iran-emrooz.net | Sat, 18.08.2012, 19:06
در چَنبر اندیشههای تابان (۱)
مزدک بامدادان
با درود بر روانهای درگذشتگان زمینلرزه آذربایجان و آرزوی تندرستی بازماندگان، و بدین امید که این اندوه، واپسین اندوه میهنمان باشد.
اندیشه ایدئولوژیک چندسویهنگری را برنمیتابد. ذهن ایدئولوژیزده از پذیرش پیچیدگی پدیدهها نه تنها ناتوان است، که با همه توان خود از آن میگریزد. ایدئولوژی که به گفته لوکاچ "آگاهی دروغین ناگزیر" است، نه تنها برای همه پرسشها پاسخی در آستین دارد، که همیشه از پیچیدگی این پاسخها میکاهد و گرایش به سادگی دارد. در سپهر اندیشه ایدئولوژیک هر رخدادی ریشه در تنها و تنها "یک" پدیده دارد و پذیرش اینکه رخدادهای اجتماعی همیشه ریشههای چندگانه دارند، برای او ناشدنیاست. اندیشه ایدئولوژیزده بخود به چشم خورشیدی مینگرد که پیوسته میتابد و با سادگیِ همهفهمی بر همه پدیدهها و رخدادها نور میتاباند و چیستی آنان را به باورمندان خود نشان میدهد. کسی که در چنبر این اندیشه تابان گرفتار شده باشد، نه میخواهد و نه اگر بخواهد، میتواند پیچیدگی پدیدهها و فرآیند رخدادها را دریابد.
اینچنین است که در سپهر سیاسی ایران نیز مردهریگ اندیشه ایدئولوژیک از همگان چشم آن دارد که یا رومیروم باشند و یا زنگیزنگ، یا مرگ بر شاه بگویند و یا "سلطنتطلب" باشند، یا میر حسین موسوی را دربست بپذیرند و یا او را بدادگاه بکشند. در یک واژه ذهن ایدئولوژیزده بما میگوید: «یا همچون من بیاندیش، یا هرگز میاندیش».
آقای ف. تابان سردبیر تارنمای "اخبار روز" در نوشتاری بنام "قیام علیه جمهوری" (۱) با آوردن بخشهایی از دو نوشته واپسین من ما مرگ را سرودی کردیم و ما و شاه و این "رهبر"ان آنگونه که خود میگوید در باره "تسلیمطلبی" بخشی از جمهوریخواهان هشدار داده است. من این نوشته ایشان را نمونه گویایی از"اندیشه ایدئولوژیک" میبینم و این نوشتار را نه برای پاسخگوئی به تکتک بندهای آن، که برای بازگوئی آشکارتر آنچه که پیشتر نوشتهام و همچنین بررسی میدانی (بر پایه یک نمونه گویا) پدیده "اندیشه ایدئولوژیک" فراهم میآورم و کسانی که نوشتههای مرا دنبال کردهاند میدانند که در دو سال گذشته ستیز من بیشتر از هر چیزی با همین پدیده بودهاست، از چپ کهنهاندیش گرفته تا مسلمان نواندیش. پس خوانندگان (و آقای تابان) بر من ببخشایند اگر که سخن بدرازا میکشد.
نوشته آقای تابان در بخش نخست آن با واژه "تسلیمطلبی" آغاز میشود. از آنجا که من یکی از این "تسلیمطلبان" نامیده شدهام، بد نبود اگر در دنباله نوشته آشکار میشد که چه کسی در کدام جنگ تسلیم کِه شده است و برتر از آن "چرا؟". من اگر چهرهای شناخته شده با گرایش سیاسی برای دستیابی به قدرت میبودم و یکسره در پی زدوبند با نیروهای گوناگون، شاید دریافتنی میبود که "تسلیم" کسی شوم. ولی منی که به گواه نوشتههایم همیشه سر جنگ با "اندیشه"ها را داشتهام و نه با نیروها و دستهبندیهای سیاسی را، چه انگیزهای میتوانم از "تسلیم" به هواداران پادشاهی داشته باشم؟ (در بِزهشناسی "انگیزه" یا "موتیف" یکی از ابزارهای اثبات بِزه است). این پرسش برای من بیپاسخ است.
"تسلیمطلبی" ولی یک از دشناموارههای ایدئولوژیک در ادبیات چپ کهنهاندیش نیز هست. با بکار بردن این دشنامواره ذهن ایدئولوژیزده دیگران را متهم میکند که نه تنها "کوتاه آمدهاند" که به "دشمن پیوستهاند". با نگاهی به روزنامهها، کتابها و دیگر نوشتههای سازمانها و حزبهای چپ از فردای جدائی شادروان خلیل ملکی از حزب توده تا به امروز، میتوان جای پای این رویکرد را در سپهر اندیشگی چپ کهنهاندیش دید. ایکاش آقای تابان که بیگمان به سندهای تاریخی آنروزگاران دسترسی دارد، در اخبار روز برخورد حزب توده با خلیل ملکی را موشکافانه بررسی میکرد، تا نسل جوان امروز بداند که برچسب "تسلیمطلبی" در گفتمان چپ مارکسیستی ایران چه پیشینه ننگینی و شرمآوری دارد. گفتنی است که اسحاق اپریم از یاران نزدیک ملکی در نوشتهای بر آن بود که: «حزب توده خود مسئول شکستها و رویدادهای ناگوار اخیر [مهرماه ۱۳۲۵] است» و بمانند من بجای انداختن گناه بر گردن این و آن، بدنبال کاستیهای خود و همحزبیهایش میگشت. من بررسی تاریخی این دشنامواره ایدئولوژیک را به خوانندگان کنجکاو وامیگذارم و به همین یک نمونه بسنده میکنم.
دومین کاستی برجسته نوشته آقای تابان، "ساختار" آن است. آقای تابان در بخش نخست نوشته خود کیفرخواستی سراسر ایدئولوژیک فراهم آورده و در آن با آوردن گزارههایی که کنندهکار در آنها ناشناس میماند (فاعل بیشتر گزارههای این بخش "آنها" و "اینها" هستند) فهرست بلندی از رفتارهای همان "تسلیمطلبان" (بینامونشان) را فرومینویسد و در پایان با آوردن گفتآوردی از نوشته پیشگفته من "نمونه" با نام و نشان آن "آنها و اینها"ی ناشناس را بدست میدهد. در دنباله این گفتآورد ایشان سخنی از فریدون احمدی میآورد تا همانندی رویکردها را نشان دهد، از کسی که من نه میشناسمش و نه تا به امروز واژهای از نوشتههایش را خواندهام، چه رسد به آنکه از دوستان تازه یا کهنه ایشان باشم (با اینهمه از تلاش آقای تابان برای نزدیکتر کردن دلها سپاسگزارم!). برای نمونه در بخش نخست نوشته ایشان میخوانیم:
«بخشی از جمهوریخواهان کارشان شدهاست توجیه سلطنت و دفاع از سلطنتطلبها، آن ها از این شروع کردند که شاهزاده مسئول اعمال پادشاه نیست و اکنون به دفاع از اعمال پادشاه رسیده اند. پیگیرانه مشغول ایجاد «احساس مثبت» نسبت به استبداد پهلوی هستند ...» این "بخشی از جمهوریخواهان" چه کسانی هستند؟
در آغاز نیمه دوم نوشته (پس از بیت باش تا صبح دولتت بدمد) گفتاوردی از نوشته من آمدهاست و در سرتاسر نوشته آقای تابان نیز ما تنها نام دو تن (مزدک بامدادان و فریدون احمدی) را در جایگاه نمونه گویای "آن دسته از جمهوریخواهان" میخوانیم. پس کسانی که «کارشان شده است توجیه سلطنت و دفاع از سلطنتطلبها» باید ما دوتا باشیم.
یکی از نخستین آموزشهای هواداران و هموندان سازمانهای سیاسی در ایران "هنر سخنوری" بود. هنر سخنوری که در زبانهای فرنگی به آن "ریتوریک" (۲) میگویند دانش بهرهگیری از چیدمان گزارهها و واژگان است برای رساندن اندریافتی ویژه ولی پنهان. در کنار آن واژه دیگری هم هست بنام "پولمیک" (۳) که من برگردان درست آن را "ستیزهگویی" میدانم (جدل رساننده درونمایه پولمیک نیست). "ستیزهگویی" نیز از ابزارهایی است که اندیشه ایدئولوژیزده با گشاده دستی از آن بهره میجوید. ستیزهگو به هیچ روی در پی شکافتن پوسته رویی پدیدهها و رسیدن به حقیقت نیست، او تنها و تنها بدنبال آن است که "حقیقت" خود را با ستیز بدیگران بباوراند و از آنجایی که گفتهاند در جنگ و در عشق بکار بردن هر نیرنگی روا است، کار به واگوئی این اندیشههای تابان میکشد.
جای بسی افسوس و شگفتی است که هممیهنانی مانند آقای تابان هنوز در سپهر اندیشگی دهه پنجاه و شصت گرفتار ماندهاند و گمان میبرند هنوز هم در "کار" و "کار اکثریت" و "راه توده" و "مجاهد" قلم میزنند. بکار بردن چنین نیرنگهای واژگانی نه جوانمردانه است و نه راهگشای یک گفتگوی سازنده در باره امروز و فردا. من خود را به هیچکدام از آن دهها هنری که "تسلیمطلبان" آقای تابان از آنها برخوردارند، آراسته نمیبینم؛ نه میخواهم شاه دوباره بازگردد، نه میخواهم جمهوریخواهی را بکناری بگذارم، نه پرده بر تبهکاریهای شاه میافکنم و نه حتا بدنبال گفتگو با کسانی هستم که ف. تابان آنها را "سلطنتطلب" میخواند. پس او چرا دوست دارد که من "تسلیمطلب" باشم و همه آن گناهانی را که در کیفرخواست سراسر ایدئولوژیکش فهرست کرده است به گردن بگیرم؟ پاسخ را در آغاز نوشته آوردهام؛ ذهن ایدئولوژیزده از پیچیدگی پدیدهها و پدیدههای پیچیده گریزان است. جمهوریخواهی که در کنار نکوهش کاستیها و تبهکاریهای شاه کارهای درست و بجای او را نیز بستاید، آرامش او را برهم میزند و ساختار کهنی را که او بدان خوگرفته، پریشان میکند، چرا که چنین رفتاری در چارچوبهای پذیرفته شده او نمیگنجد. ولی اگر بتواند به هر نیرنگی این جمهوریخواه را "تسلیمطلب" و "پیوسته به اردوگاه دشمن" نشان دهد، بار دیگر آرامشش را باز مییابد، زیرا بار دیگر هر چیزی سرجای خودش است و هیچ پیچیدگی در پدیدهها به چشم نمیآید. از نگاه او هر کسی که به روزگار شاه و جایگاه پهلویها در تاریخ ایران از نگرگاه دیگری بنگرد، دیگر شایسته نام "جمهوریخواه" نیست: «یا بگو مرگ بر شاه، یا بپذیر که سلطنتطلبی» این جانسخن ذهن ایدئولوژیزده است.
برای آنکه خوانندگان داوری کنند که انسانهای ایدئولوژیک چه اندازه به راستگویی پایبندند، بگذارید ببینیم این "احساس مثبتی" که مزدک بامدادان میخواهد برای شاه بیآفریند، چگونه در نوشتههایش بازتاب مییابند:
*) هردو شکنجه و آدمکشی را روا میدانستند، یکی برای "سود ملت ایران و رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ" و دیگری برای "رهائی خلق قهرمان و مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیریاش".
*) شاه از آنجایی که "همه" قدرت را بدست گرفته بود، ناگزیر باید "همه" مسئولیت را هم بپذیرد،
*) کسی حق ندارد به بهانه دژخوئیهای بیمرز جمهوری اسلامی سرکوبها و شکنجهها و کشتارهای رژیم شاه را فراموش کند و یا آنها را بر او ببخشاید،
*) اگر واپسین شاه ایران زنده میبود، باید برای تکتک مردمانی که بروزگاه فرمانروائیش بخاک افتادند و دانهدانه تازیانههایی که بر پیکر زندانیان فرودآمدند در برابر یک دادگاه مدنی پاسخگو میبود،
*) رضاشاهی که دستش نه تنها به خون آزادیخواهان، که به خون بسیاری از یاران نزدیک خودش نیز آلودهاست،
*) واپسین شاه ایران یک فرمانروای بیگانه از مردم خویش، خودکامه و خود بزرگبین بود، که در زندانهایش دگراندیشان را شکنجه و اعدام میکردند و روزنامهها بدستور او سانسور میشدند و هیچ حزب یا سازمان آزاداندیشی که بتواند اندیشه سیاسی را در ایران به جنبش در آورد، از سوی او برتافته نمیشد، (۴)
بگذاریم و بگذریم. آقای تابان بر من خرده میگیرد که «... اما به چه دلیل این کار را به اسم طرفداری از جمهوریت انجام میدهد؟» اندیشه ایدئولوژیزده خود را نماد راستین ارزشهای نیک (در اینجا جمهوریخواهی) میداند و پایبندی دیگران به همان ارزشها را در دوری و نزدیکی آنان به خود میسنجد. به دیگر سخن او تنها و تنها یک چارچوب رفتاری و گفتاری برای جمهوریخواهان میشناسد و برآن است که اگر کسی پای از آن چارچوب بیرون نهاد، حق ندارد خود را جمهوریخواه بنامد. برای آگاهی آقای تابان ناگزیر از گفتنم که من نه تنها جمهوریخواهم، که هم چپ و هم سوسیالیستم، ولی هیچ نیازی نمیبینم پایبندی خود به این ارزشها را به کسی (برای نمونه آقای تابان) بباورانم. نه هر جمهوریخواهی بخودیخود دوست من است و نه هر هوادار پادشاهی بخودیخود دشمنم. تنها دوری و نزدیکی کنشگران سیاسی به ارزشهایی چون "حقوق بشر"، حقوق شهروندی"، "برابری زن و مرد"، "برابری همه شهروندان در همه زمینهها" و "آزادی بیمرز گفتار و اندیشه" است که از آنان دوست یا دشمن میسازد. بوارونه آقای تابان من "جمهوریخواه بودن" را به دشمنی با شاه و پهلویها فرونمیکاهم و برآنم که این گرایش درونمایهای بس ژرفتر از آنی دارد که آقای تابان میاندیشد.
آری من جمهوریخواهم، ولی جمهوریخواهی دین و ایدئولوژی من نیست. من خواهان یک رژیم دموکراتیک هستم که در آن فرهنگ حزبی نهادینه شدهباشد، دین از سیاست جدا باشد، قدرت نه تنها در میان حزبها که در پهنه کشور نیز میان بخشهای گوناگون بخش شود و حقوق بشر و حقوق شهروندی بُنمایه قانون اساسی آن باشد. من جمهوریخواهم، زیرا جمهوری را سادهترین، سرراستترین و بویژه کمهزینهترین راه (برای نمونه بدون هزینه دربار و شاهزادگان و ...) برای رسیدن به چنین ایرانی میدانم، اگر فردا کسی بتواند به من نشان دهد که راهی سادهتر، سرراستتر و کمهزینهتر میشناسد، من بی هیچ درنگی آن راه را برخواهم گزید،
جمهوریخواهی برای من دین و آئین نیست، پس کسی هم نمیتواند مرا "مُرتَد" (بخوان تسلیمطلب) بخواند.
دنباله دارد ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
-----------------------
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=47208 .1
Rhetoric .2
Polemic .3
ستیزه جو Polemikós
4. بنگرید به تارنگار من "هَمِستَگان"
mbamdadan.blogspot.com
نظر کاربران:
■ آقای شاکری گرامی، با سپاس از شما.
پیش از هرچیز باید بگویم که پیام شما و بویژه پرسشهایتان در باره ایدئولوژی انگیزهای شد که دوباره در باره این پرسمان بیاندیشم و بخوانم، اگر پیام گذاشتن در زیر نوشتهها انگیختن نویسنده به بازاندیشی باشد، شما کار خود را به بهترین شکل انجام دادهاید. من نمیخواهم (و نمیتوانم و نمیشود) در پانوشت یک نوشته به پرسمان گستردهای بنام "ایدئولوژی" بپردازم. امیدوارم با من همسخن باشید که این رشته سر دراز دارد و مثنوی هفتاد من کاغذ است. با این همه چند نکته را ناگزیر از گفتنم:
1. در گیری من با آقای تابان و هماندیشان ایشان بر سر "سیاست" نیست، این درگیری دستکم از سوی من بر سر "رویکرد به سیاست کاربردی" است. من در جایگاه کسی که حتا نام راستین خود را هم پنهان میدارد، نمیتوانم در پی دستیابی به قدرت باشم، چرا که "مزدک بامدادان" تنها و تنها یک "نام" است، نامی که به هر روی یک اندیشه و رویکرد (درست یا نادرست) در پشت آن نهفتهاست. پس درگیری چه در این نوشته و چه در نوشتههای دیگر نه بر سر قدرت، که بر سر اندیشه و رویکرد است.
2. آنچه که شما در باره ایدئولوژی و اندیشه نوشتهاید، تا جایی که در چارچوب تعریفهای دانشنامهای بمانیم، بیبروبرگرد درست است. ولی آیا میتوان در جهان امروز و در سپهر سیاسی و فرهنگی و اندیشهگی جامعه این دو را چنین از هم جدا کرد؟ آیا جز این است که هم اندیشه و هم ایدئولوژی در کنار هم در ذهن "یک تن" هستی دارند و به پدیدهها و رخدادها واکنش نشان میدهند؟ بدیگر سخن، در جایی که اندیشورز و اندیشمند و ایدئولوگ در جهان واقعی و بیرون از دانشنامه "یک تَن" هستند، آیا اندیشه در همنشینی روزاروز با ایدئولوژی رنگ از آن نمیگیرد و به آن آغشته نمیشود؟ درست برای همین است که ما در زبانهای اروپائی واژههای گونهگونتری برای پرداختن به این پرسمانها داریم. برای نمونه ما در کنار "ایدئولوژی" واژهای نیز بنام "دکترین" داریم (دکترین ترومن برای نبرد جهانی با کمونیسم، دکترین برژنف برای وابسته نگاه داشتن کشورهای برادر سوسیالیستی یا دکترینهای بوش و تاچر) که برنامه دولتها و حزبها برای رسیدن به همان "اهداف مشخص" و کاربُردی کردن آنها در جامعه است. همچنین ما میتوانیم در درون یک حزب "پلاتفرم"های گوناگون داشته باشیم. ما از آنجایی که برسازنده این فَنواژهها نبودهایم، در بهرهگیری از آنها نیز گاه دچار سرگیجه میشویم. اما این اندازه باید گفت که واژههایی چون "ایدئولوژی" هنگامی که از درون دانشنامه بیرون میآیند و در زندگی روزانه ما جای میگیرند، دیگر در بند آن اندریافت دانشنامهای نمیمانند.
3. اینکه من «باور به "ریشه های چندگانه"» را در کدام مکتب آموخته باشم، کمک چندانی به دریافت و شناسائی جایگاه این باور در اندیشه من نمیکند، مهم این است که اندیشه من بر این باور استوار است و مرا وامیدارد که در بررسی هر پدیدهای به آنچه که میدانم و میبینم بسنده نکنم و بدنبال ریشههای گونهگونتر و بیشتر برای آن بگردم. بدیگر سخن برداشت من از یک رخداد نخست پس از این کنکاش است که پدید میآید، نرویکرد ایدئولوژیک ولی توانائی برداشتی بیرون از چارچوبهای از پیشداده را ندارد، به دیگر سخن:
نگاه اندیشورز پدیدهها را میکاود تا به "حقیقت" دست یابد، نگاه ایدئولوژیک حقیقت خود را یافته است و در کنکاش پدیدهها برداشتی را بَرمیسازد که با با "حقیقت او" همخوانی داشته باشند.
با سپاس دوباره از اینکه مرا به بازاندیشی و "بیشاندیشی" برانگیختید.
■ مشکل محوری ما شکل حکومتی جمهوری خواهی یا سلطنت یا هر شکل دیگری نیست. آنچه ما را به این روز و روزگار تأثرانگیز انداخته، بیدانشی در خردگرائی فلسفی و بی بهره گی از دورنگری سیاسی بود. جهل یعنی؛امتناع از دانستن یا ندانستن از راز و رمز ها و فعل و انفعالات طبیعت انسان، جامعه و پدیده های (طبیعتِ رویدادهای) تاریخیست. محصور کردن محتوای سیاست و تاریخ به دشمنی با سلطنت و عشق ورزی بر جمهوریت، راه گریزیست از حقایق تاریخی و اجتماعی و فریب خود و دیگران. کسانیکه می کوشند در جمهوری اسلامی و بینش خمینی نوعی دموکراسیِ اصلاح توانمندانه جستجو کنند و در نظام گذشته دیکتاتوری تامخواه و اصلاح نا پذیر، یا معیارهای فلسفی ترقیخواهانه ای ندارند یا از روزنۀ مکتب شناختی و نه علم طبیعت شناختانه به بررسی تاریخ و سیاست رفته اند. جهان اجتماعی و سیاسی ما در میان نسبیت ها قابل تعریف است. یک نسبیت تمایل به اصلاح دارد و نسبیتی دیگر بسوی مطلقیت در حرکت است و قابلیت اصلاح از خود نشان نمی دهد. اولی با مسالمت و شدت عملی کمتر قابل اصلاح است و دومی چه بسا با وحدت، همبستگی و برنامۀ مشترک عمومی و شدت عمل بیشتر هم سر به عقب نشینی ندهد. با همۀ خودکامه گی های موجود در نظام دودمان پهلوی ها، همۀ جهانیان می دانند که آنها اصلاحگرا بوده، دست به تحولات دگرگونسازنده ای زده اند. بیان حقایق تاریخی نشانی از وابسته گی به سلطنت طلبان نیست. محتواگرائی، نخستین پیشگامی در بررسی صادقانۀ تاریخیست. درحالیکه؛نیرومندی حب و بغض، نیروی داوری کننده را هرچقدرهم که دانش سیاسی و تاریخی داشته باشد، به سوی شکل گرائی و طفره از بیان حقیقت های درونی دیالکتیک تاریخی سمت می دهد. بررسی صادقانۀ تاریخی و رسیدن به یک تاریخ همه باور، بخاطر همدلی و همسوئی های وحدت جویانه بسوی رهائی اجتماعی و سیاسی، نیازمند کارشناسان تاریخ پژوه غیر اقتدارگرا و فارغ از حب و بغض های فرقه ایست.
واقعیت اینست که، ما پدیده ای بنام روشنفکر در میان سیاسیون هم میهن خود نداریم. روشنفکران ما انگشت شمار و خارج از دایرۀ سیاست زنده گی می کنند و پیوسته مورد تهاجم سیاست پیشه گانند.
آقای عباس میلانی با تحقیق پیرامون دوران شاه زیر انگ و ننگ سیاست پیشه گان قرار گرفت و او را سلطنت طلب خواندند و کوشیدند وی را با تبلیغات زهرآگین، منزوی نمایند. همین سرنوشت را نصیب آقای میر فطروس کردند. تعصبات پژوهش ستیزانه در ژرفای فرهنگ سیاسی مردم متعصب ما لانه گزیده است.
روشنفکری با دو افزار پژوهشگری و سنجشگریِ خردگرمعیارانه معنا پیدا می کند. «انتلکتوالیسم»منشی ست رفتاری ـ فرهنگی که همواره با تمرین و آموزش همراه است. پاهای ما ایرانیان روی زمین جهان مدرن است، اما پاهای فکرمان روی کمرِ اسبان عشایر و ایلاتِ آمادۀ ییلاق و قشلاق آویزان مانده است. چشمان ما فراتر از هموندان چادرنشین را نمی بیند و نمی پذیرد. ما آدمهای شکل گرائی هستیم. ما با ظواهر، آداب و عادات سنتی و ثابت زنده گی می کنیم و شکل گرائی، یکی از موتورهای به جنبش آورنده و سازماندهندۀ منافعِ گروهی و احساساتِ فرقه پرستانۀ ماست. با بینش افزارِ شکل گرائی، همه چیز ساده می شود و نیازی به فکرکردن، دریافت پیچیده گی ها و صرف انرژی ندارد. با شکل گرائی، آدمی خود بخود به مسیر تعصب، حب و بغض، سپید و سیاه بینی، نقدپرهیزی و فرقه گرائی سمت داده می شود. علت اینکه جوامع قرون وسطائی پس از سده ها و هزاره ها درجا زدند و دگرگونی های سطحی بخود دیدند، همین فلسفۀ سطحی گرا(شکل گرا) و گریز کفربینانه از کند و کاو دیالکتیک(دینامیزم و پویشِ)طبیعت زنده گی و هستی اجتماعی، سیاسی تاریخی بود. تاریخ سطحی و مکتبی بسود نیروهای اقتدارگرای شوینیستِ قومی، مذهبی، طبقاتی و نژادگراست. ترس انداختن در دل جستجوگران و بستن اتهام و چسباندن پیشداوری بر آنها بسود وحدت ملی نیست. آیا چسباندن اتهام و پیشداوری سلطنت طلبی بر پژوهشگران لیبرال و روشنفکری چون میرفطروس و عباس میلانی. . . آنها را از میدان بدر کرد. حقایق زنده گی استوار تر از احساسات و توهمات این و آنست. اگر این بررسی ها صورت نگیرند، تاریخ آنقدر تکرار خواهد شد تا پله کانهای ترقی و تعالی با ماتریالِ حقایق کشف شدۀ تاریخی ساخته شوند و یک ملت از آن پله کانها بالا بروند. ترقی نیازمند پشتوانۀ تجربه های تاریخی، علمی، فرهنگی و هنریست. باید رزمنده گان اندیشمند را وسط میدان مبارزه کشید و آنان را برای ساختن این پله کانها تشویق نمود. آگاهی و آشکاری حقایق تاریخی، یکی از عوامل وحدت ملیست.
فلسفه و فرهنگ، رابطه ای نا گسستنی باهم دارند. یکی دیگری را تولید، بازسازی یا دگرگون می کند. فرهنگ و فلسفه، دهه ها و گاهی سده ها زمان می خواهند تا دستخوش تغییر شوند. تنها عامل تحول رادیکال و شتابناک در آن، تغییر در نیروهای مولده و آمیزش جوامعِ بدوی با علم، صنعت و تکنولوژیست. تحولات رفاه پرورانۀ علم و صنعت و آموزش و پرورش نوگرایانۀ نوین(مدرن) خود دهه ها زمان می خواهد.
اصلاحات اقتصادی بر اثر نقد و اصلاح فلسفی ـ فرهنگی بدست می آید و اصلاحات اقتصادیِ رویداده، زمینه های امنیت و رفاهِ خانواده ها و فراغت برای اندیشه ورزی و پرهیز نسبی از تعصبات و توهمات دیرینسال را فراهم می سازد. رفاه و امنیت اقتصادی، حقوقی، اجتماعی، قضائی و سیاسی(نسبی) زمینه های نقد و اصلاح فلسفه و فرهنگ را فراهم می کند و این تأثیرات متقابل آگاهی های حقیقت جویانه و واقعی را گسترش می دهد و زمینه های نسبیِ رفاه و امنیت همه جانبۀ اقتصادی، حقوقی، اجتماعی و سیاسی را زمینه سازی می کند. ایده ئولوژی و مذهب، برعکس؛آگاهی های کاذب و ارزش ستیزانه اند که سیر شیبندۀ غلتیدن ملتها را بسوی اعماق جهالت و تاریخ مهیا می سازند. ارزش ها محصول پژوهش در دریافت حقایق طبیعی و تاریخی اند. ایده ئولوژی و مذهب سیاسی وقتی با ناخودآگاه یک ملت در هم آمیخت، گرفتاران را مسخ می کند و رفتار آنان را جدا از اندیشه ورزی، به تعصبات عادتگرایانه سوی می دهد. از همین روست که زمینه برای توتالیتارزم و باز گشت به گذشته در زنده گانی عینی جوامع فراهمسازی و آشکار می شود و به دست و پای و فکر یک ملت زنجیرهای جهل(آگاهی کاذب)، تفرقه، استبداد و فقر بسته می شود. فقر فکری، گذارِ ره شیبانه ایست بسوی دره های فقر اقتصادی ـ رفاهی و امنیت عمومی.
از کارشناسان تاریخ معاصر کشورمان بخواهیم تا در راه شفاف سازی حقایق تاریخی شرکت نمایند و راهِ همبستگی همگانی را هموار سازند!
رها بزرگمهر
■ آقای بامدادان عزیز!
دفاع از رویکرد "غیرایدئولوژیک" به جهان که مد روز روشنفکری شده است به چنین طول و تفصیلی نیازمند نیست. به ویژه در حوزه مورد مناقشه ی شما با آقای تابان که "سیاست" است و موضوع سیاست ، "قدرت"است و نقدقدرت برای مهار یا کسب آن، همه جا متکی بر ایدئولوژی است . چه کنشگران واقف به آن باشند یا نباشند. می نویسید "در سپهر اندیشه ایدئولوژیک هر رخدادی ریشه در تنها و تنها "یک" پدیده دارد و پذیرش اینکه رخدادهای اجتماعی همیشه ریشههای چندگانه دارند، برای او ناشدنیاست. "
جایی که " ایدئولوژی" به امری قبیح مثل فحشا بدل شده باشد، انتساب این حرف ها به تمام "ایدئولوژی" ها البته که مباح و واجب است! میتوانید به صراحت و در چند کلمه بگویید که همین باور به "ریشه های چندگانه" به رخدادهای اجتماعی را شما در کدام "مکتب" آموخته اید؟
به نظرم ،چیزی به نام "اندیشه ی ایدئولوژیک" نداریم ." اندیشه" داریم و " ایدئولوژی" . حوزهی "اندیشه"، مکاشفه ی حقیقت است و ماهیت پژوهشی – آکادمیک دارد و آزاد از هر دیسیپلینی ، بجز دیسپلین تحقیق پژوهش . موضوع کار ایدئولوژی، کاربردی کردن حاصل کار اندیشه درحوزه ی اجتماعی – انسانی ، بدون آنکه وارد قلمرو "حقیقت پژوهی" شود. ایدئولوژی ، گزاره های مشخص از آن مکاشفه ها را در حوزه های مختلف معرفت می پذیرد و با هدفی مشخص ، یک "نظام رویکرد" به جهان درست می کند. در حقیقت برای ایدئولوگ ها، اهداف ،کاملا مشخص، قابل تبیین ، برنامه ریزی،
سنجش و اندازه گیری اند. در چارچوب نیل به "اهداف مشخص"است که حرکت در چارچوب ایدئولوژیک ترویج می شود و حتی ضرورت می یابد. حتی "لیبرالسم" که تاج افتخار "ایدئولوژی ستیزی" را بر سر دارد، یک رویکرد نظام مند به جهان و خود، یک ایدئولوژی است .
ایدئولوژی سفت و سختی هم هست.(فقط یک قلم مارگارت تاچرش،سه دهه پس از رفوزگی رفیق استالین نزد لیبرال ها و در گرماگرم ایدئولوژی ستیزی، صفت "بانوی آهنین" می یابد.مشت آهنین امثال جرج بوش که جای خود دارد.)
در میان فعالان اجتماعی – سیاسی کشورمان ، مارکسیست ها با پرونده ای قطور ،اولین(و تا سالها تنها)ایدئولوگ هایند و لاجرم مخاطب اصلی این متن مطول و متن های مشابه. در کارنامه ی این "ایدئولوگ"ها،هرچه می یابید،الا "مرده ریگ" هایی که شما بهشان نسبت می دهید:"اینچنین است که در سپهر سیاسی ایران نیز مردهریگ اندیشه ایدئولوژیک از همگان چشم آن دارد که یا رومیروم باشند و یا زنگیزنگ، یا مرگ بر شاه بگویند و یا "سلطنتطلب" باشند، یا میر حسین موسوی را دربست بپذیرند و یا او را بدادگاه بکشند. در یک واژه ذهن ایدئولوژیزده بما میگوید: «یا همچون من بیاندیش، یا هرگز میاندیش».
آقای بامدادن عزیز، فکر نمی کنید، این گزاره ها را به جایی دیگر باید نسبت می دادید؟ تا آن ایدئولوگ های مخاطب؟
نامی شاکری