iran-emrooz.net | Mon, 25.05.2009, 9:29
زبان مادری و کیستی ملی
مزدک بامدادان
«در ایران که دنیا را با گذشته خود آراسته چه چیزی وجود دارد که در حال حاضر بتوان به آن افتخار نمود و به اعتبار آن ادعا کرد که "من نیز هستم"؟ به هر طرفی که مینگریستی ظلم و استبداد، به هر جانبی که نظر میافکندی خرابه و ویرانه، به هر سمتی که روی میگرداندی، جهل و غفلت، و در هر سویی بطالت و کسالت به چشم میخورد».
این سخنان را محمد امین رسولزاده در چهارم ژوئیه ۱۹۰۶ (چهاردهم تیرماه ۱۲۸۵) در گزارشی برای روزنامه ارشاد نوشته است (۱). اگر زبان این نوشته را امروزی کنیم، کمتر کسی را بتوان یافت که گمان بَرَد سخن از یکسد و سه سال پیش است. روزگار امروز ایران در همسنجی با دیگر کشورهای جهان و بویژه با برخی از همسایگان، چندان بهتر از روزگار مظفرالدین شاه نیست.
سه دهه از برپائی جمهوری اسلامی میگذرد و دینسالاران همچنان برآنند که اسلام در هیچ زمینهای مردمان، و بویژه دینداران را به خود وانگذاشته است و از شیوه فرمانروائی و ساماندهی کشور (پهنه همگانی) گرفته تا پیوندهای خانوادگی و زناشوئی (پهنه خصوصی)، قانونها و آئینهای ویژه خود را دارد، پس کیستی اسلامی ما را بسنده است و هیچ نیازی به کیستیهای دیگر، از جمله کیستی ایرانی نداریم. در راستای همین اندیشه و بر پایه همین جهانبینی است که آنان از همان نخستین روز برپائی حکومتشان جنگ همه سویهای را با فرهنگ ایرانی آغازیده و هیچگاه آرزوی دیرین خود را در جایگزین کردن فرهنگ و کیستی "ایرانی" با فرهنگ و کیستی "اسلامی" پنهان نکردهاند. جمهوری اسلامی سی سال است که تلاش میکند با از میان برداشتن همه آنچه که از ایرانیان یک "ملت" یکپارچه میسازد، آنان را به "امت" اسلام بدل کند.
این روش و این نگرش بدانجا انجامیده است که جوان ایرانی از یکسو کیستی اسلامی پدید آمده در جمهوری اسلامی را نمیپذیرد، چرا که از زیستن در کشوری که در آن بزه کاران را مانند هزاران سال پیش در کوچه و بازار به دار میآویزند، دست میبرند و چشم از چشمخانه برون میآورند و زنان را خوار میشمارند و خرافات و دوروئی و دروغ را ارج مینهند، شرمگین است. از سوی دیگر در پی ستیز پیگیر و همه سویه سردمداران جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوارشماری آن، از ایران بدون اسلام هیچ چیز نمیداند، چرا که دینسالاران اسلامگرا در کتابهای درسی به او آموخته اند، ما ایرانیان پیش از شکست از اعراب هیچ چیز نداشتیم و در نادانی و گناه و ناداری و گرسنگی و ستم دست و پا میزدیم و اسلام پدران ما را از این دوزخی که در آن گرفتار بودند رهائی بخشید. و در اینجا است که او با گریز از این کیستی برساخته گروهی، بدنبال کیستی برگزیده فردی خود میگردد. در این میان کسانی که از بینش و آگاهی سیاسی و اجتماعی باز و پروردهای برخوردار نیستند، کیستی فرمانروایان را با کیستی ملی یکسان میگیرند و بیزاری از یکی، آنانرا به گریز از دیگری وامی دارد، جمهوری اسلامی توانسته است با درپیش گرفتن استادانه واپس مانده ترین شیوههای فرمانروائی آسیبهای بزرگی به هردو رویه کیستی ایرانیان بزند:
*) در درون ایران پهنه را چنان بر تک تک ایرانیان تنگ کرده که همگان تلاش در گریز از هر آن چیزی دارند که آنانرا به فرمانروایان میپیوندد،
*) و در بیرون از مرزها نام ایران و ایرانی را به ننگ تروریسم، دژخوئی، واپس ماندگی، خواری و زبونی آلوده است.
اینچنین است که شهروندان یک کشور، در پی شرمگین شدن از آنچه که هستند (یا درستتر بگوئیم: آنچه که میپندارند هستند) بدنبال کیستیهای جایگزین میگردند و در این زمینه هرچه اندیشه قبیله گرائی نیرومندتر باشد، نیروی گریز از این "خودِ شرم آور" نیز سهمناکتر میشود. انسان سرخورده از ایران، ایرانی که با نام و نشان جمهوری اسلامی شناخته میشود، تلاش میکند تا به قبیلهای دیگر، که هموندی آن مایه شرمساریش نباشد، بپیوندد؛ فراخترین پُلی که او را به چادرگاه این قبیله میرساند، "زبان مادری" است. و چنین است که از پیوند دو پدیده "شرمساری از کیستی کنونی" و "اندیشه قبیله گرا"، گونهای از هویت طلبی پدید میآید که هم واپس گرا، هم نژادپرست و هم دیگرستیز است. (همانگونه که بارها در این جستار آوردم، رفتارها و گفتارهای این گروه از هویت طلبان را نباید به پای کسانی نوشت که دریافتشان از هویت طلبی شکوفائی فرهنگ و زبان مادری و در پایان کار سربلندی و آسایش همه مردم است. این دسته از هویت طلبان با برخورداری از فرهنگ شهروندی دست اندرکار آفرینش فرهنگی و تلاش شهروندانه برای رسیدن به حقوق قومی-زبانی هستند). ایرانی کیستی-باخته برای ستیز با آنچه که از سوی دینسالاران به نام "کیستی رسمی" شناسانده میشود، در پشت آماده ترین در دسترس ترین سنگر پناه میجوید، در پشت "زبان مادری" که چیزی جز "زبان رسمی" است.
تا بدینجای کار نمیتوان بر این نگرش خرده گرفت، این واکنش ولی هنگامی رنگ و بوی ستیزه جویی به خود میگیرد، که کنشگر بدنبال پیشینه سازی برای این کیستی تازه یافته خود باشد. در اینجا است که او باید به خود (و به دیگران) پاسخ دهد، که سخن گفتن به زبان ترکی یا عربی، تا چه اندازه او را به چنگیز و طغرل و تیمور، و یا عمر بن خطاب و سعد ابن وقاص و قتیبه ابن مسلم باهلی میپیوندد.
آیا یک عربزبان ایرانی باید خود را نبیره مسلمانان عربی بداند که چندین سده خاک مرگ و ویرانی بر این بوم و بر پاشیدند و آزادگان سرافراز را به بردگی و کنیزی بردند و دستآوردهای چندین هزار ساله فرهنگی ایرانیان را نابود کردند، یا نبیره عَربان لخمی حیره که نگاهبانان ایران ساسانی بودند و خود بدست مجاهدان مسلمان کشتار شدند و نخستین قربانیان شکست ایران در برابر مسلمانان بودند، یا فرزندان دلاوران پاکباختهای که تا واپسین دم در برابر سردار دیوانه قادسیه ایستادند و در خرمشهر و اهواز و آبادان از گوشت و پوست و استخوان خود دیواری برای نگاهبانی از ایران در برابر سربازان صدام حسین برافراشتند؟
آیا یک ترکزبان ایرانی باید خود را نواده کسانی بداند که بر این آب و خاک تاختند و «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» و در تازش به فرهنگ ایران همچنان براه آنان برود، یا آنکه خود را بازمانده میلیونها ترکزبان دیگری بداند که خود را ایرانی تر از هر شهروند دیگری دانستند و در پهنه فرهنگ شکوه، و در میدان جنگ افسانه آفریدند و سرانجام با پای گذاشتن در جهان نوین، پایه گذاران چهارمین نوزائی فرهنگی ایرانزمین، و بنیانگزاران ناسیونالیسم پیشرو و آزادیخواه ایرانی شدند؟
شکست دردناک ایرانیان از مسلمانان عرب زخم ژرفی در روان گروهی این ملت برجای گذارده است. یورشهای پی در پی قبیلههای ترک و تاتار و مغول نیز هر بار نهال تازه سربرکرده آسایش را لگد مال سم ستوران جنگی نموده است، پس چه جای شگفتی اگر که در سرودهها و نگاشتههای سخنوران و چامه سرایان این آب و خاک، از هر گوشه ایران که بودند و زبان مادریشان هرچه که بود، رگههایی از عرب-ستیزی و تُرک-ترسی ببینیم؟ آیا میتوان با نگاه امروز به چکامههایی که سدها سال پیش سروده شدهاند (یا نزدیکتر، و از شهریار سخن پارسی و ترکی که مینویسد: «فلک یک چند ایران را اسیر ترک و تازی کرد / در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد») نگریست و از دل آنها "نژاد پرستی" ایرانی را بیرون کشید؟ آیا چامه سرایان این آب و خاک حتا نباید دست دادخواهی از آنهمه کشتارها و خونریزیها و ویرانیها بر آسمان میبردند؟ این هراس پیوسته از جنگجویان ترک و تاتار در ناخودآگاه گروهی ِ ترکزبانان ایرانی نیز خانه کرده است، مگر "عاشیق"ها هنوز این بایاتیهای یادگار نیاگانمان را برایمان نمیخوانند:
بـــوردان بیر تـاتار کئچدی / اوخــونـــو آتـــار کـــئچدی (از اینجـــــا تاتاری بگذشت / تیــــــری افــــــکند و بگذشت)
غم گلــدی، غم اوستونه / گؤن گؤنده ن بتر کئـچدی (غمی بر غمی افزوده شد / روزی از روزی بــــــتر بگذشت)
آپـــــارار تـــاتـــار مــــــنی / قول ائدر، ســـــــاتار منی (تــــاتار با خود مـــیبردم / بردهام میکند و میفروشدم)
یاریم وفالـــی اولــــــــسا / آخـــــتاریـب تاپار مــــــنی (یارم را اگر که وفا باشد / در پیام میگردد و مییابدم)
اگر از سر کژفهمی سرودههای شاعران پارسی گوی را بتوان نشانی از ترک ستیزی و عرب ستیزی دانست، اینجا دیگر یک سراینده ترکزبان است که از تیر تاتار شِکوه میکند و از اینکه تاتار او را به بردگی میفروشد، از جدائیها و از غمهایی که در پی تازش تاتار بر روی هم انباشته میشوند. پس ترکزبان ایرانی، بازمانده همان ترکزبانان به بردگی رفته و کشتار شده و داغ دیده است، نه بازمانده تیمور و طغرل و چنگیز.
ولی این داستان سویه دیگری نیز دارد؛ در کلنجار با این یادگارهای تلخ گذشته باید خود را پرسید، مرز میان آن گذشته و این اکنون کجا است؟ رفتار و کنش یک شهروند پایبند به کیستی ایرانی با همه خوب و بد تاریخ آن، با شهروندان ترکزبان و عربزبان چگونه میتواند آینده نگرانه و امروزین باشد؟ مگر نیاگان ما بروزگار توانمندی ایران با همسایگان خود از در جنگ و ستیز درنمی آمدند؟ چه جای شگفتی که در یادمان تاریخی این همسایگان نیز نام ایرانی (یا پارسی) به همان اندازه یادآور ویرانی و مرگ باشد، که برای ما ایرانیان نام عرب و مغول و تاتار؟
پس پرسش بنیادین این است:
آیا شهروندان ترکزبان کشور ما بازماندگان اوغوزها و بخشی از "اولو تؤرک میلتی" هستند، یا شهروندان ترکزبان آذربایجانی و بخشی از ملت ایران؟
آیا شهروندان عربزبان ما بازماندگان جهادگران مسلمان و بخشی از "اُمَّة العَرَبیَه الواحِدَه" هستند، یا شهروندان عربزبان خوزستانی و بخشی از ملت ایران؟
پاسخ به این پرسش، پیوند میان زبان مادری و کیستی ملی را نیز آشکار میکند.
اگر کسی هنوز خود را از از قبیله قریش و بنی تمیم، و یا از قبیله تُرکانی میداند که "تیرشان غم بر غم میانباشت و زیبارویان ایرانی را به بردگی میفروختند"، و در پی آن ایرانیان را (که از سر مردمفریبی آنان را شوینیستهای فارس میخواند) هنوز دشمن میدارد و شایسته کشتار و شاید "بردگی"، اگر کسی هنوز بر این باور است که اعراب "اشرف الامم" هستند، و یا میپندارد که «نه موتلو تؤرکؤم دییَنه» (۲)، و وابستگی زبانی خود به "قبیله برتر" را در ستیز با ایرانی بودن خویش میبیند، باید این را نیز بپذیرد که ناخودآگاه گروهی ایرانیان به چنین نگاهی واکنش نشان دهد و در او به چشم دشمن نگرد، و از دیگر سو اگر کسی به بهانه سربازکردن آن زخمهای کهنه تاریخی دست به خوارشماری ترکزبانان و عربزبانان بگشاید و آنان را که گاه خود نخستین قربانیان آن کشتارها و دیواری در برابر آن یورشها بودهاند، با عرب هزار و چهار سد سال پیش و ترک هزار سال پیش و تاتار ششسد سال پیش یکی بگیرد و ایشان و زبانشان را "بیگانه" بخواند، نباید در شگفت شود که آنان نیز در واکنش به این خوارشماری و بیگانه سازی، پیوندهای هزاران ساله را بشکافند و از زبان مادری خود دیواری برآورند برای جدائی، و در این راه برای خود و زبان و تبار خود پیشینهای نوین برسازند و همه رشتههای پیوند را بگسلند.
ماشاءالله رزمی که در این جستار چندین بار از نوشتههای او نمونه آوردهام، در نوشتاری بنام "قهوه خانههای تبریز" به سال ۱۹۹۹ مینویسد:
«معروفترین نقال تبریز در دهههای چهل و پنجاه آقای شاکری بود. [...] اما شاهنامهای که او میخواند روح فردوسی نیز از آن خبر نداشت. اولا تمام داستانهای شاهنامه در اطراف تبریز رخ میداد، ثانیا اشعار نیم ترکی نیم فارسی بود، ثالثا چنان اغراق میکرد که دود از کله رستم بلند میشد. [...] بعضی از کتابهای ترکی نظیر "رستم نامه"، "گرشاسب نامه" و نیز "امیر ارسلان نامدار" و"حسین کرد شبستری" مأخذ اصلی داستانهای نقالی بودند».
این نوشته ولی با سخنپردازیهای قبیله گرایانی که با پنهان شدن در پشت زبان مادری در پی دیگرگون کردن کیستی ملی، و گسستن پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان هستند، نمیخواند، زیرا آنان که در هر نوشتهای دست کم ده بار شاهنامه را کتابی "ضد تُرک" مینامند، از پاسخ به این پرسش که چرا تبریزیان شاهنامه خوانی میکردهاند (بویژه به زبان ترکی!) و رستمنامه و گرشاسبنامه را به زبان ترکی برمیگرداندند، ناتوان خواهند بود. پس آقای رزمی گامی فراتر میرود و برای بیارزش کردن شاهنامه در نوشتهای بنام "ریشههای ترک ستیزی در ایران" به سال ۲۰۰۶ مینویسد:
«جالب اینکه عرب، رجز را شعر نمیشناسد و شاهنامه فردوسی چیزی جز رجزخوانی نیست و خود فردوسی در اثر دیگرش بنام یوسف و زلیخا (۳) افسوس میخورد که عمرش را برای سرودن شاهنامه تلف کرده است».
ایشان در همان نوشته با پافشاری شگفت آوری پارسی را "لهجه سی و سوم زبان عربی" مینامد، تا بدینگونه یکی دیگر از پیوندهای مردم آذربایجان با دیگر ایرانیان را نیز به گمان خود بی ارزش کرده و گسسته باشد. او سپس در نوشتار دیگری بنام "مساله ملی آذربایجان" به یکباره کتاب دده قورقود را شاهنامه آذربایجان میخواند و پس از آن و در نوامبر سال ۲۰۰۶ در نوشتاری بنام "میدان گرگ" پس از ستایش فراوان از گرگ و جایگاه آن در آنچه که او آنرا "فرهنگ ترک" میخواند، در باره نماد بوزقورد یا گرگ خاکستری که نشان تندروترین گروههای نژادپرست تُرک است، چنین مینویسد: «افرادی که اطلاعی از اسطوره گرگ خاکستری در فرهنگ ترک ندارند نا آگاهانه ( بعضیها نیز آگاهانه )، گرگ خاکستری را معادل یک گروه سیاسی بهمین نام در ترکیه دانسته و موضعگیری سیاسی میکنند . گروه سیاسی یاد شده یک جریان جدید است ولی اسطوره گرگ خاکستری در اعماق تاریخ ترکان جای دارد».
ولی آقای رزمی در این راهپیمائی دراز از ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۷ بدنبال چیست؟ پاسخ را از زبان خود او میخوانیم : «تحقیقات تورکولوژی برای نشان دادن زبان آذربایجانی به عنوان شاخهای از زبان ترکی و انبوهی از دیوانهای اشعار و متون ادبی کلاسیک آذری که تماما ثابت کننده هویت مستقل آذربایجانی هستند، منتشر شدهاند»، "هویت مستقل آذربایجانی" (بخوان "گسستن از ایران و کیستی ایرانی") همان آماج شومی است که رزمی و رزمیها بدنبال آنند.
سخن گفتن به زبانی جز زبان رسمی، هیچ ستیزی با کیستی ایرانی ندارد. روز یازدهم دسامبر ۲۰۰۳ جایزه نوبل به خانم شیرین عبادی داده شد. نماینده فرهنگ و موسیقی ایران در این جشن خانواده کامکارها بودند که با جامههای کُردی خود بر سر صحنه رفتند و کردی نواختند و کردی خواندند. زبان کردی، در آن روز زیبای زمستانی نماینده کیستی ملی ایرانیان شد، نمایشی که جان هر ایرانی آزاده و میهندوستی را از شادی و شکوه پر کرد. نماینده فرهنگ و کیستی ایرانی در آن روز میتوانست حسین علیزاده با موسیقی آذری، علی اکبر شکارچی با موسیقی لُری و یا دیگری با موسیقی ترکمنی، بلوچی یا خراسانی باشد. در آن روز یازدهم دسامبر هیچ کس بر این نشانِ آشکار همزیستی "زبان مادری" با "کیستی ملی" خرده نگرفت (۴).
آیا در کشوری چون ایران با گوناگونی گسترده زبانی و فرهنگی، زبان مادری و کیستی ملی دچار یک چالش پایان ناپذیرند؟
به گمان من چنین نیست، و این دو پدیده دست کم در ایران نه تنها در ستیز با هم نیستند، که بی آندیگری دچار کاستی و سستی میشوند. نمونه بسیار گویای این سخن، جامعه کوچک، ولی پُرکار ارمنیان است. ارمنیان از چهارسد سال پیش به این سو با آنکه نه مسلمان بودهاند و نه پارسی زبان، توانستهاند کیستی خود را از گزند نابودی (چه دینی و چه زبانی) بدور نگاه دارند. آنان از همان نخستین سالهای پیدایش آموزش نوین در ایران، دبستانها و دبیرستانهای ویژه خود را داشتند، باشگاه ورزشی آنان "آرارات" یکی از دیرپاترین باشگاههای ورزشی ایران بوده است که بازیکنان ملی فراوانی از آندرانیک اسکندریان تا اندرانیک تیموریان را پیشکش فوتبال ایران کرده است. روزنامه "آلیک" نه تنها دیرپاترین روزنامه ارمنی، که یکی از دیرپا ترین روزنامههای ایران است. از سوی دیگر ارمنیان تنگاتنگ در تاروپود کیستی ایرانی بافته شدهاند، آنان نخستین بنیانگزاران تأتر و سینما در ایران بودهاند، در موسیقی یحیی خاچیکیان (استاد یحیی) را آفریدهاند که چهرهای افسانهای بخود گرفته است، نزدیک به همه سازههای شناخته شده سده گذشته خورشیدی در تهران که به این شهر چهرهای ویژه بخشیده بودند، کار استادان ارمنی (قليچ باقليان، لئون تادوسيان، الگال گالستيانس، گابريل گوريکيان، ...) هستند. این فهرست را میتوان همچنان دنبال گرفت (۵). ارمنیان با برخوردی شهروندانه توانستند حقوق زبانی و قومی خود را بدون کوچکترین تنشی بدست آورند و حتا در رژیم دینسالار جمهوری اسلامی نیز از بیشتر آنها برخوردار بمانند.
راز این پیروزی در چه بود؟ به گمان من یکی از برتریهای ارمنیان بر دیگر گروههای زبانی در ایران نگاه نوین، پیشرو و شهروندانه آنان به حقوقشان بود، آنان "ارمنی بودن" خود را هیچگاه در ستیز با "ایرانی بودن"شان ندیدند و برای برخورداری از حقوق زبانی و بویژه داشتن آموزشگاههای ارمنی زبان، هرگز بروی زبان پارسی تیغ نکشیدند، زویا پیرزاد نام خود را با نوشتن رمان "چراغها را من خاموش میکنم" جاودانه کرد و لوریس چکناواریان شاهکار خود را بر پایه داستان رستم و سهراب ساخت. پایفشاری ارمنیان بر کیستی قومی-زبانیشان، هیچگاه هراس از جدائی خواهی را در میان دیگر ایرانیان بر نینگیخت.
نگاه قبیله گرایانه سرآمدان آذربایجانی، عرب و تا اندازهای کرد و بلوچ در ایران، بهترین بهانه را بدست سرکوبگران حقوق شهروندی داده است، تا هرگونه فریاد حقجویانهای را که سخن از زبان مادری و حق آموزش آن براند، در گلو خفه کنند. رهبران، سرآمدان و نویسندگان جنبشهای "هویت طلبی"، حقوق شهروندی مردم خود را چنان با سیاستهای بیگانگان و خواستههای سوداگرانه خود در هم آمیختهاند، که حتا مردم آذربایجان که سدها، و شاید هزارها برابر بیشتر و پیشتر از ارمنیان کیستی امروزین ایرانی را ساخته و پرداختهاند، در برخورداری از حقوق بی چون و چرای خود، به گرد آنان نیز نرسند.
نمونه ارمنی، یک نمونه پیروزمند همزیستی کیستی قومی و کیستی ملی است، چرا که رهبران و سرآمدان این قوم کیستی ایرانی خویش را دنباله کیستی ارمنیشان میدانند و نگاهشان به این مقوله شهروندانه است،
نمونه آذربایجانی (و همچنین عربی، بنگرید به نوشتههای یوسف عزیزی بنی طُرُف، که نمونه عربزبان ماشاءالله رزمی است) نمونهای از پیش شکست خورده است، چرا که سرآمدان آن پیش از آنکه پروای حقوق شهروندی مردم خود را داشته باشند، در پی ساختن "هویت مستقل آذربایجانی" (یا عربی) هستند و نگاهشان به این مقوله قبیله گرایانه است.
چالش پیش آمده میان زبان مادری و کیستی ملی، دستاورد ستیز جمهوری اسلامی با کیستی ایرانی و خوار شماری شهروندان این کشور است، برای گشودن این کلاف هزار گره، باید آزاده بود و خرد داشت و دلیری کرد، یا از زبان فردوسی:
از ايران هر آنكس كه گو زاده بوده / دلـــير و خــــردمـــند و آزاده بــــود
دنباله دارد ...
بخشهای پیشین در تارنگار همِستَگان
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
http://mbamdadan.blogspot.com/
------------------
۱. بنگرید به "گزارشهایی از انقلاب مشروطیت ایران"، محمد امین رسولزاده، برگردان از رحیم رئیس نیا، برگ ۳۶.
۲. نه تنها نژادپرستان عرب و پیروان پان عربیسم ناصری، که حتا کسانی چون یاسر عرفات نیز این واژه را که به معنی "ملت برتر" است، بکار بردهاند. آتاتورک و ترکان جوان نیز بر آن بودند که «خوشبخت آن که خود را ترک بنامد».
۳. البته اینکه فردوسی یوسف و زلیخا را سروده باشد، از آرزوهای آقایان محمد زاده صدیق، محمدصادق نائبی و بیش از هر کس آقای ماشاءالله رزمی است. ولی حتا اگر چنین سروده سُستی از فردوسی نیز باشد، چیزی از ارزش شاهنامه که شاهکار او است، کاسته نخواهد شد.
۴. در همان روزها ابراهیم تاتلی سَس در استانبول ترانهای بزبان مادریش کُردی خواند، نژادپرستان ترک بروی صحنه ریختند و او را کشان کشان از سالن بیرون بردند و بباد کُتک گرفتند.
۵. همچنین بنگرید به " دانشنامه ایرانیان ارمنی، شرح حال مشاهیر ارمنی"، لازاریان، نشر هیرمند ۱۳۸۲