iran-emrooz.net | Wed, 09.09.2009, 5:59
چرا بی انصافی
حسین زاهدی
در اواخر برنامه مصاحبهای که آقای چالنگی مجری برنامه تفسیر خبر تلویزیون صدای مریکا در روز چهار شنبه ۲۶ آگست ۲۰۰۹ با اقایان محسن سازگارا و دکتر علیرضا نوری زاده داشتند و سخن در باره دادگاههای شخصیتهای سیاسی اصلاح طلب و اعترافات انها بود، آقای چالنگی از سازگارا پرسیدند ایا ممکن است اعترافات این اشخاص عقیده واقعی خودشان باشد و منطقا قانع شده باشند که راهشان خطا بوده است ؟ وقتی با پاسخ منفی و توضیحات آقای سازگارا مواجه شدند باز با تاکید بر اینکه این افراد به ولایت فقیه باورمند هستند، ممکن است وقتی متوجه شدهاند حرکتشان به زیان ولایت فقیه خواهد انجامید پشیمان شده و با اعترافات، به قبول تقصیر و توبه از گذشته پرداخته اند، در ضمن این گفتگو نیر بخشی از فیلم مصاحبه با آقای قنبری را که قبلا انجام شده بوده و ظاهرا ایشان در ان بعضی از مخالفین و مبارزین با جمهوری اسلامی، از جمله آقای اکبر گنجی را از معتقدین و وفاداران به آن نظام و از عوامل اطلاعاتی آن دولت معرفی کرده بودند، نشان داده شد تا زمینه ساز تاثیر گذاری و پذیرش نظریه شان در مورد اعترافات گردد.
مشاهده این جریان با توجه به اینکه آقای چالنگی فردی عادی و عامی نیستند بلکه شخصی بسیار فهمیده میباشند، برای من این پرسش را پیش آورد که ایشان بمنظور چه هدف و قصدی خواستند این فکر را به ذهن بینندگان القاء کنند که، در نزد این شخصیتهای سیاسی زندانی، به دلیل ایمان به ولایت فقیه و لزوم پیروی از آن، آزادیخواهی و حقوق مردم و مردم سالاری اهمیت چندانی نداشته و ندارد و یا اکبر گنجی و امثال او همه تلاشها و تحمل زندانها یشان در دو دهه گذشته بازی بوده و نه تنها از مومنین به نظام و اصل ولایت فقیهاند بلکه از عوامل اطلاعاتی ان نیز میباشند، فکر و دیدگاهی کاملا نا درست و بسیار بی انصافانه. همه شواهد و مدارکی که میتواند ملاک سنجش و قضاوت مستدل و منطقی قرار گیرد، و نه توهمات بیپایه و از روی احساس و یا غرض، نشان میدهد که اکثریت قابل ملاحظه این افراد در دوران حدود دو دهه اخیر تلاششان این بوده است که نظام را در جهت رعایت مردمسالاری و رعایت حقوق مردم و ازادی انها سوق داده و اصلاح کنند. بدیهی است هر کدام بنا به تشخیص خود که مشکلات را چگونه و ناشی از چه عواملی میدیده وراههای غلبه بر آن و امکانات و موانع موجود را چگونه ارزیابی میکرده است راه و روشی خاص خود و دوستان همفکر خود را تعقیب کردهاند. میتوان گفت که همه انها با براندازی خشونت بار به علت اینکه سامان جامعه را بهم میریخت و دور جدیدی از کشتار و خرابی را پیش میآورد مخللف بوده و هستند، و قضاوت آقای چالنگی در باره انها بنظر بسیار دور از حقیقت است.
بنظر میرسد القاء آن نوع نگرش و آن گونه تصویرسازی از این افراد زندانی در مسیر سیاستهای امریکا هم نیست، زیرا بدون تردید تلاشهای ازادیخواهانه و دموکراسی طلبی در مسیر سیاستها و منافع غرب بطور کلی و آمریکا به ویژه، قراردارد در عین اینکه بیش از هرچیز به نفع خود مردم مملکت میباشد. بنا بر این یا باید پذیرفت که هیچ هدف و غرض خاصی نبوده جز بر رسی اطراف و جوانب موضوع و تصادفا ان چنان شکلی گرفته که بر علیه زندانیان و بنفع هدفی خاص بنظر برسد، یا اینکه واقعا به قصد تخریب این شخصیتها و گروهها به منظور راه باز کردن برای گروه خاص مورد نظرشان بوده است. نگارنده ترجیح میدهد و امید وار است که احتمال اولی درست باشد به ویژه با توجه به شخصیت و تلاشهای آزادیخوانه دونفر مصاحبه شونده محترم، دکتر نوری زاده و محسن سازگارا.
شاید لازم باشد اشارهای به بخشی از دلائل اینکه گفتم آن ذهنیت و نگرش "بکلی نا درست و بسیار بی انصافانه است" بشود تا تصور نرود از روی احساس و یا توهم سخنی آوردهام.
سابقه ستم و شکنجه به اندازه سابقه پیدایش قدرت و سلطه است. اما از انجائیکه سلطه گران افراد بسیار محدود و معدودی هستند و اکثریت عظیم افراد، زیر سلطه قرار میگیرند مردم به ویژه متفکرین صاحب نظر که نوعا مورد تهاجم حکام و زورمندان قرار میگرفتند در اندیشه یافتن راه نجات از چنین شرایطی بودند. این تلاشها بالاخره به پیدایش مدرنیته و نظام حکومتی جدید در اروپای غربی و آمریکای شمالی انجامید که نام دموکراسی یا مردمسالاری بخود گرفت و قدرت تقسیم شد و قانون حاکم گردید.
کشورهای دیگر جهان یا به سخن درستر جهان سوم که همگی عقب مانده از کاروان دانش و پیشرفت بودند به علل و شرایط مختلف تدریجا ناچار شدند این ترتیب را برای حکومت ولو فقط در شکل ظاهری بپذیرند اما کماکان کل اختیارات در دست یکنفر باقی و دیکتاتوری در این کشورها ادامه داشت. با این وجود یک چیز فرق کرد، دیگر پادشاهان و فرمانروایان تام الاختیار نمیتوانستند مثل دوران قدیم با هرکه دشمن میشدند و یا از هرکه عصبانی میگردیدند به جلادان خود بگویند راحتاش کنید همانگونه که ناصرالدین شاه به جلاد خود فرمان داد امیر کبیر را راحت کنید و آنها هم اورا کشتند و هیچ فریاد اعتراضی برنخواست که به چه جرمی و طبق حکم کدام قاضی؟ حتی از علمای دینی بزرگ ومراجع تقلید که مدعی بودند کار قضاوت باید منحصرا در اختیار آنها باشد، زیرا وحشت از قدرت متمرکز شده در حاکم جرئت به هیچ کس نمیداد اعتراض کند. امروزه حتی دیکتاتورها هم دیگر مجبورند ترتیب محاکمه و دادگاه ولو ظاهری و نمایشی بدهند و حکم اعدامی صادر شود. از اینجا شکنجه در اعتراف گیری نقش اساسی پیدا کرد.
در دوران قدیم شکنجه عمدتا به منظور مجازات بکار گرفته میشد. مشهورترین این نوع دادگاههای نمایشی که بر اساس اعترافات مبتنی بر شکنجههای جسمی و روانی متهمین را مجبور به قبول گناهان مرتکب نشده میکرد و حتی گاهی خود تقاضای اعدام میکردند، دادگاههای استالینی است که اسناد بررسی شده بعد از سقوط شوروی نشان میدهد استالین در جریان همه مراحل بوده و اعترافات متهمین برای راحت شدن از فشارهای کشنده دستگاه بوده است. نوشته و کتابهای بسیاری در باره این جنایات که قربانی فراوانی داشت وجود دارد اما دو کتاب که هردو به شکل داستان است در این مورد شهرت جهانی یافتند یکی کتاب مشهور جرج اورول موسوم به "۱۹۸۴" و دیگری کتاب ارتور کویسلر بنام " ظلمت در نیمروز."
جرج اورول کتاب خود را در سال ۱۹۴۸ نوشت و نشان داد که چگونه پیشرفت دانش و تکنولوژی ابزاری میشود در دست دیکتاتورها که برای اسارت مردم بکار گرفته میشود. "وینستون" قهرمان کتاب نمونه مقاومت در زیر شنکنجه است با این حال بالاخره میبرد و به اعتراف و مهمتر ازان تغییر فکر تسلیم میشود. "کویسلر" خود یکی از عاشقان مارکسیسم بود و بهمین دلیل از وطنش به شوری رفت و چندسالی در آنجا اقامت کرد ولی مشاهده کارهای استالین در دهه ۱۹۳۰ اورا دگرگون کرد و از شوروی خارج شد یا گریخت در فرانسه اسیر آلمانهای نازی شد کتاب "ظلمت در نیمروز" را در زندان آلمانها تمام کرد و مخفیانه به بیرون فرستاد. قهرمان کتاب بنام "روباشف" مخلوطی از سه شخصیت برجسته شوروی است که در دادگاههای استالینی به مرگ محکوم شدند. روباشف در در اروپای غربی برای پیشرفت مارکسیم مبارزه و فعالیت میکرد و به دفعات دستگیر میشود. با اینکه تحت شکنجه قرار میگیرد هیچ کس را لو نمیدهد. واز این رو مانند یک قهرمان مورد استقبال کشورش قرار میگیرد. او پرده از این راز برمیدارد که لو ندادن افراد و کمونیستهای دیگر نه در اثر شدت مقاومت او بلکه به این جهت بوده است که در زیر شکنجه در همان دقایق اول بیهوش میشده است.
او میگوید هیچ کس تحمل شکنجههای سخت را ندارد و انسان برای نجات از شکنجه به همه چیز تن میدهد. اینها واقعیاتی هستند از آنچه بر سر افراد در شرایط مشابه رفته و میرود. نگاهی بر آنچه کمتر از یکسال پیش در کشور خودمان اتفاق افتاد شاهدی زنده از همین دوران اخیر و در کشور خودمان است.
حدود یک سال قبل زن کشیهایی در ابادان رویداد که تدریجا به پانزده مورد قتل رسید. مامورین انتظامی بالاخره فردی را به اتهام این قتلها دستگیر کردند و فرد مزبور نهایتا اعتراف کرد این قتلها را انجام داده است. در دادگاه نیز در مقابل قاضی تایید کرد که قاتل است و حکم اعدامش صادر شد و پذیرفت. منتظر بودند تا مراحل قانونی ان انجام شود تا حکم را اجرا کنند. در جریان این انتظار دو زن دیگر در آبادان کشته شدند. یکی از قضات باهوش تر که به جریان آگاهی داشت فکر کرد که اگر هنوز زنان بقتل میرسند قاعدتا این مرد نباید قاتل اصلی باشد. موضوع مورد کاوش و تحقیق قرار میگیرد و از تهران نیز گویا قاضیای به آبادان میرود و از قاتل تحقیق مجدد شروع میشود و بالاخره او اعتراف میکند که قاتل نیست ولی چون توسط یک افسر اتنظامی و یکی از ماموران زندان شکنجه میشده برای رهایی از آنهمه رنج و درد ناچارا تسلیم خواست مامورین شده و قتلها را پذیرفته است. البته او ازاد شد اما شکنجه گران فقط از کار اخراج شدند.
شکنجه شخص را به قبول اعدام برای آسوده شدن وامیدارد. آیا برایتان عبرتآموز نیست؟ به خود این زندانیان برگردیم به حجاریان نگاه کنیم. او دو دهه است تلاش در اصلاح نظام دارد. شخصی بسیار با هوش و اندیشمندی بسیار صاحب نظر است. گروهی که میخواهد همه قدرت را از آن خود کند و مملکت را به راهی که میخواهد ببرد چون میدانست مغز متفکر اصلاح طلبان است او را ترور کردند واقعیت اینست که ترور موفقیت آمیز بود و گلولهها به هدف خورد فقط معجزه خداوندی و قدرت پزشکی و جراحی اورا نیمه حیاتی دو باره داد. آیا او با وجود چنین حملهای که احتمال تکرارش میرفت ذرهای از راهش عقب نشست و دنبال عافیت طلبی رفت یا با همان تن نیمه جانش برای آ زادی مردم و اصلاح نظام حکومتی همچنان شجاعانه به تلاش پرداخت. ایا چنین شخص صاحب نظر ی که سالها روی اندیشههایش تامل و تفکر کرده با نصیحت بازجویی که یکدهم معلومات اورا احتمالا ندارد تغییر عقیده میدهد و منطقا قانع میشود که راهش اشتباه بوده است و ان چنان ذلیلانه به استغفار میپردازد؟ آیا آنها که آنگونه که آقای چالنگی در باره این زندانیان سخن گفت میاندیشند یک لحظه فکر نمیکنند که اگر این اعترافات از روی اعتقاد و باورمندی بود چرا حکومت آنها را آزاد نمیکند تا دیگر مردمان را هم تحت تاثیر قرار دهد و مردم نیز از مطالبه رایشان پشیمان شوند و عذر خواهی کنند. چرا نمیگذارند اینها که قانع شده و مخلص گردیدهاند با یکدیگر و با خانوادهشان ملاقات و گفتگو کنند وکیل داشته باشند. آقای ابطحی را که ساعتی به خانه میبرند که با خانوادهاش افطار کند چرا دو نفر مامور انتظامی در طرفین او مینشینند که لحظهای نتواند کلامی با زن و فرزندش صحبت کند. چشم بستن به روی دهها اینگونه شواهد غیرقابل انکار نه تنها بیانصافی که ستمگری است. ممکن است من با تفکر بعضی از آنها موافق نباشم یا روشهایشان در فعالیتها یشان را نپسندم ولی در نمایشی بودن این دادگاهها نمیتوان تردید کرد. تاریخ نام بلندی از اینها ثبت خواهد کرد. امید وارم مقامات عالیه مملکت دستور آزادی و باز گردادن زندگی عادی این افراد را که برای مملکت در هر شرایطی سرمایه ارزشمند میباشند هرچه سریعتر بدهند.
اما در این سرزمین آزادی بعضی از آنها که مدام فریاد اعتراض نسبت به رفتارهای حکومت ایران دارند خود در زور گوئی و اتهام زنی همان روشها را نسبت به افرادی که به دلائلی با راه وروششان موافق نیستند پیش میگیرند. برای نمونه آقای اکبر گنجی و امثال اورا در نظر بگریم. آقای گنجی بیش از دو سال است که به آمریکا آمدهاند تا انجا که من اطلاع دارم هیچ کاری به فعالیت افراد و گروههای دیگر نداشته است.خودش با خط مشی خاص خودش تلاشهایی را که مفید و موثر میدانسته پیش گرفته است. ممکن است با دیگران همکاری نکرده باشد و لی نسبت به تظاهرات و فعالیتهای دیگران هرچند مطابق سلیقه اش نباشد من تاحال ندیده ام اعتراض و حملهای بنماید، اما بسیار شنیده ام که دیگران انواع اتهام و کار شکنی در کارهای اورا داشته اند. چون زنده از ایران خارج شده پس جاسوس رژیم است! من وقتی این نوع اتهام را میشنوم با اندوه یاد زندهیاد سعیدی سیرجانی میافتم که در همان سالهای اولیه بعد از انقلاب برای کنفرانسی در یو سی ال آ به لوس آنجلس امد.افراد بسیاری در رسانههای ان زمان اورا اشکارا جاسوس حکومت ایران خواندند. دو سه سال بعد که زندانی و کشته شد چه لعنتها و ناسزاها به حکومت ایران دادند و هیچکدام روی خود نیاوردند که خود چه اتهاماتی به او زده بودند و او آزرده خاطر از لوس آنجلس رفت. تنها یکنفر که اگر نام او درست بخاطرم باشد آقای اسفندیار منفردزاده بود که شهامت و بزرگواری لازم را داشت که در رادیو طی گفتاری از اتهامهای خود اظهار تاسف و شرمندگی کند و از روح آن مرحوم پوزش بخواهد.
اما این تجربه باعث نشد که ما دیگران را به آسانی به جاسوس بودن متهم نکیم بلکه همان روش ناپسند کم و بیش ادامه دارد. من نمیدانم حکومت ایران چه نیازی به اینهمه جاسوس برای کشف کدام مسئله پنهان دارد؟ چرا ما تا این حد میخواهیم خود را مهم جلوه دهیم که حکومت ایران ناچار است اطلاعات لازم را بدست آورد و الا توسط ایرانیان لوسآنجلس سقوط میکند!! کدام تشکل قوی و سازمان یافته وجود دارد که کارهای پیجیده میکند و طرف مقابل با ید انرا کشف کند تا در امان باشد! مخالفین که طی سی سال گذشته کارشان که ناسزاگوئی به حکومت و دین اسلام و پیامبر و مقدسات مردم بوده آشکارا بیان داشتهاند و حکومت ایران هم هیچ اهمیتی برای آنها قائل نبوده است. بنا براین جاسوس لازم ندارد. اگر افراد معدودی پیدا شده اند که خواسته اند کاری انجام دهند که شانس تاثیر گذاری داشته باشد به وسیله مخالفین تند رو جمهوری اسلامی مورد حمله و اهانت قرار گرفتهاند و زحمت جمهوری اسلامی کم شده است. اینان که منتقد حکومت ایران هستند که چرا افراد را مورد اتهامهای بی اساس و بی حرمتی و ناسزا گوئی قرار میدهد، خود در این سرزمین عینا همین روش را دنبال میکنند و افراد را بی هیچ سند و مدرکی مورد اتهامهای بی اساس و بی حرمتی و نا سزا گوئئی قرار میدهند. این تشابه در روش از کجا ناشی میشود ؟. من اگر بخواهم فکر کنم که جمهوری اسلامی شبکه جاسوسی در میان ایرانیان برون مرز دارد بیشتر سوء ظن ام به کسانی میرود که به امثال آقای گنجی و یا خانم دکتر توحیدی و نظائر اینها که کاری مثبت با احتمال موثر بودن انجام مید هند حمله میکنند اما من براین باورم که حکومت ایران نیازی به داشتن عوامل جاسوسی در میان این ایرانیان با وضعی که اکنون دارند و هیچ تهدیدی نمیتوانند به وجود بیاورند، ندارد.
بهر حال آقای گنجی کسی است که توانسته است دو سه بار حدود دویست سیصد نفر از متفکران و روشنفکران جهان را به حمایت و تایید اقداماتش وادارد و این کار آسانی نیست. من در این سی سال تنها یکنفر دیگر، خانم دکتر نیره توحیدی که فعال حقوق بشر و استاد دانشگاه میباشد را دیدهام که موفق شد حمایت حدود دویست نفر از اساتید برجسته دانشگاه و تعدادی برنده جایزه نوبل را در نامهای به کوفی عنان برای فشار به حکومت ایران در آزاد کردن همین اکبر گنجی که در آن زمان با مرگ دست بگریبان بود را بدست آورد و موثر هم واقع شود. غیر از این دونفر من ندیدم دیگران جز ناسزاگوییهای بیهوده و بیانیههای کلیشهای کار سودمند وبا ارزشی انجام داده باشند.. آقای گنجی دعوتی میکند برای تظاهرات اعتصاب غذا به منظور حمایت از زندانیان سیاسی ایران و برای همرنگی با جنبش سبز تصمیم میگیرد هیچ پرچمی در آن محوطه حمل یا بر افراشته نشود. این حق مسلم یک فرد است که تظاهراتی به نحوی که مایل است به شرط آنکه باعث مزاحمت دیگران نشود بر پا کند. چرا اینهمه به او حمله شد و اورا دیکتاتور و حامی جمهوری اسلامی و.... خواندند فقط به این ادعای بی پایه که چرا نمیگذارد دیگران پرچم دلخواه خود را برافرازند. آیا این زورگوئی و دیکتاتوری است یا کار گنجی در این مورد. اگر موافق کار او نیستید به تظاهرات او نروید. این حق ما است که نرویم اما حق نداریم او را مجبور کنیم خواستهای ما را انجام دهد. دیگران حق دارند تظاهراتی با هر پرچمی که میخواهند برگذار کنند هرکه با انها موافق است میرود. ایا اکبر گنجی تاحال برای دیگران تعین تکلیف کرده است که باید چنین یا چنان کنید و هر کسی خواسته اش نپذیرفته اورا دیکتاتور و خائن و عامل جمهوری اسلامی خوانده است. وقتی این نوع اتهامات کارش به رسانه معتبری مثل صدای آمریکا میرسد انسان فکر میکند به چه چیز میتوان امید وار بود؟
چرا ما ایقدر بی انصاف هستیم، دائم دم از دموکراسی و ترویج دموکراسی و اینگومنه شعارها میزنیم اما در عمل میخواهیم همه فقط خواست ما را انجام دهند؟