iran-emrooz.net | Sun, 29.01.2012, 9:17
از سر راه خود کنار برویم (سه)
مزدک بامدادان
نوشتههایی که در واکنش به «شاهزاده و گدا» و همچنین دو بخش نخست این جستار نگاشته شدهاند، نشان میدهند که آقای رضا پهلوی با کنشگری خود نیروهای اپوزیسیون را با پرسمانی نو روبرو کرده است. من از گوشزدهای هممیهنان فرهیخته چه در پیامهایشان و چه در نوشتههای جداگانهشان بهرههای فراوان بردهام و همچنان میآموزم. ولی با خواندن برخی از این پیامها و همچنین رایانامههایی که بدستم میرسند، گاه در شگفت میشوم. تا نمونهای آورده باشم، خواننده نازنینی نوشته است: «آقای بامدادان! تا بحال نوشتههای شما را با علاقه میخواندم، متأسفم که میبینم در اثر اقامت طولانی در خارج از کشور شما هم به صف سلطنتطلبان پیوستهاید». من چنین سخنانی را به پای این مینویسم که از بازگوئی آنچه در دل و در سر دارم ناتوانم و بدینگونه گناه برداشت نادرست این دسته از هممیهنان را خود بر گردن میگیرم. پس بازگوئی چندین باره چند نکته را ناگزیر میبینم:
۱. من یک جمهوریخواهم. این را در نوشتهای دیگر (۱) و در ستایش از "جمهوری ایرانی" آشکارا گفتهام، و بارها نیز آوردهام که پدید آوردن گفتمانی بنام "جمهوری ایرانی" یکی از هوشمندانهترین نوآوریهای جنبش سبز در سرتاسر تاریخ کوتاهش بوده است. جمهوریخواهی من تنها از سر این است که "جمهوری ناب" را آسانترین، بیدردسرترین و سرراستترین راه برای رسیدن به خواستههای جنبش آزادیخواهی مردم ایران و نهادینهشدن ارزشهای جهانی همچون حقوق بشر، حقوق شهروندی، برابری زن و مرد، آزادی گفتار و اندیشه و همچنین آزادی گزینش، در کشورمان ایران میدانم. با این همه من نیز همچون آقای پهلوی که میگوید: «اگر مردم جمهوری را برگزینند، من به بیش از نوددرسد خواسته هایم رسیدهام»، برآنم که اگر مردم یک رژیم پادشاهی مشروطه چون اسپانیا و دانمارک و بلژیک و هلند را برگزینند، من به بیش از نوَدونُهدرسد خواستههایم رسیدهام.
۲. از همان نوشته نخست (شاهزادهوگدا) تا بدینجا هرگز سخن بر سر دوگانه "پادشاهی یا جمهوری" نبودهاست. چنین پرسمانی درونمایه کنشگریهای آقای پهلوی نیز نیست. همچنین سخن من هرگز بر سر این نبودهاست که با شادمانی از این که سرانجام "رهبر"ی پیداشده و پای در میدان گذارده است، همگان را به پیروی از او بخوانم. در این چند نوشته پیدرپی تنها در پی آن بوده ام که "رویکرد" بخش بزرگی از اپوزیسیون را بزیر نگاه خردهبین بگیرم و در اندازه توانم به آسیبشناسی جنبش آزادیخواهی بپردازم. گریز به گذشتهها و آوردن نمونه های تاریخی نیز تنها و تنها از آن رو بوده است که از سویی نگاه تنگ و سنگوارهگون نیروهای ایدئولوژیک به تاریخ (بویژه به تاریخ پنجاهوهفت ساله پهلویها) را نشان دهم و از سوی دیگر به کسانی که از آقای رضا پهلوی (از آن رو که پسر واپسین شاه است و نام خانوادگیش پهلوی است) بازجویی میکنند، از زبان عیسای ناصری گوشزد کنم: «هر آنکس که هرگز گناه نکرده است، هم او سنگ نخست را پرتاب کند». از همین رو شگفتی و افسوس من پایانی نمییابد، هنگامی که میخوانم برخی از هم میهنان این تلاش من برای داوری دادگرانه را "دفاع از جنایتهای شاه" میبینند.
۳. چیزی بنام "تاریخناب" هستی ندارد. آنچه که ما تاریخ مینامیم، تنها "خوانشی از تاریخ" است که برآیند رویکرد ما به یک رخداد تاریخی است و رویکرد ما نیز همگام با آگاهی ما از جهان پیرامونمان دچار دگرگونی و دگردیسی می شود. پس اگر من و بسیارانی چون من روزگاری از دوران پهلویها تنها سرکوب آزادیها و خودکامگی و زراندوزی آنان را می دیدیم، امروز و با رسیدن به آگاهیهای نوین و در پی آن دستیافتن به نگاهی دیگر، آن بخش سودمند این دوره را نیز می توانیم دید. نام این کار "سپیدنمائی" نیست، چرا که سپیدنمایی نیز همچون سیاهنمایی یک نگرش نادادگرانه و یکسویه است که آدمی را به کژراهه میکشاند. با چنین نگاهی دیگر هیچ چهره تاریخی نه دیو است و نه فرشته؛ امیرکبیری که جنبشهای مردمی را در خون خفه می کند، همان امیرکبیری است که نخستین پایه های ایران نوین را استوار کرده است. رضاشاهی که دستش نه تنها به خون آزادیخواهان، که به خون بسیاری از یاران نزدیک خودش نیز آلودهاست، همان رضاشاهی است که زنان ایرانی آزادیشان را بروزگار او بدست آوردند و کشورمان یکی از بزرگترین گامهای تاریخی اش را در نوسازی و نوگرائی و پیشرفت بروزگار او برداشت. این همان پدیده شگفتی است که تاریخش میخوانیم، از دیوها کردار فرشتگان سرمیزند و فرشتگان کارهای دیوگونه می کنند، مگر نه است که دیوانگی از ریشه دیو است؟ تاریخ برای دوست یا دشمن داشتن چهرههای آن نیست که خوانده می شود، تاریخ را از آن میخوانند، که کردار و رفتار و گفتار شاهان و وزیران و شورشگران و رهبران را در دو کفه یک ترازو بنهند و در پایان ببیند آیا بود یا نبود آنان بسود مردم و کشور بوده است، یا بزیان آن؟ نه برای کینتوزی، نه برای برافروختن آتش پدرکشتگی، و نه برای سرکوفتن بازماندگان، که تنها و تنها برای آموختن.
۴. به گمان من "ایرانگرایی" بدین معنی که سود و زیان مردم ایران سنجهای برای درست و نادرستی کُنشها و واکنشها باشد، تنها راه گریز از این دایره بستهای است که آزادیخواهان ایران نزدیک به یکسد سال است خود را در آن زندانی کردهاند. از یاد نبریم، من در سپهری از ایرانگرایی سخن می گویم که تنها سردادن شعار "نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران!" (یعنی درخواست بکارگیری سرمایه های ملت ایران برای خود آنان و نه برای ستیزهجویان فلسطینی و لبنانی) هم چپ کهنه اندیش و هم اسلامگرای نواندیش را به فغان و فریاد وامیدارد؛ یکی در این شعار "عربستیزی و ناسیونالیسم آریایی" می بیند و دیگری دست بدامان دروغ میآویزد و می گوید مردم ایران چنین شعاری را ندادهاند. سخن از ایرانگرایی در سپهری است که در نکوهش "جمهوری ایرانی" سدها برگ نوشته به رشته نگارش درمی آید، در همان سپهری که برافراشتن نشان ملی هزاران ساله ما – خورشید نشسته بر پشت شیر – برچسب "سلطنتطلبی" می خورد.
سود مردمان ایران در نهادینه شدن حقوق بشر و حقوق شهروندی (آزادی گفتار و اندیشه، برابری زن و مرد، برخورداری از بهداشت و آموزش و کار، و همچنین برابری بی چون و چرای فرهنگی و زبانی و دینی و آزادی گزینش) است. پس اگر بدنبال یک همبستگی راستین برای رساندن کشورمان به آن آینده روشن هستیم، چارهای جز این نخواهیمداشت، که با پذیرفتن "همه" کسانی که پایبند به ارزشهای پیش گفته باشند، جبههای فراگیر از نیروهای آزادیخواه پدیدآوریم، که در آن هر کُنش و کوششی که در راستای سودهای ملی ایرانیان باشد، از سوی همگان پشتیبانی شود. بدینگونه واژگان "خودی" و "ناخودی" درونمایه دیگری مییابند: خودی هر کسی است که این ارزشهای پذیرفته شده جهانی را بپذیرد و ناخودی کسانی هستند که در برابر این ارزشها به هر بهانهای ایستادگی می کنند و یا برای پذیرش آنها چون و چرا میآورند. از یاد نبریم که یکایک مردم حق دارند در اندیشه و نگاه و کردارشان دگرگون شوند، همانگونه که ما شدهایم، و از گذشته خود دوری بگزینند، همانگونه که ما گزیدهایم. ما نه میتوانیم و نه اگر هم بتوانیم، حق داریم که انگیزه دیگران را بکاویم و بخواهیم سر از آماجهای نهان آنان دربیاوریم. برای نمونه همانگونه که در "شاهزاده و گدا" آوردم، من عطاءالله مهاجرانی را برای گذشته ننگین و شرمآورش در سرکوب آزادیخواهان نیست که بیرون از گروه "خودیها" میدانم. حتا این سخن ایشان نیز، که «در زندگی اقتصادی آقای خامنهای لکه سیاه که هیچ، حتا یک لکه خاکستری هم نیست» در نگر من از او یک "ناخودی" نمیسازد. ایشان نه تنها ناخودی، که دشمن جنبش آزادیخواهی است، چرا که هنوز هم در تارنمای خود فتوای خمینی درباره سلمان رشدی را درست میداند و بر آن است که دگراندیشان سزاوار مرگاند. آقای نگهدار نیز که در کنار چنین کسی مینشیند، از نگر من به سرکوب حقوق بشر در ایران یاری میرساند و در دسته خودیها جای نمیگیرد.
۵. من یک جمهوریخواهم. فراتر از آن من هنوز هم سوسیالیسم انسانی (۳) را از آنگونه که مزدک بامدادان، این چهره درخشان آسمان اندیشه و فرهنگ ایرانی میخواست، بهترین شیوه کشورداری میدانم. آرزویم این میبود که یک جمهوریخواه سوسیالیست، یعنی یکی از هماندیشان من پای به میدان مینهاد و میگفت: «من دو هدف اساسی و رسالت سیاسی برای خودم قائلم به عنوان یک فرد ایرانی بیشتر ادعا نمیکنم. یک، رسیدن به حاکمیت صندوق رای است و دوم، حفظ حاکمیت صندوق رای. والسلام. حالا شکل نظام چه باشد و محتوایش چه باشد، آن تصمیم و اراده مردم ایران است» (۴) ولی افسوس؛ زمین شوره سُنبل برنیارد ... . بیاد دارم در آن روزگاران نوجوانی که در خانه های تیمی میلیشیای سازمان مجاهدین بودم، خواندن گفتگویی میان زندهیادان محمد حنیفنژاد و علی اصغر بدیعزادگان سخت بر دلم نشست. بدیعزادگان اندکی پس از پایهگذاری سازمان مجاهدین خلق و با نگاه به جنگ مسلحانه گفته بود: «خدا کند که ما شروع کننده باشیم». حنیفنژاد نیز در پاسخ به او گفته بود: «مهم شروع حرکت است، اینکه ما شروع کننده باشیم یا نه، مهم نیست». ای کاش سر از خاک برمیداشت و این سخن را بر سر این اپوزیسیون از هم پاشیده فریاد می کرد.
۶. کهنه اندیشان و دیروزپَرستان باید چشمان خود را بشویند و در جهان پیرامون خود بازنگری کنند. من در این چند هفته سخنرانیها و بگومگوهای بسیاری را در باره آقای پهلوی خوانده و شنیدهام. یکی از او میخواهد نخست پولهای مردم ایران را بازپس دهد، دیگری در باره "شاه بهتر است یا رئیس جمهور" انشاء می نویسد، سومی در آرخالق شاهزاده قاجاری میخزد و برای ایشان نامهای به پندار خود "طنزآمیز" مینویسد (که ایکاش دستکم اندکی خنده میانگیخت!) و ...
جهان ما ولی دگرگون شده است و سپهر اندیشگی ایرانیان نیز دیگر همانی نیست که در دهه پنجاه بود، از شاه و خاندان پهلوی که بگذریم، بسیاری از نمادهای فرهنگی و اجتماعی آن دوران نیز با نگاه دیگری داوری میشوند. آقای کیانوش توکلی (ایران گلوبال) مینویسد: « فریدون فرخزاد وارد ستاد شد و سراغ کارگاه هنر را گرفت و مطرح کرد که حاضر است که با کارگاه هنر همکاری نماید [...] ناگهان هادی بر افروخته شد و [...] گفت: فورا این بچه قرتی ک...نی را از ستاد بیرون می اندازی، وگرنه با همین مسلسل اونو میکُشم» و براستی هم زندهیاد فرخزاد برای همه ما نمادی بود از هرزگی رژیم شاه. امروز ولی رضا علامهزاده بیاد او "جنایت مقدس" را میسازد و میرزاآقا عسگری در رسایش "خنیاگر در خون" را میسراید و شاهین نجفی برایش میخواند. جهان ما ایرانیان دگرگون شده است، فرزند برومند کردستان، هوشنگ کامکار بیاد شادروان نعمتالله آقاسی سمفونی "در عمق کارون" را میسراید و پژمان اکبرزاده چند سالی را بر سر ساختن "سخنی از هایده" مینهد. راستی این دیروزپَرستان امروز در باره زندهیادان فرخزاد و آقاسی و هایده چگونه می اندیشند؟
۷. جمهوری اسلامی با هر روزی که میگذرد، کشور را با شتابی بیشتر به سوی نابودی و ویرانی میراند. پیمانهای بسته شده با بیگانگان دیر نیست که نه تنها هستی ما، که هستی نوادگان و نبیرگانمان را نیز بر باد دهند، تنگدستی، فروپاشی ارزشها، تن فروشی و اعتیاد روزاروز نسلی را در آتش خود خاکستر میکنند، جمهوری اسلامی اگر در گوشه ای بیگریزگاه گیر بیفتد برای رهائی خود آتش بر خرمن ایرانیان خواهد نهاد و در شگفت نباید شد اگر از پی شکست در یک درگیری رزمی جزیره های سهگانه به امارات پیشکش شوند و دریای مازندران به روسیه واگذار گردد و نفت ایران برای پنجاه ساله آینده به چین پیشفروش شود. شکافتن گورستانهای کهنه هیچ دردی از این دردها را درمان نخواهد کرد، اگر کسی را کاری از دست برمیآید، زمان آن همین امروز است.
۸. تا کنون هیچکس به این روشنی و آشکاری و بیش از هر چیزی به این "آزادگی" ایرانیان را به همبستگی فرانخوانده است. بیشتر فراخوانهای پیشین از آنجا که بر پایه اندیشه خشک ایدئولوژیک بودهاند، هر یک گروهی را کنار گذاشتهاند و خواهان پیشاپیش خواهان دادگاهی کردن "ناخودیها" شدهاند. این دست دراز شده به سوی سرنوشت ایرانیان را باید فشرد. نیازی به این نیست که ما بدنبال آقای پهلوی براه بیفتیم و پرچم او را برافرازیم. هراندازه بر شمار چهرههای همسنگ و همارج او افزوده شود، به همان اندازه نیز راه بر یک رهبری گروهی گشادهتر خواهد بود.
با این همه این پرسش جان بسیاری را می خلد که آیا می توان به سخنان یک "شاهزاده تخت از کف داده" باور داشت؟ از کجا بدانیم که جان و روان ما باز هم هیزم آتش یک خودکامگی دیگر نشود؟ از کجا بدانیم که این "بازمانده شاهنشاهان" به بهانه آزادی و دموکراسی در پی بازگرداندن رژیم پادشاهی نباشد؟ همانگونه که گفتم کاویدن انگیزههای پنهان کار ما نیست. این پرسش را در باره همه نیروهای دیگر نیز میتوان از خود پرسید: از کجا که "بازماندگان جنبش چپ مارکسیستی" به بهانه آزادی و دموکراسی در پی برپائی دیکتاتوری پرولتاریا نباشند؟ از کجا که جداشدگان از جمهوری اسلامی و کنشگران مسلمانی چون آقایان گنجی و اشکوری و خانم شیرین عبادی که اسلام را سازگار با دموکراسی می دانند به همین بهانه ها خواهان برپائی یک جمهوری اسلامی با خوانش "لایت" آن نباشند؟
آقای موسوی بارها گفته است میخواهد ایران را به "دوران طلائی امام" بازگرداند و در پاسخ به "جمهوری ایرانی" خواهان "جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد" شدهاست. با این همه نیروهای اپوزیسیون گوش بر این سخنان میبندند و او را همپیمان خود میدانند. ولی هنگامی که آقای پهلوی به هزار زبان میگوید تنها و تنها در پی "رسیدن به حاکمیت صندوق رای و حفظ حاکمیت صندوق رای" است و نه بدنبال رسیدن به تاج و تخت، به هزار زبان بازجویی می شود و در آماجهای پنهانش گمانه رواداشته میشود. آیا این نشانه یک روانپارگی گروهی(۵) نیست؟
۹. یک جبهه فراگیر که بتواند هم جایگزینی برای ایران بدون جمهوری اسلامی باشد و هم به سخنگوئی مردم ایران در برابر بیگانگان فراروید تنها هنگامی دستیافتنیاست که از هم امروز ارزشهای جهان مدرن را پایه کنشگریهای خود کند:
* هر کسی تا هنگامی که بِزِه و گناهش در یک دادگاه بی یکسویه ثابت نشده باشد، بیگناه است.
* انگیزهکاوی نه در توان ما است و نه حق آن را داریم.
* تنها سنجه ای که می تواند چنین جبهه همبستگی را از گزند کژراهه ها برهاند و نگذارد که دشمنان آزادی با آماجهای ناپاک خود در درون آن جا خوش کنند، دوری و نزدیکی آنان به ارزشهای جهانی "حقوق بشر"، "حقوق شهروندی" و "برابری همه انسانها" است.
*آزادی اندیشه و گفتاری که خواهان آن برای آینده ایران هستیم، همین امروز آغاز میشود. جوانان سبز کلن با فراخواندن ایرانیان (هر کسی با هر پرچم و شعاری) نشاندادند که اینکار شدنیاست و نه تنها ما را از هم نمیپراکند، که دسته هایمان را فشردهتر و انبوهتر نیز میکند.
۱۰. ما امروزه نیازی به قهرمانان پاکدامنی که از دلیریشان در شگفت شویم و در سوگشان اشک بریزیم، نداریم. نیاز امروز جنبش آزادیخواهی ایران به کنشگران خردگرا و آیندهبین است، که بتوانند از این توده پراکنده و باخودستیزنده یک جبهه همبسته و یکپارچه پدید آورند. آنچه که راه را بر ما بسته است و نمیگذارد گامی فراپیش نهیم، اندیشه سنگوارهگون ایدئولوژیک، زیستن در گذشتهای که دیگر از آن ما نیست، پرداختن بی پایان به درگیریهای کهنه، و آن فرهنگ شوم و ننگین "پدرکشتگی" است. این مائیم که سالیان بسیاری از زندگی خود را در زنجیرهای این اندیشههای ایدئولوژیزده به هرزدادهایم و اینک در این واپسین بزنگاه و این زمان اندک برجای مانده، گناه را بر گردن یکدیگر میاندازیم. آنکه راه را بر ما بسته است، خود مائیم،
پس از سر راه خود کنار برویم و یا بگفته سعدی:
ای که پنجاه رفت و در خوابی /// مگـــر این پنـــــج روزه دریابی
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
mbamdadan.blogspot.com
---------------------
۱. http://mbamdadan.blogspot.com/2010/02/blog-post.html
۲. انجیل یوحنا، گفتار هشتم
۳. سوسیالیسم انسانی بدین معنی نیست که همه چیز از آن همگان باشد، برداشت من از این شیوه تلاش همه مردم است، برای پدید آوردن زمینه های برابر برای بالش و پویش شهروندان. در گام نخست ولی بهداشت، خوراک و آموزش رایگان برای همه کودکان را پیشزمینه ای می دانم که می تواند ریشه بسیاری از نابرابریهای بزرگسالی را در خردسالی بخشکاند.
۴. گفتگوی آقای پهلوی با یورونیوز
Collective schizophrenia .۵