ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 03.08.2010, 22:20
«که نو باش تا هست گیتی کهن»*

ماندانا زندیان
سده‌ای می‌رفت و ما همچنان از پشت شیشه‌های کدر آب را نگاه می‌کردیم؛ غافل نبودیم، می‌دانستیم ماهیان در پی آب تازه اند، می‌دانستیم، ولی باورنداشتیم؛ خود را - دست‌های خود را- باورنداشتیم؛ سترون بودیم.

ما صد سال صدای بال زدن پروانه‌ها را شنیده، رهایی رنگ را بر بال‌های پرواز خیال پنداشته بودیم. باغ را خواب ربوده بود و مهتاب از پشت آن شیشه‌های کدر انگار نمی‌توانست شب را زلال کند، یا چشم‌های ما در ابر، در تیرگی شیشه‌های قدیمی، گم بود و پیش رو را نمی‌توانست دریابد.

اما نور کبودی آسمان را شکافت و رؤیاهای نیاکان ما را بر خاک نقش کرد. رؤیاهایی چنان روشن که آینه را صیقل داد و ما در آینه خود را دیدیم، دست‌های خود را دیدیم، و روشنایی و رنگ را باورکردیم. جامه‌ای از صبح پوشیدیم و خواستیم روزی سزاوار خورشید پرچممان بیافرینیم؛ ما خواستن را به رؤیا، رؤیا را به آرمان، و آرمان را به امید رساندیم؛ و این همه را به خرد- که امید آمیخته به خرد توانایی است.

رگبار رؤیاهای چندین نسل در رگ‌ها ما جاری بود. دست‌های ما نور بود، ما نور را میان چمن زیر درختان کاشتیم و دست‌های شهر روشن شد، گرم شد و جاری گشت.

نیاکان ما صد و چهار سال پیش، خواستند و کوشیدند دست‌های شهر را از پلیدی واپس ماندگی پاک کنند و اندیشۀ نوگری و نوسازندگی را با پالودن هر چه بر آن خاک نفس می‌کشید، از سیاست و اقتصاد تا نظام‌های ارزشی و اخلاقی، در فرهنگ ما جایگیر سازند. نوگری و نو سازندگی را انجامی نیست، تعریف فرد انسانی و جامعه- آنچه هستند و آنچه می‌توانند باشند- پیوسته تازه می‌شود و تازه‌تر شدن را چالش می‌کند.

صد و چهار سال پیش نیاکان ما راهی جز نوسازی جامعه ایرانی نداشتند و طرفه آن که زمینه‌های سیاسی (بی‌خردی و بی‌کفایتی حکومت، از دست رفتن استقلال کشور، محروم ماندن مردم از حق خویش بر ادارۀ جامعه)، اقتصادی (سپردن سرمایه و تولید کشور به دست کشورهای دیگر و فروپاشیدن هر چه صنعت داخلی، بی ارزش شدن پول، فقر چیره بر جامعه و تشریفات جاری در دربار و سفرهای درباریان- از دست رفتن موجودیت ملی) و فرهنگی (آشنایی لایه‌های روشنفکر جامعۀ ایرانی با جهان و نگریستن به فرهنگ بزرگ تر و روزآمدتر و تلاش برای شناساندن خوبی‌های آن به مردمان درون از هر راه ممکن) جنبش مشروطه چنان فراهم است که ما نیز در متنی مانند آن روزها، راهی جز نوسازی ایران امروز نمی‌بینیم- نوسازی همه چیز و هرچیز، بیش از همه پالایش فرهنگ و اخلاق تا هرکجا که دست می‌دهد تا ایران به آنچه سزاوار است، آنچه در اندیشه و عاطفه ملت ایران است نزدیک تر شود- نزدیک ترین ممکن؛

نیاکان ما بهترین خواست‌های جامعه را در هیأت راهبر دنبال کرده بودند؛ راهبری که آرمان بود، واژه بود، گفتمان بود و زاییده و پرورده برای پالوده شدن، نقد شدن، دیگرگون شدن- رها شدن از هر چه تنگی و واپس ماندگی. اندیشۀ رسیدن به جهان، آرزوی آزادی‌های فردی و بازگرداندن حق مردم را بر ادارۀ جامعه در خود و با خود می‌آورد، چنان که احترام به قانون و عدالت اجتماعی را در کشوری مستقل که می‌خواست خاکش و هرآنچه بر آن می‌روید به بالیدن دست‌های ملتش تا خورشید یاری دهد.

در روزگار گستردگی و چیرگی ارتباطات در فضای انگاری و واقعی هر دو، جامعه ایرانی از بسا لایه‌های آن تنگی‌ها و دشواری‌ها رهیده است و می‌رود تا خورشید را و سپیده را به درفش خود بازگرداند. آگاه شدن و آگاهی رساندن، گسترش ارتباط‌های اجتماعی، آمیختن خرد و امید تا ته ظرفیت این مفاهیم، ایستادن بر گرد اعلامیۀ جهانی حقوق بشر که روح گفتمان سیاسی جنبش سبز است، و استواری و پایداری بر مبارزۀ متمدن، خشونت پرهیز، دشوار و طولانی در برابر رژیمی سخت واپس گرا، بی رحم و غیر انسانی، دست‌های ما را به خورشید و خورشید را به کشور ایران خواهدرساند؛ که هر چه هست برای توسعه و پیشرفت کشور ایران است.

ما در این صبحگاه به امید نیاز داریم. روزهای ما به درخت و پروانه و نور آراسته است. ما مردمانی که سال‌ها آینه و خود را فراموش کرده بودیم، امروز رها از هر چه گذشته، در آینه می‌نگریم و چشمان یکدیگر را باز می‌شناسیم. چشم‌های ما، پروانه‌هایی که یک سال است از هر چه تنگی می‌رهند- هربار گسترده‌تر، زنده‌تر، خوشرنگ‌تر، دیگرگونه‌تر- از خود گذشته‌اند، رد شده‌اند؛ دست‌های ما، پی آن خورشیدند که قلب کشورمان را سپید نگاه می‌داشت.

انقلاب مشروطه ایران صد و چهار ساله می‌شود و کبوتران تدبیر و تجربۀ صد و چهار سال پرواز را به روی آینه‌های شهر می‌پاشند، نگاه ما به فرداست، به صبح، به خورشید؛ و موسیقی آفتاب مسیر پرواز را هموار می‌کند: «دوست می‌دارم آن را که آیندگان را برحق می‌کند و گذشتگان را نجات می‌بخشد؛ زیرا می‌خواهد جان بر سر کار کنونیان نهد... و آن را که فضیلت خویش را خواهش و سرنوشت خویش می‌سازد زیرا که فضیلت خواست فراشُد و خدنگ اشتیاق است»*


ماندانا زندیان
امرداد یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی

-------------
* برگرفته از شاهنامۀ فردوسی
* چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگاه، تهران، ۱۳۸۸