iran-emrooz.net | Sun, 14.06.2009, 13:11
تبریک کودتا
محمد پایدار
حکایت ستمی که در آغازین سالهای پس از انقلاب بهمن ۵۷ بر مردم میهنمان ایران رفته است را شنیدهایم و خواندهایم. خاطرات آقای منتظری از گوشهای از ماجرا پرده بر میدارد: قصۀ پرغصۀ شکنجهها و اعدامها و هتک آبروها در آن سالها. در میان روایتها چند بار از زبان افراد گوناگون شنیدم یا خواندم آنچه بر سر دختران جوان در بازداشتگاهها و زندانهای جمهوری اسلامی آمد. قصه چنان تلخ است که با هر بار به خاطر آوردنش دلم آشوب میشود، بغض گلویم را میگیرد و نفرت وجودم را آکنده میکند. آنچه در ادامه نقل میکنم صرفاً تکرار سخنی شایع و رایج نیست؛ آن را از زبان خویشان و اقوامی نقل میکنم که این تجربۀ دردناک را تجربه کرده بودند:
بسیار میشد پدر و مادری پس از روزها و ماهها بی خبری از دختردلبندشان، که به جرم فعالیت سیاسی دستگیر شده بود، از طریق پاسداری یا زندانبانی مطلع میشدند که عزیزشان در فلان زندان یا بازداشتگاه سپاه است و میتوانند برای پی جویی احوالش به بهمان نشانی مراجعه کنند. میتوانید تصور کنید چه شوقی وجود آن پدر و مادر را فرا میگرفت برای دیدار دوبارۀ فرزندشان؛ دوباره بازیافتنش. باز هم میتوانید در خیالتان ترسیم کنید خطوط چهره شان را وقتی به جای فرزند خویش، ساکی یا کیسهای را تحویل میگرفتند که لباس و وسایل شخصی آنان را در خود جای داده بود. آری، دخترشان اعدام شده بود؛ در محکمهای بر پا شده بر ستونهای بی عدالتی و سبعیت. میگویید این دنیا را سراسر فرا گرفته است حرمانها و مصیبتها و رنجهایی از این دست. میپذیرم. اما آیا میتوان حجم درد آن پدر یا مادر را اندازه گرفت آن گاه که پولی یا سکهای را نیز تحویل میگرفتند و در پی سؤال از آن، میشنیدند که این مهریۀ دخترشان است که پیش از اعدام به عقد پاسدار یا قاضیای در آمده بود.
باور کنید من همیشه در دل خود آرزو میکردم چنین قصهای ساختۀ اذهان کسانی باشد که از نظام حاکم بر ایران کینه دارند. باور کنید هر بار با خود میگفتم چنین چیزی، این درجه از حیوانی و پلیدی را نمیتوان در هیچ آدم و رژیمی سراغ گرفت. آرزویم این بود که این رویداد، حتی آن گاه که از زبان همان پدر و مادر رنج دیده میشنیدمش، دروغ باشد. نه، نه، آدمی نمیتواند تا این حد سقوط کند.
این خیال و آرزو در من بود تا همین دیروز، بیست و سوم خرداد هشتاد و هشت؛ یک روز پس از کودتایی که نام انتخابات بر آن نهادند. پیام دیروز آقای خامنهای را شنیدم. تأکید ایشان بر سلامت انتخابات و خوشحالی ایشان از رأی بیست و چهار میلیونی(!) شخصیت محبوبش را شنیدم. نادیده گرفتن حقوق ملت از سوی ایشان و اصرار بر طریق باطلی که ره به جایی جز پریشانی و فلاکت ایران و ایرانی نمیبرد، سابقهای بیش از همین چند سال گذشته دارد. این است که ایشان را میفهمم. اما چه کنم که از تبریک گفتن این کودتا به مردم همان حسی به من دست داد که به هنگام شنیدن حکایت آن دختران اسیر در چنگال پلیدی به من دست میداد. از توصیه ایشان به موسوی و کروبی مبنی بر اینکه حرفی نزنید یا کاری نکنید که این شیرینی به کام ملت (بخوانید ایشان و اطرافیانشان) تلخ شود، همان تلخیای به کامم نشست که با هر بار تصور آن مهریۀ کذایی تجربه کرده بودم.
تلخی این گفتهها صدچندان میشود آن گاه که میبینم این همه در زیر لوای دین یا به نام مردم انجام میگیرد. فکر میکنم هرچند در سی سال گذشته جان و آبروی مردم ارزان ترین متاع بوده است و دروغ بستن و افترا بر مردم کالای رایج، اما بزرگ ترین افتراها متوجه خود خداوند و دین او بوده است.