iran-emrooz.net | Tue, 07.08.2012, 12:38
به بهانهی «در دامگه حادثه» و حواشی آن
حمید معصومی
در این شست سالی که بخش بزرگی از آن در عنفوان جوانی گذشت، سه بار گذار پوستم به دبّاغخانهی امنیّتی میهن افتاد. نام این دستگاه که مخوفش مینامیدند (دستگاه امنییتی را میشناسید که مخّوف نباشد؟) ساواک بود (امروز همچنان بسیاری آنرا مخوف مینامند. باوجود آنکه دستگاه امنییتی جمهوری اسلامی را هم تجربه کردهاند. شاید این دم و دستگاه را باید مخوفتر نامید).
نخستین بار در اوایل دورهی عنفوان جوانی بود. در آغاز دورهای که تا سالهای پایانی میانی عمرم ادامه پیداکرد. در مسجدسلیمان بودم. سال اول رشتهی ادبی دانشگاه (از آنجا که تنبلها و درس نخوانهای سالی دوبار رفتههای هر سال تحصیلی در آنجا جمع بودند و بسیاری از همکلاسیها، ماشاءالله ریش و سبیل که چه عرض کنم، زن و بچه هم داشتند. دبیرستان محمدرضاشاه آن دیار را، که بربالای تپهای در همسایگی اولین چاه نفت دارسی قرار داشت، به دانشگاه نمره چهل تغییر نام داده بودند). یادش بخیر یکی از پربارترین سالهای تحصیلیام بود. نازنین عزیزانی رنج آموزش ما را تقبل کرده بودند. و چه خوب هم آنرا انجام دادند. آقای فخّار با آن لهجهی شیرین اصفهانیش، علوم اجتماعی ما را داشت. آقای صدری، که متانت و مهربانیاش همراه با شیوهی آموزش فوق العادهاش، که درس خشکی چون زبان عربی را حتی برای پرسبیلترین همکلاسی جذاب کرده بود. سکوت و احترام متقابلی که به او میگذاشتیم، همه تاییدی بود بر این سخن سعدی شیرازی:
درس معلم ار بود زمزمهی محبتی / جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
آقای مقدم که تاریخ درس میداد و دیگر عزیزانی، که منِ ناسپاس پس از گذشت سالها نامشان از خاطرم رفته، ولی چهرههاشان نه. اما از آقای رفیعی باید نام ببرم، که هم چهرهاش و هم انسانیّتش فراموش نشدنی است. اصفهانی بود و پرلهجه. مدیر دبیرستان ما بود. همکلاسیای داشتیم که از س. زندگی را تلطیف میکند. اما فراموش نکنید، شوخی تا زمانی شوخی است، که هر دو طرف بخندند. شوخی با تحقیر دیگری شیطنت او را "تموچین" مینامیدیم. اذیّتش میکردیم. نه آنچنان سخت، که امروز بسیاری از نوجوانان میکنند. مهربانی هم با آن همراه بود. صاحب دو زن بود و چند بچه. از طوایف لری بود که آنان را عرب کمری مینامیدند. شکایت برده بود پیش آقای رفیعی، که بچهها اذیّتم میکنند. روزی آقای رفیعی به سر کلاس ما آمد و سخنانی در باب شوخی گفت. از جمله: شوخی چاشنی زندگی است تفاوت دارد. نقاط ضعف دیگری را ملعبهی تفریح دیگری کردن نه تنها شوخی نیست، که دنائت است، و... در پایان با همان لهجهی شیرین اصفهانیش ختم کلام کرد:” دِ خِجالت بکشــــین. من پیرمرد با این مُوای سفیدم یه زن دارم دوبِچه. این بابا، دوتا زن دارِد با سه تا، چهارتا، من چی میدونم، چند تا بچه. بگذرد یادی بود از عزیزانی که فرصت قدردانی ازشان هرگز دست نداد تا این لحظه.
در آن سال به مناسبت نوروز متنی برای کارت تبریک نوشته بودم. آن را برای چاپ به چاپخانه دادم. متنی بود سراپا توهین و تحقیر به عربها. به بهانهی نوروز، که پیامآور دوستی و مهربانی است و ندای صلح و آشتی. نامردی در حق هم میهنانی، که دلشان با دل ما هم ضربان است. بیاد دارم در سفری، که در دوران جنگ میهنی با همسرم، که از خانوادهای از اعراب خوزستان بود، برای دیدار به اهواز رفته بودیم. یکی از عموزادههای او به تازه گی در جبهههای جنگ به خیل جانباختگان دفاع از میهن پیوسته بود. با تعدادی از بستگان بر سر مزار او رفتیم. عموزادهای دیگر راهنمای ما بود. و ما را با ساکنان آن گلستان آشنا میکرد. این پسر عمه ته، این پسر عمو زاهده، این خواهرزادهی زن عمو عاشوره وووو. آن گلستان پر بود از فرزندان ایران که جانهای عزیزشان در راه دفاع از میهن فدا شده بود.
همانطور که میدانید، بدون ممیزی دستگاههای امنیتی چاپخانهها اجازه نداشتند، چیزی چاپ کنند. طبق روال معهود به ساختمان سفیدهی "باورشاپ" (نام یکی از محلههای مسجد سلیمان)، که ادارهی ساواک در آن بود، خوانده شدم. البته که نگران بودم. اما با اعتماد به نفس به آنجا رفتم. در زدم. در را بر رویم باز کردند. به اطاقی راهنماییام کردند. مردی با کت و شلوار به سلامم پاسخ گفت و با اشاره به صندلیای مرا دعوت به نشستن کرد. همزمان از پشت میز تحریرش بلند شد. در نزدیک من بر صندلیای دیگر نشست. حال و احوالی کرد. سپس صندلی خود را روبروی من کشید و تقریبا زانو به زانو، کمر خود را به طرف من خم کرد. طوری که سرش روبروی چانهی من قرار گرفت. با لحنی مسخره و در عین حال صورتی جدی خطاب به من گفت: خب، آقا پسر این کُسوشعرها چیه که نوشتی؟ قبل از اینکه من فرصت جواب بیابم، ادامه داد. خجالت نمیکشی این مزخرفات را نوشتی و... کوتاه سخن یک نیم ساعتی گفتگو و اقناع. در آخر هم، با لحنی جدی، ضمن اینکه گوش مرا در دست داشت، گفت: دفعهی دیگه از این غلطها نکن، که طور دیگهای باهات حرف میزنم.
این درمیانههای دههی چهل بود. و اوج ناصریسم و پان عربیسم جنابش. پس از آن پان ایرانیست شدم و درس میهن پرستی را در مکتب پان ایرانیسم آموختم. زنده یاد دکتر محمدرضا عاملی، که وجود نازنینش را ددمنشان دارودستهی خمینی، همراه با صدها و هزاران هزارها از هم میهنان ما را تا اینزمان به مسلخ کشاندند، در این بینش یاور من بود. اگر که به دیگران، از جمله محسن پزشکپور، دکتر هوشنگ طالع و دهها تن دیگر از میهن پرستان پان ایرانیست اشاره نمیکنم، نه کمرنگ کردن نقش و ارزش آنان است، که بازگو کنندهی رابطهی عاطفیم است با این انسان نمونه.
در زمان آمدن شیخ بحرین به تهران، پس از واگذاری این جزیرهی ایرانی، دستگیر شدم. در آن روز، در چهار راه شاه یا آنطور که مرسوم بود، سه راه شاه، روبروی فروشگاه بزرگ ایران، اعلامیههای حزب پان ایرانیست را در محکومیّت این سفر پخش میکردم، که توسط پلیس دستگیر و به کلانتری یک، کمی پایینتر برده شدم. مرا به داخل بازداشتگاه کلانتری انداختند. پس از نیم ساعتی چند نفر آمدند، به چشمها چشمبندی زدند، دستها را با دستبند از پشت بستند و مرا به داخل خودرویی انداختند. از مسافت کوتاهی که طی شد، باید به کمیتهی مشترک رسیده بوه باشیم. در آنجا – جای آقای ثابتی خالی - کتک مفصلی خوردم و در سلولی قرار گرفتم. سپس بازجویی شدم، که حکایت سختی نبود. حزب پان ایرانیست حزبی بود قانونی. پنچ نماینده در مجلس داشت. هر چند، چهار تن از آنان دولت را بر سرمسالهی بحرین استیظاح کرده بودند و حزب مغضوب بود. اما همچنان نمایندگانش درمجلس بودند و فعالییت حزب قانونی بود. به هر حال با اقدامات پزشکپور از بیرون، مجموع بازداشت من به چهل و هشت ساعت نرسید. در این زمان دو سالی از آغاز حرکت مسلحانه گذشته بود.
بار سوم هم در اوایل دههی پنچاه بود. هم چنان عضو حزب پان ایرانیست بودم. اما با ورود به دانشگاه و در جو سیاسی آن محیط، کم کمک به باورهای دیگری گرایش پیدا کرده بودم. حوادث پس از استیضاح بر سر جدایی بحرین و نحوهی برخورد رژیم شاه با حزب بدون شک بیتاثیر نبود. خانهای داشتیم در خیابان نظام آباد تهران، ایستگاه روشنایی. با تنی چند از دوستان، که اگثراً دانشجویان دانشگاه تهران بودند. جمعهای بود. خانه سه طبقه بود. در طبقهی اول صاحبخانه زندگی میکرد. طبقات دوم و سوم در اجارهی ما بود. دو اطاق در طبقهی دوم و یک اطاق در طبقهی سوم. خانهای بود قدیمی ساز با درهای دولنگه. هر چند نفری از ما دراطاقی بودیم و به کاری مشغول. کتاب میخواندیم. شطرنج بازی میکردیم. یا روز را به نوعی بطالت میگذراندیم. ناگهان در اطاق ما با لگدی چهارطاق باز شد. در چهارچوبهی در، مردی به هیبت شیرعلی قصاب سریال دایی جان ناپلئون، با یوزیی در دست، هویدا شد. پس از او چند نفردیگر به درون اطاق ریختند. و مای حیرت زده و در جای خشک شده را در گوشهای قرار دادند. شروع به بهمریختن اسباب و اثاثیهی ما کردند. اعتراضهای شفاهی ما ره به جایی نمیبردند. در عوض "خفه شو" و "گفتم ساکت" میشنیدیم. چیزی طبعا نیافتند. بهجز چند جلد کتاب. مادر ماکسیم گورکی، کارنامهی سه ساله یا غربزدگی جلال آل احمد، خوشههای خشم جک لندن (همه از آثار کلاسیک مارکسیستی آن زمان!)، از آن جمله بودند. شیر علی قصاب، که کمی بعد نشان داد، فقط از جهت قد و قواره شیرعلی اندام نبود، به اطاق روبرورفت. در آنجا پس از تکرار رویدادهای مشابه، کتاب "سیر کمونیسم در ایران" را یافت. مردک، که فکر میکرد، فتحی کرده است، فتحستان. خوشحال از پیروزی بدست آورده. با لحنی مسخره، حرف مارا تکرار میکرد. "ها، ما که چیزی نداریم که، ها."
کتاب سیرکمونیسم در ایران از انتشارات نخست وزیری بود. تیمور بختیار نخستین رئیس ساواک چون نویسنده، از حزب توده و کشف سازمان نظامی این حزب و چگونگی متلاشی کردن آن میگفت. محتوای آن افشاگرانه و ضد کمونیستی بود. شیرعلی قصاب ما، که فکر میکرد، سندی غیر قابل انکار در چسباندن ما به جریانات کمونیستی پیدا کرده و احتمالا تشویق و پاداشی را هم دردهان مزه مزه میکرد. پس از مواجه شدن با این واقعییت، که کتاب از انتشارات دستگاه امنییتی کشور و تیمور بختیار نویسندهی آن است، حسابی بور شد. ولی تلافی خیط شدنش را سردو نفر از همخانهاییهای ما درآورد. دو نفر از ماها را با پس گردنی و لگد، همچون توپ فوتبال، از طبقه دوم، از طریق راه پلهی تنگ به درون حیاط کشاند. و دستبند بدست با اعمال خشونتی زاید همراه خود برد. دوستان ما پس از چند روز به پیش ما بازگشتند.
پس از سقوط رژیم پهلوی و استحکام قدرت در نزد دارودستهی فرقهی خمینی، من و خانوادهام ناچار به ترک میهن شدیم. گذر حوادث ما را به کشور سوئد آورد. به باور من سوئد دارای پیشرفتهترین نظام دموکراتیک در میان دموکراسیهای غربی است. دراین کشور مشابه سازمانی چون ساواک، سِپُو (SÄPO) نام دارد. "سپو" بخشی است مستقل از سازمان پلیس کشور، که از زیر مجموعههای وزارت دادگستری است. شورایی منتخب از نمایندگان احزاب موجود در پارلمان، نظارت و هدایت کار پلیس را بر عهده دارد. در اینجا لازم به یادآوری است، که ساختار سیاسی و اداری در سوئد با دیگر کشورهایی که من میشناسم تفاوت دارد. حیطهی نفوذ نمایندگان و همچنین وزرا با همتاهای خودشان در دیگر دموکراسیهای جهان متفاوت است. همین قدر بدانید، که نظارت و کنترل نمایندگان پارلمان بر روی کار پلیس و باالطبع پلیس امنییتی وجود دارد. وظایف و شیوهی کار پلیس امنییتی سوئد در گذر زمان تفاوت کرده است. در دوران بعد از جنگ دوم و فضای جنگ سرد "پنهانکاری" مشخصهی چهرهی بیرونی این سازمان بود. در سالهای دوران پس از شکست نهایی کمونیسم "باز بودن" از مشخصههای این سازمان شده است.
حزب چپ سوئد که تغییر نام یافتهی حزب کمونیست سوئد است، در همهی ادوار پس از جنگ در پارلمان سوئد حضور داشته است. من در سالهای پایانی دههی ۸۰ و اوایل دههی ۹۰ عضو این حزب بودم. همچنین دارای مسئولییتهای تشکیلاتی، چون مسئول حزب در کمون محل سکونتم "کمون سولنا" وعضو شورای استانی حزب در استان استکهلم. گذشته از این مسئولییتهای تشکیلاتی حدود سه سال، تا قبل از جداییم از این حزب، با عنوان منشی سیاسی در حزب کار میکردم. ازاینرو به خوبی با مسایلی، که اعضاء حزب در طی این دوره با پلیس امنیتی سوئد داشتند، آشنا شدهام. روایتهای متعددی از آن دوران سخت شنیدهام. حتی در تماسهایی، که با حزب مشابه در نروژ داشتم، گواهیهای فراوان از نحوه برخورد دستگاههای امنییتی با این افراد را شاهد بودم. در اینجا به دو مورد بسیار بحث انگیز از چگونگی عملکرد دستگاه امنیتی و پلیس سوئد اشاره میکنم، یکی از دوران جنگ سرد و دیگری از زمان معاصر.
مورد اول مربوط میشود، به تهیهی لیستهای سیاه از کمونیستها یا افرادی، که مظنون به داشتن گرایشهای دست چپی بودند. در این نوع آخری تقریبا هرکس، که پلیس امنییتی میلش میکشید قرار میگرفت. لیبرالهای فعال در جنبش ضد جنگ، طرفداران صلح، فعالیین حقوق بشر، مدافعان حق پناهندگی و کمی بعدتر، مخالفان انرژی هستهای و هواداران حفاظت از محیط زیست نامشان در این لیستها ثبت شده بود. عواقب قرار گرفتن در این لیستها بسته به درجهی اهمییتی، که شخص داشت متفاوت بود. از استراق سمع تا مراقبت دایمی، که به شخصیترین حیطههای زندگی خصوصی منتهی میشد، گرفته تا بیکاری و محروم شدن از مواهب سیستم اجتماعی. نکته مهم این است، که این اقدامات همه غیرقانونی بودهاند. و حتّی نمایندگان مجلس راهم دربرمی گرفت.
در فارسی اصطلاح با پنبه سربریدن را حتما شنیدهاید. آنان که زندگی در کشوری مثل سوئد را تجربه نکردهاند، اثرات این گونه اعمال شاید برایشان ساده و معمولی بیاید. ولی عواقب آن برای قربانیان بسیار بسیار وحشتناک بوده است. واین نه به آن خاطر است، که فیالمثل سوئدیها نازک نارنجی تشریف دارند. بسیاری از قربانیان بدون آنکه آگاه باشند به چرایی وضعیّتشان سالها در فقر بسر بردند. مجبور به اقامت در جایهایی شدند، که در عمل تبعید از محل سکونت بحساب میآمد. زندگیهای خانوادگی بسیار از هم پاشید، عاقبت بسیاری در بیمارستانهای روانی تمام شد. خودکشی از دیگر عواقب این اقدامات غیر انسانی بود.
در سال ۲۰۰۱ دستگیری غیر قانونی دو پناهندهی سیاسی مصری "احمد اقیزا" و "محمدالزری" در سوئد، و تحویل غیر قانونی آنها به مصر، با دخالت ماموران پلیس امنیّتی ایالات متحده آمریکا "سی آی ا" در خاک سوئد، که نقض غیرقانونی حریم ملی سوئد محسوب میشود، افشا شد. جریان به مطبوعات و پارلمان کشیده شد. خشونت وارده به دو نفر ذکر شده در جریان دستگیری غیرقانونی آنها، که حتی اعضا دیگر خانواده را در بر گرفت. و اعمال شکنجه در طول سفر هوایی از فرودگاه "برومما" Bromma در استکهلم تا قاهره در هواپیمای متعلق به "سی آی ا" و دست آخر زندانی شدن و شکنجه در زندانهای مصر، از موارد افشا شده بود. در پیامد این افشاگری، دولت سوئد رسما از این دو نفر عذرخواهی کرد. و متعاقبا به هریک مبلغ ۳ ملیون کرون غرامت پرداخت.
کتاب در "دامگه حادثه" را خواندم. روایت پرویز ثابتی جالب و روشنگراست. او با سکوتش دراین سالها انتظاری را خلق کرده بود، که توقع از "در دامگه حادثه" را بالاتر از حد معمول برده بود. به نظر من کتاب او این انتظار را برآورده نکرد. این، اما از ارزش کار او نمیکاهد. هر چند جناب به اصطلاح مصاحبه کننده با عنوان مسخرهی محقق جوان (من نفهمیدم جوان بودن ایشانش چون صفت چه تاثیری در محقق بودنش دارد) همه کار کرد که روایت او را بیارزش کند. از جمله صفحه آرایی وحشتناک کتاب و زیرنویسهای ام القرایی اسلامیش. اینکه ثابتی براساس گفتهی خود بسیاری مسایل را ناگفته گذاشته، به نظر من مهم نیست. او هم چون من و شما حق دارد تصمیم بگیرد چه بگوید و چه نگوید. آیا وظیفهای اخلاقی بر دوش او و همچنین ما سنگینی میکند که حرف بزنیم؟ من مطمئن نیستم. اما یک وظیفه حتما بر دوش او قرار دارد: راست بگوید. اشارهی من به برداشتها و تحلیلهای تاریخی و سیاسی او نیست. ثابتی میتواند درک متفاوتی با من یا دیگری در این یا آن مساله تاریخی داشته باشد. قضاوتش با دیگران در بارهی اشخاص یا رویدادها متفاوت باشد. اما انتظار میرود که راستگو باشد. اشارهی من اینجا منحصرا بر میگردد به وجود خشونت در سازمان محل خدمت او. اگر روی این مساله پامی فشارم، به خاطر این نیست، که خود شاهد خشونت در سازمان محل خدمت او بودهام. به نظر من عجیب خواهد بود که در جامعهای چون ایران، نه ایران امروز که خشونت ابزار اعلام شدهی آشکارا عمال حاکمیّت رژیم اسلامی است. بلکه به این علت، که خشونت یکی از زیر ساختهای فرهنگی جامعهی ایرانی است. حال در دستگاه امنیّتیاش خشونت وجود نداشته باشد؟!
قصد آن ندارم که به بررسی محتوی کتاب، کنکاش در درستیها و نادرستیهای روایات داده شده، یا ارزیابی قضاوتهای تاریخی مطرح شده در کتاب بپردازم. میدان برای اهل فن باز است. من ضرورتی در این لحظه برای این کار متصوّر نیستم. ولی آنان که تا کنون سعی در این کار داشتهاند، کارشان ضعیف بوده است. تکرار ترجیع بندهای کهنه. معصوم و مظلوم بودنهای مصدق و شمر ذیالجوشن بودنهای محمد رضا پهلوی. ولی قصد آن ندارم که "در دامگه حادثه" را رها کنم. پیش از آن، چند سئوال باضرورت طرح میکنم.
نخستین سئوال: با توجه به گفتهی آقای ثابتی، مبنی بر اینکه خاطراتشان را در دو جلد نوشتهاند. چه ضرورتی ایشان را واداشت بخشهایی از آنرا به صورت مصاحبه منتشر کنند؟ این جناب مصاحبه کننده که تحفهای نبود. نه دانش تاریخی آنچنانی داشت. نه آشنا به اسلوب تحقیق. نتیجهی کارش حتی کمکی به راحتتر خواندن کتاب هم نکرد.
دو: اگر هم به واقع ضرورتی وجود داشته، این انتظار بیجایی خواهد بود از پرویز ثابتی، که عمری را به کار امنیّتی اشتغال داشته متوقع باشیم، مصاحبه کنندهاش مامور امنییتی رژیم جمهوری اسلامی از آب درنیاید؟ امید آن دارم، که ایشان پاسخگوی باشند.
انتشار در "دامگه حادثه" باید میتوانست، مسایل پایهای ومهم درساختار یک جامعهی مدرن و دموکراتیک را، طرح و به چالش بکشاند. مسایلی که جامعهی ما تا کنون، به طور جدی و اصولی با آن برخورد نکرده است. متاسفانه تا کنون چنین واکنشی را باعث نشده است. امروز پس از گذشت بیش از سه دهه از به قدرت رسیدن فرقهی خمینی و تجربههای دردناک وایران نابودکن مترتب برآن، حتی خام مغزترین و دشمنخوترین مخالفان رژیم پهلوی معترف به این واقعییت شدهاند، که در آن رژیم مردم از آزادیهای اجتماعی و فرهنگی برخوردار بودند. سطح زندگی، رو به پیشرفت بود. رفاه در حد قابل مقایسه با کشورهای پیشرفته، برای لایههای گستردهای از جامعه بوجود آمده بود. کمبود در نبود آزادیهای سیاسی بود. عمده شدن نبود آزادیهای سیاسی - که نبود آن آشکار و غیرقابل گفتگوست - مانع از آن شد، که ما بتوانیم به مسایل عمده و مهمی که مبتلا به جامعهی ما بود بپردازیم. از جمله آن مسایل: آیا یک جامعهی مدنی حق دارد از خود در برابر مخالفانش دفاع بکند؟ چگونه میبایست از دستآوردهای نوین بدست آمده دفاع کرد؟ اعمال خشونت لازم است؟ اگر اعمال خشونت را میپذیریم، حد آن کجاست؟
این مسایل همانطور که آشکار است، نزد ما مطرح نبود. "روشنفکران" ما در پی نقد مدرنیسم از بالا بودند و غربزدهگی آدمهایی چون آل احمد و شریعتی در همراهی با جنگ "دون کیشوتی" آسیا در برابر غرب شایگان (آسیا را بخوانید اسلام) مسایل ما را تبیین میکردند. چرایی آن را هر چند تیتروار و مختصر در مقالهی "ملت ایران در چنبرهی نفرت چپ و ملی-مصدقیها از خاندان پهلوی" اشاره دادهام. این مسایل، اما امروز اجبارا برای ما مطرحاند. به ویژهی وقتی نیروهای اجتماعی به غایت ارتجاعی، در کشورهای در حال توسعه این امکان را دارند، که از امکانات دموکراسیهای تنفیذ شده از سوی قدرتهای غربی (که دموکراسی را فقط به رای دادن تقلیل داده است) بتوانند بر اهرمهای قدرت سیاسی نیز دست بیابند، بیشتر ضرورت پیدا میکنند.
ساواک در زمان شاه بر اساس گفتههای ثابتی کمی به این ضرورتها نزدیک شده بود. ولی این مسایل در سطح سیاستگذاریهای کلان کشور محلی برای اعتنا نیافت. شاید اشارهی جعفریان در سالهای میانی ۵۰، در کنفرانسهای سالیانهی رامسر، مبنی بر ضرورت گشایش فضای سیاسی در کشور، با توجیه گسترش و انبساط طبقهی متوسط ایران نمونهی یکتایی باشد. به هر حال ما در گذشته به این مسایل حداقل در سطح نظری نپرداختیم. ولی امروز نمیتوانیم غافل از آنها باشیم. حال اگر ضرورتی برای دفاع از دستآوردهای یک جامعهی مدنی دموکراتیک وجود دارد، این دفاع چگونه باید سازمان دهی شود؟ در این راستا است که بلافاصله مسالهی خشونت مطرح میشود. امروز حداقل در ظاهر، همگان خواهان دموکراسی هستند. و جامعهی مدنی را به عنوان پیش شرط تحقق آن میشناسند. دوری از خشونت به شعار مشترک همگان تبدیل شده است. اموری که مثبت ارزیابی میشوند. ولی خطرهای جدی آن را همراهی میکنند. زمانی که همگان سخن از یک چیز واحد بگویند. منِ مارزدهی ازهر نوع ریسمانی به وحشت افتاده، مشکوک میشوم. ببخشید خانمها، آقایان جریان از چه قرار است؟!
برای دور شدن از این خطرات، که در سر هر پیچ این گذرگاه سخت و پر دست انداز کمین کردهاند. بررسی و کنکاش در مسایلی چنینی نه تنها لازم، که واجب و ضروری است. ما از طریق چنین بررسیهایی، میتوانیم به موضعی انتقادی و خلاق در برابر کارکردهای سیاسی و اجتماعی خودمان در گذشته (وظیفهای که چه بخواهیم و چه نخواهیم همچنان پس از گذشت بیش از سی سال بر دوشمان سنگینی میکند. نخیر تاریخ آنرا فراموش نکرده است.) برسیم. و خود را نقد کنیم. نمیدانم این سخن نغز از آن کی است: اعتراف به خطا نشانهی بلوغ فکری آدمی است. زهی افسوس. به اصطلاح نقدهایی که تا کنون از ثابتی شده است، نشانی از این بلوغ فکری نداشتند. من قصد پاسخ گویی به این به اصطلاح نقدها را ندارم. چرا که از افتادن به دور باطلی از نفی واقعیات آشکار و ستایشهای مبالغه آمیز از این یا آن شخصییت تاریخی هیچ نتیجهی مثبتی، که راهگشای تغییر در وضع فلاکتبارمان باشد نمیبینم. هرگز هم ادعای آن ندارم، که درست میگویم. اما باور راستین دارم، که باید بتوانیم با هم گفتگو کنیم. تاثرات خود را از مسایل آشکار کنیم. تا دیگران امکان نقد و برخورد با آن را بیابند. از فضای مسموم و پراز ادعاهای خودمحورانه، که گفتمان سیاسی- اجتماعی ما را در چنبرهی خود دارد نباید هراس داشت.
پیرامون ساواک را همیشه هالهای از ابهام گرفته بود. راست و دروغ زیاد شنیدهایم. از شکنجه و داغ و درفش گرفته، تا سوء استفادهی ماموران آن از قدرت بیحدوحصرشان. آنان که گذارشان به این سازمان افتاده بود و یا به نحوی در بارهی آن سخن گفتند، یا مسقیما دروغگو بودند و آگاهانه دروغ میبافتند. مثل جلال آل احمد که دروغ غرق صمد بهرنگی توسط ساواک را ساخت. یا هوچیان حرف مفت تکرارکنی بودند، که نمونههایش را در جریان آشوبهای بهمن ۵۷ دیدیم. آنها که از زیرزمینهای مخوف خانهی سرهنگ زیبایی در خیابان بهار تهران، گونی- گونی ناخنهای کشیده شدهی قربانیان ساواک را به کمیتههای امام تحویل میدادند.
به راستی ساواک چگونه سازمانی بود؟ روایت پرویز ثابتی در دامگه حادثه سعی در روشن کردن جنبههایی از آن را داشته است. دیگرانی تا کنون، چه از درون این سازمان و چه از بیرون تلاشهایی کردهاند. خاطرات گرفتارشدگان دیروز در این سازمان بخشی از این تلاش بوده است. نقطهی ضعف تمام این تلاشها، عدم ایجاد اعتماد است در درستگویی و راستگویی آنان. بیشک زمانی خواهد رسید که یک کار تحقیقی کارشناسانه، مبتنی بر اسناد و مدارک، ما را به تصویری واقعی از این سازمان و چگونگی عملکرد آن رهنمون شود.
در اینجا چند رویداد را چون ناظری پرسشگر به تصویر میکشم.
راستگویی یا بهتر بگویم درستگویی مهمترین اصل در روشن شدن حقیقت ساواک است. همهی ما ارقام غیرواقعی فعالیین چپ را در بارهی سد هزار زندانی سیاسی در زندانهای ساواک را شنیدهایم. دروغی شرم آور، که هنوز سازندگان آن پوزشخواهی از ملت ایران را به ما بدهکارند. اینکه در گذشته بخاطر این مصلحت ایدئولوژیک به چنین دروغ شرمآوری توسل جستند، قابل فهم است. نه قابل بخشش البته. اما اینکه هنوز بخشی از این آقایان و خانمها به آن باور دارند و به تکرار آن میپردازند، نمیدانم چه باید به آن نام داد.
دیگر مسالهی شهادتهای گرفتار شدگان سابق ساواک است. رسیدگی به همهی این شهادتها در قدرت این نوشتار نیست. توجه خوانندگان را به چگونگی صداقت این طیف از راویان و ارزش این روایات جلب میکنم. تازهترین نوع از این روایات مربوط میشود به خانم نوشابهی امیری، یک تودهای آشکار و معروف. ایشان اخیرا در صفحهای که آقای دکتر صدرالدین الهی در کیهان لندن دارند مطلبی در چگونگی جان باختن زنده یاد رحمان هاتفی در زندان جمهوری اسلامی تقریر کردهاند. در این نوشتار مرقوم فرمودهاند، که سه روایت از چگونگی این رویداد وجود دارد. از فحوای نوشته چنین بر میآید، که رفقا راویان این روایتها هستند. درجان باختن رحمان هاتفی در زندان جمهوری اسلامی شکی نیست. اما چگونگی اینجان باختن نامعلوم است. روشن شدن این مساله در اینجا طبعا مطرح نیست.
اما این سه روایت
شک منطقی نخست: فقط یک نفر از این راویان میداند که چه میگوید. یعنی با اطلاع از رویداد است. حالا، یا خود شاهد رویداد که جان باختن رحمان است بوده، یا به شکلی برایش مسلم شده است، که این رویداد به آن شکل، که او روایت کرده است روی داده. پس دو نفر دیگر دروغ یا خلاف واقع روایت کردهاند.
شک منطقی دوم: هر سه این روایتها نادرست است.
شک منطقی سوم: روایت کنندهی سه روایت، خود دروغگوی واقعی است.
خوب بخاطر دارم در روز ۲۳ بهمن ۵۷ یا ۲۴ بهمن بود، شاید هم دیرتر، که برای مصاحبه با حسن حسام، از زندانیان چریکهای فدایی آن زمان، که به تازهگی از زندان آزاد شده بود، به خانهای که در آن ساکن بود، درامیرآباد تهران رفته بودم. فکر میکنم در نزدیکیهای تقاطع جمالزاده با خیابان آریامهر بود. من آنوقت در بخش خبر رادیو و تلویزیون ملی ایران شاغل بودم و از فعالین گروه اعتصاب بخش خبر. تازه داشتیم غوره میشدیم. با کلی توهمات انقلابی برای مصاحبه با یکی از چهرههای معروف انقلاب، شال و کلاه کردم و به دیدار او رفتم. یادم نمیآید دقیقا چه پرسیدم وچه شنیدم. بدون شک نه سئوالات من سئوالهای قابلی بود و نه پاسخها میتوانست چیز قابلی باشد. اما خوب به یاد دارم، که شکنجههای ساواک مشغلهی ذهنم بود. از اطو کشیدنها زیاد شنیده بودم. بستن به پنکهی سقفی، کشیدن ناخن، تنقیهیهای تخم مرغی، و.... با وجود اصرار من و پرسشهای مکررم از او سخن روشنی در این موارد نشنیدم. اما یک جواب گیله مرد در ذهنم تکرار میشود که با لهجهی رشتی میگفت: شلاق خلاق است.
در یک برنامهی رادیویی در رادیو ایرانزمین که برنامهی روزانه در استکهلم دارد و متعلق به هواداران مجاهدین است روایت دزدیدن نخستین هواپیمای ایرانی و بردن آن به عراق را میشنیدم. بر اساس این روایت، ربایندگان در دوبی بلاتکلیف و در خطر دستگیری گیر کرده بودند. به قول معروف نه راه پیش داشتند، نه پس. طبق گفته راویان، با تماسهایی که سازمان مجاهدین با عراق، مصر و جورج حبش گرفتند، بالاخره یکی از هواپیماهای هواپیمایی ملی ایران را ربودند و به عراق بردند. و مابقی ماجرا.
این را داشته باشید. این رویداد در اوایل سالهای ۵۰ است. همگان میدانند که در آن سالها عبدالناصر رئیس جمهور مصر و رهبر جریان متجاوز پان عربیسم بود. او علناً به محمد رضا شاه، رئیس قانونی حکومت ایران فحش میداد. و ادعای نه تنها عربی بودن خلیج فارس را در بوق و کرنا میدمید، که مدعی عربی بودن سرزمین خوزستان نیز بود. آشکارا برای تجزیهی ایران و سرنگونی حکومت قانونی ایران تلاش میکرد. عراق نیز در این راستا قرار داشت. جناب جورج حبش هم وابسته به حکومت بعثی سوریه بود. و همراه با این حرکات ضد ایرانی. اینها فاکتهای غیر قابل تردید تاریخی هستند. حالا گروهی که خود را ایرانی میدانند. و شهروند ایران هستند. درایران حرکت مسلحانهای را، با هدف اعلام شدهی سرنگونی رژیم قانونی کشور، از طریق اعمال زور در دستور کار خود قراردادهاند. و همزمان حداقل با دو دولت خارجی، که دشمن آشکار ایران و حکومت آن هستند، همکاری میکنند. حال نفراتی از آنها، توسط نیروهای امنیّتی کشور، که وظیفهی دفاع از کشور را بر اساس قانون و عرف بر عهده دارند دستگیر میشوند. عملکرد ساواک را چگونه باید دید؟
ساواک با سه گروه مبارزه میکرد. نخست تودهایها بودند، که بعدها با تحولات روی داده در دنیای کمونیست گروههای دیگری از آنها را در برگرفت، که من آنها را با واژهی کلی کمونیستها مشخص میکنم. گروه دوم که در مقایسه با گروه اول اندک بود، طیف ملی- مصدقیها بودند. گروه سوم حضرات مذهبیون بودند. ساواک این هر سه گروه را به عنوان دشمنان ملت و مخالفین با ترقی و پیشرفت کشور و اختلالگران در امر امنییت کشور میگرفت. و به زندان میانداخت. این ارزیابی ساواک بود و اقدامات خود را با آن توجیه میکرد.
آنچه که در کشور وجود داشت و رژیم پهلوی با کمک دستگاه اداری خود، که ساواک نیز بخشی از آن بود، ساخت. در سال ۱۳۵۷ چون غنیمت جنگی به دست دارو دستهی فرقهی خمینی افتاد. نتیجه را اکنون در پیش رو داریم. اکثرییت قاطع آن دو گروه دیگر نیز در امر تحویل ایران در سال ۵۷ به رژیم ملایان شرکت مستقیم داشتند. منطقا آنان نیز وارثان این تغییر و تحویل هستند. نتیجه را در دست داریم. ساواک در ارزیابی خودش در تشخیص دشمنان پیشرفت و رفاه مردم حق داشت. یعنی خوب فهمیده بود، که دشمنان این ملت کیانند و با آنها مبارزه میکرد.
شاید آن حضرات دیگر، که بعضیهاشان بلافاصله پس از سوار شدن خمینی بر خر مراد به بیرون دایرهی خودیها پرتاب شدند. و بلافاصله قلع وقمع شدند. و بعضیهای دیگرشان به ترتیب نوبت، به همان سرنوشت دچار گشتند. بفرمایند، که حساب ما را از حساب اینجانیان جدا کنید. ما انقلاب ضد سلطنتی شکوهمند کردیم و ملایان انقلاب ما را دزدیدند. بسیار خوب. روی این حرف با وجود نادرست بودنش تامل میکنیم. اما چند سئوال. اینکه حق منست. نخست خواهش میکنم. شکوه این انقلاب را نشان دهید؟ کجاست؟ دوم برسیم به حکایت دزدیدن.
جناب بازرگان و دارو دسته، که از یک طرف دمشان در نزد دارو دستهی جبههی ملی بود یعنی با به اصطلاح ملیون حشر و نشر داشتند. واز طرف دیگر سر در آستان روحانییت میسابیدند. و خمس و ذکات و وجوهات شرعیه را به قم و نجف میفرستادند، فرمودند: ما باران میخواستیم ولی سیل آمد. صداقت ایشان و دارو دسته را عجالتا میپذیریم. که مثلا غافلگیر شدند از این سیل رحمت اسلام عزیزشان، که سالها با توسل به قوانین فیزیک ترمودینامیکی آن زمان و هرموتکنیکی این زمان (چه کسی گفته مسلمین با پیشرفت علم و دانش مخالفند و به سلاح دانش و تکنیک مسلح نیستند) سعی در اثبات حقانییتش و اقناع جوانان بیچارهی ما کردند، واقعا غافلگیر شدند و عواقب این غافلگیر شدن، که اردنگی خوردن از حضرت ولی و صاحب امرش از اریکهی قدرت بوده، دلیل این حاشا کردن کنونیشان نیست.
بسیار خوب میپذیریم. اما این حرف معنی دارد. نه حرف من بلکه غلط کردن این آخریهاشان را عرض میکنم، که من یکی نفهمیدم جناب صدر از که عذر خواستند! بالاخره بگذریم. معنی این ادعا چیست؟ یعنی این جنابان مسلح به دانش مذهبی دیروزی و علم ترمودینامیک امروزی که این اواخریها هم به هرمنوتیک هم مزین شده است. و سالها با اینجانوران ملبس به لبادهی ملایی حشر و نشر داشتهاند، در شناخت این جانوران آدمخوار ایران خراب کن، اشتباه کردند. اشتباه و اشتباه. یک وقت اشتباه مثل اشتباه مادر من است، که از آمدن یک خیل مهمان بدون خبر غافلگیر شده بود. و در پختن کتلت یا شامی بجای آرد نخودچی سریش قاطی مایع گوشت میکند و همهی میهمانان ناخوانده را بخاطر ابتلا به بیماری اسهال روانهی بیمارستان میکند، که خوشبختانه بخیر گذشت و جز شرمنده گی عوارض دیگری بر جای نگذاشت. یکی هم اشتباه آقایان، که عواقب آنرا همه در برابر چشم داریم. ببخشید این توهین نیست. ولی شما بسیار بیجا کردید، که مرتکب این اشتباه ایران ویران کن و ملت کش شدید (رو را ببین که هنوز هم دست بردار نیستند و مدعی گرفتن اعتماد دوباره از مردمند. و بساط مارگیری کلاسهای قرآن و شرعیاتشان با پولهای نمیدانم از کجا آوردهشان، در دیار فرنگستان به پا). شما آقایان یکبار نشان دادید، که حداقل نادان و ابله بودید و به قول خودتان گول خوردید. ولی ساواک نه نادان بود و نه ابله. و شما و امثال شما را خوب شناخته بود.
حالا برسیم به حضرات چپ، که با روحانییت حشر و نشر نداشتند. ولی ازقیام ۱۵ خرداد جناب خمینی چون حرکتی ضد امپریالیستی دفاع میکردند. و آن را میستودند. آنها را دیگر نمیتوان وردست خمینی نامید. چرا که حضراتشان ماتریالیست بودند و دین را افیون جامعه میشناختند. گذشته از آن مدافع منافع خلق قهرمان و نجات زحمتکشان بودند. و برای عدالت اجتماعی و برابری همهی انسانها مبارزهی ضدامپریالیستی میکردند. خوب آقایان و خانمها البته بیشتر آقایان. نخست شما به چه حقی روحانییت شیعه را نمیشناختید؟ دوم، به چه حقی نمیدانستید، که در بهترین حالت بیشتر از ۵ درصد این خلق قهرمان هواخواه شما نیستند. و سر بزنگاه، آن ۹۵ درصد امت حزب الله خلق قهرمان، آنچنان بلایی سرتان در میآورند، که باید ساواک در ذهن با دروغ پرداختهتان را بردارید و روی سر حلوا حلوا کنید.
دیگر آنکه حضرات کمونیست! خوشبختانه ملت ایران از تجربهی ملتهای دیگر که صابون انقلابات کارگری و کمونیستی به جامهشان خورده، در امان ماندند. ولی آنها را که دیدهاند. و میدانند چه بلایی همفکران شما بر سرشان آوردند. بدبختی، فقر، گرسنگی، اردوگاههای کار اجباری، قتل عامهای دست جمعی، چه بگویم؟ آن جهنمهایی، که همفکران و رفقایتان در کامبوج، چین، روسیه، کرهی شمالی و اروپای شرقی ساختند. چرا شما باید با آنها متفاوت میبودید؟ شما اگرهمچنان بر این باورید و میخواهید دنیای بهتر بسازید، لجاجت کنید! ولی ساواک میدانست، شما از چه قماشید و با شما مبارزه میکرد. ما که امروز جواب مساله را در دست داریم.
نظر کاربران:
■ در نوشته ی بالا، حرفهای شوخیآمیز زیاد گفته شده است، اما از شوخی گذشته، میخواستم از جناب معصومی خواهش کنم، در صورت امکان، لطف فرموده و قلم توقف ناپذیرشان را دوباره کار بیندازند و طی چند کلمه برای ما مرقوم بفرمایند که «قانونی بودن» حکومت «محمد رضا پهلوی» را که در این مطلب یکی دو بار به آن اشاره شده است، از شبکلاه کدام شعبده باز بیرون کشیدهاند؟ البته از نظر برخیها کودتا هم نوعی قانون محسوب می شود، به ویژه اگر از نوع آمریکائیاش باشد. اگر منظور این جنبه از قانونیت است، من سئوالم را پس میگیرم، ولی اگر منظور ایشان، خدای نکرده، زبانم لال، قانونیت به معنی واقعیست... من که زبانم بند آمد... آخر ... محمد رضا و حاکمیت قاونی؟ اگر آقای معصومی همین یک سئوال را جواب بدهد، به نظر من الباقی قضایا حل است.
■ داوری و سنجش ِ میزان آزادی ها ی اجتماعی و فرهنگی در یک کشور کار بسیار پر پیچیده می باشد، تعجب می کنم که به این سادگی بتوان از کنار آن گذشت : «حتی خام مغزترین و دشمنخوترین مخالفان رژیم پهلوی معترف به این واقعییت شدهاند، که در آن رژیم مردم از آزادیهای اجتماعی و فرهنگی برخوردار بودند. سطح زندگی، رو به پیشرفت بود. رفاه در حد قابل مقایسه با کشورهای پیشرفته، برای لایههای گستردهای از جامعه بوجود آمده بود.کمبود در نبود آزادیهای سیاسی بود. عمده شدن نبود آزادیهای سیاسی - که نبود آن آشکار و غیرقابل گفتگوست - مانع از آن شد، که ما بتوانیم به مسایل عمده و مهمی که مبتلا به جامعهی ما بود بپردازیم.»
با یک مثال نظرم را توضیح می دهم: در تاریخ ٠٤/٠٤/٤٤ بنا بر دعوت سازمان اسکی و کوهنوردی دماوند به قله ی توچال صعود کردیم . از روز پنجشنبه به پس قلعه و شیرپلا عظیمت نموده تا بسمت قله صعود و جمعه بر گردیم. در مسیر راه با موج وسیع کوهنوردان سازمان خود برخورد کردیم که بخشی با خانوادههای خود همراه بودند و در دامنهی البرز شب را به صبح رساندند ولی به قله صعود نکردند. درآن صعود دسته جمعی صدها نفر شرکت داشتند و تابلوی زیبائی با خط خوش استاد زرین قلم و اسامی کوهنوردان نصب گردید. این مراسم بعنوان خداحافظی اعضاء کلوب و انحلال آن صورت گرفت که بسیار حزن انگیز بود.
قضیه از این قرار بود که بفرمان مقامات امنیتی به فدراسیون کوهنوردی، بایستی اکیپ های کوهنوردی بعداز هر صعود بر فراز قلل «لوح یادبود انقلاب سفید» را نصب نمایند. از آنجائیکه رئیس وقت فدراسیون دکتر رفعتی افشار -استاد دانشگاه - از محبوبیت بالائی برخوردار بود باشگاه های کوهنوردی با روش های بسیار محترمانه ای از «فرمان» حکومتی سر باز زدند و عطای کوهنوردی رسمی را به لقایش بخشیدند.
در کجای دنیای قرن بیستم چنان عالم هپروتی بر سر رهبرانش سنگینی میکرد که هیچکس اعتنائی هم به ورزشکاران و شهروندانش نکرد و هر کس رفت پی ِکارش!
این واقعه آغاز و انگیزه ی اصلی روی آوردن این قلم به مبارزات سیاسی شد. که بهیچ وجه در حقانیت آن تردیدی ندارم و با نگاهی بر آنچه بر کشورم و منطقه رفته با توجه به بیماری شاه و نقش برتر ایالات متحده در دخالت های همیشگی خود در کشور فاجعه ٢٨ مرداد را پایه ی انحرافات بعدی می شناسم که نهادینه شدن پارلمانتاریسم در ایران بشدت فراموش شد که جناب محمود نکوروح در مقاله ی چگونه مشروطه از یاد رفت؟ نوشته است و در همین ستون میدرخشد.
■ جناب معصومی سلام بر شما و خوانندگان مقاله خوب شما
خوش و خوب نوشته اید از خاطرات، تجربیات و اندیشه های خود. برداشت کلی من از نوشته شما این بود، که شما به حق خواهان راست گفتاری کنشگران و فعالین در عرصه سیاسی و سیاست ورزی هستید. چه حقیقت یک مطلب دیر یا زود آشکار میشود. همانگونه که شما هم در نوشته خود اشاره دارید، سرانجام حقیقت چگونگی غرق شدن و فوت آقای صمد بهرنگی آشکار گردید.
جناب معصومی، شما با صفا و صداقت قلبی خود، در اوایل نوشته اتان به شرح چگونگی دستگیری، کتک و بازجویی خود در زمان حکومت سلطنتی پرداخته و مینویسید جای آقای ثابتی خالی.
جناب معصومی، در جایی از نوشته خود مینویسید، ولی ساواک نه نادان بود و نه ابله. حال سئوال من اینجاست، اگر فرض را بر این بگیریم که ساواک نه نادان بوده و نه ابله، چرا ساواک یقه کسانی که فقط میتوانستند پنج در صد آراء مردم را جذب خود کنند، سفت چسبیده بود، و یقه دیگرانی را که میتوانستند بین نود و پنج در صد از مردم و حکومت شاه فاصله بیاندازند آزاد گذاشته بودند.
جناب معصومی، گمان نمی کنید، برای برملا کردن حماقت و نادانی و اشتباه برخی از سیاسیون گذشته و حال دارید، به یک نیروی سیاه و واژگون اندیشی چون ساواک، در نوشته خود امتیاز مثبت می دهید.
جناب معصومی، گمان نمی کنید، اگر ساواک و دیگر ارگانهای زی نفوذ حکومت سلطنتی، به عوض تملق، چاپلوسی، رشوه خواری، تبعیض و ثروت اندوزی های ناحق، به وظیفه قانونی خود عمل میکردند، و شاه شاهان، بزرگ ارتشداران و خدایگان محمد رضا شاه پهلوی آریامهر را ملزم به اطاعت از قانون اساسی مشروطه سلطنتی میکردند، شاید هیچیک از این اتفاقات وحشتناک سی و پنج سال اخیر را شاهد نبودیم.
البرز
■ کسی که براستی خواهان دگرگونیست، ناچار است، لاجرم خرد دگرگونسازی را نیز جستجو و کشف کند.
«من میاندیشم، پس هستم»(رنه دکارت)
دوست بسیار گرانمایه، جناب حمید معصومی گرامی! درود فراوان بر پاکدامنی منقدانه، قیاسمندانه و تجربه بینانه ی شما! آنچه نیروهای وابسته به احزاب سیاسی کشور را از قضاوتهای سنجشگرانۀ تاریخی مغذور و ناتوان می سازد، فقدان بیداری لازم در وجدان ملی، نارسائی وجدان میهن دوستیِ دموکراسی خواهانه، دامنگیری به تعصبات قدرت طلبانه، دوری از خردگرائی سیاسی، کشش به منافع فرقه ای و بی بهره گی از خردشناختی مفاهیم سیاسی مدرن و بی علاقه گی به آینده پویی زنده گی آزاد و رفاهمندانه برای ملت ایران است. کسی که واقعاً دگرگونخواه و جویای آزادی و دموکراسی و رفاه ملیست، باید افزار خرد آنرا نیز در دست داشته باشد. تنها خرد، پژوهش و دانش است که ضامن وحدت و همبستگی ملی و سمتگیری بسوی جامعه ای انسانگرا و طبیعیست. میهن دوستی و ملی گرائی، تنها با پژوهش، دانش و خردکاوی معنائی طبیعی و انسانی پیدا می کند و می تواند در خدمت بشریت قرار گیرد. حال آنکه، بصورت غیر عقلانی، همانگونه که تاریخ حکایتهای بیشماری را برای ما در گنجینۀ دفتر های یادهای خود نوشته است، به پیآمدهای بشرستیزانه منجر خواهد شد.
ملی گرائی خردگرا بمعنای ستیز با غرب نیست. ما در فضای بومیگرائی قرون وسطائی گیر کرده ایم. در عصر پیشمدرن مناسبات بین المللی گسسته بود و قانون مختصر روابط بین المللی بر اساس هر که بامش بیش برفش بیشتر، با زور آزمائی حل می شد و کشور ها در صورت داشتن قوای برتر جنگی ، استقلال بیشتری داشتند و آنان که از برتری جنگی برخوردار نبودند با وجود از دست دادن بخشی از سرزمین خود، استقلال نسبی خود را حفظ می کردند تا به نیروی برتر مبدل شده، نقاط از دست رفته را دوباره باز پس بگیرند.
علم جهانشمول است. صنعت مدرن نیز که از قوانین جهانشمول علمی پیروی داشته است، بدین روی جهانی شد. روند جهانی شدن اقتصاد و تولید امری اراده گرایانه نبوده بلکه پیآمدهای طبیعی چنین فرآیندی از انقلاب علم و صنعت و تکنیک بوده. مفهوم استقلال در کشاکش های پولسازی و رقابت معنایی دیگر پیدا کرده است. عصر مدرن با مناسبات تولیدی علم و صنعت و تکنولوژی روند جهانی شدن دادو ستدهای بازرگانی را شتاب بخشید و سیاست، پول و حقوق را جهانی کرد. البته، هنوز هم مظاهر پیشمدرن کاملا از بین نرفته، ملتهای عقب مانده و در حال توسعه ای که با نگرش های بومگرایانه با این دگرگونی ها مواجه می شوند و عصر مدرن را نمی توانند هضم کنند، در سرآسیب رادیکالیزم انقلابی و افراطگرائی های ایده ئولوژیک محصور و گرفتار می آیند و عقب تر می افتند. آنها نمی توانند ضعف خود را درک کنند و بپذیرند؛از همین روی نمی توانند سیاستهای فروتنانه و سازش های پراگماتیک را برای رشد خود تدارک ببینند و پیوسته روندهای پرشتاب رقابت های تولیدی ـ اقتصادی را از خود بی اعتماد می کنند و خود را درگیر دشمنی با مدرنیزم و غرب می سازند. بومیگرائی با جهان نگری پیشمدرن، تعریف خاصی از استقلال(هستی شناختیِ جدائی طلبانه از روندهای جهانی)، آزادی(بصورت هرج و مرج، قدرت ستیزی یا آنارشیزم)، دموکراسی(آزادی و مختاریت عمل برای خودی های یک فرقۀ طبقاتی، قومی، مذهبی، نژادی و علیه دیگرانِ غیر خودی)، مبارزه(ستیزه جوئی های تبعیض گرانه، تند و رادیکال و فرقه ای)، عدالت(برابری طلبی های ایده آلیستی، مطلقانه و بهشت برینی و سوسیالیزم ایلگرایانۀ ریش سفیدی مبتنی بر مشورت جمع برای یکنفر) و حق و حقوق(حق از دیدگاه منافع فرقه ای و متضاد با حقوق خردورزانۀ طبیعی بشری) و ترقی(پیشرفتهای فاقد انگیزه های طبیعی و مبتنی بر اراده گرائی های ایده آلیِ ناکجا آبادی)..... دارند. از همین روی بود که در انقلاب بهمن عقب مانده ترین اقشار اجتماعی مذهبی و روستائی به پشتوانۀ چپ و تئوری های انقلابی آن، که نظام ولایت از آنها سود جست، دست در دست هم نظام کاپیتالیتی فردگرائی را که سیاستهای خارجی مفید و واقعبینانه ای در برابر سیاستهای نقدآمیز داخلی داشت به چالش کشیدند و نظام بومیگرای مذهبی را جایگزین آن کردند. نقد به نظام پهلوی قابل انکار نیست که لاجرم باید چند و چون آن بررسی و کند و کاو گردد.
بقیه از نوشتۀ بالا.... ولیکن، ادامۀ پیکارِ ضد کاپیتالیستی ـ ضد غربیِ این روش بومی نگرانه صدمات تفرقه آفرینانه و آسیب های استبدار پرورانه ای برای ملت ایران همواره بهمراه داشته است. هر گونه دفاعی از نکات مثبت نظام پهلوی و هر نقدی بر اندیشه های زیاده روانۀ دشمنی با مشروطه خواهان و سلطنت طلبان، با انگ و ننگ و اتهام سلطنت طلبی همراه خواهد شد و احساسات تعصب آمیز گروه های ضد سرمایه داری و ضد سلطنتی را جریحه دار می سازد. دلیل آشکار آن منش و روش شکل گرایانۀ پاره ای جمهوری خواهان است که با فلسفۀ محتواگرائی روی خوش نشان نمی دهند. هر چند گفته شود که نقد از جهان بینی شکل گرایانۀ آنها برابر با تمایل به سلطنت طلبی و شاهدوستی نیست.
کسی که براستی آرزومند دگرگونیست، ناچار است افزار خرد برای دگرگونسازی پیرامون خود را درستکارانه جستجو و پیدا کند. سنگ بزرگ برداشتن هنر نیست، هنرتدارک پروری توانگرانۀ ماهیچه های خودآگاهی فردی و جمعی برای پرتاپ سنگ های بزرگ است. از همین روست که برای پاسداری از هستیِ مَن، باید اندیشه ها را به پروریم و بسازیم. مشکل سترگ جوامع میهن مشترک ما، دشواری در جستجوگری واقعیات نسبیِ موجود در رویدادهای تاریخی و زنده گی سیاسی ـ اجتماعی و ناتوانی در کشف هستی شناختی خرد بسوی پرورش اندیشه ها ست. از آنجائیکه اقتدارگرائیِ وابسته به استبداد در زهدان تعصبات و کینه ورزی های کور و ناخودآگاهانه پرورش پیدا می کند و از نهانگاه خونین آن متولد می شود؛ناکامی و عقیم بودن جامعۀ سیاسی ایران در پرورش واقعگرایانۀ فرآیندهای روشنفکری، مولود این عادتگرائی های کهنه گرایانه و گذشته نگرانه است. پس این اندیشه است که حافظ و پاسدار مَنَست. اگر سرنوشت افغانستان، ایران و عراق ، یوگسلاوی و سودان و اتیوپی یا شوروی سابق و کوبا به این روزهای متفاوتاً تلخ رسیده است، بخاطر بی احساسی ها و ناتوانی های نخبه گان و تحصیلکرده گانشان بود. نقد، نقطۀ آغاز دگرگونخواهی، دگرگونسازی و بهبود و بهسازیست. نقدی که کانون آن خردپژوهانه باشد، به انسانها بالغ نیاز دارد و برعکس؛نقدهای خرد پژوهانه و اصلاحگرانه، گام به گام، انسانهای جوامع را به بلوغ فکری و مدنیت نوگرا و نوپژوه اعتلاء می بخشد. آیا جامعۀ ایرانی ما به آن مرتبت از بلوغ رسیده است؟اصلاح اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی یک جامعه از تدارک اصلاحات فکری در یک جامعۀ مشخص آغاز می شود.
ما در عصری زنده گی می کنیم که مفاهیمی چون پیشرفت، عدالت، آزادی، استقلال، حق و حقوق و حقانیت، انقلاب، فانون، سیاست، فرهنگ، مدنیت، اخلاق، همزیستی مسالمت آمیز، مفهوم مبارزه، سازشِ پراگماتیک، اقتصاد، جامعه، طبقه، دانش، میهن دوستی، ملت، ملی گرائی و.... باید مضمون و محتوائی خردگرایانه داشته باشند. زیرا پدیده ها و دستگاه مفاهیم بدو صورت در عصر مدرن ظاهر می شوند، سنجیده و عقلانی یا ناسنجیده و غیر عقلانی. حضور نقادی، خردپژوهی و اصلاحگری در همۀ زمینه های اجتماعی، حقوقی ـ سیاسی و فرهنگی نشانۀ بلوغ ملتها برای پاسداری از حقوق فردی خود و گسترشِ همزیستی آرامش پرورانه و مودت آمیز با ناهمگونی هاست. براستی جامعۀ ایرانی ما برای بهزیستی خود و نسلهای آیندۀ این سرزمین، کدام راه را برخواهد گزید؟آنچه من فکر می کنم، برای چنین جامعۀ رسیده و پر ثمری لازمست با شکیبائی و متانت، اما پیگیرانه مبارزه کرد.
رها بزرگمهر