iran-emrooz.net | Mon, 10.01.2011, 9:46
گفتا که چونی آنجا؟ گفتم در استقامت*
ماندانا زندیان
خشونت دردناک است، دردی که رودخانه وصفش را نه از فصل، که از آتش میشنود؛ و پایان یافتن انسان خشن است، خشونتی- دردی- که سالها در لحظه بال میزند و ناگهان کبوتری میشود بر بام، و یادی که هیچ خلوتی را رها نمیکند.
مرگ واقعیت است، واقعیتی سخت و قاطع که با زندگی زاده میشود- سایهای است که هست و انسان سراسر عمر میکوشد آن را نبیند.
جامعهی ایرانی، جوانان و زنان بیشتر، در مسیر جنبشی اجتماعی، با پیامی سیاسی و اخلاقی، برای پالایش فرهنگ سیاسی ما میکوشد و سخت میکوشد تا شکوه انسان نادیده نماند؛ که سیاست برای خوبتر کردن جامعه است و جامعه برای خوبتر زیستن انسان، و هر اندیشه و هر تلاش سیاسی اگر برای انسان نباشید، پاک بیمعناست.
زیبایی جنبش سبز ایران پایبندی مسیر مبارزه به ارزشهای اخلاقی است، روحیهی سرشار زنانهای که ارزشهای اخلاقی جنبش را همراه دستاوردهای سیاسی آن بالا میکشد تا راه مبارزه به اندازهی هدف ارزشمند بماند، و هدف همه چیز، حتی بیحرمتی به انسان را توجیه نکند.
نبرد ما با استبداد است و استبداد خواستِ تسلط داشتن بر اندیشه و آرمان دیگری است. خشونت حتی در لحظهی بازتولید به زایش استبداد- تسلط بر اندیشه و آرمانی که با ما نیست- میرسد. ما برای پاک کردن استبداد برخاستهایم، برای ایجاد شرایط برابر برای خود و مخالفانمان. بارها گفتهایم که با مقولهی جرم سیاسی و مجازات اعدام مخالفیم، چون باور داریم جان و روان انسان- هر فرد انسانی حتی- چند صداست، انسان را نمیتوان در یک ایدئولوژی فراگیر یا هر تعریف یکپارچهی دیگر خلاصه کرد، دگرگونی و دگراندیشی در ذات ماست، ما که انسانیم و «دیگری» بخشی از زندگی اجتماعی و همگانیمان است.
جنبش سبز جنبش زندگی است؛ جابه جا کردن جایگاه قدرت تنها هدف ما، و خیابان تنها گسترهی مبارزهی ما نیست، برای مبارزه با خشونت، ما میباید بیشتر و زیباتر زندگی کنیم، خوبتر ببینیم، درستتر و خردمندتر اعتراض کنیم- خردمندترینی که میشناسیم- تا لحظهای شبیه ذهنیتی که با آن در مبارزهایم نشویم.
این میان هستند کسانی، لایههایی از نسل انقلاب اسلامی، همفکر یا مخالف نظام، که گویا هنوز حل شده در هدفی که دارند، مسیر و ابزار پیکار را تا هر حقارت سقوط میدهند و خشونت و استبداد را بر انسانهایی که مانند آنها نمیاندیشند، یا اینان میپندارند که شاید روزی نمیاندیشیدهاند، پذیرفتنی میبینند. برخورد پارهای از مخالفان و مبارزان برون مرز با حادثهی خودکشی شاهزاده علیرضا پهلوی هیچ تفاوتی با برخورد رسانههای درون ندارد - ادبیاتی خشک و خشن، سراسر دشمنی و کینه ورزی و گاه شوربختانه آمیخته به شادمانی؛ بیدرنگ در گفتار سیف فرقانی که «هم رونق زمان شما نیز بگذرد.»
خانم دکتر الهام قیطانچی، جامعهشناس هم نسل من، معتقد است نسل جوان ایران با هر اندوه و مرگ و خشونت، مخالف، بلکه در پیکار است؛ و برخورد انسانی این نسل را با خودکشی شاهزاده علیرضا پهلوی- فرزند محمدرضا شاه پهلوی؛ شکنجه و مرگ محسن روحالامینی- فرزند عبدالحسین روحالامینی، معتقد و وفادار به نظام جمهوری اسلامی و آقای خامنهای؛ و ترور علی موسوی- برادرزادهی میرحسین موسوی؛ یکسان و در بافتاری انسانی و خشونتپرهیز میبیند- نوشتههای نویسندگان جوان در فضاهای انگاری- پاک برهنه از نظامهای ارزشی و باورهای سیاسی- سراسر تاثر از خشونتی است که بر انسان رفته، و همدلی و همراهی با مادرانی که دستهایشان زیر تکانههای سنگین این خشونت مانده است.
لایههایی از نسل دیگر اما، در فرصتی حقیر میان ویرانههای زمان رفته، ناباورانه تا آنجا میرود که حق داشتن حریم خصوصی و خانوادگی فرد انسانی را نفی میکند، (در تضاد کامل با مادهی دوازدهم اعلامیهی جهانی حقوق بشر)* آزادی خواهی خود را در استبدادی که به اندازهی توانش بازمیآفریند مهآلود میسازد و در برابر نگاه افراشتهی نسل جوان، ژرفتر و تنهاتر در آوار گذشته فرومیرود؛ و در ملایمترین برخورد، با احتیاط بسیار، در پی نوشتی بر همراهی و همدلیاش با سوگواران مرگ، شکل نظام مورد نظرش را یادآور میشود تا پرسشهای بیشتر هم نسلانش را پیشاپیش پاسخ گفته باشد.
تولستوی صلح را حقیقت و جنگ را واقعیت میدانست، و حقیقت را سزاوار باور و تلاش انسانی برای چیرگی بر تلخیهای واقعیت. جنبش سبز جنبش زندگی است؛ ما باورهایمان را زندگی میکنیم و حقیقت را در رواداری و خردورزی بازمییابیم. نبودن انسان سنگین است، گزاف است، خشن است و نسل من این را از انقلاب و جنگ و زیستن در سایهی جمهوری اسلامی آموخته است- خشونت زاییدهی نابرابری است و جمهوری اسلامی تعبیر نابرابری است تا ته ظرفیت این واژه.
دستهایی هست، یا صداهایی که عمری نوازشبخش و ستایشگر فضیلت و زیبایی بودهاند. این دستها بر ادامهی عمر ما و خاک ارجمندی که نام میهن ما را دارد عطر نرگس را به همهی فصلها سپردهاند. دستهایی که در خاک ما ریشه دوانیدهاند، مانند پارههای سفالی یگانه، رها در گوشههای ناب زندگانی- کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یا موزهی هنرهای معاصر، و بسا ارزشها که در چنین فضاهایی زاده میشود- شعر، داستان، نقاشی؛ آگاهی و خرد و اندیشه.
این دستها، و این پارههای ناب، واقعیاند، وجود دارند، هستند؛ و سایهی سنگین دردهایی ناتمام، صریح و بیهراس از هیبت دشواریهای انبوه بر شانههای یک مادر، دلیل بودنشان شده است؛ و نسل من از هر چه آغاز میکند به دستهای این مادر میرسد و میشکند؛ و دریغا از آن نگاه دیگر که هنوز آن اندازه خرد نیندوخته تا تمامی پارههای گمشدهی سفال زندگانی را بیابد و یک لخت شود- حقیقت را نمیتوان تکه تکه زیست- ما تا با حقیقت خود رو به رو نشویم، رها نمیشویم.
همدردی در برخی سوگواریها ممکن نیست- جسارت، بلکه دلاوری میخواهد؛ انسانهایی هستند، که همهی عمر پرستار تن و روان و اندیشه و عاطفهی کسی بودهاند؛ پرستار کسی که نبودنش چنان پهناور است که از اندازههای انسان و رؤیاهای انسانی بیرون میافتد، آن خلأ – وایو- که میگویند شاید همین است، و این حرفها پاک بیرون از آن چیزی است که میباید به آن پرستار، آن مادر، نوشت؛ ولی چگونه میشود به یک مادر، در غیبت گزاف کسی که دیگر در آستانهی انتظار از باران بهار، تر نمیشود، آن چه را که میباید، نوشت...
رؤیاهای مشترک انسانها ادامهی عمر نیلوفر، آهو، درخت و سبوی آبند که از خواب به بیداری میرویند و ناباورانه عمر را با اندوهی انسانی که از جنس طبیعی زندگانی است ادامه میدهند؛ و آن کس که میکوشید بر لبهای کودکان یک سرزمین لبخند بکارد، سهم بزرگی از شکیبایی خود را در لبخندهایی بازمییابد که کودکان آن روز، یکی خود من، به دستهای خستهاش تعارف میکنند.
مادری به دستهایی میاندیشد که دیگر بر سبزه و درخت پیچک نخواهند بود، و نامی که از یادی به یادی پرواز خواهد کرد؛ دوری مفهوم زمینی خود را از دست میدهد و مسافر، رؤیای ماست که عمر است و او که پرستار عمر و رؤیاست هرگز از عمر و رؤیا تهی نمیشود، تا ما هستیم و رؤیا هست- این را قصههای کودکان خوب میدانند.
ما ایرانیان پیکر مرگ را به خاک یا آب میسپاریم، دفن نمیکنیم، میسپاریم؛ ما بر خلاف بسیار زبانها، که دفن کردن هر چه در خاک- از اشیا تا انسان- را با یک واژه تصویر میکنند؛ انسان را به نشانههای زندگانی میسپاریم، رهایی و پایان ناپذیری این فعل، که نقش ما را کمرنگتر از نقش دستهای انسان سپرده شده به آغوش خاک میکند، کمرنگتر از نقش خاک یا آب نیز، که امانت پذیرند و رها از ارادهی ما، نگاهی فلسفی است به ابدی شدن عطر نرگس بر خاکی که پذیرنده است؛ فاعل ما نیستیم، دستی است که سپرده میشود و رها، یادی که ملال نمیآورد، چراغ میافروزد.
و ما بسیار از دست دادهایم، و بسیار چراغ افروختهایم- در خانه و در غربت.
نسلی را که در روشنایی این چراغ بالیده است، سبز شده است و اندکی از ناممکنها را باور دارد، پروای داوری شدن نیست. ما برای ساختن جامعهای خوبتر برخاستهایم، جامعهای که انسان، هر فرد انسانی، در آن به نهایت ظرفیت خود برای خوشبختی برسد، و خوشبختی، چنان که ارسطو گفت، زیستن بر اساس فضیلت است؛ نسل جوان ایران سخت میکوشد خشونت را از فرهنگ سیاسی خود - از فرهنگ بالاتر خود - پاک کند تا فرهنگی خوبتر، با فضیلتتر، در دستهای تودههای بزرگ مردمان جاری شود؛ بنفشهها برای بهار آماده میشوند، و خورشید با انگورهای کال آشتی میکند تا برسند و شراب شوند، ما بیشماریم، پیروز خواهیم شد و مادران سوگوار در نوشکامی سبزمان لبخند خواهند زد.
ماندانا زندیان
دی یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی
-------------
* برگرفته از غزلی از مولوی
* هیچ کس در زندگی خصوصی ، امور خانوادگی ، اقامتگاه یا مکاتبات خود نباید مورد مداخلههای خود سرانه واقع شود و شرافت و اسم و رسمش نباید مورد حمله قرار گیرد . هر کس حق دارد که در مقابل این گونه مداخلات و حملات ، مورد حمایت قانون قرار گیرد.