ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 27.08.2012, 14:26
در چَنبر اندیشه‌های تابان (۲)

مزدک بامدادان
در دنباله نوشته آقای تابان به نکته دیگری برمی‌خوریم که من هرچه بیشتر می‌خوانمش، بیشتر در شگفتی فرومی‌روم. می‌خوانیم:
«این روزها بسیار می‌شنویم که در سیاست باید خردگرایی و عقل‌گرایی را جای برخوردهای احساساتی نشاند. این توصیه، از آن توصیه‌هایی است که اگر بد فهمیده شود می‌تواند کلاه بزرگی بر سر مبارزان بگذارد. احساس در مبارزه نه تنها چیز بدی نیست، بلکه بسیار لازم است. مبارزان از نظر احساسی با هم نزدیک می‌شوند و اراده و توان خود را افزایش می‌دهند» و من در شگفتم که فراخوان به خردگرایی چگونه می‌تواند "بد فهمیده شود"؟

آن احساسی که باید جایش را به خردگرایی بدهد، احساس عاشقانه و رمانتیک تلاشگران به چشم و ابروی یکدیگر نیست، آن احساس همان کینه درونی نلسون ماندلا از شکنجه‌گرانش بود که می‌توانست بنیان کشوری نوپا را بر باد دهد، او ولی احساس را بکناری نهاد و راه خِرَد پیشه گرفت و حتا گارد نگهبان ریاست جمهوری را هم برکنار نکرد. همان "احساس پدرکشتگی" که ما اگرَش نمی‌داشتیم و اندکی خرد می‌ورزیدیم، اکنون در جای دیگری می‌بودیم. ما اگر احساس کینه‌جوئی خود را بکناری می‌نهادیم و سود و زیان مردم ایران را برتر از خواسته‌های پَست خود می‌شمردیم، درست پس از آن سخنرانی تاریخی شاه او را وادار می‌کردیم که انتخابات آزاد برگزار کند، یا اگر به سخنان او باور نداشتیم (که حق داشتیم باور نداشته باشیم) دستکم شاپور بختیار یار دیرین مصدق را پشتیبانی می‌کردیم تا نهادهای دموکراسی را برپاکند و یا اگر دلباختگان انقلاب درست می‌گویند که دیگر برای همه این کارها دیر شده‌بود، در برابر خمینی در کنار مهدی بازرگان می‌ایستادیم و بنام یک حزب طراز نوین طبقه کارگر صادق خلخالی را نامزد نمایندگی مجلس نمی‌کردیم و در سرکوب دگراندیشان کنار جمهوری اسلامی نمی‌ایستادیم.

ولی ما که در عاشورای ۲۸ مرداد و اربعین سیاهکل گیر افتاده بودیم، چه کردیم؟ پس از سخنرانی شاه کف بر لب آوردیم که: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود!»، بختیار را "نوکر بی‌اختیار" خواندیم و برای برانداختن دولت بازگان گفتیم و نوشتیم «لیبرالیسم جاده صاف‌کن امپریالیسم است». این بود آن "احساسی" که باید بکناری نهاده می‌شد و جایش را به خردگرایی می‌داد، واگرنه ما را چکار به اینکه "مبارزان" گرفتار خال‌لب و تاب‌ابروی رفیقان هم‌سازمانی‌اشان بودند یا نبودند! آیا ایشان با نوشتن این سخنان با ما سر شوخی دارد؟

من همه دوستان نوجوانی‌ام را در کشتار سال ۶۷ (بروزگار نخست‌وزیری میرحسین موسوی) از دست دادم و همه جان و روانم سرشار از "احساس" خشم و کینه به او و همه دست‌اندرکاران آن بزرگترین کشتار سیاسی یکسدسال‌ گذشته است. خردگرائی‌است که مرا وامی‌دارد این احساس را بکناری نهم، خود را از چنبر خشم و کینخواهی و پدرکشتگی رهایی بخشم و بگویم هرکس، حتا میرحسین که دستش به خون دوستان من آغشته است، اگر گامی در راه رهائی ایران و سربلندی مردمانش برداشت، شایسته پشتیبانی است، بی آنکه ببخشم، یا فراموش کنم. خردگرائی سود و زیان ایرانیان را از "احساس" من برتر می‌داند و ما اگر (احساس) پدرکشتگی و کینه‌جوئی خود به شاه را بسود مردم ایران به کناری می‌نهادیم و از ترس اینکه کلاهی بر سرمان برود از "خردگرائی" اینچنین نمی‌هراسیدیم و نمیگریختیم، سرگذشت ایران امروز بگونه دیگری نوشته می‌شد.

و باز می‌نویسد: «(رضا پهلوی) راه که می‌رود و حرف که می‌زند دارد سلطنت را بازتولید می‌کند» بسیار خوب! اکنون برای اینکه سلطنت دیگر بازتولید نشود چه کنیم؟ به رضا پهلوی بگوییم از فردا دیگر راه نرود؟

من در چهار نوشته با نامهای "شاهزاده و گدا" و سه پی‌نوشت آن "از سر راه خود کنار برویم" در اینباره نوشته‌ام. به گمان من رضا پهلوی در جایگاه یک شهروند ایرانی تا هنگامی که می‌گوید: «من دو هدف اساسی و رسالت سیاسی برای خودم قائلم به عنوان یک فرد ایرانی بیشتر ادعا نمی‌کنم. یک، رسیدن به حاکمیت صندوق رای است و دوم، حفظ حاکمیت صندوق رای. والسلام» نباید پاسخگوی کارهای پدرش باشد، درست مانند هر شهروند دیگری که پاسخگوی کارهای پدرش نیست. ما از نگرگاه حقوق شهروندی حق نداریم کسی را برای وابستگیهای خونی و ژنتیکی‌اش از پهنه سیاست کنار بگذاریم. نام اینکار "قبیله‌گرائی"است، رویکردی که من پیشتر نیز در پیوند با نژادپرستان جدائی‌خواه بدان پرداخته‌ام. همه سخن من در آن چهار نوشته این بوده است که حقوق شهروندی را ارج نهیم و بگذاریم همه ایرانیان (و همچنین رضا پهلوی) به یکسان از آن برخوردار باشند، گفته بودم بجای گیر کردن در میان دوگانه "پادشاهی-جمهوری" و بگومگوهای بی‌پایان بر سر 28 مرداد و آنچه که گذشته‌است، پایه همکاری نیروهای اپوزیسیون با یکدیگر را پایبندی به "حقوق بشر"، حقوق شهروندی"، "برابری زن و مرد"، "برابری همه شهروندان در همه زمینه‌ها"، "جدائی دین از دولت" و "آزادی بی‌مرز گفتار و اندیشه" بدانیم و به هر کسی با هر اندیشه و گرایشی تا جایی که به این ارزشها پایبند باشد و خود در تبه‌کاریها و کشتارها و شکنجه‌ها دست نداشته بوده‌باشد، خوش‌آمد بگوئیم و دست یاری‌اش را پس نزنیم، اگر کسی از این سخنان نزدیکی به "سلطنت‌طلبان" یا "تسلیم‌طلبی" را درمی‌یابد، دیگر گناه از من نیست!

ولی اگر همه آنچه را که تا کنون آوردم از سر کژفهمی برخاسته از "تُندخوانی" و "بَدخوانی" و "پیش‌داوری" بدانیم، نمونه زیر دروغ آشکاری است که تنها می‌تواند از یک ذهن ایدئولوژی‌زده بیرون تراویده باشد: «آن‌ها گناهان را سرشکن می‌کنند. از خسرو گلسرخی که در دادگاه خود از "حسین بن علی" اسم برده تا فدائیان به دلیل آن که در بعد از انقلاب شعار داده اند "پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید" شریک دیکتاتوری در دوران پهلوی قلمداد می‌شوند، تا بار گناهان شاه سبک شود»

نخست ببینیم "آنها" (مزدک بامدادان) چه نوشته است: «آخر این جنبشی که انقلابی کمونیست آن سخنش را با "ان الحیاه عقیده و الجهاد" آغاز می‌کند و حسین را "مولای خود" و "شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه" می‌داند و بر آن است که اسلام راهگشای سوسیالیسم است و یک گفتاورد از مارکس می‌آورد و یکی از "مولا علی"، مگر می‌توانست به چیزی جز جمهوری اسلامی بیانجامد؟»

در کجای این گفتآورد سخنی از دیکتاتوری شاه و گناهان او رفته‌است؟ من تنها و تنها خواسته‌ام نشان‌دهم مارکسیست سرنگونی‌خواه آنروزگاران در ژرفای اندیشه‌اش با مسلمان بنیادگرا هم‌سِرشت و هم‌گوهر بوده‌است و درست در رهگذر این هم‌گوهری است که "حزب طراز نوین طبقه کارگر" مسلمان واپسگرا و تبه‌کاری چون خلخالی را که دستانش تا آرنج در خون مردم ایران فرورفته‌بود، نامزد نمایندگی مجلس می‌کند و سازمان فدائیان خلق خمینی را "امام" می‌خواند و می‌نویسد «همه روزها عاشورا و همه سرزمینها کربلااست». کجای سخن من "سبک کردن بار گناهان شاه" است؟ پیوند فدائیان و حزب توده با بنیادگرائی اسلامی نوپا در ایران و یاری بیدریغشان به آن یک شبه پدید نیامد و ریشه در بنیانهای اندیشه‌گی آنان و تاریخ پیدایششان داشت، غم نان اگر بگذارد در نوشتاری جداگانه بدان خواهم پرداخت.

من در چند نوشته پیشینم هرگز نه بدنبال سپیدنمائی رژیم شاه بوده‌ام و نه خواهان هم‌پیمانی با رضا پهلوی. من از همگان خواسته‌ام نگاه ایدئولوژیک و تاریخ‌زده را بکناری نهند و با بازنگری در برداشتهای تاریخی‌شان از خود بپرسند چرا ما پس از برانداختن دیکتاتوری شاه نه تنها خود را گرفتار یکی از بدترین دیکتاتوریهای جهان کردیم، که همان اندک دستآوردهای به چنگ آورده را هم مفت باختیم؟ چرا کره و ترکیه و مالزی به سرنوشت ما دچار نشدند؟از دیکتاتوری دراززمان شاه اگر بگذریم، کجای کار خود ما لنگ بود؟ ما در کجای این جنبش به بیراهه رفتیم؟ و برای آنکه کژراهه یکبار رفته را دوباره نپیمائیم؛ چکار می‌توانستیم بکنیم که کار بدینجا نکشد؟ نیروهایی که می‌خواستند جاینشین شاه شوند، خود تا کجا به آزادی و دموکراسی و پلورالیسم پایبند بودند؟

من بیشتر از آنکه در پی پاسخگویی باشم برآنم که پرسشهای بی‌پاسخ خود را با خوانندگان درمیان نهم، چرا که کار روشنفکر را نه یافتن پاسخ، که آفریدن پرسش می‌دانم. پاسخ اندیشه‌های ایدئولوژی‌زده به همه پرسشهای بالا ولی به گونه‌ای خسته‌کننده یکنواخت است:

*) چرا در ایران انقلاب شد؟ گناه شاه بود، زیرا سرکوب کرد و بزندان افکند و کشت و شکنجه داد و سانسور کرد.
*) چرا با سرنگونی شاه خمینی بر سر کار آمد؟ گناه شاه بود، زیرا گزینه دیگری بر جای نگذاشته بود.
*) چرا جمهوری اسلامی توانست اینگونه پرشتاب ایران را واپَس ببرد؟ تقصیر شاه بود، زیرا او خرافات را در کشور گسترانده بود.
*) چرا جمهوری اسلامی توانست چنین آسان حجاب را بر سر زنان ایران برگرداند؟ تقصیر رضا شاه بود، زیرا چادر را بزور از سر زنان ربود، و تقصیر شاه بود، زیرا نهادهای زنان در زمان او همه نمایشی و فرمایشی بودند.

همانگونه که آوردم، نگاه ایدئولوژیک از پیچیدگی می‌هراسد و همیشه بدنبال پاسخهای ساده و همه‌فهم است.

راستی را این است که این انقلاب "ضد سلطنتی" نبود، این انقلاب همانگونه که خمینی بدرستی گفته بود، یک "انقلاب اسلامی" بود و در سال ۱۳۴۲ آغاز شده‌بود و با نگاه امروز می‌بایست به جمهوری اسلامی می‌انجامید. جدا کردن دو پدیده "انقلاب اسلامی" و "جمهوری اسلامی" و سخن راندن از اینکه انقلاب همانگونه که رخ داد درست و بی کژی و کاستی بود و شبی هنگامی که ما در خواب بودیم، دزدان سیاهپوشی از بام پائین پریدند و آنرا ربودند و در توبره‌ای انداختند و با خود بردند، تنها افسانه‌ای است که بدرد لالائی می‌خورد، تا آدمی خود را بفریبد و در خواب کند.

و نیز راستی را چنین است که چپ کهنه‌اندیش ما در یک شیدائی سوداگونه از عشق لیلی در بستر مجنون خزید و دست یاری به واپسمانده‌ترین نیروی تاریخ ایران داد. انقلاب اسلامی، این نوزاد کَژاندام و دیوانه و ویرانگر، فرجام آن همآغوشی تلخ بود و بیهوده نیست که هر دو سوی درگیر در آن همبستری فرزندشان را این چنین دوست می‌دارند و شکوهمندش می‌خوانند.

آقای تابان در زیر گفتآوردی (۱) از من نوشته‌است: «کسی که این جملات را بخواند و باور کند چه قضاوتی در مورد شاه و مخالفینش پیدا خواهد کرد؟» بگذارید همه آنچه را که آقای تابان در باره من و دیگر "تسلیم‌طلبان" گفته‌است بپذیریم و همچنین بپذیریم چهره‌ای که من از سرنگونی‌خواهان و بویژه سازمان چریکهای فدائی خلق نشان می‌دهم یکسر دروغ است. بگمانم هم آقای تابان و هم دیگر دست‌اندرکاران رخدادهای آنروزگاران گامی بزرگ در بازخوانی تاریخ و آگاهی‌بخشی به نسل جوان خواهند برداشت، اگر که به پرسشهای زیر پاسخ دهند. از ایشان خواهش می‌کنم پاسخهایشان بر پایه سندها و روزنامه‌ها و کتابهای سازمانی باشد و اگر می‌توانند پرسشها را در باره سازمانهای دیگر نیز پاسخ دهند. بخشی از آنچه که در باره شاه پیش از هر پرسشی آورده‌ام، نه "کاستی"های رژیم شاه، که تبه‌کاریهای او هستند و هرکسی که در آنروزگار زیسته‌باشد می‌تواند بر درستی و راستی آنها گواهی دهد. برای نمونه ردّ شکنجه را من بر تن برادر بزرگم دیده‌ام و از این و آن نشنیده‌ام:

۱. الگوی شاه یک کشور پیشرفته، ولی بدون آزادیهای سیاسی بود.
- الگوی فدائیان (و دیگران) کدام کشور بود؟
۲. شاه یک دیکتاتور بود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به رژیم حکومتی پس از سرنگونی شاه چه بود؟ گفتمان "دیکتاتوری پرولتاریا" در این میان چه جایگاهی داشت؟
۳. شاه سیستم تک حزبی (با یک حزب فرمایشی) براه انداخته و پارلمان را از کار انداخته بود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به پارلمانتاریسم و پلورالیسم سیاسی (آزادی حزبها و رقابت آنها با یکدیگر) در فردای پس از شاه چه بود؟
۴. شاه دگراندیشان را شکنجه و اعدام می‌کرد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به دگراندیشی در درون سازمان چگونه بود؟ آیا آنچه که در باره "تصفیه‌های خونین درون سازمانی" گفته و نوشته می‌شود، ریشه در دگراندیشی هموندان سازمان داشت؟
۵. شاه می‌گفت هر کس ناراضی است، پاسپورت بگیرد و از کشور برود.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به پدیده ناراضیان درون سازمانی چه بود؟ گفتمان "سانترالیسم دموکراتیک" در کجای این رویکرد جای می‌گرفت؟
۶. شاه در باره مخالفانش دروغ می‌گفت و دست به جنگ روانی می‌زد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به روا بودن دروغ در باره رژیم شاه چه بود؟ آیا آنان نیز شاه را کُشنده صمد بهرنگی و علی شریعتی و غلامرضا تختی و جانباختگان سینما رکس می‌دانستند؟ (همچنین بنگرید به شمار کشته‌شدگان و زندانیان)
۷. شاه خیزش پانزدهم خرداد را سرکوب و رهبر آن خمینی را تبعید کرد.
- رویکرد فدائیان (و دیگران) به جنبش پانزدهم خرداد 1342 و انگیزه‌ها و رهبری آن چه بود و آنرا چگونه می‌سنجیدند؟
و دیگر اینکه:
۸. برنامه اقتصادی فدائیان (و دیگران) برای ایران پس از شاه چه بود و آنها می‌خواستند ایران را بر پایه کدام برنامه اداره کنند؟
۹. در پهنه سیاست جهانی فدائیان (و دیگران) همپیمانان، دوستان و دشمنان ایران را در کجا می‌جستند؟

آماج من از این نوشته پرداختن به رخدادهای تاریخی نبود، من خواستم نشان دهم که جهان‌نو بی‌سروصدا از کنار چپ کهنه‌اندیش و همه دلباختگان انقلاب شکوهمند گذر کرده و آنان با گذشت این همه سال بگونه‌ای شگفت‌انگیز هنوز در دهه پنجاه و شصت دم می‌زنند و می‌اندیشند و بدتر از آن، همان کسانی که خود دامنی پر نقش و نگار از ناشایسته‌های کرده و بایسته‌های ناکرده دارند، امروز جامه پاکدامنان بر تن کرده و ردای قاضی و دادستان بر دوش افکنده‌اند و پیش از آنکه به گذشته خود بپردازند، از دیگران بازخواست می‌کنند و می‌خواهند که آنان پاسخگوی کرده‌ها و ناکرده‌های پدرانشان باشند. راه چاره آن است که هم‌اینجا و هم‌امروز بر این بگومگوی دراز نقطه پایانی نهیم و بر پایه ارزشهای دموکراتیک پذیرفته شده در جهان پیشرفته دست‌بدست هم دهیم و نگاهمان را به آینده بدوزیم. با اینهمه باز هم برآنم که هر از گاهی باید نیم نگاهی نیز به گذشته انداخت و راه پیموده را برانداز کرد، تا ببینیم در چنبره کدام اندیشه تابان گرفتار آمده‌بودیم که بدینجا رسیدیم؟

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

بخش نخست مقاله

---------------------------------------
۱. آقای مزدک بامدادان می‌نویسد: «شاه در همان مستند "از تهران تا قاهره" به گزارشگر انگلیسی می‌گوید: «ما دهسال دیگر همانجایی خواهیم ایستاد که شما امروز ایستاده‌اید». بیائید این را آرزوی بلندپروازانه یک دیکتاتور خودبزرگ‌بین بدانیم. ولی در همان سالها فدائیان و مجاهدین و حزب ‌توده و اسلامگرایان و سازمان ‌انقلابی و سازمان‌ پیکار و حزب‌ رنجبران و ... آینده ایران را چگونه می‌دیدند؟ جز این است که الگو و سرمشق آنان شوروی و چین و کوبا و لیبی و آلبانی بود؟ شاه دستکم می‌خواست ما روزی کشوری باشیم چون یکی از کشورهای آزاد اروپائی، ولی سرنگونی‌خواهان چه می‌خواستند؟ اینجاست که باید "ما"، یعنی همه ما دست‌اندرکاران انقلاب پنجاه‌ و هفت، از این چشم‌اندازی که برای ایران نقش می‌کردیم شرمسار باشیم.»


نظر کاربران:


■ هم‌میهن گرامی،
گویا نوشته من ناگفته‌هایی دارد که من خود از آنها بی‌خبرم! یکی از آن ناگفته‌ها هم گویا فراخوان من به پذیرش رهبری رضا پهلوی است، که گویا شما با نگاه خُرده‌بین خود موی آنرا از ماست کشیده‌اید. از این اگر بگذریم، نگاه شما به تاریخ یک نگاه "ناگزیر" یا "دترمینیستی" است. اگر گفته شما را بپذیریم، تاریخ راهی جز آن راه پیموده شده نداشته است و بود و نبود "ما" تغییری در سرنوشت آن نمی‌داده است، که اگر براستی چنین است، دیگر این همه تلاش برای چیست؟ چرا امروز هم دست روی دست مگذاریم و چشم براه رخدادها نمانیم و سرود «هرچه پیش آید خوش آید» نخوانیم؟ من تاریخ را به چشم دیگری می‌نگرم. تک‌تک تلاشگرانی که آن "ما"ی بزرگ را می‌سازند ، می‌توانند با گزینش کنشهای درست و واکنشهای بجا سرنوشت خود و کشورشان را، و به همینگونه "تاریخ" را رقم بزنند.
جنبش ما بی‌گمان نیازی به "رهبر" ندارد، ولی بدون "رهبری" نیز راه بجایی نخواهد برد. این رهبری باید نماینده همه گرایشهای درون جنبش باشد و بجای آنالیز ژنتیکی انسانها و پرداختن به پدران و پدربزرگهایشان، نخست از پایبندی آنها به ارزشهای پذیرفته شده جهانی سراغ بگیرد. از اینها اگر بگذریم، وامدار و سپاسگزار همیشگی شما خواهم شد، اگر بمن نشان دهید در کدام یک از آن "ناگفته‌"های نوشته‌ام رهبرتراشی کرده‌ام و همگان را به پیروی از رضا پهلوی فراخوانده‌ام.


■ می خواهید باور کنید، می خواهید باور نکنید، اما چیزی که نوشته‌ی بالا و نوشته های مشابه و ایضا بعضی زیر نوشته ها را بی اعتبار و با عرض معذرت، حتی خنده دار هم می کند وجود یک «ما» در آنهاست است که گویا عامل همه ی نابسامانی ها بوده و هنوز هم هست و اگر این «ما» امروز سر عقل بیاید و با درس آموزی از گذشته، دنبال یک رهبر جدید بیفتد، همه ی کارها درست خواهد شد. این واژه ی نابه جای «ما» نقش همان سنگ بسته و سگ رها شده را بازی می کند و حاکی از یک نابینایی مزمن در سیاست است. روانشناسی همین واژه ی «ما» مقوله ایست که ظاهرا تا مدتهای مدید دست از سر عنصر «روشنفکر»، «پیشرو» و همه کاره‌ی بیکاره برنخواهد داشت. تمایل حضرات «ما» به این است که چندان کاره ای نبود و نیست، اما گمان می برد اگر کنار بختیار می ایستاد، مسئله حل بود، بدون آن که در نظر بگیرد، اگر کنار بختیار می ایستاد، با بختیار می رفت.
اگر کنار بازرگان می ایستاد، به همان سرنوشت بازرگان دچار می شد و نهایتا هم دفن شدگان خاوران و جلای وطن کرده ها همین «ما» بوده است.
آقای بامدادان وانمود می کند اگر «ما» امروز پشت «رضا پهلوی» را بگیرد و یک رهبر مادام العمر دیگر برای این کشور و این مردم سر و سامان دهد، مشکل برطرف خواهد شد. اما چه بسا که اگر موفق شد و عمرش کفاف داد، چندین سال بعد در این صفحه یا صفحه ای مشابه دوباره «ما» را به صلابه بکشد که یک خطای دیگر مرتکب شده و به دور تسلسل دست به دست شدن قدرت بین سلطنت و مذهب کمک کرده است.
واقعا چه دلیلی دارد که این «ما» مثل همیشه از وظیفه ی روشنگری فاصله گرفته و سعی کرده است جای خالی آن را با «شخصیت» پر کند؟ یعنی واقعا نمی داند که در این کشور بلازده اگر به میمون باغ وحش هم قدرت داده شود، بلافاصله کسانی پیدا خواهند شد که به مقام «رهبر بلامنازغ» و «نجات دهنده ی فلان و بهمان» برسانند تا در سایه سار قدرتش به آلاف و اولوف برسند؟ راه دوری نرویم: اگرچه هنوز نه به دار است و نه به بار، اما نگاه کنید که همین آقای بامدادان و مشابهین ایشان، چگونه با شدت و حدت در حال واگذار کردن نقش ناجی ملت به آقای رضا پهلوی هستند.
انگار نه انگار که هرچه می کشیم و کشیده‌ایم، از همین «رهبر» تراشی ها بوده. ایشان فدائیانی را که بیست سال پیش چنین و چنان فکر و عمل می کردند و دچار خطا بوده اند، مقصرین مادام العمر می داند، اما آقای پهلوی را که در تمام عمرش نه تنها دیکتاتوری را تجربه نکرده، بلکه اگر خوب نگاه کنیم، از مواهب آن، چه در آن دوره و چه اکنون بهره مند بوده است، به عنوان ناجی معرفی می کند.
اگر «ما» از تبدیل سیاست به بازی با عروسک کناره بگیرد، شاید بتواند واقعیت را آنطور که هست ببیند: یا این کشور بلازده آمادگی پذیرش دمکراسی را دارد، در اینصورت هیچ نیازی به رهبر تراشی نیست سهل است، که باید با تمام قوا علیه آن مبارزه کرد و اگر هنوز چنین زمینه ای وجود ندارد، در اینصورت تراشیدن رضا پهلوی به عنوان رهبر نیز چاره ساز نخواهد بود. از این گذشته: «ما» ظاهرا نمی داند و یا نمی خواهد بداند که اگر نگاه جمهوری اساسا معطوف به همه ی نیروها باشد، نگاه سلطنت، از جمله آقای پهلوی، بطور طبیعی متوجه یک نیرو، یعنی نیروی سلطنت است و هیچ نیرویی غیر از نیروی خود را به رسمیت نمی شناسد و با تمام توان تبلیغاتی‌اش به جنگ هر حرکت غیرسلطنتی می رود. یعنی که جمهوری خواهان مشارکت همه‌ی نیروها در عرصه‌ی سیاست است و هیچ نیروی خاصی را کاندید نمی کند، در صورتی که سلطنت دو پا در یک کفش خواهان سلطنت است و اگر هم به مشارکت نیروهای دیگر اعتقاد داشته باشد، آن را منوط به برقراری سلطنت می کند: اول سلطنت، بعدش ببینیم چه می شود. سخت است دانستن این نکته که همین موضوع، نقشی بزرگ در تشتت موجود امروز بازی می کند؟ تبلیغاتی که سلطنت علیه همه‌ی نیروهای «غیرخودی» بدون استثنا انجام می دهد، از جمله همین نبش قبر و به صلابه کشیدن «ما» را باید در همین رابطه بررسی کرد. و کیست که بعد از این همه بدبختی کشیدن نداند نیرویی که دیگران را قبول نداشته باشد و آنها را سد راه خود بداند، چاره ای جز خودکامگی ندارد، حتی اگر شب و روز در بوق و کرنای دمکراسی بدمد.


■ دوست گرامی خانم/آقای مرزبان،
باور کنید من نمی‌دانم کجای نوشته من "دفاع عجولانه از رضا پهلوی" است. من دو گزینه را در باره رضا پهلوی پیش روی البرز گذاشتم و پاسخ پرسشش را در پیوند با آن دو گزینه دیدم.
من نمی‌دانم رضا پهلوی چگونه می‌اندیشد، همانگونه که نمی‌دانم دیگر کنشگران جنبش آزادیخواهی چگونه می‌اندیشند. من تنها می دانم که خودم چگونه می‌اندیشم و اینرا هم کسی بهتر از من نمی‌داند. کار ما کاویدن ژرفای ذهن انسانها نیست، گذشته از اینکه از اینکار ناتوانیم، نام این کار "انگیزه‌کاوی" یا "انگیزاسیون" است.
پس تنها یک راه می‌ماند: "ببینیم هر کسی چه می‌گوید، وببینیم خود او تا کجا به آن سخنان پایبند است" و در این راه به وابستگیهای خونی و خانوادگی و ژنتیکی انسانها ننگریم. جان سخن من این است: «برخورداری از همه حقوق شهروندی، برای همه شهروندان».
در باره پرسش پایانی شما پاسخ من این است که من جمهوری سوئیس را که می‌توان آنرا پیشرفته‌ترین نمونه "دموکراسی بی‌میانجی"
نامید، از آلمان و انگلیس برتر می‌دانم، زیرا شهروندان آن هر سال در نزدیک به 200 همه‌پرسی برای سرنوشتشان رأی می‌دهند.


■ جناب بامدادان از پاسخ شما به آقای البرز کمی تعجب می کنم که خیلی عجولانه از آقای رضا پهلوی دفاع کردید نوشتید: «ولی اگر بدنبال رسیدن به یک رژیم پارلمانی دموکراتیک است و برای رسیدن به آن پادشاهی مشروطه پارلمانی را برتر از جمهوری می‌داند، ...» من فکر می‌کنم ما باید بی‌طرفانه و دقیق بحث کنیم. پادشاهی مشروطه پارلمانی نوع انگلستان و سوئد را باید با جمهوری پارلمانی آلمان وفرانسه مقایسه کرد. و هر کدام از این کشور ه در یک پروسه طولانی به اینجا رسیده‌اند و اساسا پارلمانی هستند. واقعا شما فکر می کنید آقای رضا پهلوی اینطوری فکرمی کند؟ یا اوفکر می کند حکومت های پادشاهی ذاتا بهتر هستند؟ در ضمن درست نیست که پادشاهی مشروطه پارلمانی را با «جمهوری» نا مشخص و قلابی مقایسه کرد. شجاعانه بگوئید حکومت انگلیس بهتر ست یا آلمان؟
پ ـ مرزبان


■ البرز گرامی،
هر شهروندی حق دارد تا جایی که به سپهر همگانی برمی‌گردد، در باره هرچیزی از هر کسی پرسش کند. در برابر آن هر شهروندی هم حق دارد به این پرسشها پاسخ بدهد یا ندهد. رضا پهلوی اگر خود را دنبال کننده راه پدر و پدربزرگش می داند و در پی بازسازی رژیم پادشاهی از گونه رضاشاهی و محمدرضاشاهی آن است، نه تنها در باره پدر و پدربزرگش، که باید در باره همه آنچه که در آن سالها رخ داده است، پاسخگو باشد. ولی اگر بدنبال رسیدن به یک رژیم پارلمانی دموکراتیک است و برای رسیدن به آن پادشاهی مشروطه پارلمانی را برتر از جمهوری می‌داند، دیگر پاسخگوی آنچه که در یک پادشاهی سرکوبگر و آزادی‌کش رخ داده است نخواهد بود، همانگونه که من و شمای جمهوری‌خواه پاسخگوی آنچه که در یک "جمهوری"، یعنی جمهوری اسلامی رخ داده نیستیم.
از این گذشته در جامعه‌ای که حقوق شهروندی در آن نهادینه شده باشد، هیچکس را نمی‌توان برای کارهای پدرش به دادگاه کشید. همانگونه که خانم فاطمه صادقی (دختر شیخ صادق خلخالی) و مهدی خزعلی نیز پاسخگوی کرده‌های پدرانشان نیستند.
من در نوشته‌هایم در باره پرسمان حقوق قومی/فرهنگی و زبان مادری بارها واژه "قبیله‌گرائی" را بکار برده‌ام و آنرا بزرگترین آسیب جامعه روشنفکری ایران دانسته‌ام. برخورد با رضا پهلوی نیز از نگر من بیشتر سر در آبشخور فرهنگ قبیله‌گرای کشور ما دارد و گروه بزرگی از کنشگران سیاسی پیش از آنکه به اندیشه‌های او بپردازند، به خاندان و تبارش می‌پردازند.
شاد و سرافراز باشی


■ با سپاس فراوان. امروز کشور ما را خطر جنگ و ویرانی تهدید میکند و تنها راه نجات ایران همبستگی و ایجاد یک آلترنتیو سکولار و دمکرات است. متاسفانه هنوز هم، اسلامگرایان و چپ‌ها مبارزه با امپریالیسم را مهمتر از مبارزه با نظام می دانند. به نظر من نه تنها از رضا پهلوی بلکه باید از هر کسی ترسید. اگر ما قانون اساسی سکولار و دمکرات نداشته باشیم هر کسی می تواند دیکتاتور باشد حتی زندانیان سیاسی امروز. باید نیروی خود را صرف پایه ریزی مجلس موسسان و قانون اساسی آینده کنیم. به جای مخالفت با رضا پهلوی در کنار او باشیم، از موقعیت او استفاده کنیم و جلوی اشتباهاتش را بگیریم. مردم را آگاه کنیم که از هیچکس بت نسازند.


■ ‫مزدک عزیز، شما ننوشتی،‫ آیا شما،‫ من و دیگران حق پرسش از آقای رضا پهلوی در باره حکومت رضا شاه و محمد رضا شاه پهلوی را داریم، آیا حق داریم، از آقای رضا پهلوی‫ سئوال کنیم، نظرشان در باره نقض قانون حکومت مشروطه سلطنتی توسط رضا شاه و محمد رضا شاه پهلوی چیست. ‫مزدک عزیز، ‫منظور من نوشتن قانون اساسی ملی توسط شما یا من نبود، اگر دقت کنید، نوشته بودم راه انداختن کارزار سیاسی و مردمی جهت تدوین چنین قانونی.
‫شاد باشی، ‫البرز


■ 1. البرز گرامی، من هم گمان می‌کنم زمان آن نه تنها را رسیده که بسیار هم دیر شده، که هر کسی یا گروهی بگوید برای آینده ایران چه برنامه‌ای دارد و آنرا چگونه می‌بیند. ولی نوشتن قانون اساسی کار من و شما و این و آن نیست. آنچه که ما می‌توانیم از پسش برآئیم پافشاری بر "حقوق‌بشر"، "حقوق شهروندی"، "برابری همه شهروندان" و "گیتیگرائی" در جایگاه بنیانهای آن قانون اساسی آینده است.

2. میر حسین موسوی از 1360 تا 1368 نخست وزیر جمهوری اسلامی بود. من نمی‌توانم باور کنم که من در هزارفرسنگی خاوران از این کشتار آگاه شده باشم و همه جهان در همان سال از آن جنایت هولناک سخن بگوید و او در همان تهران از این جنایت بی خبر مانده بوده باشد. آیا او پس از پیدا شدن گورهای گروهی کشته‌شدگان که عکسهایشان را همه جهانیان دیدند هم، "نمی‌دانست"؟ و اگر حتا پس از آن کشتارها از آنها آگاهی یافت، واکنشش چه بود؟ آیا از رژیم کناره گرفت، یا تا سال 68 نخست وزیر ماند؟ همکاری با یک رژیم خونخوار در جایگاه پاسبان و سرباز و کارمند اداره شاید برای کسی مسئولیتی نیافریند، ولی نخست وزیر یک چنین رژیمی، پاسخگوی همه کارها آن رژیم هم هست.

3. هم‌میهن گرامی پیام 4.
من هیچ جا ننوشته‌ام «اگر شما سر کار بودید این طور و آنطور میکردید» زیرا شما درست می‌گویید و اینها همه "حدس و گمان است و فاقد ارزش". ترورهای درون سازمانی که دیگر حدس و گمان نیستند!؟ کشتن مجید شریف واقفی و سوزاندن پیکر او که ساخته و پرداخته من نیستند. همه سخن من در این نوشت‌ها این است که از دل این انقلاب چیزی یک دیکتاتوری خونریز نمی‌توانست بیرون بیاید، زیرا که انقلابیون ما سرسوزنی به دموکراسی، آزادی و حقوق بشر پایبند نبودند. انقلابی که تلاشگرانش خود دیکتاتور باشند، تنها می تواند یک دیکتاتوری را جایگزین دیگری کند.
همه تلاش من پاسخ به این پرسش است که «چرا ما با سرنگنی دیکتاتوری شاه به دموکراسی دست نیافتیم» و پاسخم این است که در ژرفای اندیشه و روانمان، ما همه خود یک دیکتاتور بودیم.

4. 3. هم‌میهن گرامی پیام 6.
سخن شما درست است، و من هم نوشته‌ام: «یا اگر به سخنان او باور نداشتیم (که حق داشتیم باور نداشته باشیم) دستکم شاپور بختیار یار دیرین مصدق را پشتیبانی می‌کردیم تا نهادهای دموکراسی را برپاکند»

برای همه دوستان شادی و سرافرازی آرزو می‌کنم
م. بامدادان


■ با درود از استکهلم همزمان بارونی‌ و آفتابی و با سپاس دوباره از زحمات شما در میدان اندیشه و طرح سوالات کلیدی. نوشتار شماره ۲ شما را دو بار با دقت خواندم، دلم آمد که در اینجا گشوده برای همگان برداشت خود و آنچه از "چنبر" تابان و از گفتار شما فهمیدم چند خطی‌ بگویم.
کمی‌ به‌‌ حاشیه می‌‌پردازم با این باور که تلاش می‌کنم منظور خود را برسانم. شاید ساده انگاری یا کنجکاوی من باشد که شمع کورسوزیست در یادگیری من. وقتی مطلب آقای تابان را خواندم و هورا کشیدن فیسبوکی بعضی‌ از دوستان جمهوریخواه که لرزانند بین چپ کهنه و چپ پلورال نوین، با خود گفتم این درپوش تحمیلی را چگونه می‌‌شود به‌‌ کنار زد. من اینطور فکر می‌کنم که اشاره تابان بسیار درست است که می‌گوید: "رضا پهلوی حرف می‌زند و راه می‌رود ...سلطنت را بازتولید می‌کند" ، تابان درست می‌گوید، ایشان در اینجا دقیق می‌بیند. و همچنین تحلیلش از هواداران رضا پهلوی درست است..که می‌‌گوید، که آنچه نمود برجسته در هواداران سلطنت دارد همانا پهلوی‌پرستی است تا آزادیخواهی یا طرفداری از لیبرالیسم و مشروطه خواهی.
من فکر می‌کنم این دو نکته تاثیر عمومی در رفتار کنشگران چپ که با یک پای، سنگین فرورفته در تاریخ گذشته خویش! به‌‌ گمان من باید با نگرشی نوین به‌‌ این دو نکته پرداخت. که شما از زاویه ریشه‌جویی و خواستگاه تولید این تفکر و اندیشه بخوبی به‌‌ آن پرداختید یا سوالات مشخص در میدان بحث گذاشته شده است. در مورد "بازتولید سلطنت.." و طرح غیر مستقیم هژمونی رضا پهلوی (که خارج از اراده رضا پهلوی عمل می‌کند) باید این انتقاد به‌‌ آقای تابان و دیگر دوستان وارد کرد که باید تمرین کنند تا بر هراس خود غلبه کنند. من در اینجا عدم اعتماد به‌‌ نفس یک "چپ" را می‌بینم که نگران است صاحب اختیار بحث و سیاست نباشد و نگران است صحنه را ببازد، و همچنین نگرانی از اینکه بی‌جهت اسب تروای به‌‌ قدرت رساندن شاه نشود (البته این ریسک می‌تواند وجود داشته باشد).ایکاش این حساسیت در رابطه به‌‌ قدرت رساندن آخوندها در آقای تابان و ما چپها می‌بود.
نکته دوم در رابطه با سلطنت پرستان، امیدوارم که از طرفداران رضا پهلوی و به‌‌ نمایندگی از مشروطه طلبان دموکراسی خواه، دست بکار شوند و تابان و دیگر دوستان را همچنین بنده هوادار همکاری با مشروطه خواهان را قانع کنند که آقا میدان را میدان‌داران پرستشگر سلطنت در قرق ندارند. که البته این نکات اشاره شده در رابطه با‌‌ نکات کلیدی نوشتار شما نیست و نه شما به‌‌ گمان من مسئولیت بهسازی فضای حاکم پرستشگران را در کار خود می‌‌بیند ، کار همان دوستان مشروطه خواه است که با از دست رفتن شادروان داریوش همایون ناتمام ماند. جالب اینجاست این آقایان همین نکات حساس که من به‌‌ گمانم برداشت همگانی است می‌‌بایست موضوع گفتمان خود با رضا پهلوی و دیگر اندیشورزان جناح مقابل پندارند. خود رضا پهلوی گفته است که در بعضی‌ نکات با چپها یا سوسیالیستها ممکن است بیشتر همنظر باشد تا با حریم باصطلاح خودی.. ببخشید موضوع اصلی‌ نوشتار شما را به‌‌ حاشیه راندم تا شاید گشایشی در گفتار دیگر ...
تندرست باشید


■ اگر ما قدری پشت شاپور بختیار ایستاده بودیم، از رژیم آن چیزی را ساخته بودیم که در دنبالش بودیم چراکه آن رژیم اصلاح پذیر بود. در تمام نگارشهای خود این مطلب را فراموش کردید که در زمان زنده یاد بختیار ساواک منحل شده و زندانیان سیاسی آزاد گردیده بودند. احزاب آزاد فعالیت میکردند و تمامی جرائد چاپ میشدند و حتی روزنامه دولتی اطلاعات خبر رفتن شاه را با شادی نوشت. در زمان انقلاب، مردم، قاتلان و جانیان ناموس ملت را از زندان آزاد کردند.
یعنی اینکه دو ماه قبل از آن انقلاب زائد، تمامی نشانه ها و لزومات یک دموکراسی کامل ابقاء شده بودند. پس آوردن دلیل این فرهیختگان متواری که "درست است که همه چیز بود، ولی دموکراسی نبود و ما به خاطر دموکراسی قیام کردیم" کاملا مضحک و زدن به صحرای کربلاست. ایشان فقط تشنه رتبه و منصب بودند و دگر هیچ.


■ ‫فرد چپ سابق که سالهاست از آقای رضا پهلوی حمایت می‌کنی، ‫‫ممنون از قلم و نوشته شیوای شما، که می‌نویسی آقای رضا پهلوی هواداران مزخرف و شوونیست هم دارد. می شود از شما خواهش کرد که توضیح دهید، وقتی که به قول شما، ‫از اردوی آقای رضا پهلوی فقط بوی دموکراتیزم و دموکراسی به مشام می رسد،‫ چگونه و به چه علتی هوادارانی به قول شما مزخرف و شوونیست هم جذب این‫ اردو می‌شوند؟


■ آقای گرامی
 امیدوارم که آقای تابان به شما پاسخ دهند ولی من نیز نوشته شما را خواندم و چند خط زیر را مینویسم. 
پرسیده‌اید: «الگوی شاه یک کشور پیشرفته، ولی بدون آزادیهای سیاسی بود. الگوی فدائیان (و دیگران) کدام کشور بود؟
باید بگویم که الگوی بسیاری از پاچه خواران ولایت  تبدیل ایران به ژاپن اسلامی است. الگوی دانشجویان چریک اگر اشتباه نکنم کشور کوبا بود و شاید هم  نیم نگاهی رومانتیک هم به سایر کشورهای سوسیالیستی داشتند. شما با پرسش های خود میخواهید نشان دهید که اگر شاه اشتباهاتی داشت مخالفینش  اگر بدتر از او در افکار و عمل نبودند بهتر هم نبودند. باید از خود انتقاد کنند و....(نقل به مضمون) 
اما چه نیروهایی عرصه عمومی کشور را که محل گفتگو است وآگاهی یافتن  از بین بردند؟ چه نیرو هایی دست آوردهای مدرن مانند انتخابات آزاد و مطبوعات آزاد وسازمان یا احزاب آزاد .... را ازمحتوی تهی کردند؟ چه نیروهایی با سرکوب دگر اندیشان مانع از انتقال تجارب گرانبهای آنها به  مبارزان آینده شدند؟ حاکم و حاکمین یا مخالفان؟ این گفته که اگر شما سر کار بودید این طور و آنطور میکردید حدس و گمان است و فاقد ارزش. منطق آقای خامنه ای و پاچه خوارانش هم همین است. به گناه نکرده متهم میکنند. قلم تابانتان موفق باشد.


■ مرسی از نوشته و قلم شیوا. بعنوان یک فرد چپ سابق که سالها است از رضا پهلوی حمایت می‌کند باید بگویم که هواداران دمکرات و آزادیخواه رضا پهلوی بسیار بیشتر از هواداران مزخرف و شوونیست ایشان هستند. مشکل امروز اینه که بسیاری از جهوریخواهان همکاری با اصلاح طلبانی که هنوز قربان صدقه خمینی می روند را به همکاری با اردوی رضا پهلوی که دمکرات و سکولار و مدرن هستش را ترحیح می دهند. در حالی که در دوران حکومت خرافات همکاری و تقویت حبهه مدرنیستهای ایران مهمتر است.


■ شما دست داشتن جناب میر حسین را از کجا آوردید؟ اگر برخی مسائل و نامه‌نگاری‌های ایشان بعد از مدت ها منتشر شود و زمان فهمیدن ایشان از آن اتفاقات مشخص شود آیا شجاعت عذر خواهی هم دارید؟ امیدوارم در زمانی مناسب برخی حقایق گفته شود.


■ ‫مزدک عزیز، چه زیبا ترسیم می‌کنی در نوشته‌ات برتری خرد پیشه بودن را بر احساسی اندیشیدن با مثال آوردن از ماندلا۰ ‫‫مزدک عزیز، من هم این سخنان خوب آقای رضا پهلوی را شنیده‌ام، که صحبت از حاکمیت صندوق رای داشته. اما مشکل قضیه اینجاست، که در خیل ‫هواداران یا بهتر بگویم اطرافیان نزدیک آقای رضا پهلوی،‫ نادرند کسانی که‫ چون مرحوم آقای داریوش همایون فکر کنند،‫ درست به همین جهت آقای رضا پهلوی گاها صحبتهای دیگری هم مطرح میکنند، که چندان بوی حمایت و اتکا به آراء مردم ندارد. ‫به گمان من، ‫درست به همین جهت،‫ این حق شما و من و دیگر شهروندان ایرانی که در سلک هواداران و یا نزدیکان آقای رضا پهلوی نیستند، است، که از ایشان سئوال کنند، راجع به تاریخ گذشته ایران. پاسخ صریح و آشکار آقای رضا پهلوی به سئوالات مطرحه در باره حکومت رضا شاه و محمد رضا شاه پهلوی نشان خواهد داد، ‫میزان اتکاء ایشان به آراء مردمی و فاصله گرفتن ایشان از اندیشه های حکومت سلطنتی مطلقه.
‫همانگونه که سئوالات به جای شما در باره تاریخ و عملکرد فدائیان و دیگران، و پاسخهای صریح و آشکار سیاست‌گذاران امروزی این سازمانهای سیاسی نشان خواهد داد، میزان اتکاء ایشان به آراء مردمی و فاصله گرفتن ایشان از اندیشه های غیر دموکراتیک.
‫مزدک عزیز، به گمان من، بسیاری از‫ مشکلات دیروزین و امروزین‫ ما ریشه در عدم وجود یک قانون اساسی ملی دارد. بیش از صد و شش سال از تصویب اولین قانون اساسی کشور میگذرد. اگر به این تاریخ صد و شش ساله نظری سطحی بیندازیم، خواهیم دید در تمامی این سالها، با وجود داشتن یک قانون اساسی مدون، تمامی گروههای مختلف اپوزیسیون، شکوه از نبود آزادی بیان، قلم و اجتماعات داشته‌اند.
‫در نبود آزادی بیان، قلم، اجتماعات و بحث آزاد،‫‫ ‫دن کیشوتهای جامعه ایرانی هم توانسته اند سهم موثری در رهبری جامعه و‫ گروههای مختلف ایرانی به دست آورند. باشد که در اثر بر پا شدن چنین بحثهایی تعداد بیشتری در گوشه و کنار جامعه ایرانی، دست به سبغت زده و دست از رویه بی مورد مرید و مرادی بشویند. من آرزوی انشعابات بیشتر را در جامعه و سازمانهای ایرانی ندارم، بلکه آرزویم سبغت و یافتن روشهای موثرتر برای رسیدن به دموکراسی در ایران است.
‫مزدک عزیز، گمان نمی کنی، بهترین، زیبا ترین و موثرترین کار برای همه فعالان سیاسی،‫ بر پا کردن یک کارزار واقعی سیاسی و مردمی برای تدوین یک قانون اساسی ملی است. قانونی که دسترنج تمام مردم ایران باشد، طبیعتا از جانب تمام مردم ایران رعایت خواهد شد. و تنها در سایه حمایت یک قانون ملی و انسانی است که افراد جامعه ایرانی، پس از قرنها تحمل هراس و وحشت خواهند توانست راحت تنفس کنند، راحت راه بروند و فعالیت کنند و در کشور خود بمانند و به شکوفایی آن در تمامی عرصه ها یاری رسانند.
‫شاد باشی، البرز