ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 01.09.2010, 8:21
مسلمانی پدر من و مسلمانی این‌ها

جواد طالعی
پدرم مسلمان و سید بود. اما نه مسلمانی‌اش به مسلمانی امروز ایران شباهت داشت و نه سید بودنش به سید بودن مردی که مدعی رهبری آنان است.

پدرم مسلمان و سید بود. نماز و روزه‌اش، هرگز ترک نشد. اما مهمتر از آن، عبادت را در خدمت به خلق می‌دید و دائم در حال حرام و حلال کردن رزق روزانه خود و خانواده‌اش بود. تمام عمر، به اندک ساخت و ما دوازده فرزندش را با ساختن به اندک عادت داد. اما هرگز نان حرام را به سفره راه نداد.

وقتی آیت‌الله خمینی با ادعای "عدل علی"، به ایران بازگشت، پدرم، که بیست سال بود از همان معاش اندک سهم امامش را برای او می‌فرستاد، نیش و کنایه‌های ما را ندیده گرفت و به بسیج محله پیوست تا به خیال خودش، بیشتر به خلق عبادت کند. دو هفته بعد، برآشفته به خانه آمد و فریاد کشید: یک مشت لات و قمه کش را جمع کرده‌اند و اسمش را گذاشته‌اند بسیج.

ما، شادمان شدیم که پدر، به این سرعت، حقیقت را دریافته است.

دو سه ماهی بعد، دریافتیم که پدر بازنشسته ما، با وساطت برادرزاده‌اش، کمر به خدمت بنیاد تازه پای مستضعفان بسته است، با این خیال که در اینجا می‌تواند به مستضعفان خدمت کند.

باز، همه ناراحت شدیم که چرا پدر دوباره فریب خورده است. اما خدمت در بنیاد مستضعفان هم، چند ماهی بیش به درازا نکشید. پدر، یک روز، باز برآشفته به خانه آمد و فریاد کشید: یک مشت دزد بی شرف جمع شده‌اند اینجا و هرچیزی را که در خانه‌های به قول خودشان طاغوتیان مصادره کرده‌اند، دارند مفت و مجانی بین خودشان تقسیم می‌کنند.

یک پسرش را به زندان انداختند و در چهل سالگی سکته دادند. من و یک پسر دیگرش را، به اتهامات واهی اخراج کردند. سه پسر دیگرش را، برای انتقام کشی، همزمان و برخلاف قانون نظام وظیفه، به نوک جبهه جنگ فرستادند. خون دل می‌خورد و در تردید می‌سوخت، اما همچنان سهم امامش را به خمینی می‌رساند. تا آن که در غروب یک روز تابستانی، ردیف بادمجان‌هائی را که به ضرب شلاق از کتف تا کمر من ردیف کرده بودند، نشانش دادم و گفتم: "بفرمائید آقاجان. این هم پاداش سهم امام‌هائی که به آقا داده اید".

از درد من، چهره در هم کشید. لعنتی بلند فرستاد. از کسی اسم نبرد. نفهمیدم به چه کسی لعنت فرستاد. به اتاقش رفت و قامت به نماز بست.

پدرم مسلمان و سید بود. اما نه مسلمانی‌اش به مسلمانانی شباهت داشت که امروز کمر به نابودی خلق بسته‌اند و نه سید بودنش به کسی که آنان را رهبری می‌کند. برای او، تا پایان عمر، حرام، حرام ماند و عبادت بجز خدمت خلق نبود.

در سال‌های پایان عمر، برای سرگرمی و افزودن بر درآمد مختصر بازنشستگی، مغازه کوچکی دست و پا کرده بود و در آن فراورده‌های پلاسکو را می‌فروخت. جائی که زندگی می‌کرد، پر شده بود از کارگران زحمتکش افغان، که با دستمزدی اندک، سه برابر کارگران ایرانی کار می‌کردند تا بتوانند هزینه زندگی خانواده‌هاشان را در افغانستان جنگ زده و ویران تامین کنند. بیشتر در ساختمان‌های نیمه تمام و بی در و پیکر می‌خوابیدند و می‌ترسیدند که اگر دسترنج اندکشان را در جیب خود نگه دارند، قربانی طمع همکاران فقرزده خودشان شوند. پول‌هاشان را نزد پدر به امانت می‌سپردند و وقتی می‌خواستند به میهنشان بازگردند، پس می‌گرفتند.

یک روز، به دیدار پدر رفته بودم. نشسته بودیم به حرف زدن از اینجا و آنجا. می‌دانستم که زیر فشار قرض خانه‌ای است که تازه خریده است. یک کارگر افغان وارد مغازه شد. سلام گفت و دست به سینه در همان آستانه ایستاد. پدر گفت: "انشاء الله عازم ولایتی؟"
مرد افغان سری به علامت تایید تکان داد. پدر کشوی میزش را گشود. کتابچه‌ای بیرون کشید، ورق زد، چرتکه انداخت و گفت: "خدا برکتش رو زیاد کنه. هفت تومن پیش من دارید". بعد، بسته‌ای اسکناس را شمرد و گرفت به طرف مرد افغان: "بشمرید لطفا".
- احتیاجی نیست آقا. شما تا حالا واسه هیچکی کم نذاشتین.
- با این حال، بهتره بشمرین. آدم جایز الخطاس.
مرد افغان شمرد: "این که زیاده آقا".
- نه زیاد نیست. درسته.
- چرا آقا زیاده. هفت هزار و سیصد تومنه.
- سیصد تومنش سودشه. باهاش جنس خریدم و فروخته م. نصف سود معامله مال شماس.
مرد افغان اصرار داشت که سیصد تومان را پس بدهد: "آقا! این چه حرفیه. شما پول منو پیش خودتون نگه داشتین. من باید یه چیزی به شما بدم". پدر، دوباره برایش برکت آرزو کرد و خواست که برود.

مرد افغان رفت. خطوط چهره‌اش برای همیشه در ذهن من ماند. احساس سرفرازی کردم. پیش از آن، بارها، با شرمساری عمیق، برخوردهای زشت برخی از هم میهنانم را با افغان‌های زحمتکش دیده بودم. این بار خوشحال بودم که یک افغان، خاطره خوشی را با خودش می‌برد.

بعدها فهمدیم که پدر، مدت‌ها امین ترین امانت دار کارگران زحمتکش افغان محله خودش بوده است.

چهره آن کارگر زحمتکش افغان را، سی سال بعد، امشب در فیلمی می‌بینم که روی فیس بوک گذاشته‌اند. در یک بازداشتگاه، که معلوم نیست کجای سرزمین نفرین شده من است:
حدود دویست مرد افغان را به صف کرده‌اند. صدائی فرمان می‌دهد: "بزن. دودستی بزن. محکم بزن".

و مردان افغان می‌زنند. دو دستی می‌زنند. محکم می‌زنند. توی سر خودشان می‌زنند.
صدا دوباره بلند می‌شود: "حالا تو سر نفر جلو بزن. دو دستی بزن. محکم بزن. محکم. محکم، محکم تر".

و مردان افغان می‌زنند. دو دستی می‌زنند. محکم می‌زنند. محکم تر می‌زنند. توی سر هموطنان خودشان می‌زنند که در ردیف جلو بر خاک نشسته‌اند.

صدا دوباره می‌آید:"حالا پاشین. بزنین. دو دستی بزنین. محکم، محکم، محکم تر بزنین. توی سر خودتون بزنین."

مردان افغانی می‌زنند. توی سر خودشان می‌زنند.

بنشینین. بزنین. پاشین. بزنین. بنشینین، بزنین. پاشین، بزنین.

کنار کسی که فرمان می‌دهد. کسی دائما می‌خندد. حالا، صدای او را می‌شنوم:"بگو بگن که غلط می‌کنن دوباره بیان ایران".

صدای اصلی: "محکم، محکم تر. با صدای بلند بگین: دیگه غلط می‌کنم بیام ایران".
افغان‌ها، محکم توی سرشان می‌کوبند: "دیگه غلط می‌کنم بیام ایران". صدای دوم، کیف کرده است. بلندتر می‌خندد. بعد می‌گوید: "بسشونه. ولشون کن. گناه دارن".
تصویر سیاه می‌شود.

به یاد آن کارگر افغان می‌افتم و امین ایرانی‌اش که پدر مسلمان و سید من بود، که نه مسلمانی‌اش به مسلمانی اینان می‌مانست و نه سید بودنش به سید بودن کسی که مدعی نیابت امام زمان اینان است.

آقای سید علی خامنه‌ای، اگر فیلمی را که من دیده‌ام ندیده باشد، با این همه بی‌خبری، باید خودش خودش را کنار بگذارد. اما اگر دیده باشد و سکوت کند، حتما یکی از مخاطبان لعنتی است که پدر مسلمان و سید من، سی سال پیش، بر سر سجاده حواله کرد.

و شما، اگر هنوز فکر می‌کنید مسلمانی چیز خوبی است، لطفا این فیلم را ببینید. اگر از سنخ همان مسلمانانی نباشید که مردانی غریب و بی‌پناه را وادار می‌کنند توی سر خودشان و هموطنانشان بزنند، حتما طور دیگری فکر خواهید کرد.






نظر کاربران:


Salam Taleei e aziz!
I had a father exact like yours, and am agree with you that Islam is not the onely factor that drives to en #govermental"crime. But I suppose that the islamic system does mach as the best form for en criminal organization as known as islamic repoblic of Itan. My sugestion is to seperate suvernity from religeon. And to unligimate all kinds of relgious tax " sahme emam" for en social grup as kown as "Seied" I don,t think that you use the title of Seied before you name do you? It is a kinde od racist I blieve. At the end I want to remind the commetator not to compare Shah with Faghih , not because that I would support Monarky, but because that Sha was much civilized person and we hade en comppletly civilizwed system during Pahlavi.
We are actually lying if we compare Khomeini/Kahmenei with Shah. Excuse me for my bad English because it is my third languge. Sincerly yours Viva
Democracy Viva Secularism


*

سلام آقای طالعی!
من ارزش یک موی ریش پدر سید و مسلمان شما را برتر از هزاران به ظاهرآدم بی اعتقاد به دین هم میدانم. سالها پیش که به آلمان پناهنده شدم در اردو گاهی با دیگر پناهندگان ایرانی زندگی را میگدراندم. اغلبشان یا دینی نداشتند و یا اگر داشتند چندان برایشان جدی نبود. در میان ایرانیان بی دین یا بی خیال دین، کم آدم بی شرف ندیدم.
جوانی بین ما بود که تره هم برای دین یاآیئنی خرد نمیکرد. از خاطرات سربازیش در مرز ایران و افغانستان تعریف میکرد: "اقغانها را در چادر های پاره پوره در بیابانی جمع کرده بودیم. حسابی با کتک ازشان پدیرایی میکردیم. دستور داده بودیم زمین را کنده و جاهی بعنوان توالت برای خود درست کنند. برای بیش از سیصد نفر افغانی، با زن و بچه فقط یک توالت. اجازه نمیدایم که چاه توالت های بیشتری بکنند. مجبورشان میکردیم هر صبح بازن بچه در صف دراز همان یک توالت صحرایی بایستند. زجر انها خیلی حال میداد .
باید یاد میگرفتند که مرز ایران زمین را پاس بدارند و مثل یک گله گاو از ان عبور نکنند. موظف بودیم هفته ای یکبار آنان را حمام کنیم. در سرمای زمستان، با ماشین آب پخش کن آب سرد برروی انان میپاشیدیم. عداه ای را که فرار میکردند با کتک مجبور به ایستادن زیر شلنگ آب سرد میکردیم. از عجز و لابه آنها لذت میبردیم. "
آقای طالعی، این تنها بخشی از خاطرات این آدم ظاهرا بی دین بود. از نقل قسمتهای فجیع تر ان معذورم. این ادم با دروغهایی که ساخته بود قبل از همه پاس پناهندگی گرفت. از او پرسیده بودم که آیا همه این کارها را به دستور مقامات بالاتر انجام میدادید؟ اوبا زهر خندی تمسخر امیز جواب داد که " نه. خود سرانه این کارها را میکیردیم. مقامات بالا تر هم میدانستند ولی چیزی نمیگفتند. زیرا آنها هم افغانی را آدم حساب نمیکیردند."
آقای ظالعی، خواستم بگویم که دنائت و پلشتی از اعتقاد به دین یا بی دینی زائیده نمیشود.رذالت در افراد غیر مدهبی هم کم نیست. برای من در اساس بین خامنه ای و شاه فرقی نیست. هردو با شدت و ضعف ، حقوق مردم را زیر پا گداشتند. کم نبوده امثال پینوشه ها که با بی دینی و در عین سکولار بودن، جنایاتی این چنین وحشتناک مرتکب شده اند.
مثال های فراوانی در این باره هست. برای من امثال پدر شما به هزاران بی دین مدعی سکولاریسم ، شرف دارند. از همین روست که معتقدم باید از مسلمانانی که در برابر پلشتی و دیکتاتوری ایستاده و هزینه میدهند و فداکاری میکنند جمایت کرد. انسانهای مدافع آزادی و دمکراسی و حقوق انسانی دریک طرف و انسانهای در خدمت دیکتاتوری و پلشتی در طرف دیگر. بی دین یا با دین بودن آنان مطرح نیست. این اقای خامنه ای است که میکوشد خط شقه کننده دینداری و بی دینی را به جنبش ضد استنبدادی مردم تحمیل کند.