iran-emrooz.net | Thu, 10.12.2009, 23:55
شانزدهم آذر
ماندانا زندیان
سرزمین ما یک باغ بود- با همهی داشتنها و نداشتنهایش. زمان میگذشت و نداشتنها درختان را میسوزاندند و شاخهها را میشکستند و ریشههای درختان را خاموش و آرام به تبر تحویل میدادند تا مبادا شاخه و درختی- داشتنی- جوانه زند و دوباره سبز شود. ما هر شب صدای تبر را میشنیدم و نمیشنیدیم و گاه برای یکدیگر از آن سخن میگفتیم. صبح که از خانه بیرون میآمدیم به جنازهی درختان بر زمین باغ خیره میشدیم و از صدای ضجهی پرندگان که به روییدن تبر شهادت میدادند، میگریختیم.
یک روز با حیرت به همدیگر نگاه کردیم و همدیگر را بازیافتیم: چگونه باغ را فراموش کرده بودیم و با شب و تبر و ضجه کنارآمده بودیم؟ چگونه در تاریکی و بی رحمی و بی تفاوتی گم شده بودیم و نمیدیدیم پرندگان دیگر درختها را پیدانمی کنند.
پرندهها ما را میشناسند. ما ایرانی هستیم، پایداریم. باید پایدار میماندیم. باید نداشتنهایمان را میشناختیم، داشتنهایمان را باورمیکردیم، و باغ را میساختیم. ما - ما ایرانیان- صبح بودیم و باید بر خود حکومت میکردیم.
رویش آهنها و تبرها همه به آن فرهنگ سیاسی بر میگشت که ما را شهروند نمیشناخت. باغ با همهی درختهایش آن سوی دستهای ما نفس میکشید. ما حقوق فردی خود را نمیشناختیم و مسئولیت و توانایی خود را در تغییر ساختار باغ نیز؛ و سبزی باغ بیمشارکت ما به خزان میباخت.
اندیشیدیم برای حفظ باغ باید بر سر اصول و ارزشهایی به توافق برسیم و این توافق بی رهاکردن تفاوتها و گسستن از فرهنگ سیاسی خشن گذشته ممکن نبود.
ما به دنبال آزادی و برابری بودیم و این جز در یک نظام قانونی مستقل در جامعهای شهروندی دست نمیداد. و جامعهی شهروندی چند صداست. ما درختانی پربرگ بودیم که شاخههایمان را هرروز با آفتاب میشستیم. خورشید پشتمان بود. آنان که به شاخههای ما سنگ پرتاب میکردند نمیدیدند سنگ اگر به خطا رود چراغ عمارت باغ همیشه خاموش میماند. کوشیدیم بگوییم این باغ، این عمارت از آن همهی ماست، ما همه ایرانی هستیم، گلها و درختها و نهرهای این باغ به همهی ما تعلق دارند. باغ را میشود با بیشمار دست، بیشمار صدا، بیشمار اندیشه، ایدئولوژی، اقتصاد و سیاست ساخت. ما جامعهی مدنی میخواستیم، نگاهمان، فکرمان، و رأیمان حضورمان بود در بیصدایی باغ تا دیگر به تبر سپرده نشود.
لحظههای باغ، هر چه بودند، هر چه هستند، از آنِ مایند. از خاموشی و اندوه گذشتیم و به سیلاب جاری برگها و شاخههای روان در باغ پیوستیم. تنهایی و دلتنگی، دشنام و گلایه، دور ماندن از امور عمومی، باغ را نجات نمیداد. سرزمین ما در انتظار بارانی دیگر بود. درگیر یک پیکار طولانی شدیم بی انتظار پیروزی زودرس. تا ساختن باغ هزار قدم راه بود و هر یک از ما میکوشید هر زمان دست میدهد هر چند قدم که میتواند بردارد.
بی خورشید و بیدلیری نمیشود از شب باغ گذشت. ما نور چراغ را تا هرچه برگ رساندیم و آنان باز راهها را گرفتند و دست به آسمان بردند. اما انتهای راهها به قلبهای ما میرسید و قلبهای ما در جستجوی نامها نشانیهای گذشته نبود. ما حتی به آسمان نیاز نداشتیم آسمان را از گذشته مان بیرون آوردیم و بر زمین گستردیم. آرمان ما رسیدن به جامعهای مدنی است، رهبرمان آنچه برایش پیکارمی کنیم: رسیدن به آزادی و دمکراسی، و امیدمان باور به پایداری خود و پایندگی سرزمینمان که در درازای تاریخ با سربلندی از هر چه نتوانستن رهیده است.
ما جاری هستیم و آنان صدای غرق شدن کهنگی را در ریشههای درختان میشنوند. جنبش خودجوش و چند صدای ما تمرین شهروندیمان است.
ما هر روز دوباره متولد میشویم و نوروز روز نوی ماست و هر صفحهی تقویم روزی برای شرکت در امر عمومی تا ساختن جامعهای مدنی و امروزی به دست همگیمان. و شانزدهم آذر یکی از آن روزها بود. آرمانهایمان را به باغ بردیم و دیوارهای پاییز را سبز کردیم.
ماندانا زندیان
آذر یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی
نظر کاربران:
"جنبش خودجوش و چند صدای ما، تمرین شهروندیمان است"
آری چنین است و چنین بادا!
*
barayeton arezoye movafaghiyat daram pirooz bashid
*
خانم زندیان عزیز
نوشتن تعابیر شاعرانه در گرماگرم مبارزهای نفسگیر، بیرحمانه، خشن، فرهنگ ستیز و حتی بشر ستیز از سویی (سوی حاکمیت) و مداوم، بلندنظرانه، خشونت گریز، تکثرگرا، مبتنی بر حقوق تک تک انسان ها و در یک مفهوم : سبز از سوی دیگر(سوی مردم) کاری است سترگ و درخور فرهنگ کهن سال این آب و خاک که به دنبال بازگشت ققنوسوار آن هستیم. پیروز و سربلند باشید
"... نسیمی در راه است"
با احترام