ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 16.03.2005, 10:36
دوران جنگ‌های زنجیره‌ای

شکوه محمودزاده
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
چهارشنبه ٢٦ اسفند ١٣٨٣

پیشگفتار
هگل در کتاب "فلسفه تاریخ" خود می‌گوید: "هر واقعیتی معقول و هر معقولی واقعیت است". این جمله، که یکی از مشهورترین جملات تاریخ فلسفه بطور کلی است، بر این امر نظر دارد، که می‌توان عقلانی بودن هر واقعیتی را مورد بررسی و پژوهش قرار داد و در هر واقعیتی چهره عقل کل فلسفی را یافت و هر معقولی نیز در تاریخ و سیاست امکان واقعی شدن، یعنی تحقق بخشیدن به خود را دارد. این جمله، نتیجه‌گیری هگل از دوهزار سال تاریخ فلسفه و از چندین هزار سال تاریخ تمدن انسانی است، که در زمان او شناخته شده بود.
دانشمندان و پژوهش گران غربی بر سر این جمله هگل در زمان پس از مرگ او به دو دسته هگلیان‌های راست و هگلیان‌های چپ تقسیم شدند. هگلیان‌های راست براین باور بودند، که برابر این جمله "وضع موجود" وضعی عقلانی و معقول است و نباید در آن تغییری داد، زیرا این واقعیت نماد و نماینده تحقق روح مطلق هگلی در جهان واقعیت‌هاست و ازاینرو هر معقولی نیز می‌تواند به این واقعیت بپیوندد. هگلیان‌های چپ اما براین باور بودند، که این جمله تنها از نظر تاریخی می‌تواند درست باشد و واقعیت در تاریخ معقول می‌شود و می‌توان عقلانی بودن آن را نیز از دیدگاه تاریخی بیرون کشید و اثبات کرد و هر معقولی نیز می‌تواند در تاریخ آینده به واقعیت تبدیل شود و ازاینجاست که اندیشه مارکس در جهت تحقق بخشیدن به معقول در آینده معنا پیدا می‌کند.
در اینجا هدف من از بیان این جمله، نه تفسیر فلسفی و سیاسی و یا تاریخی این گفته، بلکه نشان دادن این امر است، که این جمله در همه جهان به این صورت صدق نمی‌کند. بنظر من در باره وضعیت کنونی خاورمیانه باید گفت: "هر نامعقولی واقعیت و هر واقعیتی نامعقول است". اگر ما به کشورهای خاورمیانه بنگریم، می‌بینیم، که این کشورها از تاریخ و فرهنگ درخشانی در گذشته برخوردار بوده‌اند و امروزه پس از طی یک دوره زوال و انحطاط تمدنی به دوران دیکتاتوری‌های خشن و سرکوبگر رسیده‌اند، که مردم این کشورها را با دولت‌هایشان بیگانه کرده است و از سوی دیگر بحران ژرف دیگری؛ یعنی بحران هویت نیز به این از خودبیگانگی دامن می‌زند. همه این کشورها یک دوران نوسازی آمرانه و غربی شدن در ظاهر را پیموده‌اند و از دودهه پیش با رویکرد به اسلام سیاسی و بنیادگرایی مذهبی بدنبال کشف هویت ازدست رفته خویش هستند. اما بجای رسیدن به تمدن اسلامی دیگر و رنسانسی دیگر به زوال و انحطاط دیگری راه برده‌اند. از سوی دیگر آمریکا با رویکرد جدید سیاست خود می‌خواهد در این منطقه طرح "خاورمیانه بزرگ" را اجرا کند و با زور ارتش خود دمکراسی را در این کشورها به کرسی بنشاند. و این آن واقعیت نامعقولی است، که حتی با عقلانیت غربی نیز هیچ رابطه‌ای ندارد. یعنی به زور و خشونت و قهر متکی است و البته می‌تواند از نظر خرد ابزاری، دمکراسی صوری را در این کشورها بوجود بیاورد، که نمونه آن را در انتخابات عربستان سعودی و اعلام انتخابات آزاد در مصر دیدیم. اما انتخابات و دمکراسی واقعی رویکردی است، که باید از درون خود این جوامع بجوشد و با اشغال نظامی اساسا نمی‌توان بدان دست یافت.
بنابراین "نامعقول واقعی" این کشورها رژیم‌های خودکامه و دیکتاتوری هستند، که هیچگونه مشارکت مردم در سرنوشت خویش را برنمی‌تابند و با مشت آهنین حکومت می‌کنند و از سوی دیگر آمریکا در این منطقه دولت‌های ملی ضعیف می‌خواهد، تا بتواند امپراتوری خود را در این منطقه بنیاد گذارد و سرمایه جهانی بتواند براحتی در این کشورها حرکت کند و دولت‌های ضعیف ملی این منطقه نیز نتوانند با دیکته شرایط جدید سیاسیو اقتصادی و فرهنگی مبارزه کنند و این آن "واقعیت نامعقولی" است، که در انتظار ملت‌های این منطقه است، اگر که آنان بخود نیایند و سرنوشت خویش را در دست خود نگیرند.
نمونه عراق در اینجا نمونه بسیار جالبی است. از یکسو رژیم صدام حسین "نامعقول واقعی" بود، که برای دودهه مردم عراق و منطقه را در ترس و وحشت فرو برده بود و با مشت آهنین حکومت می‌کرد و حکومت اقلیت سنی عرب او، شیعیان و کردها و بسیاری از اعراب سنی را نیز بشدت زیر فشار قرار می‌داد و آنها را سرکوب می‌کرد و همسایگان خود را نیز تهدید می‌کرد و مورد حمله قرار می‌داد. از سوی دیگر دولت آمریکا به زمامداری جرج دبلیو بوش بمثابه "واقعیت نامعقول" با شعار دمکراسی و تامین صلح جهانی به عراق حمله کرد و طرح "خاورمیانه بزرگ" را ریخت، که در واقع می‌خواهد منافع آمریکا را، که لزوما با مناقع ملت‌های منطقه سازگار نیست، در این منطقه جاری کند و در واقع منطقه را بیش از پیش بی ثبات کند، تا خود بتواند بعنوان تضمین کننده ثبات منطقه جلوه گر شود و حضور نظامی خود را در منطقه توجیه کند.
ازاینرو باید بگوییم، که جمله هگل چه بصورت دریافت مثبت و چه بصورت دریافت منفی (که من آن را در مورد خاورمیانه ارایه می‌دهم) از اعتبار جهانشمولی برخوردار است و می‌توان با آن روند تاریخ و سیاست را تفسیر کرد.

واقعیت نامعقول و نامعقول واقعی
بسیاری از مشاهده‌گران و تحلیل‌گران ویژگی برجسته سیاست آمریکا در خلیج فارس را نوسان دائمی و پیش بینی ناپذیر این سیاست می‌دانند. این نوسان در مورد عراق بسیار بارز بود، زیرا آمریکا این کشور را در جنگ علیه ایران تا بن دندان مسلح کرد، و پس از آن می‌خواست با دو جنگ؛ یکی در سال ١٩٩١ و دیگری درسال ٢٠٠٣ این کشور را خلع سلاح کند. چنین بنظر می‌رسد، که بنیان سرکردگی آمریکا در خلیج فارس، برمبنای یک سری از بی فکری‌ها و اقدامات بدون تدبیر دورنگرانه استوار شده سات، و می‌توان حدس زد، که جنگ آمریکا علیه عراق در سال ٢٠٠٣ تنها با انگیزه اقدام نظامی آغاز شده است و نه با یک برنامه سیاسی، و در این راه جناح تندروهای کابینه بوش، یعنی دونالد رامسفلد و معاون او پل ولفوویتس و مشاور آنها ریچارد پرل نظر خود را در برابر بخش "عاقل تر" کابینه به کرسی نشاندند. البته این نظر نیز وجود دارد، که جرج دبلیو بوش می‌خواست، کاری را که پدرش آغاز کرده بود، به انجام رساند. همه این تفسیرها و فرض‌ها از آنجایی برمی خیزند و براین باور استوار هستند، که دولت آمریکا در سیاست مربوط به خلیج فارس، هیچ برنامه روشن و اهداف روشن و مشخصی ندارد و این سیاست به مسائل و انگیزه‌های شخصی اعضای این دولت مربوط می‌شود. البته این نظر را نمی‌توان نادیده گرفت، اما این نظر از همه نظرات گوناگون در باره انگیزه‌ها و دلایل سیاست آمریکا در خلیج فارس روشن تر بنظر می‌رسند.
دسته دیگری از تحلیلگران با آرامش و یقین می‌گویند، که بنیان سرکردگی آمریکا در خلیج فارس یک گام به پیش در جهت تامین منافع فرمانروایی جهانی آمریکا بعنوان یک قدرت امپراتوری می‌باشد. براستی سیاست آمریکا در خاورمیانه، از زمانی که ایالات متحده جای انگلستان را بعنوان سرکرده گرفت، سه هدف اساسی را دنبال می‌کرد: بازدارندگی نفوذ شوروی، که پس از فروپاشی شوروی با هدف ایجاد ثبات منطقه‌ای همراه بود، در کنار آن تضمین صدور آزادانه نفت، که بهرروی سود آن به همه جهان می‌رسد، تا اینکه تنها در چارچوب منافع ویژه آمریکا نگریسته شود و سوم تضمین امنیت و ثبات اسراییل.
در اینجا و در این رابطه باید گفت، که آمریکا بگونه بی قید و شرط و از آغاز بدنبال حضور مستقیم در خاورمیانه و خلیج فارس نبود، بلکه در ادامه یک سری از عوامل بیرونی به این موقعیت کشانیده شد. اینچنین آمریکا پس از یکدوره اعمال نفوذ غیرمستقیم از میانه دهه هشتاد بدلایلی که خود می‌گویند، بی ثباتی منطقه پس از انقلاب ایران و تهدید فروپاشی نظامی عراق توسط ایران وادار به مداخله مستقیم نظامی در این منطقه شد. تلاش‌های پیشین آمریکا، که پس از انقلاب ایران، عراق را به نماینده خود در منطقه تبدیل کند، تا بدین ترتیب منطقه را با ثبات کند، بدلیل سیاست‌های پیش بینی ناپذیر و محاسبه ناپذیر صدام حسین شکست خوردند، و عربستان سعودی نه از نظر نفوذ سیاسی و نه از نظر قدرت نظامی آنقدر توانمند بود، تا بتواند این نقش را بازی کند. بزرگترین مشکل آمریکا در خلیج فارس تا به امروز همانا اینست، که هیچ جانشینی برای ایران ازدست رفته از دست آمریکا بعنوان تضمین کننده ثبات نیافته است، و ازاینرو آمریکایی‌ها می‌بایست به مداخله مستقیم برای بنیان گذاری مکانیسم‌های فرمانروایی و کنترل منطقه دست یازند؛ نخست بوسیله گسیل ناوگان دریایی خود به خلیج فارس، سپس بوسیله بنیان گذاری پایگاه‌های دریایی و هوایی و در پایان بوسیله حضور نیروی زمینی در تمامی منطقه. حضور دائمی ارتش آمریکا در شبه جزیره عربستان، اما به یک نارضایتی و بیزاری در تمامی جهان عرب منجر شد. و یکی از دلایلی که بن لادن برای حمله به آمریکا می‌آورد، حضور سربازان آمریکایی در شهرهای مقدس عربستان بود. بنابراین بطور قطعی منافع آمریکا در این نهفته است، که شیوه سرکردگی خود را دوباره از حضور و مداخله مستقیم به عناصر کنترل کننده در خود منطقه منتقل کند و اگر آمریکایی‌ها خود را برای یک حضور نظامی درازمدت در منطقه خاورمیانه و خلیج فارس آماده کرده باشند، آنگاه آنها می‌بایستی روی ضربه‌های همیشگی تروریستی در این منطقه حساب کنند.
اما اگر آمریکایی‌ها خواهان یک حضور درازمدت در منطقه نباشند، آنگاه آنها می‌بایستی تهدیدهای شدید و جدی نظامی را در منطقه از بین برده و برای این کار، منافع سیاسی و گروه‌های اجتماعی حامل آن را تشکیل بدهند، تا اینها با با قدرت سرکردگی آمریکا از نظر ساختاری همانندی دارد. ازاینرو می‌بایستی هدف اساسی آمریکایی‌ها پس از سرنگونی صدام حسین کاهش تعداد دستگاه نظامی عراق می‌بود. نه تنها صدام حسین، بلکه کلیت حزب بعث، که از سال ١٩٦٨ بقدرت رسیده بود و دستکم جناح ناسیونالیست آن می‌بایستی از اهرم‌های قدرت دور نگاه داشته شوند و سیاست نظامی حزب بعث می‌بایستی بوسیله یک سیاست رو به رفاه داخلی که دیگر اهداف توسعه طلبانه را دنبال نمی‌کند، جانشین گردد.
بنابراین راه آمریکا در جنگ علیه عراق از سال ٢٠٠٣ تا به امروز برای رسیدن به این هدف بود، که در میان مدت در خلیج فارس، مناسباتی را برقرار کند، که به یک کاهش حضور نظامی آمریکا در این منطقه بینجامد. در اینجا هنوز مشخص نیست، که آیا این نقشه و برنامه به پیروزی می‌رسد و یا محکوم به شکست است. اگر ما در باره انگیزه‌ها و محرکه‌های سیاست آمریکا بدرستی داوری کنیم، خواهیم دید، که این سیاست، که با تحمل هزینه‌های بسیار سیاسی انجام گرفت و با دقت و باریک بینی بسیاری نیز در باره آن تبلیغ می‌شد و می‌شود، همه و همه در جهت مشروعیت بخشیدن به این جنگ بود و در راستای این هدف بود، که اهداف و مقاصد سیاست آمریکا در خلیج فارس را تامین کند و برآورده سازد.
یکی از بحث‌هایی که مرتبا در مورد عراق مطرح می‌شود، عامل فاصله زمانی است، که آمریکایی‌ها برای تغییرات در صورتبندی خلیج فارس نیاز داشتند و یا وانمود می‌کردند که نیاز دارند؛ یعنی فاجعه نکبت بار انسانی، که از زمان حمله آمریکا به عراق در سال ١٩٩١ تحریم گسترده علیه عراق بوجود آورد. بدون اینکه بخواهیم در اینجا آماری از تلف شدن کودکان گرسنه عراقی بدهیم، که پیامد وضع بد تغذیه در این کشور بوده و هست، باید بگوییم که تصویر آمریکا در جهان عرب حتی در میان طرفدارانش بسیار به زشتی گرایید. بیشک پیامدهای نکبت بار فاجعه انسانی، که در نتیجه تحریم‌های گسترده آمریکا و انگلیس علیه عراق بوجود آمدند را باید در چارچوب تبلیغت جنگی این دو کشور فهمید، و همچنین صدام حسین نیز از هر فرصتی سود می‌جست که کودکان گرسنه کشور خود را بعنوان جنگ نابودکننده علیه ملت تسلیم ناپذیر خود بنمایش بگذارد. اما نباید این واقعیت را ناگفته گذاشت، که مردم عراق بعنوان بالقوه یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان بیش از یک دهه در فقر و نکبت رقت آور و بیسابقه‌ای بسر می‌برند.
آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها در پاسخ این سرزنش‌ها می‌کوشیدند، پیامدهای فاجعه بار انسانی در عراق را چونان نتیجه سیاست سرپیچی رژیم صدام حسین نشان بدهند، که تا پایان همه تسهیلاتی را که در برنامه گسترده "غذا در برابر نفت" پیشنهاد و پیش بینی شده بود، رد می‌کرد و بر بازگرداندن استقلال کامل عراق پای می‌فشرد. بنظر آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها، صدام حسین مردم عراق را، بویژه کودکان و سالمندان این کشور را بعنوان گروگان نگاه می‌داشت، تا بوسیله نمایش و تظاهر رنج و درد آنان، دوباره بتمامی بر درآمد بدست آمده از فروش نفت دست بیابد. این سرزنش را می‌توان به این گونه مشخص مطرح کرد، که رنج و درد مردم عراق، نتیجه غیرمستقیم تحریم اقتصادی این کشور بود، در حالیکه صدام حسین که می‌توانست با تغییر روش در سیاست خود به این وضع پایان دهد، این سیاست را آگاهانه و عامدانه ادامه می‌داد, تا رنج و درد مردم عراق را بعنوان یک ابزار تبلیغاتی علیه غرب و بویژه آمریکا بکار بندد. براستی عراق در فاصله میان سال‌های ١٩٩١ تا ٢٠٠٣ از خریدهای مواد غذایی را که کمیسیون تحریم سازمان ملل برای این کشور تعیین کرده بود، بتمامی استفاده نکرد. اما حتی اگر ما این استدلال آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها را بپذیریم، تصویر این دو کشور نزد مردم جهان عرب و منطقه خاورمیانه بهتر نخواهد شد. تصویر صدام حسین بعنوان یک دیکتاتور در این میان کمتر خراش برداشت، تا تصویر دمکراسی‌های ثروتمندی، که با ادعاهای خود سیاست‌هایی را بکار می‌گیرند، که در سراسر جهان به بهبود وضعیت حقوق بشر یاری رساند تا وضعیت زندگی انسان‌ها بهتر شود.
از سوی دیگر آمریکا نمی‌توانست به حمله‌های تبلیغاتی عراق بدین ترتیب پاسخ دهد، که تحریم‌ها را – چنانکه عراقی‌ها می‌خواستند – کاملا از میان بردارد، چنانکه درخواست چین و روسیه در شورای امنیت سازمان ملل این بود. اگر آمریکا به این کار دست می‌زد، براستی به شکست سیاسی خود اعتراف می‌کرد، اما این هنوز ممکن می‌نمود. اما این سیاست پیامدهای زیانباری برای سیاست جهانی درپی می‌داشت: و هر رژیمی پس از آن می‌توانست از تحریم‌های سازمان ملل بگریزد، بدینصورت که نتایج این تحریم‌ها را بر روی ملت خود سرشکن کند و همزمان رنج ملت خود را در افکار عمومی جهانی بگردن تحریم کنندگان بگذارد و آنها را مسئول جلوه دهد. ازمیان برداشتن بی قید و شرط تحریم‌های اقتصادی علیه عراق بدینمعنی می‌بود، که یک سیاست غیرنظامی جامعه جهانی علیه این رژیم با قدرت خشن سرکوب آن هیچ بخت برنده شدن را ندارد. نتیجه این اعتراف به شکست جامعه جهانی این می‌بود، که یا به خشونت سیاسی جایزه داده شود و یا به صرفنظرکردن از همه گزینه‌های غیرنظامی تحریم در برابر رژیم‌هایی از این دست می‌انجامید، که حقوق بین المللی را زیرپا می‌گذارند و با جامعه بین المللی همکاری نمی‌کنند.
در کنار همه این استدلال‌ها در امکان یادگیری دیگر رژیم‌ها از عراق، پای یک مساله بسیار مهم دیگر درمیان است؛ و آن اینست که، با ازمیان برداشتن کامل تحریم‌های اقتصادی، عراق امکان دوباره برای بازسازی ماشین جنگی خود را پیدا می‌کرد و دوباره به تهدیدی برای کشورهای منطقه تبدیل می‌شد. با همه تاثیرات بد این سیاست تحریم، باید گفت که اتفاقا همین سیاست، عراق را پس از سال ١٩٩١ از آن بازداشت که خود را دوباره مسلح کند. تداوم تحریم تسلیحاتی علیه عراق بدون کنترل سازمان ملل برروی درآمد بدست آمده از فروش نفت ناممکن بود، چنانکه بوسیله تحریم اقتصادی سازمان ملل علیه عراق ترتیب داده شده بود، و اگر این تحریم‌ها اجرا نمی‌شد، ممکن بود که عراق دوباره ارتش خود را به جنگ افزارهای متعارف و غیرمتعارف مسلح کند و بدین ترتیب به خطر و تهدیدی برای همسایگانش تبدیل شود. در اینجا این نیز ممکن می‌بود، که تلاش‌های تسلیحاتی عراق در جهت ساخت سلاح‌های کشتار جمعی هدایت شوند، تا جاییکه این امر تقریبا و بتمامی با بکارگیری مواد باصطلاح "مورد استفاده دوگانه" ؛ یعنی موادی که هم مصرف صلح آمیز و هم مصرف جنگی دارند مانند مواد مربوط به کودهای شیمیایی، تولید شوند. که جلو واردات آنها را تنها از راه یک کنترل وارداتی سفت و سخت می‌شد گرفت. و در پایان با برداشتن تحریم‌های اقتصادی، این نظر و تمایل در عراق تقویت می‌شد، که این کشور می‌تواند با تکیه به نیروی خود به موقعیت سرکردگی در منطقه دست بیابد، که گویی در آغاز دهه نود با یک توطئه میان کویتی‌ها و آمریکایی‌ها و صهیونیست‌ها از این کشور دریغ شده بود. و این امر بگونه جبری به تدوین حضور نظامی دائمی آمریکا در منطقه می‌انجامید، که آمریکایی‌ها بدان تمایلی نداشته و ندارند.
افزون براین استدلال نگاهداشت منطقه ممنوعه پرواز در شمال و جنوب عراق می‌توانست پس از برداشتن تحریم‌های اقتصادی، بسیار دشوار باشد و بدین ترتیب اجرای ممنوعیت پرواز در منطقه شمال و جنوب عراق بمثابه خودکامگی ناب آمریکا و انگلیس جلوه می‌کرد. اگر سیاست آمریکا در این زمینه بدلیل تاثیر پنداشت از آمریکا در جهان عرب، در جهت برداشتن تحریم‌های اقتصادی عمل می‌کرد، آنگاه از نظر سیاسی نیز این نابخردانه می‌نمود، که تاثیر مثبت این سیاست را در جهان عرب بوسیله نگاهداشت منطقه ممنوعه پروازی و بوسیله حملاتی که آمریکایی‌ها به پدافند هوایی عراق می‌کردند، را توجیه کنند. اگر آمریکا در مساله مربوط به تحریم‌های اقتصادی کوتاه می‌آمد، سپس هیچ استدلالی نمی‌توانست بکند، که چرا در مورد منطقه ممنوعه پروازی کوتاه نمی‌آید. ازمیان برداشتن منطقه ممنوعه پروازی اما بمعنی پایان سه بخش کردن عراق از نظر جغرافیایی می‌بود، و همچنین بمعنای این می‌بود، که قدرت مرکزی در بغداد، یعنی رژیم صدام حسین بیشک کنترل کامل مناطق جنوبی و شمالی عراق را بدست می‌گرفت. ایجاد منطقه ممنوعه پروازی و اجرای آن پس از قرارداد آتش بس در پایان فوریه ١٩٩١ بدانجا انجامید، که در جنوب عراق پس از شورش‌های شیعیان و سرکوب آن توسط رژیم صدام حسین یک وضعیت محاصره نظامی دائمی این منطقه تکامل و تداوم یافت، که نیروهای بسیاری از نظامیان بعثی را بخود مشغول می‌داشت، در حالیکه در شمال عراق یک وضعیت شبه خودمختاری در مناطق کردنشین را بهمراه خود می‌آورد. اگر ممنوعیت منطقه پروازی در شمال برداشته می‌شد، آنگاه ارتش عراق به مناطق کردنشین وارد می‌شد و پیشروی می‌کرد. این امر مسلما بدون درگیری و نبرد صورت نمی‌گرفت و احتمالا در پایان این نبردها خودمختاری کردها ازهم می‌پاشید و پیامد آن یقینا فرار و مهاجرت بخش گسترده‌ای از کردها به ترکیه و اروپا می‌بود.

نفت بعنوان یک ماده خام راهبردی
همانطور که می‌بینیم، سیاست آمریکا در عراق گرفتار یک دوراهی و سردرگمی شده بود، که در آن هر راهی برای برون رفت از وضع موجود با یکسری از مشکلات و دشواری‌ها و تاثیرات نامطلوب همراه بود. چنین بنظر می‌رسید، که در این وضعیت گزینه نظامی تنها گزینه‌ای است که باقی می‌ماند. ازاینرو دلیل اصلی تصمیم آمریکا برای حمله به عراق در سال ٢٠٠٣ را باید در نبودن هیچ بدیل دیگری جستجو کرد. در اینجا باید پرسید که نفت در این میان چه نقشی بازی می‌کرد؟ این یک خطا خواهد بود، اگر ما اهمیت ذخایرعظیم نفتی موجود در خلیج فارس را در سیاست آمریکا نسبت به این منطقه نادیده بگیریم، اما همچنین اشتباه خواهد بود، اگر ما سیاست غرب بطورکلی و آمریکا بطور مشخص را در این منطقه تنها از موقعیت نفتی نتیجه بگیریم، چرا که ٦٥% ذخایر انرژی جهانی در این منطقه انبار شده‌اند. در یک زمان درازمدت، نفت منطقه ایرانی – عربی بیشتر برای تولید کنندگان این ماده خام مشکل پدید خواهد آورد تا برای مصرف کنندگان آن، همانگونه که درآمد پنجاه برابر شده دولت‌های این منطقه از آغاز دهه هفتاد برای این دولت‌ها و ملت‌ها مشکلات و دشواری‌های بسیاری بهمراه آورده است. براستی پیش از باصطلاح "انقلاب نفتی" ، هنگامیکه بهای نفت هربشکه کمتر از دودلار بود، قدرت راهبردی کشورهای صادر کننده نفت در برابر غرب بسیار بالاتر از پس از بالارفتن سرسام آور بهای نفت بود. جریان سیل آسای سرمایه عظیمی، که از سال ١٩٧٣ به منطقه ایرانی – عربی سرازیر شد، در کوتاه زمانی دولت‌های این منطقه را وابسته به رانت‌های نفتی کرد، چنانکه این دولت‌ها با پایین آمدن بهای نفت در آغاز دهه هشتاد با مشکلات جدی اجتماعی – سیاسی و دشواری‌های اقتصادی بسیاری روبرو گشتند. اینچنین با نگاهی به پیشینه تاریخی جنگ ایران و عراق می‌توان گفت، که نوسانات در بازار نفت هم عراق و هم آمریکا را برآن داشتند، که به یک سیاست توسعه طلبانه و تجاوزگرانه روی آورند.
در حالیکه در شیخ نشین‌های کم جمعیت حاشیه خلیج فارس، درآمدهای سرشار و انفجاری بدست آمده از فروش نفت در یک بخش گسترده به خرید کالاهای تجملی و تزیینی و ساختمان کاخ‌ها و بنیادهای افسانه‌ای و همچنین آشناپروری و حامی پروری اختصاص یافته و به یک فساد مالی و اخلاقی انجامیده است، رژیم بعث در عراق بتقلید از رژیم شاه در ایران، بخشی از این درآمد را به آماده سازی زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی و بخش دیگر را در دستگاه نظامی سرمایه گذاری کرد. در پیامد این امر، یک فراگرد پویای اقتصادی – اجتماعی بوجود آمد، که ایران و پس از آن عراق را در طی یک دهه به یکی از کشورهای در حال توسعه جهان سوم بدل کرد. همزمان با این ایران و عراق نیروی نظامی خود را ذخیره و جمع کردند تا آنجایی که یک کشمکش جنگی با همسایه خود روز بروز ناگزیرتر و گریزناپذیرتر می‌شد. هنگامیکه در آغاز دهه هشتاد، درآمدهای نفتی ظرف چندین سال بمراتب کاهش یافتند، و عراق بدلیل جنگ علیه ایران؛ که مستلزم تامین جنگ افزارهای بیشمار بود تا بتواند در برابر ایران ایستادگی کند، عراق به دام بدهی‌های سرسام آوری افتاد، که می‌تواند بعنوان انگیزه‌ای برای حمله پسین این کشور به کویت درنظر گرفته شود. با توجه به جنگ آمریکا علیه عراق در سال ٢٠٠٣ نیز می‌توان گفت، که در اینجا نفت نقشی اساسی بازی می‌کرد، زیرا عراق با درآمد بدست آمده از فروش نفت می‌توانست بسرعت ماشین جنگی خود را بازسازی کند و این دورنما، روندهای تصمیم گیری را بیشتر زیر تاثیر خود قرار دادند تا اینکه بتوانند با بکارگیری ابزار نظامی نفت عراق را از آن خود کنند و یا دستکم کنترل آن را دردست بگیرند.
البته بطورکلی با اشاره به نفت در ارتباط با جنگ علیه عراق شعار "برای نفت خون ندهیم و خون نریزیم" در غرب بوجود آمد، که بعنوان انتقادی به سیاست آمریکا بشمار می‌رود. لبه تیز این انتقاد که متوجه آمریکایی‌هاست، می‌گوید که حضور نظامی این کشور در خلیج فارس تنها برپایه هدف درمالکیت و اختیار درآوردن نفت ساخته و پرداخته شده است. اگر هدف آمریکا تنها این می‌بود، که بهای نفت را در بازار جهانی کاهش دهد، آنگاه می‌بایستی تحریم‌های اقتصادی علیه عراق را بردارد و بدین ترتیب با صدور نفت عراق، آمریکایی‌ها سریع تر می‌توانستند به بهای ارزان تر نفت دست بیابند تا با یک جنگ. و در پایان باید گفت که سیاست‌های تهدید آمیز آمریکا علیه عراق از تابستان ٢٠٠٢ و سپس جنگ علیه این کشور، بهای نفت را گام به گام افزایش داده است و می‌توان گفت که سیاست تنش زدایی بهمراه قراردادن دورنمای تامین استقلال عراق، به یک کاهش بهای نفت منجر می‌شد. و کاهش بهای نفت می‌توانست تاثیرات مثبت و مناسبی بر رشد اقتصادی جهانی آمریکا و همچنین اروپا بطورکلی داشته باشد. اینکه غالبا و بطورقطعی حدس زده می‌شود و گفته می‌شود، که این نفت است، که موتور سیاست آمریکا در خلیج فارس را بحرکت درمی آورد و می‌راند، اگرچه بارها تکرار شده است، اما بگونهای قطعی درست است. اگر ما بخواهیم ارتباطی میان سیاست جنگی آمریکا و منافع کنسرن‌های بزرگ نفتی را بیابیم، آنگاه می‌بینیم که ارتباط میان جنگ علیه عراق و بهای نفت دقیقا وارونه خواهد شد. آمریکا در عراق جنگید و می‌جنگد تا اینکه بهای نفت را بیش از پیش بالا ببرد و اینچنین سود سرشاری را برای شرکت‌های نفتی آمریکا به ارمغان بیاورد. و اینکه چندین نفر از کابینه بوش همزمان در صنایع نفتی آمریکا مشغول بکار هستند، دلیلی است که اینان با این جنگ ثروت شخصی خود را بگونه‌ای چشمگیر افزایش می‌دهند. از سوی دیگر تاثیر جانبی افزایش بهای نفت اینست، که رقیبان اقتصادی آمریکا، یعنی اروپا و ژاپن را که در برابر بالارفتن بهای نفت بسیار حساس هستند، از این میدان رقابت دور می‌کند و موقعیت اقتصادی آمریکا را در برابر آنان بگونه چشمگیری بهتر می‌کند. اگرچه مخارج نظامی آمریکا در جنگ علیه عراق سر به میلیاردها دلار می‌زند، اما روشن است که آمریکایی‌ها بدون داشتن چشم انداز برخورداری از نفت عراق دست به این ماجراجویی نمی‌زدند.

ادامه دارد
----------------------
پی‌نوشت‌ها
1. Georg Wilhelm Friedrich Hegel, Vorlesungen über Philosophie der Geschichte, Berlin 1971.
2. Laurie Mylroie, The Superpowers and the Iran-Irak War; in: American-Arab Affairs, Sommer 1987, No. 21.
3. Bundesakademie für Sicherheitspolitik (Hrgb.), Sicherheitspolitik in neuen Dimensionen. Kompendium zum erweiterten Sicherheitsbegriff, Hamburg 2001.
4. Pawelka/ Wehling, Der Vordere Orient an der Schwelle zum 21. Jahrhundert. Politik – Wirtschaft – Gesellschaft, Opladen und Wiesbaden 1999.