iran-emrooz.net | Sun, 05.06.2011, 7:42
«زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بودند.»*
ماندانا زندیان
«نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه/ به خاطر سایۀ بام کوچکش/ به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو/
نه به خاطر جنگلها نه به خاطر دریا/ به خاطر یک برگ/ به خاطر یک قطره، روشنتر از چشمهای تو/
نه به خاطر دیوارها / به خاطر یک چپر/
نه به خاطر همۀ انسان ها/ به خاطر نوزاد دشمنش شاید/
نه به خاطر دنیا/ به خاطر خانۀ تو/
به خاطر یقین کوچکت/ که انسان دنیایی ست/
به خاطر یک لبخند/ به خاطر یک سرو/د
به خاطر عروسکهای تو، نه به خاطر انسانهای بزرگ/
به خاطر هر چیز کوچک، هر چیز پاک، بر خاک افتادند» احمد شاملو
در خانه که بودیم، عطر بهار نارنج با ما به خیابان میآمد و شفاعت ما را به درختهای بینام میکرد؛ و خیابان، خانۀ ما بود که سقف نداشت، انتها نداشت، دریا بود؛ و ما ماهیانی بودیم در جستوجوی «رهایی» که «بیرون آمدن با صد هزار جلوه و تماشای صد هزار دیده» وصفش بود، و امید تنها تجسدش.
سبک، اگر واردآوردن شیوهای پرورده و پرداخته به روزانههای متعارف باشد، میتوان به هر جا و همه جای زندگانی، بیهراس از جداماندن از دیگران، سبکی زیبا بخشید و با خود ماند و ادامه یافت.
یکی از این سبکها آن خردورزی سبز است که خود را سرتاسر به امر همگانی میسپارد و میکوشد بهکرد یک فرهنگ را، تنها با جنگیدن با صاحبان قدرت برابرنشمارد و حتی قدرت را تا آنجا که میشود، به خدمت اندیشه درآورَد. اندیشهای که بهرهای از وجود ما را با خود میبرد و باقی را از خود پرمی کند؛ و این حادثه، این دیگرگون شدن، چنان رخ میدهد که هیچ به چشم نمیآید- زیباترین چیزهای دنیا بسیاری اوقات معمولیترین چیزهاست؛ همانها که مسَلَم میگیریم یا اصلاً حس نمیکنیم؛ و این بزرگترین دلالت است به تلاش برای حفظ زندگی، حتی و به ویژه در غیاب تنی که چشم برنمی داشت از تماشای صد هزار جلوهاش که همه آزادی است.
انسانهایی هستند با حضوری مانند یک موسیقی دلنشین متن که رویدادها و دریافتها را معنا و جان دیگری میبخشد - دلیلی برانگیزاننده که انسانی را که در ما هست و یا امکان دارد بشویم، چنان تصویر میکند که گوئی هم اکنون شدهایم و میباید در نگاه داشتن و برکشیدنش بکوشیم.
مرگ انسانهایی از این دست، نیستی را هماورد جاودانگی میکند؛ و این دستهای ماست که میتواند باقی پرشده از آن اندیشه را از اندوه، بلکه از خشم و خشونت بازپس گیرد و به صد هزار دیده بسپارد؛ یا فراموش کند آن فروتنی و شرافت انسانی را که به ظاهر متعارف و در ژرفا همۀ اخلاق، همۀ انسانیت بود در مردابی که ساده میشد فرورفتن را تا ته بیاخلاقی تجربه کرد و به یاد نیاورد فردوسی را که میدانست «ستم، نامۀ عزل شاهان بود.»
دلتنگی برای چنان انسانهایی - چنان انسانیتهایی - همین حضور همیشگیشان در غیبت است. حضوری که هر واژه و لبخند و متانت و رواداری ما، ستایش، بلکه ارج گزاری اوست؛ که ستایش میتواند از زبان ژرفتر نرود. اما ارجگزاری از ژرفا میآید. آنکه میستاید، لازم نیست دریافته، یا حتی خوانده یا شنیده باشد. آنکه ارج میگذارد ناچار در موضوع ارج گزاریاش باریک شده است- همرأی یا مخالف، تفاوت ندارد؛ مهم خردورزی است که به خشم و جهل نمیبازد، و این زیباترین جاودانگی است برای عاشقترین زندگان.
ماندانا زندیان
خرداد یکهزار و سیصد و نود خورشیدی
----------
*برگرفته از سرودۀ «عشق عمومی» اثر احمد شاملو