iran-emrooz.net | Sat, 22.01.2011, 12:24
کاپیتان و آرش کمانگیر
امیر مومبینی
اولین بار به عنوان کاپیتان تیم ملی فوتبال ایران چشمم به جمال پرویز قلیچخانی روشن شد. با سیمای متناسب و دلنشین و یک نوع بازی اعتماد برانگیز و تا حدی مخصوص به خود، به نظر میرسید که برای معرفی ایران در میدانهای جهانی برازنده است. از آن پس رد کاپیتان را گرفتم و دیری نپایید که دانستم سنگر سیاسی ما یکی است و کاپیتان، کاپیتال میخواند و به کاپیتالیسم شوت میکند.
میگویند عصر، عصر حماسه بود. اگر کسی از تودهی مردم ککش نمیگزید که ما که هستیم باکی نبود، چون ما خودمان را در آینهی محدب آرمان خود نگاه میکردیم و برای خودمان کف میزدیم و عظمت خودمان را تحسین میکردیم و همهی شوتهای پرولتریمان را توی دروازهی کاپیتالیسم قلمداد میکردیم. ما از احساس موفقیت آکنده بودیم و دست که دراز میکردیم دیگر سرانگشتمان به انگورهای شیرین آویزان شده بر شاخههای آرمانمان میرسید:
- دیروز چین، امروز کوبا و فردا؟
- ما ما ما
در چنین دورانی کاپیتان هم حکایت خود را داشت. اصولاً او بدون ایدئولوژی شوت نمیکرد و بدون این که کاپیتال را ورق بزند و فال انقلابی بگیرد دست به سازماندهی تیم دراز نمیکرد. هیچ کس جز او نمیتوانست حدس بزند که عاقبت یک بازی چه خواهد شد. اگر تیم مقابل از جهان سوسیالیسم بود شوتهای کاپیتان رفیقانه و ملایم میشد و تنها به سمت زاویههای رویزیونیستی و اپورتونیستی دروازهی حریف هدفگیری میشد. اگر طرف مقابل از جهان سوم بود کاپیتان با دلسوزی تمام سعی میکرد گلهای طرفین متناسب شوند و با یک تفاوت اندک حریف مغلوب شود. گاهی حتی اگر تیم مقابل خیلی عقب میماند به کمک آنها میرفت و زیر لنگشان را میگرفت تا توپ را به سوی دروازهی برادر بیاندازند. اما اگر تیم حریف از غرب و جهان کاپیتالیستی بود آنوقت توپ چرمی به توپ نادری تبدیل میشد و کاپیتان، چنانکه گویی وارد بزرگترین محاربهی تاریخ باستان شده باشد، در هر آن همه جا بود و به هر کجا که بخواهی شلیک میکرد و به هر قیمتی بود سعی میکرد ماهیت پلید امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا را با ضربات خود به توپ به نمایش بگذارد. ساواک هم حواسش جمع بود و خوب میدید که کاپیتان چه مبارزهی مسلحانهای در میدان فوتبال براه انداخته است. پس او را بردند آن طرف دیوار و گفتند حالا هر چه میخواهی شوت کن. اما کاپیتان سر ساواک را شیره مالید و زنده بیرون آمد و بدون آن که یکی از هزاران نامهی عاشقانهی رسیده از سراسر کشور را بخواند شیرجه پرید روی جزوهی مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک و آن را راهنمای عمل کرد و نزد خود تصمیم گرفت که توپ را به توپ و شلیک را به شلیک تبدیل کند و به جای رفتن میان مردم با مهارت تمام از مردم مخفی شود و تنها با زدن علامت سلامتی روی تیرهای چراغ برق گاهی با کسی از تودههای مشتاق قراری اجرا کند.
این نبرد و ماجرا همینطور ادامه یافت تا انقلاب آمد. روز اول پس از انقلاب همه گروهها جمع شدند و افتادند به جان سلطنتطلبان با آرم حزبی مینیژوپ. روز دوم انقلاب همه جمع شدند و افتادند به جان لیبرالها با آرم حزبی ماکسیژوپ. روز سوم انقلاب همه جمع شدند و افتادند به جان چپها با آرم حزبی تونیک و شلوار. روز چهارم انقلاب همه جمع شدند و افتادند به جان چپ اسلامی با آرم حزبی تونیک و شلوار و روسری. روز پنجم انقلاب باقیماندهی جماعت جمع شدند و افتادند به جان خودشان و نوحهخوانان با یک دست چادر را میکشیدند روی موهایشان و با دست دیگر موها را در عزای شهیدان میکشیدند بیرون و از بیخ میکندند. کشور صحرای محشری شد با یک حاکمیت معرب و چهار کاست معجم:
کاست مقبولان.
کاست مقتولان.
کاست محبوسان.
کاست مهاجران.
و ما جزء کاست مهاجران شدیم. کاست عجیبی که برای تمام هدفهای ممکن مبارزه میکند جز پایان دادن به مهاجرت. کاپیتان این بار هم پای ثابت هر مبارزهی دموکراتیک و دادخواهانه در میدان مهاجرت شد. همه جا بود و در همهی میدانها تلاش میکرد. بعد رسید به آرش. جایی برای جمع کردن دلیران دوران حماسه و احساس. ارگانی برای همهی بخشهای جنبش فداییان خلق و حواشیهای آن. او شد آرش و آرش شد او. مقالهها به زیر بغل از این سر عالم به آن سر علم. دنبال یک کمک، یک نویسنده، یک چاپخانهی ارزان. آرش شد میدان جدید کاپیتان و حالا مانده بود که هر بار یک تیم جمع کند. خودش میایستد توی دروازه و:
- رفقا باید آماده بشیم. خسرو تو وسط را نگهدار. فرخ سمت راست و حیدر سمت چپ تو بازی میکنند. مجید تو اینجا باش نزدیک خودم تا هواتو داشته باشم. تو و بهزاد و بهروز عقب را نگهدارید و مراقب دروازه باشید. اگر خطر نزدیک شد ترکی بگید کسی متوجه نشه. پرویز نویدی و محمد اعظمی و مسعود فتحی پشت خط حمله را نگهدارن. کامیابی و مهدی سامع خط حمله. اگه این اشرف دهقانی پیدا میشد با فریبرز سنجری و ممی شالگونی حملهی بهتری میشدن. ممی میتوانست مثل همیشه دروازهبان را گیج کند و اشرف و فریبرز با تاکتیک چریکی گل بزنند. اما این امیر مومبینی. آخه این چه وقت دفاع از محیطزیست بود رفیق؟ آدمها را میکشن اونوقت تو به قول مجید به فکر گربهها هستی. حالا ما خودمان کم داریم تو هم رفتی تو تیم سبزها توپ میزنی. بچهها دست از سرت برنمیدارن. یه پیرهن سرخ بنداز رو سبز و بیا تو میدون. خط وسط لعنتی را که ول کنی هر کجا توپ بزنی عالیه.
کاپیتان همه را دوست دارد و با همه رابطه دارد. شاید این یا آن جناح را بیشتر دوست داشته باشد اما با هیچ جناحی نامهربان نیست. او رفیق در مفهوم خالص کلمه است. تا حد ممکن سعی میکند بازیگران را جمع کند و یک بازی قوی سازمان بدهد. اما هر بار بازیگران که از گروههای مختلف جنبش فدایی هستند آنقدر اما و اگر پیش میآورند که جان او به لب میرسد. تلفن زنگ میزند:
- هلو؟
- سلام امیر. پرویزم.
- سلام پرویز عزیز. حالت چطوره.
- حالم؟ مثل همیشه.
- چرا سینهات خس خس میکنه؟
- بدجوری سرما خوردم. خیلی مریضم. البته زکام خوب میشه. مشکل این درد زانوی منه. باید عمل کنم.
- مال فوتباله؟
- مال هزار چیز مختلفه. رفتن از پله برام سخت شده. درد میکشم. هی باید مسکن بخورم.
- هی مسکن بخور و آرش را به دوش بکش.
- آرش. جونم را گرفت اما جونم هم به اون بستس.
- میدونم. واقعا که تلاش رستمانهای داری.
- ببین، به جای تعریف و تمجید از من یه مقاله بده. همینجور نشستهام و زنگ میزنم. به همهی بچههای قدیم. باید یه کاری کرد. این کتاب چریکهای فدایی خلق را باید جواب داد. ببین بدمسبا چطور مردهی رفقای ما را هم ترکه میزنند. یه ویژهنامه میخواهم جور کنم. یه مطلب آبداری بنویس و بفرست. در ضمن بگو ببینم به چه کس دیگری زنگ بزنم.
- به حیدر زنگ زدی؟
- اون هم مثل تو اول نباشه دومین کسیه که زنگ میزنم.
- به مجید زنگ زدی؟
- اون که پدر سازمانه بابا، اول نباشه دومه.
- به اشرف زنگ زدی؟
- تلفن سنجری اول از همه جلو رومه اما پیداشون نمیکنم.
- به خسرو چی؟
- خسرو که اگر اولی نباشه دومین کسی است که مطلب میده.
همینطور اسم ردیف کردیم و معلوم شد که از آن سوی چپ تا این سوی راست زنگ زده است.
- ببین پرویز، حالا این همه پهلوان را جمع کنیم بریزیم سر این کتاب بیرمق فکر نمیکنی مناسب نباشه. به جای اون بهتره ما جمع بشیم و برای تدوین تاریخ این جنبش برنامهریزی کنیم. خوب اگر ما این کار را بکنیم خود به خود جواب اون کتاب هم داده میشه. این یک شکل سنگینتر کاره.
اما پرویز زیر بار نرفت. میگفت که هم جواب کتاب را بدهیم و هم برای تدوین تاریخ سازمان برنامهریزی کنیم. من با این که به نظرم نمیرسید که آن کتاب بتواند ضربه بزند اما نتوانستم در جا پاسخ منفی بدهم و یکجوری سیاست در کار کردم تا حدت ماجرا فرو بنشیند. از آن لحظه تا بیرون آمدن آرش چندین بار صحبت کردیم و بحث کردیم، اما هیچ کدام از ما از موضع خود پایین نیامد و این شد که آرش ویژه در آمد اما بدون امیر و بدون شماری دیگر. کاپیتان برنده شد. این آرش شد یک سند تاریخی و کسانی مثل من نه تنها در آن کتاب بلکه در این نقد کتاب نیز نهان ماندند. و حالا که مدتها از انتشار آن ویژهنامه میگذرد و این سطور را مینویسم تا به مناسبت تولد او برای نجمه بفرستم شمارهی او را روی گوشی تلفن میبینم که دارد زنگ میزند:
- هلو!
- سلام. پرویز هستم.
- صفای صدای تو صمیمی! پس از مرگ منصور تا حالا صدای تو را نشنیدم.
- آخرش باید جونم را سر این آرش بدم. هی دست به دامن این رفیق و آن رفیق میشوم برای یک مطلب و تازه مطالب که جمع شدند مشکل اصلی شروع میشه. کار چاپ.
- همه میدونن که چه تلاشی پشت این کاره پرویز.
- خوب همه باید کمک کنن.
- اما من روی اون مصاحبه در بارهی جنبش سبز خیلی کار کردم.
- ببین، فراموش کن و به اصل قضیه بپرداز. این نوارهای تراب حقشناس را گوش کردی؟ گفتگوهای میان فداییان و مجاهدین را میگم.
- تازه شروع کردم.
- گوش کن و گوش کن و ببین کی بود این الماس، این حمید این اشرف.
- آره. تو که میدونی من راجع به او چی نوشتم. احمد اشرف هم خیلی خوشش آمد.
- ببین! زنگ زدم که بگم دست به کار بشو. این نوارها را گوش کن و تا ماه آینده یک مقاله به من بده.
- میخواهی ویژه نامه بدی؟
- دیگه چه چیزی از این ویژه تر؟ ها بگو؟ همین الان شروع کن و گوش کن و بعد بنویس.
- پرویز جان، من به مناسبت چهلمین سال جنبش فدایی دارم روی یک مطلبی کار میکنم که نمیتونم بذارم زمین.
- اون هم خیلی مهمه. اما دیر نمیشه. وسط کار باید راجع به این نوارها و رفقا و حمید بنویسید.
پرویز گفت و من گفتم و باز هر دو گفتیم و آخر سر:
- پرویز جان سعی خودم را میکنم.
- ببین، پانزدم ژانویه مطلب باید روی میز من باشه. دیر نشه تو را خدا.
- پرویز آخر ...
- راستی به چه کسانی زنگ بزنم؟
- به حیدر...
- او که اول نباشه دومه
- رفیق شمسی منشی حمید بود.
- مجید و شمسی که اول نباشن دوم هستند.
خداحافظی میکنم و گوشی را میگذارم، پرویز اما همینجا است. توی اطاق پیش من. قدم میزنم و فکر میکنم. فکر و فکر و فکر. بیاد گفتهای از میلان کوندرا در کتاب جاودانگی میافتم:
«انسان حساس را نمیتوان انسانی دارای احساسات تعریف کرد (چرا که همهی ما دارای احساسات هستیم) بلکه انسان حساس انسانی است که احساسات را به مرتبهی ارزش ارتقا داده است»
این اندیشه به من کمک میکند تا یاران عصر سیطرهی حماسه و حساسیت را بهتر بشناسم. فداییان راستینی چون مسعود و بیژن و حمید حساسیت انسانی را به یک نظام ارزشی عظیم تبدیل کرده بودند. یک نظام ارزشی که در آن نبرد برای برابری انسانها و بهسازی زندگی آنان شالوده بود. در آن نظام ارزشی تنها اشرافیت همانا اشرافیت نبرد و جانبازی و آرمانمداری بود. تمامی اشرافیت حقیر قجر پهلوی پای مهمیز توسن چنین جنگاورانی تحقیر میشد. کسانی چون پرویز خود اثری هستند از آن عصر حساسیتهای انسانی. عصر دلسوزی برای انسانها. عصری که با همهی خطاهای آن عظیم بود. عظمتی که حقارت از آستانش فراری بود. پرویز و آرش او یادگار گرامی آن دوران هستند.
نظر کاربران:
عزیزم
درود بر تو
انتقادی که تو به پرویز و بی بی سی داری در زمینه به اصطلاح اظهار ندامتها درست است. من با شما همنظر هستم. من همانموقع توسط یک دوست پیامی برای آقای فانی فرستادم و گفتم که کشاندن پرویز به آنجا و اینگونه حمله به عزیزان رنج دیده در زندان که به تلویزیون آمدند درست نیست. من همواره گفتم و نوشتم که در اینگونه موارد خطاکار کس و نیرویی است که جسم مقدس انسان را آن قدر شکنجه میدهد تا علیرغم مخالفت روح و روان آدمی گاه انسان حرفی بزند و اظهار ندامت کند. شما گناهکار نیستید. شما نباید شرمگین باشید. شما به اعتبار دفاع خودتان از حق و آزادی به هر میزان که باشد قهرمان هستید. به عکس رایج در این کشور من به اتنخاب افراد بیشتر اهمیت میدهم تا به اینگونه انکارها. در این کشور دیگر اظهار ندامت ها هم به یک عامل مهم ننگ و رسوایی برای حکومت هارون الرشید تبدیل شده است. تنها باید بگویم که منظور پرویز هم آن نبود و من از او خواهم خواست در همینجا توضیح دهد. پرویز در واقع از خودش انتقاد میکرد و این تندروی نوعی واکنش به طرح این سوال توسظ بی بی سی بود. سوالی که او را آزار داد. درود بر تمام کسانی که راه آزادی را انتخاب کردند. فریاد های رنج آنان در نشریات و تلویزیون ها دولتی خود سند بزرگی در حقانیت آنها برای آن انتخاب است. مردم آزاده ایران حرفهایی را که این آزادگان در تلویزیون و نشریات میززنند به حرفهای واقعی آنان ترجمه میکنند. اشتباه کردم یعنی اشتباه کردند.
سرفراز باشید
امیر مومبینی
*
من هم به ایشان ارادت داشتم. اما در مصاحبه با بی بی سی رسم جوانمردی را عایت نکرد و کسانی را که در زیر شدیدترین فشارها تسلیم شده بودند خائن به جنبش نامید در حالیکه وقتی خودش در زمان شاه دستگیر شد پس از چند روز توبه نامه نوشت. من آن توبه نامه را خیانت نمیدانم. چون معتقدم یکی از دلایلی که حکومت ها افراد را برای اوردن به عرصهی عمومی برای توبه نامه نوشتن همین فرهنگ است که وقتی بیایی و توبه کنی دیگر نزد افرادی مثل آقای قلیچ خانی می شوی خائن در حالیکه در فرهنگ غربی نه فقط این گونه افراد را خائن نمی نامند بلکه ازآنها به عنوان قربانی حمایت هم می کنند.
*
دلم برای یک طنز ادبی تنگ شده بود آن را در این نوشته یافتم. دستت برای نوشتن همیشه گرم باد.