iran-emrooz.net | Mon, 18.05.2009, 11:39
از «دریا دلان» بیاموزیم
دکتر محمد برقعی
طاهر احمدزاده غروب روز دوشنبه چهارم ماه می در «کانون دوستداران فرهنگ ایران» در شهر واشنگتن، به عنوان شاهد زنده تاریخ هشت دهه گذشته، سخن گفت؛ نه شاهدی بر تاریخ نخبگان، بلکه شاهدی از میان مردم؛ مردمی که هر آنچه را که او داشت در راه سربلندی آنها داد.
وی بسیاری از بهترین سالهای عمرش را در زندان شاهنشاهی بهسر برد و دو فرزند دلبندش در همان ایام با آرمان آزادی ملت ایران شهید شدند. با پیروزی انقلاب او نیز از بند رها شد اما دیری نگذشت که یاران و همبندان مسلمانش او را در بند کشیدند و بار دیگر شکنجههای بیرحمانه و سخت آغاز شد و در این حکومتی که وامدار مبارزات و فداکاریهای امثال او بود نه یکبار که دو بار ـ حتی در سن کهولت ـ به زندان برده شد و همین حکومت نیز فرزند جوان دیگری از او را به جوخه اعدام سپرد.
اما، به نظر من، آنچه از او یک «ابرمرد» میسازد نه زندان و شکنجه و مرگ فرزندان او بلکه شخصیت کمنظیر اوست که مصداق کامل به هر الفی الف قدی برآید میباشد. به چند خصیصه در این رابطه اشارتی کنم به امید آن که درسی بگیریم از آنچه او نه تنها گفت و میگوید که با همه وجود به آن عمل کرده و میکند.
۱ ـ وی به ندرت از آنچه بر او و خانوادهاش رفته سخن میگوید. گویی در نظر او این همه مبارزه و گذشت امری است عادی و معمولی که در زندگی هر کسی میتوانست پیش بیاید و برای انجام آن به توان بالایی نیاز نیست. اما اگر از مبارزات خود و فرزندانش نمیگوید در مقابل از دکتر محمد مصدق و آیتالله محمود طالقانی و محمدتقی شریعتی (پدر دکتر علی شریعتی) به تجلیل یاد کرده و سخن میگوید و در ذکر خاطراتش از دکتر حسین فاطمی چنان عنان اختیار از دست میدهد که بغض در گلورا، حتی در میان جمع، نمیتواند بپوشاند و نشان میدهد که برای او مبارزه و هدف و دستآوردهای آن برای جامعه بالاترین ارزشهاست و در این راه «خود»ی نمیبیند که خودی بنماید.
۲ ـ در نشست هفته گذشته کانون، و چه بسیار نشستهای دیگر با او، جز از شوق و امید و عشق چیزی از وی نشنیدم. شگفتا که او حتی یکبار به تلخی از شکنجهگران و زندانبانان و قاتلین فرزندان خود یاد نمیکند؛ همه را یا پیرو اندیشهای خطا میبیند، یا ماموری غافل و فریب خورده. و مهمتر آن که نامردمیهای یاران دیرینش را هم ضعفهایی انسانی میداند که کوچکتر از آنند که دل او را تیره کنند و نگاه وی را به انسان تلخ. در حالی که چه بسیار میبینیم که افراد چنان از هموطنان و حتی انسانیت به بدی یاد میکنند که گویی زشتی وجه غالب وجود مردم است. اکثر با خوردن جامی آلوده از خود جدا میشویم و مستانه نعره خشم بر میآوریم و همه را بی اخلاق و بیشرافت میخوانیم ولی امثال او در کلام شمس تبریزی چنین آمدهاند: «هرچند می خورد هشیارتر، هر چند مستتر هشیارتر، تا گلو پر شده است همچنان هشیار، و هشیار کننده جهانی و عالمی.»
زلال خاطر ما با مشتی خاک تیره میشود و امثال او «دریادلانی» هستند که خروارها خاک و خاشاک را در خود حمل میکنند و باز زلال و پاک و شفافند. وجود دریاگونه این بزرگان چنان گسترده است که هر خشمی و نفرتی و بدبینیای در آن حل میشود. لذا او، پس از تمام آنچه از تلخیهای تاریخی میگوید، سخنش را با این شعر به پایان میبرد:
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما»
۳ ـ آنچه همیشه از دیدار با او در جانت جای میگیرد یک کلمه است: «امید». این همه تلخی و زجر، این همه شکست پس از هر برخاستن، این همه سرکوب شدن و نامردمی دیدن، حتی از نزدیکترین یاران، این همه شاهد تغییر انسان پس از کسب قدرت بودن، همه و همه لحظهای نگاه او را از افق روشنی که در پیش روی انسان میبیند برنمیدارد و لحظهای تردید به پیروزی پاکی و شرافت بر ناپاکی و ستم را سبب نمیشود. همیشه پس از ترک او متوجه کوچکی خود میشوی و میفهمی که شمس تبریزی وقتی در «مقالات» در مورد انسان میگوید از کدامین انسانها میگوید و این که ما همه میتوانیم تا به آن اوجها سفر کنیم و آن ظرفیت انسانی را که او از آن میگوید در خود کشف کنیم و از پیله حقارتها به در آمده و بانشاط در این جهان پرواز کنیم.
«سبحانالله همه فدای آدمیاند و آدمی فدای خویش. آیا هیچ فرمود ولقد کرمنا السموات؟ ولقد کرمنا العرش؟ [در قرآن آمده ولقد کرمنا بنی آدم ـ نویسنده] اگر به عرش روی هیچ سود نباشد. و اگر بالای عرش روی و اگر زیر هفت طبقه زمین هیچ سود نباشد. در دل میباید که باز شود. جان کندن همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.»
۴ ـ از او پرسیدند که شما به عنوان یک مسلمان معتقد که عمری از قرآن گفتهاید و اسلام، چگونه توجیه میکنید مبارزات و باورهای فرزندانتان را که کمونیست بودند و همان زمان که نوشته شما تحت عنوان «جهانبینی توحیدی» در جمع دینداران دست به دست میگشت دو فرزند شما تئوریسین شاخهای از سازمان چریکهای فدایی خلق بودند؟ و چگونه است که بسیاری از مبارزان مسلمان و به ویژه روحانیت خطدهنده فکری آنان چنان کمونیستها را ضد اسلام میدیدند که هر کسی در زندان شاه با آنان حتی همغذا میشد و چون سازمان مجاهدین حاضر به تکفیر آنان نمیشد را هم مطرود و خارج از دین اعلام میکردند؟
و میشنوی که معیار او برای اسلام و مسلمانی انسانیت است و غم انسان دانستن. و از زبان امام حسین آنان را همان «آزادگانی» میخواند که آن امام تجلیلشان میکرد. شیوه نگرش آنان به جهان امری است ثانوی. مهم ورود به جرگه انسانی است، حال هر کسی ممکن است از دری به دلایلی به این میدان قدم بگذارد. و او که چنین میگفت شاید بسیاری در آن جمع چون من با خود میگفتیم اگر حاکمان هم چنین میاندیشیدند این همه خون جوانان معتقد و پاکباز و شریف به جرم دگراندیشی بر خاک ریخته نمیشد. اگر ما چنین بیندیشیم این همه آسان بر یکدیگر تهمت نمیزنیم و به این آسانی هر مخالفی را عامل «سیا»، اسراییل و جمهوری اسلامی نمیخوانیم و با فرض در دست داشتن گوهر حقیقت هر کس را که دگرگونه میاندیشد فاسد و خائن و گناهکار و عامل آگاه و سودجو نمیخوانیم و این همه زهر نفرت را در جان جامعه تزریق نمیکنیم. و لذتمان نه در بدگویی و تخم نفرت و دشمنی پراکندن که در یافتن نیکیها و خوبیها و تلاش در همزبانی میشود.