iran-emrooz.net | Sat, 14.11.2009, 3:03
مسئله رهبری جنبش مردمی در ایران
دکترعطا هودشتیان
سخنرانی در نیویورک (سپتامبر 2009)
-
http://www.hoodashtian.com
مسئله رهبری جنبش سبز در ایران از آن رو مسئله بغرنجی است که هیچ رهبری واحدی بی شک قادر نخواهد بود توافق همگانی مردم، همه اقشار اجتماعی و روشنفکران را کسب نماید.
لیکن اگر پرسش پیرامون مسئله رهبری را در مقابل روشنفکر بگذاریم، وی نخست پاسخ خواهد داد که روشنفکر نه رهبرگراست، نه رهبرپرست است و نه نیاز به دنباله روی سیاسی دارد؛ که روشنفکر پرسشگر است و متعلق به جنبش اندیشه نقدی است و پایبند به هیچ محدودیت ایدئولوژیک- سیاسی حزبی یا سازمانی نیست.
اما هرگاه مسئله رهبری برای جنبش سبز مردمی که بر علیه دولت کودتا خرداد 1388 در ستیز است طرح شود، درمیابیم که در اینجا مقولات جامعه شناسی، تاریخی و روان شناسی اجتماعی چنان درهم گره می خورند که به سختی از آن پاسخ روشن سیاسی و یک دست بیرون خواهد آمد. پس نخست برای گشایش بحث به تناقضات بحث رهبری خواهیم پرداخت.
دو تناقض در طرح مسئله رهبری
درطرح مسئله رهبری دو تناقض را نخست بر می شماریم.
تناقض اول:
- ضرورت مقابله با مطلق گرایی
از یک سو، پس از سه دهه بذرافشانی فرهنگی، جامعه فعال و مبارز ایران و نیز روشن اندیشان آن چه بسا به این نتیجه رسیده باشند که رهبری جنبش اعتراضی امروز ایران و دمکراسی فردا، باید اساسا پدیده ای موقتی، رفتنی و بخصوص جایگزین پذیر باشد، و نه مداوم، یکتاگرا و جاودانه. این نخستین دریافت است، که خود چون ضرورت جلوه می کند و ماحصل بلوغ فرهنگی ماست. از ظواهر چنان برمیآید که جامعه ایرانی به دنبال گشایش است. که ایرانیان بدنبال یک رهبری گشاده نظر و دمکراتیک میباشند، و گویا دریافته اند که مدل های اصلی رهبری که در ذهن ما بطور تاریخی نقش بسته اند چون شاهان اقتدارگرای صفوی، قاجار، سپس پهلوی و بالاخره آیت اله خمینی و خامنه ای و ولایت مطلقه او، دیگر پاسخگو نیستند. این صورتبندی از قدرت و رهبری را در طول چند صدسال گذشته تجربه کرده ایم. و گویا دیگر نمی خواهیم آنرا تکرار نمائیم. اگر این نتیجه گیری از تجربه چندصدساله رهبریت جبار درست باشد، پس شاید باید گفت که جنبش سبز و روشن اندیشان آن دیگر از رهبرگرایی و رهبر پرستی و مطلق گرایی که با آنها می آید اندک اندک، کم و بیش فاصله میگیرند، و احتمالا دیگر به دنبال یک رهبری مطق گرا و خلل ناپذیر و یکتاگرا نیستند.
- ضرورت هدایت جنبش
اما از سوی دیگر، زمانی که از یک جنبش سیاسی در سطح وسیع سخن می گوئیم، نمی توان آن را بدون رهبری و عامل هدایت کننده و سازمانده تصور نمود. من با آن دسته از نظریه پردازان که برآنند که این جنبش به دلیل چند صدایی و چند وجهی بودنش نیاز به یک رهبری ندارد و خود راهبر خویش است، مخالفم. بلکه بر آنم که هر جنبش سیاسی مردمی نیازمند نوعی رهبری است. از سوی دیگر ساختار اجتماعی و کارکرد روانی جامعه ایرانی، در حوزه آگاه و ناخودآگاه، طالب یک قدرت سمبلیک و هدایت کننده می باشد. سازماندهی اعتراض به شگل عمومی باید به گرداگرد شعارهای واحد و بسیج کننده و اتحادگرا شکل بگیرد. و در پس آن یک رهبری (فرد یا جمع رهبری) باید آن را هدایت کند و به سمبل آن نیازها و انعکاس دهنده آن اعتراض عمومی بدل گردد.
اگر این آتشفشان هرجایی و همه جایی باید به جویبار و اگر آن جویبار باید به رودخانه و آن رودخانه باید به سیل همگانی بدل شود، پس به هدایت کننده نیاز است. اما پرسش این است چگونه رهبریی؟ کدام سمبل؟ و چگونه می توان و باید از خطر انحراف به مسیر جباریت رهبری آینده (که یکی از ویژه گیهای فرهنگی ما بوده است) جلوگیری کرد؟
- پس ما در اینجا در مقابل یک پازل غریبی گرفتار شده ایم. میان ضرورت یک رهبری سمبولیک و بسیج کننده از یکسو، و مکانیسم در نوسان و جایگزین پذیر رهبری که پیشنهاد این سخن است (و محصول سه دهه بلوغ فرهنگی ست) از سوی دیگر قرار داریم. برای این تناقض شاید بتوان راه حلی یافت. راه حلی که بتواند هم به ضرورت نخستین، و هم به مکانیسم جایگزین پذیر دومین پاسخ دهد.
لیکن پیش از پرداختن به این مسئله، تناقض دوم را باز کنیم.
تناقض دوم:
گفتیم که مسئله رهبری جنبش مردمی مقوله پیچیده و بحث انگیزی است. از نظر تاریخی، جامعه ما از دیر باز دو ویژگی متناقض را پهلو به پهلو با هم دارا بوده است: مردم ما یا رهبرپرست بوده اند، یا رهبرکش. تاریخ ایران این دو ویژگی را به دفعات آزموده است. هردو ویژگی دو روحیه مطلق گرایی و مطلق پرستی را در "خاطره جمعی" و در ساختار روانی ما به یاد می آورد. اکنون به اجمال این دو خصوصیت را باز کنیم:
- رهبرپرستی
خصوصیت نخست آنکه، جامعه ایرانی در شرایط دشوار و بحرانی غالبا به رهبرپرستی روی می آورد. پرستش پراوهام از رهبری در دوران انقلاب 1357 نمودار زنده آن بود. تاریخ ایران این رهبر پرستی کور را به دفعات در خود تکرار کرده است. اما توجه داشته باشیم که اساس رهبر پرستی در تقدس گرایی آن است. اگر به شهید پرستی سازمان های زیرزمینی در دهه های 40 و 50 در ایران نگاهی اندازیم و تقدیر وستایش از رهبران شهید را در گفتار و نوشتار آن سازمان ها مورد توجه قرار دهیم، این جنبه از رهبرپرستی خداگونه و تقدس گرا را در نزد آن ها مشاهده می کنیم. این روان پریشان در "ناخودآگاه جمعی" (عنوان روانشناس اتریشی کارل یونگ) ما جایگاه ویژه دارد. تقدس بی پرسش از آن کس که از دست رفته و آنچه از کف گریخته است در تاریخ ایران سر دراز دارد. این تقدس خود را خاطره های تاریخی، در شهید پرستی دینی و دیرینه، و در روایتهای تاریخی که کودکی ما را برای سالهای طولانی انگشت به دهان و مبهوت به دنبال خود میکشانده است، نشان میدهد. نزاع کربلا از جمله یکی از این روایهای تاریخی است که از نقطه نظر شیفتگی که در انسان ایرانی پدید میآورد، وی را قهرمان گرا و قهرمان پرست بار میآورد.
از یک سو تقدیر گرایی، تاریخ پرستی، ستایش بی پرسش، و از سوی دیگر، و پا به پای آن جباریت روحی- رفتاری و حتی ذهنی در نزد ما، تحلیل از روان شناسی ملت ایران را پیچیده کرده است. زیرا این همه به "جمع" نیز تقدم ویژه می دهد و در مقابل تنها برای فرد اعلا وعالی، والا مقام، قهرمان و امام گونه و یا "رهبر عالی مقام" جا باز می کند.
ویژگی قهرمان و این فرد والا مقام در تک افتادگی اوست، و نه در اجتماعی بودنش. قهرمان غیرجمع است. جمع تنها باید به دنبال او روانه شود. از طریق این دنباله روی، جمع هویت خود را در نزد فهرمان باز مییابد. به این ترتیب، حسین اهل کربلا، این نقش تاریخی را در ناخودآگاه جمعی ما بازی کره است.
لیکن در این میان برای "فرد" معمولی، انسان کوچه و خیابان، و آنکس که، در زبان و ادبیات جامعه مدنی از آن چون "شهروند" نام می بریم، جایی باز نمی کذارد. اینهمه را در نخستین فلسفه سیاسی ایران، در اثر بنیانگذار فیلسوف معروف ایران فارابی به نام "مدینه فاضله" می توان مشاهده کرد. در اینجا فارابی ضرورت رهبری "امام" را (که وی به جای "فیلسوف- شاه" افلاطونی قرار داده است) تسریع و نظریه مدینه ای که تنها تابع "فضیلت" است را تدوین می نماید.
اما جا دارد تا دامنه این تحلیل را اندکی گسترش دهیم.
از آنچه آمد میتوان نتیجه گرفت که در تاریخ اجتماعی ما، غالبا دو حالت را در موقعیت ایرانی مشاهده میکنیم: وی یا متعلق به گله انسانی بی زبان و دنباله رو است، پس غالبا بی پرسش بدنبال رهبر یا قهرمان در روان است. یا آنکسی است که شهامت کرده، خود را از گله انسانی دنباله رو رها می کند. لیکن در این موقعیت دوم، وی لزوما به "فرد مدنی" متمایل نمیگردد، بلکه نخست یک "مدعی"، یک مدعی رهبری میشود. و آنها که رهبر و یا قهرمان نمیشوند (زیرا رسیدن به این مرحله نیازمند تلاش عملی بسیار است)، رویای آنرا همواره در سر می پرورانند و از آن ایده آل غیر واقعی و تخرب کننده ای در ذهن میسازند.
اما علت این انتقال شگفت آور از گله انسانی دنباله رو به مدعی رهبری شدن چیست؟ اگر خوب به تاریخ اجتماعی میهنمان بنگریم در میابیم که هیچ فضای بینا بینی میان این دو حالت بودن و زیستن فرد در جامعه ایرانی و جود نداشته است. در نقش آفرینی ایرانی در صحنه اجتماعی (و نه فکری و فرهنگی) هیچ فضایی بینا بینی میان زیستن در گله انسانی بی زبان و دنباله رو، از یک سو، و مدعی رهبری و قهرمان شدن، از سوی دیگر، وجود ندارد. چرا؟ به آن علت که در ایران "فرد شدن" به یک رهیافت تاریخی و مدنی بدل نشده است، بلکه یک کاروند استثنایی داشته است، و این کاروند ویژه، انسان یا انسانهای استثنایی نیز تولید کرده است، که همان رهبر بوده است. از این رو، رهبر یا قهرمان یک فرد متعلق به جامعه مدنی نیست، بلکه "فرد استثنایی" است. پس در صحنه اجتماعی ایران غالبا این دو حالت تکرار شده اند: ایرانی یا جزیی از یک گله انسانی بی زبان و دنباله رو است، یا اگر نه، مدعی رهبری آن گله می شود. غالبا حلقه ای بینابینی میان این دو موقعیت وجود ندارد که آنها را به یکدیگر متصل نماید. آن حلقه، آن فضای بینا بینی، همان جامعه مدنی است که با ورود مدرنیته در ایران در قرن گذشته پدیدار نشد، و تازه امروزه، تکه های در هم و واهم آن بگونه نطفه وار در حال شگل گیریست. جامعه مدنی در ایران جامعه اعتراض است، آشفته و بحران زده، بی پشتوانه و بی پناه، لیکن در تکامل مداوم .....
خلاصه آنکه آن رهبر پرستی پرتوهم گویا پاسخی به روان و ذهنیت نیازمند ما می دهد، زیرا اوست که شفابخش دردها، پاسخگوی بغرنجی ها و راه گشای معماهاست. او به جای "من" و برای "من" ی که نام و نشان با اهمیتی در جامعه ندارد، فکر می کند و تصمیم می گیرد. پس این خلع ید از مسئولیت فردی، برای "منٍ" مسئولیت گریز و مسئولیت ناپذیر و راحت گرا و جمع پرست و رهبرگرا، شفای روح است.
- رهبرکشی
مقصود این سخن، که در این تحلیل رنگ غلوآمیز به واقعیت می دهد، گشایش چشم هاست. زیرا این روان پریشان ایرانی رهبرپرست، درآنجا که امکانش بود رهبرکش نیز شد. نگوئیم که تنها حاکمان ظالم رهبران مان را کشتند و یا از آنها خلع ید کردند. این حاکمان در روحیه تحجر، بی رحمی و جباریت، اینجا و آنجا چه بسا جلوه های رنگارنگ، روشن و ناروشن خود ما و تاریخ و فرهنگ مردمان ما نیز می باشند.
و غم انگیزتر آنکه، جمهوری اسلامی نیز همان رهبرکشی را از نخستین سال های پایه گزاریش آغاز کرد. نظام حاکم پس از سرکوب تمامی سازمان های اپوزسیون، از ابتدا به ترور قاسملو ها و فروهرها و سپس دهها تن از بهترین روشنفکران و نویسندگان مان همت نمود. پس تمامی رهبران احتمالی و پتانسیل آینده از ابتدا و در خفا از میان رفتند. تاریخ ترور در رژیم اسلامی شگفت آور است.
در تاریخ ایران رهبرکشی از سوی حاکمان ظالم اسف بار بود. برای مقابله جانانه با مردم، آنها نخست رهبران معترض را میکشتند. امیرکبیر تنها یک نمونه آن است. آیا رژیم پهلوی احمدزاده ها و جزنی ها و حنیف نژادها را از لب تیغ نگذراند، تا مبادا در فردای نادیده ای آنها رهبری جنبش اعتراضی مردمی را به عهده بگیرند. به این ترتیب اگر جنبش مردمی در سال های 56-57 هیچ رهبری نداشت، بعضاً از آن رو بود که رژیم شاه پیش از این آنها را از میان برده بود. در میدان کسی نمانده بود. و چه بسا فضا به خوبی آماده بود تا یک روحانی، یک امام ساکن کشوری دور دست ناگهان پدیدار شود و رهبر ما بشود. تا ما نیز تقدس گونه به ستایش او بشتابیم.
اما از این شگفت آورتر ماجرای رهبرکشی و نخبه کشی خودمان است.
گفتیم که رهبرکشی در فرهنگ ایرانی دو سویه است. یکی اقدام حاکمان ظالم در این مسیر است. یکی اقدام مردم ما در این راستاست. آیا ما قدر مصدق را دانستیم؟ و آیا از اقدامات قهرمانانه وی قدردانی کردیم. آیا پس از کودتا برای بازگرداندن وی به قدرت جان فشانی نمودیم و در خیابان ها نام وی را فراخواندیم؟ آیا در مقابل کودتاچیان ایستادیم و در مقابل آنها از رهبر ارجمند خود، که لزوما در همه امور شاید با عقاید و روش او موافق نبودیم، دفاع نمودیم؟ نه.
اما این رهبرکشی صورت دیگری از نخبه کشی است. به نظر من، حملات بی مهابا و پیوسته برخی قلم بدستان در طول دو دهه 40 و 50 بر علیه روشنفکران و روشن اندیشان، جنبه ای از نخبه کشی در فرهنگ ماست. گاه حسادت های روستامنش مانع از آن شده است که از روشنفکرگرایی شهری قدردانی نمایی شود. زیرا شهر تولیدگر دانشگاه و محفل و بحث و حزب و کنگره است، و روستا جایگاه صبر بی پایان و نگاه ماندگار به آسمان!
پس "یک گام به پیش" در شکل دهی جامعه مدنی درایران مشروط به شهری شدنٍ روان و ذهنیت ما، یعنی پذیرش مدنیت و فرهنگ آن است. از این رو، آن روحیه روشنفکرزدایی آل احمد در نخبه کشیٍ روستا منش او ریشه داشت، و نمودار مقاومتی بود بر علیه شهری شدن جامعه ما. به این ترتیب، هر چه بیشتر جامعه ما شهری شود، هر چه بیشتر صنعتی شود، تمایل به فردگرایی مدنی و تقسیم حوزه های خصوصی و عمومی و انکشاف امر سیاست همچون یک داده مستقل از ایده آل و دین، در آن افزون میگردد. این روند خود بخود و بتدریج تقدس کور از "مطلق رهبری" و رهبری مطلق منش را در ذهن ایرانی تضعیف میکند.
در این حالت، یک فضای بینا بینی شرایط خروج ما را از موقعیت گله وار و دنباله رو مهیا مینماند. این فضا همان جامعه مدنی و شهری ست. پس هر چه جامعه مدنی و شهری در ایران بیشتر شگل بگیرد، شرایط شکستن "مطلق رهبری" در ذهن و روح ما بیشتر مهیا میشود. این بلوغ استثایی را نخستین بار در جنبش سبز میبینیم.....
یک راه حل مشروط: رهبران امروز جنبش
گفتیم که جمهوری اسلامی خانه تکانی خود را از 30 سال پیش آغاز کرده بود و رهبران احتمالی و آینده اعتراض را جلو جلو و حتی پیش از آنکه ما به آنها بیندیشیم از میان برده بود. پس در خرداد 1388 چه کسی جز نزدیکان خود نظام مانده بودند. آقایان موسوی و کروبی و خاتمی بنا به چرخ گردان حوادث و چه بسا به الاجبار در میدان ستیز مستقیم و رودررو با دولت احمدی نژاد قرار گرفته اند؛ زیرا در خرداد 1388 و در حوادث انتخابات ریاست جمهوری هیچ کس از آینده پر تنش سیاسی ایران خبری نداشت. می توان گفت که آقای موسوی در آن روزهای انتخابات پیش از خرداد لزوما خود را برای رهبری اعتراضهای مردمی و یک رودرویی سیاسی جدی آماده نکرده بود. چه بسا وی می پنداشت که نتیجه انتخابات بی تنش خواهد بود، به طوری که در دوره انتخابات آقای خاتمی چنان شده بود.
با اینحال چرخ حوادث، کشور را در مسیر کاملا غیرقابل پیش بینی رها نمود. آقایان موسوی و کروبی در میدان رهبری اعتراضات پس از انتخابات قرار گرفتند و هردو (و خصوصا آقای کروبی) خوشبختانه عکس العمل بسیار دلیرانه و جدی از خود نشان داد.
اما چرا آنها در مقام رهبری اعتراضات پس از انتخابات و جنبش سبز قرار گرفتند؟ میدانیم که هیچ یک از آنها نیت و همت براندازی نظام جمهوری اسلامی را نداشته اند و با این مقصود نبود که در انتخابات خرداد 1388 شرکت کردند، با اینحال امروز در برابر آن نظام قرار گرفته اند.
شاید به آن خاطر که دیگر رهبران، مردان و زنان رادیکال و ضد نظام و سلحشور را رژیم اسلامی پیش از این در میدان ترور از پا در آورده بود.
اما آیا این رهبران، آیا آقایان موسوی و کروبی که خود قطعات فرو ریخته و تکه های جدا شده از نظام اسلامی هستند، انعکاس خواسته های ما و شما ، و من و تو خواهند بود؟ آیا آنها توان راهبری جنبش را تا به آخر، یعنی آنجا که "ما می خواهیم"، یعنی جامعه ای آزاد و دمکراتیک، لائیک و برابری خواه را خواهند داشت؟ به نظر من شاید نه! اما این چه ایرادی دارد؟
چه بسا آقایان موسوی و کروبی به نیازها و خواسته های بنده و جناب عالی پاسخ به تمام ندهند. اما چه چیزی به دقت نشان می دهد که خواسته های ما همان خواسته جنش فعلی مردم در این مرحله می باشد؟ آیا مردم ما در حال حاضر به درک نابودی نظام حاکم، و ضرورت حاکمیت دمکراسی و یک جامعه دمکراتیک و برابری گرا و ضرورت عدم دخالت دین در قانونگزاری رسیده اند؟ هیچ چیز هنوز به دقت نشان می دهد که مردم ما به این درک رسیده اند.
بنابراین، چه بسا باید در عمل سیاسی برای شعارها و خواسته های خود میزانهای حداقل و حداکثر برگزینیم. معنای این ادعا چیست؟
خواسته های حداقل و حداکثر:
اگر به این بلوغ سیاسی رسیده ایم که خواسته های فردی و یا نیازهای حداکثر و گروهی خود را به کلیت جامعه تحمیل نکنیم، پس قادر خواهیم بود، عین گرایی را با ضرورت های سیاسی بیامیزیم و واقعیت را با ذهن حداکثر گرایمان مطالعه نکنیم، بلکه نخست برای درک واقعیت، خود را به میزان و به "سطح نازل" آن بکشانیم. اما آیا این فرایند، نموداری از سقوط فلسفی ما به سطح صاف و زیرین واقعیت است، که در آن می بایست از هرگونه ذهنیت برین، فرا واقعی، ایده آل گرا، که در بسیاری از جنبشها مایه اولیه کار بوده اند، دست بشوئیم؟ هرگز.
برای اقدام جهت تغییر یک جامعه، باید ایده آل گرا بود. آزادی نیز هم یک حق است و هم یک ایده آل. با اینحال هر تغییر اجتماعی به درایت سیاسی نیز نیاز دارد. نمی توان با شعارها و خواسته های حداکثر به میدان آمد. باید نخست به فصل مشترک میان گروههای مردمی و دست اندرکاران اندیشید. زیرا پیش از آنکه در ذهن ایده آل سازی کنیم، باید در اندیشه تحقق عملی آن، در جامعه معینی به نام ایران باشیم. و از آن غم انگیزتر : پیش از اندیشه به تحقق و بازپردازی ایده آل های ذهنی، باید بدانیم که در مقابل همه ما یک دشمن تا به دندان مسلح که تنفر کامل از مردمانش و مخالفینش دارد قد علم کرده است.
پس شعارهای حداقل از شعارهای حداکثر جدا می شوند. رهبران فعلی جنبش اعتراضی شاید تنها بخشی از شعارهای حداقل ما را پاسخگو باشند. اما آیا برای آغاز کار، و در شرایط ترور حاکم و بی کسی و بی پناهی جنبش مردمی، اینهمه پاسخگو نیست؟ از دیدگاه این سخن باید منطق حداقل-حداکثر را در بررسی فعالیت و گفتار آقایان موسوی و کروبی به کار برد. یعنی بدون فراموشی ایده آل ها و شعارهای حداکثرمان، باید تن به واقعیت خشن، زیرین و حداقل بدهیم.
امروز، شعارها و خواسته های حداقل ما در این مرحله از گسترش مبارزات مردمی اینها هستند:
انحلال انتخابات خرداد 1388 و رد صلاحیت دولت کودتایی احمدی نژاد، برقراری یک انتخابات آزاد با نظارت بین المللی، و بدون دست اندازی مجلس خبرگان و هیچ نهاد دینی دیگر، محاکمه سران سرکوبهای و ترورهای سیاسی و بررسی شکایات مردم و بخصوص رعایت حقوق بشر. اینها حداقل خواسته های امروز است و آقایان موسوی و کروبی به طورکلی، ظاهرا تا این مرحله با این خواسته های جنبش همگام شده اند. از نظر من، این همگامی برای این مرحله جنبش مفید است. باید از شجاعت و دلیری این رهبران (البته همواره بطور مشروط) در مقابل دولت جبار احمدی نژاد دفاع کرد.
با اینحال براین خواسته های حداقل، باز فراوان می توان افزود و باید افزود. خواسته هایی که بی شک همه آنها بسیار مهم و قابل توجیه هستند همچون: برقراری یک قانون اساسی دمکراتیک بدون ارجاع به موازین دینی. برقراری یک جمهوری دمکراتیک غیر ایدئولوژیک و غیر دینی. این خواسته ها که گام فراتری از خواسته های اولیه هستند، بی تردید مهم بوده و معنای آنها در عمل خاتمه نظام جمهوری اسلامی است. اما این خواسته های دوم، براساس تعلق عقیدتی و گروهی کسان دیگری، میتوانند خواسته ها ی حداکثر جلوه کند.
اما خواسته های اولیه حداقل مطرح شده یک ویژگی مهم دارند که اگر با تیزهوشی سیاسی به آنها توجه بشود، به خواسته های حداکثر برخی دیگر نیز پاسخ می دهند. دقت کنیم: اگر دولت احمدی نژاد و پشتیبان فعلی آن، خامنه ای، تنها به یکی از بندهای خواسته ای حداقل پاسخ دهند، این اقدام، می تواند احتمالا آغازگر جریانی باشد که به فروپاشی کل نظام اسلامی منجر گردد. اگر در این قضاوت تا پیش از خرداد 1388 و حتی اندکی پس از آن، هنوز تردیدی بود، اما پس از تظاهرات میلیونی خرداد، و گسترش مداوم اعتراضات و سپس سرکوبهای خشن، دستگیری ها، شکنجه ها و تجاوزات جنسی به نوجوانان این سرزمین، دیگر در آن کمتر تردیدی میباشد.
اگر تا پیش از خرداد امکان رفرم و مانورهای سیاسی برای آقایان احمدی نژاد و خامنه ای در دست بود، امروز، به دلیل توحش فوق العاده حاکمیت در سرکوب مردم بی گناه مان، دیگر امکان عقب گرد برای آنها بسته شده است. در شرایط کنونی، اگر دولت احمدی نژاد تنها یک روز اجازه تظاهرات آزادانه به مردم بدهد، چه بسا بسرعت روندی در جامعه پدید آید که در ادامه آن کلیت نظام جمهوری اسلامی به زمین کشید شود (در این روند بیشک موضوع آلترناتیو سیاسی آینده مطرح میشود که خود موضوع دیگری است). این وضعیت را در اواخر رژیم شاه دیده ایم.
کلام پایانی
- پس شاید می بایست دیدگاه خود را از مقوله رهبری تغییر دهیم.
به سخنان نخست خود باز گردیم: بنا به پیشنهاد این گفتار ما به دنبال یک رهبری ( و نه یک رهبر) جایگزین پذیر، انتخابی، یعنی تغییرپذیر، رفتنی و موقتی هستیم، و دیگر به رهبر مطلق و جاودانه و یکتاگرا تن نمی دهیم.
پس بهتر آنکه رهبران جنبش فعلی را لزوما رهبران ایده آل خود ندانیم (چرا که چنین ایده آلی چه بسا وجود نداشته باشد)، ولی آنها را رهبران مردم، در شرایط بحرانی ولی تحول پذیر امروز، بدانیم و از آنها همواره بطور مشروط (و نه مطلق و همیشگی) و بر طبق ضرورت های مرحله ای دفاع نماییم. ما در فضای روشنفکری و خصوصا در فضای زندگی در خارج از کشور، مختصات و نبض مبارزه سیاسی در ایران را نه در دست داریم و نه بخوبی آن را درک می کنیم.
پس این رهبران را مشروط و جایگزین پذیر بدانیم. با دیدگاهی هم نقادانه و هم واقع بینانه به گفته ها و تصمیمات آنها نظر اندازیم. نظراتشان را از نقطه نظر درک شرایط پیچیده ایران و ضرورت شعارهای حداقل تحلیل کنیم. نقد مثبت ما به روند کار آنها کمک می کند. باید گفتارهای آنها را زیر زره بین انتقاد سازنده (نه نفی کننده و تخریب کننده) قراردهیم. باید به رادیکالیزه شدن جنبش (به معنای دمکراتیزه کردن آن و در جهت دمکراسی) کمک کنیم و همواره و از هم امروز انحراف به جباریت را در هر رده ای، در گفتارها به نقد بکشیم. اما رادیکالیزه کردن جنبش نباید کاروندی ذهنی و غیر واقعی داشته باشد. بخاطر داشته باشیم که ما در وحله نخست تنها پشتیبانان جنبش هستیم.
اما این بار باید چشمانمان گشوده و دریافتمان واقع بینانه باشد. از یکسو، نباید به دامن حداقل گرایی گرفتار شویم و در عمق آن به خودفراموشی و ندیدن شعارهای حداکثرمان کشیده شویم. از سوی دیگر، به دامن حداکثر گرایی نیز نباید افتاده و نباید نیازهای زمانه را فراموش کنیم.
این جنبش مردمی بود که تا این مرحله رهبران خود را به جلو کشاند. آیا جنبش قادر نخواهد بود در تکامل خود این رهبران را گام به گام رادیکالتر – یعنی دمکراتیک تر- نماید؟
عدم درک دیالکتیک رهبری در ایران، و حرکت از حداکثرگرایی، امکان دارد کار ما را در جنبش حاضر به رهبرکشی بکشاند. زیرا چه بسا در بسیاری موارد آقایان موسوی و کروبی از خواسته های ما فاصله زیاد داشته باشند. اما نباید شجاعت آنها را فراموش کنیم. پس اگر از مقولاتی چون "خیانت"، "بی وفایی"، "گذشته گرایی"، که در سیاست و دیپلماسی سیاسی سخت تعریف شدنی و سخت فهم هستند، بگذریم، باید براساس یک سیاست غیرایدئولوژیک از مقابله شطرنج وار قدرتها در ایران بهره بگیریم و از هرگام -هرچند اندک- در مسیر مبارزه با دولت احمدی نژاد و گشایش و دموکراتیسم اجتماعی پشتیبانی کنیم.
آنها که مایل هستند بطور رادیکال و بسرعت فراتر از خواسته های حداقل امروز گام نهند، میتوانند گروهبندی سیاسی خود را برپا کنند. این بیشک به گسترش جنبش اعتراض کمک خواهد کرد. با اینحال - تکرار کنیم- ضرورتهای این مرحله را نباید فدای خواسته های رادیکال و حداکثر نمود.
باید از تهاجم شجاعانه آقایان کروبی در مقابل سرکوب رژیم دفاع کرد. باید از مقاومت های موسوی در مقابل دولت کودتا پشتیبانی نمود. نباید رهبرکشی کرد، به این بهانه که این دوتن هردو متعلق به نظام جمهوری اسلامی بوده و هستند و در حال حاضر – علیرغم اعتراضشان- اندیشه سرنگونی نظام را در سر ندارند. آیا مصدق متعلق به نظام شاهنشاهی نبود؟ آیا او در مبارزات قهرمانانه اش اساسا اقدامی در جهت سرنگونی نظام شاهی انجام داد؟ آیا او حتی طرفدار ماندن شاه (و سلطنت به جای حکومت) نبود؟ با اینحال اقدام این قهرمان ملی چه گام بزرگی در مسیر رشد بلوغ سیاسی ایران قلمداد شد!
پس شاید مبارزات فعلی را از این منظر باید نگریست، و نه از نقطه نظر ایده آل های حداکثر گرا. باید دید حرکت های فعلی چه خدمتی به یک "گام به پیش"، در مسیر رشد بلوغ سیاسی مان دارد. زیرا ما هنوز بسیار نیازمند رشد هستم.
عطا هودشتیان
(فارغ التحصیل از دانشگاه پاریس - استاد فلسفه و علوم سیاسی – مونترال - کانادا)
.(JavaScript must be enabled to view this email address)