ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 01.08.2010, 18:17
قصه‌ای کوچک برای آقای خامنه‌ای

محمد ارسی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

آنهایی که با دقت و ریزبینی بر تحولات جاری ایران می‌نگرند، در این نکته‌ی بس مهم، هم نظراند که شخص شما آقای خامنه‌ای در دام تشکیلات حزب پادگانی سرداران و سرهنگانی که احمدی‌نژاد و شرکایش را سر کار آورده‌اند، سخت گرفتار آمده‌اید...

می‌گویند، همه ارتباطات درونی و بیرونی بیت رهبری، هم اکنون تحت کنترل کامل عوامل حزب پادگانی یا حزب ولایت حاکم بر ایران قرار گرفته، به گونه‌یی که هرگونه تماس و ارتباط عادی نیز غیر ممکن گشته است...

حال، گمانه زنی درباره سرنوشت شما شروع شده.

شماری از روشنفکران رابطه شما با احمدی‌نژاد را شبیه رابطه‌ی هیندنبورگ و هیتلر، می‌دانند...

اما مردم عادی می‌گویند که حزب پادگانی، رهبر معظم را خانه‌نشین و منزوی خواهد کرد به گونه‌یی که تنها از او نامی باقی خواهد ماند...

برخی نیز براین نظرند که، اصلا کار به آنجا نخواهد کشید، بل به زودی آقا را با ترور نابود خواهند کرد و سخنانی ازین دست که صد البته همه گمانه زنی است....

نویسنده سطور، بر این عقیده است که اگر با تحلیل و تفسیر سیاسی نتوان به این پرسش مهم، پاسخ روشن داد، در ادبیات معاصر ایران و جهان، نوشته‌ها و داستانهایی هست که به این سوال ملی و عمومی مردم ایران پاسخی پیامبرانه داده است.

مثلا دینو بوزاتی (Dino Buzzati) نویسنده ایتالیایی در داستان "موشها" که شیرین خجسته آن را به فارسی برگردانده از سرنوشت خانواده "کوریو" به گونه‌یی می‌نویسد که انسان در حین خواندن، بی‌اختیار به شما می‌اندیشد...

"موشها"

ماجرای کوریوها چیست؟ در خانه‌ی قدیمی شان خارج از شهر "دوگانلا" چه می‌گذرد؟ از سالها پیش هر تابستان میهمانم می‌کردند، اما امسال برای نخستین بار بی خبرم گذاشته‌اند. نامه جیوانی هم چیزی را برایم روشن نمی‌کند، نامه‌ای غریب که تنها در چند سطر به مشکلات و گرفتاریهای خانوادگی اشاره‌ای مبهم می‌کند و دیگر توضیحی نمی‌دهد.

امروز برای نخستین بار ناگهان خود را با خاطره‌ها‌ی قدیمی رو در رو یافتم و پیش آمدهایی که در آن دوران جزیی و پیش پا افتاده بنظر می‌رسیدند رنگی دیگر گرفته‌اند. مثلا این یکی:

در یک تابستان دور، مدتها پیش از جنگ، دومین باری که میهمان کوریوها بودم...
در اطاقم که طبقه دوم خانه قرار داشت و پنجره اش رو به باغ باز می‌شد – همان اطاق هرسالی – خلوت کرده بودم و آماده خواب می‌شدم که ناگهان صدای خفیفی شنیدم. از پایین در صدای خرت خرت می‌آمد.
در را باز کردم. موش بسیار کوچکی از میان پاهایم به آنسوی اطاق گریخت و زیر کمد مخفی شد. با ناشیگری فراوانی یورتمه می‌رفت، طوریکه بسادگی می‌توانستم بگیرمش. اما آنقدر ظریف و شکننده بود که...

صبح روز بعد بی‌هیچ اندیشه‌ی قبلی جریان را برای جیوانی بازگو کردم.
با حواس پرتی پاسخ داد "بله می‌دانم. موشها گهگاه در خانه گردش می‌کنند."
- "آنقدر کوچک بود...احساس کردم نمی‌توانم مثل یک آدم ظالم آن را...
- آره می‌فهمم ... مهم نیست.
و موضوع را عوض کرد، طوریکه بنظر می‌آمد گفته‌های من آزارش می‌دهد.

سال بعد، شبی حوالی نیمه شب یا اندکی پس از آن در حال ورقبازی بودیم که صدایی فلزی، شبیه به "کلاک، کلاک، یا صدای فلز از اطاق پهلوی، یعنی اطاق نشیمنی که در آن ساعت شب خالی بود بگوش رسید. نگران شدم.
- "صدای چی بود؟"
- جیوانی در حالی که طفره می‌رفت پاسخ داد "من که چیزی نشنیدم".
و خطاب به زنش پرسید "الفا، تو صدایی شنیدی؟"
الفا که کمی سرخ شده بود جواب داد "نه. چطور مگه؟"
گفتم "اما بنظرم از آن طرف...از سالن، صدایی مثل بهم خوردن دوشیی فلزی می‌آمد".
آنها بسیار دستپاچه بنظر می‌رسیدند.
- "اه...مثل اینکه نوبت ورق دادن من است، نه؟"
هنوز صدای ده دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای جیغ یک حیوان بگوش رسید.
- "بگو ببینم جیوانی، تله موش گذاشته اید؟"
- "من که چیزی نمی‌دانم. تله موش گذاشته اید؟"
الفا گفت "شما چتان شده؟ ... خیال می‌کنید اینجا چقدر موش دارد؟"

سالی دیگر هم گذشت – تازه وارد خانه شده بودم که چشمم به دو گربه‌ی براق و باشکوه افتاد. هر دو پر از نیرویی خارق العاده بودند، گربه‌های پلنگی با عظلات نیرومند و پوست نرم و مخملی، شبیه پوست گربه‌هایی که فقط از موش تغذیه می‌کنند.
به جیوانی گفتم "مثل اینکه بالاخره دست بکار شده‌اید. حتما حسابی کشتار می‌کنند و هرگز بابت بیکاری حقوق نمی‌گیرند".
جواب داد "به! اگر مجبور بودند فقط از موش تغذیه کنند که ببیچاره‌ها تا به حال..."
- "ظاهرا که خوب چاق و چله اند".
- "بله چون ما ازشان مواظبت می‌کنیم. می‌دانی، در آشپزخانه هر چه بخواهند می‌خورند."

سالی دیگر هم گذشت. مثل همیشه برای گذراندن تعطیلات تابستان بمنزل کوریوها رفته بودم که بار دیگر گربه‌ها را دیدم. اما هیچ شباهتی به سال گذشته نداشتند: همه نیرویشان را از دست داده بودند و لاغر و فرسوده و از نفس افتاده بنظر می‌رسیدند. دیگر در اطاقهای مختلف خانه نمی‌چرخیدند، بلکه با حالتی سرافکنده و خالی از ابتکار مدام میان پاهای آقا و خانم چرت می‌زدند. نگران شدم.
- گربه‌ها مریضند؟ چرا اینقدر لاغر شده اند؟ مگر دیگر موش نیست که بخورند؟"
جیوانی کوریو با حرارت پاسخ داد "آی گفتی! اینها احمق ترین گربه‌های روزگارند. از وقتی در خانه موش پیدا نمی‌شود بهیچ خوراکی قانع نیستند. می‌دانی، دیگر حتی یک موش هم در این خانه پیدا نمی‌شود." و در حالیکه با رضایت می‌خندید از اطاق بیرون رفت.
کمی بعد، جیورجیو، فرزند ارشد کوریو‌ها دستم را گرفت و مانند کسی که خیال توطیه داشته باشد مرا به کناری کشید.
- "میدانی چرا می‌ترسند؟"
- کی‌ها می‌ترسند؟"
- "گربه‌ها. گربه‌ها می‌ترسند. پدر مایل نیست درباره اش صحبت کنیم. آخر ناراحتش می‌کند. با این حال راستش اینست که گربه‌ها می‌ترسند."
- "از چه می‌ترسند؟"
- "خوب معلوم است، از موشها. سال گذشته این حیوانهای کثیف ده، دوازده تا بیشتر نبودند، اما حالا صدتا هم بیشترند آنهم نه موشهای کوچک سابق. آدم باورش نمی‌شود. از موش کور هم بزرگترند. پشم‌هایشان هم زمخت و انبوه شده و سرتا پا سیاهند. اصلا گربه‌ها دیگر جرات نمی‌کنند به بآنها حمله کنند."
- "و آنوقت شماها هیچ کاری نمی‌کنید؟"
- "خوب معلموم است که باید کاری کرد. اما پدر اصلا نمی‌تواند تصمیم بگیرد. نمی‌دانم چرا ولی انگار این موضوعی شده که همه کوشش می‌کنند صحبتش را بمیان نیاورند چون پدر را خشمگین می‌کند".

سال بعد صداها از همان شب اول بلند شد. سر و صدای تاپ و تاپ طبقه بالا چنان کوبنده بود که سقف را به لرزه در می‌آورد. باین می‌مانست که جمعیت دیگری در حال دویدن باشند، حال آنکه من خوب می‌دانم طبقه بالا خالیست و کسی در آن زندگی نمی‌کند. آنجا انبار غیر قابل سکونتی است که مبلهای کهنه، صندلی و اشیا بی ارزش دیگر پر شده.
با خودم گفتم عجب سواره نظامی! مثل اینکه موشها باندازه خرس شده‌اند!
چنان هیاهویی بود که بسختی بخواب رفتم.
فردا سر میز صبحانه پرسیدم:
- "آخر شما برای این موشها فکری نمی‌کنید؟ دیشب در انباری بالاخانه مجلس رقص براه انداخته بودند!"
و همان دم چشمم بصورت جیوانی افتاد. با حالتی مبهم گفت:
- "موشها؟. کدام موشها؟ خدا را شکر که دیگر در این خانه موش پیدا نمی‌شود." و پدربزرگ و مادربزرگ که به مبالغه افزودند "موشهای افسانه ای. خیالی خواب دیده‌ای جانم."
- "با این وجود و بی آنکه مبالغه‌ای در کار باشد از من بپذیرید که دیشب واقعا انقلابی برپا کرده بودند. سقف زیر پایشان می‌لرزید."
جیوانی به فکر فرو رفت.
- "میدانی، مسله‌یی هست که هرگز با تو در میان نگذاشته ام نمی‌خواستم ناراحتت کنم، ولی حقیقتش اینست که این خانه محل رفت و آمد ارواح شده. منهم اغلب صدایشان را می‌شنوم انگار بعضی شبها شیطان به جلدشان می‌رود."
زدم زیر خنده.
"دیگر بس است. خیال می‌کنی با بچه طرفی؟
قصه‌ی ارواحت را برای خودت نگه دار. شکی ندارم که از بالا صدای دویدن موش می‌آمد. آنهم موشهای بزرگ، موش کور، موش خرمایی... راستی چه بلایی بر سر گربه‌های براقت آمده؟ دیگر پیدایشان نیست."
- "حالا که می‌خواهی بدانی... ولشان کردم بروند. اما تو که مدام در فکر موشها هستی. انگار از چیز دیگری نمی‌توانی صحبت کنی. هرچه باشد این خانه یک ویلای بیرون شهر است و نمی‌شود کاملا..."
- شگفت زده و به او خیره شدم: جیوانی که مردی آرام و مهربان بود، پس چرا با چنین خشمی با من مواجه می‌شد؟
اندکی بعد، باز هم جیورجیو فرزند ارشد خانواده واقعیت را با من در میان گذاشت.
- "بحرفهای پدرم توجه نکن. صدایی که شنیدی از دویدن موشها بود. ما هم خودمان گاهی از شدت سر و صدا خوابمان نمی‌برد... اگر آنها را می‌دیدی....دیگر موش نیستند، هیولا شده‌اند. مثل ذغال سیاه با پشم‌های زمخت و سیخ سیخ، مثل شاخه‌های درخت. راستش در مورد گربه‌ها هم ... بله، این موشها بودند که گربه‌ها را نابود کردند. یک شب که بخواب رفته بودیم که صدای معو معوی وحشتناکی بیدارمان کرد. توی سالن طوفانی برپا بود. همگی از رختخوابهایمان بیرون پریدیم، اما هرگز نتوانستیم گربه‌ها را پیدا کنیم... فقط جای دسته‌های پشم کنده شده و لکه‌های خون دیده می‌شد."
- پس چرا کاری نمی‌کنید؟ تله ای، زهری...نمیفهمم پدرت چرا هیچ اقدامی..."
- "نه، اینطور‌ها هم نیست. راستش این قضیه برایش مثل کابوس شده. حالا دیگر او هم می‌ترسه. وانمود می‌کنه که بهتر است آنها را تحریک نکنیم، مبادا وضع بدتر بشود. می‌گوید در هر حال نتیجه‌ای هم ندارد چون دیگر تعدادشان خیلی زیاد شده. بعقیده پدرم تنها کاری که می‌توان کرد آتش زدن انباری داخل باغ است...و گذشته از آن، می‌دانی چه می‌گوید؟ ممکن است بنظرت احمقانه بیاید، ولی او می‌گوید بهتر است چنین آشکار بآنها دشمنی نورزیم."
- "با کی‌ها؟"
- "با موشها. می‌گوید دیر یا زود وقتی تعدادشان بیشتر شد بفکر انتقامجویی می‌افتند، گاهی اوقات تصور می‌کنم که پدرم دارد دیوانه می‌شود. یک شب هنگامیکه او و مادرم یک سوسیس بزرگ را توی انباری پرتاب می‌کردند مچشان را گرفتم. اندکی خوراکی برای حیوانات عزیز کوچولو! از آنها نفرت دارند ولی در عین حال می‌ترسند و نمی‌خواهند خشمشان را برانگیزند."

و این وضع چندین سال دوام یافت، تا تابستان گذشته. در انتظار شنیدن سر و صدای همیشگی انباری مانده بودم ولی سکوت بر سراسر خانه حکم فرما بود. با خود گفتم، سرانجام به آرامش رسیدیم. تنها صدای قورباغه‌ها بود که از باغ بگوش می‌رسید.
صبح روز بعد در راه پله‌ها به جیورجیو برخوردم.
گفتم. "آفرین بر شما! چطور توانستید شرشان را بکنید؟ دیشب هیچ صدایی از انباری نمی‌آمد."
جیورجیو با لبخندی محو مرا نگریست و گفت" پس بیا، بیا برویم تا نشانت بدهم."
و مرا بسوی زیرزمین هدایت کرد. در آنجا گودال عمیقی بود که دهانه اش را با تخته‌ای بزرگ پوشانده بودند.
جیورجیو زمزمه کرد."آنها حالا این زیر هستند. چند ماهی می‌شود که همگی در گودال فاضلاب اجتماع کرده‌اند و فقطگهگاه چند تایی داخل منزل می‌شوند. همه آنجا هستند. گوش کن."
جیورجیو خاموش شد و صدایی بگوشم رسید که مشکل به وصف می‌آید: ازدهام، همهمه‌ای کر و کور، طنین ماده‌ای در غلیان یا تخمیر و آواهایی نامفهموم با جیغ‌های تیز، سوت، زمزمه.
چندشم شد. پرسیدم "چقدر هستند؟"
-"که می‌داند؟ شاید ملیونها. بیا نگاه کن. اما زود..."
کبریتی آتش زد، تخته را بلند کرد و آن را بداخل سوراخ پرتاب کرد. همه چیز را در برق آن لحظه دیدم. در سوراخی غار گونه هیاهوی متلاطم حجم‌های سیاهی که وحشیانه از سر و کول یکدیگر بالا و پایین می‌رفتند و در این ازدهام منفور، قدرت نوعی سر زندگی جهنمی که کسی را یارای نابودیش نبود. موشها! و چشمهایشان را دیدم. هزاران هزار نگاه که خبیثانه به بالا چرخیدند و شرارتشان برجای می‌خکوبم کرد. ولی جیورجیو با عجله تخته را برحای نهاد. واکنون جیوانی برایم نوشته است که ازین پس نمی‌تواند تابستانها میهمانم کند. چرا؟ بر آنها چه می‌گذرد؟ میلی مقاومت ناپذیر مرا به آنجا می‌کشاند: تنها چند دقیقه کفایت می‌کند تا بهمه چی پی ببرم. چند دقیقه، همین و بس. اما اعتراف می‌کنم که جسارتش را ندارم.

در این باره قصه‌های غریبی شنیده‌ام. آنقدر عجیب که بازگوکنندگانش دست آخر بگفته‌های خود می‌خندند. آخر نمی‌توانند همه چیز را باور کنند. تنها من هستم که نمی‌خندم. مثلا تعریف می‌کنند که پدربزرگ و مادر بزرگ مرده اند، که دیگر کسی از خانه خارج نمی‌شود و یکی از مردان مایحتاج کوریو را تهیه می‌کند، ولی بسته‌هایشان را در مرز بیشه می‌نهد. می‌گویند دیگر کسی نمی‌تواند وارد خانه شود، که خانه در اشغال موشهای عظیم الجثه است و خانواده کوریو به بردگی آنها درآمده.

یکی از دهاتیها که به ویلا نزدیک شده بود – ولی نه زیاد، چرا که یک دوجین از این حیوانات کثیف با وضعی تهدیدآمیزاز در ورودی مراقبت می‌کردند – می‌گوید که خانم الفا کوریو را دیده است. همسر دوستم، آن زن نرم و دوست داشتنی الفا در آشپزخانه، در کنار اجاق، در لباس خدمتکاران در دیگ بزرگی خوراک می‌پخته و موشهای گرسنه و حریض آزارش می‌داده‌اند. و الفا با دیدن مرد با دستهایش اشاره می‌کند که "بخودتان زحمت ندهید، دیگر خیلی دیر است. امید ما مدتهاست که مرده است."