ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 23.09.2012, 7:58
مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران

بابک امیرخسروی

رسالۀ «مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران» سلسله مقاله‌هائی است که از فروردین ۱۳۷۱ تا بهمن ماه همان سال در نشریه «راه آزادی» منتشر شده است. موضوع اصلیِ بحث و تصمیم گیری کنگرۀ سوم حزب دموکراتیک مردم ایران همین مبحث بود. رساله‌ای که از نظر می گذرانید، حاصل مشارکت من در آن بحث‌هاست. انگیزه و تلاش من، ریشه‌یابی معرفتی- نظری اختلافاتی است که بر سر مبحث ملی وجود دارد و تلاش برای عرضه راه حلی مناسب و هماهنگ با تاریخ و فرهنگ و ویژگی‌های کشور باستانی ایران. دراین بحث، مقاله های متعددی دیگری نیزازسوی سایراعضاء و مسئولین حزب نوشته شده و بحث پرشوری درگرفته بود.

آن زمان و شاید امروز نیز، دامنه و ژرفای اختلاف‌نظرها دراین زمینه از نکات افتراق و زمینه‌ساز جدایی‌هاست. نگاهی به انبوه نوشته‌های طیف‌های سیاسی گوناگون و اینک «سایت»های متعدد، گرد همایی‌ها و سمینارها، شاهد آن و نشانگر اهمیت موضوع است.

اختلاف و مناقشه میان جریان‌های فکری با پیشینه چپ، به طورعمده بر سر درک درست ازاصل معروف به «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» و «ملت چیست؟» برمی خیزد. و درانطباق این مقوله‌ها با ویژگی‌ها و مختصات تاریخی فرهنگی و بافت مردم شناسی ایران تجلی می‌یابد. تأکید آن ضرورت دارد که دردهه‌های چهل و پنجاه خورشيدی وپس ازآن، به دليل سلطه اندیشه‌های مارکسیستی - لنینی برفضای سیاسی ایران، که ریشه در دهه‌های قبلی داشت، سایر نحله‌های فکری، از جمله ملی‌ها ومذهبی‌ها نیز مستقیم وغیرمستقیم از تئوری‌ها و روش شناسی (متدولوژی) چپگرايان متأثر بودند.

مبحث ملی در ایران، یا آن گونه که بنادرست متداول است، «مسئله ملی» و اختلاف برسرآن، در بيست سال گذشته از عوامل بازدارنده در تلاش‌های گوناگون برای ائتلاف‌ها و همکاری‌های سیاسی بوده است. این مشکل هنوز هم وجود دارد، چراکه اساساً مبتنی بر امری معرفتی است و به همین جهت، بررسی و پرداختن به آن ضروری است. زیرا به گمان من، اگر درک درستی از حق تعيين سرنوشت و همچنين چيستی ملت در میان باشد و به چگونگی پیدایش و تکوین ملت ایران نيز آگاه باشیم، هرگز سخن از «چند ملتی» (کثیرالمله) بودن ایران بر زبان نمی‌آوریم، قانونمندی‌های قوم و ملت را یکی نمی‌گیریم و در راهیافت مشکلاتی که اقوام ایرانی با آن ها روبه رو هستند به جای فرمول نابجای: «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، به سراغ منشور جهانی حقوق بشر می‌رویم.

زیرا بباور من، قاطبۀ خواست های قومی ـ تباری، نظیرآموزش زبان مادری وبکارگیری آن درامور محلی، وتوجّه به آداب ورسوم وفرهنگ قومی ـ تباری واقلیّت های دینی ـ زبانی وتلاش درراستای شکوفائی آنها؛ درحیطۀ حقوق بشرقراردارند؛ ومنشورجهانی حقوق بشرسازمان ملل ومیثاق های الحاقی آن؛که دولت ایران نیزآنهارا امضا کرده وموظف به رعایت واجرای آنهاست، کاملاً درراستای رعایت وتحققِ همین خواست هاست. موضوع ساختارغیرمتمرکزدولت، ودادنِ اختیاراتِ هرچه گسترده ترِبه مردم ایالات وولایات، برایِ ادارۀ امورمحلی، خواست عمومی همۀ آزادیخواهان ایران، باانگیزۀ شرکت دادن هرچه گسترده ترمردم ادارۀ امورخویش است؛ وهیچ ربطی به مسالۀ ملی ویا اصل«حق ملل درسر نوشت خودش» ندارد.


چه بايد کرد؟ عده‌ای خيرانديش پيشنهاد می‌کنند برای پيشبرد فعاليت‌های ائتلافی، اين موضوع مورد اختلاف را کنار بگذاريم و برسرنقاط مشترک پيش برويم. البته اين راه برای اجتناب ازمشکل و دور زدن مسئله است ولی به هيچ وجه راه حل مسئله نيست. بخصوص که ما با واقعيت عينی تنوع قومی - فرهنگی - زبانی در جامعه ايران روبرو هستيم که نمی‌توان و نبايد نسبت به آن بی‌توجه ماند.

جامعه کنونی ايران، وارث تاريخی کهن است و موقعيت جغرافيايی و دشت‌ها و دره‌های سرسبز و بارور فلات ايران در طول هزاره‌ها، اقوام و طوايف پيرامون و دوردست را به سکونت و زندگی بهتر در آن ترغيب کرده است؛ سرزمينی که طوايف آريائی ماد و پارس و پارت پس از کوچيدن از اقامتگاه خود و اسکان در آن، نام سرزمین مشترک قومی خود ايران (ایرانه وء جه) بر آن نهادند و در تاريخ ثبت کردند. کشور باستانی ايران از سويی مسیر راه بازرگانی ابريشم بوده و از سوی ديگر، گذرگاه اقوام و قبايل متعدد و جولانگاه تورانيان، يونانيان، روميان، تازيان، ترکان، مغولان و ترکمنان و ديگران.

ايران کنونی ما از اختلاط و امتزاج قومی- نژادی، فرهنگی، زبانی و مذهبی همه اين اقوام و نژادها به وجود آمده، شکل گرفته و در طول تاريخ قوام يافته و استوار مانده است. روشن است که اثرات اين اختلاط‌ها هنوز در ترکيب و سيمای قومی و تنوع فرهنگی - زبانی ايران رنگ و نشان خود را بر جای گذاشته است که بايد در بررسی مبحث ملی در ايران به آن توجه داشت. در گذشته کار ما «آسان» بود: تکرارچند حکم ساده شده لنين و کپی تعريف استالين از ملت و سپس انطباق کليشه‌ای آن بر ايران. غافل ازآنکه ايران نه چون روسيه «زندان خلق‌ها» بوده است و نه مثل برخی کشورها از نظر قومی با تنوعی کمتر و تا حدّی يکدست. دشواری کارهم در اين است که اين مسئله راه حلی يگانه و جهان شمول ندارد. هر کشوری در برخورد با مبحث ملی، ويژگی‌های خود را دارد و راه حل هم بايد متناسب با چنين ويژگی‌هايی باشد.

لازمه يافتن راه حل، بررسی هرچه جامع‌تر مسئله، هم ازنظر تئوريک وهم از جهت ارائه طرحی عملی، منطقی و متناسب با شرايط ويژه ايران است. بدون آن، نه قادريم شالوده ائتلاف و اتحاد عمل مؤثر و پايدار را بريزيم و نه می‌توان فردا، درايران آزاد، صلح و تفاهم ملی پايداری برقرار کرد.

شکست «سوسياليسم واقعاً موجود» و در يک چشم به هم زدن، فروپاشی سيستم دولتی اتحاد شوروی که تأسيس آن « پيروزی سياست لنينی در مسأله ملی» (۱) تلقی می‌شد و سربرآوردن هيولای ناسيوناليسم از ويرانه‌های آن، جهانيان را به حيرت انداخته است. لنين در تزهای خود به کميسيون بين‌الملل سوسياليستی (آوريل ۱۹۱۶) اصرارمی‌ورزيد که بايد به توده‌ها فهماند که فقط انقلاب سوسياليستی قادر است «مؤکداً و درمقياس جهانی، حق ملل درتعيين سرنوشت خويش را تأمين کند، يعنی ملل تحت ستم را رهايی بخشد.» (۲)

مشاهده تمايلات شديد استقلال طلبانه در همه جمهوری‌ها و مناطق خودمختار و تبلور احساسات ضد روسی، برادرکشی و جنگ قومی در بخش‌های مختلف سرزمين پهناور برجای مانده از اتحاد شوروی، بحق اين سؤال را بر می‌انگيزد که: چرا چنين شد؟ آيا اشکال در همان «سوسياليسم واقعاً موجود» بود که طی هفتاد سال تبليغ می‌شد که مسئله ملی را «به طور کامل، نهايی وبدون انحراف» حل کرده است (۳)يا ريشه آن عميقتر است و به شيوه و درک لنينی از این مقوله و به چگونگی پیاده کردن اصل «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» در عمل بر می‌گردد؟ عنايت به مطلب اخير و بررسی آن، به ويژه از آن رو برای ما اهميت دارد که زير بنای فکری طيف چپ از هر گرايشی، آکنده از آموزش لنينی در مسئله ملی است وهمان گونه که در بالا متذکر شدم، برخی دیگر از طیف‌ها و گرایشهای سیاسی نیز متأثر از آنند. لذا اعتقاد من براين است که قبل از پرداختن به مبحث ملی در ایران و بررسی آن و عرضه راه حل، بررسی مقدماتی و انتقادی نظريات و گفتارهای اصلی پايه گذاران مارکسيسم و به ويژه لنينيسم در مسئله ملی و به طور اخص در مقوله «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» برای جويندگان راه حل مسئله در کشور ما لااقل از دو جهت ضرورت دارد:

اولاً: جنبه مثبت آن که آشنايی با نظريه‌ها و تئوری‌ها و به ويژه متدولوژی برخورد آنها با مبحث ملی است که طی يک قرن و نيم راهنمای فکری و عملی بخش چشمگيری از بشريت آزاديخواه و مترقی و جنبش‌های ميليونی رهايی‌بخش در آسيا و آفريقا بوده است.

ثانياً: از ورای اين آشناسازی و در پرتو بررسی انتقادی از نظريات و احکام ارائه شده، ضرورت مرز بندی با جنبه های نادرست گفتارها وتزهای آنها، به ويژه درمقوله پايه‌ای«حق تعيين سرنوشت خويش» مشخص می‌شود و اين کار، چنانچه ملاحظه خواهد شد، نقش سازنده و مفيدی در کوشش و تعمق در تدوين طرحی مناسب با شرايط ايران در مبحث ملی خواهد داشت.

نبايد از نظر دور داشت که شناخت اين گذشته، حتی در لحظه مرزبندی با بخش‌هايی از آن ضرورت دارد، زيرا جزئی از تاريخ ما وارثيه فرهنگی ماست. بدون پرداختن به ريشه، بدون پالايش افکارمان ازرسوبات دگم‌هايی که در مغزهای ما ودرناخودآگاه ما لانه کرده‌اند؛ بدون لغززدايی (demystification) ازبرخی ازاحکام وانديشه‌ها و گويندگان آنها، دستيابی به زبان مشترک در اين مبحث حياتی و يافتن راه حلی مناسب با شرايط ايران برای آن بسيار دشوار خواهد بود.

سلسله مقاله هائی که بتدریج از نظرخوانندگان خواهد گذشت؛ هرکدام به بُعدی، یا بخشی از یک کلِّ بحث ما، تحت عنوانِ: مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران است، می پردازد. در پایان، برپایۀ همین سلسله مقاله ها، طرح قطعنامه ای در همین زمینه، که آن نیز در همان ایّام تهیّه شده است؛ ونیزسند دیگری در نقد فدرالیسم در ایران از نظرتان خواهد گذشت.

امیدوارم این نوشته ها، بتواند برای فهم بهترموضوع مورد بحث و مناقشۀ؛ یاری رساند.

مقالۀ اوّل

نظر اجمالی به «مارکسيسم و مسئله ملی»

موضوع استقلال ملی خلق‌های زير سلطه و وابسته، به مثابه يکی از خواستهای دموکراتيک، متأثر از احساسات برابری‌جويی و انساندوستی سوسياليست‌های قرن نوزدهم و پايه‌گذاران مارکسيسم است که در گفتار و نوشته‌ها و برنامه‌های مبارزاتی آنها از همان آغاز وجود داشته است. سخن مارکس جوان در ۱۸۴۷ که: «خلقی که بر خلق ديگر ستم روا می دارد، آزاد نيست» * گوياترين بيان اعتراضی انسانگرایانه به رابطه خلق‌های سلطه‌گر و زيرسلطه بود. اين کلام، آغازگر جدال فکری و سياسی - اجتماعی بزرگی شد که پيامدهای آن هنوز مشاهده می شود. اما در ورای اين گفتار زيبا و سخنان پُر معنای بسيار ديگر، متأسفانه موضعگيری‌های پايه‌گذاران مارکسيسم و پيروان آنها در مسئله ملی، به‌ويژه در نمونه لنين، مبرّا از اشکالات گاه بسيار جدی نبود. محاسبه گری‌های تاکتيکی و احکام و گفتار پرخطا نيز متأسفانه نادر نبوده‌است.

نگاه اجمالی به خط سيرفکری و درک مارکس و انگلس از مقوله‌ها و مباحثی همچون ملت، ملت‌گرايی و «حق تعيين سرنوشت خويش» (آن روزها معمولاً اصطلاح righ to dispose of itself به کارگرفته می شد) علاقه‌مندان را با نگرش و رویکرد پايه‌گذاران مارکسيسم به اين مقوله‌ها که از انقلاب کبير فرانسه به بعد وارد فرهنگ سیاسی شده بود، آشنا می‌کند.

آنچه به نظر من بيش از هرچيز برای مباحثات امروزی ما مفيد و آموزنده است، متدولوژی برخورد بنيانگداران مارکسيسم با مسئله و مبحث ملی است. توجه و تعمق در چگونگی شيوه و روش برخورد آنها به موضوع، به‌ويژه برای کسانی که به مقوله‌هايی همچون «حق تعيين سرنوشت خويش» به گونه دگم و «اصل» خدشه‌ناپذير می‌نگرند و آن را امری مطلق می‌پندارند، از ضرورت‌هاست.

زندگی و فعاليت سياسی - اجتماعی مارکس و انگلس، هم‌دوران با حوادث طوفانی و جنبش‌های انقلابی نيمه‌های قرن نوزدهم ميلادی و دهه‌های آخر آن و مصادف با پايان انقلاب‌های بورژوا -دموکراتيک در اروپا و فرارسيدن عصر جديد بود. در حالی که آسيا و دنيای کهن هنوز در خواب عميق قرون وسطايی خود فرو رفته بود. از اين رو، نبايد خيلی شگفت انگيز جلوه کند که پايه‌گذاران مارکسيسم به روال متفکران و مردان سياسی عصر خود، جهان را به «دنيای متمدن» که عمدتاً به اروپا نظر داشت و «دنيای غير متمدن» که به آسيا و آفريقا اطلاق می‌شد، تقسيم می‌کردند و مآلاً به نگرش «اروپا چون مرکز جهان» گرايش داشتند. معيار«تمدّن» هم ازدیدگاه آن‌ها، ورود جوامع بشری به مرحله شيوه توليد سرمايه‌داری بود. در «مانيفست» آمده است: « بورژوازی تمام ملت‌ها را وا‌می‌دارد تا اگرنخواهند نابود شوند، شيوه توليد بورژوازی را بپذيرند و به‌اصطلاح، تمدّن را در کشورهای خويش رواج دهند و به بيان ديگر، بورژوا شوند»(۴) يا «جامعه بيش ازاندازه صاحب تمدّن است، بيش از اندازه وسائل معاش و بيش از اندازه صنايع و بازرگانی دارد».(۵)**

شايان توجه است که چه در اين نقل قول و چه در موارد متعدد ديگر، مارکس و انگلس، اصطلاح ملت را، برخلاف تعريف استالين و اشاره‌های لنين، صرفاً برای جوامع سرمايه ‌داری به کار نمی‌گرفتند. در عين اينکه به موضوع پیدایش « دولت -ملت»ها که اساساً ناشی از دوران تکوين و توسعه شيوه سرمايه داری است، کاملاً توجه داشتند و بر ضرورت آن تأکيد می‌کردند.

نگرش پايه‌گذاران مارکسيسم به واقعيت دنيای کهن آن روز، آنها را وا‌می‌داشت مسئله رهائی خلق‌های تحت انقياد در امپراتوری‌های مستعمراتی را به آينده موکول کنند و در چشم انداز دور ببينند. پاسخ انگلس به نامه کائوتسکی به‌روشنی موضع وی را نشان می‌دهد. او در توضيح انديشه‌های خود درباره آينده مستعمرات، آنها را به دو گروه تقسيم می‌کند:

« کلنی‌ها، به معنی اخص کلمه، يعنی کشورهايی که قاطبه جمعيتشان اروپايی است، مثل کانادا، دماغه واستراليا، همه مستقل خواهند شد. برعکس، درمورد کشورهای تحت انقياد که نفوس بومی آن می‌چربد، مثل هندوستان، الجزاير و مستملکات هلند، پرتقال و اسپانيا، پرولتاريا [منظورش پرولتاريای اروپاست] می‌بايد موقتاً بار آنها را به دوش بگيرد و بسوی استقلال هدايتشان کند.» . انگلس کمی دور تر، تأکيد می کند: «همين که اروپا و آمريکای شمالی تجديد سازمان يافتند، چنان نيروی عظيم و سر مشقی تشکيل خواهند داد که خلق‌های نيمه متمدن خودشان با پای خود به آنها رو بياورند. تنها همان نيازهای اقتصادی برای تحقق يافتن چنين امری کفايت می کند» (۶).

سمت‌گيری استراتژيک پايه‌گذاران مارکسيسم، برپايی جنبش پرولتری انقلابی‌ای بود که می بايست از بطن کشورهای سرمايه‌داری پيشرفته، به عبارت ديگر، اروپای صنعتی و آمريکای شمالی سربلند کند. مارکس و انگلس با پيروی از اين هدف که برايشان اولويت مطلق داشت، مواضع خود را نسبت به مبارزات دولتهای ملی برخاسته از انقلابهای ضد‌‌فئودالی با مضمون بورژوا -دموکراتيک در اروپا تنظيم می‌کردند و از همين ديدگاه نيز نسبت به خواست‌های ملی اقليتهای غيرخودی در داخل اين دولت‌ها يا امپراتوری‌ها، برای خودمختاری يا استقلال موضع می‌گرفتند.

با پيروی ازسمتگيری استراتژيک فوق‌الذکر است که بنيانگذاران مارکسيسم از«ملت‌های بزرگ» و «ملت‌های کوچک» سخن گفته و دولتهای بزرگ ملی يا سازمان ليبرالی را رجحان داده‌اند. به اين حساب که در آنها، پرولتاريا سريع‌تر رشد می کند و راه برای انقلاب سوسياليستی گشوده خواهد شد. انگلس در مقاله «مسئله لهستان چه ربطی به طبقه کارگر دارد» خاطر نشان می کند: « پرولتاريا بايد استقلال سياسی و «حق تعيين سرنوشت» ملت‌های بزرگ و قدرتمند اروپا را به رسميت بشناسد» و در عين حال ياوه بودن «اصل مليت‌ها» را که عبارت از همتراز شمردن ملت‌های کوچک با ملت‌های بزرگ است، برملا سازد». (۷)

منظور ازاصطلاح «اصل مليت‌ها» که آن روزها بکارمی‌رفت، همان شعار«هر ملت، يک دولت»، به معنی حق تشکیل دولت‌های ملی است که « ملت‌های بزرگ » برازنده آن بودند. غرض از«مسئله لهستان» نیزجنبش‌های کوچک استقلال ملی برای رهایی از یوغ تزاریسم در نیمه‌های قرن نوردهم، نظیرچک هاست که ازدیدگاه بنیانگذاران مارکسیسم، ارتجاعی تلقی می شد!

۱.۱ -خواست ملی تابع مصالح عام دموکراسی

نظريه پردازان وپایه گذاران مارکسيسم خواست ملی را بخش و تابعی از منافع و مصالح دموکراسی دراروپا می ديدند وازهمین منظر، حرکات وخواست‌های استقلال طلبانه با هدف تشکيل دولتهای ملی درکشورهای کوچک اروپا راازمضمون رهایی بخش این جنبش‌ها به داوری نمی گذاشتند. بلکه ملاک، چگونگی مناسبات آنها با روسيه تزاری بود و متناسب با آن موضع می گرفتند.

ازاین خاستگاه، چک‌ها واسلاوهای جنوبی را « تعدادی خلق‌های مرتجع» خطاب می کردند که «مقدمة الجيش» روسيه‌اند و دربرابر، «خلق‌های انقلابی» نظيرآلمان‌ها، لهستانی‌ها و مجارها قرار دارند. از همين ديدگاه، مارکس و انگلس درسالهای ۴۹-۱۹۴۸مخالف تلاش ملی چک‌ها و اسلاوهای جنوبی (يوگسلاوی پيشين) برای استقلال بودند. صرفاً بدین دليل که به بخاطرِ اسلاو بودن، روسیه از این جنبش‌ها حمایت می‌کرده است! همزمان، از مبارزه استقلال طلبانه لهستانی‌ها«ازنقطه نظر منافع دموکراسی اروپايی در مبارزه علیه نيرو ونفوذ تزاريسم» حمايت می‌کردند. ملاحظه می شود که هیچ رویکرد اصولی درقبال جنبش‌های ملی استقلال طلبانه نیست، بلکه مصلحت اندیشی‌های روزاست، که آن نیز قابل تغییراست. لنين بعد از تأييد وتحليل اين موضع‌گيری‌ها ازخود سؤال می کند: «چه نتيجه ای ازآن مستفاد می شود؟» وپاسخ می دهد تنها اين نتيجه: « اولاً مصالح رهايی چند ملت بزرگ و بسيار بزرگ اروپا بالاترازمصالح جنبش رهايی بخش ملت‌های کوچک است. ثانياً: خواست دموکراسی وازجمله خواست تعيين سرنوشت، جنبه مطلق ندارد، بلکه جزئی ازجنبش کل دموکراتيک (وحالا جنبش کل سوسياليستی) جهانی ، به شمار می رود. ممکن است در موارد مشخص جزء با کل تضاد پيدا کند، آن وقت بايد آن را مرود شمرد.» (۸)

با چنین ديدگاهی، مارکس و انگلس در نوشته‌های متعددی، تصرف استعماری کشورهايی چون هند و مکزيک و الجزاير را به نيت پيشرفت و ترقی اقتصاد سرمايه‌داری در متروپول و مستعمرات، ارج می گذاشتند و مثبت ارزيابی می کردند. آقای آريه يا آری (۹) در تحليل انتقادی خود از درک مارکس و انگلس در مسئله ملی، نقل قول‌های متعددی از نوشته‌ها و نامه‌های آنها در اين ارتباط می‌آورد. پايه‌گذاران مارکسيسم از خشونت و وحشی‌گری‌های استعمارگران انگليسی در هند با خبر بودند ولی آن را مسئله اصلی نمی دانستند. از ديدگاه آنها، «مسئله اساسی اين بود تا دانسته شود آيا بشريت می‌تواند سرنوشت خود را بدون انقلابی پايه‌ای در جامعه آسيايی به انجام برساند؟ وگرنه، انگلستان مسئول هر جنايتی هم که شناخته شود، ابزار آگاه تاريخ و محرک انقلاب بود»! با همين منطق، انگلس تجاوز آمريکا به مکزيک را توجيه می‌کند زيرا «کاليفرنيا، به دست يانکی‌های پرانرژی، سريعترو بهتر پيشرفت خواهد کرد تا به دست مکزيکی‌های تن‌پرور». وی در نامه ای اشغال الجزاير به دست فرانسه را علی‌رغم سبعيّت و شدت عمل سربازان فرانسوی، «اقدام و واقعه‌ای خوشايند برای پيشرفت تمدّن» ارزيابی می کند».

نقش و رسالت متمدّنانه و مثبت استعمار تا مدّت‌ها ذهن سوسيال دموکرات‌ها را آغشته کرده بود و رویکرد آنها اساساً ريشه در همين نگرش تجریدی به انقلاب جهانی و ناگزیر ومقاومت ناپذیردیدن پیشرفت و جهانشمول بودن شیوه تولید سرمایه‌داری به هر قیمت و با همه خشونت‌ها و بیدادگری‌هایش بود. کارل مارکس درکتاب سرمايه (کاپيتال) پس از به تصویر کشيدن صحنه‌های غم‌انگیز و غیرانسانی استقرار و پیشرفت سرمایه‌داری در هلند و انگلستان و جاهای دیگر می نویسد: «تاریخ سرمایه‌داری باخون و شمشیر به رشته تحریر درآمده است»!

در یک کلام، با چنین نگرشی، ساکنان مستعمرات که می بايست شخصيت انسانی و اصالت آنها منشأ هر حرکت و اقدام و تفکری باشد، عملاً دربرابر«جبرتاریخ» به صورت ابزاری حقير درمی آیند و از هستی ساقط شدن آن‌ها زيرچرخ‌های سنگين «جبرتاریخ» و آتشبار استعمارگران، مورد چشم‌پوشی قرار می گيرد!

علی رغم تعلق خاطر و احترام عميق به افکار وانديشه‌های پايه گذاران مارکسيسم، بايد بی تعارف گفت که اين گونه تقسيم ملت‌ها به « بزرگ» و « کوچک» يا اين حکم که مصالح رهايی چند ملت بزرگ و بسيار بزرگ، بالاتر از مصالح جنبش‌های رهائی‌ بخش ملت‌های کوچک است، يا مخالفت و موافقت با استقلال اين يا آن کشور، صرفاً از لحاظ موضع و موقعيت آنها نسبت به دولتی ثالث، و در آن زمان، روسيه تزاری، نادرست و بيشتر شبيه برخورد سياسی دولتمداران است تا موضع مدافعان راه آزادی و برادری وبرابری.

متأسفانه در تمام موارد حساس آن زمان، درنمونه چک‌ها، ايرلندی‌ها و لهستانی‌ها، اين رویکرد سؤال برانگیز به اشکال مختلف بروز می‌کند. چک‌ها و اسلاوهای جنوبی را صرفاً به اين سبب که برخی از رهبرانشان تحت تاثير تبليغات پان اسلاوی قرار داشتند و صرفاً به علت اسلاو بودن، از روسيه انتظار کمک داشتند، «خلق‌های مرتجع» خواندن يا چون کشورکوچکی‌اند به هويت ملی آنها بی‌اعتنا ماندن و آن گونه که انگلس می نوشت: «بدون آينده» دانستن ولی در مقابل، امپراتوری هاپسبورگ (اتريش) آلمانی زبان را جزو «خلق‌های انقلابی» و «ليبرال منش» قلمداد کردن؛ از همان پيامدهای نادرست متدولوژی برخورد آنان و اساساً تلقی شان از مسئله ملی و مقوله حق ملل در تعيين سرنوشت خويش بوده است.

توم بوتومور در«قاموس انديشه مارکسيستی» تأليف خويش در تنقيد از موضع مارکس و انگلس از مسئله چک‌ها، به‌درستی می‌نويسد: مارکس و انگلس « تلاش می کردند همه نيروهای ناهمگون را در هيجان آن سالها (منطور سالهای انقلابی ۴۹-۱۸۴۸ است) در قالب سياه و سفيد، مرتجع يا مترقی قرار دهند و از ورای عينکشان، اتريشی‌ها و مجارها، صاف و ساده ليبرال می شدند. حال آنکه درواقع، همان گونه که موضع امپراتوری اتريش- مجارستان در ارتباط با اقليت‌های ملی نشان داد، ملی‌گرا و شوونيست بودند» (۱۰). نمونه ايرلند که بسيار مورد علاقه و توجه مارکس بود، نشان دهنده گوشه ديگری از مواضع در نوسان و مصلحت‌جويانه آنهاست. موضع متغیرمارکس ريشه در اشکالی اساسی داشت که در تفکر و باور او نهفته بود؛ يعنی مطلق ديدن و در اولويت کامل قراردادن مصالح فرضی پرولتاری انگلستان و قريب الوقوع ديدن سرنگونی سرمايه‌داری و استقرار سوسياليسم در اين کشور. از این منظر بود که تا مدت‌ها به مسئله ایرلند می نگریستند و درباره مسائل متعدد دیگر نیز با چنين معیاری به داوری می نشستند.

لنين در بررسی رويکرد و سياست مارکس و انگلس نسبت به مسئله ايرلند خاطر نشان می کند که: «مارکس برای جنبش‌های ملی هيچگونه مطلقيتی قائل نمی شود، زيرا می داند آزادی کامل همه مليت‌ها فقط منوط به پيروزی طبقه کارگر است» (۱۱). خلاصه اگر دَر، براین پاشنه می چرخید،، می بايست ملت‌های تحت ستم تا ابد به انتظار می نشستند که پرولتاری کشورهای متروپول بجنبند و با رهايی خود، ملل زیر یوغ را آزاد کند!

اگر خط ثابتی را که از ورای گفتارهای مختلف مارکس در مسئله ايرلند ديده می شود پی گيريم، ملاحظه خواهد شد آنچه اساساً مطرح است، منافع و مصالح طبقه کارگر انگلستان و اولويت دولت‌های بزرگتر است تا مطالبات ملی‌گرايان ايرلندی در نفس خود. به همين مناسبت، وقتی هم بالاخره مارکس به ضرورت جدائی ايرلند از انگلستان می رسد، راه حل تشکيل فدراسيونی از دو کشور را با آنکه سخت مخالف فدراليسم است، به ميان می کشد، نه استقلال کامل ايرلند را!

آن گونه که قبلاً تکرار کرديم، سمت‌گيری‌های سياسی نظريه ‌پردازان مارکسيسم، همواره با ايدئولوژی‌ای بين ‌المللی و انقلاب جهانی پرولتری همساز بوده است. انديشه‌های آنها مرزو سرحد نمی شناخت. آنها «چارچوب ملت واحد و دولت واحد....» را که در مرحله سرمايه‌ داری به همگون‌ترين و رساترين شکل خود دراروپا تکامل يافته بود، پديده‌ای گذرا تلقی کرده، وخاص ايدئولوژی بورژوازی می پنداشتند. به همين مناسبت، ناسيوناليسم را چون مانعی در برابر پيشرفت انقلاب پرولتری ديده، با بدبينی و بی اعتمادی به آن می نگريستند. هر جا به اين مقوله می پرداختند، با بارمنفی همراه بود. مارکس و انگلس نگران غلتيدن کارگران درامواج قوی ملی‌گرايی حاکم بر قرن نوزده و کدرشدن شعور طبقاتی آنان، به‌ويژه کارگران انگلستان بودند. اين دلواپسی‌ها به طرز بارزی در نامه انگلس به کائوتسکی که قبلاً به آن اشاره کرديم، منعکس است. او درپاسخ به کائوتسکی که ازطرزفکر کارگران انگلستان درباره مستعمرات سؤال می کند، صريحاً می گويد: «درست همان گونه که بورژوازی فکر می کند» و سپس می افزايد: «کارگران انگلستان با شادمانی، سهم خود راازآنچه انحصار انگلستان از بازارجهانی و ازقلمرومستعمرات به دست می آورد، نوش جان می کنند». مارکس و انگلس اين واقعيت تلخ را درمخالفت کارگران انگلستان با کارگران مهاجر ايرلندی يا در مخالفت آنها با مبارزه استقلال طلبانه ايرلندی ها، مشاهده می کردند.

جنبه‌های منفی ناسيونالسيم را ديدن و روی آنها انگشت گذاشتن کاملاً بجاست. مخالفت با پيامدهای منفی ناسيوناليسم، بويژه هرجا که به نفرت وخصومت ملت‌ها می‌انجامد، جنگ‌های خانمان برانداز و مخرب به دنبال می آورد یا توده‌های مردم را از مسائل و مشکلات واقعی منحرف می سازد، کاملاً قابل فهم است. اما ازآنجا، تا نفی ميهن برای کارگران وزحمتکشان رفتن و ميهن را با مبارزات و جنگ طبقاتی و کسب قدرت سياسی پيوند زدن، به جنگ حقيقت رفتن بود که در نهايت طبقه کارگر را به انزوا می کشاند.

البته نگرانی پايه گذاران مارکسيسم از جنبه‌های منفی ناسيوناليسم، تنها و اصلی‌ترين عامل در موضع گيری بدبينانه و تحقيرآميز آنها نسبت به مقوله‌هايی چون ملت و ملی گرايی نبوده است. اشکال، از جای اساسی ديگری آب می خورد.

۱.۲ -مبارزه طبقاتی، محور داوری‌ها

اشکال مارکسيسم همانگونه که گذشت زمان و تحولات جوامع سرمايه‌داری نشان داد، اين بوده است که برخی انديشه‌های پايه‌ای‌آن خلاف طبيعت و مغايربا واقعيت‌ها و گاه، توهّمی بيش نبوده است. جنبه هايی از اين اشکالات نظری را در ارتباط با مسئله ملی نيز مشاهده می کنيم.

خلاصه کردن و تقليل مسائل برمبارزه طبقاتی ومحور قرار دادن منافع طبقاتی کارگران در همۀ مقوله‌ها؛ احاله کردن حل معضلات به پيروزی انقلاب پرولتری؛ مارکس و انگلس را بدانجا کشاند تا از ابتدا در«مانيفست حزب کمونيست» اعلام کنند که «کارگران ميهن ندارند...»! (۱۲) آنها برای اثبات حکم خود استدلال می کردند: «پرولتاريای هر کشور بدواً بايد قدرت سياسی را تصرف کند و به مقام طبقه رهبر ملت ارتقا يابد، يعنی خود به ملت بدل گردد، از آن روست که هنوز ملی است،....» (۱۳) به عبارت ديگر، ملی بودن و به ملت تبديل شدن طبقه کارگردرگرو کسب قدرت سياسی است. مفهوم مخالف « از آن رو هنوزملّی است» اين معنی را می دهد که طبقه کارگر تا لحظه کسب قدرت، نه ملی است و نه به طریق اولی، ميهن دارد!

تاريخ نشان داد که کارگران هر کشور درهر شرايطی ميهن دارند و به ملت معينی متعلق اند. يعنی با تاريخ، فرهنگ، آداب و رسوم و سنن ملتی که آبا و اجدادشان از بطن آن برخاسته اند، پيوند ناگسستنی دارند. ميهن نه به بورژوازی، بلکه به همه مردم کشور تعلق دارد و کارگران هم بخشی ازآن و ازمؤلفه‌های تشکيل دهنده ملتند.

آنچه را لنين، فرهنگ انترناسيوناليسم پرولتری می ناميد و اصرار داشت تا کارگران را چنان تربيت کنند که مصالح پرولتاريای جهانی را برمصالح ملی کشور خودی مقدم بشمارند و در مبارزه با سرمايه‌داری بين المللی آماده بزرگ‌ ترين فداکاری‌ها در سطح ملی باشند، در واقع طرحی ذهنی، تجريدی و خلاف طبيعت کارگران در مقام یکی از گروههای اجتماعی درون جامعه و کشوری معين بوده است. انديشه پردازان مارکسيسم از آن بيم داشتند که قوام احساسات ملی مانعی در راه انقلاب پرولتری بين المللی باشد. برای همين هم لنين در تائيد و تفسير نظريه فوق الذکر «مانيفست» می گفت: « جنبش سوسياليستی نمی تواند در چارچوب قديمی ميهن پيروز شود» (۱۴). استهزای تاريخ را بنگر که درست سه سال بعد از این گفتار، آنچه به نام «جنبش سوسياليستی» در جهان پيروز شد، درست «در چارچوب قديمی ميهن» آن هم در نمونه روسيه عقب مانده بود!

البته نادرستی و زیانبار بودن احکامی چون «کارگران ميهن ندارند» از اواخر قرن نوزده ميان قشری از مارکسيست‌های متفکر احساس می شد. در سال ۱۸۹۳ لافارگ (داماد مارکس) و گسد و ديگران در اعلاميه‌ای ازاتهامات ضد ميهن پرستی عليه خويش به دفاع برخاستند. ژان ژورس زبان به شکوه گشود که تفسير احکام «مانيفست» موجب شده است که سوسياليست‌ها از جايگاه لازم در حيات ملی محروم بمانند و جبران آن را می طلبيد. هنگامی که روزا لوکزامبورگ در1891 درچالش با حزب سوسياليست لهستان که مبارزه ملی و استقلال لهستان را وظيفه مقدم می شمرد، تشکيلات کوچکی پايه‌گذاری می کند و الويت مبارزه طبقات و ضرورت‌های انترناسيوناليستی را مطرح می سازد، کارل کائوتسکی، رهبر حزب سوسيال دموکرات آلمان به مقابله با وی بر می خيزد و ضرورت دفاع پرولتاری لهستان از استقلال ملی کشورش را توصيه می کند.
تصادف جالب تاريخی ديگری رخ می دهد: باز در همين سال ۱۸۹۳، پس از گذشت ۴۵ سال از انتشار «مانيفست»، فردریک انگلس، یکی از دو مؤلف آن، در آخرین روزهای حیات خویش در مقدمه بر چاپ ايتاليائی مانیفست، انديشه والايی را که در ۷ فوريه ۱۸۸۲ در نامه به کائوتسکی در مسئله لهستان مطرح ساخته بود، به همه ملت‌ها تعميم می دهد: «‌بدون تحقق استقلال و وحدت هر ملت، نه اتحاد بين‌المللی پرولتاريا ميسر است و نه همکاری صلح آميز و آگاهانه ملت‌ها برای دستيابی به هدف‌های مشترک» (۱۵). افسوس که اين گفتمان پرمغز در سایه شعار و ایده محوری اتحاد پرولتاريای جهانی که همه چیز را طی دهه‌ها تحت الشعاع قرار می دهد، رنگ می بازد و به حاشيه می رود.

۱. ۳ -رويکرد نوين با پايان قرن نوزدهم

پايان قرن نوزده، مصادف با تشديد بحث‌ها و اختلاف نظرهای درون انترناسيونال سوسياليستی بر سر مسئله «حق تعيين سرنوشت» است، پدیده‌ای که سرآغاز تحولاتی در درک اين مقوله، به ‌ويژه درجهت گسترش ميدان عمل آن است. در اين ارتباط، تصميم کنگره بين المللی در لندن (۱۸۹۶) از نظر طرح موضوع حائز اهميت است. در قرار کنگره چنين آمده است: « کنگره اعلام می دارد که هوادار حق کامل همه ملت‌ها در تعيين سرنوشت خويش است و با کارگران هر کشوری که اکنون زير يوغ استبداد نظامی و ملی و غيره زجر می کشند، همدردی می کند؛ کنگره از کارگران کليه کشورها دعوت می کند به صفوف کارگران آگاه (آگاه به منافع طبقاتی) تمام جهان بپيوندند تا در راه غلبه بر سرمايه داری جهانی و دستيابی به مقاصد سوسيال دموکراسی جهانی به‌اتفاق مبارزه کنند».

چنانچه ملاحظه می شود، هنوز اين تصميم کاملاً از اثرات، درک و رويکرد طبقاتی مارکسيستی به مسئله ملی در مستعمرات رها نشده است. به هنگام تدوين اين رساله فرصت نيافتم تحقيق کنم آيا اين قطعنامه کشورهای مستعمراتی آسيا و آفريقا و آمريکا را مدنظر داشت يا اينکه محدود به ملت‌های زير سلطه اروپايی نظير چک‌ها، اسلواک‌ها، ايرلند و اسلاوهای جنوبی وغيره بود. چنان که ملاحظه می شود، هنوزاظهارهمدردی‌ها با کارگران کشورهای زير ستم است نه با کل ملت‌های زير سلطه. معهذا همين قرار، قدمی مهم در سمت وسويی است که تا آن روز سابقه نداشته است. به عنوان مثال، شايان توجه است که در سه برنامه حزب سوسيال دموکرات آلمان تا به آن روز که مارکس و انگلس به ترتيب انتقادات جامعی به برنامه گوتا و ارفورت نوشتند، نه در برنامه‌ها و نه در اين نقدها، به مسئله حق تعيين سرنوشت اشاره ای نشده است.

همزمان با تصميم‌گيری کنگره لندن، تلاش‌های اوليه انديشه پردازان سوسيال دموکرات در جهت تدقيق مفاهيمی چون ملت و حق تعيين سرنوشت، در امپراتوری‌های چند قومی نظير اتريش - مجارستان و روسيه که با مسئله مليت‌ها درگير بودند، آغاز می شود. در کنگره حزب سوسيال دموکرات اتريش در شهر برنو درسپتامبر ۱۸۹۹، کارل رنر اولين کوشش‌ها را درتعريف ملت از ديدگاه مارکسيستی ارائه می دهد. در همين کنگره برای اولين بار «خودمختاری فرهنگی» برای مناطقی که قاطبه ساکنان آن را اقليت قومی واحدی تشکيل می دهد، پذيرفته می شود. چند سال بعد (۱۹۰۷) اثر معروف اتوباوئر بنام «مسئله ملی و سوسيال دموکراسی» منتشر می شود.

نظريات او در تعريف ملت، از مراجع مهم استالين در تدوين نوشته معروف او تحت عنوان « مسئله ملی و مارکسيسم» (۱۹۱۳) است. حزب سوسيال دموکرات روسيه از همان کنگره اول (۱۹۰۳) فرمول « شناسايی حق تعيين سرنوشت برای تمام ملت‌هايی که در ترکيب دولت قرار دارند» (۱۶) را دربرنامه خود وارد می کند.

با گسترش جنبش‌های ملی - دموکراتيک در آغاز قرن بيستم در ايران و چين و ترکيه و سپس در هند و جزاير جاوه و به‌ ويژه با انقلاب ۱۹۰۵ روسيه و توسعه فعاليت های حزب کارگری سوسيال دموکرات روسيه در اين امپراتوری گسترده چندمليتی، مبحث ملی به دلايل متعدد زير در مرکز پلميک‌ها و بحث‌های نظری قرار می گيرد:

۱- پاسخ به مطالبات خلق‌های تحت انقياد در روسيه تزاری، اين «زندان خلق‌ها» و نحوه تنظيم روابط ميان آنها.

۲-انتخاب مناسب‌ترين نوع سازمان حزبی مارکسيست در چنين دولت چند‌مليتی: حزب متمرکز سراسری در ورای مليت‌های گوناگون، يا فدراسيونی از گروه‌های خود‌مختار متعلق به مليت‌های مختلف.

۳- وبالاخره: طرح مسئله حمايت از جنبش‌های رهايی بخش ملی در کشورهای زير سلطه استعمار و برقراری رابطه ميان اين جنبش‌ها و پرولتاريای کشورهای متروپول. زيرا با آغاز بيداری آسيا در قرن بيستم، نظريه «حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» به معنای تشکيل دولت‌های ملی مستقل ديگر نمی توانست چون گذشته به اروپا يا «ملت‌های بزرگ» محدود بماند.

استراتژی نوينی که لنين برپايه تئوری امپرياليسم بتدريج از حدود سال ۱۹۱۳ به بعد ترسيم می کند، با وجود آنکه اساساً ادامه همان تزهای پايه ای اما سيستماتيزه نشده مارکسيستی در مسئله ملی است، در برگيرنده عناصر جديدی در مبحث ملی نيز هست. به لحاظ اثرات عميقی که سيستم نظری و استراتژی سياسی لنين در مسئله ملی ميان روشنفکران و سازمان‌های سياسی، به‌ويژه چپ ايران دارد، با تفصيل بيشتروبه طورمستقل، به آن خواهيم پرداخت. ( ادامه دارد.....)

بابک امیرخسروی
۲۰۱۲/۰۹/۲۲

توضيحات:
* در ترجمه های متداول فارسی، «ملتی که بر ملت ديگر....» آمده است يا به جای روسيه « زندان خلق‌ها»، « زندان ملل» آمده است. در هر دو مورد ترجمه دقيق نيست. زيرا در متون خارجی کلمه Peuple (فرانسه)، People (انگليسی) و نارود (روسی) به کار گرفته شده است که با Nation فرق دارد.

** درمواردی که از ترجمه‌های فارسی نوشته های مختلف نقل قول شده است، معمولا با متن فرانسه يا انگليسی اثر، مقايسه شده و اصلاحات لازم صورت گرفته است.

**منابع مقالۀ اول
۱-تاريخ حزب کمونيست اتحاد شوروی (ترجمه فارسی)، جلد ۲، صفحه ۴۵۷
۲- لنين: «پيشنهاد کميته مرکزی حزب کارگری سوسيال دموکرات روسيه به دومين کنفرانس سوسياليستی». (آوريل ۱۹۱۶) آثار کامل به فرانسه جلد ۳۶ صفحه ۳۹۵.
۳-منبع ۱ صفحه ۴۵۷
۴-مارکس و انگلس «مانيفست حزب کمونيست» ترجمه فارسی محمد پورهزان صفحه ۵۷
۵- منبع ۴ صفحه ۵۹
۶- مارکس و انگلس. آثار منتخب يک جلدی به فرانسه. انتشارات پروگرس صفحه ۸ ۷۰
۷- به نقل از لنين. مقاله «ترازنامه مباحثه ای پيرامون حق ملل در تعيين سرنوشت خويش» آثار کامل به فرانسه جلد ۲۲ صفحه ۳۶۸
۸- منبع ۷ صفحه ۳۶۷
۹- آريه يا آری: « جدال ملی» ، جلد اول، صفحات ۴۸ -۵۰
۱۰- توم بوتومور. قاموس انديشه‌های مارکسيستی به انگليسی صفحه ۳۴۷
۱۱- به نقل از لنين: جزوه حق ملل در تعيين سرنوشت خويش». ترجمه فارسی صفحه ۵۲
۱۲ و ۱۳ -همان منبع ۶ صفحات ۴۶ و ۴۷
۱۴- لنين: «موقعيت و وظايف انترناسيوناليستی » آثار کامل به فرانسه جلد ۲۱ صفحات ۳۲ و ۳۳
۱۵-مارکس و انگلس. همان منبع ۴ صفحه ۴۷
۱۶-لنين: «طرح برنامه حزب کارگری سوسيال دموکرات روسيه» آثار کامل به فرانسه جلد ۶ صفحه

نظر کاربران:

چه نیکو بود که ملت سازان و ایلگرایان به نوشته های آموزنده بابک امیر خسروی توجه می‌کردند و دیگر ملت را که دارای معنای ویژه‌ای است  با قوم اشتباه نمی‌گرفتند.کاش آنها کمی همت می‌کردند و با خواندن مطالبی از این گونه برای پاسداری از مرزهای سرزمین مشترکمان و ایجاد ایرانی دموکراتیک و آزاد تلاش می‌کردند و دست بدامان قدرتهای بیگانه نمی‌شدند. با درود و سپاس به نوشته مو شکاف و آموزنده بابک امیر خسروی.