هوای تازه
سال تحصيلی ۴۴-۴۳: فضای دبيرستانهای لاهيجان بر اثر حضور دبيرهای جديد که ليسانسيههای تازه فارغ التحصيل بودند، بطرز محسوسی باز و نوسازی شده بود. مناسبات با دبيران قديم، يک مناسبات بسته و رسمی بود. پيش آنها بايد دگمه میانداختيم و معمول نبود بالای حرفشان، حرف بزنيم! اما دبيرهای جديد با محصلين خود دوست بودند؛ حالا نه همهشان، اما بيشترشان. در ميان دبيران جوان، سه نفز بودند که اهل شعر و کتاب بودند و خيلی زود پای من به خانههاشان باز شد.
من در دبيرستان نوبنياد “مهرگان” رشته رياضی میخواندم و در شمار محصلين با استعداد بحساب میآمدم اما شهرت من بخاطر انشاء نوشتنهايم بود. در اين زمان در بيشتر استانهای کشور جنگهای ادبی نشر میيافت که هميشه با خطر تعطيل روبرو بودند و در بيشتر موارد در محاق توقيف گرفتار میآمدند! در رشت، “بازار- ويژه ادبيات و هنر”، با وقفههائی منتشر میشد. يکی از آن سه تن دبيران جوان با اين جنگ در ارتباط بود و من از طريق او با “بازار- ويژه ادبيات...” در مراوده شدم که مرا در ذوق و شوقی که به ادبيات داشتم تقويت کرد. ما در محفل خود و در حجره خالی پدر عبدالله، مطالب نشريات ادبی- هنری را میخوانديم و پيرامون آنها گپ میزديم. مجله فردوسی میخوانديم و گاه وقتی هم مجله “جهان نو” میخريديم. اندکی بعدتر کتاب خواندنهای ما روال مشخص تری به خود گرفت، زودتر از اين زمان، از کلاس هفتم-هشتم که پای ما به “قرائت خانه” شهر باز شد، رومانهائی از بالزاک، فلوبر، اميل زولا، ويکتور هوگو و نمايشنامههائی از ولتر خوانده بوديم، يادم میآيد “اميل” اثر روسو نيز کتابی بود که در “قرائت خانه” خواندم و نيز “سير حکمت در اروپا”. در “قرائت خانه” از کتابهای تازه خبری نبود و بويژه هيچ کتابی از صادق هدايت، نيما يوشيج، شاملو و فروغ، موجود نبود، در عوض پر بود از ديوان اشعار قدما و ما که طرفدار “هوای تازه” بوديم، پايمان از “قرائت خانه” کنده شد. کشش ما به خواندن کتابهائی نظير “دون آرام”، “زمين نوآباد”؛ آثار شلوخف و يا “مادر” و “دانشکدههای من” آثار ماکسيم گورکی از اينجا قوت گرفت. بعدتر “جان شيفته” و “ژان کريستف” اثر رومان رولان و نمايشنامههای “برشت” به اين ليست اضافه شد، میخواهم بگويم ادبيات خواندنهای ما اساسا” رنگ “رئاليسم سوسياليستی” به خود گرفت و از آن درون مايههای ادبيات قرن هجده- نوزده اروپا، مفهوم محوری آن که باز شناخت انسان در مقام “فرد” است، در اذهان ما راه نيافت! رئاليسم انتقادی قرن ۱۸ و ۱۹؛ مشحون از يک “هومانيسم” درخشان است؛ نقد جامعه و فرهنگ آن زمان و فراخوان “انسان” به شناخت توانائیهای خود، در چيرگی بر استبداد و ستمگری و تبعيض و استثمار و بی عدالتیهاست. اين مفاهيم در ذهن ما راه میيافت که بيدار کننده و نيروبخش بودند، اما ما که از سرچشمههای هستی شناختی و انسان شناختی، از سرچشمههای مدنی و سکولار آنها دور و بی نصيب بوديم؛ جز تصوير سياهی از “سرمايه داری” و مفهومی موهن و نفرت انگيز از “بورژوازی”، چيز ديگری درنمی يافتيم و در خاطر-مان نمینشست! از تازههای ادبيات اروپای قرن بيستم، آنچه که در شهرستان به ما رسيد، ترجمههائی از “سارتر” و “کامو” بود که در نزد ما در سازگاری با آثار “رئاليسم سوسياليستی” تفهيم میشد. ياد آوری اين نکته دارای اهميت است که فضای فکری جنگها و نشريات ادبی- هنری آن زمان، زير تأثير مفهوم گنگ “ادبيات و هنر متعهد”؛ يک فضای جهان سومی توده گرا و گذشته نگر معطوف به “عدالت” بود، با دفاعی پنهان از “سوسياليسم” که “غرب ستيز” مینمود و انباشته بود از عوالم سنتی و عرفانی و در مجموع نوعی اعتراض خشمآهنگ به ديکتاتوری “شاه” و کنشی ستيزنده در برابر مدرنيزاسيون “پهلوی”- پادشاهی پهلویها- که در شعرها به زبان استعاره و اشاره به بيان در میآمد! البته وزن مخصوص اين گرايشها، بسته به اين که به کدام قطب ادبی: به شاملو يا آل احمد گرايش داشتند، متفاوت بود. من از نثر ناهموار و منبری و متفرعن آل احمد بدم میآمد و بعد تر که “غرب زدگی” اورا خواندم، البته مرا در ضديت با “غرب” تقويت کرد ليکن نمیدانم چرا؛ اين که از “مشروعه” دفاع میکند و يا جانبدار “شيخ فضل الله نوری” است، چنين برداشتی به ذهنم متبادر نشد و شايد يک دليلش اين بود که نسل “روشنفکران” از شمار من؛ از “انقلاب مشروطيت” جز روز شمار “۱۴ مرداد”، آنهم در تقويم تجليل و تکريم از “محمد رضا شاه”، هيچ نمیدانست! غالب روشنفکران از شمار نسل من؛ از “تبار” خود شناخت روشنی نداشتيم و ميان “ما” و نسل “روشنگران صدر مشروطيت” که بنيادگذاران جامعه روشنفکری ايران بودند، انقطاعی بوجود آمده بود که نسل مرا در جداسری با آرمان و اهداف “انقلاب مشروطيت” قرار داد! از پی آمدهای زيانبار اين “انقطاع”، نگاه ايدئولوژيک و شيفته به “توده” و مقدس ساختن از آن، و بازماندن از “روشنگری”، نقد فرهنگی و انتقاد از جهل و خرافه-ای بود که اذهان توده مردم وانسان ايرانی از آن آکنده است! صادق هدايت امتداد بالندهی روشنگران صدر مشروطيت بود اما در ادبيات بعد از خود ادامه نيافت! بهر جهت، بعد تر که نقد امير پرويز پويان به آل احمد؛- خشمناک از امپرياليزم، ترسان از انقلاب- (*۲۷۲) را خواندم آن يک اندازه جائی هم که نام آل احمد در ذهنم داشت، زدوده شد.
دوستان دبير من میکوشيدند فضای فرهنگی تازهای در دبيرستانهای شهر بوجود آورند. به کوشش آنها دو برنامه سخنرانی در دبيرستانهای لاهيجان برگزار شد که با مخالفت “اداره فرهنگ” روبرو شد و ادامه نيافت. از دانش آموزان سخنران يکی هم من بودم. در سخنرانی اول در باره “اگزيستانسياليزم” صحبت کردم که برداشتی بود از آثار سارتر، که از مترجم آنها آقای مصطفی رحيمی، اقتباس کرده بودم و موضوع سخنرانی دوم؛ “مکتبهای ادبی” بود که از کتاب دکتر ميترا ياد داشت برداشته بودم.
شهرت سخنرانیهايم در دبيرستانهای دخترانه شهر، احساس تلخکامی ناشی از “عشق نوميد” را که در جانم بود، به سايه راند. در روزهای مدرسه؛ ظهرها و بعداز ظهرها زنگ تعطيل را که میزدند، دو تا خيابان اصلی شهر پر میشد از محصلهای دختر و پسر. يک رود براه میافتاد که ترانه خوان و خرامان میرفت! يک غوغای شادی در شهر برپا میشد که پر از رنگها و صداهای دوست داشتنی بود؛ لاهيجان، يکنواختی رنگ و يک صدائی خاموش خود را از دست میداد و پر از تنوع رنگها و تکثر صداها میشد! وقتی خنده و شوخی دوشيزگان دبيرستانی را میشنيدم در گوشم صدای رويش زندگی میآمد، وقتی چشمم نازخندشان را میديد و آن دزديده نگاه کردنشان با نگاه من میآميخت؛ پر از دلربائی و شيطنتهای معصومانه بودند. وقتی آن دنيای هزاررنگ پيراهنهاشان را تماشا میکردم و آرايش نجيب صورتها و موهای بيرون از حجابشان در چشمم رنگين کمان میساخت، رقص نرم اندام نازکشان و تاب رقص ابريشم گيسوانشان؛ زيباترين جلوه زندگی در نظرم میآمد! وقتی... وقتی به اين همه میانديشيدم، يک نياز نجيب زيبائی مرا فرا میگرفت که پر بود از مطالبهی همصحبتی و اين هنگام “افسانه” نيما يوشيج را زمزمه میکردم:
آنچه بگذشت چون چشمهی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز.
نکته اينست، درياب فرصت،
گنج در خانه، دل رنج اندوز
ازچه؟ آيا چمن دلربا نيست؟
حافظا! اين چه کيد و دروغيست
کز زبان می و جام و ساقی ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نيست
که بر آن عشق بازی که باقی است.
من بر آن عاشقم که رونده است!
در سالهای تأمل؛ وقتی به فکر نگاه به خود و گفتگو با خود افتادم؛ ديدم سياه ترين برگ در دفتر زندگيم؛ در مقام دبير شعبه زنان در سازمان اکثريت، سکوت پر از تمکين من در برابر اجبار حجاب توسط خمينی بوده است! در نظرم اين خيانت آشکار به اصل آزادی آمد. موضوع آزادی زنان و برابر حقوقی آنان در آرمانخواهی چريکهای فدائی مطرح بوده است، میتوان چپ ايران را در دفاع از حقوق زنان و رفع تبعيض از آنان، پيشگام توصيف کرد، اما اين مفاهيم در قوالب لنينيستی درک میشد. امروز من فکر میکنم موضوع آزادی زنان در “لنينيسم”، مفهومی ابتر و گم شده در چهارچوب درک اتوپيک آن از “مبارزه طبقاتی” و “آزادی اجتماعی”، به طور کلی است که بر تفاوت جنس و تبعيض جنسی پرده میکشيد، در حاليکه “فمينيسم” معنايش برسميت شناختن “تفاوت جنس” و بر اين پايه خواهان رفع تبعيض جنسی و برابری حقوق شهروندی برای زنان و مردان کشور است. “لنينيسم” زن را در مفهوم مردانه “پرولتاريا” ذوب میکرد و نمیگذاشت زن خود را وجودی مشخص و مجزا درک کرده و صاحب شخصيت مستقل و اختيار و آزادی بشناسد! و اين در حالی است که “مارکس” ميزان آزادی “زن” در يک جامعه را ملاک سنجش آزادی آن جامعه میشناسد.
در تاريخ “چريکهای فدائی” هر جا سخن از دليری و جانبازی “مردان چريک” است در حاليکه “زنان چريک”، دليرترين و جانبازترين بودند! تراژدی در اين بود که آنها به هوای آزادی؛ خود را تحت سيطرهای در میآوردند که سيطرهای ايدئولوژيک بود، يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر که استعداد حتی پشتيبانی از نظام حقوقی –سياسی را داشت که تبعيض عليه زنان از ارکان آن است. روشن است که در چنين ساختاری، نگاه سنتی و دينی به “زن” در صفوف فدائيان خلق، بقا و دوام میداشت.
آيا “عشق” يک مفهوم نرينه است؟ آيا “زن” در اظهار “عشق” زوال شخصيت میيابد؟ آيا ممنوع کردن “عشق” و اعدام “دلباختگی”، ممنوعيت و اعدام فرديت آدمی در طبيعی ترين و ناب ترين جلوهی آن نيست؟ به اين پرسشها در متن عمر چريکهای فدائی خلق بايد انديشيد. به گمان من؛ آن طرز نگاهی که در صفوف “چريکهای فدائی”، عشق را ممنوع توانست کرد و در ارتباط با “ادنا ثابت” و “عبدالله پنجه شاهی” فاجعه توانست آفريد(*۸۱۷)- هر چند دور از چشم و گوش سازمان چريکها-، طرز نگاهی است که به “دلباختگی فران و فلکی”(*۳۴۰) به چشم اهانت و تحقير مینگرد و به روی آن رنگ بی حرمتی و بدنامی میپاشد! و اين همان نگاه “اسلام سياسی” است که در متن آن “زن کالائی است که مورد استفادهاش بخشيدن لذت جنسی به مرد است!”(*۸۲۱) ما نگاهی ديگر میجوئيم؛ نگاهی که زنان و مردان را نه تنها در مقام “شهروند”، برابر حقوق میشناسد بلکه در منزلت انسانیشان؛ در طبيعی ترين و ناب ترين جلوه عينيت بخشيدن به فرديت خود، نه بردگان ” اجبار وتمکين”، بلکه آزادگان “انتخاب و اختيار” بشناسد. متأسفانه از اين “نگاه” بسيار دوريم!
۱۳۴۳: برای نخستين بار سر و کله دو آمريکائی در شهر ما پيدا شد. آنها خود را اعضای “سپاه صلح” معرفی میکردند و وظيفه آنها آموزش زبان انگليسی در دبيرستانهای لاهيجان بود. من هيچوقت نتوانستم نگاهی مهربان به اين “بيگانهها” داشته باشم و همين؛ موضوع مشاجرات دائمی ميان من و دوستم محمد امينی بود. دوستی من با محمد، دوستی از سرشت ديگر بود؛ يک روح در دو بدن بوديم و اگر دو روز همديگر را نمیديديم مثل عاشقانی که در فراق يکديگر میگريند، در درون اشک ريزان بوديم!
محمد يک نابغه به تمام معنی بود؛ رشته طبيعی میخواند اما استعداد بزرگ رياضی بود. معادلات بغرنجی را که “مجله يکان” به مسابقه میگذاشت حل میکرد و جايزه میگرفت ولی قبل از همه، استعداد شکوفان شاعری داشت. شعرهائی را که به گيلکی سروده بود، مردم عادی در قهوه خانهها و دختران چای چين در باغهای چای میخواندند، بیآن که شاعر آن را بشناسند! او شعرهای خود را با امضای (م- راما) در نشريات ادبی آن زمان به چاپ میرساند. برای توصيف قريحه شاعری او، خوب است خاطره-ای نقل کنم: سالی بود که هردو کلاس يازدهم میخوانديم، اواخر اسفند بود، آن سال بهار زودتر به لاهيجان رسيده بود. من و محمد در “باغ ملی” روی نيمکت نشسته بوديم، آفتاب با گرمای نوازشگر روی ما میتابيد. درختهای “آلوچه” شکوفه کرده بودند و نسيم باد که میوزيد، شکوفهها بر سر و روی ما میريخت. ما صدای نفس کشيدن زمين را میشنيديم، گلهای باغچهها، روی بوته-هاشان در حال جوانه زدن بودند، نفس زمين آنها را میلرزاند و به چشم ما اين طور میآمد که خندان و شوخ به سر و روی هم دست میکشند و بوس و کناری دارند! “باغ” يکپارچه در رويش و روئيدن بود، همه جا پر بود از طراوت يک زندگی تازه که داشت سربلند میکرد، ما درآميخته با اين طراوت و تازگی، مسحور زيبائی “تغيير” و ديگر شدن بوديم و هر دوی ما را سکوت انديشناکی در بر گرفته بود. ناگهان محمد دست در کمرم پيچيد وسرش را گذاشت روی شانه من و شروع کرد به گفتن شعر بلندی که پاره آغازين آن، اين است:
رفتن هميشه اصل است ماندن هميشه استثناء شايد گياه بخواهد که ارتفاع نپيمايد شايد گياه بخواهد در لاک بذر بماند اما زمين نمیخواهد و آفتاب نمیخواهد!
محمد با امريکائیها دوست بود و بويژه دوستی او با “مسترآلن” که تيپ آمريکائی بود هميشه خندان و بسيار مهربان، عميق و پايدار بود. محمد بيشتر اوقات فراغت خود را با او میگذراند و به برکت اين دوستی بود که در زبان انگليسی ممارست پيدا کرد و به ترجمه کتاب دست يازيد. اما مهم تر؛ آشنائی بود که او از اين رهگذر به ادبيات انگليسی زبان پيدا کرد، تا آنجا که به معرفی شاعرانی دست يازيد که ساليان بعد در فضای ادبی ايران شناخته آمدند.
در سال ۵۰ وقتی شاخه تبريز سازمان چريکهای فدائی مورد يورش “ساواک” قرار گرفت، رضا غبرائی- رفيق منصور- دستگير شد. محمد در دانشگاه تبريز کشاورزی میخواند و به فوريت من و پرويز نصيری را از دستگيری رضا مطلع ساخت. چند روز بعد خود او را نيز بازداشت کردند و برايش ۱۵ سال حبس بريدند!
در سالهای مهاجرت، در تاشکند بودم که به من خبر رسيد محمد در دريای خزر غرق شده و ديگر نيست.
هستندهای بنام “توده”
ما گرايش نيرومندی به فکر کردن در مفاهيم عادت شده و قوالب مألوف داريم! “نوانديشی” در نزد ما يک پيرايه عاريتی است و متأسفانه مضمون واقعی ندارد. “رويداد سياهکل” و پديداری بنام “چريکهای فدائی”، به ميزان تعين کنندهای پژواک اعتراض خشمآهنگ جامعه روشنفکری ايران بوده است و اکنون وقت آن رسيده که از اين منظر به خود نگاه کنيم و با خود گفتگو کنيم:
جامعه روشنفکری ايران در پی نوسازیهای اجتماعی “محمد رضا شاه”؛ رشد و گسترش چشمگيری پيدا کرده بود؛ نه تنها دانشگا ههای کشور پذيرای دختران و پسران متعلق به طبقه متوسط نوپا و در حال رشد و گسترش ايران، به طور انبوه و فزاينده بود، بلکه شمار توليد کنندگان در بازار فرهنگ، شعر و ادبيات و هنر نيز تنوع يافته، بر شمار آنان افزوده شده و نامهای نوظهوری آن را نمايندگی میکردند که به نسلهای جديدتر کشور تعلق داشتند. در اين زمان “روشنفکران” بمثابه يک قشر اجتماعی خود را در برابر انسداد فرهنگی و سياسی “رژيم شاه”؛ ستمديده ترين نيروی اجتماعی “احساس” میکردند و در لايه پائينی و در قاعده، نه تنها خود را در معرض ستم فرهنگی و سياسی میديدند، بلکه از محروميتهای اقتصادی و تبعيض اجتماعی نيز در رنج بودند. اهميت کليدی دارد که درک کنيم “روشنفکران ايران” اين “رنج” را در قالب کدام مفاهيم درک و در راه پايان بخشيدن به آن پيکار کرده-اند؟ پرسش محوری عبارت از اين است که چرا نسل از شمار من اين “رنج” را در مفهوم “مبارزه مسلحانه” بازتابيد و تبيين کرد و نه “قانون گرائی” که آلترناتيو واقعی در برابر ديکتاتوری فردی “شاه” در راستای دستيابی به “دولت/ملت” توانست بود!؟ چرا در حاليکه ايران از دايره زيست سنتی و جزم و تعصب دينی پائی بيرون میگذاشت، جامعه روشنفکری ايران، و جنبش دانشجوئی کشور، به سوی يک رويکرد ايمانی، آئينی و سنتی و دينی متمايل شد و از “شورشگری” بدفاع برخاست! چرا بيش از پيش از “سکولاريسم” و “ليبراليسم سياسی” رويگردان گرديد و به ايدئولوژیهای جزمی و توتاليتر روی آورد؟! به گمان من از پيآمدهای چنين رويکردی بود که “جنبش فدائی” زينت مسلحانه، ايمانی و آئينی يافت و کل اپوزسيون رژيم شاه به پياده نظام “خمينی” تنزل پيدا کرد!
برای آن که به منطق جستجوی خود، در يافتن پاسخ اين پرسش، شفافيت بيشتر ببخشم، محتاج چند يادآوری هستم:
- پيکار چريکها در تقابل با “فرديت” قرار داشت.
- “تکليف” چريک جانبازی در راه رستگاری “خلق” بود و خلق مفهومی قدسی بود که انسان در مقام “فرد” در پيشگاه آن جاه و قرب و منزلت نداشت.
- تصور انحصار حقيقت راه به مفهومی تجزيه پذير از انسان میبرد که ناقض “اخلاق” و نافی به رسميت شناختن “حقوق بشر” و حقوق برابر شهروندی برای ايرانيان میشد و منادی تجزيه ايرانيان به “خودی” و “غير خودی” بود.
- اين طرز نگاه بر زمينهی ديکتاتوری و اختناقی که شاه گسترده بود، به پيکار چريکها جنبهی ايمانی و آئينی بخشيد و مشوق اين شناسائی بود که “چريک” خود را “وجود صاحب تکليف” تعريف کند و نه “وجود صاحب حق”! کافی است توجه دهم که “چريکهای فدائی خلق”، هيچگاه و در هيچ سند و مدرکی در باره مفهوم “مشارکت در قدرت سياسی”، نه انديشيدند و نه مطالبه-ای به ميان آورده-اند! خواست “حاکميت خلق” يک خواست آرمانی و ايدئولوژيک بود که میبايست از درون شوراهای کارگران و دهقانان و کارمندان... سربرآورد!
اين موألفهها از کجا میآمد؟ آسان فهم ترين پاسخ اين است که بنويسم؛ از لنينيسم بمثابه يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر! ترديد نيست که لنينيسم به اين موألفهها اعتبار میبخشيد و توجيه-ايی کاذب برای پذيرش و باور به آنها فراهم میآورد. در اين نيز ترديد نيست که جامعه روشنفکری ايران در شمار نخستين قربانيان “جنگ سرد” و “جهان دو قطبی” بوده است؛ جهانی که از هر چهار سوی آن بوی باروت به مشام میرسيد و قدرت و رهائی و آزادی را در لولهی تفنگ میجست. اينها سر جای خود محفوظ! اما هرآينه از سکوی “اخلاق” به خود نگاه کنيم؛ جز اين نتوان انديشيد که در انتخاب خود؛ مائيم که “مسئول” و “پاسخگو” هستيم! از اين منظر؛ سوأل اساسی کماکان بی پاسخ باقی است: چرا انتخاب ما “مبارزه مسلحانه” و يک ايدئولوژی جزمی و توتاليتر بود؟!
ايران در سالهای پايانی دهه چهل از دايره زيست سنتی و جزم و تعصب دينی؛ پائی به بيرون میگذاشت. الزام اين تحول تاريخی، باز تعريف انسان ايرانی در مقام “فرد” و در صورتمندی مدنی؛ شناسائی او در مفهوم “شهروند” بود. ايران در موقعيتی قرار گرفته بود که ضرورت داشت در مسير فرجام بخش دولت/ ملت راهبری شود؛ فرايندی که هسته مرکزی آن را تأمين مشارکت قشرهای اجتماعی گوناگون و اقوام ساکن کشور در “قدرت سياسی”، تشکيل میداد؛ اما هم پوزسيون و هم اپوزسيون از درک اين ضرورت عاجز و ناتوان بودند و همين عجز و ناتوانی بود که ايران را در مسير انحطاط قرار داد! اينکه گفته شده “مصدق” و “جبهه ملی” دموکراسی خواه بوده-اند، با شک و ترديد روبرو است! درست است که مصدق میگفت؛ “شاه بايد سلطنت کند و نه حکومت”. اما اين را “مدرس” هم میگفت و در هر دو، يک انگيزه – آشکار و پنهان – پشتيبانی از “احمد شاه قاجار” بود! سخن بايستهی “مصدق”، ابرام بر “سلطنت مشروطه” و “حکومت قانون” است و نمیتوان از آن بلاواسطه تأکيد به “دموکراسی” را نتيجه گرفت. به گواهی اسناد و کتابهای تحقيقی که امروز در اختيار داريم، مفهوم محوری در رهبری مصدق و در نزد رهبران جبهه ملی؛ برخاسته از سرشت ملی گرايانهی جنبش برای ملی کردن صنعت نفت؛ مفهوم “حاکميت ملی” بوده که مفهومی متفاوت از دموکراسی و مشارکت اقشار اجتماعی “ملت” در قدرت سياسی است! به گواهی همين اسناد میتوان ديد که در نزد “مصدق” نيز سياست عين ديانت بوده و نفوذ باورهای سنتی در او چندان نيرومند بوده که “ليبراليسم سياسی” را بر نمیتابيد! در هر حال آن عجز و ناتوانی علل عينی و ذهنی فراگير داشت و در حقيقت عنصر ماهوی سازندهی پوزسيون و اپوزسيون در ايران بود!
در سالهای انقلاب مشروطيت، ايران؛ جامعهای بود که “مردم” در اکثريت خود “رعيت” و در عينيت خود “توده” بودند و فرهنگی که بر اذهان مردم آن چيرگی داشت، يک فرهنگ سنت مدار دينی بود. دستاورد ارجمند انقلاب مشروطيت ايران، استقرار “حکومت قانون” در کشور بود. نوسازیهای شاهان پهلوی، در پی گيری و تحقق همين دستاورد؛ متوجه فرجام بخشيدن به فرايند “دولت/کشور” بوده است و خدمات تاريخی آنها نيز به ايران از همين منظر قابل تأکيد است. طی فرايند نوسازیهای اجتماعی و فرهنگی “دوران پهلوی”؛ بويژه با الغای نظام ارباب- رعيتی، عناصری که زمينه ساز تشکيل “ملت” و مقوم “فرهنگ سکولار” هستند، شکل گرفت ليکن عنصر محوری سازنده “دولت/ملت” - در معنا و موجوديت معاصر- که برآمد اهالی کشور در مقام شهروندان برابر حقوق و برخوردار از مشارکت در “قدرت سياسی” و “حق” آنان در “انتخاب” حکومت کنندگان است، هيچگاه در ايران تحقق نيافت و “نوسازی فرهنگی” نيز از درک ضرورت نقد “فرهنگ دينی” و راهگشائی برای “نوانديشی دينی” بسيار دور بود! فقدان و کاستی اين عناصر محوری، ايران را در موقعيت سياسی- اجتماعی و فرهنگی “دولت-کشور” و اهالی ساکن کشور را در موقعيتی قرار میداد که از عينيت “ملت” در معنای “جديد” بسی دور بود. بازشناخت مدرن و فرجامين خود در مقام “ملت” – ملتی در تراز ملتهای جهان معاصر- طی يک فرايند دموکراتيک امکان پذير است. طی چنين فرايندی، انسان متناظر با باز شناخت خود در مقام “فرد” و آگاهی به وجود خود، چونان وجودی صاحب حق و اختيار و آزادی؛ در موقعيت “شهروند” قرار میگيرد و به خود و هموطنان در مفهوم “شهروندان برابر حقوق” میانديشد، در مقام شهروندانی میانديشد که در باره “سرنوشت” خود و کشورشان، تصميم میگيرند، حکومت کنندگان را انتخاب میکنند و عزلشان نيز در حيطه اختيار و اراده آنهاست. صورت عينيت يافتهی چنين مقام و موقعيتی؛ موجوديت “ملت/دولت” در مفهوم معاصر و احساس همبودی و همبستگی “ملی” در نزد ساکنان يک کشور و تابعان يک دولت، در متن يک فرهنگ غير دينی و در فرايند دگر گشتی سکولار و دموکراتيک است.
در شرايطی که مردم؛ “توده” هستند و “دولت-کشور”، سامانهی “وحدت سياسی” است؛ “همبودی ملی” و “همبستگی ملی” در نزد قاطبهی اهالی کشور، يک “حلقه مفقوده” است! حلقهی مفقودهايست که عليرغم “حاکميت ملی”، آسيب پذيری “تجدد بومی” را باز مینمايد! در چنين مختصاتی آنچه که هويت “توده” را برای آنان مفهوم میسازد؛ “فرهنگ دينی” و “روح قومی” است! که تاريکخانه آن، اقليم فرمانروائی “اسطورهها” و “سايهها و سيطرههائی” است که شأن دينی و قدسی دارند و از هزارهها میآيند!(۷) تبين مفهوم “ملت” در نزد ما با مقولههائی نظير “فلسفه ايرانشهری”، “حکمت خسروانی”، “رسم و آئين و زبان نياکانی”، “دين”، “شيعه گری”، “عرفان و تصوف”، “هنگامهی بيگانه” و بويژه خلط مفهومی آن با “هويت پارسی” و “هويت اسلامی”؛ گواه مدعای من هستند.
بنياد تعريف معاصر از “ملت”، باز شناخت انسان ايرانی در مقام “شهروند” است. ملت مفهومی معاصر است و قوم مفهومی است که بر آن تقدم وجودی و تاريخی دارد. نسبت اين دومفهوم با يکديگر مبتنی بر گسست نيست و عناصر حياتمند موجود در مفهوم قوم و در خاطرههای قومی، در مفهوم نوظهور ملت تداخل و تداوم پيدا میکند و به نوبه خود سازنده ی تداوم حيات تاريخی، همبودی و همبستگی ملی است. ليکن عموما” فراموش میکنند که عامل نهائی سازنده “ملت”، حق اوست در عزل و نصب حکومت کنندگان! در حقيقت، تحقق برابر حقوقی شهروندی، و نهادی بودن حق “انتخاب”، آن خط نهائی در ترسيم سيمای “ملت” در هستی نوين آن است که راه به “دولت/ملت” میبرد. در شرايط فقدان حق انتخاب، نفی حقوق شهروندی و نقض برابری آن در هر ساحه-ای از زندگی مردم ، آنچه که واقعيت میيابد، شکلی از اشکال “توده”، زير يوغ خودکامگی “دولت/کشور” است.
روشنفکران ايران؛ به شمول مولدين فکر و شعر و ادبيات و هنر و مخاطبان اجتماعی اصلی آنها که عبارت بودند از تحصيل کردگان و شمار فزاينده دانشجويان کشور، زيست جهان-شان؛ “توده” و “دولت-کشور” بوده است. آنها نه تنها “روشنفکر توده” بودند بلکه خود نيز ” توده-روشنفکر” بودند که اعتراض خشمآهنگشان متوجه خودکامگی “دولت/کشور” بود و ما هيچ دليل و مدرک در اختيار نداريم که آنها را معطوف به “دولت/ملت” بازبشناسيم! “چريکهای فدائی”، در مقام پژواک اعتراض خشمآهنگ آنان، نه میخواستند و نه میتوانستند، از “توده” به “شهروند” گذر کنند، و راهبر کشور در عبور از استبداد به آزادی و بر پائی دولت/ ملت در کشور باشند! اين يادآوری بسی آموزنده است که “مصدق” همواره در هراس اين بود و تبارز “شخصيت ملی” خود را اين میديد، که در گفتار و کردارش ناخوشايند “توده عوام” و بدور از “فرهنگ اسلامی” جلوه نکند!! در نگاهی گسترده، همهی موألفههای سازنده “اپوزسيون”، مانند “پوزسيون” از درک و کاربست راهبردهای عاطف بر پروژه “دولت/ملت” ناتوان بودند.
مسئوليت اصلی در بازماندن کشور از پيشروی در راهی که به تحقق دولت/ملت میانجاميد و قرار گرفتن ايران در پرتگاه انحطاط؛ قبل از هر نيروئی در اپوزسيون، متوجهی رژيم “شاه” و راهبرد توسعه آمرانهی آن بوده است. اما اين تصريح نمیبايد بر “مسئوليت ميهنی” اپوزسيون در انحطاطی که بر کشور سيطره يافت، پردهی ساتر بکشد، برعکس بايد از آن، ناتوانی در ايفای نقش “اپوزسيون” را نتيجه گرفت، کما اينکه در شرايط امروز ايران؛ خويشاوندی آشکار و پنهان علايق و طرز تفکرهائی در “اپوزسيون” با نظام حقوقی-سياسی حاکم بر کشور؛ از موانع بالندگی ثمربخش گرايش سکولار-دموکرات ، به مثابه آلترناتيو جمهوری اسلامی است!
اگر گفته شده فرهنگ ما “دينی” است (۸) و اگر میبينيم آبشخورهای فرهنگ سياسی “اپوزسيون”؛ الهياتی و ايمانی است و برآن سايهها و سيطرههای “قدسی” فرمان میرانند، به اين دليل است که جز انعکاس عينيت توده وار “مردم”، در زير يوغ “دولت-کشور” نيستند! من اندکی بعدتر فهميدم که “امکان” رفع موجوديت ياد شده، با زدودن تعريف هستی توده گون از تفکر سياسی خود داشته، پديدار میشود!!(۹) انسان ابتدا در تفکر، خود را در مقام “فرد”، “شهروند” و “ملت” فهم میکند و سپس در واقعيت به آن دست تواند يافت! اين را من ديرتر فهميدم و... از اينجاست که میخواهم تأکيد کنم که باز شناخت خود در مقام “فرد”، قرار دادن سياست بر محور “شهروند” و پيکار سياسی برای دست يافتن به برابری حقوق شهروندان و استقرار “دولت دموکراسی” در ايران، پيکار در راه رفع حکومت دينی و برپائی نظام حقوقی- سياسی سکولار-دموکراتيک در کشور، بدون “نقد فرهنگی” و بيرون جهيدن سياست از “ايدئولوژی”های جزمی و توتاليتر، و دين و باورهای ايمانی، بدون بيرون جهيدن سياست از “انسان شناختی و هستی شناختی دينی” ناممکن است.(۱۰) در شرايط مشخصی که ايران اکنون در آن بسر میبرد، شرط تعين کننده در تعريف “اپوزسيون”، عبارت از اين است که سکولاريسم را انتخاب اول بشناسد.
ادامه دارد...