iran-emrooz.net | Sat, 19.03.2011, 0:27
عید گمشده
تقی مختار
روایت نخستین این مطلب، درست ۲۴ سال پیش، برای چاپ در نشریه «علم و جامعه»، به مدیریت دوست عالیقدرم دکتر ناصر طهماسبی، فراهم شد. مطلب خیلی بیش از گنجایش صفحات آن نشریه بود و ناگزیر نیمی از آن در شماره ویژه نوروز ۱۳۶۶ «علم و جامعه» به چاپ رسید و باقی آن، به دلیلی ناروشن، به فراموشی سپرده شد. نسخههای تایپی کامل آن، اما، دست به دست گشت و سر از چند نشریه در کانادا و اروپا در آورد. ظاهرا چیزی خواندنی بود.
پانزده سال پیش، در اولین شماره ویژه نوروز «ایرانیان»، که شماره هشتم از نخستین سال انتشار آن بود، متن کامل مطلب را به چاپ رساندم و دیدم که طعم نوستالژیک آن به ذائقه خوانندگان خوش آمد و با اقبالی گسترده روبرو شد. اما، از آن پس، دیگر رفت به میان پروندههای الکترونیکی کارهای نگارشی من تا کی سر از کتاب مجموعه مطالبی از این دست که در غربت نوشتهام در آورد.
اخیرا همکار قدیمی من، آقای رضا شمشادیان، از من مطلبی برای چاپ در شماره ویژه نوروز ماهنامه «فانوس» که با مدیریت او در هامبورگ، آلمان، منتشر میشود خواست. به یاد این مطلب افتادم و با نگاهی به آن دیدم، با اندکی دستکاری، هنوز حرف زمانه را میزند... و هنوز از دل من بر میآید. هر جا که لازم بود رقم سالهای پس از نگارش اولیه را افزودم، دست کوتاهی به سر و رویش کشیدم و فرستادمش برای او و همین هفته قبل دیدم که در شماره نوروزی «فانوس» به چاپ رسیده است.
در عالم روزنامهنگاری گفته میشود که هر نشریهای میتواند یک سوژه و موضوع مورد پسند خواننده را پس از گذشت حداقل ده سال دوباره منتشر کند و مطمئن باشد که، اگر نه نسلی دیگر از خوانندگان، حداقل شمار بزرگی از خوانندگان تازه آن را خواهند خواند. پس از ارسال «عید گمشده» به ماهنامه «فانوس» با خودم گفتم حالا که پانزده سال از اولین چاپ آن در «ایرانیان» گذشته چرا دوباره در شماره نوروزی امسال نشریه خودمان چاپ نکنیم؛ به خصوص که گستره خوانندگان «ایرانیان» امروز خیلی فراتر از پانزده سال پیش و شامل بسیارانی است که در سالهای اخیر به جمع ما ایرانیان غربتنشین افزوده شدهاند. این است که متن کامل و بهروز شده این یادداشت خیلی قدیمی را در این شماره نوروزی تقدیم میکنم به شما که چون من غریب این دیارید و دلهاتان سرشار از یاد و خاطره عیدهایی که دیگر نیست.
***
امسال درست سی و سه سال میشود که دیگر من صدای تیک تاک پرطنین ساعت تحویل سال را نشنیده و لحظه شکفتن خنده بر سیمای روشن مادرم را، که به سوی من و دیگر بچههایش آغوش میگشود، ندیدهام. غوطه پرعشوه ماهیهای کوچک قرمز رنگ، در میان آب زلال تنگ بلور، و نقوش کودکانه اما پرجلا و رنگارنگ روی تخم مرغهای چیده در سبد کوچک سفره هفت سین، و سبزی خوش رنگ کوزهها و بشقابهای سبزه گندم و عدس ـ که مادر از چند هفته پیش پرورده بود ـ و صدای سکههایی که از دستی به دستی میگشت و سر آخر در آغوش مشتی از برنج تازه در میان پیش دستی لب پریده قرار میگرفت... اینها، همه، سال به سال از من دور و دورتر شده و امروز فقط «طرح» و «یاد» و «خاطره» و «رویا»یی مخدوش از آن باقی مانده است ـ مثل فیلم زیبایی که در پانزده سالگی دیده باشید، یا قصهای شیرین از عشق و جوانی به همراه گرمای حضور بازیگرانی خوش سیما و خیالانگیز که امروز در شصت و پنج سالگی شما، نه دیگر طرح گنگی از آن قصه در نظر است و نه حتی نشانی از آن بازیگران! جهان شتابنده در تغییر است و حوادث روزگار دست به دست خامی افکار داده و... «نه، این برف را دیگر سر ایستادن نیست.»
واقعیت داشتن هر چیزی بسته به زنده بودن و موجودیت آن است. وقتی اداره پست این مملکت، آخرین نسخه سال «ایران تایمز» را با دو سه روز تاخیر به شما برساند، شما حتی از روز و ساعت تحویل سال نوی خود بیاطلاع خواهید بود و هیچ نشانه و احساس و کشش دیگری در بیرون، در کوچه و خیابان و در خانه و کار، وجود ندارد که آمدن بهار، رسیدن سال نو و آغاز «نوروز فرخنده» را اشارت کند. در واقع ـ حداقل برای شما ـ عید فراموش شده است. و آیا آنجا، در خاک اجدادی، زیر فشار زور و ظلم، و در فضایی پر از خفت و خواری و تحمل، عید هنوز رنگ و بویی «فرخنده» دارد؟ تنهای خسته و رنجور و ناامیدی که سی و دو سال است دارند خودشان را در کوچهها و خیابانهای طاعونزده، در کنج زندانهای پر از تحقیر و شکنجه و آزار، از این سو به آن سو میکشند و در تلاش دست یافتن به لقمهای نان، سرپناهی امن و بالینی گرم حقارت استیلای دیوهای حریص آدمخوار را تجربه میکنند، و انسانهایی که در وانفسای اوضاع بد اقتصادی، فقر عمومی، عدم دسترسی به امکانات بهداشتی، فقدان آزادیهای فردی و اجتماعی و سیاسی، در عین جان کندن برای تامین معاش و پذیرفتن بیاخلاقی رایج، به حضور کفتارها در دوران حیات کوتاه و به عبث مانده خود عادت کردهاند، آیا هنوز دل و دماغ آن دارند که لباس نو بپوشند، کفش تازه به پا کنند، سبزی پلو با ماهی بپزند، شیرینی و آجیل فراهم کنند و حلول سالی بد، سالی بدتر و سالی کریهتر از سالهایی را که برایشان میگذرد، به یکدیگر تبریک بگویند؟
میدانم که ممکن است بیان چنین حرفی را از من انتظار نداشته باشید. حق با شماست؛ گرامی داشتن نوروز و عید گرفتن شاید دقیقا از این زاویه مهم باشد که به بهانه آن انسان، همچون طبیعت، سختترین ایام زمان را در هم شکند و با راه دادن به شادی و نشاط، به دلهای مایوس امید بخشد و روح زندگی را دوباره در خود بیدار کند. به همین سببها هم باید بوده باشد که رسوم نوروزی و جشن عید از چنین ارج و قربی در نزد ما ایرانیان برخوردار است. اما حقیقت این است که در این چند هفته اخیر که من خود را وظیفهدار نوشتن مقالهای نوروزی میدانستم، هر قدر بیشتر خاطرهها و یادبودهای خودم را از روزهای خوش عید از نظر گذراندم، بیشتر و بیشتر در احساسی غریب و عمیقا تلخ غوطهور شدم ـ احساسی از شرمندگی و خجالت از تصنعی که در این تلاش دیده میشد. گفتم تصنع؟ آری. و شاید راست گفته باشم، که دیدم میخواهم از آداب و عادات و رسوم دلنشینی بگویم که همه آنچه من از آن میدانم مربوط به خاکی است که درست در آن سوی کره و با فاصلهای بسیار دور، و در مورد و شرایط من دست نیافتنی، قرار گرفته و امروز بدبختانه به خون هم تپیده است. آیا عیدی که امسال کسان و اقوام من و شما و دیگر هموطنانمان در آن وادی قهر و جنون میخواهند بگیرند، دقیقا همان عیدی است که من میخواهم وصفش را از زبان تاریخ و شعر و خاطره بازگویم؟ و آیا آنچه از عید و روزهای خوش آن، به طرزی لرزان و ناروشن، در ضمیر من باقی است، و من میخواهم پس از سالهای دور شدن، دورتر شدن و جدا ماندن از آن، با زدودن گرد و غباری که بر سیمایش نشسته یادش را زنده کنم، با واقعیت عیدی که در این دوره از زمان میخواهد در میهن دوردست من گرفته شود یکی است؟
***
از یک ماه مانده به عید ـ یا شاید خیلی جلوتر از آن ـ همه برای رسیدن به «روزهای سالم سرشار» آماده میشدیم و ریخت و قیافه خانه و مدرسه عوض میشد. بچهها دور هم جمع میشدند و هزار نقشه میکشیدند. یکی میخواست برود به شیراز؛ با پدر و مادرش. عموها و داییها و خالهها و دخترخالههایش نامه داده بودند و به محض رسیدن آنها به شیراز، قرار بود بار و بنه بردارند و برای یک هفته بروند به کوه و کمر، بروند برای شکار و تفریح. عموجان هنوز ایلیاتی بود و تبر و تفنگ و اسبی داشت. غروبها، در کنار آب روانی، بر روی سنگهای شسته و صیقل شده، پتو میانداختند، «شکار» را بر روی آتش میگرداندند، ماست خیکی و سبزی پاک کرده صحرایی و تربچه نقلی و ترشی خانگی را وسط سفره میگذاشتند. از میان هر دیگی بر سر آتشی افروخته در وسط دو سنگ، پلوی گرم میکشیدند و با گوشت «شکار» میخوردند. پدر و عموها و داییها، همانطور که به سر و گوش اسبهای خسته از تاخت دست میکشیدند، لیوانهای پر از عرق را بالا میانداختند و زنهاشان تکههای گوشت را با پنجههای حنایی رنگ در دهان آنها میگذاشتند. النگوهای طلایی بر مچ دستهای ظریف زنها بالا و پایین میشد و صدای برخورد آنها با یکدیگر در میان خنده شاد و بیپرواشان گم میشد. بعضیشان به میان لالههای سرخی که اینجا و آنجا در کنار گلهای خودروی صحرایی از زمین سر بر آورده بود، میدویدند و شوهران خود را به مستی متهم میکردند. وافور پر نقش و نگار در کنار اجاق ذغالی گرم میشد و مردها میدانستند که ساعتی بعد مستی را با نشئه تریاک خواهند برید.
یکی دیگر میخواست برود مشهد. مادرش، از شش ماه پیش، از پدر قول گرفته بود که عید را بروند پیش «آقاجان». پدر بزرگ از آن آدمهای خوب و مهربانی بود که هر وقت نوههایش را میدید، دست از کار میکشید، از جیبش نقل و تخمه و آجیل در میآورد و به هر کس مشتی میداد. از حجره تا خانه که میرفتند، چند جا میایستاد، برایشان ساندویچ کوکو میخرید، آنها را به سینما میبرد، از چلویی میخواست که به آنها کباب اضافه بدهد. بچهها عاشق دوغ بودند، اما پدربزرگ دکانی را میشناخت که لیمونادهای رنگارنگ خوشمزهای داشت. خیال همه اینها و نقشه روزهای خوشی که در پیش بود همکلاسی ما را رها نمیکرد. اما یک چیز دلخورش کرده بود: مینا و پدر و مادرش میآمدند تهران! مینا دختر خاله وسطی بود که حالا ۱۵ سالش میشد. درس و مشقش معرکه بود. از پدرش قول گرفته بود که امسال دوباره او را ببرد تهران. مینا عاشق تهران بود؛ عاشق دکانها و فروشگاههای بزرگ، عاشق نادری و استانبول و لالهزار. درست است که هر وقت آنها به تهران میآمدند میرفتند پیش دایی، ولی خب، در روزهای عید، او و مینا همیشه با هم بودند... با هم به سینما میرفتند، با هم دید و بازدید میرفتند و با هم در شهر پرسه میزدند... حالا او نمیدانست از میان رفتن به مشهد و لذت بردن از خوبیها و دست و دل بازی پدربزرگ و یا ماندن در تهران و دیدن مینا، کدام یک را انتخاب کند!
بعضیها میرفتند شمال. کس و کاری نداشتند. میرفتند خانهای اجاره میکردند و چند روزی کنار ساحل لم میدادند و ماهی و سیرترشی میخوردند... شبها در «متل قو» جمع میشدند و به آواز ویگن گوش میکردند... اگر هوا خوب بود، روزها هم لخت میشدند و بر و بازوی یکدیگر را به رخ هم میکشیدند.
اما، خیلیهای دیگر بودند که ماندنی بودند. عید را باید در تهران بود. تهران از یک ماه به عید مانده دیدنی میشد. مغازهها جنسهاشان را نو میکردند. سینماها آگهیهای فیلمهای نوروز را به ویترینها میزدند. خیاطخانهها شلوغ میشد. هر دو سه روز یک بار باید میرفتی برای «پرو». کفاشیها غلغله بود. جمعه که میشد بچهها آستینها را بالا میزدند و با کمک مادر خانه تکانی شروع میشد. تمام میز و صندلیها و تخت خواب و لحاف و تشک و کمد و مبل و قفسهها را باید میآوردند بیرون تا مادر بتواند زیرشان را جارو کرده و دستی به سر و گوش اتاقها بکشد. وضع آشپزخانه از همه جا بدتر بود. شستن چربی و کثافت در و دیوار آن خودش کار نصف روز بود. وقتی غروب پدر به خانه میآمد، شکل خانه کاملا عوض شده بود. مادر کمد لباسها را جای دیگر گذاشته بود. میز و صندلی ناهارخوری را برده بود توی اتاقی که آفتاب میگرفت و روی مبلهای اتاق پذیرایی را با پردههای قدیمی پوشانده بود که تا عید دوباره گرد و خاک نگیرد.
ده دوازده روز مانده به عید آخرین فرصت خرید رخت و لباس بود. یک روز پدر، زودتر از معمول، به خانه میآمد. همه راه میافتادند و با خط اتوبوس میرفتند به توپخانه. به نظر پدر آنجا بهترین ایستگاهی بود که میشد پیاده شد. از توپخانه میشد هم لالهزار را قدم زد، هم فردوسی را و هم اگر لازم شد سری به باب همایون و احیانا از پشت عدلیه به شمسالعماره و بازار زد؛ بستگی داشت که کجا چه چیزی را بشود بهتر خرید. دخترها بدقلقی میکردند. هنوز به وسطهای لالهزار نرسیده بودند که سر و صدای مادر و دخترها در میآمد.
مادر میگفت: «اینجا لاتخانه است. بهتر است برویم طرف بازار. مگر نمیبینی که اینها چقدر ناراحتند؟»
اما پدر میدانست که مادر در بازار پارچهای را زیر نظر دارد که میخواهد از آن لباسی برای دخترها بدوزد. او میخواست سری به «پیرایش» بزند و کراواتی برای خودش بگیرد.
تا پیرایش راه زیادی نبود. ولی مگر پسرها راه میآمدند؟ جا به جا باید دنبالشان بگردی. جلوی بساط عکسفروشها میایستادند و عکسهای رنگی و سیاه و سفید هنرپیشههای خارجی را زیر و رو میکردند. میخواستند از تکههای فیلمهای بریده شده سینمایی که صحنههایی از فیلمهای تونی کرتیس و کرک داگلاس را داشت بخرند. چند قدم بالاتر میایستادند و محو تماشای عکسهای قدی و نیم تنه هنرپیشههای تئاتر نصر و تئاتر جامعه باربد میشدند.
***
بعضی وقتها روزگار به مرد خانه سخت میگیرد. پدر من شوفر تریلی بود ـ تریلی شانزده چرخ ـ اما میدانم که او در راندن تریلی هشت چرخ خانهاش بیشتر عرق میریخت تا تریلی شانزده چرخ «شرکت». من و سه برادرم هر یک سری و سودایی داشتیم و در عالم نوجوانی هزار خواهش از او میکردیم. خواهرهایم یکی از من بزرگتر و یکی از من کوچکتر بود. مادرم میخواست اول همه ما را نونوار کند و بعد اگر شد چیزی برای خودش بخرد. اما پدر آدمی نبود که زیر بار این قضیه برود.
ماه اسفند که میآمد خرج پدرم بالا میرفت. ولی اگر «عیدی» سالانه شرکت، که گویا چیزی در ردیف نصف حقوق ماهانهاش بود، دیرتر از موعد میرسید، آن وقت از خرج شکم که نمیشد زد. پدرم ما را راه میانداخت و میبرد باب همایون، آنجا میشد کت و شلوار حاضری خرید. همه میریختیم جلوی کت شلوار فروشی که لباسها را از ته دکان تا وسطهای پیادهرو آویخته یا روی هم چیده بود. هر کدام یکی را بر میداشتیم و زیر و رو میکردیم؛ میپوشیدیم و در میآوردیم. بعضی گشاد، بعضی بدریخت، بعضی تنگ، بعضی بدراه، بعضی بدقواره، بعضی بدرنگ و بعضی گران بودند! مادرم وسواس داشت که مبادا لباس نیمدار آدم ناجوری را به ما قالب کنند و بچهها یک وقت مرضی بگیرند. ما از این بابت قصه میساختیم و او را به طعنه میگرفتیم و شوخی و خنده راه میانداختیم. مادرم که خودش کت و شلواری را برای یکی از ما انتخاب کرده بود، آن را میآورد و اصرار داشت که بپوشیم و اندازه کنیم. ما غرق بگو و بخند بودیم و از عالم نگران او خبر نداشتیم. هر کدام را که مادر بر میداشت، پدرم شروع میکرد به صحبت کردن با دکاندار و میخواست سر از قیمت آن در آورد. طوری آهسته و آرام حرف میزد که ما متوجه نشویم. خواهرها که چیزی در این دکان برایشان نبود کم حوصله میشدند و به ما غر میزدند که چرا وقت را میکشیم... آنها میخواستند هر چه زودتر سری به مغازههای زنانه بزنند و لباسهای خودشان را بگیرند.
***
بازار پر از حاجیها و حمالها و زنهای چادری و چراغ زنبوری و بوی عرق تن بود. خواهرهایم در حجره عطرفروشی، جلوی قفسههای کم عمق شیشهای میایستادند و شیشههای کوچک و بزرگ عطرها را نگاه میکردند. جعبه آینههایی را که داخلشان از چهار طرف آینه کاری شده بود باز میکردند و عطریات ایرانی و فرنگی را امتحان میکردند.
کمی پایینتر، مادرم طاقههای پارچههایی را که دوست میداشت باز میکرد. اندازههایی را که روی تکه کاغذی نوشته بود به حاجی بزاز میداد و او طاقه را «زر» میکرد و قیچی را میانداخت وسطش و میکشید تا عرض پارچه از هم جدا میشد. بعد مادرم تورهای زری دوزی شده را روی شانه مریم و عادله میانداخت و میخواست ببیند به تن آنها چطور میآید.
ما دنبال عبای عابری که تند میرفت میدویدیم و «مفاعیلی» را که از دبیر عربی یاد گرفته بودیم از ته گلو «صرف» میکردیم و با صدای بلند میخندیدیم. ستونهای نور از طاق بازار بهطور عمودی پایین میآمد و گله به گله فضای نیمه تاریک را روشن میکرد و ذرات کوچک رنگی در آن چرخ میزد.
مادرم پارچه و توری زری را تا میکرد و میداد دست عادله، بقیه پولش را از حاجی میگرفت و در حالی که گوشه چادرش را با دندان گرفته بود، آنها را میگذاشت داخل کیف پول کوچکش. رویش را بر میگرداند طرف ما و طوری که حاجی نبیند کیف پارچهای را از بالای یقه بستهاش فرو میکرد میان سینهها، بعد چادرش را میکشید روی موهایش و راه میافتاد.
پدر، بیرون، جلوی حجره فرشفروشی، ایستاده بود و ساکت طاقههای فرش و چرتکه انداختن حاجی را نگاه میکرد.
***
از چند روز مانده به عید پدر راه میافتاد و میرفت پیش دایی غلامرضا که رییس حسابداری «فاکوپا» بود و هر روز به بانک رفت و آمد داشت و «اُرد»ش را در بانک میخواندند. آن مقدار از پولش را که برای عیدی دادن در نظر گرفته بود، میداد به دایی غلامرضا و از او میخواست که آنها را با دو تومانیهای نو و تا نخورده عوض کند. دسته اسکناسهای نوی دو تومانی را که میگرفت میگذاشت توی جیب بغلش که تا نخورد. بعد غروب میآمد مینشست روی صندلی لهستانی، استکان عرقش را با ماست و خیار ساخته مادر بالا میانداخت و دو تومانیهای چسبنده و براق را یکی یکی از هم جدا میکرد و میچید دور و برش. هر بار خواهرم مریم و یا یکی دیگر را مینشاند پهلویش و میگفت کاغذ و قلمی بردارد و اسم بچههای فامیل را ردیف بنویسد. شروع میکرد از خودمان: طاهر، عادله، تکمز، توفیق، تقی و مریم؛ هر کدام یک اسکناس. اسم مادر را هیچ وقت نمینوشت. حساب مادر از ما جدا بود.
عیدی مادر جدا میآمد. پول، روسری، بلوز و دامن چین پلیسه، شیشه عطر و گردنبند، سنجاق سینه، اطوی برقی که از مدتها پیش چشم مادرم را گرفته بود، یا هر چیز دیگر که بود، حتما با یک شاخه گل همراه بود! هیچ وقت نفهمیدم پدرم این گلها را از کجا میآورد. خیال نمیکنم که اهل خریدن گل از گل فروشی بود. شاید سری به حیاط خانه پر گلی که در جایی میشناخت میزد. شاید دور و بر شهر گذری از باغی میکرد و چند شاخه گل میچید. هر چه بود، از این که هیچ وقت زرورقی، کاغذی، روبانی، یا حتی روزنامهای، دور گلها نپیچیده بود، میدانستم که برای «جور کردن» آن وقت گذاشته و ساعتها دنبالش رفته است. شاید در این قضیه یک جور صداقت بود. شاید خیال میکرد گلی که از گل فروشی خریده شود مصنوعی است؛ پولی است، از روی صفا و صمیمیت نیست. معمولا یکی دو شاخه گل را در یکی از دستهایش، پشت سر، نگه میداشت و زنگ خانه را به صدا در میآورد. اگر در را یکی از ما باز میکردیم جواب سلامی میداد و سراغ مادر را میگرفت. لابد توی راه با خودش نقشه کشیده بود که «عالیه میآید دم در. در را که باز کرد، اول به روی خودم نمیآورم، گل را پشت سرم نگه میدارم که نبیند. بسته عیدیاش را میدهم به او و همانجا میایستم به چشمهایش نگاه میکنم تا ببینم چقدر از آن خوشش آمده است. بعد عالیه میگوید چرا نمیآیی تو؟ آن وقت دستم را میآورم جلو و گل را میدهم به دست خودش.»
اما مادر همیشه میفهمید. همچین که میدید پدر در چهارچوب در ایستاده و داخل نمیشود، لبخند شیرین محو و شرمآگینی بر لبهایش مینشست، نگاهی به صورت پرشیار پدر میانداخت و میگفت: «توی آن دستت چیست؟»
ما خیال میکردیم پدر آرتیست خوبی نیست، ولی انگار این از قوه عشق بود. خیال میکنم مادرم پر گلها را در چشم او میدید، و شاید هم عطر مرطوب آنها از درون چشمهای پدر میتراوید. آن وقت هر دو ترکی حرف میزدند. و بعضی اوقات که پدر بیرون دو سه گیلاسی هم زده بود، دستی به گیسوی مادر میکشید و میخواست او را بغل کند. ما خودمان را به چیزی مشغول میکردیم و آنها به ترکی از عیدی مادر و شاخههای گل سخن میگفتند. من عشق درونی، عشق پنهان و عشق عمیق بیخدشه را از آن دو آموختم.
***
خریدن شیرینی و آجیل شب عید کار مادر بود. از چند روز پیش حرفش را میزد: «قنادی شاهرضا امسال شیرینیهای خوبی آورده است. عمه فگومه و ملک باجی و جیران خانم و سامیه هم میخواهند از همان جا بخرند. این روزها سرش خیلی شلوغ است. اگر دیر برویم دیگر چیز حسابی نمیماند؛ همه را میبرند و ما مجبوریم یا برویم جای دیگر یا آشغالهای ته مانده را بخریم.» یک جعبه ناپلئونی که بچهها عاشقش هستند، دو جعبه «زبان» چون هر کس میآید یکی بر میدارد، چند جعبه مخلوط، یک جعبه «شیرینی تر» چون زیاد خورده نمیشود. گز و سوهان را از یک ماه پیش که رفته بود قم آماده داشت. باید قدری هم انجیر ریسهای، خرما، جوز قندی، حلوای ماما جیم جیم، برگه هلو و قیسی و برگه زردآلو بخرد. «باسلقهای قنادی شاهرضا نظیر ندارد؛ تا بخواهی مغز گردو یا مغز پسته در میانش گذاشتهاند.» آجیل را بهتر است مخلوط بگیرند. «بهش میگویم پسته شام، تخمه کدو، مغز گردو، بادام منقا، توت خشکه، نخودچی، فندق، پسته، نقل و کشمش را با هم قاطی کند. از هر کدام یک کیلو بگیریم از سرمان هم زیاد است. اگر کم آمد بعد دوباره میخریم.» خودش هم که باقلوا و راحتالحلقوم را درست کرده است. همیشه از یک هفته مانده به عید آنها را آماده کرده و در جایی که ما ندانیم پنهان میکرد. اما میدانست که بچهها زبلتر از این حرفها و باقلوای او خوشمزهتر از این است که در کنج قفسهای در امان بماند: «ترا به خدا لااقل تا روز اول عید صبر کنید. درست کردن باقلوا سخت است. نمیشود دم به دم درستش کرد. اگر کم آمد بعدا خودم برایتان درست میکنم. شما که همیشه هستید و میخورید. بچههای نادر و قدیر و پرویز خیلی دوست دارند؛ بگذارید بماند برای آنها...»
اگر زمستان بیرمق بود و روزهای عید به گرما میخورد، مادر نگران راههای درازی بود که مهمانان باید طی کنند تا به آنجا برسند: «از این خانه به آن خانه شوخی نیست. همه هم که ماشین ندارند؛ از این اتوبوس به آن اتوبوس؛ توی کت و شلوار و کراوات. وقتی میآیند یک لیوان شربت آلبالو، یا شربت بهلیمو، میچسبد. هیچ کس نمیگوید نه؛ همه میخورند، بعضیها تازه دومیش را هم میخواهند.»
اما میوه کار مادر نبود. «میوه را باید بچهها بروند از میدان بگیرند.» تا وقتی طاهر زن نگرفته و جدا نشده بود، این کار او بود. یک روز ماشین یکی را قرض میکرد یا خودش با اتوبوس میرفت و بعد از آن طرف بستههای میوه را میگذاشت پشت یک سهچرخه باری و خودش هم مینشست پهلوی موتوری و میآورد خانه. همین قدر که پرتقال و سیب و زردآلو و خیار قلمی را بگیرد کافی است؛ «گیلاس مشهد اگر پیدا شد بگیر، اگر نه آلبالو خودش بس است.» طاهر میگفت که «چغاله و زال زالک و گوجه سبز لازم نیست، اینها را هر روز دورهگردها میآورند جلوی در خانه...»
***
از بعد از ظهر شب سال تحویل همه میدویدند طرف خانه. مدرسه نیمه تعطیل و خلوت بود. خیلی از معلمین رفته بودند مسافرت. کلاسها تق و لق و اکثر بچهها غایب بودند. صحبت، همه از زود رفتن و تعطیل کردن کلاسهای بعد از ظهر بود. بیشتر بچهها توی حیاط جمع میشدند و این پا و آن پا میکردند. از «حاضر غایب» خبری نبود. سختگیری جایش را به شوخی و خنده میداد. هنوز زنگ آخر را نزده ناظم مدرسه میآمد دم در کلاس و به آقای نظری و یا آقای گلچین یا آقای کرباسی میگفت که اگر بخواهید میتوانید کلاس را تعطیل کنید. بچهها جیغ میکشیدند و راهروها را پر میکردند. کاغذ و مداد و گچ و کتاب و خطکش روی هوا پرواز میکرد. به همدیگر پشت پا میزدند و مشت و لگد آرتیستی پرتاب میکردند...
خیابانها خلوت و خلوتتر میشد. اداریها با اتوبوس و تاکسی و موتور، و بچهها با دوچرخه و پیاده، سرازیر میشدند طرف خانهها. زنها هر کدام پاکتی و بستهای در دست و بغل، هول میزدند که زودتر سوار اتوبوس شوند. تاکسیها هم البته خودشان عید داشتند. اگر راهت به خانه راننده میخورد شانس میآوردی. همه با هم مهربان و خواهر و برادر میشدند. دو پشته و سه پشته غنیمت بود. همه باید برسند به خانه. هر جا که پیاده میشدی شوفر تاکسی یا اتوبوس، شاگرد شوفر و یا موتوری، سال نو را تبریک میگفت و عیدی بچهها را طلب میکرد...
***
خانه از تمیزی برق میزد. بوی خوش مشک و عنبر و گلاب همه جا پیچیده بود. مادر اصرار داشت که همه لباسهای نوی خود را بپوشند: «سر سال تحویل همه باید نو باشند. خیلی از کارهای بد خودتان را هم همین جا بگذارید توی سال کهنه و برای سال نو تازه بشوید. آرزوهای خوب بکنید؛ دعا بخوانید که کار پدر بهتر شود و خدا مریضهای اسلام و همه مریضهای دیگر را شفا بدهد؛ معتادان ترک اعتیاد بکنند و قرضدارها، قرضشان ادا شود.»
خواهرهایم پا میشدند رومیزی را عوض میکردند. سبزهها را در بالا و پایین میز میچیدند. ساقههای بلند گلهایی را که پدر برای مادرم آورده بود با قیچی میزدند و آنها را میگذاشتند داخل تنگ بلور. ما میرفتیم و بساط از پیش آماده هفت سین را از آشپزخانه یا بالکن میآوردیم و میچیدیم روی میز. مادر میگفت: «آینه و قرآن یادتان نرود.» آن آینه کوچک گرد و پایهدار، که فقط عید به عید آفتابی میشد، میآمد مینشست بالای میز، و قرآن مادرم که داخل بقچه مخمل بنفش رنگ با نقشهای زریدوز ترمه پنهان بود مینشست جلوی آینه و میشد دو تا. ما میرفتیم و باقلوا و راحت الحلقوم را میآوردیم و روی سفره جایی برایشان باز میکردیم. سکههای پول، داخل یک پیشدستی کوچک، جلوی پدر که پایین میز نشسته بود، گذاشته میشد.
مرضیه و دلکش و پوران و الهه از رادیو میخواندند و هر وقت آهنگ یکیشان تمام میشد، تقی روحانی وقت باقیمانده به تحویل سال را اعلام میکرد. مادر همه کارهایش را کرده بود؛ حتی «دوغا» و «قاتوقلاش» و «پیراشکی» و «کوکو سبزی» را هم پخته و گذاشته بود تا سرد شود.
حالا آقای راشد شروع میکرد به صحبت کردن. برنامه آقای راشد که شروع میشد، دیگر عید پشت در بود. دور میز مینشستیم و لحظهها را میشمردیم. مادر شروع میکرد از ایمان به خدا و توکل به حق و صاف کردن دل و مهربانی با خواهر و برادر، و گذشت با دوست و رفیق، و سعی در تحصیل، صحبت کردن. حرفهایش را پارسال و سالهای پیش هم شنیده بودیم، ولی هیچ کدام از آنها کهنه و تکراری نبود. مادر با چنان ایمان و خلوص و اعتقادی حرف میزد و یک جور پاکی و راستی و صداقت و باوری در کلامش بود که همه را میگرفت. یک حالت معصوم و روحانی در فضا پیدا میشد. من میرفتم به خودم و تصمیم میگرفتم که درست از لحظه شلیک توپهای تحویل سال، روزی دو سه ساعت حساب و هندسه بخوانم، در درسهایم از محمود کمک بگیرم و ثلث آخر نمرههایم را بهتر کنم.
حرفهای راشد که تمام میشد سکوت خانه را قرق میکرد. تیک تاک ساعت رادیو بلند و بلندتر میشد و طنین صدای تقی روحانی در خانه میپیچید: «تا پایان سال هزار و سیصد و سی و نه فقط سی ثانیه باقی است... بیست و پنچ ثانیه... بیست ثانیه... پانزده ثانیه... ده ثانیه...» و دیگر همه عطوفت بود و مهر. انگار درهای بهشت گشوده میشد و ملائکه با آخرین تیک تاک بلند ساعت در همه جای اتاق میچرخیدند...
صدای شلیک توپها از بیرون و از رادیو در گوشها میپیچید و با طنین صدای محکم و بشارت دهنده روحانی در هم میآمیخت: «آغاز سال یک هزار و سیصد و چهل شمسی.» و هنوز کلام او در فضای اتاق باقی بود که نوای ساز و دهل و کرنا از رادیو بر میخاست و شادی را ارمغان میکرد. چیزی مثل نشئه آغوش مادر در کودکی، همه ما را در خود میگرفت. بر میخاستیم و در هم فرو میشدیم... دستها گشوده و سینهها باز... چشمها و لبها پر از خنده... از آغوش مادر به آغوش پدر، از میان دستهای خواهر به میان بازوان برادر... و از این گرما به آن آتش... سفر میکردیم، غوطه میخوردیم و گونهها را به گونه میساییدیم و با هر بوسه گل اتفاق میکاشتیم و با رطوبت چشم آب حیاتش میدادیم.
***
پدرم بزرگتر فامیل بود و هر سال دو سه روز اول را مینشست در خانه. ما از بچگی عادت داشتیم که صبح اول عید رخت و لباس نو را بپوشیم و راه بیفتیم طرف خانه عموها. عموها یکی دو تا و سه تا نبودند: عمو نادر، عمو قدیر، عمو پرویز، عمو ایرج، عمو قهرمان... و تازه عمهها هم بودند: عمه فگومه و عمه ملیحه... خوبیش این بود که عموها همه در یک محله دور و بر هم جمع بودند. هر جا نیم ساعتی بیشتر نمیشد ماند. ماچ و بوسهای، تبریکی، تخم مرغ شکستنی، نقل و آجیل خوردنی و در و دیوار را از خنده ترکاندنی، و بعد «یا علی... باید برویم پیش عمو پرویز». و همه با نوبت از بزرگتر به کوچکتر. عموها با ما ندار بودند؛ پول عیدی که میرسید هیچ، هر کجا میرفتیم، آن که اهلش بود، در آشپزخانه یا پستوی خانه، استکانی هم مهمان میشد. عرق خوردن در ایام عید روز و شب بر نمیداشت، این تنها روزهای سال بود که میشد از صبح عرق خورد و شب هم سرپا بود.
از هر خانه که در میآمدیم سئوالها شروع میشد: «عمو قدیر چقدر به تو داده؟»، «حالا تو چقدر داری؟»... و جمع عیدی خواهرها همیشه بیشتر از ما بود. خیال میکنم آنها بیشتر میگرفتند، و یا ما مجبور بودیم که پول تاکسی یا اتوبوس یا سینما یا خرید چیزی را بدهیم.
توی خیابان و کوچه دسته دسته آدمها، مثل ما، از این خانه در آمده و به خانهای دیگر میرفتند؛ همه با لباسهای نو و کفشهای «شبرو» یا «ورنی» که موقع راه رفتن جیر جیر میکرد و جار میزد که تازه امروز پوشیده شده است.
دیدن عموها که تمام میشد میرفتیم سراغ عمهها، و از آنجا سراغ دیگر بزرگترهای فامیل. و این کار در همه آن دو سه روزی که پدر در خانه نشسته بود، ادامه داشت.
شب که میشد باید گزارش میدادیم. پدر میخواست بداند امروز کجاها رفتهایم و چه کردهایم. و ما از ریخت و قیافه خانه و از ته نشستن دیگ «دوغا» و «قاتوقلاش» و تعداد خالی بطریهای ۵۵ میفهمیدیم که خانه ما هم روز شلوغی را پشت سر گذاشته است.
از غروب به بعد، دیگر هر کس میآمد باید برای شام بماند. هیچ کس نمیتوانست دست پدر را عقب بزند. مردها مینشستند به خوردن عرق و زنها در اتاق پذیرایی دور هم جمع میشدند و از خانه این و آن و لباس همدیگر و بزرگ شدن دختر فلانی و سبز شدن پشت لب پسرها صحبت کردن...
و حالا موقع آن بود که ما به بهانه لزگی، رقصی با فخری یا توران یا رعنا یا عاکفه یا طاهره یا دیگر دخترهای فامیل بکنیم. وقتی خوب عرقمان در میآمد، آن وقت صفحه چهل و پنج دور ویگن را میگذاشتیم روی گرامافونی که داداش برای عید خریده بود و میرفتیم توی بغل هم. همه آهنگهای ما تانگو بود. و خوبی تانگو این بود که میشد یک دست فخری را بگیری توی دستت و دست دیگرت را بگذاری پشت کمرش و بچسبی به اندامش که از گرما مثل تنور بود و به وضوح میلرزید... نفست با نفس او در میآمیخت و بوی عطر و عرقش با هم گیج کننده بود. نمیدانم چرا این جور مواقع حرف نمیشد زد. حرف که میزدی صدایت میلرزید... و تازه وقتی حرف میزدی او نگاهش را میدزدید و با چرخش نگاه او حرفهایی که در سکوت جاری بود، بریده میشد. بدتر از همه نگاههای مراقب مادرها بود که با خنده دنبالت میکرد. زیر آن خندهها چیزی بود مثل طرحی از خشکی و تلخی «آقای ناظم» و زمختی «آجان» محله خودمان.
***
از چند روز پیشتر وضع سینما رفتن خودم را روشن میکردم. در روزهای عید سینماهای شهر پر بود از فیلمهای برت لنکستر، تونی کرتیس، کرک داگلاس، سوفیا لورن، گاری کرانت، آلن دلون، آنتونی کوئین، توتو، جری لوئیس، نورمن ویزدام، جینالولو بریجیدا، ویرجینیا مایو، الیزابت تایلور، جین سیمونز، سیلوانا منگانو، پدرو آرمنداریز و بقیه آرتیستهای آمریکا و اروپا... و تازه ملک مطیعی و فردین و مجید محسنی و بوتیمار و حمید قنبری و گریگوری مارک و ایرن و ویدا قهرمانی و سهیلا و پوران و دلکش و تاجی احمدی و نادیا هم بودند که همه برای عید فیلمهای نو و تازه داشتند.
سینماهای تهران در این روزها از ساعت نه صبح تا یک بعد از نصف شب فیلمهایی را نشان میدادند که قرار نبود من هیچ کدامشان را ندیده بگیرم! دکتر کاووسی اولین شماره «هنر و سینما»یش را روز عید درآورده بود. و با چه عکسهایی! روی جلد و پشت جلد رنگی. عکسهای «لولیتا»ی جیمز میسون که هنوز پایش به تهران نرسیده بود؛ با جین سیمونز برهنه در صحنهای از «اسپارتاکوس» در داخل رودخانه که تا نیمی از پستانهای لختش بیرون بود؛ با بریژیت باردو، ب.بی «و خدا زن را آفرید». و «پریچهها»ی دکتر و آن «زنان مردخوار» فرانسوی... و در کنار همه اینها آگهیهای رنگارنگ فیلمهای خارجی.
در لیست سینماهایی که باید همان روز اول عید میرفتم، «مولنروژ»ها مرتبه اول را داشتند. بهترین فیلمهای خارجی را این گروه سینمایی نشان میداد. و تازه امسال «مولنروژ» یک نشریه مفصل سینمایی هم چاپ کرده بود که با صفحات رنگی و عکسهای چشمنواز، مفت و مجانی در اختیار همه بود!
آسیاب گردان و قرمز رنگ «مولنروژ»ها، با چراغهای روشن نئون، از صبح تا آخر شب میگردید و دخترها و پسرها را در جلوی سینما گرد میآورد. سالنهای بزرگ انتظار با بوفه پپسیکولا و ساندویچ کالباس و تخمه ژاپنی در ازدحام سینمابروها جای سوزن انداختن نداشت. دور تا دور سالن پر بود از ویترینهای بزرگ با عنوانهای «بزودی»، «در آینده نزدیک» و «برنامه آینده» که توی آنها را با مخملهای قرمز و نارنجی و سبز و آبی تزیین کرده بودند و روی مخملها را پر میکردند از عکسهای فیلمهایی که نمیشد ازشان گذشت. با شنیدن صدای موتور «فیلمبر» و بعد ایستادن آن در جلوی جدول خیابان و پیاده شدن جوانک چرمی پوشی که قوطی بزرگی از فیلم را زیر بغل داشت و میآمد داخل سالن و به سرعت از پلهها بالا میرفت و خودش را به آپاراتخانه میرساند، همه میفهمیدیم که سئانس قبلی دارد تمام میشود و این سئانس تا چند دقیقه دیگر شروع خواهد شد.
دیر رسیدن به سئانس «مولنروژ» نه فقط خطر پیدا نشدن بلیط را داشت که، بدتر از همه، خطر از دست دادن آگهیها و به خصوص «پیش پرده»ها و «آنونس»ها را داشت... عکسهای داخل ویترینها هر چقدر زیبا و فریبنده بود، هیچ وقت جای حرکات خود بازیگران را که از بهترین قسمتهای هر فیلم گلچین شده بود نمیگرفت. و صدای تهامی، گوینده پیش پردهها! صدایی که سالهای دراز رویاهای جوانی مرا پر کرد. و باید متلکهای پرویز بهرام، منوچهر زمانی، عطاءالله کاملی، منوچهر اسماعیلی، ایرج و کاووس دوستدار را از زبان جان وین و برت لنکستر و آلن دلون و دیگران شنید.
برنامه را طوری تنظیم میکردم که فاصله این سئانس را با سئانس دیگر نزدیکترین سینمای بعد، بشود پای پیاده یا حداکثر با یک «تاکسی مستقیم» طی کرد و سئانسش را از دست نداد. خوبی تهران این بود که سر هر چهارراه میشد چهار سینما پیدا کرد. و دور تا دور میدانها پر بود از سینماهای عریض و طویل با سردرهای عظیم و چراغهای چشمکزن، گردان و رنگارنگ نئون. و تازه اینها سینماهای درجه یک بود با «فیلمهای عیدی». اگر امروز به «عمو نوروز» سیامک یاسمی که ملک مطیعی و پوران و حمید قنبری و تاجی احمدی در آن بازی میکردند، نرسیدی چه باک که در فاصله این سینما تا آن سینمای درجه یک میشد خیلی سینماهای درجه دو و درجه سه پیدا کرد که فیلمهای قدیمی خودمان و خارجیها را نشان میدادند: «آقا جنی شده» با تفکری، شهین، رضا کریمی، عبدالله محمدی و چهره آزاد؛ «شانس و عشق و تصادف» با دلکش، وحدت، دوستدار، سپهرنیا و شمسی فضلالهی؛ «میمیرم برای پول» با تابش، سهیلا، رضا کریمی، نیکتاج صبری و معرکه رقصهای مهوش! و لابه لای آنها نرگس و راج کاپور و دلیپ کمار و فیلمهای وسترن قدیمی...
***
«شیر خدا» شاهنامه را با ضرب بلند میخواند که آفتاب گرم بهار از پنجره میآمد تو و خودش را ولو میکرد روی آدم. گرمای دلچسبش طوری از روی پوست به داخل گوشت نفوذ میکرد که انگار فخری یا صدیق دستشان را گذاشته بودند روی تنت و همه گرمای تنشان را میدادند به تو. آفتاب خودش بیرون بود ـ مثل دخترها ـ و گرمایش آمده بود اینجا و داشت میرفت توی تن. عضلات دست و پا و شکم و ران و پهلو شل میشد و آدم دلش میخواست همانجا، تا ظهر، بیحرکت بیفتد و از جایش تکان نخورد. صدای رادیو بلند بود و روانبخش از آن میخواند. چشمهایت را میبستی و میگذاشتی آفتاب بریزد روی پلکها و نفوذ کند به داخل نینی چشمهایت. بعد جلوی چشمهای بستهات رنگها شروع میکردند به بازی. دایرههای سبز، زرد، ارغوانی... میآمدند، میچرخیدند و در هم فرو میرفتند و ناپدید میشدند و جایشان را میدادند به رنگی دیگر. بعد ستارههای پران پیدایشان میشد. زیاد میشدند. پر میزدند و همه دنیا را پر میکردند. حالا مهدی علیمحمدی داشت حرفهای عاشقانه میزد و موسیقی و کلام عاشقانه رادیو با گرمای آفتاب چسبنده کم کم تنت را داغ میکرد. و خیال میآمد؛ خیال فخری... خیال صدیق... خیال... و احساس میکردی که چیزی دارد از تو آتشت میزند. بر میگشتی و دمر میشدی روی تشک و آفتاب میخورد به پشتت و تو به تشک فشار میدادی و صورتت را در نرمی و گرمی بالش فرو میبردی و لبهای داغ فخری را میبوسیدی...
***
روزهای عید در رادیو، روزهای سهرابکشون حمید قنبری و محمدعلی زرندی و عزتالله مقبلی و رضا عبدی و عزتالله وثوق و سخی و بهمنیار و بقیه هنرپیشههای «شما و رادیو» بود. شاباجی خانم و آقا موچول و آقای شنوا و مهری خانم از پاهای دایمی روزهای عید بودند. نمایشهاشان جا به جا بین آهنگهای منوچهر سخایی، شهین، مرضیه، روانبخش، دلکش، پوران و عارف، نارملا و الهه پخش میشد تا روز میرسید به نیمه و بعد از ناهار «یکی بود یکی نبود» صبحی مهتدی میآمد و نمایشنامههای مخصوص عید با صادق بهرامی، احمد قدکچیان، پرویز بهرام، حیدر صارمی، پرویز بهادر، مهدی علیمحمدی، محتشم و گاهی اوقات هم محمدعلی جعفری... بعد «گلهای جاویدان» با روشنک، بنان، گلپایگانی و دیگران... و غروبها فروزنده اربابی و مانی در «پنج و سه دقیقه» و سر شب مهدی سهیلی با «مشاعره» و بعد تقی روحانی و اخبار و بعد «داستان شب»...
***
روزهای عید یکی به دنبال دیگری میآمد و تمامی نداشت. هنوز، البته، تا سیزده نوروز و رفتن به شمسآباد یا کنار نهر کرج یا اوشان و درکه راه درازی در پیش بود. یک روز را با بچههای مدرسه قرار میگذاشتیم و میرفتیم عرقخوری. بهترین جا برای جمع شدن «کلوپ تفریحات مفید» بود در ساختمان البرز؛ سر چهارراه مهنا در لالهزارنو. فوتبال دستی و بیلیارد و پینگپنگ را که تمام میکردیم از لالهزارنو سرازیر میشدیم. یک نیم ساعتی جلوی سینما کریستال عکسها را نگاه میکردیم و صحنههای فیلم را با آنها تطبیق میدادیم و بعد میرفتیم پایینتر، نرسیده به چهارراه استانبول، میپیچیدیم تو کوچهای بنبست که آخرش با رستوران «آقا رضا سهیلا» بسته میشد. بچهها دوست داشتند بروند طبقه بالا. هنوز ننشسته بساط سبزی خوردن و پنیر و تربچه نقلی و ترب سیاه و پیازچه با پیالههای ترشی لیته و ترشی پیاز روی میز چیده میشد. بچهها «اُرد» عرق و کنیاک میدادند و هنوز باقلاپلو و ماهیچه و کشک و بادمجان نرسیده بود که یکی دو شیشه کنیاک خالی میشد...
از سر لالهزار راه میافتادیم و میرفتیم طرف سینما رکس. آنجا همیشه یک فیلم پر از زد و خورد پیدا میشد که اگر دیده بودیم، جلوش سینما ایران بود با یک فیلم فارسی نوروزی و ازدحام جمعیت و بازار سیاه بلیط...
از سینما که در میآمدیم همگی هوس دو سه تا آبجو شمس تگری میکردیم و میرفتیم توی یک اغذیه فروشی کوچک. آبجو و پسته بود که خورده میشد. بعد میرفتیم جلوی تئاتر میایستادیم و به عکسهای مانی در «دختر گلفروش» نگاه میکردیم. هنوز تا شروع تئاتر خیلی مانده بود و ما هم در آن وضعیت زیاد طالبش نبودیم... میزدیم تو یکی از پاساژها و از جلوی خیاطخانهها، کفاشیها، لباس فروشیها، و ویترینهای جواهرات عبور میکردیم. میدانستیم که استودیو «کاروان فیلم» جایی در طبقه بالای پاساژی است که یک درش در لالهزار و در دیگرش در کوچه ملی بود و ساموئل خاچیکیان و آرمان به آن رفت و آمد داشتند. اما ایستادن جلوی پاساژ فایدهای نداشت. میرفتیم تو کوچه ملی و ساعتها جلوی پلاکاردهای بزرگ سینما که دیوارهای دو طرف کوچه را پوشانده بود میایستادیم و درباره «صاعقه» و «شزم» و «فرنکشتاین» و دیگر سریالهای سینمایی صحبت میکردیم. بچهبازها رد میشدند. بر میگشتند دور و بر ما میپلکیدند و گاهی دعوت به سینما میکردند... ما میخندیدیم و میرفتیم آن طرفتر و میچپیدیم توی یک «کافه» دیگر که در انتهای پاساژی در خم کوچه قرار داشت. و باز آبجو و پسته. پستهها را یکی بعد از دیگری باز میکردیم و میانداختیم بالا و شیشههای شمس را میچیدیم کنار هم تا روی میز پر میشد و آن وقت میفهمیدیم که موقع رفتن است.
بیرون که میآمدیم آفتاب دست و پایش را از کوچه جمع کرده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. دوباره میآمدیم به لالهزار، از جلوی کوچه «کیهان» و سینمای خورشید و تئاتر پارس و تئاتر جامعه باربد میگذشتیم و میرفتیم طرف توپخانه. نرسیده به میدان میپیچیدیم توی کوچه پشت شهرداری. دو طرف کوچه پر بود از رادیو فروش، باطری فروش و بساط الکتریکی و سر دیگر آن میخورد به فردوسی و رو به روش کتابفروشی امیرکبیر بود و پهلوش یک آش فروشی معرکه که در روزهای «دارالفنون» معمولا ظهر میرفتیم آنجا و کاسهای آش میخوردیم و سری به «امیرکبیر» میزدیم و کتابهای تازه رسیده را زیر و رو میکردیم.
حالا دیگر هوا حسابی تاریک شده بود و بچهها هنوز هوس عرق و آبجو داشتند... بی آن که حرفی بهم زده باشیم، همه راه میافتادیم طرف سپه. و قدم زنان میرفتیم به طرف باغشاه... تا یکی خسته میشد و میگفت: «بچهها تاکسی بگیریم.» انگار همه در این فکر بودند. میچپیدیم توی اولین تاکسی و یکیمان با خجالت میگفت: «آقا، شکوفه». شوفر تاکسی از آینه نگاهی میانداخت، لبخندی بر لبانش مینشست، دنده را چاق میکرد و میگفت: «منظورت قلعه است؟»
رستورانهای دور و بر قلعه بدجور شلوغ بود و بوی نای بدی هم داشت. ولی انگار آخرین پنج سیری که در آنجا خورده میشد تتمه رودربایستیها را هم میشست و با خودش میبرد. از خیابان اول به خیابان دوم و از این خانه به آن خانه میرفتیم. میگفتیم و میخندیدیم. قد و بالای زنها را برانداز میکردیم. آنها را با وجهی که باید میدادیم میسنجیدیم و بعد بالاخره یکیمان پری بلنده، یکیمان عزیز خانم، یکیمان زری خوشگله، و یکیمان «خانمی» را که میگفتند «تازه آمده» است انتخاب میکردیم و اسکناسهای عیدی را میگذاشتیم کف دست «خانم رییس.»
از قلعه که در میآمدیم، همه چیز کج بود. دیوارها و خانهها و کوچهها و خیابان کج بود. مستها و لاتها و باجخورها و آجانها و جندهها و پااندازها و دربازکنها همه کج بودند. محمود سرش را در گوشم میبرد و میگفت: «فیلمبردار دوربینشو کج گذاشته.»
***
امیدوارم مرا بخشیده باشید. از هیچ کس ـ و خود شما هم ـ پنهان نیست که در این حال و احوالی که ما غربتنشینان داریم، و علیالخصوص با این روز و روزگاری که فعلا در وطن ما میگذرد، صحبت از عید کردن بیشتر به نبش قبری میماند که سالهاست در گوشهای از گورستان افتاده، سنگ و آجر رویش ترک خورده و در اثر مرور زمان و تکانهای شدید زمین، در هم شکسته و کج و کوج شده و علف هرز از لابه لای گل و کلوخ آن بیرون زده است...
این روزها ظاهرا بهار در راه است و عید در آستانه در ایستاده. اما حقیقت این است که من آن بهار و آن عید و آن نوروزهایی را که داشتیم سالهاست که دیگر ندیدهام و با رگ و پوست خودم احساس نکردهام. آن بهار و آن عیدی که شما مایلید من از آن صحبت کنم، سالهاست که در من گم شده و جز یاد و خاطرهای ناروشن و لرزان چیزی از آن نمانده است. اجازه بدهید از شما پوزش طلبیده و از این «مهم» درگذرم...