iran-emrooz.net | Thu, 11.03.2010, 9:54
بنیادگرایان و بحران رهبری
عماد بهاور
(عضو شورای مرکزی و دفتر سیاسی نهضت آزادی ایران)
اكنون برای ما روشن است كه تمام آنچه پیش و پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری رخ داد، حاصل راه حل بسیار ناشیانه ای برای حل مسئله "بحران رهبری" در آینده نظام جمهوری اسلامی بود كه توسط بخشی از نیروهای امنیتی و نظامی طراحی شده بود. راه حلی كه نه تنها بحران مذكور را مرتفع نكرد بلكه صدمات و لطمات جبران ناپذیری به ساختار و مشروعیت نظام سیاسی وارد ساخت.
حاكمان فعلی تلاش می كنند كه در ظاهر، وجود هر نوع بحران سیاسی را در كشور انكار كرده و برعكس، اصلاح طلبان را در بن بست نشان دهند. اما تحلیل رفتار و تصمیمات آن ها در انتخابات اخیر و در مواجهه با "جنبش سبز" خلاف این مدعا را اثبات می كند. "بحران سیاسی" در بدترین حالت خود در شكل "بحران مشروعیت" بروز می كند و "بحران مشروعیت" نیز در حادترین شكل خود در "بحران رهبری نظام" نمود می یابد. بنابراین نظام نه تنها درگیر یك بحران سیاسی است كه باید متذكر شد این بحران یك بحران عادی نبوده و از بدترین نوع خود می باشد.
"رهبر آینده نظام چه كسی خواهد بود؟"، "مكانیسم انتخاب رهبر آینده چگونه خواهد بود؟"، "آیا تداوم رهبری ولایت فقیه در چارچوب قانون اساسی و مكانیسم های فعلی میسر است؟"، این ها سوالات و مسائلی هستند كه سال ها ذهن اصلاح طلبان، محافظه كاران و بنیادگرایان را به خود مشغول كرده است؛ حوادث انتخابات اخیر نیز به تعبیری حاصل بلند فكر كردن این طیف های سیاسی درباره همان سوالات بود. این حوادث البته حاصل "اقدام جدی" طیف بنیادگرای حاكمیت در ارائه راه حل برای سوالات فوق نیز بود. تبعات این اقدام طوفان زا و خانمان برانداز آشكار ساخت كه حل بحران مذكور با ارائه "راه حل های ساده انگارانه" ممكن نیست و "بحران" و "بن بست" بسیار جدی تر از آن است كه با ماجراجویی های یك طیف نظامی بتوان به رفع آن پرداخت.
ماجرا از چه قرار بود؟
ماجرا از زمانی شكل جدی به خود گرفت كه طیف بنیادگرای نظام، شامل گروه های نظامی و شبه نظامی و روحانیون تندرو، اقدامات عملی خود را برای فراهم سازی شرایط مناسب برای "دوران انتقال رهبری" آغاز كرد. آغاز رهبری آیت الله خامنه ای، با اجماع نسبی طیف های مختلف درون حاكمیت همراه بود و وی توانست در ابتدا با نوعی عملكرد فراجناحی، تاحدی انسجام و ثبات را برای نظام فراهم سازد. روی كار آمدن دولت اصلاح طلب در دوران رهبری ایشان نیز بسیاری از گروه های سیاسی را به این نتیجه رساند كه امكان فعالیت و اصلاح بدون آنكه كلیت نظام دچار تهدید جدی و عدم ثبات شود، میسر است. اما چه تضمینی بود كه این ثبات و انسجام تداوم یابد؟
هیچ تضمینی وجود نداشت كه دوران انتقال رهبری به "رهبری جدید" از چنان انسجام سیاسی برخوردار باشد. تحلیل ها و شواهد نشان می داد كه نظام در دوران انتقال رهبری دچار تنش های جدی خواهد شد و این تنش ها موجودیت آن را نیز تهدید خواهد كرد. این بود كه تمام طیف های سیاسی درون نظام، از اصلاح طلب گرفته تا محافظه كار و بنیادگرا، در چارچوب مبانی فكری خود سعی در ارائه راه حل هایی برای گذار از این دوره داشتند. به دلایلی كه قابل ذكر نیست، این بنیادگرایان بودند كه امكان ارائه راه حل خویش را به صورت عملی پیدا كردند. آن ها ماموریت یافتند تا با برقراری یك «حكومت نظامی» و یكدست سازی حاكمیت و برقراری سكوت در عرصه سیاسی، شرایط مناسب را برای دوران انتقال رهبری فراهم سازند. اینگونه بود كه در سال ۱۳۸۴، «محمود احمدی نژاد» برای پست ریاست جمهوری و برای فراهم ساختن شرایط مناسب برگزیده شد.
راه حل بنیادگرایان چه بود؟
بدترین مدل ثبات سیاسی آن است كه سرنوشت یك نظام سیاسی را به سرنوشت یك فرد گره زنند، چراكه هرگونه تغییر در راس نظام، كلیت ساختار نظام را دچار بحران و تهدید می كند. این مسئله در نظام های پادشاهی با ایجاد مكانیسم "سلطنت موروثی" و انتخاب فرزند یا اقوام پادشاه به عنوان ولیعهد، به نوعی حل شده است و فوت پادشاه و جانشینی ولیعهد یك روال طبیعی و مشروع محسوب شده و كلیت ساختار نظام را تهدید نمی كند. اما در ساختار نظام فعلی جمهوری اسلامی، نه مكانیسم های سلطنت موروثی وجود دارد و نه مكانیسم های دموكراتیك انتخاب رهبران جدید. از یك سو "ظاهرا" مجلس خبرگانِ منتخبِ ملت وظیفه انتخاب رهبر جدید را برعهده دارد، اما از سویی دیگر، مكانیسم "نظارت استصوابی شورای نگهبان" باعث شده كه نمایندگان بخش قابل توجهی از مردم در مجلس مذكور حضور نداشته و در تعیین رهبر جدید نقشی نداشته باشند. به همین دلیل اصل مشروعیت و مقبولیت رهبر جدید از سوی مردم (به روال نظام های دموكراتیك) در ساختار فعلی و با وجود نظارت استصوابی شورای نگهبان كاملا زیر سوال است.
اما راه حل بنیادگرایان چه بود؟ همانطور كه می دانیم، بنیادگرایان به تبعیت از روحانیون تندرویی چون "آیت الله مصباح یزدی" هیچگاه معتقد به انتخاب رهبر و ولی فقیه توسط مجلس خبرگان نبوده و با این اصل قانون اساسی همواره مخالف بوده اند. تاكید ایشان بر "نظریه كشف و نصب" است نه انتخاب. لذا راه حل بنیادگرایان برای حل بحران رهبری در دوران انتقال، چیزی شبیه به نظریه سلطنت موروثی است با این تفاوت كه رهبر جدید لزوما وارث خونی رهبر پیشین نیست. از دید ایشان، ولی فقیه فعلی می تواند نظر بارگاه الهی (یا حضرت ولی عصر) را در مورد گزینه رهبر آینده جویا شود و پس از اطلاع، فرد مذكور را به مجلس خبرگان "معرفی" كند. مجلس خبرگان نیز با تایید رهبر جدید به نمایندگی از ملت با وی "بیعت" كرده و در واقع مقبولیت مردمی وی را آشكار می سازد. بنابراین رهبر جدید توسط رهبر قبلی منصوب (كشف و معرفی) می شود و مشروعیت الهی می یابد و با تایید مجلس خبرگان (بیعت غیرمستقیم مردم) مقبولیت مردمی پیدا می كند.
نظریه بنیادگرایان چیزی جز بازسازی "نظریه خلافت" در عصر جدید نیست. مجالس "خبرگان" و "شورای اسلامی" نقشی جز تایید خلافت و مشورت دهی به خلیفه نخواهند داشت. "بنیادگرایان شیعه" از این نظر بسیار شبیه "بنیادگرایان سنی" عمل می كنند. بنیادگرایان فكر می كنند كه با عملی ساختن نظریه فوق، تنش های دوره های انتقال رهبری به حداقل خواهد رسید و این تنش ها درحد اعتراضات محدود و بی خطر سیاسی باقی خواهد ماند. بدین ترتیب رهبر آینده توسط رهبر فعلی معرفی خواهد شد و مجلس خبرگان نیز وی را تایید خواهد كرد.
اما مشكل بنیادگرایان، عملی ساختن این نظریه بود نه نوشتن آن بر روی كاغذ كه این نوشته ها از زمان "شیخ فضل الله" بر روی كاغذ وجود داشته است. چگونه می شود با وجود احزاب و گروه های اصلاح طلب، نشریات و روزنامه های گوناگون و نخبگان سرشناس و روحانیون مخالف سرسخت این نظریه، آن را در عمل پیاده ساخت؟ آیا در چنین فضای سیاسی– مدنی متكثری امكان اجرای آن پروژه وجود داشت؟
پروژه بنیادگرایان چگونه كلید خورد؟
بنیادگرایان ماموریت یافتند تا با ایجاد یك حكومت نظامی به یكدست سازی فضای سیاسی و فراهم ساختن شرایط لازم برای معرفی رهبر جدید اقدام كنند. برای این هدف، احمدی نژاد در سال ۱۳۸۴ به عنوان ریاست جمهوری برگزیده شد و اكثر پست های دولت وی را نظامیان سابق اشغال كردند. پروژه بنیادگرایان در "دو بخش" و برای دو دوره ریاست جمهوری احمدی نژاد طراحی شده بود. در چهار سال اول، وی ماموریت داشت تمام پتانسیل های ایجاد شده در عرصه مدنی در دوران اصلاحات را از بین برده یا تحت كنترل درآورد. در واقع این دوره، "دوره بازگشت به نقطه صفر" بود. در این دوره، احزاب سیاسی، انجمن های دانشجویی، "ان جی او"ها و مطبوعات مستقل به شدت تحت فشار قرار گرفته و تضعیف شدند تا شرایط به دوران پیش از سال ۱۳۷۶ نزدیك شود.
قسمت اصلی پروژه اما به دور دوم ریاست جمهوری احمدی نژاد مربوط می شد. دوره دوم، "دوره حذف" بود. دو دسته از فعالین سیاسی باید حذف می شدند؛ یك دسته كه "مانع" بودند و یك دسته كه "هدف" بودند. اصلاح طلبان مانعی بر سر راه پروژه محسوب می شدند. طبق پیش بینی ها، طبیعی بود كه ایشان نسبت به تخلفات گسترده و عیان در انتخابات اعتراض كنند؛ پس سناریویی نوشتند تا به بهانه "انقلاب مخملین" و با اتهام واهی "براندازی نرم" به دستگیری گسترده اصلاح طلبان و حذف ایشان از عرصه سیاسی بپردازند.
دسته دوم كه هدف اصلی پروژه حذف بودند، شامل طیفی از محافظه كاران میانه رو و سنتی می شدند كه حول محوریت "هاشمی رفسنجانی" گرد آمده بودند. هدف، حذف هاشمی و اطرافیان وی بود چراكه از دید بنیادگرایان این دسته از افراد در تعیین رهبر آینده نظام نقشی موثر خواهند داشت. پیش از این و در دوره اول ریاست جمهوری احمدی نژاد چندین بار سعی شد تا با پرونده سازی برای اطرافیان هاشمی همچون "روحانی"، "موسویان" و "مهدی هاشمی"، زمینه های لازم را برای دستیابی و ضربه به هاشمی فراهم آورند كه البته چندان موفقیت آمیز نبود. "پروژه حذف هاشمی" قرار بود با حمله احمدی نژاد به هاشمی در مناظره با موسوی كلید بخورد و پس از آن امت انقلابی كار را یكسره كنند.
بدین ترتیب، با زندانی ساختن ۵۰۰ تن از فعالین سیاسی و مدنی و اخراج محافظه كاران میانه رو از حاكمیت، فضای لازم برای گذار از دوره انتقال رهبری پدید می آمد. در چنین فضایی حتی امكان تغییر قانون اساسی برای تطبیق بیشتر با "نظریه كشف و نصب الهی" نیز فراهم می شد. اما چنان كه دیدیم، این پروژه به میل بنیادگرایان پیش نرفت؛ جنبش سبز آغاز شده بود.
چه اتفاقی رخ داد؟
این موضوع كه "جنبش سبز" چگونه شكل گرفت و منشاء پیدایش آن چه بود، بحث های مفصل تری را می طلبد كه بیان آن ها در این یادداشت ممكن نیست. اما روشن است كه این جنبش نقشه های بنیادگرایان را كه سال ها برای تحقق آن زحمت كشیده بودند نقش بر آب كرد. نه تنها زمینه های لازم برای گذار از دوره انتقال رهبری فراهم نیامد، بلكه عرصه سیاسی دچار تنش و تشتت فراوان شد. بنیادگرایان انتظار داشتند كه پس از انتخابات و پس از یك دوره اعتراضات محدود، شاهد سكوت، یاس و انفعال مردم و فعالین سیاسی باشند اما قضیه دقیقا برعكس شد؛ اعتراضات بالا گرفت و مردم امیدوارتر و فعال تر شدند. حتی بسیاری از مردم غیرسیاسی و بی تفاوت، سیاسی شده بودند. یعنی نه تنها مردم سیاسی منفعل نشدند كه مردم غیرسیاسی نیز فعال شدند.
پروژه بنیادگرایان شكست خورد. اصلاح طلبان بر سر مواضع خود ایستادند و عقب نشینی نكردند. زندانی كردن اصلاح طلبان چندان موثر واقع نشد و نتیجه مطلوب به بار نیاورد. حتی مقاومت بسیاری از اصلاح طلبان در برابر پروژه، برای بدنه تشكیلاتی آن ها انگیزه بخش و مایه امیدواری بود. "هاشمی رفسنجانی" با درایت مثال زدنی اش، هرگونه فرصت حذف را از دستان بنیادگرایان ربود. وی نه تنها جایگاه خود را از دست نداد بلكه كاملا آگاهانه فاصله پیشین خود را با جایگاه رهبری حفظ كرد.
راه حل بنیادگرایان برای گذار از دوره انتقال رهبری بسیار ناشیانه و ساده انگارانه و تنها مبتنی بر "استفاده از زور و قدرت" بود. آن ها فكر می كردند تنها استفاده از "تكنولوژی" و "پول" برای رسیدن به هر هدفی كافی است. بنابراین نتایج بدست آمده كاملا عكس بود. ساختار مشروعیت نظام به شدت آسیب دید و یك شبه، وجهه ملی و جهانی آن تیره گشت؛ بسیاری از همپیمانان بین المللی و ایدئولوژیك نظام دچار شك و تردید شدند؛ ثبات و انسجام نظام دچار مخاطره جدی شد و شكاف و دودستگی میان مردم و میان نخبگان به میزان حداكثر خود رسید.
به این ترتیب، در طی هشت ماه پس از انتخابات تمام تلاش بنیادگرایان آن بود كه با استفاده از همان تكنولوژی ها و پول ها، شرایط را به دوران پیش از انتخابات بازگردانند. آن ها می خواستند اشتباهات گذشته خود را با اشتباهات دیگری بپوشانند و تلاش كردند كه "خیانت" خویش به مردم و كشور را در پشت "خشونت" پنهان كنند. هركاری كه كردند اما نتیجه بدتری در پی داشت.
ضربه ای كه بنیادگرایان به نظام سیاسی ایران وارد كردند، هیچ نیروی اپوزیسیونی قادر به انجام آن نبود. مسئولیت تمام اتفاقات رخ داده پس از انتخابات و تمام صدمات وارده بر نظام برعهده نظامیان و شبهه نظامیانی است كه طراح پروژه مذكور بودند. آن ها كسانی بودند كه تنها بر "بزار" و "ثروت" تكیه كردند و موجودیت نظام را بازیچه امیال سیری ناپذیر خود در دستیابی نامحدود به پست های سیاسی و منابع مالی در طی بیست سال آینده نمودند.
نقش محافظه كاران میانه رو چه بود؟
سال گذشته و هنگامی كه هنوز چندماه به انتخابات ریاست جمهوری باقی مانده بود، بخشی از "محافظه كارانِ سنتيِ میانه رو" به اصلاح طلبان پیغام داده بودند كه كاندیدایی در انتخابات معرفی نكنند و درعوض از كاندیدای آن طیف (مثلا قالیباف یا لاریجانی یا رضایی) حمایت نمایند. استدلال این بود كه درصورتی كه اصلاح طلبان كاندیدا نداشته باشند، اجماع محافظه كاران در حمایت از احمدی نژاد شكسته و كاندیدای محافظه كاران میانه رو پیروز خواهد شد. از دید ایشان این تنها راه از میان برداشتن "احمدی نژاد" بود. پاسخ اصلاح طلبان به این درخواست البته منفی بود. هیچ تضمینی وجود نداشت كه اجماع حول احمدی نژاد به این سادگی شكسته شود. ستاد محافظه كاران از مركز خاصی هدایت می شد و طیف نظامی بنیادگرایان مصمم به تداوم ریاست جمهوری احمدی نژاد بودند. احمدی نژاد را فقط یك جنبش عظیم مانند "دوم خرداد" می توانست متوقف كند نه ائتلاف های پشت پرده انتخاباتی. این بود كه تمام تلاش اصلاح طلبان بر كاندیداتوری "سید محمد خاتمی" و بازآفرینی دوم خرداد متمركز شد.
اكنون نیز پس از گذشت یك سال افرادی همچون "علی مطهری" به موسوی پیغام می دهند كه از صحنه كنار بكشد و كار را به میانه روهای اصولگرا واگذارد چراكه تا وقتی اصلاح طلبان در صحنه باشند، تمام ظرفیت محافظه كاران در حمایت از احمدی نژاد بسیج خواهد شد و اگر اصلاح طلبان كنار بكشند، محافظه كاران خود، حساب احمدی نژاد را یكسره خواهند كرد.
این بار نیز پاسخ موسوی و سایر اصلاح طلبان، منفی بود. هر نوع عقب نشینی موسوی و كروبی از مواضع خود نه تنها به تضعیف یا سقوط احمدی نژاد نخواهد انجامید، كه آغازی بر حذف محافظه كاران میانه رو خواهد بود. اگر تا به حال اطرافیان و حامیان هاشمی و مجموعه میانه روها از هجوم بنیادگرایان در امان مانده اند به این دلیل است كه بنیادگرایان به كنترل و سركوب جنبش سبز سرگرم بوده اند. محافظه كاران میانه رو، قدرت بنیادگرایان را دست كم گرفته اند. بنیادگرایان اگر از "مانع" اصلاح طلبان و باتلاق جنبش سبز عبور كنند، مستقیم و بدون درنگ به سراغ آن ها خواهند رفت. نباید فراموش كرد كه هدف، هاشمی و اطرافیان اش بوده اند نه اصلاح طلبان و پروژه چیز دیگری است. اگر بنیادگرایان مهار نشوند، سرنوشت محافظه كاران میانه رو چندان بهتر از سرنوشت اصلاح طلبان نخواهد بود.
میانه روهای طیف محافظه كار از زمان آغاز جنبش سبز سعی كردند كه خود را از صحنه نزاع كنار بكشند تا دو طیف بنیادگرا و اصلاح طلب باهم درگیر شده و طی چند ماه یكدیگر را مستهلك كنند. سپس زمانی كه آن دو طیف تضعیف شدند، خودشان را به عنوان "نیروی سوم" و "نیروی نجات بخش" معرفی كرده و سكان دولت را در دست بگیرند. اما اتفاقی كه رخ داد این بود كه درگیری بنیادگرایان و جنبش سبز هر روز شدیدتر و فضا به شدت دو قطبی و رادیكال شد به طوری كه كلیت نظام دچار تهدید شد و جایی برای میانه روها باقی نماند. اینگونه بود كه میانه روها پس از گذشت هفت ماه از انتخابات تصمیم گرفتند كه نقش موثرتری در تحولات ایفا نمایند؛ نوعی نقش میانجیگری و میانداری. نامه «محسن رضایی» به مقام رهبری، طرح اصلاح قانون انتخابات، اقدام برای محاكمه "سعید مرتضوی"، تغییر فرماندهان سپاه و نیروی انتظامی، گزارش های مختلف مجلس از تخلفات دولت، رایزنی برای آزادی زندانیان اصلاح طلب و مصاحبه های گوناگون در نقد تندروی دولت، همه و همه تلاشی بود كه محافظه كاران میانه رو برای پایان دادن به مناقشات آغاز كردند. نتیجه این تلاش ها پس از ۲۲ بهمن ماه بیشتر آشكار شد.
چه خواهد شد؟
۱- حوادث سال ۸۸ نتیجه "بن بست اصلاحات" در بین سال های ۸۰ تا ۸۴ بود. چه كسی می تواند حدس بزند كه هزینه و تبعات "حذف اصلاح طلبان" در سال های آینده چقدر خواهد بود؟ سركوب نمادهای بیرونی جنبش سبز، آن جنبش را از بین نبرده و تنها به لایه های زیرین جامعه منتقل می سازد. جنبش سبز معادل "تظاهرات خیابانی" نبود كه با جلوگیری از تظاهرات نیز از بین برود. مطالبات این جنبش بسیار جدی است و عدم پاسخگویی به آن مطالبات، بحران سیاسی را عمیق تر و احتمال بروز تنش را در آینده بیشتر خواهد كرد. در واقع، درست همان لحظه كه بنیادگرایان فكر می كنند همه چیز پایان یافته و اوضاع آرام شده است، بار دیگر همه چیز از نو آغاز خواهد شد.
دو گروه همواره تحلیلی اشتباه از جنبش سبز ارائه داده اند: یك گروه اپوزیسیون ساختارشكنی بودند كه اعتراضات خیابانی و مسالمت آمیز جنبش را "آكسیون نهایی برای فروپاشی نظام" می خواندند و گروه دیگر، بخشی از محافظه كاران بودند كه این اعتراضات را آخرین تلاش برای جلوگیری از تثبیت نظام می دانستند. (تحلیلگر هفته نامه پنجره از "پایان تاریخ" سخن گفته بود كه در پی "آخرین گناه" رقم می خورد؛ گناهی كه بزرگترین گناه و حاصل دسیسه شیطانی است!)
جنبش سبز اما، یك جنبش مدنی اصلاح طلبانه، مسالمت آمیز و مطالبه محور است كه مصرانه در پی ایجاد شرایط بهتر برای زندگی شهروندان ایرانی می باشد. لذا این جنبش خارج از چارچوب های ذهنی آن دو گروه مذكور ادامه خواهد یافت و اعتراض خود را به هر نحو ممكن (نه لزوما با تظاهرات خیابانی) به گوش حاكمان خواهد رساند. ضمن آن كه با بروز هر اتفاقی در سطح ملی یا بین المللی احتمال شعله ور شدن مجدد اعتراضات وجود خواهد داشت. علی رغم اینكه احمدی نژاد مبالغ هنگفتی را صرف دادن صدقه به اقشار كم درآمد كرده است، اما این بخش از مردم به دلیل فشار رو به افزایش تورم و بیكاری همچنان مستعد اعتراض می باشند. سخن "امیر محبیان" كه گفت "موسوی نتوانست طبقات پایین را به طبقه متوسط پیوند بزند" سخن درستی است اما مطمئنا احمدی نژاد از عهده این كار بر خواهد آمد.
۲- اصلاح طلبان و رهبرانشان از اعتراضات خود دست بر نخواهند داشت. اقدامات محافظه كاران میانه رو اما، در كنار جنبش سبز، بسیار موثر و مفیدتر خواهد بود تا در غیاب جنبش سبز. یكی از دلایل بن بست اصلاحات آن بود كه استراتژی "سعید حجاریان" با عنوان "فشار از پایین، چانه زنی از بالا" هیچ گاه امكان اجرا نیافت. نه فشار از پایینی وجود داشت و نه اطرافیان خاتمی توانایی چانه زنی موثر در بالا داشتند.
جنبش سبز، بازسازی شده و تصحیح شده جنبش اصلاحات است. زمانی كه حجاریان در زندان بود و خود را برای مصاحبه تلویزیونی آماده می كرد، استراتژی او در بیرون از زندان، به شكل كاملا عملگرایانه در جریان بود. در یك توافق نانوشته، فشار از پایین را مردم و رهبران جنبش سازماندهی می كردند و چانه زنی از بالا بر عهده محافظه كاران میانه رو بود. این یك تقسیم وظیفه واقع گرایانه و موثر بود.
۳- بنیادگرایان تا به این جای كار در اجرای پروژه خود شكست خورده اند. آن ها نه توانستند كه هاشمی را از جایگاه خود كنار زنند و نه حتی توانایی بازداشت و حذف موسوی، كروبی و خاتمی را داشته اند. حتی اگر هیچ تظاهرات خیابانی دیگری در تهران رخ ندهد، بازهم شرایط سیاسی چنان بحرانی، ملتهب و متشتت است كه اجازه اجرای هیچ پروژه دیگری را به ایشان نخواهد داد.
اما باید در نظر داشت كه بنیادگرایان چنان برای بدست گرفتن پست رهبری آینده جمهوری اسلامی مصمم هستند كه برای رسیدن به این هدف هرنوع هزینه ای را براین كشور تحمیل خواهند كرد. آن ها حتی برای ایجاد "وضعیت فوق العاده" دركشور، حاضر به ایجاد درگیری نظامی با سایر كشورها و به راه انداختن جنگی چندماهه می باشند. می دانیم كه فضای جنگی می تواند پوششی مناسب برای برخی تحولات سیاسی داخلی باشد. (اخیرا "فریدالدین حدادعادل"، فرزند غلامعلی، در سرمقاله نشریه خود، جنگ ایران با تركیه را در ماه های آینده پیش بینی كرده است.)
۴- اكنون برای تصمیم گیرندگان نظام آشكار شده كه راه حل بنیادگرایانه برای گذار از دوره انتقال رهبری و تثبیت نظام، بسیار هزینه بر است و ریسك بالایی را طلب می كند. ضمن آن كه تداوم و موفقیت پروژه های آن ها با وضعیت حاضر (از لحاظ مشروعیت مردمی، موقعیت بین المللی، شرایط اقتصادی و...) بسیار دور از ذهن به نظر می رسد. لذا می توان امیدوار بود كه دو طیف دیگر (اصلاح طلبان و محافظه كاران میانه رو) نیز در آینده امكان ارائه راه حل خویش را برای تثبیت نظام بیابند. این راه حل ها شامل دموكراتیك سازی مجالس خبرگان و شورای اسلامی با حذف نظارت استصوابی شورای نگهبان یا طرح هایی مانند ایجاد "شورای رهبر ی" در آینده می باشد.
مقصد، در آغاز راه بود
دو شكست مهم را می توان در تاریخ معاصر بنیادگرایی شیعه مشاهده كرد: بر دار شدن "شیخ فضل الله" و اعدام "نواب صفوی". آیت الله خمینی نیز در تاسیس حكومت اسلامی آن ها را ناكام گذاشته بود و آن زمانی بود كه بر رای مردم تاكید كرد و نهادهای مدرن دموكراتیك را درون ساختار قانون اساسی "جمهوری اسلامی" گنجاند. بنیادگرایان پس از درگذشت رهبر انقلاب، سال ها تلاش كردند تا زمینه رسیدن به آرزوی های صدساله را فراهم كنند. اما درست در لحظه آخر، با ورود "نخست وزیر امام" به صحنه، جنبشی عظیم شكل گرفت. آغاز جنبش سبز، پایانی بود بر پروژه بنیادگرایان و ناكامی مجدد ایشان را در تاریخ رقم زد. فریاد اعتراض بیت آیت الله خمینی بلند شد و اكثر مراجع شیعه (حتی محافظه كارترین آن ها) سخن به انتقاد گشودند.
اگر گروهی لایق اتهام براندازی باشند، بی شك آن گروه، بنیادگرایان خواهند بود كه قصد براندازی "جمهوری اسلامی" و استقرار "حكومت خلفای شیعه" را داشته اند. موسوی چاره ای نداشت كه با تمام توان خویش در برابر این اقدام بنیادگرایان مقاومت كند، هرچند هزینه گزافی برای وی یا مردم به همراه داشته باشد. موسوی آگاهانه برای "خروج اصلاحات از بن بست" چنین هزینه ای را پرداخت كرد، چرا كه اصلاحات تنها راه دفاع از جمهوریت نظام و حفظ جمهوری اسلامی بود.
پروژه بنیادگرایان برای حذف جمهوریت نظام با آغاز جنبش سبز نقش برآب شد. جنبش سبز در همان آغاز به هدف اصلی اش رسیده بود؛ هرآنچه بعدها بدست آورد و یاخواهد آورد، همه دستآوردهای مضاعفی برای این جنبش خواهد بود. مقصد، در آغاز راه بود.