در این روزهای آیین شهید پرستی وشهید پروری، و بازار گرم “اویماقیت” برخی از قومگرایان، من در پی نوشتن چیزی پیرامون رویداد ۲۱ آذر در آذربایجان و یا هر گونه چیزی در این زمینهها نبودم. اما نوشته بی آرایه و شجاعانه آقای بابک امیر خسروی، مرا بر آن داشت که در چارچوب نامهای به ایشان و سپاس از آنچه نوشتهاند، چند سطری بنویسم که در زیر میخوانید.
جناب آقای امیر خسروی
با سپاس از احساس مسئولیت اجتماعی شما هم میهن و پیشکسوت ارجمند
۱) من در جایگاه یک کمونیست قدیمی با بیش از ۶۰ سال سن، از سالهای میانهی دههی چهل که کمابیش درگیر فعالیتهای سیاسی شدم، با خودم بسیار کلنجار رفتم تا به خویشتن بباورانم که رویداد ۲۱ آذر ۱۳۲۴ آذربایجان، یک جنبش دموکراتیک بوده و ادعاهای رژیم شاه و نیز ملیگراها در باره وابسته بودن آن، سخنی بیپشتوانه و بیش از هرچیز، گونهای تودهای ستیزی و کمونیست ستیزی است. مدتی نیز در پستوی ذهن خودم و با نگرش مثبتی که در آن هنگام به “کشور پرولتاریای پیروزمند” شوروی داشتم، سبک سنگین میکردم که شایدهم پیروزی فرقه دموکرات در آذربایجان، میتوانست مقدمهای باشد برای ایجاد “اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ایران”. اما گذشت روزگار، نادرستی پندار من و درستی گفتار کسانی که رویداد آذربایجان را یک نغمه شوم جدایی خواهانه و همسو با خواست الحاقگرایانه دولت شوروی میدانست، کمابیش بر من ثابت شد. بدتر از آن، کارزار گسترده قومگرایان چپگرای ایرانی پس از حس کردن بوی کباب حکومت اقلیم کردستان در کمابیش یک سال گذشته بود که گویی کسانی چون من، از اینکه سخن از یکپارچگی میهن خود یعنی ایران به میان میآوریم، چیزی به کسی بدهکاریم یا باید شرمنده باشیم. این رفتار قومگرایان و دفاع آشکار آنها از جدایی خواهی، باور به درستی سخن مخالفان فرقه دموکرات آذربایجان و کردستان را در من افزود. به ویژه رفتار خودخواهانهی پسر بارزانی در برابر دوربینها که با تهدید دولت عراق، آشکارا شیپور جنگ داخلی در آن کشور را به صدا در آورده و با پرده برداشتن از یک حکومت قبیلهای در بخشی از خاک عراق، و درگیریهای پیش از آن دو حزب کرد، سراب بودن یک دولت فدرال و دموکراتیک “کوردی” در آن کشور را آشکار ساخته است. از این رو، برخلاف پندارهای دوران جوانی، من هم از اینکه گروه زیادی از هم میهنانم در آن رویداد نافرخنده و شوم کشته و آواره شدند، هنوز بسی اندوهگینم، اما از اینکه برنامهریزان آن رویداد شوم شکست خوردند و آذربایجان هنوز پارهی تن ایران است، خرسندم.
۲) روزگاری؛ در سایهی متدولوژی علمی مارکس و به پشتوانهی از جان گذشتگی هزاران ایرانی دلاور؛ “چپ” بودن در کشور ما، نشانۀ سرافرازی و سرچشمه امید به آیندهی روشن انسان، جهان، و ایران بود. اما متاسفانه اکنون؛ در پی تبدیل مارکسیسم به آیین دفاع فرقه گرایانه و پوپولیستی از طبقه کارگر نزد گروهی که خود را چپ ناب مینامند؛ و نیز پنهان شدن در ویرانهی مبهم و سد دروازهی “حق تعیین سرنوشت”، بسیاری از دموکراتها و کمونیستهای ریشه دار ایرانی؛ از شناساندن خویش با این نام، پرهیز میکنند. بسیاری از این افراد، کسانی هستند که پیشینهی سالها نبرد سرافرازنه در راه دموکراسی را دارند، شماری از دوستان و خانواده آنها در این راه جان باختهاند، و هم اکنون نیز این کسان نه در خانه امن بیگانه، بلکه در پهنه زندگی پرآشوب و واقعی درون کشور زندگی و نقش آفرینی میکنند. اما این کسان، به خوبی میدانند که به شکار سایهها نمیتوان رفت. دموکراسی و انسانیت را، باید در جایی دید و بساوید. شعارهای کلی و پوچ عدالت خواهی کور و دموکراسی ناروشن و در خلاأ، راه به جایی نمیبرد، و شاید چیزی جز عوامفریبی از آن نزاید. این نه ربطی به شکست مارکسیسم دارد و نه چپ. ریشهی این پدیده، در فرقه گرایی و ناآگاهی از هستی راستین زندگی اجتماعی، در میان مشتی ملای مدرسه نرفته است. کسانی که سایه جهان واقعی را میبینند و آنچنان به غار افلاتونی خویش خو کردهاند، که مگر سور اسرافیل بتواند استخوان پوسیده آنها را به جنبش در آورد. راز ناکارآمدی پیوستار رنگارنگ چپ مارکسیستی، و کاهش روز افزون دامنهی نفوذ اجتماعی آنها، درست در همینجا است. کسی که برای به دست آوردن یک دستمال موهوم، بر آتش سوزاندن خیمه یک ملت کهن میدمد، از چه کسی چشم یاری دارد؟ مگر از کسانی که این نیروی چپ، سالها آنها را امپریالیست مینامید.
۳) امروز، سست بنیادی و شکست پذیری حاکمیت جمهوری اسلامی بر کسی پوشیده نیست. اما جای سیاستورزان آگاه و رهنمودهای دورانساز آنها در دگرگون سازی فضای سیاسی ایران، خالی است. درست در همین روزگار و بنا بر واقعیتهای اجتماعی موجود، ایرانگرایی و دفاع از یکپارچگی سرزمینی و منافع ملی ایران، کارآ ترین ابزار نبرد بر علیه این حاکمیت است. این را حتی واپسگرایانی چون احمدی نژاد نیز به خوبی دریافتهاند و از آن بهره میگیرند. این شعار نه تنها در میان فارس زبانان، بلکه در میان بیشینه یا شاید همه مردم غیر فارس زبان ایران نیز جایگاهی بسی برجسته دارد. اما کسانی که در غار نشسته و یا بوی کباب تجزیه ایران را به خواب میبینند، راه دیگری میروند. راهی که اگر زنده باشند، شاید چندی دیگر ناگزیر از دادن پاسخ دشواری به ایرانیان باشند. پاسخی که هم اکنون حزب توده ایران و سازمان اکثریت از دادن آن به پرسشهای مربوط به ۲۸ مرداد یا سالهای آغاز انقلاب، ناتوانند. اینکه من تنها از این دو سازمان چپ نام میبرم، از آن رو است که به پنداشت من، دیگر سازمانهای چپ؛ بد یا خوب؛ به راستی در اردوگاه چپ مارکسیستی، جایی نداشتند و ندارند. آنها اصلاً سیاست پیشه هم نبودند و نیستند. پاسخ به این پرسش که چرا طبقه پرشمار و آگاه متوسط جدید را ندیدید، و روز شب نام طبقه کارگر را دم گرفتید، بی آنکه کوچکترین پیوندی با آن داشته باشید. چرا به نام دفاع از طبقه کارگر، صنعت و سرمایه داری صنعتی را کوبیدید، و تجارت پیشگان را از زیر ضرب بیرون آوردید. چرا بر خروش جنبش پردامنه سبز چشم بستید؟ چرا همچون دن کیشوت، بازوی ناتوان و بی اثر خود را اهرم جابجا کردن جهان پنداشتید و هرکس دیگری را خس و خاشاک به شمار آوردید؟ چرا در پرچم پراکندگی همه جانبه و تجزیه ملی باد انداختید و با دستاویزهای گوناگون، از وحدت و یکپارچگی ملی مردم و نخبگان ایران، سر باز زدید؟ من از این جایگاه ناخوشایند نیروهای چپ در جامعۀ ایران بسی اندوهگینم، اما از اینکه میدانم و میبینم که نغمه شوم جدایی خواهی برخی از آنها در میان مردم ایران؛ نه شنیده میشود و نه پذیرفته میشود، خرسندم.
۴) راستی اینست که هنوز، واژگانی چون ملت، قوم و حق تعیین سرنوشت، برای بسیاری از کنشگران ایرانی روشن نیست و از آنها همچون کلیشهای بی روح بهره میگیرند. اما این روزها، گروهی از قومگرایان به سادگی و بی هرگونه احساس مسئولیتی، بر گره قومی خود نام ملت مینهند و در سر هر کوی و برزن به عرضه آن میپردازند. امیدوارم به زودی بتوانم گفتاری بسنده را در این زمینه آغاز کنم.
بازهم از جناب بابک امیر خسروی سپاسگذارم، و برایش زندگانی درازی آرزو میکنم. پیروز باشید
بهرام خراسانی
۲۲ آذرماه ۱۳۹۱
■ دوست گرامی خوشباور آذری، با درود!
یکی از مختصات مردمان تشکیل دهندۀ ملتها که دیرینسال در کنار یکدیگر زندگی کرده بوده اند و در پستی و بلندی های حوادث تاریخی، از میوه های تلخ و شیرین آن رویدادها ارثیه ای برده، روحیه ای مشترک پیدا کرده بوده اند، داشتن خاطرات مشترک پنهانیست که در ناخودآگاه جمعی آنان به اشتراک یا به یادگار مانده، از طریق فرهنگ، آداب و رسوم، هنر و ادبیات و مذهب خانواده گی از نسلی به نسلهای بعدی تحویل داده شده است. معمولاً، زشتی و زیبائی این معنویتهای فرهنگی بدلیل ناپیدا بودن آنها، بدون نقد و ناخودآگاهانه در همان چندسال نخست طفولیت، چشم و گوش و فکر بسته، از والدین پذیرفته می شوند و ملکۀ ناخودآگاهانۀ ذهن می شوند، به شخصیت فرا می رویند و کار و اثر خود را در ادوار آیندۀ جوانی و میانسالگی و چه بسا سالخورده گی بر سرنوشت خودِ فردی و خودِ جمعی بر جای می گذارند و ارادۀ فردی و جمعی را شکل می دهند. این عناصر فلسفی ـ فرهنگی در گذشته از کانون مذهب در انسانها جریان می یافت و جوامع محافظه کار که با نقد و نوگرائی میانۀ خوبی نداشتند و بویژه در جوامع روستائی سنتگرا می زیستند، پس از سده ها آن داشتارهای فلسفی ـ فرهنگی را همانطوریکه بوده اند و شاید با تغییراتی تعصب آمیز تر به حساب پس انداز نسلهای بعدی واریز کرده اند. یکی از این داشتار های سنتی ـ فرهنگی؛ تقدیرگرائی بوده که در فرد؛خودآگاهی تولیدی، کارورزی، تکیه براندیشه و عمل شخصی، تحولخواهی خویشتن باورانه و زحمتکشانه را عقیم می کرده و وی را در تنگناهای زمان، وا می داشته تا به جستجوی یک ناجی بگردد تا زنده گی و دردهای او را دوا و درمان سازد. مذهب تقدیر گرا در کنار فلسفۀ پاسیفیستی که تولید کرده بود، نیاز به یک ناجی را نیز فهمیده بود، از همین روی بود که در کنارجهان بینی تقدیرگرای خود، آرزوی یک پیشوای رهائیبخش، یک ناجی را نیز جای داده بود و شهادت و حماسه سازی در راه ظهور آن پیشوا، آن ناجی رهائیبخش را نیز اختراع کرده و آن آرزو ها را در ناخودآگاه جمعی ذخیره نموده بود تا در شرایطی که پیشوایان آزمند قدرت و اقتدار گرایان مذهبی در آرزوی حفظ قدرت یا رسیدن به آن بودند، از آن دستآویزها سود جویند. حالا دیگر عصر مذهب به پایان رسیده و آزمندان جهانگرائی قدرت در جستجوی صنعت مکتب و ایده ئولوژی اقتادند تا به پاس سیطره بر مردمان و سرزمینهای بیشتر و بسط استعمار یا استثمار ملتهای دیگر، از آن برای تفرقه استفاده کنند. ایده ئو لوژی ملت سازی استالین از همین جا سرچشمه می گرفت. استالینی که علناً انزجار خود را از ایرانیان اعلان کرده بود. آخر این روباه پیر، این هیولای آدمیخوار چطور در فکر ترقی و آزادی و استقلال مردم آذربایجان و کردستان ایران بود؟ مگر نه این بود که می خواست ابتدا این دو نقطه را از ایران جدا و خوشبخت سازد و پس از آن بقیۀ ایران را به ترقی و خوشبختی و استقلالذ و آزادی نایل آورد!!!مگر نه این بود که عزمش خوردن ایران نفت خیز با منابع سرشار معادن بود تا به آبهای گرم(گرم=ثروتمند) دستیابد؟ آیا روسها و آذریان و دیگر اتنهای موجود در روسیه فدراتیو شوروی سوسیالیستی آدمهای آزادی بودند؟ پس آن نوار قرمز چه بود؟ اندیشه محصول قیاس است. چرا غربیان به نوار قرمز نیازی نداشتند؟ چرا باید آقایان پیشه وری، احسان الله خان، لادبن برادر نیما، تقی علوی و تقریباً صد نفر اعضای حزب کمونیست ایران و سدها کادر و عضو دیگر در فاصله های کوتاه با توجیهات ساخته گی با مرگهای طبیعی کشته شوند؟ سی میلیون نفر از مردمان شوروی و همین کارگران و زحمتکشان و کشاورزان را استالین شخصاً اعدام کرد، چرا؟ معرفی می کنم. اگر در آلمان، اتریش، سویس یا لوگزامبورگ زنده گی می کنید، اثری در خشان انتشار یافته که ترجمه از تاریخدانان روسی و محققین دیگر جهان است. بخوانید و ترجمه کنید. اگر مبرا و رها از پیشداوری هستید و آنها را نوشته های سرمایه داری و امپریالیسم نمی پندارید؟ به گاهنامۀ«جئو اپوخ»، شمارۀ 38، مجله ای تحقیقی برای تاریخ شناسی در هر مجله فروشی بزرگی وجود دارد، مراجعه کنید و بشناسید، اصلا استالین که بود؟ یک راهزن لومپن و تبهکاری که به سیاست راه جست. آیا راهزنان می توانند از خود گذشته گی نشان دهند، به سیاست راه یابند و به راهزنی بپردازند؟ حالا دیگر پرده های ابهام و اسرار یکی پس از دیگری پس می روند. اگر حساب خوشبختی و تحولخواهی در کارست، چرا مردم تاجیکستان، ازبک، ترکمن، قیرقیز و نخجوان و.... پس از هفتاد و پنج سال فقیر و عقب مانده باقیمانده بودند و در روسیه بخاطر یک جین یایک بستۀ بیمقدارِ آدامس، دختران آرزومندشان به خودفروشی می پرداختند؟ آیا آن تحولات تبلیغی در آن یکسالۀ آذربایجان برای خاطره سازی نبوده است تا آن توده و مردم ایران را فریفته و اغوای خود سازند؟ امروزه همه می دانند که مکاتب ایده ئو لوژی بخار فقدان حقانیتهایشان، به سه چسز توسل می جویند، جعل تاریخ و فرهنگ، تبلغات دروغ پردازانه و نیروی نظامیگری. چرا ما انسانها به نیروی اراده و همبستگی و کار وتفکر های زحمتکشانه و نوآورانۀ خود بی اعتمادیم و از خودآگاهی و اعتماد بنفس کافی برخوردار نیستسم؟ چرا مردم آلمانی باید باشند و ما نباشیم؟ چرا ما ناجی گرایان باید هر بار از چاله ای به تله ای دیگر و از قفسی به به دامگهی دیگر درافتیم. چرا جلوی خود را نمی نگریم و چشمانمان پیوسته در جستجوی یک پیشوا و یکی ناجیست که گویا قرار است از آسمان برایمان نازل شود؟ علت این رومانتیزم انقلابی در چیست؟ نه اینکه همۀ ما مذهبیون باخدا و بیخدائی هستیم که تفاوتهای میان ما را خدایان زمینی و آسمانی تعیین می کنند؟ بشما با تمام وجودم قول می دهم، نه پیوستن به دنیای کمونیسم؛یک شانس تاریخی برای آذریان ایرانی بود. دنیا هنوز به پایان نرسیده است. بقیۀ دم خروس بعدها بیشتر پیدا می شود. منتظر بمانید. حقایق بیشماری در امنیت خانه ها و تاریکخانه های کمیساریاهای کمونیستی و اطلاعاتی ایران گم و گور شده اند. آگاهی های بیشتر از تاریکخانه ها و آزادی درایرانی دموکراتیک و مترقی همگان را از توسل به رؤیاهای رومانتیک مکتبی منصرف و به ترقیات نسبی خودباورانه روی خواهد داد. اعتماد بنفس محصول نقد اشتباهات گذشته و اصلاح نارسائی و طرح برنامه های ترقی و بهروزیست و دسترسی به پیروزی های تاریخیست. ابتدا باید از تعصب فاصله بگیریم، به همدلی برسیم و دست در دست یکدیگر طرحی نو دراندازیم.