iran-emrooz.net | Mon, 12.09.2005, 13:16
اين است شوکران!
جمشيد طاهری پور
دوشنبه ٢١ شهريور ١٣٨٤
١
در "خاوران" از شاخههای گل خون میچکد. "خاوران" زخم خونچکان امروز ماست و تا اين زخم خونچکان است، تا اين زخم با ماست و در ما التيام نيافته، ما را رمق گذر از امروز- مان نخواهد بود! فکر من اين است و میخواهم در اين باره حرف بزنم. حرف من بغض آلود و گريان است. من گريان هستم! و میدانم تا گريان هستم مرا يارای نشاندن لبخند بر لبان آن انبوه بسيار کسان که دوست- شان میدارم نخواهد بود! من در عبور از اين وجود گريان است که مینويسم، در جستجوی لبخند، برای رسيدن به شادمانی مینويسم!
صبح، ده دقيقه مانده به پنج، با صدای زنگ ساعت کوچک بالای سرم میپرم!هفت سال است که میپرم! تا خودم را جمع و جور کنم، به ايستگاه متروی محله برسم، در ايستگاه نزديک کيوسک پياده بشوم و خودم را به کيوسک برسانم، ساعت ديواری هميشه پنج دقيقه مانده به شش را نشان میدهد. کرکره کيوسک را بالا میکشم، روزنامهها را به قاعده میچينم، پول دخل را رديف میکنم وقبل از اينکه بساط چای را راه بياندازم سری به خانه آفتاب رفيق منصور میزنم! سه سال است اين کار را میکنم، از وقتی که شيرين از ايران به ديدارم آمد:
پايش را که گذاشت توی کيوسک دستش را با يکدسته گل سوی من گرفت: پنج شاخه گل آفتاب گردان با يک شاخه گل سرخ که ميان آفتاب گردانها ايستاده بود. به دستم که داد از سفتی وسختی ساقهها فهميدم کار دست خودش است، آن اندازه طبيعی و قشنگ بودند که کاغذی بودنش به چشم نمیآمد! همان طور که دسته گل در دستم بود دويدم پستو،گلدانی در بساطم نبود، چشم انداختم يکی از ليوانهای بلور دسته دار که آبجو توش میخورند را برداشتم، توش آب ريختم، دسته گل را گذاشتم توش و آوردم گذاشتم بالای يخچال توی کيوسک. ليوان گل را روی يخچال که میگذاشتم شنيدم اکبر که شيرين را آورده بود با يک خنده ی پخی زير گوشش گفت: " طرف ملتفت نشده!".خيلی دلخورم کرد اما به روی خودم نياوردم. گلهای شيرين به چشم من زنده بودند و عطر زندگی در مشامم میريختند. شيرين همانطور که گلها را نگاه میکرد خطاب به من گفت:" آن گل سرخ به ياد منصور است!" حالا سه سال است هر صبح آب گلدان را تازه میکنم، دستی به سر و روی منصور میکشم، سرش را میگيرم طرف شيشه ويترين مغازه که بغل دستش روزنامهها را چيده ام تا منصور راحت تر رفت و آمد ماشينها و مردم توی خيا بان را ببيند، تيترهای درشت روزنامهها را برای خودش بخواند وحاليش باشد در دنيای اين دور وزمانه چه خبرهاست!
روابط من با منصور و خانه آفتاب او طی اين سه سال دستخوش تغير و تحولهای زيادی شده، دو سه هفته اول مثل آدمهائی که خيلی همديگر را دوست دارند اما ميانه شان شکرآب است، با سخن ساکت نگاه، سلام عليکی میکرديم و پی کار خود میرفتيم اما هنوز يک ماه نگذشته بود که من با او شروع کردم به بحث کردن. يک سال که گذشت فهميدم منصور آدم ديگری است، بر خلاف آن وقتها که در کميته مرکزی ساکت مینشست و آخر سر، در دوکلمه مختصر و مفيد نظر خودش را میگفت، اهل بحث و جدل و فکر و ذکر شده بود! يک روز به او گفتم: رفيق منصور! تو هم بالاخره حسابی اهل نقد و نگاه شده ای! با همان لبخند نجيب هميشگی دستم را نرم و مهربان توی دستهايش گرفت و گفت: چه خيال کردی؟ جان آقا جان! فقط کله ی تو کار میکنه! خيلی خجالت کشيدم، شرمنده شدم. به زودی دستم آمد رفيق منصور تنها فکر و ذکرهای خودش را نمیگويد، فهميدم همه ی برو بچههای "خاورا ن" در اين بحث و فکرکردنها شرکت دارند و حتی متوجه شدم با " بيژن" حسابی در ارتباط اند، حالا که اين را گفتم خوب است شما هم بدانيد وقتی در ماه مه امسال در فکر و ذکر صحبتهايم برای سی- امين سالگرد کشتار جزنی و همرزمان بودم به منصور گفتم به "بيژن" برسان میخواهم بروم پاريس و اضافه کردم میخواهم اين حرفها را بزنم و حرفهايم را برايش گفتم. صبح، کليد که انداختم و در کيوسک را باز کردم ديدم منصور دارد میرقصد و شنگول آواز میخواند! تا چشمش به من افتاد دويد طرف من، هردوتا دستهايم را گرفت و همان جور که شادمانه میرقصيد گفت: جمشيد! بيا برقصيم... و رقصيديم. دستهايش را گذاشته بود روی شانههايم و مرا به سينه خود میفشرد، بعد بغلم کرد و سرش را گذاشت روی شانه ی من، حس کردم بی صدا گريه میکند و همانجور که سرش روی دوشم بود در گوشم به ترنمی عاشقانه چيزی گفت! هر دو منقلب بوديم اما شادمانی غريبی ما را در بر گرفته بود، نمیدانم چند وقت گذشت، آرام که شديم منصور گفت: به بيژن گفتم، آن اندازه خوشحال بود که تا حالا نديده بودم! بعد پاکت نامهای به من داد، گفت: بيژن نوشته برای ميهن، بابک و مازيار. پاکت نامه سربسته بود اما روی کاغذ پاکت يک طرح جديد از تابلوی زندگی را کشيده بود: به زمينه تابلو بعد تازهای داده بود، به تابلو حجم بخشيده بود، خطوط و رنگها در تناسب و تقارن تازه ای، به چشم امتداد و تکاثر زندگی میآمدند که بسوی افق تازه پيدائی در پويش بودند. چشمها را آشکارا به طرز تازهای کشيده بود: زاويه ی نگاه چشمها را متوجه افق کرده بود و رنگ شنگرف را طوری روی تابلو پاشيده بود که به نظر انعکاس نور فلق روی آهوها و آهو بچگان میآمد، بنظر زندگی میآمد در طلوع تازه! معنائی از بی مرگی زندگی و زايش وقفه نا پذير آن. چشمهايم مشغول ديدن طرح جديد زندگی بود که منصور گفت: و يک چيز ديگر؛ بيژن گفت از قول من به پرويز بگو آفرين! وراه افتاد رفت خانه آفتاب.
٢
حدوداً يک ماه مانده به کنگره به منصور گفتم: کنگره است بايد برويم! سرش را راست گرفت، يک نگاهی دورتادور کيوسک انداخت و بعد با يک صدای دريغ آلود پر از شوق و ذوق گفت: آره! خيلی خوبه...! میفهميدم میگويد ايکاش هر روزش بوديم اما میداند نمیتوانيم. اين زندان معاش کليدش دست خودم هست اما نمیتوانم از آن بگريزم! میگويم: به جهنم! پنج شنبه نصف و نيمه کار میکنيم، چهار يا پنج راه میافتيم، شبش با بچهها هستيم، جمعه میمانيم، شبش برمی گرديم.
حالا منصور در اين چند روز مانده به کنگره يک پايش در "خاوران" است و يک پايش در خانه آفتاب. در "خاوران" کپه کپه درحال بحث و گفت و گو هستند. خواب و آرام ندارند! نه شب حاليشان است نه روز! اتاق "بيژن" با اينکه در و پنجرههايش شکسته است، مدام پر و خالی میشود، خوب است نگهبانی در کار نيست والا دم به ساعت صداش میزدند: "بيژن جزنی زيرهشت" ...
از منصور میپرسم در "خاوران" بازار بحث حسابی داغ است! چه میگويند؟ جواب میدهد: والله جمشيد! دوتانظر هست، بيشتر بچهها میگويند بايد در کنگره شرکت کنيم اما بيژن و بقيه سخت مخالفند؛ میگويند: مردهها حق ندارند برای زندهها تصميم بگيرند!
از وقتی که منصور اين خبر را به من داده همه-اش دارم به معنای انسان فکر میکنم! میخواهم تفاوت مرده و زنده را بفهمم. خب! من خود را ديده-ام، ديده-ام يک آدم زنده میتواند مرده متحرک باشد؛ آدمی فقط اين خوردن و خوابيدن و جماع کردن که نيست، اين را حيوانات هم دارند! وقتی آدمی حساسيت خود را نسبت به اين زندگی جاری جوشان از دست بدهد،مرز زنده و مرده شروع به زايل شدن میکند، اين را من تجربه کرده- ام! اما وقتی رسيد فهميدم حساسيت داريم تا حساسيت! بعضی گلها و گياهان هم هستند وقتی به آنها دست میزنيم خودشان را جمع میکنند. تظاهرات حياتی حيوانات نيز نوعی بروز حساسيت است. حيوانات هم نسبت به خور و خواب و جماع از خود حساسيت نشان میدهند؛ ذائقه – شان هر خوراکی را نمیپذيرد، بعضیها خوش خواب و بعضیها بد خواب هستند! توی کوک کبوترها که رفته ام ديده ام عشقبازی شان خيلی رمانتيک است در عوض سگها و گربهها عموماً با يک خشونتی جماع میکنند. پس هر حساسيتی نشان آدم و معرف آدم زنده نيست، حساسيتهائی که انسان را يک آدم زنده معرفی میکنند و میشناسانند از طراز خاصی هستند و من اين جور فهميدم حساسيتهائی هستند از جنس زمان. بحث-اش مفصل است و اگر بخواهم واردش بشوم رشته سخن در اين گفتار از دستم در میرود.
١٢ يا ١٥ سال پيش بود، من دنبال همين معنای انسان بودم، در مجله "کيان" يک مقالهای ديدم بقلم آقای عبدالکريم سروش که در استقبال از اين بيت مولوی نوشته آمده بود:" ای برادر تو همه انديشهای - مابقی خود استخوان و ريشهای". همان وقت بنظرم رسيد ته اين طرز نگاه به انسان، به آدم مکتبی و غير مکتبی میرسد و به نظام آپارتايد معتقدات میانجامد که "خاوران" از مواليد آن است! اين که من به مقاله چنين حساسيت نشان دادم، دليل و موجبش در خود من بود، اين حساسيت زمانی در من به ظهور رسيد که دريافته بودم نگاه ايدوئولوژيک به انسان را بايد دور انداخت. زمانی بود که من در تأملهای خاموش خويش به اين نتيجه رسيده بودم که نگاه ايدئو لوژيک به انسان از سرچشمههای اصلی ناکامیهای ما بوده است. من بر اين باورم اگر بجای ١٥ سال پيش،٢٠ سال پيش شعر مولوی و مقاله آقای سروش را میخواندم، حساسيت ديگری از من به ظهور میرسيد! و به ضرس قاطع آن را میپسنديدم! حساسيت من که آن را نپسنديدم، يک حساسيت از جنس زمان بود.*
حساسيتهائی که از جنس زمان نيستند، حساسيتهائی برخاسته از وجودهائی مرده است زيرا مرگ برون رفتگی از زمان است.
در جستجوی معنای انسان بودم... و اين معنا را نه در انديشه انسان که درانديشه ورزی انسان يافتم و در دقيق ترين معنا اين همان بازيافت انسان در مقام فرد است.
مردهها حق ندارند برای زندهها تصميم بگيرند. اعتبار سخن و اثر مردههامان وقتی است که موضوع انديشه ورزی ما قرار بگيرند زيرا تنها در چنين صورتی میتوان بر قامت آنها لباس زمان پوشاند. اين مفهوم در رايج ترين معنا، داشتن رويکرد نقاد به گذشته است اما من فراموش نکردن ريشه و تبار خود را نيز از آن مستفاد میکنم. در هر حال "پيام خاوران" برای ما، جست و جو و يافتن پاسخ مقتضای زمان، برای مسائل امروز ماست، عمل به وظايفی است که زمان در برابر ما قرار داده است.
اين طرز بيان آشناست، همان طرز بيان قديم است و من به قصد و عمدی اين عطر آشنای کهنه را به روی کلام خود پاشيده ام! هفتاد سال است که ما پنداشته ايم به وظايفی عمل میکنيم که زمان در برابر ما گزارده، اما هميشه ناکام بوده ايم! مستقل از اينکه رهبران چه کسانی بودند و مستقل از اينکه کدام شرايط ما را احاطه کرده بود، ما ناکام بوده ايم، نا کامی ما يک حجمی است، هميشه و همواره "با خاوران" در طول "زمان"! اين ناکامی حجيم تنيده در زمان مرا در برابر يک پرسش بنيادين قرار داد: زمان با ما ناسازگار بود يا ما با زمان؟ کدام يک؟ و من حالا با رساترين صدا میگويم: اساس نا کامیهای ما، علت وجودی اين زخمهای خونچکان، گمگشتگی معنای زمان در بالا و پائين ما بوده و هست! ما يک عصر عقبيم!
معنای زمان در صفوف نهضت ما گم بود و هم از اين رو پاسخ ما به مسائل و عمل به وظايفی که بر عهده خود میشناختيم، اثر و قوت آنرا نداشت ايران را در مسير گذر از يک جامعه سنتی به جامعه مدنی، استقرار دمکراسی راهبر باشد. رشد اقتصادی و تکامل اجتماعی را از موانع عبور دهد و برای تحقق عدالت اجتماعی و تأمين اجتماعی چشم انداز اميد بگشا يد .
معنای نوزائی نهضت ما، نهضت چپ ايران، بازشناخت و بازيافت خود در مدرنيته است.
٣
پنجشنبه- اول سپتامبر٢٠٠٥: دو روز است منصور غيبش زده! همين قدر میدانم کنگره گذاشتهاند تا تصميم بگيرند. من نا آرام هستم، دم به ساعت سرم را میچرخانم و نگاهی میاندازم به خانه آفتاب رفيق منصور. ١٠ صبح، ١٢ ظهر، يک بعدازظهر است! از رفيق منصور خبری نيست! من هيجان زده و عصبی هستم، تا حال دو بار با مشتریهايم دعوام شده. ساعت سه بعدازظهر، منصور هنوز نيامده! حوصله ی مشتریها را ندارم، هر حرف و حرکت شان به من بر میخورد! احساس تحقير و اهانت میکنم. دل دل میکنم کرکره را بکشم پايين. میترسم برزخ بودنم، دلخورشان بکند و کيش-شان بدهد به کيوسک پائينی که چهار قدم بيشتر با من فاصله ندارد! آن وقت کارم زار میشود، اين چهارتا مشتری را هم از دست میدهم. ساعت چهار و نيم بعدازظهر! بلند میشوم ببندم، وسط راه منصرف میشوم! به خودم میگويم صبر کنم الان ديگر منصور میآيد اما چشمم آن طرف خيابان مردی را میپايد که بنظر میرسد قصد خريد چيزی از کيوسک مرا دارد! بغضم را غورت میدهم. ساعت پنج و ده دقيقه! ديگر تاب ماندن ندارم، منصور هم نيامده! با همه ی قوتم بلند میشوم، کرکره را پائين میکشم، چفت زيرش را میاندازم و بر میگردم تا از در پشتی بزنم به چاک که میبينم منصور بالای يخچال نشسته و با پاهايش روی شيشه يخچال آبجوها شنگول دارد ضرب میگيرد! با تشر میگويم: مرد حسابی! بتو گفته بودم چهار، چهار و نيم میريم حالا از پنج هم گذشته، نزديک پنج و نيمه! خنده رو و مهربان نگاهم میکند، شمرده و نجيب میگويد: بيشتر بچهها با بيژن هم نظرند! من هم به پيشنهاد بيژن رأی دادم؛ درست میگويد: مردهها حق ندارند برای زندهها تصميم بگيرند. و ... جلد و چالاک میپرد پايين، همديگر را گرم و تنگ بغل میکنيم و میبوسيم. میگويد: برو دير شده! میگويد: مواظب خودت باش! به چشمهايش نگاه میکنم؛ نگين اشک شوقی در آن میدرخشد که در من شادی و اميد ميدمد.
*
رويای ديرينی را
در دلها جان میبخشيم
زشتی را میسوزيم
در راه زيبائی
چون گلخون پرپر سازيم
آتشها از خاکستر پيکاری بر میگيرد
زشتی را میسوزيم
در راه زيبائی
چون گلخون پر پر سازيم
آه...
پروازی نو گيريم
راهی ديگر گيريم
مستی از سرگيريم
چون فردا میخندد
از مستی...هاهاها خورشيد زيبائیها
چشمانی آرام آرام
بر درد حرمان ما
میگريد از مستی آن روزی کز هستی
دنيائی زيبا سازيم
آه...
پروازی نو گيريم
راهی ديگر گيريم
مستی از سر گيريم
چون فردا میخندد
از مستی...هاهاها خورشيد زيبائیها
انسانی از روح عشق
درگيتی پر میگيرد
در راهش گل ريزيم
در جامش میريزيم
چون گلخون پرپر سازيم
آه...
پروازی نو گيريم
راهی ديگر گيريم
مستی از سرگيريم
چون فردا میخندد
از مستی...هاهاها خورشيد زيبائیها
من انسانی آرمانخواه باقی ماندهام. زيستن بدون آرمان فروغی نخواهد داشت، مشکل ما اين نبود که نسلی آرمانخواه بوده ايم. من يکبار نوشتم بزرگ ترين اشتباه مارکس اين بود که سوسياليسم را؛ چونان يک آرمان انسانی و دمکراتيک از چکاد آرمانخواهی بشريت بزير کشيد و به آن لباس جبر تاريخ پوشاند. همزمان با تعريف سوسياليسم بمثابه يک صورتبندی اقتصادی- اجتماعی، راه برای تقليل آرمان به اتوپيا گشوده شد! و بد ترين زيان اين تقليل جدا افتادگی "سوسياليسم" بود از شط هميشه جوشان زمان و گسست آن بود از واقعيت نيازهای انسان!
سوسياليسم بمثابه يک آرمان انسانی و دمکراتيک، در گوهر خود چيزی نيست جز دوست داشتن انسان و بهتر خواستن زندگی او در زمان. پيداست منظور از انسان، همين مردم حی و حاظر کوچه و خيابان و مراد از زندگی، همين زندگی تلخ و شيرين جاری در جهان امروزين عصر مدرنيته است. در امتداد همين نگاه بود که من در بازخوانی انديشههای "بيژن" نوشتم: در افق نگاه او آرمان سوسياليسم حاوی ارزشهائی بود در پيوند و ارتباط زنده و جاری با نيازهای مردم.
نمیخواهم رشته اصلی سخنم در اين گفتار را از کف بنهم، من خود را کودک تازه زبان باز کردهای احساس میکنم که وقت برای گفتنهای او تنگ نيست. باری! موضوع اين گفتار ضرورت عبور از"خاوران" بود.
تا زمانی که ما در برابر مصائب خود گريان هستيم قادر به ديدن و فهم آنها نخواهيم بود، چشم اشک اندود را توان ديدن نيست! و نا توان ماندن در ديدن مصائب معنايش باز توليد آنهاست، معنايش اين است که ما مستعد تکرار آنها هستيم!
خمينی مارا به خاک خونين "خاوران" نشانده است! اما اين نيمی از حقيقت است، بله! تمام حقيقت نيست و اين در حاليست که عبور ما از "خاوران" در گروی ديدن حقيقت در تماميت آن است.
نيم ديگر حقيقت "خاوران" در خود ماست، ما! اين انبوه در خون خفتگان نيم ديگر حقيقت "خاوران" هستيم.
معنای زمان گم بود، اين گمگشتگی تظاهر گوناگونی داشته است، بنظر من خمينی تجسم اين گمگشتگی بود، نماد از زمان برون ماندگیهای ايران بود، گمگشتگی معنای زمان در صفوف ما، ما را با او مرتبط میکرد، ما خود نيز شکلی از پديداری بنام "نا همزمانی" بوديم، تجانسی ميان ما و خمينی برقرار بود که شکل بروز آن هرچند متفاوت بود اما در تعاملی غريب با او ايران را به قعر نا همزمانی، فرو میکشيد. چه آن زمان که " رجوی" برای نخستين بار خمينی را"امام" مسما کرد و چه آن وقت که او را "دجال" ناميد و دخترها و پسرهای مجاهد را روانه سلاخ خانه خمينی کرد آن چه را که به نمايش میگذاشت، تجانس و تعامل خود بود باخمينی، هم ستيز ما با خمينی زير نام "اقليت" و "راه کارگر" و هم پيروی از "خط امام" با نام " حزب توده ايران" و "سازمان اکثريت" تجلی ايی بوده است از تجانس و تعامل با خمينی! تا آنجا که به ما مربوط میشود "خاوران" مولود همين تجانس و تعامل است و به اين ترتيب در پيدائی و تکوين آن دخيل و سهيم هستيم!
ما با رفع "ناهمزمانی" در خود از وجود خونچکان و گريان خود بر میگذريم، از "خاوران" عبور میکنيم و در تجانس و تعامل با نيروهای اجتماعی قرار میگيريم، که به هر دليل، علايق و منافع خود را در مدرنيته، در استقرار دمکراسی و برپائی جامعه مدنی در ايران جستجو میکنند.
٤
بر شما پوشيده نيست که من آدم تأخيرم اما از قديم گفتهاند آن کس که نداند و بداند که نداند، لنگان خرک خويش به مقصد برساند! وحالا در پايبندی به عهد و پيمان رفاقت در گزارش نقد نادانیهای خودم عرض میکنم: در برابر هرفعال و انديشه ورز نهضت چپ که در راه استقرار دمکراسی، جامعه مدنی، پيشرفت و عدالت اجتماعی در ايران مبارزه میکند، دو وظيفه حياتی و مبرم که در عين حال مرتبط و در پيوند با يکديگر هستند، قرار دارد: وظيفه اول بازنگری و نوسازی ارکان نظری و عملی حيات سياسی خود با هدف مبتنی ساختن آن بر آموزههای فلسفی عصر جديد و روح مدرنيته و نيز جهان گلوبال که در آن توسعه سياسی و حل مسائل مربوط به رشد اقتصادی و تکامل اجتماعی، بدون تعامل جامعه مدنی جهانی ناممکن است.طی اين پروسه چپ دموکراتيک مدرن، تکوين خود را به فرجام میرساند. وظيفه دوم اهتمام در راه تشکيل يک اتحاد نوين از همه گرايشهای سياسی در اپوزسيون – روشن بگويم اعم از سوسياليستها و دموکراتهای آتئيست يا دينمدار، مشروطه خواهان سلطنت طلب يا جمهوريخواهان لائيک، روحانيونی که در پاسداری از اعتبار ارزشهای قدسی دين قائل به جدائی نهاد دين از نهاد قدرت سياسی هستند، يعنی مجموع نيروهائی است که خود را در برابر اهداف و خواستهای جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران متعهد و ملتزم میشناسند. طی اين پروسه جايگزين دموکراتيک موقت حکومت دينی تشکيل میشود که وظيفه آن تدارک برگزاری همه پرسی آزاد و دموکراتيک – رفراندم- به منظور انتخاب رژيم سياسی کشور توسط مردم ايران است.
"اين است شوکران!": يک صدا از ميانه ی اجلاس کنگره صلا میدهد! برای يک ثانيه از گفتار باز میمانم اما در همين ثانيه ی سکوت، صدائی در من چيزی میگويد: همه ی ما در آستان مرگ سقراطی ايستاده ايم! ضرورت امروز شجاعت گذر از اين آستان است، بايد از آن گذر کنيم.
من از مرگ سقراطی معنای مقتضی حال و وضع خودمان را میفهمم و آن قرار گرفتن در موقعيت انسان انديشه ورز است، آميزهای از سقراط و دکارت است، دکارت است با جام شوکران سقراط در دست! و از همين جاست که نوشته ام؛ معنای مرگ سقراطی برای ما خلق خودکشی نيست، معنايش رهائی از زندان معتقداتی است که زمانش بسرآمده، معنايش گسست از شيفتگیها و نفرتهای سابق است، معنايش گذر از وجود گريان است، معنايش عبور از "خاوران" است ، معنايش باز شناخت خود در مقام فرداست،... رفع نا همزمانی در ماست.
شب دير وقت در جلسه ی "تراپی پيرهاً که پر از عطر رفاقت قديم بود گفتم: فاصله، ضروری ديدن، انديشيدن و فهميدن است! "نقی" گفت: استعفا دادم تا خودم را پيدا کنم! "فرخ" گفت: مسأله اصلی در سازمان تنظيم رابطه ی فرد با سازمان است! "مجيد" گفته ی "فرخ" را به ارتفاع رساند و گفت: طرح چنين مسألهای در سازمان، انعکاسی است از يک ضرورت که در کل جامعه میجوشد و میخروشد! مسأله اصلی تنظيم رابطه ی سازمان با جامعه به نحوی است که بتواند به ضرورتی که در کل جامعه مطرح است پاسخ بگويد.
من امروز خودم را مديون رفقای خودم، مديون کادرها و اعضای ساده سازمان میشناسم. آنها بودند که در برابر من سوأ ل گذاشتند. من بارها جلسات پر از شور و التهابی را که در اوج کشاکش و تنشهای بحران با اعضاء و کادرهای سازمان داشتم، پيش خود تجزيه و تحليل کرده ام وهر بار با قوت بيشتری به اين نتيجه رسيده ام که از منظر تاريخ آن کس که سوأل در ميان میگذارد، در مقايسه با آن کس که پاسخ بر ميز میکوبد، مقام و منزلتش برتراست. آن کس که پاسخ بر ميز میکوبد يک کوچه بن بست است!اما آن کس که سوأل در ميان میگذارد راه میگشايد.
کی بود؟ من هميشه تاريخ را قاطی میکنم اما رويدادها با تمام جزئيات در ذهنم حک-اند. سال٥٠ يا سال ٥١ بود، يک روز بی اندازه گرم و داغی بود، هميشه با آن موتور"ايژ" گنده میآمد سر قرار من! بی اندازه چالاک و تيز هوش بود، از بچههای دانشکده فنی تهران بود، چند بار اتفاق افتاد پشت موتورش که سوار بودم گفت: سفت بشين! و بعد درجا موتور به آن گندگی را اين سر آن سر میکرد و تمام گاز میپيچيد در اولين فرعی يا کوچه دررو! اين کارها را برای چک پشت سر و پاک کردن رد تعقيبهای احتمالی میکرد، روی موتور، سفت که بغلش میکردم تيزی آهن سلاحهائی که زير کتش بسته بود توی سينه و پهلوی من فرو میرفت و دردم میگرفت. همين آدم در برابر مردم چنان سرافتاده و گردن کج بود که مپرس! فقر و فلاکت مردم جنوب تهران به گريه اش میانداخت و سوار اتوبوسهای داغان و پر اذدحام جاده قديم کرج که میشديم، وقتی میديد پير زن يا پير مردی بغچهاش را گذاشته کف ماشين و کتابی نشسته، قراروآراماش از دست میرفت، از روی صندلی خيز برمی داشت و با هزار خواهش و تمنا، حتی بغلشان میکرد و میآورد روی صندلی جای خودش مینشاند. هر طرح عمليات اگر کوچکترين احتمال آسيب مردم در آن میرفت، بدون اما و اگر خط میخورد و منتفی بود... میخواستم آن رويداد را بنويسم که ذهنم کشيده شد به اين جزئيات! چه میشود کرد، اينها هم جزئی از زندگی و حيات ذهنی من هستند... يک روز بی اندازه گرم و داغی بود، بعد از اينکه بيشتر از دو ساعت، پشت ايژ هی راست رفتيم و هی کج رفتيم بالاخره رسيديم به شهر ری و پيچيديم طرف بقعه شاعبدالعزيز و رفتيم توی قبرستان! توی قبرستان يک زاويهای را نشان داد و گفت برويم آنجا، توی يکی از آرامگاهها بنشينيم! يک آرامگاهی بود متعلق به يکی از خاندانهای قديم منقرض شده، در و پنجرههايش را برده بودند، کاشیهايش را کنده بودند، از سنگ قبرها هم چيزی نمانده بود، حکماً مرمر بود، برده بودند! سقف و چهار ديوارش مانده بود و جای خالی پنجرههاش در هر چهار طرف مانده بود و ما که توش بوديم میتوانستيم هر چهارسوی قبرستان را ببينيم و بپائيم. روی قبر کنار هم اما رو به همديگر نشستيم. يک صحبت مختصری کرد که بيان مجملی بود از آرمان و اهداف ما و يک تأکيدی کرد بر ايمان ما به پيروزی راهمان و بعد از جيبش کپسول دست ساز سيانور را در آورد و با ايمان به پيروزی راهمان به من داد. بعد بلند شديم و دست يکديگر را سخت فشرديم و همديگر را در آغوش کشيديم و بوسيديم، بعد در برابر هم به احترام بپا ايستاديم و سرود خوانديم. با سر افراشته، چشم در چشم هم سرود خوانديم؛ سرود که میخوانديم من جويبار اشکی را که بر گونههای او جاری بود میديدم، از چشم من "صد رود" روان بود! و تار وجودم در طنين سرود میلرزيد:
برخيزای داغ لعنت خورده
دنيای فقر و بندگی!
جوشيده خاطر ما را برده
به جنگ مرگ و زندگی
بايد از ريشه بر اندازيم
کهنه جهان جور و بند
آنگه نوين جهانی سازيم
هيچ بودگان هرچيز گردند
روز قطعی جدال است
آخرين رزم ما
انترناسيونال است
نجات ا نسانها
بر ما نبخشد فتح و شادی
خدا، نه شاه، نه قهرمان
با دست خود گيريم آزادی
در پيکارهای بی امان
تاظلم را از عالم بروبيم
نعمت خود آريم بدست
دميم آتش را و بکوبيم
تا وقتی که آهن گرم است
روز قطعی جدال است
آخرين رزم ما
انترناسيونال است
نجات ا نسانها
تنها ما توده جهانی
اردوی بی شمار کار
داريم حقوق جهانبانی
نه که خونخواران غدار
غرد وقتی رعد مرگ آور
بر رهزنان و دژخيمان
در اين عالم بر ما سراسر
تابد خورشيد نور افشان
روز قطعی جدال است
آخرين رزم ما
انترناسيونال است
نجات ا نسانها
... غريو سرود که در ما خاموشی گرفت "حميد اشرف" از جيبش يک پاکت در آورد که در آن دوتا کيک يزدی بود! به ميمنت و شادمانی "رويداد" شيرينی خورديم.
ديکتاتوری و اختناق " شاه" که ما چريکهای فدائی مخلوق آن بوديم، بر راه و آرمان ما رنگ ايمانی و آئينی پاشيد! در حقيقت حق انديشيدن و دانستن از ما سلب شده بود و در فقدان اين حق بود که فرديت ما به صليب کشيده شد، پس در باورهائی حل شديم که قدرت الهام و پايداری شان در منزلت قدسی و ناپرسائی آنها بود! اين استنتاج را میتوان به کل ايران زمان شاه تعميم داد ؛ سلب حق انديشيدن و دانستن از مردم توسط "شاه"، خمينی را در "قاب ماه" نشاند! سالها بعد – در مهاجرت- به "مسئوليت" خود که میانديشيدم ومی خواستم بدانم نقش و سهم خودم در ناکامی و مصائب ما چه بوده، منظر تازهای از حقيقت به روی من گشوده شد و دانستم اگر جادوی خمينی در "جنس" ما کارگر افتاد، دليل و علتش خود ما بوديم! دليل و علتش همزمانی نا همزمانها در خود ما بوده، دليل و علتش حضور هستی "قديم" در هستی "جديد" خود ما بوده، دليل و علتش گم شدگی معنای زمان، فقدان فرديت در صفوف ما بوده است.
نا همزمانی و حضور هستی قديم در ما شموليت عام دارد و همه ما ايرانيان را در بر میگيرد. اين پديده در طيف گسترده اپوزسيون بويژه بارز است و عليرغم گفتمان جديدی که کم و بيش فرا گرفته ايم، در کردار خود قديم و سابق باقی مانده ايم!از چند استثنای نادر که بگذريم، نزد غالب کسان پيشروی بسوی آينده با نگاه دريغ و حسرت به "گذشته" و يا به سخن دقيق تر در گريز از نگاه به خود همراه و همگنان است! غالب کسان يا شيفته سابق خود-اند و يا به آن خود سابق نفرت میورزند و در هر حال از ترسيم يک خط فاصل روشن ميان گذشته و حال نا توانند و از اين جاست که میخواهم بگويم؛ بستر اصلی حرکت اپوزسيون هنوز آن بستری نيست که دروازههای ايران را بروی شط مدرنيته باز کند! گرايشهای موجود در اپوزسيون، با اين که خود را در تقابل با حکومت دينی میبينند، هنوز تکليف خود را با منازعه ی تاريخی مشروطه و مشروعه که همچون خط خونرنگی انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی میدوزد، روشن نکردهاند و اساساً مايل به اتخاذ يک سمتگيری روشن و قاطع به سود جنبش مشروطه در ايران نيستند! يک دليل اين امر برابر دا نستن مشروطه خواهی با سلطنت طلبی است و حتی بدتر از اين؛ حکومت مشروطه را با حکومت سلطانی يکی میپندارند! اين يک اغتشاش و بد فهمی وحشتناک است و بر اين گواهی میدهد که ما زندانی گذشته دور و دردناک خود هستيم. وقت آن رسيده درک کنيم که تا ما در اين زندان حبسيم ، امر دموکراسی در ايران با تعويق و تعليق روبرو خواهد بود.
من جمهوری خواه هستم اما با رعايت اندکی تسامح، جمهوری خواهی خودم را مولفهای از جنبش تاريخی مشروطه در ايران میشناسم زيرا آماج اين جنبش مشروط خواستن حکومت با آرای مردم بوده است.
البته در طول اين صد سال همه چيز تحول پيدا کرده است و از آن ميان "جنبش مشروطه" به "جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران" فرا روئيده است، هم از اين رو شرط ا صالت برای هر جمهوريخواه دموکرات و مشروطه خواه سلطنت طلب، پايبندی، تعهد و التزام او به اهداف و خواستهای جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران است.
*
در راه بازگشت از کنگره هستم، همين که خيالم از بابت مسير درست راه، راحت میشود شروع میکنم به خواندن! هر چه قوت دارم میريزم توی حنجرهام و بلند بلند میخوانم، بی ترس و واهمه از هيچ کس میخوانم...
انسانی از روح عشق
درگيتی پر میگيرد
در راهش گل ريزيم
در جامش میريزيم
چنگ خود ارغون سازيم**
آه...
پروازی نو گيريم
راهی ديگر گيريم
مستی از سرگيريم
چون فردا میخندد
از مستی...هاهاها خورشيد زيبائیها
09.09.05
----------------------------------------------------
* در پی درج نقدی در شمارههای بعدی"کيان" آقای سروش استقبال خود را از مولوی پس گرفت و تبيين خود را باطل اعلام داشت.
** همانگونه که میبينيد من در ترنم خود نقدی بر اين ترانه وارد آورده ام؛ در اصل "چون گلخون پرپر سازيم" است که به گوش حديث کهنه ی مرگ باور"عشق و شهادت" میرسد! من در ترنم خود "چنگ خود ارغون سازيم" خوانده ام و میخواهم اين مضمون را برسانم که بايد شهد عشق را به شادی زندگی نوشيد و نه در اندوه مرگ. از تقابل "چنگ" و "ارغون" نيز گذار از تفکر بر پايه الهيات به تعقل فلسفی در نظرم بوده است زيرا در فرهنگها آمده است: ارغون يا ارغنون سازی است شبيه پيانو و ارگ، آن را ساز فيلسوفان نيز توصيف کردهاند چون ساخت آن منتسب به افلاطون است.
لازم است ياد آوری کنم که سراينده ترانه ناشناخته است و اصل ترانه را خانم بهرخ حسين بابايی خوانده و ضبط کرده و نشردادهاند.