نخستین آشنائی من با “کُرد” و “کردستان”، پیش از آنکه در کتاب جغرافیای دبستان در آن باره بیاموزم، خواندن داستانی بود از داریوش عباداللهی (۱) بنام “گلاوژ و خالد”، هنگامی که نُه یا دَهساله بودم و در آذربایجان به دبستان میرفتم. عباداللهی زاده بندر انزلی بود، در تبریز زندگی میکرد و در باره کُردها نوشته بود، ایرانیتر از این نمیشد. “گلاوژ و خالد” داستان ستمگری ارباب ده بود و سرکشی جوانی برومند، و مانند همه داستانهای کردی پایانی غمانگیز داشت. با اینهمه “گلاوژ” در رویاهای نوجوانی من زیباترین زن، و خالد دلیرترین مرد جهان بودند و هنوز هم هرگاه با زنان کُرد ایرانی روبرو میشوم، ناخودآگاه در چهرههاشان زیبائی شگفتانگیز گلاوژ را میجویم.
هنوز چیزی از آوار شدن بهمن پنجاهوهفت بر سر ایرانزمین نگذشته بود که بار دیگر نام “کُرد” بر سر زبانها افتاد. اینبار دیگر داستانی در کار نبود، خون بود و گلوله بود و آتش و پوتینهایی که تا سرکوبی کُرد نباید از پایها بدرآورده میشدند. نوجوانی بسیار تندتر از آنچه که بتوان انگاشت از کنارم گذر کرد و ناگاه چشم باز کرده و خود را با تفنگی در دست در میانه میدانی دیدم که پهنه کارزار راستین، و نه داستانی بود. در ژرفای همان گیجی بود که باز سرنوشتم به “کُرد” و “کردستان” گره خورد: به خانواده مهربانی در روستای منجوق در نزیکی سلماس که مرا پناه دادند،به قاچاقچی کُردی که مرا از مرز گذرداد و به چهار پیشمرگه حزب دموکرات که ما را تا رسیدن به مرز ترکیه همراهی کردند.
امروز آن یادمانها دیگر کمکم در غبار فراموشی رنگ میبازند، از داستان گلاوژ و خالد تنها چشمان اشکبار و نگران گلاوژ و اندوه دوری از یارش بیادم مانده از خالد سر سرکشش، تفنگش و اسبی که او را از دست تفنگداران ارباب میگریزاند. داستان گلاوژ و خالد بمانند تاریخ کردستان همچنان غمانگیز و اندوهزا مانده است، هزاران گلاوژ بدور از آغوش یار شب را به روز رساندهاند و هزاران خالدِ تفنگبدست و شورشگر بر خاک کوههای سربهآسمان سائیده آن افتادهاند،
داستان کُردی هرگز پایان خوش ندارد.
***
نه خود “توافقنامهی مشترک حزب دموکرات و کومله”، که گفتگوها و بگومگوهای پیرامون آن از نگر من نمونه دیگری از داستان کردی است، داستانی پُرسروصدا و پُرزدوخورد، با پایانی غمانگیز. به گمان من هردو سوی درگیر در این بگومگوها بیشتر سرگرم ستیزهگویی با یکدیگرند، تا رسیدن به یک سرانجام نیک برای ایران و کردستان. با نگاه به گذشته دو حزب کردی (حزب دموکرات کردستان ایران-هجری) و (سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران-مهتدی) هر آزادیخواهی چه از کردستان و چه از دیگر بخشهای ایران میبایست شادمان و به آینده امیدوار شود؛ هر چه باشد این دو گروه بزرگ کردی از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۷ گریبان جمهوری اسلامی را رها کرده و به کشتار یکدیگر پرداخته بودند و این تازه در زمانی بود که چهره فرهیخته و دوراندیشی چون شادروان قاسملو رهبری حزب دموکرات را بدست داشت و کومله نیز خود بخشی از یک حزب سراسری بنام حزب کمونیست کارگری ایران بود. دستکم در باره این دو حزب نمیتوان چشم بر این پدیده نیک بست که تفنگها بزیر خاک میروند و سخن جای گلوله را میگیرد.
با این همه در این توافقنامه سخنانی بود که گروهی از ایرانیان را به واکنش واداشت که برانگیزانندهترین آنها نوشتهای بود بنام “حفظ استقلال و تمامیّت ارضی ایران، سرآغاز هر کارپایۀ سیاسی است”! برای خود من ولی بخشی از واژههای بنیادین بکار رفته در هر دو نوشته ناروشن و اندریافت نهفته در پشت آنها ناپیدایند. و نیز نمیدانم که آیا دو حزب کردی (بمانند بسیاری از کنشگران و اندیشورزان پرسمان حقوق قومی) و همچنین نویسندگان آن بیانیه دیگر به اندریافتهایی چون “ملت” و “فدرالیسم” در یکسو، و “تمامیت ارضی” در دیگر سو به چشم ابزارهایی برای رسیدن به سربلندی، آسایش و برخورداری مردم مینگرند، یا آنکه این گفتمانها اکنون به باورهایی سنگوارهگون فرارُستهاند. بدیگر سخن من هنوز نمیدانم که حزبهای کردی اگر حتا روزی ببینند درخواست فدرالیسم راه را بر دستیابی به آزادی و برخورداری و آسایش مردم کردستان میبندد، بازهم بر آن پای خواهند فشرد و “کُرد” را قربانی “کردستان” خواهند کرد؟ و آن سوی دیگر بگومگو اگر ببیند که خوشبختی مردم ایران در جدائی از یکدیگر است، باز هم بر طبل “تمامیت ارضی” خواهد کوبید و “ایرانی” را به پای “ایران” فدا خواهد کرد؟
بگمان من کار هردو سوی این درگیری بمانند راه رفتن در میدانی انباشته از مین، بسوی آماجی ناروشن است. از نگر من بجا میبود که هواداران فدرالیسم نخست بر پایه دانشهای نوین نشان میدادند که راه رسیدن به یک ایران دموکرات با مردمانی برخوردار از همه حقهای انسانی تنها و تنها از فدرالیسم میگذرد و هر تلاش دیگری باید بخشی از این راه باشد، و نویسندگان بیانیه دوم نیز دست کم میگفتند که چرا “تمامیت ارضی ایران” سرآغاز هر گونه کنش و واکنش سیاسی است؟ در جهانی که هیچ پدیدهای ورجاوند و جاودانی نیست، میتوان همه چیز را به چالش کشید. مرزهای شناخته شده نیز برون از این داوری نیستند و اندریافتهایی چون “ایران”، “ایرانی بودن” و مانندهای آنها روزاروز دستخوش دگرگونی میشوند. چنین به نگر میرسد که هم اندریافتهایی چون “ملت” دانستن مردم کردستان و فدرالیسم، و هم “تمامیت ارضی ایران” از جایگاه زیر-گفتمانهای جنبش آزادیخواهی برون رفتهاند و به آرمان یا بدتر از آن “دُگم” فرادیسیدهاند. دُگمهایی که در باره آنها چونوچرا نمیتوان کرد و باید چشم و گوش بسته پذیرفتشان.
در میان این هیاهو برای من (و بیگمان بسیاری از هممیهنان) پرسشهایی رخ مینمایند که پرداختن به آنها شاید بتواند گرهی از کار فروبسته جنبش آزادیخواهی ایرانیان بگشاید، پرسشهایی که بیش از هر چیز ریشه در شلختگی و ولنگاری نویسندگان این بیانیه و دیگر کنشگران پرسمان حقوق قومی دارد. برای نمونه هنگامی که از “ملت” کرد سخن بمیان میآید، برای من دانسته نیست که آیا این واژه نمایانگر همه کردها در چهار کشور خاور میانه است، یا تنها نگاه به کردهای ایرانی دارد؟ اگر همه کردهای باهم یک ملت (ملت کُرد) باشند، آیا میتوان بخشهای کوچکتر آن ملت (برای نمونه کردهای ایران، یا ترکیه) را هم “ملت” نامید؟ و اگر چنین است، آیا برای نامیدن همه کُردهای خاورمیانه باید واژه “ملتهای کُرد” را بکار برد؟ به همینگونه آیا بخشهای گوناگون مردم کرد در درون ایران (برای نمونه کردهای خراسان) را هم میتوان ملت نامید؟ دستکم برای من که تلاش دارم در این بگومگو بییکسویگی پیشه کنم، درونمایه واژه “ملت” آنگونه که دو حزب کُردی آنرا درمییابند، روشن و آشکار نیست.
از سوی دیگر برایم دانسته نیست که چرا به چالش گرفتن “تمامیت ارضی ایران” یک پرهیزه یا تابو است. برای نمونه اگر کسی توانست به روشنی و بر پایه دادههای دانش نوین جهانی (و نه آن سخنان درونتهی که قبیلهگرایان میسرایند) به ما نشاندهد که با بخش کردن کشور ایران به چند کشور کوچکتر بر زمینههای زبانی/فرهنگی:
- راه شکوفائی داد و ستد و بازرگانی گشوده میشود،
- زنان به جایگاه برابر با مردان میرسند،
- درآمد سرانه افزایش مییابد و در پی آن هم آسایش و هم آرامش به جامعه بازمیگردد،
- بهداشت و آموزش و پرورش در دسترس همه کودکان خواهند بود،
- فرهنگها و زبانهای گوناگون شکوفا میشوند و داد و ستد فرهنگهای همسایه به این شکوفایی دامن میزند،
- راه برای رسیدن به آزادی اندیشه و گفتار باز میشود و همه این کشورها از دموکراسی برخوردار میشوند،
واکنش ما چه خواهد بود؟ آیا همچنان بر یکپارچگی ایران سختسَری خواهیم کرد؟
شاید نیازی به گفتن نباشد که من خود برخورداری همه ایرانیان از حق بشری و شهروندیشان را (دستکم در پنجاه سال آینده) تنها و تنها در چارچوب مرزهای کنونی ایران و با نگاهبانی از یکپارچگی این آبوخاک میدانم و برآنم که هر گونه دگرگونی در این مرزها، تا هنگامی که دموکراسی در جامعه و آزادی گزینش برای تکتک شهروندان (و نه آنگونه که قبیلهگرایان میگویند “ملتها”) نهادینه نشود، دریاهایی از خون در این بخش جهان براه خواهد انداخت، چنانکه حلبچه و قرهباغ کوهستانی در کنار آن چیزی بیش از یک آتشبازی کودکانه بچشم نیایند و همین تهمانده دستآوردهای مدرن هم در زیر چکمه جنگافروزان و ستیزهجویان برای دههها و شاید سدهها به کام نابودی فروخواهند رفت. من گذشته از عشق بیپایانم به ایرانزمین و فرهنگ و مردمان گوناگونش، از این رو است که پشتیبان یکپارچگی ایرانم، و نه از آن رو که این پدیده آرمانی، ورجاوند و جاودانی است.
نمونهها تنها با “ملت” و “تمامیت ارضی” پایان نمیپذیرند. سالهاست که کنشگران قومی، قبیلهگرایان، نژادپرستان جدائیخواه و بخش بزرگی از مارکسیستها و همچنین حقوقدانانی چون خانم شادی صدر از “حق تعیین سرنوشت ملل” (۲) آمده در منشور سازمان ملل سخن میگویند و آن را با حق جدائی از یک کشور برابر میگیرند. از دیگر سو سالار سیفالدینی در “گفتمان بنیادگرائی قومی” مینویسد: «از نظر منشور ملل متحد مخاطبان و ذینفعان حق تعیین سرنوشت مردم هستند نه ملتها» و من که حقوقدان نیستم، نمیدانم کدام درست میگویند. از آن گذشته باز هم نمیدانم اگر ما “حق تعیین سرنوشت” را با حق جدایی یکی بگیریم، آنگاه با بند ۴ ماده هشت از اعلامیه “حقوق اشخاص/افراد متعلق به اقلیتهای قومی یا ملی یا مذهبی یا زبانی” چکار بایدمان کرد که میگوید: «هیچ یک از اصول سازمان ملل متحد نباید به طوری تفسیر شود که فعالیت علیه[...] تمامیت ارضی و استقلال سیاسی دولتها را توجیه کند»؟
همانگونه که میبینیم این کنشگران آن دسته از قانونها و منشورهای جهانی را دستآویز خواستههای خود میکنند، که خود نیز اندریافت روشن و ژرفی از آنها ندارند، چه رسد به من و مائی که دستی از دور بر آتش داریم.
به هر روی واکنشهای گاه تُند به این پیماننامه چه از درون و چه از بیرون جامعه کُرد، دو حزب همپیمان را به واکنشی شتابزده واداشت و درست در تنگنای این شتابزدگی و دستپاچگی بود که بیانیه دوم این دو حزب یک نمونه آشکار پدیده روانشناسانه “لغزش فرویدی” (۳) از آب درآمد. دو حزب با برگزیدن فرنام “پاسخی کوتاه به تبلیغات مسموم علیه مردم کردستان” نشان دادند که خود را با مردم کردستان یکی میگیرند و هرگونه خردهگیری بر خودشان را “تبلیغات مسموم علیه مردم کردستان”میدانند. این نگرش نه تنها پدرسالارانه که بدتر از آن قبیلهگرایانه است و بگمان من ریشه در بافت واپسمانده حزبهای ایرانی (کدام حزب را میشناسیم که در آن چرخش نیرو و رهبری انجام بگیرد؟) و بویژه کردستانی دارد. از دل این نگرش پدرسالار که “خود” را “همه” میپندارد و برخورد با خود را جنگ با همه مردم کردستان میانگارد، هرگز یک حکومت آزاد، گیتیگرا و برپاشده بر حقوق بنیادین بشر (چه درون و چه برون از مرزهای ایران) بیرون نخواهد آمد. اندیشه قبیلهگرا حتا اگر دم از سامانه پیشرفتهای چون فدرالیسم بزند، هرگز توان شکافتن پوسته کلفت واپسماندگی فرهنگی را نخواهد داشت و ارمغانش برای جامعه چیزی جز بازآفرینی ارزشهای قبیله در جامهای نوین و با نامی فریبنده نخواهد بود. در یک سخن؛
فدرالیسم در نبود فرهنگ شهروندی و بدون باور پایدار و بنیادین به دموکراسی، همان فئودالیسم است، با اربابانش، با گلاوژهای چشمنگران، و خالدهای آواره در کوه.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
———————————
۱. در سالهای پایانی کودکی و آغاز نوجوانیام همه کتابهای عباداللهی را بارها و بارها میخواندم و بگمانم این داستان “هرزهگیاه ماجراجو” بود که گرایش به شورشگری را در من زنده کرد و پروراند.
self determination of peoples .۲
Freudian slip, Freudsche Fehlleistung .۳
لغزش فرویدی به پدیدهای روانشناختی گفته میشود که در آن فرد بیآنکه بخواهد، انگیزه، نگرش، رویکرد یا اندیشه پنهان خود را به هنگام سخن گفتن لو میدهد و بدیگر سخن “ناخودآگاه” خود را در برابر چشمان “خودآگاه” دیگران مینهد.