و شرح جامع آن را به زمان دیگری موکول میکنم.
وقایع را براساس جدیدترین به قدیمی تر تنظیم میکنم و این را توضیح دهم که عوامل اطلاعاتی جمهوری اسلامی هزاران فرد را در گوشه و کنار کشور سرکوب کردهاند بدون اینکه ماوقع آن به علن راه یابد و نخستین شرط تهدیدآمیز آنها با فرد سرکوب شده عدم رسانهای کردن موضوع است تا از این طریق و در خفا و در فضای ظلمانی هر چه میخواهند بر سر مردم بیاورند.
در تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ سه نفر از مأموران وزارت اطلاعات وارد منزل من شدند. در آن روز من برای خرید چند کتاب به خیابان انقلاب رفته بودم و بعد از بازگشت در حالیکه دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود صدای زنگ خانه به صدا درآمد. مشخص بود که برای مدت طولانی آنها خانه را زیر نظر گرفته بودند. همچنین در طی دو سه روز قبل از این تاریخ چند تلفن اشتباه داشتم که به دلیل کثرت آنها مشکوک به نظر میرسید. این را هم توضیح دهم که حدود ده روز قبل از این تاریخ رادیوی رژیم در برنامه تحلیل رسانههای بیگانه خود یکی از مصاحبههای مرا با رادیو بین المللی فرانسه پخش کرده بود و بنده را بعنوان عنصر ضدانقلاب معرفی کرده بود. در سال ۱۳۸۸ و به مدت کوتاهی بعد از انتخابات ریاست جمهوری همین سناریو از سوی تلویزیون رژیم و آن هم برای سه نوبت و به مدت ۲۴ ساعت در تمام شبکههای خبری خود عرضه شد و بخشهایی از مصاحبههای مرا با تلویزیونهای عربی همراه با دکتر علی رضا نوری زاده و دکتر سازگارا را پخش کرد و با تحریف اصل گفتههای من٬ مرا وابسته به بیگانگان و مزدور آنها معرفی کرد. جالب اینجاست که اصطلاح «وابسته به بیگانگان» که توسط تلویزیون رژیم مورد استفاده قرار گرفت٬ دقیقا همان اصطلاحی است که وزارت اطلاعات رژیم در تهدیدهای تلفنی خود ما را «تابع بیگانه» خطاب میکرد! و این مشخص میکند که صدا و سیما را چه کسانی راه میبرند.
مأمور اطلاعات که زنگ خانه مرا به صدا درآورده بود گفت از طرف پست آمده و برای من نامه آورده است. من که به همه چیز مشکوک بودم در را باز نکردم بلکه از پلهها پائین رفتم تا اوضاع را بررسی کنم. بخشهایی از درب اصلی ساختمان شیشه بود و میتوان بیرون را دید. یک جوان قد بلند در حالی که سرش رو به پائین بود و یک کیف شبیه به کیف پستچی بر دوش خود آویزان کرده بود٬ پشت در ایستاد بود. تا وقتی که در را باز نکرده بودم او هیچ حرکتی نداشت اما به محض باز کردن در به داخل پرید و بلافاصله دو نفر دیگر پشت سر وی وارد شدند. مشخص بود که آنها ورود به خانههای مردم را خیلی خوب یاد گرفته بودند. یکی از سه نفر حکم دادگاه انقلاب را به من نشان داد که در آن نوشته شده بود برای «کشف ادله جرم» اجازه ورود به خانه من را دارند. این هم یکی از بزرگترین دستاوردهای رژیم ولی فقیه است که قاضی دادگاه انقلاب آن خانههای مردم را محل جولان دادن خود میداند و بدون هیچ مقدمه منتسب به جرم حکم «کشف ادله جرم» در خانههای مردم میدهد. اما بعد از ساعتها گشتن در حالیکه دوربین فیلم برداری هم دستشان بود٬ چی پیدا کردند؟ تقریبا میتوان گفت: هیچی٬ چون من در اصل جز دیدگاههای خود که در رسانهها بیان میکردم٬ چیزی نداشتم. در نهایت آنها لپ تاپ٬ مجموعهای از عکسها و کلیپهای شخصی به همراه یک سری از اسناد دادگاههای پیشین که مجموعهای از مصیبتهایی که بر سر من آورده بودند و من یکی یکی آنها را در سالهای اخیر جمع کردم٬ با خود بردند. همچنین کارت پایان خدمت و کارت مدیر مسؤولی نشریه «رأی ملت» را نیز برداشتند و یک برگه احضار دادسرای انقلاب شعبه رسانه به من دادند که دو روز بعد باید خود را به آنجا میرساندم. این فرمول رژیم ولی فقیه برای برخورد با کسی است که فکر میکنند با آنها مخالف است؛ نخست در رسانه ملی بر علیه وی پرونده سازی میکنند٬ سپس حکم ورود به خانه او را میگیرند و بعد با مدارک احتمالی به دست آمده در خانه وی٬ او را محاکمه میکنند! همه اینها در قالب قوه قضائیه رخ میدهد اما در طی سه چهار سال گذشته که مرا به محاکمههای مختلف بردند٬ من نه قاضی دیدم و نه دادگاه. آنهایی که مرا بازجویی کردند یا مأموران اطلاعات بودند یا اعضای سپاه یا بسیج و قوه قضائیه فقط احکام آنها را صادر میکرد.
دو روز بعد یعنی در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ من به شعبه ۴ بازپرسی دادسرای فرهنگ و رسانه واقع در بازار قدیم تهران مراجعه کردم. دو نفر از وزارت اطلاعات برای بازجویی من آمده بودند. آنها بسته کاملی از اتهامات بر علیه من ارائه دادند. من متهم شده بودم که درمصاحبههای خود با شبکههای خبری بر ضد امنیت ملی اقدام کرده بودم و در صفحه فیسبوک خود به رئیس جمهور توهین کرده ام و از خانم نسرین ستوده ٬دکتر ابراهیم یزدی و مخالفان سوریه حمایت کردم و به بشار اسد توهین نمودم. دو اتهام توهین به رئیس جمهور و بشار اسد برای من مانند شنیدن جوک بود چون قبل از من لاریجانی رئیس پارلمان رژیم در ملاءعام از تریبون مجلس به احمدی نژاد توهین کرده بود و درباره بشار اسد خیلی جالب بود که یک شهروند ایرانی به خاطر ابراز نظر درباره رئیس جمهور یک کشور دیگر مورد بازجویی قرار میگرفت.
اما دو اتهام دیگر که اگر واقعا حقیقتی بر آنها مترتب بود٬ مجازات مرا تا درجه اعدام بالا میبرد. یکی سازماندهی برای ایجاد تظاهرات در اهواز و دیگری جاسوسی برای تلویزیون العربیه!
مدارکی که برای این اتهام خود ارائه کردند اینکه من در شبکه فیس بوک با ۱۵۰ نفر از عربهای اهواز دوست هستم و بنابراین ما در حال توطئه و در حال سازماندهی برای انجام تظاهرات در اهواز هستیم!نکته جالب توجه در اینجا این است که اسامی افرادی که به من نشان دادند آنهایی بودند که پستهای مرا در فیس بوک لایک زده بودند و آنهایی که لایک نزده بودند اسمی از آنان برده نشد. به عبارت دیگر وزارت اطلاعات جمهوری ولی فقیه به خودش زحمت داده پستهای مرا بر روی فیس بوک بررسی کرده سپس اسامی دوستان عربی که این پستها را لایک زده بودند ٬ جمع آوری کرده و در نهایت به این نتیجه رسیده که ما میخواهیم در اهواز تظاهرات راه بیاندازیم! خنده دار این است که من چهار سال بود که اهواز نرفته بودم و حالا میخواهم در جایی که چهار سال گذشته نرفته بودم تظاهرات راه بیاندازم.
اتهام دوم جاسوسی برای العربیه است. این اتهام نخستین باری نبود که به من زده میشد بلکه در آبان ۱۳۸۸ هنگامی که مرا دستگیر کردند و به مدت ۱۱ روز تا سر حد مرگ شکنجه دادند این اتهام بر سرم نازل شده بود که به تفصیل در سطور بعد به آن خواهم پرداخت. اما در دادسرای فرهنگ و رسانه مدرکی که برای این اتهام٬ مأموران اطلاعات ارائه میکردند این بود که در ۱۰ مهر ۱۳۹۱ من به دبی سفر کردم با مسؤولان العربیه دیدار داشتم ٬ از آنها پول گرفتم و برای آنها جاسوسی کردم!
اینکه در این تاریخ من به دبی رفتم کاملا درست است اما هر کسی که به دبی میرود جاسوس نیست. روزی هزاران نفر به دبی میروند و من مثل بقیه بودم هدف من از این سفر هم باز کردن یک حساب بانکی در بانکهای امارات بود که به نتبجه نرسید. نه با مسؤولان العربیه دیدار داشتم و نه به العربیه رفتم و اساسا العربیه یک شبکه خبری است و نیازی به جاسوسی ندارد اما مأموران اطلاعات آن را با شبکههای خبری خودشان اشتباه گرفتند که به مقر پرونده سازی علیه دگراندیشان تبدیل شدهاند. احساسم به من میگفت که چنین اتهامی بخشی از یک سناریوی گستردهای بود که وزارت اطلاعات برای ما تدارک دیده بود و خدا میداند مراحل بعدی آن چه بود. آنچه روشن به من گفتند این بود که باید در شبکههای خبری کاملا به نفع رژیم صحبت کنم٬ با تلویزیونهای داخلی همکاری کنم و در شبکههای العالم و المیادین مصاحبه انجام دهم. حتی میگفتند که باید با تلویزیون محلی خوزستان هم مصاحبه انجام دهم. آنها در حین صحبت خود دائما تکرار میکردند؛ بند ۲۰۹ و منظورشان این بود که اگر این کارها را انجام ندهم باید به بند ۲۰۹ بروم. یکی از آنها با توجه به اتهامات من٬ برای من حساب کرد که حداقل باید ۱۵ سال زندان بروم. آنها برای من تعیین کردند که دادگاه بعدی ۱۸ خرداد آینده خواهد بود و اگر این کارها را انجام ندهم باید زندان بروم. من در حالی که به حرفهایشان گوش میکردم به یک چیز فکر میکردم؛ هر چه زودتر باید از ایران خارج شوم و اگر شانس بیاورم و ممنوع الخروج نشوم به هر قیمتی که شده حتی اگر کار ٬ خانه و همه چیز را از دست بدهم باید از ایران بروم. من قبلا به مدت نه ماه ممنوع الخروج شده بودم و یک چیزهائی درباره ممنوع الخروجی یاد گرفته بودم به همین دلیل از ۲۳ اسفند تا روز خروجم ازایران چهار بار ممنوع الخروجی خودم چک کردم.
من میدانستم که تلفنهایم کنترل میشود اما این موضوع همیشه به ضرر فرد کنترل شده تمام نمیشود چون با همین موبایلی که کنترل میشود میتوانید سازمانی که شما را کنترل میکند را فریب دهید. روزهای آخرم در ایران به وقت بیشتر برای رسیدن به یک سری کارها نیازداشتم به همین خاطر به باشگاه ورزشی میرفتم موبایلم را در گوشهای از باشگاه پنهان میکردم و دنبال کارهایم میرفتم. آنها فکر میکردند که من در باشگاه هستم. در تمام این مدت یک مصاحبه به نفع آنها انجام ندادم٬ آنها زنگ میزدند که چرا مثلا المیادین با تو تماس گرفته اما مصاحبه نکردی. من که به شدت از المیادین و مدیر آن متنفر بودم بهانه میآوردم که لپ تاپم پیش شماست و دسترسی به اینترنت ندارم. آنها همچنین میدانستند که من روز سه شنبه دانشگاه هستم به همین خاطر روز سه شنبه ۲۷ فروردین را برای خروجم از ایران انتخاب کردم. تا ساعت یک و نیم در دانشگاه ماندم. کلاس بعدی من ساعت یک و نیم شروع میشد و دانشجویان را میدیدم که چگونه منتظر شروع کلاس بودند٬ طفلکیهای معصوم از هیج جا خبر نداشتند. من سر کلاس نرفتم و بلافاصله بعد از آن به طرف خانه حرکت کردم٬ وسایلم برداشتم و به فرودگاه رفتم. من فقط بلیط رفت به استانبول داشتم نه هتل گرفته بودم و نه چیزی دیگر. به همین خاطر در گیشه گذرنامه مأمور نیروی انتظامی از من پرسید توریست نیستی برای چی داری میروی؟ گفتم برادرم آنجا است میخواهم به دیدنش بروم.
من قبلا یک بار در فرودگاه ممنوع الخروج شده بودم. در چنین حالتی بعد از گذر از گیشه پاسپورت یک نفر آرام آرام به دنبالت میآید و آهسته اسمت را صدا میکند سپس ترا به یک جای خلوت میبرد٬ آنجا چندتا بی سیم به دست وارد میشوند و پاسپورتت را میگیرند. چند دقیقه گذشت نه کسی دنبالم آمد و نه کسی آهسته صدایم کرد. فهمیدم که از مرحله ممنوع الخروجی عبور کردم. در آن لحظات تنها نگرانیم این بود که ممکن است کسی مرا ببیند و بشناسد. در ته سالن انتظار متوجه نمازخانه شدم. خوبی نمازخانه در فرودگاههای ولی فقیه این بود که کسی به آن سر نمیزند. دو ساعت باقیمانده تا پرواز را در نمازخانه ماندم و همانطور که پیش بینی میکردم حتی یک نفر هم به نمازحانه نیامد. من تقریبا آخرین نفری بودم که سوار هواپیما شدم. بعد از نشستن در هواپیما ٬یک مسأله دیگر نیز ذهنم را اذیت میکرد و آن متعلق به هواپیمایی بود که با آن سفر میکردم٬ هواپیمایی ماهان که در فاصله ۴ ساعت تا استانبول میتوانند آنرا به ایران برگردانند. صندلی من کنار در بود و روبروی من یک مهماندار بسیار زیبا نشست. آنقدر خسته بودم و چند شب متوالی درست نخوابیده بودم که دیگر نمیخواستم به چیزی فکر کنم. ناگهان خوابم برد. وقتی بیدار شدم صاحب همین سیمای زیبا داشت به من میگفت: آقا شما نمیخواهید از هواپیما پیاده شوید به مقصد رسیدیم!
در طی چند سال گذشته این اولین باری بود که به یک خواب عمیق رفته بودم. ولی فقیه رژیم «آخوند – رعیتی» حتی خواب ما را هم مصادره کرده بود.
حوادث بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸
تا آنجایی که یادم میآید از زمانی که وارد حیطه مطبوعات و کار روزنامه نگاری شدم دائما در معرض تهدید بودم. اما تهدیدهای گذشته فراتر از یک پیام تلفنی نبودند. اگر چه در روزگار نشریه رأی ملت من سه بار به دادگاه مطبوعات اهواز رفتم و در همان زمان نیز هم از طرف مسؤولان وزارت ارشاد و هم از سوی اطلاعاتیهای استان تهدید میشدم اما آن دوره را نمیتوان با سرکوب و فضای خفقان بعد از انتخابات ۸۸ مقایسه کرد. بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸ همه چیز تغیر کرد و دوره جدیدی آغاز شد که سرکوب وتهدید تقریبا روزانه شده بود. بعد از هر مصاحبهای که انجام میدادم انتظار تهدیدها را داشتم. در گذشته فرد یا افرادی زنگ میزدند و شروع به تهدید میکردند و احیانا به فحاشی کشیده میشد. در روزهای بعد از انتخابات ۸۸ اطلاعاتیها آنقدر سرشان شلوغ شده بود یا معترضین آنقدر زیاد شده بودند که با تماس افراد حقیقی امکان پوشش دادن همه آنها نبود به همین منظور برای نخستین بار با تهدید کننده ماشینی مواجه شدیم. ماشین عبارت بود از نوار ضبط شدهای که چنین میگفت:« تابع بیگانه! طبق مواد شماره فلان و فلان... شما مجرم شناخته شدید و به بزودی به جزای کارهای خود میرسی».
فکر میکنم در میان ۱۹۸ کشور جهان این تنها رژیم ولی فقیه بود که دادگاه تلفنی درست کرده بود! آن هم دادگاهی که هیچ وقت تعطیلی نداشت و شب و روز کار میکرد. شاید در فاصله میان تیر ۱۳۸۸ تا پایان شهریور آن سال٬ این پیام را بیش از ۳۰ بار شنیدم. همزمان با این پیامها٬ صدا و سیما کار پرونده سازی خودش را دنبال میکرد. یک بار مرا در حال مصاحبه با الجزیره نشان میداد در حالیکه گوینده خبر به نقل از من میگفت؛ ندا آقا سلطان را بسیجیها کشتند. اما حقیقت این است که من اصلا مصاحبهای با الجزیره درباره ندا آقا سلطان نداشتم و صدا وسیمای ولی فقیه با سرهم بندی کردن تصاویر مصاحبههای دیگر من با شبکه الجزیره ٬ تلاش میکرد بسیجیها را علیه من تحریک کند. یا تصویر مرا در العربیه نشان میداد سپس با وصل کردن آن با تصاویر دکتر نوری زاده و دکتر سازگارا در شبکههای خبری دیگر اتهامهای خود را علیه من مبنی بر همکاری با عوامل خارجی به زعم خود تبلیغ میکرد! در حالیکه همه میدانند که این دو فرد نه عوامل خارجی بلکه نیروهای وطنی بودند که جز حقیقت چیز دیگری نمیگفتند.
بعد از چند ماه عادت کردن به تهدیدهای ماشین تلفنی به ناگه در اوایل مهر ۸۸ یک فرد حقیقی با من تماس گرفت و خود را مأمور اطلاعات معرفی کرد و به من گفت فردا باید به آدرسی بیایی که اکنون فقط خیابان ویلا را از آن به یاد دارم و تهدید کرد که اگر حاضر نشوم حکم جلبم را صادر خواهد کرد. من توجهی به این تهدید نکردم و به خیابان ویلا نرفتم.
در صبح زود ۲۵ مهر ۸۸ صدای زنگ خانه به صدا درآمد. یک نفر از پشت آیفون گفت از دادگاه انقلاب آمده و حکم احضار به دادگاه آورده است. در حکمی که این شخص به من داد نوشته شده بود؛«اتهام : جهت ادای پارهای توضیحات» و «وقت حضور: به محض رؤیت»
مشخص بود که اطلاعاتیها از زمان تماس مأمورشان با من به دنبالم بودند اما آدرس مرا یکی دو روز گذشته از حراست دانشگاه گرفته بودند و این حکم را با عجله نوشته بودند. در مشاورهای که با یکی از وکلا داشتم او میگفت که تا حالا ندیده بود دادگاهی وقت حضور را «به محض رؤیت» تعیین کند و اصولا این کار غیر قانونی است.
من بلافاصله خود را به خیابان شریعتی٬ نبش معلم رساندم تا در دادگاه انقلاب شعبه بازپرسی امنیت حاضر شوم. آنجا خانم محمدی همسر آقای زیدآبادی را دیدم و درباره وضع شوهرش از وی سؤال کردم اما هنوز جواب وی را نشنیده بودم که مرا صدا کردند. طبق معمول بازجویان من دو نفر از اطلاعات بودند و خبری از قاضی و دادگاه نبود. آنها شش ساعت مرا بازجویی کردند و پرونده قطوری از من بر روی میز گذاشته بودند که یکی از آنها میگفت؛ این پرونده را جلوی هر قاضی ببری ٬ حداقل ۵ سال زندان برایم در نظر میگیرد!
در نهایت آنها از من خواستند که تعهد بدهم با شبکههای العربیه٬ بی بی سی فارسی٬ رادیو فردا و صدای امریکا دیگر مصاحبهای انجام ندهم در غیر این صورت به ۵ سال زندان محکوم خواهم شد و من ناچارا پذیرفتم.
در روز ۱۳ آبان ۱۳۸۸ مخالفان احمدی نژاد با حضور گسترده خود به خیابانها ریخته بودند و به موازات راه پیمایی هواداران حاکمیت٬ تظاهرات چشم گیری را از خود نشان دادند. شبکه الجزیره این دو تظاهرات را زنده پخش میکرد و از من مصاحبه گرفت. آن روز من سر کلاس درس و در برابر چشم دانشجویان این مصاحبه را انجام دادم. من به الجزیره گفتم مگر نه این است که آقای احمدی نژاد میگوید مخالفان وی چیزی محسوب نمیشوند پس از چی میترسد؟ یک بار به مخالفان اجازه راهپیمایی بدهد و قضیه را خاتمه دهد.
سه ساعت بعد از این مصاحبه تهدیدها شروع شد و تا نیمههای شب ادامه داشت. وقتی به خانه برگشتم دستگاه پیام تلفنی نزدیک به۱۴ تماس تهدیدآمیز داشت. حس ششم به من میگفت؛ شکل و قواره این تهدیدها بدون اقدام بر علیه من پایان نمییابد. حدس من درست از آب درآمد٬ ساعت سه و هفده دقیقه سپیده ۱۴ آبان ۱۳۸۸ چهار نفر وارد آپارتمان من شده بودند. درب پائین را سرایدار برای آنها باز کرده بود و در بالا را با دستگاه مخصوصی باز کرده بودند. وقتی من بیدار شدم آنها را بالای سرم دیدم٬ اول فکر کردم دزد میباشند اما بعد متوجه شدم که حکومتی هستند. یکی از آنها از طریق موبایل داشت وضعیت را گزارش میکرد و مرتب حاج آقا حاج آقا میگفت. رفتارشان خیلی توهین آمیز و خشن بود. آنها وسایل خانه را به هم ریختند و کیس کامپیوتر را همراه با من به بیرون هدایت کردند. مرا سوار یک ون کردند و چشمهایم را با چشم بند بستند. با شناختی که از خیابانهای اطراف خانه خود داشتم حدس زدم مسیری که انتخاب کردند در جهت شرق تهران بود. بعدها که در غروب ۲۵ آبان در اطراف میدان نوبنیاد مرا رها کردند٬ فهمیدم که حدسم درباره مسیر آنها درست بود. در داخل یک ساختمان سیمانی چشم بند را از روی چشمهایم برداشتند در آن لحظات متوجه شدم به غیر از من هفت هشت نفر دیگر در آنجا هستند که احتمالا مثل خودم به آنجا آورده بودند.
ابتدا یک فیلمی را به ما نشان دادند که در آن تعدادی جوان در حالیکه چشمهای آنها بسته شده بود از بالای یک ساختمان ۴ طبقه به پائین پرت میشدند. چیزی که در این جا جلب توجه میکرد این بود که افراد قربانی در این فیلم نمیدانستند که قرار است به پائین پرتاب شوند چون در حین راه رفتن کاملا با راهبران خود همکاری میکردند و راهبران آنها با خونسردی آنان را به سوی پرتگاه هدایت میکردند. وقتی یک نفر به پائین پرت میشد بلافاصله دو سه نفر میدویدند و لاشه وی را میکشیدند و به جای دیگری میبردند تا جا برای نفر بعدی خالی شود!
وقتی فیلم تمام شد یک نفر از میان زندانبانان ما که لباس نظامی بدون درجه پوشیده بود و چندان مرتب نبود جلو آمد و با صدای بلند گفت این ساختمانی که در فیلم دیدید همین ساختمانی است که شما در آن نشستید٬ هر چه دارید اعتراف کنید تا مثل افراد داخل فیلم پرت نشوید. سپس قلم و کاغذ به هر یکی از ما دادند و گفتند هر چی دارید بنویسید و خودتان را خلاص کنید. امروز روز قیامت است و هر کسی دروغ بنویسد به سزای اعمالش خواهد رسید!
من در برگه نوشتم اینجانب استاد دانشگاه و تحلیل گر تلویزیون هستم نمیدانم کجام و برای چی به اینجا آورده شدم و تقریبا برگه را خالی دادم. یک نفر با عصیانیت برگه را از من گرفت و با دو نفر دیگر برگشت چشم بند را بر چشمهایم زدند و به جای دیگر بردند و وحشتناک ترین دوره زندگی خود را بعد از این تجربه کردم. ضربات سخت بر سر و بدنم نازل میشد. ضربات آنقدر سخت بودند که من دیگر صدایی نمیشنیدم. احساس میکردم در کوری محض و در کری مطلق به سر میبرم. فکر میکردم تا چند لحظه دیگر مانند همان جوانانی که از بالای ساختمان پرت شدند مرا نیز به پائین پرتاب خواهند کرد. نمیدانم چند وقت در این حالت بودم تا اینکه چشم بند را از روی چشمهایم برداشتند. در برابرم یک فرد با کت و شلوار و ریش و محاسن دیدم که لباسهایش تمیزتر از بقیه بود. دو نفر دیگر در کتار وی ایستاده بودند. در آن لحظه حدس زدم که احتمالا به دست نیروی سپاه و بسیج افتادم. فرد لباس شخصی میگفت؛ میخواستند مرا از بالای ساختمان به پائین پرت کنند ولی او مانع شده بود. از من خواست که کاملا صادقانه به پرسشهایش جواب دهم و مرتب میگفت«النجاة فی الصدق».
نخستین سؤالش درباره خانجانی بود. خانجانی مدیر روابط عمومی ستاد تبلیغاتی میرحسین موسوی بود که در همان روزهای اول بعد از انتخابات دستگیر شده بود. من ارتباط خاصی با وی نداشتم و فقط یک بار همراه با بقیه اساتید دانشگاه به ستاد موسوی رفته بودم. با خانجانی چند تماس تلفنی داشتم که در مجموع فراتر از سه یا چهار بار نبود. بازجوی لباس شخصی میگفت شما ارتباط داشتید و به شکل شبکه فعالیت میکردید و باید اعضای دیگر شبکه را معرفی کنید. جوابهای من برای وی قانع کننده نبود و به من میگفت اگر در آن دنیا این طور به سؤالات خدا پاسخ دهم ٬ بدون شک به جهنم میروم!
سؤال بعدیش درباره تلویزیون العربیه بود. به من میگفت چقدر از این شبکه پول گرفتم تا برای آن جاسوسی کنم! بعد هم خودش به خودش پاسخ میداد و میگفت ما خوب اطلاع داریم که شما هزاران دلار از این تلویزیون گرفتید!من میگفتم کل این پولهائی که شما میگوئيد به هزار دلار نمیرسد و بابت حق الزحمه مصاحبهها براساس عرف رسانههای بین المللی پرداخت میشود ٬نه جاسوسی در کار بوده و نه چیز دیگر و اصولا بنده بعنوان تحلیل گر رسانه چیزی در خفا ندارم٬ هر چی هست در علن بوده و در برابر چشم و گوش همه پخش شده است.
اما اتهام سوم خیلی مرا اذیت کرد و علاوه بر کتک خوردن خیلی شدید مرا به اتاق «صندلی گلاب» برد. صندلی گلاب اصطلاحی بود که بازجوها به کار میبردند و آن عبارت بود از یک صندلی که به ته یک وان پر از کثافت بسته شده بود و با حرکت دادن نیمه دایرهای آن به طرف وان سر قربانی وارد آب کثیف و پر از مدفوع و ادرار میشد. در اتهام سوم به من گفتند که در قیام مردم عرب خوزستان در ۱۳۸۴ بنده اخبار این تظاهرات را به رسانههای خارجی میدادم. دلیل آنها این بود که یک نفر از عربهای خوزستان که در آن روزها در تهران دستگیر شده بود و سپس به خوزستان منتقل شده بود٬ در اعترافات خود نوشته که من اخبار قیام مردم عرب را در اختیار وی میگذاشتم. تقریبا بیشتر زمان این دوره از حبس من با شکنجه به خاطر این اتهام سپری شد. آنها میدانستند که من در دوره قیام مردم عرب خوزستان در اهواز نبودم بنابراین میخواستند بدانند این اخبار را از چه کسی یا کسانی از آنجا میگرفتم. من هیچ وقت این اتهام را بر عهده نگرفتم و گفتم این فرد به دلیل خصومت شخصی چنین چیزی درباره من نوشته است. آخرین باری هم که وارد خانه من شدند یعنی در اسفند گذشته ٬بازهم این اتهام را علیه من تکرار کردند.
در زمانی که سرم را در وان پر از کثافت فرو میبردند و سپس بیرون میآوردند٬ من بطور ناخودگاه در حالت خفگی و نفس کشیدن با صدای نیم گرفته خود آیه «حسبنا الله و نعم الوکیل» را به کار میبردم که بازجوها اتهام سنی بودن را به پرونده ام اضافه کردند٬زیرا معتقد بودند این آیه را فقط سنیها به کار میگیرند!
بقیه اتهامها از میان صحبتهای من در رسانهها اخذ شده بود. بعنوان مثال من تظاهرات مخالفین احمدی نژاد را میلیونی مینامیدم یا کشتههای تظاهرات را شهدا لقب میدادم و اینها چیزهای بود که بازجوهای مرا خشمگین کرده بود.
در آن روزها فکری که خیلی اذیتم میکرد اینکه در یک سرنوشت نامعلومی گرفتار آمده ام و درباره بی ارزش بودن انسان در رژیم ولی فقیه خیلی چیزها شنیده و خوانده بودم ولی آنچه که دیدم مافوق همه تصورات من بود. فکر میکردم که ماهها از بودن من در این شکنجه گاه گذشته و بطورکلی حساب زمان را از دست داده بودم. بعد فهمیدم که این فرآیند شکنجه یازده روز طول کشیده بود. یازده روزی که برای من به مثابه ۱۱ سال بود. در غروب روز یازدهم مرا در اطراف میدان نوبنیاد رها کردند. حافظه ام چنان در هم کوبیده شده بود که برای یک ساعت نمیدانستم کجا باید برم. مثل دیوانهها قدم میزدم و مثل دیوانهها مینشستم. در آن روز یک تصمیم مهم گرفتم که دیگر هرگز مصاحبه نکنم. تقریبا یک سال این تصمیم خود را عملی کردم و با شبکههای خبری وداع کرده بودم. اما بعد از یک سال دوباره به وادی خبر برگشتم و دردسرهای آن نیزهمراه با آن برگشت.
من بعنوان تحلیل گر رسانه و حتی استاد دانشگاه بر سر کلاسهای درس خود فقط ۱۰ درصد حقیقت را میگفتم و بقیه را خودسانسوری میکردم یا به سؤالات پاسخ نمیدادم اما رژیم ولی فقیه حتی نمیتوانست این بخش ناچیز حقیقت را تحمل کند زیرا که این نظام سیاسی خیلی وقت است با حقیقت وداع کرده است و مردم ایران سالهاست که چیزی جز دروغ ٬ از ولی فقیه نمیشنوند. رژیمی که ادعای اخلاق٬ دین و اسلامیت دارد٬ هر کس که دروغ نگوید سرکوب کرده به زندان میاندازد و شکنجه میکند و آنهایی که فن دروغ را هنر حرافیهای خود قرار دادهاند عزیز و مکرم میدارد. واقعیت این است که رژیم ولایت فقیه بزرگترین دروغی است که تاریخ بشریت شنیده است و به همان شگفتی که به قدرت چنگ انداخت ٬ به همان سرعت به زباله دان تاریخ سپرده خواهد شد و تنها بوی تعفن رویدادهای تلخ دوران آن برای تجربه و عبرت جهانیان در کتابهای تاریخ مرور خواهد شد.