iran-emrooz.net | Wed, 24.12.2008, 23:56
اتهام رابطه با روسیه، انگلستان و صهیونیزم
نادر سعیدی
استاد جامعه شناسی دانشگاه کارلتون، مینه سوتا
قسمت اول: ترفند «دیگرپردازی»
قسمت دوم: اتهام جاسوس بودن بهائی
اکنون که سخافت اتهامات بهائی ستیزان روشن گردید به مهمترین شکلهای این اتهامات از طریق یا افترابندی و یا تحریف نوشته های بهائی اشاره میکنم و آنها را بگونه ای مختصر بررسی می کنم:
اول: اتهام مبنی بر یادداشتهای دالغورکی سفیر روسیه
بر طبق این اتهام مشهور باب و بهاءالله ساخته روسها معرفی میگردد. برای اثبات این مدعا کتابی به نام «خاطرات سیاسی کینیاز دالغورکی» در سال ۱۹۴۳ در مشهد چاپ میشود و اندکی پس از آن چاپ دیگری در همان سال صورت میگیرد. بر طبق این نوشته که متأسفانه در فرهنگ ایران بسیار اثر میگذارد و کتابی مستند تلقی میشود و هنوز هم در بسیاری از نوشتهها و بحثها در مورد این مسئله به آن استدلال میشود، کینیاز دالغورکی که در فاصله زمانها ی ۱۸۴۵ تا ۱۸۵۴ سفیر روسیه در ایران بوده است، ظاهراً این یادداشتها را به رشته تحریر در میآورد و بیان میکند که به ایران میآید و مسلمان میشود و به آموزش علوم اسلامی میپردازد و درجرگه علما وارد میشود و در این مدت با بهاءالله ملاقات میکند و بعداً به عنوان یکی از علما به کربلا میرود و در آنجا باب را پیدا میکند که در آن موقع در کربلا بود و او را میفریبد و کاری میکند که باب ادعای مهدویت کند. بر اساس این قصه عجیب خیالی، از آن پس هرچه در این زمینه انجام مییابد، بر اثر اعمال کینیاز دالغورکی و روسیه صورت میگیرد و همه آثار بهاءالله نوشته کینیاز دالغورکی است. این افسانه تا به آنجا میرود که میگوید، دالغورکی برای ساختن خانه ای جهت اقامت بهاءالله در عکا، در زمانی که ایشان در آنجا سکونت داشت پول میدهد.
سخافت این نظریه و جعلی بودن این یادداشت بر همه کسانی که کوچکترین تحقیقی کردهاند، آشکار و روشن است. اولین مطلبی که خواننده را به تعجب میاندازد، این است که بر طبق این نوشته، باید فرض نمود که همه مردم ایران و همه علما، افرادی بسیار جاهل باید باشند که ادعای یک شخص روسی را که تظاهر به اسلام میکند و خود را مسلمان معرفی میکند، از تهران به کربلا میرود و با علما و گروههای مختلف، در مدارس مختلف زندگی میکند و بعد از مدت کوتاهی سفیر میشود و به عنوان سفیر روس در ایران کار میکند، بپذیرند، بدون آن که تشخیص دهند، که این شخص روسی است و یا آنکه آقای سفیر قبلاً در میان طلاب و علماء بوده است. اما نوشته اولی که در سال ۱۹۴۳ در مشهد به طبع رسید، آن قدر غلطهای عجیب و غریب داشت که با وقایع مختلف بدیهی تاریخ کاملاً متناقض بود، به طوری که مجبور شدند، تغییرات فاحشی در آن به عمل آورده، پس از مدت کوتاهی بار دیگر دست به چاپ آن زدند. با این حال چاپ دوم نیز غلطهای بسیاری دارد. به عنوان مثال در چاپ اول نگاشته شده که کینیاز دالغورکی برای ساختن خانه ای که بهاءالله در عکا در آن اقامت داشتند، پول داده است. اما جالب است که کینیاز دالغورکی یک سال قبل از تبعید بهاءالله به عکا فوت میکند. سال فوت او ۱۸۶۷ است، بنابراین اصلاً امکان ندارد که این کار انجام شده باشد. از این جهت است که نویسندگانی که آن را جعل کردند و متوجه شدند که مرتکب غلطهای فاحشی در آن شدهاند – مانند اشتباهی که ذکر شد – سعی نموده اند، در چاپ دوم تصحیحاتی در آن انجام دهند. در این بحث وارد جزئیات و اشتباهات بزرگ دیگر تاریخی نمیشوم و به مهمترین مسئله میپردازم.
بر طبق نوشتهی این کتاب، کنیاز دالغورکی در زمآنها ی مشخصی خودش را به عنوان یک عالم و مسلمان جلوه داده و در طهران و کربلا زندگی کرده و به فریفتن بهاءالله و باب اقدام میکند. اما زندگی کینیاز دالغورکی کاملاً مشخص است. این شخص نه تنها سفیر روسیه در ایران بود، بلکه از خانوادهای بسیار معروف در روسیه بوده است. کتابهای متعدد تاریخی و دائرة المعارفهای روسی و غیره در مورد او نوشتهاند و از این جهت تاریخ زندگی او در دست است. در آن سالهایی که دالغورکی بر طبق کتاب جعلی «خاطرات سیاسی کینیاز دالغورکی» در تهران و در کربلا زندگی کرده و خودش را به عنوان مسلمان جا زده و به صورت یک عالم، لباس روحانیت در برکرده و مشغول فریفتن باب و بهاءالله شده است، بر طبق تاریخهایی که در کتب معتبر در ارتباط با کینیاز دالغورکی در فرانسه و روس نوشته شده، سفیر روسیه در لاهه، ایتالیا و استانبول بوده است!
دالغورکی بین ۱۸۳۲ تا ۱۸۳۷ در لاهه زندگی میکند. در فاصلهی سالهای ۱۸۳۷ تا ۱۸۴۲ در ایتالیا به سر میبرد و پست سیاسی خود را در آنجا داراست. در سالهای ۱۸۴۲ تا ۱۸۴۵ در استانبول زندگی میکند و البته پس از آن است که به تهران میآید و در فاصلهی سالهای ۱۸۴۵ تا ۱۸۵۴ سفیر روسیه در ایران میشود. بنابراین تمام قصههای خیالی که در اینجا ذکر شده است، یعنی دورانی که ایشان بر طبق این خاطرات سیاسی در کربلا یا در تهران هستند، ایشان در واقع در ایتالیا و هلند و استانبول بوده و مقامات عمده سیاسی داشته و مشغول فعالیتهای سیاسی بوده است.
بنابراین تمام جعلیاتی که در این خاطرات سیاسی کینیاز دالغورکی مطرح شده است، جز دروغ هیچ بیش نیست. این مطلب را تمام نویسندگان محقق و دانشمندان ایرانی مدتها قبل فهمیده و در مقالات متعددی نوشتهاند. از جمله کسروی است. کسروی با وجود ان که نسبت به دیانت بهائی دشمنی داشته است و خود یک ردیه علیه ان نوشته، اما در همان کتاب و همچنین در مقالات متعدد دیگری از این یادداشتها (خاطرات سیاسی کینیاز دالغورکی) سخن به میان آورده است و میگوید که میداند چه کسی آن را جعل کرده است.
علاوه بر کسروی بسیاری از نویسندگان دیگر نیز در ارتباط با این مسئله تحقیق کردهاند و همگی نوشتهاند که این نوشتهها جعلی و باطل است. به عنوان مثال آقای مجتبی مینوی، استاد دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران، در مجلهی راهنمای کتاب، سال ششم، شماره یک و دو، فروردین و اردیبهشت سال ۱۳۴۲، در صفحه ۲۲ مینویسد: «یقین کردهام که این یادداشتهای منسوب به دالغورکی مجعول است». ایشان در آن مقاله، پس از شمارش اغلاط تاریخی و تناقضات درونی و امتناع منطقِی درستی این یادداشتها مینویسد: «از روی همین مطالب خلاف واقع و اغلاط تاریخی که در این یادداشتهایی که منسوب به دالغورکی موجود است، میتوان حکم کرد که تمام آنها مجعول است و این جعل هم باید در ایران شده باشد.»
عباس اقبال آشتیانی، استاد تاریخ دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، در مجلهی یادگار، سال پنجم، شمارهی ۸ و ۹، فروردین و اردیبهشت ۱۳۲۸ شمسی، در صفحه ۱۴۸ چنین نوشته است: «در باب داستان کینیاز دالغورکی حقیقت مطلب این است که آن به کلی ساختگی و کار بعضی از شیادان است. علاوه براین که وجود چنین سندی را تا این اواخر احدی متعرض نشده بود، آن حاوی اغلاط تاریخی مضحکی است که همهء آنها صحت آن را به کلی مورد تردید قرار میدهد.»
خنده داراین است که خاطرات سیاسی کینیاز دالغورکی همواره فقط به زبان فارسی به چاپ رسیده ولی هرگز اصل روسی آن دیده نشده، نه کسی آن را نشان داده و نه درکتابخانه ای در روسیه یا جای دیگر دنیا مطرح شده است. این است که مطلبی است به کلی ساختگی و یک نوع جعلی است که در کمال ساده لوحی انجام شده و این سؤال را پیش میآورد که: چگونه چنین کار غیر اخلاقی، چنین جعل غیر انسانی، میتواند توسط بسیاری از نویسندگان، کسانی که در مورد آئین بهائی اظهار نظر میکنند و خود را متخصص میدانند، همواره به عنوان سندی راستین و دلیلی قاطع جهت اثبات ادعای سیاسی بودن آئین بهائی به کار برده شود و دلیلی بر آن باشد که دیانت بهائی ساختهء استعمار است؟
دوم: اتهام بر اساس اعطای لقب سِر به عبدالبها
بهائی ستیزان براین واقعیت تکیه می کنند که انگلیسیها به عبدالبها لقب سِر دادند. مرتجعان بهائی ستیز بلافاصله پس از گفتن این نکته بشکلی طوطی وار اضافه میکنند "می دانیم که انگلیس این لقب را تنها به کسانی می دهد که برای سیاست انگلیس خدمت عمده کرده اند پس عبدالبها جاسوس انگلستان بود". جالب اینجاست که باز هیچیک از این افراد با کلیشه های کلی باف خود بما نمی گویند که چه فعالیت جاسوسی توسط عبدالبها سر زد که این اتهام معنا بیابد بلکه باز دست به استنتاج خیالی می زنند. اما واقعیت درست عکس این کلی گویی های ساده لوحانه است. اول آنکه می دانیم که عبدالبها چه کرد که چنین لقبی به او داده شد. دوم اینکه دهها بار انگلستان این لقب را به کسانی داده است که نه تنها جاسوس نبوده اند بلکه مبارزان راستین عدالت و آزادی بوده اند. سوم اینکه اگر عبدالبها جاسوس انگلیسی می بود باید هرگز دولت انگلستان چنین لقبی به مامورش ندهد تا سوء ظن در مورد جاسوسش بوجود نیاید و بتواند اسان جاسوسی کند. چهارم انکه اگردرستی این منطق واژگون و کلی باف را دنبال کنیم اسان می شود ثابت نمود که نه تنها همه علما و مشروطه خواهان یک قرن گذشته بلکه همه سران فعلی کشورمان ماموران استعمار فرانسه و انگلیس و صدام حسین و امریکا بوده و هستند. بگذارید به اختصار این چهار نکته را روشن کنم.
اینکه چرا انگلستان به عبدالبها لقب سِر داد معلوم است. در بحبوحه جنگ جهانی اول عبدالبها به همه بهائیان ساکن در فلسطین (بسیاری بهائیان بدستور علمای اسلامی و دو دولت اسلامی قاجار و عثمانی به فلسطین تبعید شده بودند) دستورداد که به کشاورزی در سطح وسیع مشغول شوند. در نتیجه هنگامی که قحط سالی و کمبود غذا زندگی ساکنان عکا را تهدید می کرد عبدالبها دستور داد که با جیره بندی غذا به مردم عکا آذوقه داده شود. به پاس این امر بود که دولت فاتح یعنی انگلیس به عبدالبها چنین لقبی داد. البته اینکه مسلمانان عکا از گرسنگی و طاعون تلف نشدند به شکلی غیر مستقیم به ایجاد نظم هم کمک می کرد و در نتیجه می توان گفت که این کار با منافع انگلیسیها هم می خواند. ولی این به ان معنی نیست که عبدالبها کاری غیر انسانی کرد. نجات دادن جان مسلمانان کاری غیر انسانی و یا ضد اسلامی و یا ضد ایرانی و یا ضد فلسطینی نبود. اعتراض مرتجعان به این معناست که عبدالبها جاسوس است چون کودکان و زنان و مردان مسلمان عکا را از مرگ نجات داد! اگر جاسوسی این است همه بهائیان و همه بشر دوستان و همه پیامبران هم جاسوس بوده و هستند.
اما جمله کلیشه ای مرتجعان واقعا شاهکاری است. این افراد فکر می کنند که چون انگلیس و امریکا و فرانسه دست به استعمار زدند در ان صورت هر چه که کردند و می کنند انعکاسی از سیاست استعماری آنها ست. البته بسیاری از کارهایشان همینطور هم هست ولی در بسیاری موارد این کشورها بر اساس شعارهای برابری و آزادیشان مجبورند که بر اساس منافع انسانی هم رفتار نمایند تا هژمونی آنها نه تنها قهر امیز بلکه مشروع نیز تلقی شود. هر مورخ و جامعه شناسی بخوبی از این مطلب باخبر است. اعطای جوایز گوناگون در بسیاری موارد بخاطر این هدف مشروعیت عملی می گردد. بعنوان مثال درست است که انگلیسیها به عبدالها لقب سر دادند ولی به نلسون مندلا و اقبال لاهوری یا بیل گیتز و یا دهها هنرمند و مخترع هم این لقب را دادند. حال همانقدر که نلسون مندلا با مبارزه اش علیه آپارتاید و نژادپرستی و رهایی سیاهان جاسوس انگلیس می بود و یا اقبال لاهوری فیلسوف و شاعر پاکستانی که به آزادی پاکستان و احیای اسلامی تعهد داشت جاسوس بود عبدالبها هم جاسوس بود. یا آنکه باید گفت که هر کس که از نظر ادبی و هنری و علمی امتیازی می یابد و در نتیجه به دریافت این لقب نائل می شود کاری کرده است که ضد منافع مردم کشور خودش می باشد. در واقع استراتژی این نوع جوایز این است که با دادن این نشان به برخی افراد انسان دوست و خادم بشر دولت انگلستان چنین وانمود کند که همواره حافظ منافع عمومی است و طرفدار مظلومان است. شاید هم بخاطر اینکه مردم عکا و حیفا چه مسلمان چه مسیحی و چه یهودی شیفته عبدالبها بودند انگلیس می خواست با تجلیل ایشان مردم را به خود نزدیک کند. اما عبدالبها بر اساس فلسفه خود با آنکه از دریافت چنین نشانی اکراه داشت اما برای حفظ صلح و احترام به دیگران ان را رد ننمود ولی هرگز نه ان را بکار برد و نه در مورد ان سخن گفت چراکه هدف او احیای عالم بود و خدمت به وحدت عالم انسانی.
اما در واقع نه تنها دادن این لقب به عبدالبها بیانگر جاسوس بودن عبدالبها نیست بلکه بالعکس خود این واقعیت ثابت می کند که دولت انگلستان عبدالبها را جاسوس خود نمی دانسته است. اگر عبدالبها جاسوس بود و اگر کسانی که این لقب را به او می دادند بخاطر جاسوسی او را ارج می نهادند در ان صورت باید نشان سر را به هرکس غیر از عبدالبها می دادند. علتش این است که ایشان با فرهنگ توطئه گرای منطقه اشنا بودند و باید همه کار می کردند که جاسوسشان مخفی بماند و در ظاهر توسط دولت انگلستان مورد قدردانی نگردد. یعنی خود اتهام ثابت کننده نادرستی ان است.
اما اگر بخواهیم بر طبق این گونه استنتاجات خیالی تاریخ پردازی کنیم باید همه کس را به نوعی جاسوس بشماریم. بعنوان مثال انقلاب ایران بدون اینکه دولت عراق و دولت "استعماری صهیونیسی" فرانسه که بزرگترین حامی نظامی اسرائیل در چند دهه تاسیس اسرائیل بود به رهبر انقلاب اجازه اقامت و فعالیت سیاسی بدهند و نیز بدون اخبار بی بی سی انگلیسی امکان نداشت. حال باید پرسید که ایا می شود رهبر انقلاب را متهم به جاسوسی و صهیونیزم کرد؟ این نوع تاریخ پردازی و توطئه گرایی را می توان در مورد هرکس و هر چیز بکار برد. اتهام جاسوسی موقعی درست است که دلایل عینی در اثبات ان آقامه شود و نه استنتاجهای قیاسی قرون وسطایی بر اساس تخیل آکنده از نفرت و غرض. آنچه که آئین بهائی را مستثنی می سازد زمینه تعصبات ناخودآگاه ارتجاعی علیه ان در فرهنگ ماست و در نتیجه هر اتهام توطئه ای هر قدر هم که بی اساس باشد به آسانی در فرهنگ ما مورد قبول قرار می گیرد.
سوم: اتهام شهبازی بر اساس ارتباط مجعول با یهودیان اقاسی و ساسون
چند سال قبل روزنامهء جام جم در ۴ شماره به درج مقاله ای تحت عنوان "جستارهائی از تاریخ بهائی گری در ایران" نوشتهء عبدالله شهبازی پرداخت. این مقاله، سرتاسر دروغ و افتراء علیه نه تنها بهائیان بلکه همهء دیگر اقلیتهای مذهبی ایران از جمله زرتشتیان و یهودیان است که همگی را بعنوان عمّال و جاسوسان انگلستان قلمداد مینماید. تاریخی که شهبازی می بافد از سه رشته تنیده شده است. اول آنکه میرزا آقاسی را جاسوس یهودیان و در نتیجه انگلیسیها می داند که به گسترش آئین باب پرداخت و به این جهت می گوید که باب از او به ستایش یاد کرد. دوم آنکه یهودیان مشهد در سال 1839 بی آنکه کوچکترین فشاری بر آنها باشد داوطلبانه و دسته جمعی مسلمان شدند تا آنکه در اسلام جاسوسی نمایند. این افراد بعدا اولین مومنان خراسانی به آئین باب می گردند و عامل اصلی برای گسترش آن می شوند. سوم آنکه در زمانی که باب نوجوان در بوشهر در تجارتخانه دائیشان کار می کند تاجرانی یهودی مخصوصا دیوید ساسون یهودی از بمبئی به تجارت با جاهای گوناگون از جمله بوشهر می پردازند واین امر ثابت می کند که باب ساخته دست ساسون است!
در اینجا به ذکر فهرست وار برخی از غلطهای عمده نوشته شهبازی بسنده می کنم.
شهبازی می گوید: نقش شبکهء زرسالاران یهودی و شرکا و کارگزاران ایشان در گسترش بابی گری و بهائی گری را از دو طریق میتوان پیگیری کرد: اوّل حرکتهای سنجیده و برنامه ریزی شدهء برخی از دولتمردان قجر بویژه حاج میرزا آقاسی صدر اعظم … که به گسترش بابی گری انجامید... صعود حاج میرزا آقاسی به صدارت (۱۲۶۰ ق.) مقارن با آغاز دعوت علی محمّد باب است. تصحیح: میرزا آقاسی حدود ۹ سال قبل از آغاز دعوت باب به صدارت رسید و ظهور باب در سال ۱۲۶۰ هجری قمری یک دهه پس از صعود میرزا به مقام صدارت عظمی اتّفاق افتاد.
شهبازی به نقل از هما ناطق می گوید: حاج میرزا آقاسی که جای خود داشت. باب از او به ستایش یاد می کند و می نویسد "بدیهی است حاجی به حقیقت آگاه است". تصحیح: باب مطلقاً چنین بیانی نگفته است. نه تنها این مطلب درست نیست بلکه حقیقت عکس آن هم می باشد. گفته باب این است: "یقین است که جناب حاجی به کما هی امر علم نرسانیده." نه تنها هرگز باب از حاج میرزا آقاسی ستایش نکرده است بلکه در اوّلین فصل اولین کتابش (سورة الملک) به او دستور میدهد که خود را از مقام صدارت مخلوع سازد و در خطابش به او وی را اینگونه توصیف می کند: ای کافر بالله و مشرک به آیات او و معرض از حضرت او و مستکبر به باب او ای دشمن خدا و دشمن اولیاء او و ای مظهر ابلیس: چه کرده ای گویا که به همهء موجودات از غیب و شهود ظلم روا دآشتی. ننشسته ای مگر بر صدر آتش جهنم و مرزوق نیستی مگر از آتش خسران و نمی خوری مگر از میوه های شجرهء حسبان.
شهبازی می گوید: دوم گِرَوش وسیع یهودیان به بهائی گری که سبب افزایش کمّی و کیفی این فرقه و گسترش جدید آن در ایران شد… یهودیان مشهد... در سال ۱۸۳۹ میلادی اندکی پس از استقرار کمپانی ساسون در بوشهر و بمبئی و پنج سال پیش از آغاز دعوت علی محمّد باب، به طور دسته جمعی مسلمان شدند بی آنکه هیچ فشاری بر ایشان باشد. تصحیح: واقعیت این است که یهودیان مشهد در سال ۱۸۳۹ داوطلبانه مسلمان نشدند بلکه گروش ظاهری آنها به اسلام به این جهت بود که بیش از ۳۰ تن از آنان را در ضوضاء علیه یهودیان مشهد کشتند، اموالشان را مصادره کردند، دخترانشان را بزور برده و به کنیزی برخی سران مشهد در آوردند و می خواستند که بقیهء یهودیان را نیز به قتل برسانند که در نتیجه برای نجات جان خود "اسلام آوردند". این واقعه جلوهء منحوسی از ناشکیبائی مذهبی و تجاوز دسته جمعی علیه یهودیان ایرانی می باشد. جزئیات این حادثه توسط نویسندگان و مورخان گوناگون ثبت شده است و بخصوص در اثری که در گفتهء نقل شده از شهبازی بعنوان مأخذ ذکر شده، یعنی تاریخ یهود ایران نوشتهء حبیب لوی، و نیز درمقالات متعدد دائرة المعارف Judaica که مکرراً توسط شهبازی منقول می گردد مورد بحث قرار گرفته است. شهبازی به مسخ این حادثه پرداخته، بجای آنکه فرهنگ ناشکیبا و تاراجگر ظالمان را به باد انتقاد کشد و نسبت به هموطنان یهودیش که آماج اینگونه تعدی و ظلم بوده اند احساس محبّت و همدلی بیاید، بر یهودیان می تازد و ایشان را دو رو و ریاکار و حقّه باز می خواند چرا که آنها بدون آنکه واقعاً به اسلام ایمان داشته باشند تظاهر به اسلام کردند (یعنی تقیه کردند) !
شهبازی می گوید: می دانیم که بابی گری را یک یهودی جدید الاسلام ساکن رشت، به نام میرزا ابراهیم جدید، به سیاهکل وارد کرد. تصحیح: اوّلاً این مطلب مربوط به حوالی سال ۱۳۲۷ قمری است و این حادثه حدود ۷۰ سال پس از ظهور باب صورت گرفته و اینها همه مربوط به دین بهائی است نه "بابی گری" . کسی که دیانت بهائی را به سیاهکل وارد کرد بهائی مسلمان زاده ای بنام آقاسیّد احمد بود که به سیاهکل رفته در آنجا اقامت گزید و آقاشیخ ضیاءالدین روضه خوان را تبلیغ نمود و وی به امر بهائی ایمان آورد.
شهبازی می گوید: می دانیم اوّلین کسانی که در خراسان بابی شدند یهودیان جدید الاسلام مشهد بودند... معروفترین ایشان ملاّعبدالخالق یزدی است. تصحیح: در واقع استدلال وی در مورد نقش یهودیان خراسان در پیدایش و گسترش آئین بابی به همین نام یعنی ملاّعبدالخالق یزدی منحصر می گردد. امّا ملاّعبدالخالق یزدی مسلمان زاده بود و این پدر وی بود که از دیانت یهود به اسلام گروید و این اتّفاق بیش از ۵۰ سال قبل از مسلمان شدن دسته جمعی یهودیان مشهد در سال ۱۸۳۹ صورت گرفت و این اتفاق هم در مشهد نیافتاد. شهبازی خودش می نویسد که ملاّعبدالخالق از مقربان شیخ احمد احسائی بود و شیخ احمد به مدت ۷ سال در خانهء وی در یزد سکونت داشت. مرگ شیخ احمد احسائی حدود ۱۵ سال قبل از ایمان جدید الاسلامهای مشهد صورت گرفته است و واضح است که ملاّعبدالخالق یزدی و ایمان او به آئین باب مطلقاً کوچکترین ارتباطی به توطئهء کمپانی ساسون و جدید الاسلام شدن یهودیان مشهد در سال ۱۸۳۹ نداشته است مگر آنکه کمپانی ساسون ماشین زمان هم در اختیار خود داشته است. مأخذ شهبازی در مورد یهودی الاصل بودن ملاّ عبدالخالق یزدی یک مأخذ تاریخ یهود نیست بلکه یک نوشتهء تاریخ بابی است که به نقطة الکاف مشهور است. اما در همان کتاب نقطة الکاف علاوه بر ملاّعبدالخالق یزدی نام یک نفر یهودی الاصل دیگر که به اسلام گروید نیز مطرح شده است. امّا این شخص سعیدالعلماء عامل اصلی مبارزه ومخالفت با آئین بابی در مازندران و مسئول قتل اکثر رؤسای نهضت بابی در واقعهء حماسی قلعهء شیخ طبرسی بوده است. امّا شهبازی در مورد این مسئله سکوت می کند و خوانندهء او هرگز نخواهد فهمید که مغرض ترین مخالف و معاند آئین باب یک یهودی جدید الاسلام بود. امّا چون این مطلب با نظریهء توطئه اش نمی خواند فقط از عبدالخالق یزدی سخن می گوید. امّا مسئله این است که ملاّعبدالخالق یزدی اگرچه بابی شد امّا پس از ۴ سال با شنیدن اینکه باب خود را قائم موعود معرفی نمود از دیانت بابی خارج شد و بابیان را کافر دانست و سعی کرد که فرزندش را که در قلعهء شیخ طبرسی شرکت داشت از امر باب خارج نماید که موفق نشد. استدلال شهبازی در مورد نقش یهودیان جدید الاسلام مشهد در پیدایش و گسترش آئین بابی به کسی خلاصه می شود که نه از جدید الاسلامهای مشهد در سال ۱۸۳۹ بود و نه در امر باب باقی ماند بلکه بالعکس به مخالفت آن قیام کرد! اما بابیان اوّلیهء خراسان چه کسانی بودند! در پاسخ این سئوال باید گفت که اکثریت قاطع ایشان بطور قطع از شیعیان بودند. اوّلاً اوّلین مؤمن به امر باب ملاّحسین بشرویه ای خراسانی بود که از علمای تشیّع بود. به همین ترتیب چند تن از خویشان نزدیک وی نیز از مؤمنان اوّلیهء خراسان و از حروف حی یعنی ۱۸ نفر اوّلین مؤمنان به باب محسوب می گردند. امّا با سفر ملاّحسین به خراسان تعداد کثیری از مردم و علمای شیعه به آئین باب گرویدند. اوّلین بابیان خراسان علمای طراز اوّل خراسان بودند که بدنبال هریک از آنها تعداد کثیری از پیروانشان بابی شدند. از اوّلین مؤمنان خراسان یکی میرزا احمد ازغندی بود، دیگر ملاّاحمد معلّم حصاری دیگر ملاّ شیخ علی ترشیزی ملقب به عظیم، دیگر ملاّمحمّد دوغ آبادی، دیگر میرزا محمّد باقر قائنی دیگر حاج عبدالمجید نیشابوری پدر بدیع خرآسانی، و ملاّ زین العابدین. یکی از این علماء هم ملاّعبدالخالق یزدی بود. آشکار است که اوّلین بابیان خراسان یهودیان جدید الاسلام نبودند و اکثریت قریب به اتّفاق بابیان اوّلیهء خراسان نیز از شیعهء اثنی عشری آمدند و چند تن معدود از یهودیان جدید الاسلام نیز هیچگونه نقش مهمّی در گسترش آئین باب ایفا نکردند چرا که اصولاً در آئین بابی باقی نماندند.
خطای هفتم: شهبازی می نویسد: پژوهش من بر پیوندهای اوّلیهء علی محمّد باب و پیروان او با کانونهای معینی تأکید دارد... دوران اقامت باب در بوشهر مقارن است با سالهای اوّلیهء فعالیت کمپانی ساسون (متعلق به سران یهودیان بغداد) در بوشهر و بمبئی... خاندان ساسون بنیانگزاران تجارت تریاک ایران بودند. تصحیح: اگر چه شهبازی کوچکترین دلیلی برای اثبات اتهامش نمی آورد (استدلال شهبازی این است: باب در بوشهر تجارت می کرد. برخی تاجران یهودی هم در بمبئی با بوشهر تجارت داشتند. پس باب جاسوس آنان است!) و اگرچه امر عدمی را نمی شود اثبات کرد اما با این وصف همه شواهد نشان می دهند که شهبازی عامدانه دروغ می بافد. اگر باب مخلوق و بازیچهء دست دیوید ساسون که تاجر تریاک بود می بود در آنصورت منطقی است که هم برای تضعیف ملّت ایران و هم برای ازدیاد منافع دیوید ساسون مصرف تریاک را تشویق نماید و آنرا وظیفه ای دینی قلمداد کند. امّا وقتی به آثار باب نگاه می کنیم و پس از آن به آثار بهاءالله می بینیم که نه تنها مصرف تریاک حرام شده است بلکه باب داشتن، خریدن، فروختن و مصرف تریاک را همگی تحریم می فرماید. این تحریم به حدی قوی است که اصولاً آئین بابی از ابتدا بر اساس حرمت دخان و تریاک تعریف گردید. ( بیان فارسی باب هشتم از واحد نهم " فی حرمة التریاق و المسکرات"). در بیان عربی در بارهء تریاک و مسکرات حکم می فرمایند که "لا تملکون و لا تبیعون و لا تشترون و لا تستعملون" که هم مالکیت و هم خرید و هم فروش و هم استعمال تریاک را حرام فرمود. در واقع حرمت دخان و افیون از مهمّترین شاخصهای نهضت بابی و بهائی بوده است. شاید دقت به این نکته لازم باشد که در قرآن کشت و تولید و مصرف تریاک به هیچ وجه حرام نیست. به علاوه در مورد دیوید ساسون کتابهای متعددی نگاشته شده است. جالب است که علیرغم همهء تحقیقات گوناگون در مورد دیوید ساسون حتّی یکی از این نویسندگان هم ذکری از واژهء بابی و یا بهائی نکرده است. دیوید ساسون یهودی متعهدی بود که در آئین یهود بسیار فعّال بود و کوچکترین ارتباطی با امر بابی و یا بهائی نداشت. به علاوه اگر دیوید ساسون عامل اصلی این توطئه بود چرا به ایران نمی آید و چرا هرگز در بمبئی و هندوستان به ترویج آئین باب و یا بعداً آئین بهاءالله اقدام نمی کند و چرا مطلقاً ارتباطی میان ساسون و آئین بهائی در هیچ مدرک و نامه و سندی از او در دست نیست با آنکه زندگانی وی موضوع دهها تحقیق بی طرفانه و علمی بوده است؟ کار تحقیق تاریخی در ایران به جائی رسیده است که تنها ملاک علمی بودن یک نوشته در مورد بهائیان فقط و فقط این است که نسبت به بهائیان دشمنی نشان دهد و اتهام بزند و دلیل اثبات این اتهام هم خود ان اتهام است.
لازم به ذکر است که چون مدتی پیش میان شهبازی و برخی دیگر از سران رژیم اسلامی اختلاف افتاد دیدیم که همان روش دروغباف و مزورانه ای که در مورد بهائیان بکار رفت این بار در باره هم خود شهبازی و هم مخالفانش در داخل رژیم بکار برده شد. شهبازی بنا به سبک "مورخانه" خویش یک یک مخالفانش را به بهائی بودن متهم کرد و برخی از مخالفانش هم با "ردپایی" صهیونیزم در پسر و دختر و عروس "یهودی" وی از ماهیت ضد انقلابی و ضد اسلامی وی سخن گفتند. این است معنای دور ِ باطل.
چهارم: اتهام مبتنی بر انتساب صهیونیزم به بهائیان
یکی ازشایع ترین دروغها مربوط به رابطه بهائیان با دولت اسرائیل است. اصولاً این مطلب یک هنجار متداول است که در بحث در مورد تجاوز به حقوق بشر در ارتباط با آزار و اذیت بهائیان ایرانی، بجای اظهار خجلت از این روحیه قرون وسطائی، دشمنان آئین بهائی که از آزار و ایذا به بهائیان لذّت میبرند دست به دامان حمله به اسرائیل گشته و بهائیان را به شکلی به دولت اسرائیل میچسبانند تا مسئله تجاوز حقوق بشر را در زیر خاکستر مسخ و انحراف پنهان نمایند. بعنوان مثال کانون رهپویان در اثبات صهیونیست بودن بهائیان می نویسد "آئین جدید ابتدا و برای اوّلین بار توسّط رژیم غاصب صهیونیستی به رسمیت شناخته می شود... بهائیان در اراضی این رژیم از پرداخت مالیات معاف می شوند".
در همین جمله کوتاه چندین غلط و تناقض فاحش وجود دارد. اوّلین دروغ محض این است که پس از ایجاد آئین بهائی دولت اسرائیل اوّلین دولتی بود که آنرا به رسمّیت شناخت. اما باید سؤال کرد که نویسندگانی که تا این حد از بدیهی ترین واقعیتهای تاریخی در مورد موضوع مورد بحثشان بیخبرند چگونه به خود اجازه این گونه قضاوتهای قاطع و محکم را میدهند؟ شاید این افراد نمی دانند که دولت اسرائیل بیش از صد سال پس از آغاز آئین بهائی بوجود آمد، و مدتها قبل از آن، یعنی دهها سال قبل از سال ١٩٤٨ که سال تشکیل دولت اسرائیل بود، دهها کشور گوناگون بر اساس احترام به اصل آزادی مذهب آئین بهائی را به رسمیت شناخته و تشکیلات و اماکن بهائی را بنحو قانونی مورد ثبت و شناسائی قرار دادند. در اکثر این کشورها که اماکن و سازمانها ی دینی از مالیات دولتی معاف می باشند این امر در مورد دیانت بهائی نیز ادامه یافت. اما همه این کشورها بدون استثنا همین امر را در مورد سازمانها و اماکن اسلامی و مسیحی و یهودی نیز مجری می دارند. بعنوان مثال در امریکا و اسرائیل مساجد و سازمآنها ی اسلامی از مالیات معاف هستند و در نتیجه باید بر روال منطق کانون، اسلام را صهیونیست و حامی امریکا و یا ساخته و پرداخته آن دو به حساب آورد.
امّا مکررا بهائیان را به صرف اینکه برخی اماکن مقدسه و در نتیجه مرکزروحانی و اداری انان یعنی بیت العدل در اسرائیل کنونی قرار دارد به صهیونیست بودن و جاسوس بودن متهم می کنند. اما هیچیک به خواننده خود نمی گویند که علت اینکه این اماکن و بیت العدل دراسرائیل کنونی قرار دارد چیست چون چنین توضیحی نفی کننده اتهام صهیونیستی است. این امر مستلزم توضیح است بخصوص که مرتجعان هزاران بار بهائیان را متّهم به جاسوسی برای اسرائیل کردهاند و دلیل عمدهشان هم این است که مرکز اداری و روحانی بهائیان در اسرائیل قرار دارد و لذا بهائیان نیز مبالغی را برای مراکز خود در اسرائیل می فرستند.
پس از آغاز آئین بهائی، سرکوب و تکفیر و کشتار بابیان و بهائیان بدست سران مذهبی و سیاسی ایران آغاز گردید. نظر به همان ناشکیبائی مذهبی، شارع آئین بهائی بهاءالله در سال ١٨٥٣ میلادی از وطن خود به بغداد در امپراطوری عثمانی تبعید گردید. به خاطر گسترش نفوذ بهاءالله در بغداد بود که به تشویق سران مذهبی و سیاسی ایران ایشان به نقاط دورتری در مملکت عثمانی تبعید گردید تا آنکه در سربازخانه عکّا در سرزمین فلسطین محبوس شد. بهاءالله درسال ١٨٩٢ میلادی در عکّا وفات کرد و بدین ترتیب عکّا محل استقرار جسد ایشان شد و مقدّسترین اماکن بهائی در جهان محسوب میگردد. به همین ترتیب عبدالبهاء نیز که در سن ٩ سالگی بهمراه پدرش به خاک عثمانی تبعید گشت در نزدیکی عکّا یعنی بر فراز کوه کرمل در شهر حیفا وفات کرد و مرقدش بهمراه جسد باب، که ایرانیان اجازه دفن آن را نمی دادند و هنوز هم مقابر مقدّس بهائی را خراب کرده و میسوزانند، در آن کوه استقرار یافت. وفات عبدالبهاء در سال ١٩٢١ میلادی بود. پس به علّت ناشکیبائی و ظلم تنگ نظران مذهبی ایرانی بود که بهاءالله به فلسطین تبعید گردید و بخاطر ظلم و کینه همانها بود که فلسطین مقدّسترین مرکز روحانی و اداری بهائی گردید. بیش از ٥٠ سال پس از وفات بهاءالله در فلسطین بود که کشور اسرائیل بوجود آمد. در نتیجه بخاطر ظلم و ناشکیبائی سران ایرانی بود که مرکز اداری و روحانی بهائی در محلی قرار گرفت که بعدا به کشور اسرائیل تبدیل گشت. حال تنگنظران مذهبی ایرانی که خود بخاطر سیاست ظلم و ستمشان شارع بهائی را به فلسطین تبعید کردند و باعث شدند که مراکز اداری و روحانی بهائی در اسرائیل کنونی قرار یابد طلبکار و مظلوم هم شدهاند و بودن این مراکز در اسرائیل را دلیلی بر ظالم بودن بهائیان و جاسوس بودن و بیگانه پرست بودن ایشان تلقی می کنند. از این جالبتر اعتراض این افراد به فرستادن تبرعات به مراکز اداری و روحانی خویش است که آنرا کمکی به اسرائیل تلقی میکنند. این مطلب درست مانند آنست که مسلمانان ایران برای نگاهداری و حفظ کعبه و ضریح ائمه تبرعاتی به عربستان و عراق بفرستند و آنگاه این امر دلیلی برای سرسپردگی و جاسوسی مسلمانان ایران برای شیوخ حاکم عرب و صدام حسین و یا هم اکنون امریکا تلقی گردد. از آن گذشته مسلمانان دنیا برای حفظ بیت المقدّس همواره مخارجی می نمایند و بیت المقدّس نیز در داخل اسرائیل قرار دارد آیا میشود گفت که حضور بیت المقدس در اسرائیل دلیل آنستکه همه مسلمانان جهان جاسوس اسرائیل هستد؟
اصولا باید همواره سخنان مرتجعان را در ارتباط با بهائیان و اسرائیل مورد ترجمه قرار داد تا بتوان ان را فهمید. بعنوان مثال برخی از روزنامه های ایران پس از دستگیری هفت نفر رهبران اداری بهائی در ایران نوشته و می نویسند که آنها به ارتباط و تماس با دولت صهیونیستی اعتراف کرده اند. این مرتجعان دارای یک کد رمزی هستند که کار این کد این است که بهائیان را منفور جلوه دهد. حقیقت این است که سران بهائی و هر بهائی در سرتاسر دنیا با افتخار اعلان می کند که با بیت العدل که رهبر روحانی و اداری جامعه جهانی بهائی است و البته بر خلاف نظامهای سنتی گذشته توسط انتخابات دمکراتیک در سرتاسر جهان انتخاب می گردد در تماس است و در مورد نحوه اداره جامعه بهائی با ان مرکز مشورت می نماید. البته این مطلب کوچکترین ربطی به دولت اسرائیل ندارد و هیچ بهائی کاری به هیچ دولتی از جمله دولت اسرائیل ندارد. اما در کد مرتجعان ارتباط با رهبر بهائی که بخاطر ظلم همین مرتجعان اتفاقا در اسرائیل کنونی قرار دارد به شکل ممسوخ ارتباط با دولت اسرائیل تحریف می گردد.
اما مرتجعان که کوچکترین دلیل و نشانه ای از صهیونیست بودن بهائیان نمی یابند به ناچار باز دست به دامان فن تحریف متون بهائی می شوند تا چند جمله بیابند که با مسخ ان دست به استنتاج بغض امیز خود بزنند. در این اواخر در نوشته های انان به دو مطلب استناد می شود. اول اینکه می گویند عبدالبها سالها قبل از تشکیل دولت اسرائیل پیش بینی کرده است که یهودیان به ارض مقدس باز خواهند گشت. از این مطلب نتیجه می گیرند که عبدالبها با تشکیل دولت اسرائیل موافق بوده است. دوم اینکه مدعی می شوند که روحیه خانم همسر شوقی افندی در خطاب به اسرائیلیان بیان داشته است که سرنوشت اسرائیل و آئین بهائی بهم مرتبطند. اما واقعیت این است که هیچکدام از این تعابیر درست نیست. بگذارید به طور فشرده این دو مطلب را بررسی نماییم.
درست است که عبدالبها از مهاجرت یهودیان به ارض مقدس خبر داده اند اما این امر نه به معنای تایید تاسیس "دولتی" یهودی است و نه به معنای تایید صهیونیزم. مر تجعان همواره استدلال می کنند که قران کلام خداست زیرا توانست بدرستی اتفاق چند سال بعد یعنی شکست ایران از رومیان را در سوره روم پیش بینی کند. اما وقتی صحبت از درستی پیش بینی عبدالبها در مورد بازگشت یهود می شود به نآگاه این امر دلیل جاسوس یهودیان بودن می شود ولی در مورد پیش بینی قران صحبتی از اینکه پیامبر اسلام جاسوس رومیان در توطئه علیه ایران بوده است نمی شود. در واقع مخالفان اسلام ظاهرا دلیلی برای این تعبیر غلط داشتند زیرا که ایه قران این پیش بینی را بعنوان اتفاقی که باعث شادمانی مومنان می شود بیان می دارد یعنی نه تنها پیش بینی است بلکه در ظاهر بیان شادمانی و حمایت از شکست ایران هم می باشد. اما در سخنان عبدالبها مطلقا سخنی که صحبت "دولت" یهودی باشد یا اخراج اعراب را از سرزمین خود توجیه کند و یا از ذلت اعراب اظهار شادمانی شود وجود ندارد. نه تنها چنین نیست بلکه عبدالبها درست عکس این مطلب را بیان می کند یعنی می گوید که تنها یک راه وجود دارد که به عزت قوم یهود منجر شود و یهودیان باید که ان راه را انتخاب نمایند. و ان اینستکه به فکر منافع همگان باشند و نه منافع خصوصی خود و تاکید می نماید که هر سیاستی که مبتنی بر افکار خصوصیه باشد منتهی به خسران مبین می گردد. به عبارت دیگر عبدالبها با هر سیاست قومی یا ملی که بخواهد به ظلم به دیگر گروهها منجر شود مخالف است و این مطلب را در مورد مسئله بازگشت یهود مورد تاکید قرار می دهد. بعنوان مثال ایشان چنین می نویسد: "(قوم اسرائیل) روز بروز ترقی خواهد یافت و از خمودت و مذلت هزاران ساله خلاصی خواهد یافت ولی مشروط بآنکه بموجب تعالیم الهیه روش و رفتار نمایند... در منافع و روابط عمومیه عالم بشر سعی و کوشش نمایند از تعصبات قدیمه و افکار پوسیده و اغراض ملّیه منسلخ گردند و جمیع بشر را اغنام الهی شمرند و خدا را شبان مهربان دانند امروز روزی است که افکار خصوصیه چه از افراد چه از ملّت سبب نکبت کبری گردد و عاقبت منتهی به خسران مبین شود".
پس تنها در یک صورت می شود بهائیان را متهم به دفاع از صهیونیزم کرد و ان موقعی است که صهیونیزم نظریه معطوف به منافع همه مردم صرفنظر از دین و جنس و قومیت و زبان انان باشد و با همه بر اساس چنین سیاستی معامله کند. حال اگر تعریف صهیونیزم چنین است بهائیان هم مانند همه نوعدوستان و پیامبران "صهیونیست" هستند!
مطلب دیگری که بخوبی سخافت این اتهام را بر ملا می سازد این است که هر اندیشه و سیاستی که خصوصی باشد با آرمانها ی آئین بهائی ناسازگار است. از نطر آئین بهائی زمان ان رسیده است که همه انسانها شهروند کره زمین باشند و همه جا بروی همگان باز باشد. این اندیشه نه تنها در تضاد با صهیونیزم به عنوان سیاستی تبعیض امیزاست بلکه با صدها شکل دیگر قوم گرایی و تبعیض دینی هم مخالف است. اینکه یهودیان در سرتاسر کشورهای اروپایی و نیز اسلامی چه در قرون وسطی و چه در دوران جدید به شکلهای گوناگون از حقوق شهروند مساوی بر خوردار نبوده اند هم نوع دیگری از خصوصی گرایی است. ملاقات و همکاری مفتی مسلمانان فلسطین با هیتلر همانند ستم بر فلسطینی ها هردو مبتنی بر فرهنگ خصوصی گرایی و تبعیض و نژادپرستی است و تا همه افراد بشر این منطق را کنار نگذارند رهایی و آزادی راستین ممکن نیست. عبدالبها آرزو دارد که یهودیان عزیز شوند ولی این عزت برای او به این معناست که همه دیگر افرادبشر هم عزیز بشوند. راه عزت هر گروهی در دنیای بهائی ان است که در عزت همگان کوشد و این تعریف بهاءالله از انسان است: "امروز انسان کسی است که به خدمت جمیع من علی الارض قیام نماید... عالم یک وطن محسوب و من علی الارض اهل ان."
ترفند دیگر مرتجعان برای تحریف حقیقت این است که مدعی میشوند که روحیه خانم به اسرائیلیان گفته است که سرنوشت اسرائیل و آئین بهائی به یکدیگر مرتبط است. البته احتمال دارد که روحیه خانم هرگز چنین چیزی نگفته باشد و من هنوز چنین نقل قولی را در هیچ مدرکی ندیده ام . اما حتی اگر یک بهائی چنین جمله ای ادا کند معنای ان درست عکس معنایی است که در اندیشه و زبان مر تجعان پرورده می شود. اگر چنین حرفی را یک بهائی بزند صرفا به این معناست که بر طبق بشارات تورات در زمان ظهور موعود یهودیان به ارض مقدس می روند و این امر مقدمه ای برای تحقق صلح جهانی است بطوریکه شمشیر به وسیله شخم تبدیل می گردد و گرگ و میش از یک چشمه می نوشند. از انجا که این صلح و آشتی میان همه اقوام و ادیان و ملل است که بر طبق تورات سرنوشت قوم اسرائیل است و از انجا که دقیقا همان سرنوشت مقصد آئین بهائی هم می باشد می توان گفت که سرنوشت بهائیان و سرنوشت راستین همه اقوام و ادیان و ملل عالم از جمله یهودیان بهم پیوسته اند زیرا آینده جهان آینده صلح عمومی و وحدت عالم انسانی است. آشکار است که این مطلب نه دفاع از تبعیض و قوم مداری بلکه بر عکس توصیه به سیاست انسان گرایی و حقوق بشر است.
اما آنچه که به صورتی انکار ناپذیر اتهام صهیونیستی بودن بهائیان را کاملا باطل می کند مهمترین و مستقیم ترین واقعیت و سند تاریخی در مورد تشکیل دولت اسرائیل است که در پیام بیت العدل اعظم نیز تاکید و تکرار شده است:
در سال 1947 میلادی، یک سال قبل از تأسیس کشور اسرائیل، هنگامی که کمیسیون ویژۀ فلسطین در سازمان ملل متّحد خواهان نظر ادیان و گروههای مختلف راجع به آیندۀ این سرزمین شد، رئیس این کمیسیون، عالیجناب قاضی امیل سندستروم، ضمن نامهای به مرجع امر بهائی، حضرت شوقی افندی، نظر و دیدگاه بهائیان را در این زمینه جویا شد. آن حضرت در تاریخ 14 جولای 1947 در مکتوبی خطاب به ایشان فرمودند که دیانت بهائی به کلّی از سیاست حزبی مبرّا است و در مجادلات و منازعاتی که در مورد آیندۀ ارض اقدس در میان است وارد نمیشود. هیکل مبارک در همان نامه توضیح میفرمایند که "بسیاری از پیروان دیانت ما از اعقاب مسلمان و یهودی هستند و ما هیچ گونه تعصّبی نسبت به هیچ یک از این دو گروه نداریم و به جان و دل مشتاقیم که به منظور حفظ منافع متقابل آنان و خیر و صلاح این مملکت، بین آنها صلح و آشتی برقرار گردد."
اینست حقیقت تاریخی بهائیان و موضع انان در باره سیاست و منطق خصوصی گرایی.
پنجم: اتهام مبتنی بر دعای عبدالبها در حق زمامداران عالم از جمله پادشاه انگلیس
یکی ازدلایلی که توسط مرتجعان برای اثبات جاسوس بودن بهائیان بیان شده است مبتنی بر این است که عبدالبها در پایان جنگ جهانی اول و پیروزی انگلستان بر عثمانیان در حق پادشاه انگلستان دعا کرده ودر ان دعا بیان می کند که سرادق عدل بر ارض مقدسه سایه افکنده است و بدین جهت خدارا شکر می نماید. (الهم ان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علی هذه الارض المقدسه فی مشارقها و مغابرها...اللهم اید الامبراطور الاعظم جرج الخامس بتوفیقاتک الرحمانیه) . مرتجعان این بیان را بدین معنی می گیرند که عبدالبها از اشغال فلسطین توسط انگلیسی ها ستایش می کند و استعمار را تایید می نماید. اما حقیقت عکس این مطلب است. در جریان جنگ جهانی اول اعراب انگلستان را نه یک نیروی استعمارگر و متجاوز بلکه نیرویی آزادی بخش که قرار است به انان برای رهایی از تسلط ترکها کمک نماید نگاه می کردند. اما بعد که انگلستان قول خود را زیر پا گذاشته و خود جانشین ترکها شد مورد انتقاد قرار گرفتند. آنچه که عبدالبها در ان زمان ستایش می نماید طلیعه پایان یافتن جنگ جهانی اول است چه که در این جنگ انگلستان تعهد کرد که با اعرابی که از حکومت استعماری و ارتجاعی عثمانی در ستوه بودند و آرزو داشتند که با شکست عثمانیان مناطق عربی توسط خود اعراب کنترل شود همکاری نماید و به انان قول داد که اعراب خود حکومت را بر عهده خواهند گرفت و ارتش انگلستان تنها برای تضمین این آزادی مناطقی را که در تصرف ترکهای عثمانی بود ازاد خواهد کرد. به همین دلیل است که عبدالبها در نهایت حکمت بخاطر فتح اراضی مقدسه و پایان جنگ خدارا شکر می نماید و در عین حال با تاکید بر اینکه دولت قاهره به "عدالت" و" راحت رعیت و سلامت بریه" معطوف است با کاربرد زبان و اصطلاحات خود انگلستان به آنها خاطرنشان می کند که باید به قول خود و بر طبق مقتضای عدالتی که مدعی ان بودند رفتار نمایند. این هم به این معناست که قدرتشان را در راه رهایی اراضی مقدسه بکار ببرند و نه آنکه یک نوع استعمار را به شکلی دیگر و شدیدتر تبدیل نمایند. بطور خلاصه اگر از ظواهر تشریفاتی دعای عبدالبها فراتر برویم این دعا تنها یک معنا دارد: خدارا شکر که جنگ به پایان رسید و حال وقت ان است که لشگر فاتح انگلیسی بر طبق قول خود و بر طبق آنچه که عادلانه است و مقتضای راحت و اسایش مردم فلسطین اقدام نماید و با حمایت از استقلال اعراب و خروج از منطقه براستی که سایه عدلش را در ارض مقدس پایدارسازد. به عبارت دیگر پیام عبدالبها این است که امیدوار است که انگلستان بعنوان قوای فاتح به منافع عمومی مردم فلسطین و نه منافع خصوصی خود توجه نماید.
اما این همان مطلبی است که پیش از ان بهاءالله در سال 1868 در نامه اش به ملکه ویکتوریا در باره انگلستان مورد تاکید قرار داد. در خطاب بهاءالله به ان ملکه اول از اقدامات مثبت وی در دوجهت ستایش می شود یکی حرکت در جهت دمکراسی سیاسی و دیگری لغو برده داری. انگاه با زبان حکمت بهاءالله از سیاست استعماری انگلستان انتقاد می نماید بدین ترتیب که اعضای پارلمان را مورد خطاب قرار داده و بیان می نماید که دمکراسی و پارلمان مطلوب است ولی باید اعضای پارلمان در اجتماع خویش با این هدف مشورت و تصمیم گیری سیاسی نمایند که منافع عمومی مردم جهان متحقق شود و نه آنکه منافع خصوصی ایشان علیرغم منافع مردم جهان مبنای سیاست باشد. (ولکن ینبغی لهم بان یکونوا امناء بین العباد و وکلاء لمن علی الارض کلها...یا اصحاب المجلس فی هناک و دیار اخری تدبروا و تکلموا فیما یصلح به العالم و حاله". پس از ان بهاءالله انگلستان و دیگر کشورها را دعوت به صلح و خلع سلاح عمومی می نماید تا آنکه هیچ کشوری نتواند بر هیچ کشوری تجاوز نماید.
شیوه عبدالبها در این باره شیوه کلی رویکرد به سیاست در تعالیم بهائی است. عبدالبها در این مورد اصلی را که پدر بزرگوارش بهاءالله بکار برد تکرار می نماید. در نوشته های بهاءالله می بینیم که مفهوم سنتی السلطان ظل الله کاملا تعبیر مجدد ومترقی می گردد. به این معنی که در گذشته این جمله که سلطان سایه خداست به این معنا بود که سلطان هرچه که بکند مشروع است زیرا سایه خداست. اما بهاءالله که بر لزوم دمکراسی و عدالت تاکید نمود این سمبل مورد علاقه زمامداران سیاسی را بکار می برد تا ان را تعبیری رهایی بخش و دمکراتیک نماید و بدین ترتیب با استفاده از ادعای خود حاکم لزوم رعایت عدالت توسط او را گوشزد نماید. در نتیجه اگر چه ظاهرا زبان تشریفاتی بکار می رود ولی در عمل وسیله ای است که او را وادارنماید که از ظلم احتراز کند و بر طبق منافع عمومی و نه منافع خصوصی رفتار نماید. بیان بهاءالله این است که سلطان سایه خداست و این به این معناست که سلطان راستین کسی است که سیاستش همانند سیاست خداست یعنی بمانند سایه خدا عمل می کند. اما بهاءالله توضیح می دهد که خداوند با همه مهربان است و عادل و دادگر است و بارانش بر همه می بارد ونه به یک گروه بخصوص با یک عقیده دینی مشخص یا یک قومیت خاص یا یک طبقه مخصوص. آنچه که الهی است عمومیست و هر آنچه که خصوصی است غیر الهی است. به عنوان مثال بهاءالله به زمامدار ایران ناصرالدین شاه نامه می نویسد و با زبان حکمت اورا به عدل می خواند و این کار را با استفاده از همان سمبل انجام می دهد بدون آنکه به پادشاه اهانت نماید:
ملک عادل ظل الله است در ارض باید کل در سایه عدلش ماوی گیرند و در ظل فضلش بیاسایند. این مقام تخصیص و تحدید نیست که مخصوص به بعضی دون بعضی شود چه که ظل از مظل حاکی است."
بنابراین بهاءالله و عبدالبها در زمان خود با هر حاکمی به زبان حکمت اندرز عدالت می دادند و در برخی موارد این کار را با زبانی تشریفاتی که در ان موقع هنجار چیره بود و توسط همگان رعایت می شد انجام می دادند به این ترتیب که بطور تشریفاتی احترام به حاکم را رعایت می کردند و سمبلها و شعارهایی را که خود حاکم برای توجیه خود بکار می برد مورد استفاده قرار می دادند تا آنکه او را مجبور کنند که در عمل هم با عدالت رفتار کند. در واقع همانگونه که جامعه شناس مشهور اسکات نشان داده است استفاده از سمبلهای حاکم توسط مظلومان برای احقاق حقشان از مهمترین ویژگیهای همه نهضتهای مردمی بوده است.
البته استفاده از زبان تشریفاتی و ستایش زمامداران با القابی بسیار گزافه گو خصوصیت متداول ان زمان بود. کافی است که نگاهی به نامه های حضرات علما به پادشاه و دولت انگلستان یا دیگر کشورها در همان زمان بیاندازیم تا ببینیم که این زبان تشریفاتی غالبا به حدی مورد گزافه قرار می گیرد که به اوج تملق مبدل می شود. نامه تملق امیز فضل الله نوری به انگلستان مثالی از این هنجار متداول است.
سیاستی که عبدالبها در سرتاسر نوشته های خودش از ان دفاع کرده است سیاستی الهی است یعنی سیاستی که عمومی است و متوجه به منافع همه مردم جهان. به گفته عبدالبها: "هر امر عمومی الهی است وغیر محدود و هر امرخصوصی بشری و محدود. امور خصوصی را فدای امر عمومی نماییم."
ششم: اتهام مبتنی بر بهائی بودن هویدا و برخی دیگر از سران رژیم پهلوی
در جو خشن یک جانبه و تملق امیز بحث سیاسی در ایران هر کس که به نوعی به رژیم پهلوی چسبیده شود خود بخود متهم به هزازان برچسب می گردد. این هم از دروغهای متداولی است که مرتجعان در میان ایرانیان انداختند که بسیاری از افراد رژیم پهلوی بهائی بوده اند. اگر چه این مطلب به خودی خود مسئله جاسوس بودن بهائیان نیست ولی در عمل به این معنا هم برداشت ناخودآگاه می گردد. واقعیت این است که همانطور که می شد درجو المان نازی از انسانیت یهودیان طرفداری کرد و اتهامات نژادپرستانه علیه ایشان را نفی نمود در ایران فعلی هم می توان در مورد دروغ بودن اتهامات به بهائیان سخن گفت. حقیقت این است که نه هویدا و نه هیچیک از رجال سیاسی ایران چه در زمان پهلوی و چه هم اکنون بهائی نبوده و نیستند. البته همه فعلا باور دارند که در رژیم فعلی هیچیک از سران رژیم بهائی نیست. اما نه تنها این روند شروع شده است که گروههای مخالف در داخل رژیم فعلی یکدیگر را بهائی بنامند (مثلا گفته های شهبازی در باره مخالفانش درداخل رژیم) بلکه اگر سیاست در ایران عوض شود و رژیمی دیگر روی کار بیاید ان وقت بسیاری از سران فعلی به بهائی بودن متهم خواهند شد. این کار هم سخت نیست. همان منطقی که برای اثبات بهائی بودن این یا ان وزیر پهلوی بکار برده می شود را به آسانی می توان در مورد برخی از سران فعلی بکار برد یعنی یا بالکل دروغ گفته میشود و یا آنکه می گردند که ببینند در خانواده ان شخص یک خویشاوند بهائی می یابند یا نه و اگر چنین بود اورا بهائی قلمداد می کنند. مردم و نویسندگان ایرانی هم دلیل دیگری لازم ندارند زیرا تا به حدی به نگرش راسیستی و نجس گرا به بهائیان خو کرده اند که وجود خویشاوند بهائی را دلیل بهائی بودن خود فرد می دانند. حال آنکه در آئین بهائی دین امری انتخابی است و نه خویشاوندی و خونی. در آئین بهائی نه ارتداد است و نه جهاد. در نتیجه بهائی کسی نیست که پدرش یا پدر بزرگش بهائی بوده باشد بلکه بهائی ان است که داوطلبانه آرمان بهائی را انتخاب کند و به ان اعتقاد داشته باشد. تمام کسانی مانند هویدا که مرتجعان انان را بشکلی راسیستی بهائی می نامند کسانی هستند که نه تنها بهائی نبودند بلکه در تضاد محض با اعتقادات بهائی رفتار کرده اند. حتی اگر این افراد در کمال عدالت هم عمل کرده باشند باز هم صد در صد نه بهائی بلکه مسلمان هستند: اول به این دلیل که خود می گویند مسلمان هستند و نه بهائی. البته چون در تشیع تقیه است شاید بتوان گفت که واقعا مانند بسیاری از ایرانیان فعلی بوده اند. همه می دانند که بسیاری از ایرانیان هم اکنون بخاطر آنچه که در جامعه می بینند دیگر اعتقادی به اسلام ندارند اما بر اساس ضرورت امرار معاش ادعای اسلام می کنند. اما به هر حال این افراد صد درصد بهائی نبودند زیرا همانطور که جامعه بهائی ایران در وسط این همه آزار و ظلم نشان داده است بهائی تقیه نمی کند و نفس انکار بهائی بودن به این معناست که بهائی نبودند. دوم آنکه همین که یک شخص پستی سیاسی را قبول نماید ثابت می شود که بهائی نیست زیرا قبول این پستها در آئین بهائی حرام است.
اما البته نوع دیگری از منطق راسیستی در این اتهامات به بهائیان دیده می شود. یعنی با اینکه این افراد بهائی نبودند ولی همین که مرتجعان به چند نفر اتهام بهائی بودن زدند از ان نتیجه می گیرند که این نشان می دهد که همه بهائیان این چنینند و بخاطر بهائی بودنشان است که چنینند. اما همین افراد وقتی شاه مسلمان و هزاران ساواکی شکنجه گر مسلمان و هزاران روحانی جیره خوار رژیم گذشته و هزاران وزیر و روسای مسلمان را می بینند این را نه به حساب باقی مسلمانان می گذارند و نه به حساب اسلام. این منطق ناجوانمردانه تنها در فرهنگی راسیستی امکان پذیر است و دلیل اینکه حتی برخی از تحصیلکرده ها هم خود بخود و بدون اندیشیدن و انصاف این تجزیه و تحلیلهای ضد انسانی را می پذیرند رسوخ منطق راسیستی در ناخود آگاه ایشان است. دیدن حقیقت شجاعت می خواهد و آزادگی. اما باید شادمان بود که نسل جدید روشنفکر ایرانی دارد نشان می دهد که جرات به اندیشیدن دارد و بندهای راسیستی را در هم می شکند. به امید ان روز که بحث در باره اقلیتهای مذهبی تجلیل وحدت در کثرت باشد ونه بحث در مورد هزار اتهام و ظلم و به امید ان روز که همه ایرانیان از منطق تفرقه که شاخص کینه و بغضای مذهبی است رها شوند و همه ایرانیان متحد و برادر در جهت پیشرفت ایران عزیز بکوشند. ان روز روزی است که عملکرد مذهب نه تشویق و توجیه سادیزم بلکه ترویج حقوق بشر و صلح و اتحاد خواهد بود.
9-
کسروی بهائیگری ص 70
10-
داستان گروش قهرامیز یهودیان نه تنها توسط خود یهودیان بلکه توسط سیاحان غربی نیز که در آن دوران در مشهد بودند به تفصیل مورد بحث قرار گرفته است. این داستان دهشتناک قتل و تاراج و ناشکیبائی به تفصیل توسط مسیونر مسیحی فرانسوی فریر که در ان زمان در ایران بود نوشته شده است. بهمین ترتیب مسیونر مسیحی المانی ولف که در ان دوران در مشهد بود جزئیات واقعه را توشته است. همینطور لرد کرزن، نیمارک و وامبری نیز در مورد ان نوشته اند. اما این حادثه درمشهد یک اتفاق غریبی نبود. چند سال قبل از ان در تبریز کشتاری عجیب از یهودیان صورت گرفت که ان شهر را از یهودی خالی کرد. از غرائب روزگار است که ادمی که در قرن بیست و یکم تمام هم و غمش ضدیت با یهود است انکار میکند که در ایران قرن نوزدهم فشاری بر یهودیان بوده است!
11-
برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به کتاب کورش پویا تحت عنوان بهائی ستیزی عبدالله شهبازی و تحریفات تاریخی وی چاپ شرکت کتاب
12-
امر و خلق جلد 4 ص 470
13-
مکاتیب عبدالبها ج 3 ص 347
14-
بهاءالله اثار قلم اعلی ج 1 ص 62
15-
بهاءالله اثار قلم اعلی ج 1 ص 77
16-
See Scott, james C., Weapons of the Weak