ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 05.10.2005, 4:53
در تفاوت مشروطیت و انقلاب اسلامی ١٣٥٧

محمد ارسی - شیکاگو
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
چهارشنبه ١٣ مهر ١٣٨٤


در آستانه‌ی صدمین سالگرد مشروطیت که با بیست و هفتمین سال انقلاب اسلامی ایران مصادف است، جای دارد که میان ایده‌ها، عقاید و ادبیاتی که به مشروطیت منجر شد با آن افکار و ادبیاتی که انقلاب سال ١٣٥٧ را شکل داد، مقایسه یی اساسی صورت بگیرد.

از آن جایی که، اکثریت شرکت کننده در هر دو انقلاب مهم ایران، در نهایت، قصدشان، حٌریت و عدالت و استقلال، و یا رهایی و سربلندی ملی بود، بسیاری، آن دو را ماهیتاً یکی پنداشته‌اند. برخی نیز فراتر رفته انقلاب اسلامی را تکامل و ادامه‌ی مشروطیت معرفی کرده‌اند.

اما به رغم وجوه مشترکی که میان دو واقعه بزرگ تاریخ ایران، به طور ظاهری دیده می‌شود، می‌توان به جرئت ادعا کرد که عقاید و ادبیات و ذهنیتی که به مشروطیت منجر شد، با آن ادبیات و افکاری که انقلاب اسلامی را به وجود آورد، کاملا متفاوت است و دره‌ی افتراق عظیمی، میان آن دو یافت می‌شود.

این نوشته‌ی کوتاه اشاره‌یی به برخی از آن تفاوت‌هاست:
نخست این که مشروطیت نتیجه‌ی پسین ایده‌های پیشینی بود که منورالفکران و متجددان ایرانی در انتقاد از جامعه‌ی مسلمانان، در انتقاد از دین و دولت، روحانیت و حکومت، آداب و سنت، اخلاق و نوع زندگی و روابط فردی و جمعی مردم ایران مطرح می‌کردند. آن‌ها با "معیار قراردادنِ" افکار لیبرالی و عوامل ترقی جوامع اروپایی، دسپوتیسم و استبداد شرقی را بی رحمانه می‌کوبیدند. مذهب و روحانیت را شجاعانه و با آگاهی نقد می‌کردند. بدآموزی‌ها و بداخلاقی‌ها و جهل و خرافات و عقاید پس مانده‌ی رایج میان توده‌ی مردم را، بی هیچ واهمه یی از مردم، زیر تیغ تیز نقدهای عریان خویش قرار می‌دادند.

در آثار بانیان ادبیات مشروطه از آخوندزاده، طالبوف، کرمانی، صابر شاعر، نسیم شمال، و ایرج و عارف، گرفته تا جمالزاده، کسروی، هدایت و نیما... که فرزندان مشروطیت و متاثر از آن بودند، چیزی به نام توده‌ی خلقِ به زور عقب نگهداشته شده و یا قربانی توطئه غرب استعمارگر وجود خارجی ندارد. آن‌ها خودِ توده ایرانی مسلمان را مسئول اصلی عقب ماندگی، بدبختی، شکست و سرشکستگی‌های خویش می‌شناختند. در واقع امر، در نظام حکومت‌گری ایلی و استبدادی، در آداب و عادات دست و پا گیر، در مذهب و ذهن خرافات زده، در روح مرده و برده وار توده مسلمان ایرانی، ریشه‌ی بیچارگی‌ها و سرشکستگی‌های ایرانی را جستجو می‌کردند.

آن‌ها، در آن شریعت وطریقت و سلطنت استبدادی- قرون وسطایی ایرانی، چیزِ دندان‌گیری، به عنوان هویت ویژه، اصل متعالیِ اسلامی و یا خویشتن خویشِ ایرانی نمی‌دیدند تا در جستجویش باشند و از شوق بازگشت به هویت اصلی و یا خویشتن خویش جامعه سوزی و خود- ویرانگری کنند. هر چند، ایرانِ باستان و عصر پیش از اسلام را می‌ستودند، اما در فکر بازگشت به آن عصر پایان یافته نبودند و چاره‌ی کار ایرانِ ویران را در بازگشت به هیچ اصل و خویشتن و هویتی نمی‌دیدند. در دیده‌ی روشن بینان و بانیان فکری مشروطیت، چاره‌ی مشکلات ملت و مملکت ایران، در بیداری توده از خواب قرون و اعصار، در توجه به علوم و فنون مدرن، در تعلیم و تربیت نوین، در قانون خواهی در رفع تبعیض و ستم نسبت به زنان و دختران در برابری اجتماعی، در نظام حکومتی مبتنی بر قانون و انتخابات، در حٌرّیت، میهن دوستی، و ورود به جامعه جهانی و اخذِ فرهنگِ مدرنِ اروپایی و دوستی با دنیای غرب بود.

در ادبیات مشروطیت اگر همدردی و دلسوزی بود، دلسوزی نسبت به توده‌ی ملت، دلسوزی نسبت به فقرِ فکری و ذهنیِ مردم بود نه فقر اقتصادی و مالی. زیرا فقر اقتصادی و ناداری را نیز زاییده‌ی فقر فکری و نادانی تلقی می‌کردند.

به این سبب بود که روشنفکران عصر مشروطه به دور از وجیه المله بازی و توده فریبی یعنی بی هیچ ملاحظه یی به زنجیرهای ذهنی توده‌ی مردم ایران سخت حمله می‌کردند. آخوندزاده که پیشگامِ روشنفکرانِ مشروطیت بود می‌تویسد:
"حیف‌ای ایران، کو آن قدرت، کو آن سعادت، عرب‌های برهنه و گرسنه یک هزار و دویست و هشتاد سال است که ترا بدبخت کرده‌اند. زمینِ تو خراب، اهلِ تو نادان و از سیویلزاسیونِ جهان بی خبر و از نعمت آزادی محروم و پادشاهِ تو دسپوت (جبّار) است. تاثیر ظلم دسپوت و زور فناتیزم علماء به ضعف و ناتوانی اهل تو باعث شده و جوهر و قابلیت ترا زنگ آلود و ترا به دنائت طبع و رذالت و ذلت و عبودیت و تملق و ریا و نفاق و مکر و خدعه و جبن و تقیه، خوگر ساخته و جمیع خصایص حسنه را از صداقت و عدالت و وفا و جوانمردی و شجاعت و علو طبع و بلندهمتی و بی طمعی از طبیعت تو سلب کرده و طبیعت ترا با ضد این صفات معدوده مخّمر نموده و یحتمل چندین صد سال خواهد گذشت که رونق نخواهی یافت و به آسایش و سعادت نخواهی رسید و ملت تو با ملل سیویلیزه شده برابر نخواهد شد"«١»

همین گونه داوری را در آثار روشن بینانی که متاثر از مشروطیت بودند در اشکالی دیگر باز می‌بینیم. کسروی تبریزی می‌نویسد:
"توده‌ی ایرانی با حال امروز با توده‌های اروپایی درخورسنجش نیست. این بدیها که ما از ایرانیان می‌بینیم تنها یک معنی دارد و آن این که آلودگی این توده بیش از آن است که پنداشته می‌شد... شما {ایرانیان} خود دشمن خودتان می‌باشید. آنچه شما را زبون گردانیده و به زیردست بیگانگان داده آلودگی‌های خودتان است... دل‌های ایرانیان یک لجن زاریست، یک باتلاقی است که همه چیز را تواند گرفت و در آن لجن زار ناپاک فرو بَرَد... باورهای امروزی ایرانیان درهم آمیخته‌ی آن بدآموزی‌های کهن آسیایی با بدآموزی‌های نوین اروپایی است. بی دلیل نیست که آن‌ها را لجن زار ناپاک می‌خوانیم... از جمله در ایران که در توده این همه آلودگی و گرفتاری پیدا شده است و بیش از همه مایه بدبختی این‌هاست. این است که به ایرانیان گران می‌افتد که به بدی خود گردن گزارند و در اندیشه چاره به آلودگی‌های خود باشند. این به خودخواهی آنان برمی خورد. این است که همه گناه را به گردن انگلیس انداخته خود را کنار می‌گیرند" «٢»

آنچه از آخوندزاده و احمد کسروی آوردیم، نمونه‌ی روشنی از دلسوزی منورالفکران مشروطیت با توده ملت و در نهایت کوشش آن‌ها جهت رهایی فکری جامعه و بیدار کردن "آن خفته‌ی چند" است.

اما در آثار ادبی و سیاسی شکل گرفته پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ که افکار و احساسات و ذهنیت انقلاب ١٣٥٧ ایران را شکل داد، از استثناها اگر بگذریم، دیگر انتقادی از سنت و جامعه و توده‌ی عقب مانده‌ی به خواب رفته نمی‌بینیم. "غم آن خفته‌ی چند" جای خود را به "غم این گشنه چند" می‌دهد. یعنی آنچه گفته و سروده و نوشته می‌شود، عمدتاً نوعی آه و زاری بر فقر وناداری فقرا و یا همدردی ساده لوحانه با درد و رنج معیشتی توده‌های زحمتکش است.

در ادبیات نارضایتی و انقلابی آن سال‌ها، آن چه بر زبان و قلم نویسندگان، فعالان سیاسی، روشنفکران انقلابی و یا روحانیان منتقد دولت جاری می‌شد، عمدتاًَ حمله به شاه بود. گله از غرب و دمکراسی غرب بود و در نهایت، انتقاد خصمانه از آمریکا. زیرا در"طّب سیاسی" آن دوره، ریشه‌ی هر درد و رنج و مرضی را در سلطه‌ی آمریکا می‌دیدند. یعنی آمریکا و عاملش، محمدرضا شاه را مسئول اصلی همه مشکلات و معایب و مفاسد موجود در مملکت ایران، عامل عمده‌ی فقر و ناداری زحمتکشان و علت العلل عقب ماندگی و پریشانی حال جامعه مسلمانان معرفی می‌کردند.

از سوی دیگر، ستایشی بود که از توده‌های استثمار شده، از خلق در زنجیر ایران، از آداب و رسوم و اخلاق، از مذهب و عرفان نقد ناشده، از سٌنن ملی و قومی، و در یک کلام از "آنچه خود داشت" انجام می‌گرفت.

کارِ تعریف و تمجیدها از هویت ویژه ایرانی، از الهیات رهایی بخش اسلامی- عرفانی، از گذشته‌ی پرافتخار باستانی، از هویت شرقی، ضمن محکوم کردن دمکراسی و فرهنگ غربی، به آنجا کشید که بخشی از گردانندگان نظام شاهنشاهی نیز وارد گود شدند. در نتیجه، بازگشت به "خویشتن خویش" به عنوان پاسخی به مشکلات گوناگون جامعه با تاکید بر پرهیز از راه حل‌های غربی و "غربزدگی" مورد پذیرش بسیاری از "متفکران" جامعه وایدئولوگ‌های انقلاب بهمن ١٣٥٧ قرار گرفت.

علی شریعتی که انقلاب ١٣٥٧ عمیقاً تحت تأثیر افکار او بود در "بازگشت به خویش" می‌نویسد:
"امروز که غرب همه‌ی انسان‌ها را از پایگاه ذاتی و فرهنگی و خودزایی و خودجوشی درآورده و آن‌ها را به صورت برده‌هایی نیازمند و ذلیل و زبون و چسبیده و مقّلد ساخته است چه باید کرد؟"«٣» باید به خویشتن بازگشت. این خویشتن چیست و کجاست؟ "به کدام خویشتن بازگردیم؟"«٤» شریعتی پاسخ می‌دهد: "در یک کلمه می‌گویم: تکیه ما به همین خویشتن فرهنگی اسلامی مان است و بازگشت به همین خویشتن را باید شعار خود کنیم".«٥»

این حقیقتی است که، تبِ بازگشت به خویش یا حفظ هویت خویش، عمده ادبا و فضلا و فعالان سیاسی مملکت را از چپ و راست تا اسلامی فرا گرفته بود.

اگر ادبیات مشروطه، مروج ترقی خواهی و فکرغربی شدن و نوشدن بود، ادبیات نارضایتی مقدم بر انقلاب ١٣٥٧، مبلغ آتشین شرقی ماندن، دوری از فرهنگ غرب، بازگشت به سنت و مذهب و عرفان خودی، و هویت جویی بود.

در واقع پیام اصلی دومی‌ها این بود که: " آنچه را خود داریم از دیگران چرا تمنا می‌کنیم". زیرا اسلام و قرآن و ادبیات عرفانی و معنوی ما، پاسخ همه چیز را داده است. "اروپا و آمریکا هم با سودجویی زیرکانه از اسلام و قرآن و عرفان ما به ترقیات شگرف کنونی رسیده است". این سروده‌ی شاعر بزرگ ما شهریار است که در مقایسه‌ی شرق و غرب می‌گوید:
آفتاب حکمت از مشرق به مغرب می‌رود
چشمه‌ی زاینده‌ی اشراق و عرفان پیش ماست
مشعل افروزان عالم روغن از ما می‌برند
آنچه بازار جهان دارد چراغان پیش ماست
این طبیبان دغل در کار خود درمانده اند
ما دوای عافیت دانیم و درمان پیش ماست
در سواد شب توان خواندن چراغ آسمان
شمع بزم صبحدم با ما و قرآن پیش ماست

و نیز ادعای اقبال لاهوری است که:
حکمت اشیاء فرنگی زاد نیست
اصل او جز لذت ایجاد نیست
نیک اگر بینی مسلمان زاده است
این گهر از دست ما افتاده است
این پری از شیشه‌ی اسلاف ماست
باز صیدش کن که او از قاف ماست.

جالب این که برخی از مارکسیست‌ها و روشنفکران چپ انقلابی نیز در ویرانه‌های گذشته، در فرهنگ و تمدن باستانی ایران، در عرفان و اسلام... در جستجوی زرناب افکار سوسیالیستی و یا افراد انقلابی در اِشل جهانی بودند.

می گفتند: گئوماتای مغ در زمان هخامنشیان، مزدک عصر ساسانیان، منصور حلاج و عمادالدین نسیمی مسلمان، مانند ده‌ها عارف و زاهد و صوفی دیگری که دوباره کشف شده بودند، در حقیقت، انقلابی‌ها و منادیان راستین سوسیالیزم و حقوق زحمت کشان در قرونِ پیشین بودند، با چنان شعاعی از افکار انقلابی و ضد سرمایه داری که می‌توانست راه مبارزان انقلابی قرن بیستم ایران و شرق را نیز روشن سازد...

در آن خیز جمعی به سوی گذشته، ناسیونالیست‌های شاهنشاهی ازمخالفان خونی سیاسی خود عقب تر نبودند.
اگر شماری از مارکسیست‌ها ومسلمانای انقلابی، گئوماتا و مزدک و یا امام علی را نخستین سوسیالیست‌ها و یا مولانا را کاشف "تضاد" و هگل شرق، یا نهضتِ مذهبیِ افراطی سربداران را از نخستین حرکت‌های سوسیالیستی- انقلابی جهان معرفی می‌کردند، این‌ها، یعنی گردانندگان فکریِ نظام شاهنشاهی هم، انگشت تاکید بر کورش کبیر داشتند که گویا ٢٥٠٠ سال پیش ازین، اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر را در فردای فتح بابل، برای اولین بار به جهانیان عرضه و اعلام کرده است. یادمان باشد که انواع مراکز فرهنگی باحمایت مالی "دولت شاهنشاهی" شکل گرفته بود تا با بازگشت به هویت ویژه ایرانی، کشف خویشتن خویش ایرانی، راه و روشِ ایرانی را در رسیدن به عظمت و "تمدن بزرگ" آتی ترسیم کنند. خلاصه‌ی پاسخ نظریه پردازان "نظام آریایی" هم این بود که دمکراسی غربی به آخر خط رسیده، نه تنها با ویژگی‌های ایرانی نمی‌خواند، به درد هم نمی‌خورد. در نتیجه، چاره‌ی کار در بازگشت به نظام و سنن" پرشکوه شاهنشاهی باستانی" است که گویا "روح" آن با جسم و جان ایرانیان سخت آمیخته و پاسخ همه مشکلات مهم امروزی ایران را می‌تواند بدهد.
تشکیل حزب رستاخیز، ایجاد نظامِ تک- حزبی با تکیه بر قدرت مطلق شاهِ پهلوی، آن هم در یک کشور مدعی مشروطه، حادثه اعجاب آوری بود که تنها از دل آن جریانِ بازگشت به "خویشتن شاهنشاهی خویش" و از معرکه‌ی دشمنی با دمکراسی غربی می‌توانست بیرون بیاید، که آمد و راه صاف کنِ بزرگ انقلاب اسلامی ١٣٥٧ شد. فراموش نکنیم که از خود محمدرضا شاه گرفته تا انبوه رجال کشوری و لشگری ایران هر چند دوست و وابسته‌ی غرب و آمریکا بودند، اما، دمکراسی‌های غربی و سیستم سیاسی آمریکا را برای ایران اصلا، ابدا نمی‌پسندیدند. شخصِ شاه، خاصه پس از افزایش قیمت نفت اوپک از هر موقعیتی در تمجید از نظام فردی شاهنشاهی و در تحقیر و نفی دمکراسی‌های غربی استفاده می‌کرد. در طول چند دهه سلطنتش هم، در هر فرصتِ مناسبی، از قدرت نهادهای انتخابی و مردمی کاست و بر قدرت نهاد سلطنت و شخص خود افزود.

در این مورد، مقایسه‌ی میانِ مظفرالدین شاه با محمدرضا شاه که اولی در شکل- گیری و پیروزی مشروطیت و دومی در زمینه سازی برای انقلاب ١٣٥٧ نقشی تعیین کننده داشت، حایز اهمیت و گویای حقایق بسیاری است.

مظفرالدین شاه قاجار که بدون همکاری او پیروزی مشروطیت در آن برهه از زمان غیرممکن بود، قبل از ماجرای مشروطه خطاب به امین الدوله می‌نویسد:
"سلطنت ایران بر حسب شان و مقام خود به مقتضای وقت و زمان بسیار عقب افتاده. خیلی باید جد و جهد و کوشش کرد تا به همسایگان و دول مجاور خود برسیم. لذا تعویق در اجرای اصلاحات و تامل در کارها ابداً روا نیست، چه هر قدر زودتر به اصلاحات بپردازیم دیر است باید دو اسبه تاخت تا به منزل رسید.

جناب امین الدوله- ما خود سبب تعلل و تامل شما را در اجرای اصلاحات می‌دانیم که به ملاحظه اختیارات مطلقه ماست، این نکته را خودمان کاملا دانسته ایم، و هرگاه رضا به محدودیت نبودیم. چنین تکلیفی نمی‌نمودیم.
شما را با کمال اطمینان امر می‌نماییم که با قوت قلب و استقامت رأی به اصلاحات لازمه ولو آنکه منافی با اختیارات مطلقه ما باشد سریعاً و عاجلاً به پردازید. از این به بعد هیچ عذری پذیرفته نخواهد بود. ترتیب اصلاحات را بدهید به حضور آورده امضاء فرماییم"«٦»

ناگفته نگذاریم که در جنبش مشروطیت، به حکم علماء بزرگ شیعه، شیخ فضل الله نوری را به جرم همکاری با استبداد و ضدیت با مشروطه به چوبه‌ی دار سپردند.

اما در زمینه سازی برای انقلاب ضد محمدرضا شاهی، روشنفکران، صاحب نفوذی چون آل احمد، شیخ فضل الله را نماد استقلال خواهی نامیدند و در انقلاب اسلامی ١٣٥٧ مقامش را به عرش اعلی رسانده، تاج سر نظام فقاهتی کردند.

نتیجه این که، ادبیات مشروطه، نقد دین و سنت و سلطنت برای ساختن جامعه‌ی نو و متجدد، یعنی ایرانی مدرن و مترقی بود. اما ادبیات و تعلیماتِ سازنده‌ی انقلاب بهمن ١٣٥٧، نقد جامعه نو، نفی تجدد، درهم ریختن فکری و سازمانی ایرانِ نیمه مدرن بود برای بازسازی اسلام و سنت و سلطنت...

نکته دوم، این که، نهضت مشروطه خواهی، برخلاف نهضتی که به انقلاب ١٣٥٧ منجر شد، غرب ستیز و ضدخارجی نبود. مشروطه خواهان و روشنفکرانِ بانی آن، با دخالت خارجی‌ها خاصه با سلطه‌ی روسیه تزاری در ایران سخت مخالف بودند، اما ایدئولوژی ضد روسی نداشتند این خودِ امپراتوری روسیه بود که علیه مشروطه طلبان ایرانی شمشیر کین کشیده از استبداد محمدعلی شاهی حمایت نظامی می‌کرد.

اما انقلاب ١٣٥٧ اساساً با ایدئولوژی ضد آمریکایی و غرب ستیزی افراطی صورت گرفت به طوری که پیکار با آمریکا و متحدش اسراییل به یک ارزش مذهبی- ملی تبدیل گردید.

در این انقلاب، فرض بر این بود که ایرانِ محمدرضا شاهی مستعمره‌ی غرب و آمریکا، شاه هم عامل گوش به فرمان ایالات متحده است.

این ایدئولوژی آمریکا ستیزی که از جنگ عقیدتی- سیاسیِ شوروی و بلوک کمونیستی علیه آمریکا و غرب، عمیقاً تأثیر پذیرفته بود، به بخش ماندگار ایدئولوژی انقلاب اسلامی و گره اصلی مشکلات داخلی و خارجی نظامِ برآمده از انقلاب ١٣٥٧ تبدیل گردید.

در بیان تفاوت طرز فکر مشروطه خواهان با انقلابیون سال ١٣٥٧ همین بس که مشروطه خواهان در سفارت انگلستان بست نشستند، حمایت غرب را جلب کردند در انقلاب اسلامی، سفارت آمریکا را اشغال کرده و بستند.

نکته سوم این که، در نهضت مشروطه خواهی، انقلابی گری و رژیم افکنی و یا مبارزه جویی با دولت و پادشاه وقت به ارزش و اعتبار مستقلی تبدیل نشده بود.

هدف از مشروطه خواهی، تطبیق سلطنت با دمکراسی، اصلاح امور دولت و ملت، ترقی کشور و رفاه حال رعیت بود.

هیچ شخص و فرقه‌ی سیاسی مهمی، سرنگونی سلسله‌ی قاجار و یا برافکندن سلطنت را به هر قیمتی به مشغله‌ی ذهنی خود تبدیل نکرده بود. کما اینکه، پس از خلع محمدعلی شاه قاجار از سلطنت که با اقتدار و قدرت تمام صورت گرفت، مشروطه خواهانِ پیروز، فرزند او احمد شاه قاجار را به پادشاهی کشور مشروطه ایران برگزیدند. یعنی تداوم سلطنت قاجار را در قالب نوین قبول کردند. در واقع، مشروطه، انقلابی بود که انقلابی حرفه یی نداشت، افرادی چون حیدرخان بٌمبی هم بیشتر تحفه قفقاز بودند، تا سر برآورده از انقلاب مشروطه.

اما در تعلیماتی که انقلاب بهمن ١٣٥٧ شکل داد، رژیم افکنی، آمریکاستیزی، سازش ناپذیری، انقلابی حرفه یی بودن، ترویج کینه طبقاتی، کاربرد قهر و خشم انقلابی،... متاثر از انقلابات روسیه و چین و جهان سوم، به ارزشی یگانه و عالی و والا تبدیل گردید.

کیش پرستش انقلاب همه جا را فرا گرفت. شوق پیکار با رژیم شاه و امپریالیسم آمریکا، دین و آیین انبوهی از دانشجویان و روشنفکران و روحانیون شد.

انقلابیگری، در جامعه روشنفکری، در دانشگاه‌ها، در حوزه‌های دینی و مذهبی، و در موضع گیری بسیاری از شخصیت‌های صاحب نفوذِ ملی و مملکتی اثری باورنکردنی گذاشت به طوری که روشنفکر بودن اما انقلابی یا ضدآمریکایی نبودن، دانشجو بودن اما مبارزه نکردن، حکمی تناقض آمیز می‌نمود. و در حوزه‌های مذهبی نیز روحانیون غیرمعترض و ساکت و میانه رو، مٌهرِ وابستگی به رژیم شاه را می‌خوردند.

یادآوری برخی از شعارهای آن عصر انقلابی می‌تواند روشنگر باشد:
"من مبارزه می‌کنم پس هستم". "تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود". "انقلابِ سرخ از مطّهرات است". "اول، حّی علی السِلاح بعد حّی علی الصلاح"...

از یاد نبریم، در جوی که به افکار و برنامه‌ی گروه‌ها و شخصیت‌های موجود در جامعه، برحسبِ درجه‌ی انقلابی بودن و شدت مبارزه شان در برابر شاه، نمره‌ی ردی یا قبولی می‌دادند، در موقعیتی که شدت مبارزه یک انقلابی، محتوایِ ناچیز پیام و سطح نازل دانش و بینش او را تحت الشعاع قرار می‌داد، در چنان فضایی بود که فقهِ انقلابیِ آیت الله خمینی، با تاکید بر این که تقّیه در برابر محمدرضا شاه جایز نیست، بل حرام است به کرسی حقانبت نشست و شخص او، که در دیده‌ی انقلاب پرستان، جامعِ جمیع صفات یک رهبر سازش ناپذیر و تندرو می‌نمود، پیشوای کاریزماتیک و دایرمدار قدرت شد.

نکته چهارم این که، مشروطیت، نهضتی ایران خواه و ملت ساز بود. مشروطیت در نظر و نقشه و عمل، برای ساختن ایران و برای ایران به وجود آمد. آن جنبش مترقی، در خط عشق به ایران، گسترش میهن دوستی و مردم گرایی شکل گرفت و سپس، آنگاه که استقرار یافت، به حد اعلی درجه به ایراندوستی و ملی گرایی سازنده دامن زد.

اساساً، ایده‌ی وطن شناسی و میهن دوستی فرآمد کار سیاستمداران و روشنفکرانِ بانی مشروطیت بوده. از امیرکبیر و آخوندزاده و طالبوف گرفته تا پیکارگرانی که در انقلاب مشروطه، مستقیما دست داشتند، با جان و دل و زبان و قلمشان عشق به ایران و مردم آن را به ثبوت رسانده ترویج کردند...

همین عشق بود که رزم آور بزرگ مشروطیت ستار نامدار را در پاسخ به پیشنهاد کنسول روس، به فریاد آورد! " از من می‌خواهید که به زیر پرچم روسیه درآیم، خیر، هفت دولت باید به زیر پرچم ایران درآید".

برای فرزندان مشروطیت هم، ایران خواهی و عشق به میهن و مردم، سرلوحه‌ی همه‌ی کارها بود.

کسروی تبریزی می‌نویسد:
"دل بستگی به استقلال ایران، و از دست ندادن هیچ گوشه‌ای از آن باید مقصد اول باشد. ایرانیان باید استقلال خود را ارج گذارند و دلبستگی نشان دهند. باید به همه‌ی توده معنی آن را بفهمانند. این سرزمین ماست. این خانه ماست. ما اینجا می‌نشینیم و زندگی می‌کنیم... هر چه داریم از اینجاست. باید قدرش را بدانیم و به آبادیش بکوشیم..."

و نیز سخنان بر زبان آمده‌ی شخصیت بزرگ مشروطیت، محمد مصدق است که گفت:
" مسلک من، مسلک سیدالشهداست، یعنی آنجایی که حق در کار باشد، با هر قوه یی مخالفت می‌کنم. از همه چیز می‌گذرم. نه زن دارم. نه پسر دارم. نه دختر دارم. هیچ چیز ندارم. وطنم را جلو چشمم دارم"«٧».

اما در انقلاب بهمن ٥٧، در حرکت اسلامی رادیکالی که آیت الله خمینی رهبری می‌کرد، میهن دوستی و ملی گرایی نه تنها محلی از اعِراب نداشت، بل جرم و خیانت و خروج از دین شمرده می‌شد، فراموش نکنیم که حتی به ملی- مذهبی‌های خادم جامعه رحمی نشد... مشروطه اگر نماد ملی گرایی یعنی مصدق و هم- فکرانش را به دل توده ایرانی کوچه و بازار برد، رژیم برآمده از انقلاب ١٣٥٧، نام او را از هر کوچه و بازاری شست و مرتدش خواند.

مشروطه خواهان اگر مشروطه را برای ایران و آبادی آن می‌خواستند، آیت الله خمینی علنا می‌گفت که ایران را برای اسلام می‌خواهد.

آن انقلاب حتی در شکلِ شبه مشروطه نیز ایرانسازی کرد، این انقلاب از ابتدای امر ویرانگری و ایران- ستیزی کرد. مشروطیت، دولت‌هایی چون دولت قوام و مصدق... را داشت که حفظ آب و خاک و منافع و آبروی ایران، دل مشغولی لحظه به لحظه شان بود. انقلاب اسلامی رهبرانی چون شخص آیت الله خامنه یی را دارد که دل مشغولیِ شان، حفظ مسجدالاقصی، پس گرفتن تپه‌های جولان و یا تقویت مواضع حزب الله در لبنان است.

نکته پنجم در بیان تفاوت مشروطیت با انقلاب اسلامی ١٣٥٧ این است که، مشروطیت، جریانی غیرایدئولوژیک، غیرمکتبی بود. الهام گرفته از لیبرالیسم و افکار عصرِ روشنگری.
اما انقلاب بهمن ٥٧، جریانی عمیقا مکتبی، ایدئولوژیکی، ضد لیبرالی بود، متاثر از مارکسیسم روسی و انقلابات ضد امپریالیستی جهان سومی...
در تایید ادعای فوق می‌توان گفت که:
١. مشروطه خواهان، اتوپیا نداشتند. هیچ مدینه‌ی فاضله و جامعه‌ی کامل و بی عیبی و نقصی که معمولا در جریان‌های ایدئولوژیکی و مکتبی سخت به آن معتقدند، در مد نظرِ سران آن نهضت نبود. اما در انقلاب ١٣٥٧، دو نیروی شکل دهنده آن، یعنی چپ‌ها و اسلامی‌ها، مدینه‌ی فاضله و اتوپیا داشتند. هدف چپ، جامعه‌ی بی طبقه کمونیستی بود. پیروان شریعتی و مجاهدین ایستگاه آخرشان جامعه‌ی بی طبقه‌ی توحیدی خالی از استثمار بود. انبوه طرفداران آیت الله خمینی هم متاثر از همان افکار یوتوپیایی، جامعه‌ی ایده آلی را می‌خواستند تا امکان ظهور امام غایب شیعیان به وجود آید.

این نکته نیز مهم است که: نهضت مشروطیت، اهداف روشنی چون: تاسیس مجلس قانونگزاری، نوشتن قانون اساسی، محدود کردن قدرت سلاطین، حکومت قانون، سازندگی و نوگرایی، کسب علوم و فنون جدید را آشکارا تبلیغ می‌کرد. در واقع هرچه می‌خواستند برای ایران و رفاه حال ملت آن بود. نه ادعایی برای نجات ساکنان کره‌ی زمین داشتند و نه چنان ادعایی را در توان خود می‌دیدند.

اما در انقلاب ١٣٥٧، چپ‌ها و اسلامی‌ها، سوای براندازی شاه و پایگاه امپریالیزم جهانی در ایران در فکر نجات بشریت از سرکوب و استثمار و استکبار جهانی بودند یعنی انقلابی را می‌خواستند که جهانشمول باشد.

٢. در مشروطیت نوعی رهبری جمعی وجود داشت. مراکز فکری و مذهبی متعددی آن نهضت را رهبری می‌کردند یعنی، رهبری واحدی با قدرت مطلقه که از ویژگی‌های نهضت‌های ایدئولوژیکی است در مشروطیت نبود.

اما در انقلاب اسلامی ٥٧، از احزاب و شخصیت‌ها و تحصیل کرده‌ها گرفته تا انبوه توده‌های عادی مردم، با مسلوب الاختیار کردن خود با پیشوای کاریزماتیک انقلاب بیعت کردند و گوش به فرمان او آماده جانفشانی شدند.

٣. مشروطه خواهان، حقانیت خواست‌ها و کارهای خود را از رأی و خواست روشن و آشکار مردم می‌گرفتند. هدف نهایی شان حاکم کردن مردم بر سرنوشت خودشان بود.

اما در انقلاب بعدی، مارکسیسم- لنینیزم برای چپ‌ها، اسلام هم برای اسلامی‌ها، منشأ و منبع حقانیت و مشروعیت شد. به آن سبب بود که رژیم برآمده از انقلاب بهمن ١٣٥٧، حقانیت سیاست‌های داخلی و خارجی خود را از مکتب ولایت فقیه کسب می‌کند نه از خواست‌های ملی و رأی اکثریت مردم...

٤. برخورد رادیکال با امور سیاسی و حکومتی، تقسیم جامعه به انقلابی و ضدانقلابی، دوست و دشمن، و در نهایت به خائن و خادم، از مشخصات اصلی نهضت‌های ایدئولوژیکی و مکتبی است.

ازین لحاظ، مشروطیت جریانی اعتدالی، اصلاح طلبانه، به دور از رادیکالیسم و بنیادگرایی بود. اما انقلاب بهمن ٥٧، جامعه را به مکتبی و غیرمکتبی، انقلابی و لیبرال، مستکبر و مستضعف و در نهایت به خودی و غیرخودی تقسیم کرد...

آن نهضت چارچوبی برای وحدت ملی فراهم آورد، این انقلاب مکتبی را بر ملت تحمیل کرد، که در دایره‌ی تنگ آن حتی شمار اندکی از خود فقها هم نمی‌گنجند.

پایان سخن اینکه، مشروطیت حاکمیت ملی و مردم سالاری، همراه با اصلاح امورِ دولت و ملت را می‌خواست.
انقلاب بهمن ١٣٥٧، سلطه‌ی مطلق "مکتب و مذهب" را بر جامعه طلب می‌کرد.
اولی کوشید تا از سلطنت و دولت افسون- زدایی کند این یکی، با مذهب و ایدئولوژی انقلابی آن‌ها را در افسون و افسانه و تقدس فرو برد...
آن، از ایرانی، فردی مترقی و خوشبخت می‌خواست بسازد. این، تربیت انسان مکتبی را وظیفه‌ی اصلی خود اعلام کرده...
آری، میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است.

-------------------
منابع:
١) مکتوبات ص، ٢١-٢٠، میرزا فتحعلی آخوندوف
٢) پرچم سال ١ ص، ٢٢-٢١٢-٤٠٦
٣) بازگشت به خویش ص، ٢١ علی شریعتی
٤) همان منبع ص، ٢٧
٥) همان منبع ص، ٣١
٦) روزنامه‌ی حبل الامتین- شماره ١ جمادی الثانی ١٣٢٤- سوم آگوست ١٩٠٦
٧) مصدق در محکمه‌ی نظامی، جلد دوم، ص، ٤١٣ سرهنگ بزرگمهر