دو سال است که برق نگاهی پرسان و نگران جان جهانیان را به آتش میکشد. از ژرفای چشمان نیمه باز زنی زیبا و جوان و از پس پردهای از خون، نگاهی که هم آشوبگر است و هم رامش بخش، و هم خرسند است هم هراسان، چون چشمهای جاودانی بیرون میتراود. آنجا در دورنای خیابان داغ تهران «ندا» از پی دو سال هنوز بر زمین خفته و با چشمان آهووَش نیمه بازش به ما مینگرد، هم آن نگاه، هم آن چشمان و هم آن ندا دو سال است که بر بستر داغ خیابان و بر مرز جهان مینووی چشم براه انجام کارند، با پاهایی روان به آنسو و چشمانی خیره مانده به این سو.
هنوز و تا به امروز کسی از جهان مرگ و نیستی به میان مردمان بازنگشته تا از آن واپسین دم زیست-مندی و از چگونگی جدائی روان از تن سخن بگوید، هیچکس نمیداند که چرا مردمان در آن دم واپسین هر یک به گونهای رخت از جهان برمی بندند و چهره در مغاک خاک میکشند. آنانکه سنگ خود را با کار جهان واکندهاند، آرام و رام چشم بر هم میگذارند و میگذرند، و آنان که کار خود را در جهان ناسرانجام و نیمه میپندارند، مرغ جان از بام تن پرانده و پای در جهان مینووی، چشم از خاک گیتی برنمی دارند و چندان در این جهانیان مینگرند، تا دستی پلکهایشان را بر هم نهد و رهسپار سفر بیبازگشتشان کند. مگر فردوسی بزرگ یادگار پیشینیان را به جادوی سخن خویش نسروده بود که:
ازیـــن راز جان تــو آگــاه نیست / بدیـــن پرده انــدر ترا راه نیست
خاک اندوه خیز این سرزمین جانهای پاک بیشماری را در آغوش خود گرفته و آسمان تیره این مرز و بوم در سوگ پاکان و وارستگان و پارسایان دریاها گریسته است. از میان آن هزاران هزار زن و مرد پاکباخته ولی تنها یکی است که نگاه واپسینش جهان را به آتش کشیده است. زنی زیبا، جوان، پرشور و سرشار از زندگی و بیزار از مرگ آنجا بروی خاک داغ تابستان تهران بر زمین نقش بسته و نگاهش را به جهانی دوخته که یارای گذاشتن و گذشتن از آن را ندارد. این تنها نگاهی است که از آغاز هستی انسان تا کنون از خیابان و شهر و سرزمین خویش گذشته و مرزها را درنوردیده و خاور و باختر این جهان را به هم پیوسته است.
نگاه همچون تیری که از چله کمان رها میشود، ازچشمخانه آن زن زیبای پرستشگر زندگی بیرون جهیده و در پرواز است. این نگاه دیگر از آن ندا نیست، این نگاه برق چشمان خسته ولی امیدوار ملتی است که از یکسد و پنجاه سال پیش تا کنونگاه با مشت،گاه با سنگ وگاه نیز با قنداقه تفنگ بر در خانه خدایان میکوبد، تا آنان را از خواب گرانشان برخیزاند و بیادشان آرد که در این خاک نفرین شده و در این گوشه میشوُم جهان مردمانی هستند تشنه ازادی و آسایش و سربلندی، مردمانی که از سدهها و هزارههای مرگ و نیستی و شیون و فریاد بجان آمدهاند و تشنه چکهای از آن نوشداروی جاودانه فرهنگ و پیشینه خویشند، تشنه چکهای آزادی...
دو سال میگذرد و چشمان نیمه باز ندا همچنان در ما مینگرند. چشمانی که نگران انجام کار سبزجامگانند و هراسان از بخاک افتادن این نهال خوش برگ و شاخ، که تازه سر از خاک تیره این سرزمین بدر کرده و توفان و تگرگ و تنداب و پیش از هر چیز، تیزی داس مرگ پرستان را به ریشخند گرفته و میروید و میبالد و سایه میگسترد.
نگاه ندا همچون تیر افسانهای آرش کمانگیر دو سال است که همچنان پرواز میکند و به پیش میتازد. این تیر سرانجام روزی در آن دوردستهای پهنه فرهنگ ما بر تنه درختی خواهد نشست و مرز میهن فرزندان خورشید و سرزمین پرستندگان شب و تاریکی را نشانه خواهد گذاشت. در آن روزی که ندای ما در جهان بپیچد و آن را درنوردد و به گوش خدایان کهن برسد و آنان را از خواب هزاران سالهشان برخیزاند، تا نهال رهائی ما به درختی تنومند فراروید و بارآورد، تا خدایان همپیاله آزادگان این سرزمین شوند و جام بر جامشان بکوبند،
در آنروز ندا نگاه سوزنده خود را از ما برخواهد گرفت، دستان مهربان مادران این سرزمین چشمان خستهاش را بر هم خواهند نهاد و آن نماد زیبائی و سرزندگی، در بستری از شادی شیرین در «گَرودِمان»، در سرای آهنگ و ترانه و سرود، جاودانه خواهد غنود، تا چامه سرایان این خاک مهرپرور بیادش بسرایند:
آه از آن چشم سیاهت...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)