iran-emrooz.net | Fri, 29.01.2010, 10:08
نقطهی انتظار جنبش
علی سعیدزنجانی
دیشب نزدیکیهای نیمههای شب زنگ زد گفت میخواهد اگر میشود جایی با هم ملاقات بکنیم. جا خورده بودم. انتظار نداشتم. تلفن خانهی ما را از کجا پیدا کرده بود؟ گفتم باشه. چیزهای دیگری هم گفتیم و حالا سرشب روز بعد آمده بودم نزدیکیهای "هتلهایت" و نزدیکیهای خانهی "عبدالکریمهاشمی نژاد" که در بارهی بحث مان توی روزنامههای دیواری دانشگاه حرف بزنیم. سال ۵۸ بود. گمانم آخرهای تابستان و یا اوایل پاییز ۵۸. فضای سیاسی کشور ملتهب بود. گروهها و احزاب سیاسی آشفته و سرگردان بودند. گنبد و کردستان نا آرام شده بود. روحانیهای طمع کرده به قدرت داشتند با شتاب مرزبندی "انقلابیها و غیر انقلابیها" را با مرزبندی تازهی "اسلامیها و غیر اسلامیها" جابجا میکردند. "فرقانی"ها بی تاب شده بودند، تفنگ کشیده بودند. مردم هم با نگاهی بی تفاوت از راه دور به تابوتها نگاه میکردند. ما آنروزها مدتی بود که بجای ماهنامهی سه شماره ایمان، روزنامهای دیواری را راه انداخته بودیم و هم تراز با تهاجم حزب اللهیها به باورهای انقلاب، زبانمان تندتر و تندترشده بود و در شمارهی آخر هم در کنار همهی اعتراضها، مسئول چماق کشیها و حمله به مراکز گروهها و کشتن یک مجاهد را"عباس واعظ طبسی" دانسته بودیم.
نمی دانم من زنگ زدم یا خودش آمده بود دم در. دو نفر دیگر هم این گوشه و آن گوشه ایستاده بودند. کمی نا آرام به نظر میرسید. متواضع مینمود اما و موقر، مثل بسیاری از روحانیهای آن سالها. مثل عباس طبسی که وقتی از کوچههای کودکی مان عبور میکرد و ما توپ را برایش نگه میداشتیم چند دقیقه ایی میایستاد و مثل آدم بزرگها با ما حرف میزد.
بار اولی بود که رو در رو با هم صحبت میکردیم. پیشترها اما چند بار اینجا و آنجا دیده بودمش. یکبار هم همین آخریها جلوی یکی از استودیوهای "رادیو تلویزیون" به یکدیگر سر تکان داده بودیم. آمده بود برای مصاحبه و یا میخواست سخنرانی یی چیزی ضبط بکند. منهم آنروزها چند وقتی بود که بدنبال آمدن یک برنامه ساز "رادیو تلویزیون" به شورای دانشکدهی ادبیات و درخواستش برای همیاری و امداد، به آنجا رفته بودم. دوتا برنامهی رادیوییی همدرد با مردم، و یک فیلم کوتاه نیمه مستند نیمه داستانی هم از استثمار روستاها ساخته بودم. و مثل بسیاری از بچههای احساسی آن سالها و این روزها، حرف جلال ال احمد را که "اگر میخواهی بفروشی همان به که بازوی خود را و نه قلم خود را" باور داشتم. سانسور هم که بیشتر شده بود باقیماندهی قسمتها را رها کرده بودم و رفته بودم. و در ماههای آشفته ایی هم که میآمد فیلم با نام کارگردانی غیر واقعی به فستیوالی در فرانسه رفته بود.
عباس واعظ طبسی را هم یکی دو روز جلوتر از آخرین دیواری مان همینجا دیده بودم. توی راهرویی. از دور میآمد. دوسه نفر هم همراهش بودند. مثل گذشته نبود. حالتهاش عوض شده بود. ایستاد گفت: آقای علی آقا موقع نوشتن کمی انصاف را هم رعایت بکنید. من لبخند زدم گفتم ما انصاف را رعایت بکنیم؟ فرداش هم و یا پس فرداش هم نوشتهی "چماقدارها" را به دیوار زده بودیم و دو سه روز بعدش عبدالکریمهاشمی نژاد چیزی نوشته بود و مرا به مناظره ایی در مسجدی دعوت کرده بود. منهم که توی دنیای دیگری بودم مثل همین دیشب اولش جا خورده بودم و باورم نشده بود. مناظره با کی؟ برای چی؟ مگر ما توی زمین ورزشیم و یا صحنهی رقابتهای انتخاباتی که با هم مسابقه بدیم؟ دو دل بودم. اما آخرش چیزی نوشتم و با همهی بیزاریم و با همهی خامیم قبول کردم. و حالا دیشب زنگ زده بود که بیایید همدیگر را ببینیم.
چند دقیقه ایی همانجا کنار خیابان حرف زدیم و پند و اندرز و از این گوشه و آن گوشه گفتیم و بعد هم قرار گذاشتیم که دیگر "بحث" را ادامه ندیم و ازهم جدا شدیم. ساده و کوتاه. موقع برگشتن احساس خوبی داشتم. آرام شده بودم. فکر کرده بودم چه خوب شد که حرف زدیم و چه خوب شد که کنار هم ایستادیم. اینجوری حالا من میتوانستم زودتر به خیابانهای اطراف "هتلهایت" برگردم و به روزها و شبهای عاشق شدنها وعشقهایم. اما فضای جاهای دیگر اینجوری نبود. به خیابان اصلی که رسیده بودم همه جا شلوغ بود و پر از همهمه بود و پر از بوق ماشین.
چند ماه بعد سالگرد "شریعتی" بود و آخرین روزهای پیش از بسته شدن دانشگاهها. نیمی از حیاط و همهی آمفی تئاتر دانشکدهی ادبیات پر شده بود. احساسی بی پناه توی هوا بود. احساسی بهت زده و تلخ. بچهها ماتم گرفته بودند. موقع روخوانی بعضیها گریه میکردند. وقتی در آخر نوشته گفته بودم: آری اینچنین بود که گروهی از ما دوباره در سر کلاسهای درس نشستند و بر تختههای سیاه نوشتند " باید دوباره لاله بکاریم"، چیزی ناگهان گرم همه جا را فرا گرفته بود. چیزی مثل تبی عمومی. انگار همه منتظر بودند کسی فریاد و دلهره شان را از بلندگوها به جایی برساند. نسلی که صدایش را هیچکس نشنید. وقتی برگشتم پشت پرده شیخ علی تهرانی داشت بعنوان آخرین سخنران همایش بسمت صحنه میرفت. سر تکان دادم و لبخند زدم. واکنشی نشان نداد. انگار از چیزی نا خشنود بود. انگار آخرین جملهی مرا نپسندیده بود. با شتاب بسمت میکروفن رفت و طولی نکشید اما که چند هفتهی بعد خودش هم همان نگرانیها را در جزوه ایی با همان نام به زبان آورده بود.
ماههای بعد ماههای دلهره بود و جنگ بود و توطئه بود و علی خامنه ایی وسط "مجلس شورای اسلامی" ایستاده بود و گفته بود:" آقایان، آقای بنی صدر دیگر هیچ حرف تازه ایی برای گفتن ندارد. ماییم که هزاران سخن ناگفته در سینه داریم." و علی اکبرهاشمی رفسنجانی از پشت میز "ریاست مجلس" تائید کرده بود و لبخند زده بود و مجلسی ترسیده و نادان هم آری گفته بود و در یک شتاب گیج و بدشگون آرای میلیونها انسان و آرزوهای یک دمکراسیی در حال "نهادینه شدن" را به آتش کشیده بود و خاکسترش را با کینه جویی بر سر هر کوچه ایی و پشت در هر خانه ایی به زمین ریخته یود.
راههای اینجا چقدر شبیه بهم شدهاند. اینها را انگار یکبار دیگر هم دیده ام.
آقای خامنه ایی!
می دانم شما اینها را میدانید. از این راه آمدم که بگویم بختهای تاریخی را بر پایهی شایستگیهای آدمها تقسیم نمیکنند. اما آدمهای شایسته میتوانند از بختهایی که در اختیارشان قرار گرفته بشکل سازنده ایی بهره بگیرند. جنبش سبز پس از هفت ماه پیشرویی پیوسته و خلق شگردهای مبارزاتیی تازه و تهاجمات ضربتیاش حالا از پیچ تند ترین گذرگاههای سر راهش عبور کرده و به مرز غیرقابل بازگشت "نقطهی انتظار" رسیده است. در این نقطهی جادویی، جنبش توانایی اینرا دارد که همهی بارهای وابستهی پیرامونش را، چه بارهای مثبت و شاد مثل آزاد کردن زندانیها و مناظرههای تلویزیونی، و چه بارهای منفی و تلخ مثل زندان و کشتار، همه را به گونه ایی مساوی به نیروی جنبشی تبدیل کند. انقلاب 57 برای رسیدن به این نقطهی جوش، از نخستین تظاهرات چهلم "شریعتی" در گوشههایی از ایران و شیشه شکنیی بانک میدان "آب" و ماشینهای آتش نشانی و پلیس و فرار و گریز مردمی که هنوز بلد نبودند شعار بدهند، یکسال و نیم توی خیابان بود، و هیچ تجربه و تصوری هم از پیروزی و شکست دادن حکومت نداشت. جنبش سبز اما بهمین زودی به این فرصت تاریخی رسیده است و تجربه و تصور پیروزی انقلاب ما را هم پشت سرش دارد و میداند که پیروز میشود. صدایش را بشنوید. در برابرش فروتن باشید. به جای اعدام کردن و به زندان انداختن فرزندانش از فرصتی که در اختیارتان قرار داده بهره ببرید. نسل من و نسلهای پس از من برای سوختن کافی بود. اینها را رها بکنید.
بچه سبزها!
شاخهی سرکوب جمهوری اسلامی پس از ماهها عقب نشینی و تحقیر و شکست و پراکنده گی و ریزش نیرو حالا دچار سرگردانی و گیجی و آشفتگی شده است و توانایی تصمیم گیریش را از دست داده است. نه اراده ایی برای مذاکرهای واقعی با جنبش سبز دارد و نه توانایی کشتاری عظیم و شکست دادنش. دستگیریها و زندانها و اعدامها و حملات پراکنده و تدافعی و از سر استیصال دیگرش هم برای همین است. شما همچنان به پیشروی تان ادامه بدهید و جایگاه تان را در پشت "نقطه انتظار" تقویت کنید و سرود بخوانید و دیوار نویسی کنید و شعار بدهید و الله اکبر بگویید و عشق بورزید و برای فرصتی که توی راه است راه باز کنید.
بیشتر از این نمیتوانستم جلو بروم. باید میایستادم. اینجا همان جایی ست که گفتم آب از روی جاده عبور میکرد.
صدای آب و همهمهی مردم.
می شد اینها را از اینجا بردارم. بر نداشتم. ایستادم. از تپه بالا رفتم. کوتاه بود. هوا دم داشت. چند نفر کنار جاده قدم میزدند. صدای راه رفتنشان روی شنها میآمد. به پایین نگاه کردم. کسی نبود. گفت همه را گرفتن. گفتم چی؟ گفت یکی از "روزنامههای دیواری" را به نشانهی سند جرم به دیوار "کمیته" چسباندهاند. گفتم برای چی؟ چند تا درخت روی بلندی سوخته بودند. برگشتم پایین کنار جاده. آب آرام بود. گرم بود. نمیدانستم به کدام طرف بروم. از جاده عبور کردم. دوباره برگشتم. گفتم مگر "کمیتههای حقیقت یابی" نباید برای همه باشد، هم برای آنها، هم برای ما، هم برای همهی حزبها و سازمانهای سیاسی و آنهمه اشتباهاتشان، و هم برای "رئیس جمهور" و ناشیگریهاش و رها کردن آنهمه امکانات و تواناییها و تنها گذاشتن مردم و خارج شدنش از کشور؟ کسی گفت بیست و هفت هشت سال پیش درختهای اینجا یکبار آتش گرفته بوده. به بالای تپه نگاه کردم. چند نفر دور یک درخت جمع شده بودند. شاخههاش سوخته بودند. انگار تازه بود که میدیدمش. گیج شده بودم. چه سالی بودیم؟ رفتم وسط جاده توی آب. کسی گفت این دفتر مال کیه؟ چیزی نگفتم.
پنج شنبه ۸ بهمن ۸۸