ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 04.09.2008, 10:33
“سروش اهرمن” و خوی اهورایی!

سلامت کاظمی
"ما آرمان‌ها مان را
معنای واقعیت پنداشتیم
ما بوده را نبوده گرفتیم
و از نبوده
- البته در قلمرو پندار خویش-
بودی کردیم" (دکتر اسماعیل خویی)

پیام نوشته حاضر جز این نیست: روشنفکران چپ ما همان اشتباهی را که در عدم شناخت وزنه اجتماعی نهاد دینی در اواخر دوران شاه کردند؛ و سپس همان اشتباهی را که با این‌ها پس از استقرار حکومت سیاسی – دینی شان کردند؛ دارند اکنون، در برخوردشان با روشنفکران دینی نیز مرتکب می‌شوند. ظاهرا تاکردن اشتباه روی اشتباه ، به عادت ثانوی چپ در ایران تبدیل شده است . من تقریبا شک ندارم که اگر سی سال دیگر، که انشاء اله رفیق خوش فکر ما "ف – تابان" زنده باشد و در همین خارجه چند نوه و نتیجه هم دورش را گرفته باشند، و در آستانه نود سالگی! دل و دماغی برای نوشتن برایش مانده باشد، باز همین طوری شروع خواهد کرد که در مقاله تازه‌اش در "اخبار روز" شروع کرده است : "سرنوشت تلخ و دردناک بخشی از چپ ایرانی است که انتخاب‌های تاریخی خود را بسیار دیرهنگام انجام دهد و زمانی به نوشداروی مورد انتظار خود دست یابد که سهراب مرده است!" و آن هنگام نیز از "شکست‌های سنگین دهه گذشته" شکوه سرخواهد داد. خدا کند که رفیق ما اقلا آن موقع رودربایستی و ملاحظه کاری حالا را نداشته باشد و آن "بخش" دیگر چپ - که " انتخاب‌های تاریخی"‌اش را "به موقع" انجام داده است – را معرفی کند تا چشم‌های حلال زاده به آن روشن گردد! گو این که آوردن کلمه "بخشی" به هنگام صدور این قبیل احکام، دست کم این فایده را دارد که خودکارهای عصبانی‌ای که بلافاصله گلنگدن شان کشیده می‌شود، برای دادن یک جواب دندان شکن، دوباره به جیب‌ها برگردانده می‌شوند؛ با این رضایت خاطر که : شانس آورد گروه ما را استثنا کرد؛ و الا...

سروده جدید شاعر توانا دکتر اسماعیل خویی ("سروش اهرمنا"- چاپ شده در سایت "اخبار روز") در تخطئه و تخریب دکتر عبدالکریم سروش، بیش از آن که کمی بی رحمی به کار رفته در آن، دلگیرم کرده باشد، آبشخور فکری سروده، و هدف شاعر از این کار، ذهنم را گرفته است. شعر، انصافا به خاطر صنعت‌ای که درش به کار رفته، قوی است و از مهارت و تسلط بی چون و چرای شاعر بزرگ ما در این عرصه از هنر حکایت دارد. گو این که خویی ، با جایگاه والایی که درشعر امروز ایران دارد، بی نیاز از این تعریف و تمجید‌هاست. اما هدف شاعر از این موضع گیری و شاید هم افشاگری، مثل پاره‌ای از مواضع سیاسی استاد خویی ، و نوسان شگفت آور او بین مشرق و مغرب اپوزیسیون، مرا گیج و سردرگم کرده است. از آن جا که زبان قصیده و عبارت بندی آن سنگین است و مثلا به روانی شعر زیبای شاعر: "اشکم دمید" (از اشعارمورد علاقه همیشگی من) نیست، بهتر است با وفادار بودن به عین کلمات شعر، نکات تخریبی آن را به صورت نثر بنویسم:

سروش اهریمن، کار تو مغلطه بوده و هزار گونه دروغ در گفتار تو نهفته است. من گمان می‌کردم که آدم شریفی هستی ولی حالا حتی از سخن گفتن با تو عار دارم. تو از جوهر و جنم شیخ هستی، اگر چه عبا و عمامه نداری. نمی‌دانستم که اندیشه ات لایه لایه پر از مار است. تو از آن دسته افراد پلیدی هستی که اگر شبی ماه و ستاره را در آسمان نبینند، وجود آن را منکر می‌شوند. (۱) تو از جماعتی هستی که اگر حقیقت به سودشان نبود، آن را انکار می‌کنند. آیه‌های خدا و پیغمبر تو سرشار از تناقض و یاوه گویی است. مغلطه کاری ، شگفت انگیز ترین کار روشنفکران دینداری نظیر توست. مثل دزدی هستی که با روش‌های نوین، کالاهای مرغوب تر را می‌بری. درون دین تو ، جنگ سنت و بدعت، مثل جنگ بین گراز وکفتار است.

ضروری نیست که به سابقه کدورت خویی از سروش (ماجرای انقلاب فرهنگی و تسویه اساتید دانشگاه) اشاره شود، چون که خویی در نامه مورخه نوامبر ۲۰۰۷ خطاب به سروش، سوگند بزرگی خورده که سروش را بخشیده است. شاعر- فیلسوف ما سپس در ادامه نامه، نظریات سروش در باب "روشنفکری دینی" درمصاحبه با یک روزنامه نگار هلندی را نقد کرده است. دکتر عبدالکریم سروش پس از این مصاحبه، نظریه جدیدی را مطرح نکرده است. پس چه اتفاقی افتاده که تنها به فاصله کوتاهی پس از آن پاسخگویی‌های فلسفی و فکری به سروش، یک چنین تخریبی ضرورت یافته است؟ آیا خویی ، هنوز هم، روشنفکران دینی را خاک ریزهایی دور بر "ولایت فقیه" می‌بیند که کوبیدن آن‌ها برای رسیدن به قلب باروی دشمن ضروری است ؛ یا این که طبق شعر به یاد ماندنی خودش، باز " آرمان"‌ها جای "واقعیت" را گرفته‌اند و به قول "ف – تابان" یک "اننخاب تاریخی" دیگر، به طورمعکوس در حال گزینش است!

تنها دست آورد بدیع اندیشمندان چپ و لاییک معاصر میهنمان، نظریه "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" دکتر آرامش دوستدار است که بقیه و از جمله آقای خویی مبلغ و مروج آن هستند و بارها، آن را در کانون نوشته‌ها و مصاحبه‌های خود مطرح کرده و از آن به عنوان ابزار نوین نقد فلسفی برای استحکام بحث خود، بهره گرفته‌اند. من علاوه بر مطالعه کتب آقای دوستدار، دوبار پای سخنان ایشان پیرامون همین موضوع بوده‌ام. نشست پاریس را که انتشارات خاوران برگزار کرده بود و عصبانیت آقای دوستدار به هنگام پاسخ به سوالات، کمی هم نظم جلسه را به هم ریخت و یک جا هم زنده یاد شاهرخ مسکوب وارد بحث شد، برای اقناع یک پرسش گر. من به واقع و اصلا در بضاعت فکری و قد و قواره خودم نمی‌بینم که زحمات فکری اندیشمند آزاده منش و با صفای باطنی مثل آرامش دوستدار را که عمر خودش را در این راه صرف کرده، به نحوی غیر مسولانه در چند خط زیر سوال ببرم. همین نظریه "امتناع تفکر..." - بدون این که آن را مطلق کنم - روی خودم تاثیر مثبت به سزایی گذاشته و به میزان زیادی طرز فکر کردنم را تغییر داده است. اما در حد آموخته‌هایم ، به ویژه از نقدهایی که بر نظریه آقای دوستدار نوشته شده ، خودم هم پذیرفتم که ایشان بین علم و دین و فلسفه دیوار چین کشیده است. چون بدون این فاصله اندازی و قطع ارتباط ، نمی‌توان نظریه امتناع تفکر را این طور مطلق کرد و آن را مثل یک فرمول ریاضی عرضه نمود. به دلیل همین مطلق کردن است که آقای دوستدار قادر نیست به سهولت تناقضات کاربردی این فرمول ریاضی وار را توضیح دهد ، و از جمله، این تناقض بدیهی که چرا انبوهی از دانشمندان و فلاسفه که راه بر بشریت گشوده اند، خودشان آدم‌های متدینی بوده اند؟ اگر تفسیر دکتر اسماعیل خویی را هم به این تعریف بیافزاییم عمق این تناقض بیشتر بارز می‌شود: "نه مسلمانان همه‌ نا روشنفکراند؛ و نه روشنفکران همه نا مسلمان. تنها سخن ِروشنفکر، هر روشنفکری، در پیوند با دین، هر دینی، این است که کار ِدین باید از کارِ حکومت جدا باشد"؛ و باز : " ویژگی‌ی روشنفکر در دین نداشتن نیست. ویژگی‌ی روشنفکر در این است که او می‌تواند دین ِ خود را از روشنفکری خود، و روشنفکری خود را از دین ِ خود جدا و آزاد بدارد. روشنفکری که چنین نکند، یا نتواند چنین کند، روشنفکر نیست" (نقل از نامه خویی به سروش. کلمات در این جا و سایر نقل قول‌ها از خویی توسط من برجسته شده، چون که آقای خویی آن‌ها را داخل گیومه گذاشته بود و با گیومه‌های الزامی من قاطی پاطی می‌شد و شلوغ). این دو استاد هیچ کدام روشن نمی‌کنند که چگونه می‌توان تشخیص داد که این همه فیلسوف و دانشمند دین دار که افتخار بشریت‌اند، به هنگام اندیشیدن به ایده‌ای نو و راهگشایانه، چگونه توانسته بودند به طور مطلق در ایمان مذهبی شان را گل بگیرند و فارغ البال از آن، فکر کنند؟ آن کشیش عالی مقام مسیحی (لوتر) که با تجدید نظر در ایده مقدس آمرزش مسیحی و فروش الواح بهشت، زلزله‌ای در ارکان ولایت فقیه مسیحی در سراسر اروپا ایجاد کرد و نقش به سزایی در راهگشایی‌های دوران رنسانس ایفا کرد، چگونه توانست از ایمان مسیحی خود فاصله گرفته و این فکر نو وانقلابی را در اندیشه‌اش بپروراند و دوباره در کسوت کشیشی عالی قدر و با ایمان به کارش ادامه دهد؟ اگر این تشخیص در مورد "جنس خارجی" مقدور نیست؛ پس چگونه می‌توان چنین حکم علی الاطلاقی صادر کرد که ایمان اسلامی اجازه نخواهد داد روشنفکران دینی ایران، فکر نوی ارائه دهند و راهی برای مردم و میهن در بن بست شان بگشایند؟ هم آرامش دوستدار و هم اسماعیل خویی تاکید کرده‌اند که این امتناع فکر در مورد هر نوع دینی و هر اندیشه به دین تبدیل شده‌ای (از جمله مارکسیسم درایران!)، صدق می‌کند. اما چون برای تولید این فرمول ریاضی! واژه "دین" به کار رفته، عجالتا که با تمام هیکل، روی روشنفکران دینی ایران آوار شده است! از بابت مجادله، خوب است همین جا از استاد خویی – که مواضع ایدئولوژیک مشخصی دارند و به ضدیت تمام عیار با "جمهوری اسلامی" شناخته می‌شوند – بپرسم که در این تقابل فکری تان با سروش، تا چه حد توانسته اید از تاثیر گزاری – مثلا مواضع سیاسی تان - جلوگیری نمایید و آزادانه و خالص، فلسفی جواب دهید؟ سوال مهم تر این که اگر هدف تان از به کارگیری این فرمول، جلوگیری از کجروی‌های سیاسی وتصحیح روش‌هاست، چرا قبل از نواندبیشان دینی ، سراغ "بخشی"! از چپ نمی‌روید که این طور دور خودش می‌پیچد و سردرگمی‌های سیاسی و خطی‌اش همه مان را جان به لب و سرخورده کرده است ؟ از زبان سعدی می‌گویم:
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجز تر از خویش


آقای دوستدار در شرایطی ما را سر کلاس "ویتگنشتاین" می‌برد که در میهن ما هنوز کتاب‌های فلسفی "شفا"ی ابن سینا و "اسفار اربعه" ملاصدرا به طور کامل به فارسی ترجمه نشده‌اند و یا هم که ترجمه بخش‌هایی از آن‌ها در سال‌های اخیر به دست گرفته شده است. این در حالی است که مثلا : "کتاب شفا در قرن شانزدهم میلادی بیش از ۴۰ بار در اروپا تجدید چاپ شد و اصلا این قرن در اروپا به قرن ابوعلی سینا معروف است". ("رو در رو با تاریخ" – علی میرفطروس). برگردیم روی میز سیاسی : آیا اگر سروش و همفکران‌اش در اثر این قبیل فشارهای سیاسی و فرهنگی از صحنه کنار کشیدند، مشکل سیاسی اپوزیسیون و بن بست‌های خطی که هزار هزار مبارز با انگیزه را به جهنم پاسیویسم و پوچی کشانده است، حل خواهد شد؟ چون که اگر دست آوردهای حوزه فلسفه و شناخت، روی ایده‌ها و خطوط سیاسی و اجتماعی ما تاثیر گذار نباشد، به چه دردی می‌خورد؟ ما اگر به جای وسواس‌های ذله کننده حرف به حرف، بر سر تعیین "مرحله انقلاب"، شهامت آن را نداشته باشیم که بگوییم : اسباب کشی سی ساله چپ سازمان یافته با تمام ایل و تبار به خارج کشور ، یک اشتباه مهلک تاریخی بوده است، چگونه می‌توانیم مدعی آزاد اندیشی و رشد و بلوغ سیاسی و فکری خود بشویم؟ اگر کسی در فرنگ، هنوز برایش انگیزه‌های مبارزاتی باقی مانده باشد، شاید اندک حقیقتی در این ادعای من بیابد ؛ ولی اگر مزه زندگی و کنج عافیت حسابی زیر پوست‌اش رفته باشد که هیچ! هر چند سخن گفتن از "انگیزه مبارزاتی" برای اغلب ما‌ها که در مدار ۶۰ سالگی هستیم ( شبیه آن که می‌گوییم دست پخت‌های این جا هرگز مزه قرمه سبزی‌های مادر خدا بیامرزمان را نمی‌دهد!) جنبه نوستالوژیک و حسرت خوری پیدا کرده است! طبیعی است که این جواب ساده سازانه و دم دستی، کمتر وجدان و ذهن ژرف اندیشی را قانع می‌کند که : پس چی! می‌ماندیم لاجوردی همه مان را می‌کشت؟. نه! من به دنبال جوابی در مقطع بهمن ۵۷ هستم که چه عواملی در اندیشه‌های ما بود که پدیده "انقلاب اسلامی" و "جمهوری اسلامی" را درک نکردیم و کار را به این جا کشاندیم؟ چرا خویی عزیز؛ شما – به قول گلستان سعدی – این "لوح زرین" را کنار آقایان رجوی، نگهدار، ممی شالگونی، توکل، سامع، "منصور حکمت"! خاوری، بنی صدر، مهتدی، هجری و ... نمی‌نهید؟ (این‌ها را به طور سمبلیک و نوستالوژیک نوشتم و هدف‌ام نه تایید و تکذیب و نه ارزش گزاری این‌ها و نه رهبر تراشی چشم بسته و بی موقع و بی منطق است)

این سوال، مدت‌هاست مرا وسوسه می‌کند که چرا "مارکسیسم" با آن همه اندیشه‌ها و اصول والای انسانی، در جامعه ما هیچ وقت به یک جریان اجتماعی چشم گیری تبدیل نشد؛ از سطح کوچکی از روشنفکران و بخش اندکی از دانشجویان، پایین تر نرفت که نرفت؟ منشاء این همه زیگزاگ‌های حیرت انگیز خطی در کجاست؟ از رفتن کنار کوچک خان گرفته، تا شرکت در کابینه مصدق؛ از رفتن تا مرز جداسازی آذربایجان گرفته تا تایید "انقلاب سفید" شاه! از سیاهکل گرفته تا شرکت در میز گرد بهشتی؛ از قیام در ترکمن صحرا گرفته تا شرکت در دوم خرداد؛ از سربه دار شدن در آمل گرفته تا رفتن به "جهانی برای فتح" در آمریکای لاتین، از تاسیس حزب کمونیست مدرن در روستاهای ماشین ندیده کردستان گرفته تا شراکت معنوی "اکس مسلم" در آتش زدن خانه‌های مسلمانان در آلمان. از پایین کشیدن شلوار برای به هم زدن کنفرانس برلین گرفته؛ تا کشف توطئه امپریالیسم در لباس و لبخند هدف دار "لونا شاد" گوینده زیبای "صدای آمریکا" برای اغفال جوانان ایران! (امیدوارم که به اندازه من بیکار بوده باشید که این مقاله‌های جدید"فعالین چپ" را خوانده باشید!) . راستی چه عنصری در "دین" خودمان هست که که اجازه نمی‌دهد که چشمان مان را خوب بمالیم و بعد از سی سال، نگاه شفافی به جامعه دین باور خودمان و به پدیده "جمهوری اسلامی" بیندازیم؟ مسئول دست تنها ماندن ترحم برانگیز آزادی خواهان مبارزی مثل امیرانتظام، طبرزدی، باقی، قابل، اصانلو و اندک دانشجویان مبارز و زنان آزادی خواه میهن مان کیست؟ چرا همه چیز در داخل کشور برای مشکوک است؟ چرا ما جزو "کمپین یک میلیون" امضا نیسیتم؟ چرا باید (نمونه وار می‌گویم)، سرمایه‌های بزرگ ملی، از قبیل ناصر کاخساز این طور معصومانه حرام شوند. سالی یکی دو مقاله ، چند روزی در گوشه سایت‌ها کز کند و پس از گرفتن دو سه تا کامنت بی حال، بدرقه آرشیو گردد؟ چرا باید اندیشه و نگاه واقع گرا و انسانی او به ما و جامعه ما، از "ووپرتال" بیرون نرود و تحولی در ملت تشنه ما نیانگیزد؟ انصاف بدهید، با حربه "امتناع تفکر" باید اول سراغ چه کسی رفت؟ سراغ روحانی بی ادعای یک لاقبای دردمندی که "دادگاه ویژه روحانیت" به جرم "نو اندیشی" عمامه‌اش را برداشته و او را مثل حاجی فیروز در ملاء‌اش رها کرده است؛ یا سراغ "بزرگ ترین مارکسیست – لنینیست معاصر دنیا"! (از جمله عنوان‌هایی که رفقای یک لیدر درگذشه به او داده‌اند و برخی عنوان‌ها از این هم تکان دهنده تر است!). قضیه، وجه تراژیک تری هم دارد: علت مرتد خواندن سروش توسط حوزه‌ای‌ها – که تهدیدی پس ناگرفتنی برای امنیت جانی او، به ویژه از ناحیه "دخمه" نشینان گمنامی است که حجاریان را روی ویلچر نشاندند – این است که آشکارا می‌گویند که او با عقایدش تیشه به ریشه دین زده و باعث رویگردانی جوانان مسلمان از دین می‌شود . نمونه وار سخنان آیت اله احمد خاتمی عضو مجلس خبرگان و امام جمعه تهران را در درج می‌کنم : ‌"سروش‌ مدت‌ها است‌ که‌ علیه‌ محکمات‌ اسلام‌ و مسلمات‌ دین،‌ شمشیرش‌ را از رو بسته‌ است.. سروش با ورود به حوزه سیاست تحت لوای اندیشه، نشان داد که با اصل بینش ولایت دین و تبیین اسلام ناب محمدی مخالف است". (خبرگزاری آفتاب - ۱۳ مهر ۸۴) و در همان حال، شما سروش را متهم می‌کنید که قصد دارد دین ولایی را احیا و ابقا کند ! حقیقت تلخ است؛ ولی "دکتر" جان! باور کنید بازهم دارید این داروی "آرامش" بخش را اشتباهی توی گلوی یکی دیگر می‌ریزید! چرا ما خودمان را تافته جدا بافته‌ای می‌دانیم، مگر هر کس که به گوهر، آگاه تر و چپ تر بود، مسئول تر نیست؟ چرا به این فکر نمی‌افتیم که در برابر تاریخ ، این ما – چپ‌ها - هستیم که باید اولین پاسخگو باشیم که در این سی سال چه کرده ایم و نه امثال سروش؟

من در یکی از نوشته‌ها اشاره کردم که برای عموم چپ ، "آرمان" و آرزوی نهفته در پشت شعار "جدایی دین از دولت"، محو دین از ساحت جامعه نهفته است. خطوط سیاسی اصلی و استراتژیک و یارگیری و جبهه بندی‌های ما را همین آرمان‌ها و آرزوهای ماست که تعیین می‌کنند و نه شعارهای تاکتیکی از قبیل : جدایی دین از دولت!

اما، اصل داستان از این قرار است:


حکومت کنونی تمام جفاکاری‌هایش را به نام دین مرتکب می‌شود. از همین رو، و به گمان ما ، فرصت تاریخی مناسبی برای روی گردانی و خداحافظی مردم تحت ستم ایران از دین به وجود آمده که می‌شود با یک "یاعلی" گفتن، قال قضیه را کند و همراه با ساقط کردن "جمهوری اسلامی"، اسلام را نیز از سطح جامعه جارو کرد. اما درست در این فرصت تاریخی، کسانی به نام "نواندیشان دینی" پیدا شده‌اند که کار شان بزک کردن همان دین ، و هدف شان، نجات آن از نابودی است. این همان "پندار" و اشتباهی است، که من دارم علیه‌اش ، گلویم را پاره می‌کنم. و الا از استاد خویی خواهش می‌کنم که یک جمله از سروش پیدا کند که نشان دهد، هدف او، ابقاء دولت دینی است. اشتباه بزرگ شما در مورد امثال سروش، حرکت از این موضع است که او قصد دارد "دین نبی" را نجات دهد. البته من این را کتمان نمی‌کنم که هرکس – و از جمله خودم – به لحاظ شخصی و قلبی و روحی، خود به خود تمایل دارد که طرز فکر، باور و ایمان خودش ابقا و ترویج شود و حتی در هر زمینه و احساس دیگری، سلیقه خودش پیاده گردد. خوب است دوباره تاکید شود که این قانون طبیعی در مورد هر انسانی صادق است . یکی از آبشخورهای روان شناختی تمایز بین دیکتاتوری و دموکراسی نیز در همین است که آدم دیکتاتورمنش تمایل دارد با زور، اندیشه و سلیقه خود را به دیگران تحمیل نماید و آدم دموکرات، اندیشه و سلیقه دیگران را هم به اندازه خودش به رسمیت می‌شناسد. با این همه من یک نکته دیگر در باره مسلمانانی امثال سروش باید اضافه کنم که اگر آن‌ها بخواهند از موضع ایمان شخصی شان حرکت کنند، در برابر شایعه به خطر افتادن دین نبی پوزخند خواهند زد و آیه‌ای از قرآن برایتان خواهند خواند که خدا ، خود، دین خودش را حفظ خواهد کرد، ما چکاره ایم : " انا نحن نزلنا الذکر وانا له لحافظون" (قمر – آیه ۱۷) نه استاد؛ من تردید ندارم که اگر هدف این‌ها فقط حفظ دین بود (و آن‌ها عاری از هر گونه عشق و علاقه‌ای به سرنوشت مردم و میهن شان بودند) کار روشنفکری پر مخاطره شان در این زمینه را رها کرده و می‌رفتند دنبال کار وزندگی و وعشق و تفریح شان. از قضا آن‌ها با یقین به این که دین از بین رفتنی نیست؛ رسالت روشنفکری شان را شروع می‌کنند که چیزی نیست جز قرائت انسانی تری از دین و آشتی دادن آن با خرد – و از آن مهم تر- بردنش به میان مردم. خود شما هم در باره مولوی در مصاحبه تان با رادیو زمانه همین را می‌گویید : "مولوی کوشش می‌کند که ایمان خودش را با خرد خودش آشتی بدهد". مولوی سعی کرد چهره انسانی تری از همان اسلامی بدهد که خودش به آن باورداشت و مجتهد و پیشنماز آن هم بود. به تعبیر خودم، عارفان ما تلاش کردند به جای لباس ایدئولوژیک ، به دین، لباس فرهنگی بپوشانند. دین فرهنگی شده، همین است که مردم عامی ما دارند و اگر عرق خورده باشند، موقع رفتن به زیارت ، دهان شان را آب می‌کشند، اگر به "دست بریده ابوالفضل" قسم خوردند، حتما به قول شان وفا می‌کنند و در عین حال ممکن است در قبال بدشانسی‌ها و پیش آمدهای ناگوار حتی به خود خدا هم فحش خواهر و مادر بدهند. پس می‌توانم این طوری هم فرموله کنم که مدنی کردن دین یعنی تبدیل هر چه بیشتر آن از ایدئولوژی به فرهنگ. خب، ما با زبان عربی هم همین کار را کردیم. اگر زبان ما جزو هویت ملی ماست، بخش زیادی از آن که لغات عربی است و اگر آن‌ها را از زبان فارسی بیرون بکشیم، حافظ قادر نخواهد بود حتی یکی از این غزل‌های شیوایش را بسراید. شما خودتان هم به خوبی درمصاحبه با رادیو زمانه اشاره کرده اید که : "زبان عربی، زبان بسیار بسیار توانا و توانگری است، به ‌ویژه در قافیه ‌بندی و در موسیقی درونی کلام و این آماده می‌‌دارد این زبان را برای سرودن شعر و برای شعر سنتی که آرایش‌های زبانی، آرایش‌های واژگانی، آوایی هر چه بیشتر داشته باشد.... حقیقت این است که زبان قرآن زبان شاعرانه‌ای است و به‌ ویژه سوگندهای قرآن بسیار بسیار زیبا است ". زبان عربی با همین دین و کتاب وارد ایران شده، با چه معیار آکادمیکی، زبانش را با عزت و احترام وارد اطاق پذیرایی می‌کنیم ، اما می‌خواهیم دین‌اش را با اردنگی از در بیرون بیندازیم! چرا نشود جنبه‌هایی از اسلام "لایت" شده را تحمل کرد و از همزیستی دوستانه او در کنار سایر ادیان و مکاتب در یک ایران مدنی شده و سکولار استقبال نمود؟ من که شخصا اعتقاد دارم با انتقال دین اصلاح شده به درون فرهنگ ملی، از ایدئولوژیک شدن عقیم گشته و موتور سیاسی و مداخله گر آن در حیطه عمومی ، برای همیشه از کار خواهد افتاد.

روی بخش‌هایی از نامه خویی به سروش تامل کنیم : "ایرانی بودن و مسلمان بودن در روان فرهنگی ایرانیان، همیشه، چون دوپاره ناهمخوان، در کشاکش بوده‌اند و هنوز نیز همچنین‌اند. و از همین جاست که از دل این فرهنگ، در همین صد سال گذشته، از یک سو رضا شاه برآمده است و ازسوی دیگر خمینی: این یکی در ستیزه با ایرانی بودن و آن دیگری در ستیزه با مسلمانی و برآیند این چگونگی، این دو پارگی‌ی روان فرهنگی، بخش شدن ِفرهنگ ایران بوده است به فرهنگ خوّاص و فرهنگ عوام . مولوی، بزرگ سخنگوی فرهنگ خواص است آنجا که، برای نمونه، می‌سراید:
ما ز قرآن مغز را برداشتیم،
پوست را بهرِ خران بگذاشتیم.


سر و کار پاره‌ فرهنگ عوام همیشه با "آخوند" بوده است که هنوز نیز می‌کوشد تا، در سنگوارگی‌ی خود، دگرگونی ناپذیر بماند.

روی سخن عارفان ایرانی، امّا، تا بودند تنها با پاره فرهنگ خواص بود . و، اگر در این گستره‌ی ناگسترده به پیروزی‌هایی در کار خود دست یافتند، تنها از اینجا بود، و از این رو بود، کار ِایشان به زمانه‌ی خودشان از کارهای به هنگام بود".

این نوع سمبل سازی‌ها با فاصله گذاری نجومی و مطلق انگارانه بین رضا شاه و آبت اله خمینی، البته اغوا کننده است و به مذاق خواننده متنفر از اوضاع کنونی، خوش می‌نشیند؛ اما فقط بخشی از حقیقت را در خود دارد. مثلا این فرمول قادرنیست خوب توضیح دهد که این مظهر ملی ، چرا قبل از تاج گذاری، در روزهای عاشورا با پای برهنه در میان دستجات عزاداری در خیابان‌های تهران سینه و زنجیر می‌زد. (از حافظه می‌نویسم و به احتمال زیاد از تاریخ بیست ساله حسین مکی). این مظهر ملی، چرا به جای فریدون و آرش و کاوه و فرانک و منیژه، اسم فرزندان‌اش را محمد رضا، فاطمه، غلامرضا، اشرف، علی رضا می‌گذاشت؟ چرا فرزند مدرن تر از او و در سویس درس خوانده اش، زیارت امام رضایش قطع نمی‌شد، قرآن چاپ می‌کرد و او هم اسم فرزندان‌اش را رضا، علیرضا و لیلا گذاشت و هکذا سایر تظاهرات مذهبی‌اش ؟ ما که از عقاید باطنی این‌ها خبر نداریم و اخلاقا هم گمانه زنی در این باره درست نیست. اهمیتی هم ندارد که به این قبیل کارهایشان مارک ریاکاری و تاکتیکی بودن بزنیم ؛ اما سوال اصلی این است که چه عنصر غالب و قوی‌ای در جامعه وجود داشت که خودش را این طوری به آن‌ها تحمیل می‌کرد، ولی چپ ما با افیون نامیدن آن، دلش خوش است که از کنار منقل خلق فاصله گرفته است!. رضا شاه افسری گمنام، اما لایق ، وطن پرست، غیرتمند ، پاکدامن و از خانواده‌ای تهی دست مازندرانی بود که در لحظه حساسی از تاریخ ایران، اقبال آن را یافت که - با کمک انگلیس و منافع آن روزی دولت فخیمه - به مسولیت کشور گماره شود. او تا حدود زیادی – و در حدی که می‌شد از یک افسر ساده و کم تحصیل انتظار داشت – توانست کشور آشفته میراث قاجار را در مسیر ترقی و مدرنیسم بیندازد، اما افسوس که مثل اغلب فرمانروایان ایران، راه دیکتاتوری و فساد و استفاده بیش از حد از قدرت برای منافع فردی و زندگی شخصی و خانوادگی را پیش گرفت و این شیوه نکوهیده را برای فرزندش نیز به ارث گذاشت و نهایتا با گذاشتن "جمهوری اسلامی" روی دست ما ، بدرفه جایگاه خود در تاریخ ایران شدند که چندان رفیع نیست، اما از خیلی‌های دیگر بلند تر است. ولی آیت اله خمینی همین ولایت‌اش را قبل از حکومت سیاسی‌اش نیز بر مردم داشت و ما نمی‌دیدیم. حتی حکومت سیاسی بالقوه و در سایه‌اش را نیز بعد از ۱۵ خرداد ۴۲ داشت و باز هم ما آن را خوب درک نمی‌کردیم. محمد رضا شاه، تا آیت اله بروجردی زنده بود، اسم اصلاحات و "انقلاب سفید" را نیاورد. از قضا چون قبل از انقلاب بهمن از ولایت نواب عام امام زمان خبر نداشتیم، بعد از انقلاب هم در تنظیم رابطه با آن‌ها به درد سر افتادیم. استاد عزیز؛ سوال اصلی من از نقل قول بالای شما این است که به چه دلیل، سروکار "عوام" – همان"خلق" خودمان - با آخوند باقی مانده است؟ چرا روی سخن مولوی‌ها و خویی‌ها با "خواص" است و چرا همواره ، به قول شما ، "ناگسترده" باقی مانده است؟ دلیل "گسترده" ماندن دین عمومی مردم چیست؟ چرا تنه اصلی جامعه را همواره همین عوام "پوست " خور تشکیل داده اند؟ برای کاستن از ابعاد این عوام چه باید کرد و چگونه می‌توان آن‌ها را از زیر سیطره ولایت تاریخی روحانیت بیرون کشید؟ اصلا چه عاملی باعث می‌شود که خود "آخوند" در "سنگوارگی"‌اش بماند و دگرگون ناپذیر گردد؟ ملاحظه می‌کنید، جز تولید شعار و سمبل سازی، آن هم برای "خواص"، شما وارد قلمروهای حقیقی و مبانی امور نمی‌شوید. حتی می‌خواهم مدعی شوم که بسا بیشتر از مولوی، مخاطب شما هم خواص هستند و خود ماهاییم و سایت‌هایمان و لایه کمی از روشنفکران و دانشجویان چپ. هنوز از مولوی تا امروز، برای ما راحت تر است که "پوست" جلوی "خر" بیندازیم و حاضر و قادر نیستیم که تغییری در "منوی" غذایی مردم دین باورمان بدهیم! چرا شما حرفی برای گفتن برای عوام ندارید، چرا بنیه و اندیشه و ابزار رفتن به داخل این عوام را ندارید و همه را به دست روحانیت سپرده اید؟ این دیوار تا کی باید میان شما و مردم معمولی تان برقرار باشد؟

باز ناچارم از این جا شروع کنم که پاک کردن اسلام از جغرافیای ایران محال است. اگر در تمام شهرهای ایران هم به فرض آتشکده‌های زردشتی برپا شود ( که من خیلی دوست دارم که بشود که هم شهرهایمان زیباتر خواهد شد و هم انبوهی توریست را به خاک ما خواهد کشاند) باز مردم ، قرآن سر سفره هفت سین خواهند گذاشت و در گوش نوزادان شان اذان خواهند گفت! دختر را با "انکحت و زوجت" به خانه بخت خواهند فرستاد. قبل از اسباب کشی، برای خانه جدید شان آیینه و قرآن خواهند فرستاد. گردن بند "الله" به گردن خواهند آویخت و قریب به اتفاق آن‌ها اسامی اسلامی روی نوزادان شان خواهند گذاشت. این اصلا ربطی به حکومت گران بدکردار کنونی ندارد ، و این بعنی این که، مظاهری غیرایدئولوژیک از دین با فرهنگ و سنن ملی مردم آمیخته است، شبیه همان آمیختگی زبان عربی با فارسی. الان هم اگر ملایی سرمایه دار یا بدکار در بالای منبر دم از "حسین" بزند، مردم در دلشان فقط می‌گویند: حسین به کمرت بزند, یعنی که حساب امامان خودشان را از این‌ها جدا می‌کنند. عنایت به این فاکت‌های کوچک ولی عینی، مهم تر از تکرار بحث‌های مغلق و پیچیده طبقاتی و اقتصادی اجتماعی در باره جامعه مان است؛ اگر شما هم مثل پاره‌ای از شاه الاهی‌ها معتقد نیستید که برای محو کردن نهاد روحانیت باید شهر قم و مدرسه فیضیه را بمباران اتمی کرد؛ اگر بپذیرید که اسلام در ایران از بین بردنی نیست، اگر به این سخن سنجیده خودتان وفادارید که "تنها سخن روشنفکر- هر روشنفکری - در پیوند با دین- هر دینی - این است که کار دین باید از کارِ حکومت جدا باشد"، و باز با این سخن بارها تکرار کرده من در دیگر مقالات موافق باشید که دین با زمختی و لباس ایدئولوژیک کنونی اش، قادر به کنار کشیدن از سیاست و حکومت نیست؛ ولو این که ولایت فقیه هم ساقط شده باشد...در آن صورت سوال اساسی این است که آیا می‌شود به موازات تلاش سیاسی برای برپایی دولت دموکراتیک و سکولار و تحقق جدایی دین از حکومت، در خود دین هم رفورم‌هایی بنیادی ایجاد کرد تا از چارچوب فرهنگ تکان نخورد، خودش را با مدنیت و مدرنیسم سازگار نماید و در عین حال رسالت آرام بخشی‌اش را در حیطه خصوصی دین باوران انجام دهد؟ این یک کار فرهنگی بنیادی است که باید بشود و ضرورت‌اش اصلا کمتر از مبارزه سیاسی برای دموکراسی در هر شکل و مشی آن نیست. دین مدنی شده، در یک دولت ملی و سکولار آینده، دولت‌ها را مجبور نخواهد کرد برای مهار کردن آن، از دموکراسی مایه بگذارند و با کنترل و سرکوبی، دین و متولیان آن را مهار نمایند. (تجربه ناکام رضاشاه را به خاطر بیاورید) مردم با دین مدنی و فرهنگی شده، بهتر با یک دولت سکولار همکاری خواهند کرد و خود تضمین کننده تثبیت و تداوم دموکراسی خواهند شد. سروش، دارد در این زمینه زحمت می‌کشد. او فقط روی "خواص" کار نمی‌کند، بلکه می‌خواهد کاری کند که "عوام" را نسبت به دین ایدئولوژیک، واکسینه نماید. باور کنید، این تز او – آن هم در عصر ولایت مطلقه فقیه با انبوهی دستگاه‌های تفتیش عقایدش – که تمامی قرآن از جانب خدا نیست و بخشی از آن می‌تواند عقیده شخصی محمد و برگرفته از علوم و سنن اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی آن روز جامعه عربستان باشد، یک بمب ساعتی در زیر دین سنتی و ولایی است و اهمیت‌اش برای ایران بیمار امروز ما، کم تر از زیر سوال بردن آمرزش مسیحی توسط لوتر نیست. اگر این ایده در جامعه شروع به حرکت کرده و ذهنیت دین باوران را به میزانی تحت تاثیر قرار دهد، زمینه را برای زیر سوال بردن بسیاری از قوانین شرعی و فقهی در کلیه رشته‌ها از مجازات‌های اسلامی گرفته تا اقتصادیات و تا حجاب و روابط زن و مرد و ...فراهم خواهد کرد. جویبارهای نازک خردگرایی کم کم در شیارهای ایمان مردم – "عوام" - جاری خواهد شد. دیگر آن‌ها مدرنیته و قوانین پیشرفته بشری را در تضاد با باورهای دینی و الاهیات خود نخواهند دید. متوجه هستید که از چه مردمی دارم صحبت می‌کنم! آیا شما به هنگام برآشفتن از مصاحبه سروش با روزنامه نگار هلندی، نگاه تان به این جمله او نیفتاد: "روحانیون ایران ...قدرت‌شان را بر پایه‌ی فهمی محافظه‌کارانه از دین مستحکم کرده‌اند و هراس دارند که مبادا با گشودن باب بحث درباره‌ی مسایلی از قبیل ماهیت نبوت، همه چیزشان از دست برود" . و باز در همان جا نخواندید :

"تلقی بشری از قرآن تفاوت نهادن میان جنبه‌های ذاتی و عرضی قرآن را میسر می‌کند. بعضی از جنبه‌های دین به طور تاریخی و فرهنگی شکل گرفته‌اند و امروز دیگر موضوعیت ندارند. همین امر، به عنوان مثال، درباره‌ی مجازات‌های بدنی که در قرآن مقرر شده‌اند، صادق است. اگر پیامبر در یک محیط فرهنگی دیگر زندگی می‌کرد، این مجازات‌ها احتمالاً بخشی از پیام او نمی‌بودند". آیا می‌دانید که بر زبان راندن این نظرات در نظام ولایت مطلقه فقیه چه معنایی می‌دهد؟ مگر جوهر اتهامات شما به سروش این نیست که به جدایی دین از دولت باور ندارد و هدف‌اش تداوم حکومت دینی است؟ اما، و به راستی در برابر این سخنان او چه می‌گویید:

مواضعی از سروش:

"دین، هیچ ارتباطی به امور اجتماعی و سیاسی و حکومتی ندارد" (۲)
"دین، توان رویارویی با تمدن غرب را ندارد، تنها منجی، عقلانیت مستقل است" (۳)
"حق اطاعت شدن، زاییده و مشروط به پذیرش مطیع است. و الا برای کسی حق طاعتی نیست" (۴)
[از این بهتر می‌توان زیر آب استبداد دینی را زد]
"ارتداد حق طبیعی هر انسانی است" (۵)
"هیچ دینی عقلا نمی‌تواند مردم را از انتخاب دین دیگر منع کند" (۶)
"در تعارض تکالیف دینی و حقوق بشر، حقوق بشر مقدم است" (۷)
"فرهنگ شهادت خشونت آفرین است. اگر کشته شدن آسان شد، کشتن هم آسان می‌شود" (۸)
"تاکید بر جنبه عاطفی عاشورا کافی است؛ از این پس باید به جنبه عقلانی آن پرداخت" (۹)
"ارزش‌های دینی دائما در حال تغییرند. اگر روزی فاطمه (س) می‌گفت که بهترین زنان کسی است که نامحرم او را نبیند، امروز کسی نمی‌تواند این را بپذیرد. اگر آن روز سعادت دختر این بود که در خانه پدر حیض نبیند، ولی امروز این امر خلاف سعادت است و شوهر دادن دختر نه ساله، خلاف ارزش است. این‌ها همه داد می‌زند که این کلمات، مقطعی و مخصوص جامعه‌ای خاص بوده است" (۱۰)

اگر در پاورقی به تاریخ این سخنان نگاه کنید، زود متوجه می‌شوید که در مقطع اندک فضای باز دوم خرداد صورت گرفته است و این حقیقت را ثابت می‌کند که اگر روشنفکران دینی، اندک فضای مساعدتری می‌داشتند، با صراحت افزون تر و روی مقولات بیشتری می‌رفتند. البته این‌ها ناگزیر نمونه وار بود، و الا سروش کتاب‌ها در این زمینه نوشته که تیراژ بالایی دارد و شنیده‌ها حاکی از آن است که در خانه اغلب روحانیون و دانشجویان و جوانان مذهبی وجود دارد و استقبال کم سابقه‌ای از آن‌ها شده است. می‌دانید که سروش لیدر سیاسی نیست، رهبر حزب نیست و حتی نماینده مجلس هم نیست. نقش کوچک و کوتاه مدتی در "انقلاب فرهنگی" داشته که خودش چند بار حد و حدود واقعی آن را توضیح داده است. مجازات او همین بس که توسط ما، عنوان شراکت در "به خاک و خون کشیدن دانشگاه‌ها"، برای همیشه به ادامه اسم و فامیل او اضافه گشته است! خودش هم مدعی نیست که گوهر افکار او تازه است و در تاریخ اسلام سابقه نداشته است، اما او درست در بحبوحه جفاکاری‌های جمهوری اسلامی، برخود فریضه دید که بنیاد‌های فکری این نظام را به چالش بگیرد. همان گونه که خودش می‌گوید : " من از روزی که این عیوب و آفات را ذاتی و نهادی این نظام دیدم، با آن‌که درها به روی من گشاده بود، از خانه قدرت به درآمدم و ... تن به رنج غربت دادم و گوش به ندای وجدان سپردم و دست به نشر معرفت بردم". ولی ما ول کن‌اش نیستیم که چرا به فلانی "امام" گفته، و ازش خوش مان هم نمی‌آید که چرا دست‌اش مثل ما‌ها باز نیست - و شاید هم اعتقادش نیست - که از عناوینی مثل "ضد بشر"، "خونخوار"، "خون ریز"، "آدم خوار" و یا "سنگ واره" استفاده نماید، اما، به معنی واقعی کلمه ، "به هنگام" ، به جان ارکان عقیدتی ولایت فقیه افتاده و تیشه به ریشه آن گذاشته است. کار او آرام آرام محصول داده است. از شما خواهش می‌کنم به این چند فاکت که از رادیو زمانه و بی بی سی برایتان نقل می‌کنم و موضوع محوری آن ، تاثیر اندیشه‌های سروش در حوزه‌های علمیه است با تعمق بنگرید: آقای "مهدی جامی" این گزارش مفصل خود را با تاکید بر این که " آرای دکتر سروش تأثیر گسترده در حوزه پیدا کرد و توجه روحانیت را به اهمیت معرفت شناسی دینی و تعیین انتظاراتی که می‌توان از دین داشت برانگیخت"، با ذکر نمونه‌هایی از از اظهار نظر علما و مدرسین حوزه تکمیل کرده است . برای این که این تاثیرات به مثابه روی کرد تازه‌ای از حکومت ، برایتان تداعی نشود، قلمرو این تاثیرات را به طور عمده، نهاد عمومی روحانیت و بدنه آن، که عمدتا دل خوشی هم از اوضاع امروزی ندارند، در نظر بگیرید. (تاکید روی عبارات از من است):

محمد تقی فاضل میبدی (عضو مجمع مدرسین حوزه علمیه قم) :
"الان سنت نقد نسبت به سنت‌های گذشته رواج جدی در حوزه‌ها دارد و خیلی از ادبیات گذشته ما هم در فقه و هم در اصول، کلام، فلسفه، مسائل اخلاق، امروز مورد نقد قرار گرفته. زمانی که آقای دکتر سروش مسأله معرفت شناسی دینی را مطرح کرد، نقادی نسبت به سنت‌های گذشته در حوزه جدی شد. البته طبیعی است که تفکر ایشان صد در صد مورد قبول واقع نشده ولی باعث شده که نسل نوی حوزه به سمت طرح مباحث نو حرکت کند و شبهات جدید را دنبال کند و پاسخ آن را بیابد."
"الان در حوزه‌ها مسأله مردم سالاری و جامعه مدنی دارد جا می‌افتد و جزو ادبیات دینی ما قرار می‌گیرد"
"در حوزه‌ها آن بحث‌هایی که درباره حقوق اقلیت‌ها یا حقوق زنان مطرح بود الان به گونه‌ای دیگر مطرح است "
موسوی بجنوردی (از علمای حوزه):
"کسانی که جدیداً وارد حوزه و بحث‌های فقهی می‌شوند، مقدار زیادی به علوم جدید هم وارد هستند و لذا می‌بینید که در برداشت‌ها و گزینش‌ها و انتخاب آرا تأثیر می‌کند".

محمد علی ایازی (عضو مجمع مدرسین حوزه ) :
"در این دهه جدیدترین نظریات علمی و روشنفکری در حوزه مطرح می‌شود و مباحثی در حوزه مطرح می‌شود که در گذشته در حوزه سابقه نداشته مثل ... کاستن توقعات در حوزه دخالت دین و منقح کردن انتظار از دین... جدی گرفتن مسأله قدرت و ضرورت پرداختن به خطرات قدرت و اکتفا نکردن به آرایه‌های اخلاقی"
"اکنون همان اندیشه‌های روشنفکری که در مجامع غیرحوزوی مطرح می‌شود، خیلی راحت در مجلات و نشریات حوزه مورد بحث و بررسی و دفاع قرار می‌گیرد".

"مثلاً مسأله اختلاف قرائت‌ها تا آن جا پیش می‌رود که می‌گویند اگر کسی معتقد باشد در اسلام اختلاف قرائت‌ها داریم کافر است، اما همان کسان، الان می‌گویند اختلاف قرائت‌هایی که منجر به کفر می‌شود درباره ضروریات اسلام است نه در همه مسائل اسلامی."

"واقعیت‌هایی به وجود آمد و پرسش‌هایی مطرح شد که دیدند اگر اندیشه ولایت فقیه اتکایی به مردم نداشته باشد و نتواند مشروعیتش را از مردم بگیرد، دچار بحران می‌شود. بحث آزادی یا حقوق بشر، لزوم مهار قدرت یا آسیب‌هایی که از ناحیه قدرت به وجود می‌آید که در دهه اخیر و نوشته‌های پژوهش گران حوزوی مطرح می‌شود، دقیقاً در ارتباط با مسائل و مشکلاتی بوده که در نظام و حکومت دینی به وجود آمده است."

"بعضی مباحث در این دهه مطرح می‌شود که در گذشته جزو منکرات بوده، مثلاً بحث موسیقی، مجسمه سازی، استفاده از سینما و هنر که خیلی راحت در نشریات و کتاب‌هایی که در حوزه منتشر می‌شود طرح می‌شود. حتی بخشی از مباحث خانواده یا در باره حقوق زن که قبلاً این چیزها جزو مستنکرات حوزویان بوده، به راحتی مطرح می‌شود و مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد و نظریات جدیدی طرح می‌شود. می شود گفت اینها همه از تحولات فکری بوده که در این دهه در حوزه‌ها به وجود آمده و مورد بحث و بررسی قرار گرفته است."

رحیم رئوفت (مدرس حوزه علمیه ) :
"جامعه به نقش سنتی روحانیت گرایش بیشتری پیدا کرده است. روحانیتی را بیشتر می‌پسندد که همان کارکردهای سنتی خود را انجام می‌دهد، امام جماعت است و وعظ و خطابه‌ای می‌کند و رفتارهای این چنینی. و از روحانیتی که دغدغه و شور و هیجان سیاسی دارد تا اندازه‌ای حد اقل در این برهه خسته شده است. "

به همین قیاس می‌توان از تاثیرات گسترده تر افکار سروش در میان دانشجویان و جوانان مذهبی سخن گفت و به نگرانی‌های جدی حکومت دینی از این بابت اشاره نمود که نمونه وار در نامه آیت اله سبحانی به سروش خواندید و لابد از ارتداد نامه‌های بعدی هم خبر دارید. حالا لطف کرده و به من بگویید که من چه مرضی دارم که از شنیدن این قبیل تحولات فکری در میان طلاب جوان و دانشجویان مذهبی خوش حال می‌شوم؛ ولی برخی رفقای من، به آن پوزخند می‌زنند؟ چرا در خارجه، شنیدن این خبرها اصلا رغبتی بر نمی‌انگیزد ؛ در مقایسه با شیرینی پخش کردن برای شلیک یک خمپاره در تهران، یا فتح الفتوح به هم زدن کنفرانس برلین توسط چپ همواره پیشتاز ایران! چه حکمتی دارد که زنده یاد هوشنگ گلشیری در تهران "صورت جلسه" کانون نویسندگان را با "به نام خدا" شروع می‌کند و شما در لندن به خدا فحش می‌دهید؟ چرا خانم عبادی برای اجتماعی کردن و ترویج دفاع از حقوق بشر، از عقاید مذهبی مردم مدد می‌جوید، ولی برخی از ما در خارجه او را مسخره می‌کنیم؟ من شمه‌ای از کارنامه و تاثیرات اجتماعی افکار سروش را در بالا آوردم، آیا می‌شود شما هم شمه‌ای از تاثیرات فکری و سیاسی چپ تبعیدی در این سی ساله – حتی در میان دانشجویان چپ ایران – را برشمارید؟

اگر در این سخنان حقیقتی نهفته است؛ پس اطلاق عناوینی مثل "اهریمن"، "مغلطه کار" ، "دروغ گو"، "پلید"، "مار در آستین" ، دزد با چراغ" و ... درمورد سروش منصفانه و "به هنگام" نیست. من لازم می‌دانم که حتما این جا تاکید کنم که از بت سازی فاصله گرفته‌ام و در درجه اول، برایم مهم نیست که سروش تا کجا تحت فشار حکومتیان دوام بیاورد یا نیاورد و یا حتی به خاطر مردم و میهن‌اش پا را از این هم فراتر بگذارد و پرچم اصلاح دینی‌اش را از این هم بلندتر برافرازد. مهم ، جریانی است که از دل بدکرداری‌های حکومت دینی به پاخاسته تا راهی برای مدنی کردن جامعه و دین‌اش بیابد. بیایید ما هم درون خودمان همین کار را بکنیم. بیایید از همین منطق "امتناع تفکر" استفاده کرده و یک خانه تکانی اساسی در بینش چپ ایران بکنیم. بیاییم به چپ ایران شهامت انتقاد واقعی و بنیان کن از خود را تزریق کنیم تا قبل از هرچیز از انتقاد از خودهای آبکی که تا به حال از خودش کرده ، انتقاد جدی بکند. بیاییم تئوری‌ها و حتی کلمات ساییده شده مکاتب و ایدئولوژی‌های پکیج وار را دور بریزیم و مثل افسانه بابا طاهر عریان از توی حوض یخ زده مدرسه بیرون آمده و شعر تازه‌ای بسراییم. بیایید کاری کنیم که برای این همه تلاش‌های دل سوزانه برای ایجاد اتحاد وجبهه در اپوزیسیون، این قدر سنگ روی یخ نشویم و شعله پشیمانی و یاس و حسرت وجودمان را نسوزاند. بیایید یک چیزی غیر از این که هستیم بشویم و حرفی غیر از این که تا به حال زده ایم بزنیم . بیایید صادقانه از خودمان بپرسیم که چرا این قدر با یکدیگر بیگانه شده ایم؟ چرا نوشته‌هامان این قدر خشک و بی روح و عبوس است؟ چرا در مقاله‌هامان پرهیز داریم که از کسی و آدرسی نام ببریم و عواطف مان را جاری سازیم؟ راستی : "دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد"؟ چرا در نوشته‌هامان با هم شوخی نمی‌کنیم و از یک دیگر حتی یادی نمی‌کنیم؟ چرا برسر پیچیده ، مغلق ، مجرد ، خشک و کلی و مبهم نویسی با هم مسابقه گذاشته ایم؟ چرا از زبان ساده کسرایی "سگ رامی شده ایم – گرگ‌هاری باید"! به زبان "کلیله و دمنه" رسیده ایم؟ چرا طوری مبهم می‌نویسیم که به فرد و گروه خاصی برنخورد؟ چرا این قدر تنگ حوصله شده ایم که تحمل رفیق دیروزی خودمان را هم نداریم؟ چرا حتی فراکسیون درونی خودمان از فردا به دشمن خونی خودمان تبدیل می‌شود؟ چرا برسر اختلاف روی چند کلمه در متنی که از سایت خودمان هم بیرون نمی‌رود، انشعاب می‌کنیم ؛ از همان فردا در برابر هم صف آرایی کرده و به "قوا"ی مان دستور آماده باش درجه یک در برابر رقیب می‌دهیم؟ چرا قبل از سیستم اطلاعاتی حکومت، ما خودمان یکدیگر را فیلتر کرده ایم؟ تشکیل جبهه واحد سرمان را بخورد، چرا برو بچه‌های چپ کمون قصر و اوین، ماهی، سالی یک بار دورهم در پارکی جمع نمی‌شوند و غذا نمی‌پزند و کارگری نمی‌دهند و بگو و بخند راه نمی‌اندازند تا یخ‌های بین شان آب شود؟ آن کارهای دستجمعی، بازی‌ها و جشن‌ها و گفتگوها و بحث‌های دو نفره در حیاط، هم دردی‌ها و تعاون‌های پرشور، تقسیم میوه‌های ملاقاتی، رسیدگی به شکنجه شدگان و بیماران، مراعات نمازخوان‌ها و روزه بگیران، اعتصاب غذاهای دستجمعی برای کشتار میدان ژاله و همه آن یکدلی‌ها و مهرورزی‌ها چه شد و چرا حالا این قدر از یک دیگر بدمان می‌آید؟ چرا ترجیح می‌دهیم از هم فرار کنیم؟ آیا یک دلیل این بیگانگی‌ها درون اپوزیسیونی، ناشی از بیگانگی رنج آورمان با جامعه مان نیست؟ انبوه تحلیل‌های طبقاتی ، تعیین و تعریف مرحله انقلاب ؛ برنامه ریزی استراتژیک و تعیین مشی دارد از سرو کول مان می‌ریزد؛ لطفا یک لحظه آن را متوقف کرده و بیایید به بیگانگی مفرط مان با جامعه مسلمان مان پایان دهیم و برویم و از درون خود آن‌ها راه حل جستجو کنیم. بیایید مارکسیسم برای ما هم تبدیل به یک فرهنگ و نوعی نگاه شود و نه یک دین و شریعت جامد! بیایید سروش مانندی را هم در درون خودمان – چپ - جستجو کنیم تا از دین ما هم ایدئولوژی زدایی کند و فکر ما را آزاد و زنجیر‌های دگماتیسم را از مغز و پای ما بردارد! به گمانم که الان برای ما شعار" بیجاره ملتی که قهرمان ندارد" یک کمی لوس و دمده شده است ؛ بیایید شعار دهیم: بیچاره ایدئولوژی و مکتبی که "سروش" ندارد!

بعد از نوشتن : وظیفه خود می‌دانم که بگویم اگر در لحن مجادله گونه این نوشته، نسبت به سرمایه‌های بزرگ معنوی و افتخارات میهن‌ام در قلمرو ادبیات و فلسفه ، آقایان خویی و دوستدار ، بی حرمتی صورت گرفته باشد، ازشان صمیمانه پوزش بخواهم.

-----------------------
پاورقی :
(۱) : چون ممکن است برداشتم غلط باشد، اصل بیت را می‌آورم :
"تو زآن گروه ِ پلیدی که می‌کنند انکار
که، در نبودن ِ ماه و ستاره، شب تار است"
(۲) : (روزنامه صبح ایران – ۹ خرداد ۷۸)
(۳) : (ماهنامه کیان – مهر و آذر ۷۸)
(۴) : (هفته نامه مبین - ۳ مهر ۷۸)
(۵) : (ماهنامه کیان – فروردین ۷۸)
(۶) : (صبح امروز – ۱۶ شهریور ۷۸)
(۷) : (صبح امروز – ۱۶ شهریور ۷۸)
(۸) : (روزنامه نشاط – ۱۲ خرداد ۷۸)
(۹) : (صبح امروز – ۱۸ اردیبهشت ۷۸)
(۱۰) : (ماهنامه زنان – دی ۷۸)

نظر کاربران:


در ارتباط با سخن اخیر آقای طباطبایی، به نظرم آمد که روی سخن ایشان با من است چرا که من گفته بودم: “اگر روشنفکران لاییک (در این شرایط که مردم عادی ایران مصداقی از جامعه سکولار ندارند) شرایطی فراهم می کردند که سخن اصلاح طلبان اجتماعی (آنهایی که قدرت طلبی مذهبی و ایدئولوژیک را توامان نقد می کنند) در داخل ایران بگوش مردم برسد،” و ایشان در ارتباط با آن گفته من توضیحات اخیرشان را داده اند که به هیچ رو وارد نیست.
چراکه من گرچه معتقد به اسلامم اما در پی استقرار و حتا توجیه حکومت مذهبی نیستم بلکه خواستار سکولاریسم (به معنی جدایی دین از دولت) می باشم و در عین حال یادآور شده بودم که روشنفکران لاییک از اصلاح طلبان اجتماعی حمایت کنند. نه صرفا اصلاح طلبان دینی، که از آن فقط  عده خاصی مثلا دوم خردادی ها مد نظر قرار می گیرند. دوستان باید توجه داشته باشند که اگر به معانی واژه های بکار رفته توجه نکنند آنگاه چه حاصلی از این گفتگوها می توان برد. این سخن شامل آقای علوی هم می شود که اصلا نفهمیده من چه گفته ام. آخر من کجا به اعمال خشونت آمیز و عملیات “انتهاری” (با ه هوز ) که مثلا اهل سنت می کنند و شیعه نمی کند، اشاره کرده بودم که ایشان آن حرفها را نوشتند.  “زواید که من تفصیل می کنم چیست؟” لطفا اگر می نویسید فکر کرده بنویسید.
میرمبینی

*

اجازه بدهید مطلب دیگری در باره روشنفکران دینی اضافه کنم. برای شناخت دقیق آنها به شماره های مختلف نشریه کیان مراجعه کنید. مهمترین مطالب نشریه کیان مقاله های متفکرین دینی یا غیر دینی اروپایی است. می خواهم بگویم که از خود اسلام شما تقریبا چیز مهمی در کیان پیدا نمی کنید. به سخن دیگر، وجه روشنفکری آنها از اندیشه های اروپایی گرفته شده و نکته‌ی تازه‌ای از اسلام برای روزگار ما ندارند. این قبول که این آقایان و خانم‌ها اکثرا انسان‌های شریف و شجاعی هستند. اما از خودشان چه دارند که به جامعه بدهند؟ از طرف دیگر به دلیل اسلامی بودن ناچارا باید بسیاری از آنچه محافظه کاران انجام می‌دهند و مورد تاکید قرار می دهند را این ها نیز انجام داده و مورد تاکید قرار دهند. هنگامی که به قدرت برسند و بخواهند آستین‌ها را بالا زده و کاری بکنند نمی‌توانند به همان اندیشه‌های غربی اکتفا کنند. نمی توانند روحانیونی را که قبول دارند نادیده بگیرند. درست از روزی که به قدرت برسند اسلامی تر و اسلامی تر می شوند و چون از طرف دیگر زیر فشار محافظه کاران هم قرار می گیرند باید مرتب نشان دهند و ثابت کنند که واقعا اسلامی هستند. همانجور که مجاهدین به نوعی ترکیبی از اسلام و مارکسیسم بودند اینها هم ترکیبی از اندیشه های سوسیال دموکراسی و تا حدودی لیبرالیسم با اسلام هستند. اما در مورد مجاهدین دیدیم که کارشان به کجا کشید. کسانی که تعلق دینی ندارند به هیچ وجه درست نیست که از اندیشه روشنفکران دینی حمایت کنند. حمایت مشروط سیاسی از آنها البته سخن دیگر و موجهی است.
طباطبایی

*

آقای  کاظمی امید که به زودی رفع کسالت گردد. و بقول حافظ تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد. آقای میرمبینی قدری مته به خشخاش میکنند - تمام زواید را که ایشان تفصیل میکنند مربوط به دو اصل عدل و امامت است که مذهب شیعه بر سه اصل دین اسلام افزوده است که توحید است و نبوت  است و معاد. یعنی اهل تسنن “معصومیت” یا “مهدویت” و یا معبدسازی از گور امامان را قبول ندارند. اما اکثر آعمال خشونت آمیز و عملیات انتهاری به وسیله اهل سنت انجام میشود و نه شیعه. القاعده و طالبان و پاکستانی‌ها که شیعه نیستند. پس اصل مطلب فرهنگ است و فرهنگ. فرهنگ اجتماعی غربی تساهل را بطور قانونی‌ پذیرفته بنا بر این مسیحیت را با احترام تمام متساهل ساخته است. میگویم اجتماعی - یعنی جامعه بطور کل. و گرنه همیشه کشیش افراطی و غیر متساهل (این روزها که کشیش صهیونیست هم میبینیم). تساهل که اینهمه سنگ آن را به سینه میزنیم یعنی چه. آسان گیری به چه کسانی‌. در مورد خودی و همفکر که تساهل لازم ندارد. تساهل مربوط به غیرهم‌فکر است. آیا ما در خانه‌هایمان ایینه داریم.
علوی

*

با درود به طباطبایی و علوی عزیز. حرف من این است که ما چاره ای جز مدنی کردن دین نداریم و شدنی هم هست. نباید به حال خودش رها کنیم و تخم یاس بپراکنیم که اصلاح شدنی نیست. من اگر بیماری اندکی راحتم بگذارد که کار تحقیقی ام را تکمیل کنم، مطلبی در مورد بهاییت خواهم نوشت که می تواند اذهان را بازتر کند. مثلا در “دشت بدخشت”، که جوانان بابی آن جلسه مهم را تشکیل دادند که سرنوشت ساز شد، فاطمه قره العین - که از همه رادیکال تر و بی پرواتر بود - برای کنار گذاشتن کامل دین اسلام و تدوین آیینی جدید پافشاری می کرد، اما حسین علی نوری (بهاء اله بعدی)، با این کار مخالفت ورزید و گفت که ما باید اصلاح شده همین دین را به مردم عرضه کنیم و همین کار را هم کرد و انصافا هم کار درخشانی کرد. (من بهایی نیستم!). بررسی این تجربه برای ما خیلی مهم است. به یاد بیاوریم علی علیه السلام را که در دوران خلافت اش زنی مسلمان به او مراجعه کرد که من سکس نامشروع داشته ام و سنگسارم کن. حضرت که مایل به اجرای یک چنین حکمی نبود، گفت برو زمانی که بچه ات را به دنیا آوردی بیا. زن، 9 ماه رفت و با بچه ای در آغوش بازگشت و گفت حالا حکم را اجرا کن. علی گفت برو و هر وقت بچه ات را از شیر گرفتی بیا. یک سالی رفت و بچه را شیر داد و بازگشت و خواستار اجرای حکم شد، علی گریست و گفت: دخترم خدا گناه تو را بخشیده است، برو خیالت راحت باشد. خب، این را مقایسه کنید با سنگسارهای کنونی که بلوک سیمانی آخری را خود حاکم شرع توی جمجمه زن نگون بخت تا سینه فروکرده در خاک می کوبد تا حکم تیر خلاص را داشته باشد. به خاطر این که صدای طباطبایی عزیز سر طولانی نویسی در نیاید، مطلب را همین جا درز می گیرم. س - ک

*

من با این فکر آقای کاظمی مخالفم. اینکه ایشان می فرمایند: “سروش، دارد در این زمینه زحمت می‌کشد. او فقط روی “خواص” کار نمی‌کند، بلکه می‌خواهد کاری کند که “عوام” را نسبت به دین ایدئولوژیک، واکسینه نماید. باور کنید، این تز او – آن هم در عصر ولایت مطلقه فقیه با انبوهی دستگاه‌های تفتیش عقایدش – که تمامی قرآن از جانب خدا نیست و بخشی از آن می‌تواند عقیده شخصی محمد و برگرفته از علوم و سنن اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی آن روز جامعه عربستان باشد، یک بمب ساعتی در زیر دین سنتی و ولایی است و اهمیت‌اش برای ایران بیمار امروز ما، کم تر از زیر سوال بردن آموزش مسیحی توسط لوتر نیست”، ایشان پیش خود فکر می کنند که فکر سروش می تواند کارساز باشد. به نظر من در فکر سروش ایرادات بسیاری نهفته است که بدان به درستی توجه نشده است. (من در مقاله “نکته ها هست بسی محرم اسرار کجا است” مفصلا به این موضوع اشاره کرده ام). در حوزه مذهب بدعت آوردن نتیجه اش آنی نمی شود که آقای سلامت کاظمی تصور می کنند. نتیجه اش پیدایش یک عقیده دینی جدید در کنار عقاید دینی قدیمی است. مثل داستان بهاییت که چگونه رهبرانش با آوردن سخن جدید جامعه متفرق ایرانی را متفرق تر ساختند و نتیجه اش دودی بود که به چشم خودشان رفت. در اروپا هم پروتستانیست ها در برخوردشان با کاتولیک ها کلی جنایت صورت دادند. شاید مصداق درستش همان معنای واژه بمبی است که ایشان بکار برده اند. یعنی جنایت رو جنایت و آخر سر مرگ میلیون ها انسان ایرانی. این حرف ها در زمانی خوب است که جامعه ایرانی به سکولاریسم رسیده باشد. درجایی که آخوندها اجازه چنین چیزی را به ما نمی دهند بهتر است ما از درون خود دین (با همان داده های ذهنی مسلمانان) به مسائلی بپردازیم که نهایتا نتیجه اش انتقاد از دین قدرت طلب است. یعنی با آن چیزها که اسلام نگفته اما آخوندها (یا روشنفکران مذهبی) در طی زمان و تحولات سیاسی آن را در پیوند افکار قدرت طلبانه خود مطرح ساخته اند. مثل موضوع “معصومیت” یا “مهدویت” و یا معبدسازی از گور امامان و اهمیت دادن به مردگان مقدس. اینها همه آن چیزهایی است که در ذات و ماهیت آموزش های نخستین اسلامی نیآمده اما بعدها آخوندها و قدرت طلبان سیاسی کار آنها را برای بقای افکار خود توجیه و تفسیر کرده اند. آقای سروش اگر یک روشنفکر دینی است قاعدتا باید عقلش به این مسائل برسد. در حالی که ایشان در این تفسیرات اخیرشان از موضوع “کلام محمد” پیامبر را به درجه خدایی رسانده اند. (مراجعه کنید به مقاله طوطی و زنبور). درحالی که محمد خود می گفت که بشری است مثل سایر افراد بشر و بشر هم خطاکار است (کل بنی آدم خطاء). یعنی اینگونه نیست که محمد در ارتباط با عملکردش در حوزه امور زمینی (سیاست) خطا نکرده باشد. درعین حال درجایی که هیچکس ولایت مطلقه ندارد و دین با یک تفسیر مشخص و منحصر به فرد تبیین نمی شود می توان معتقدین مذاهب را به مسئله جدایی دین از حکومت (نه سیاست) معتقد ساخت. تنها مشکل ما در راه اثبات این قضیه افکار کسانی است دین و دولت را در یک جا می نشانند. اگر روشنفکران لاییک (در این شرایط که مردم عادی ایران مصداقی از جامعه سکولار ندارند) شرایطی فراهم می کردند که سخن اصلاح طلبان اجتماعی (آنهایی که قدرت طلبی مذهبی و ایدئولوژیک را توامان نقد می کنند) در داخل ایران بگوش مردم برسد (نه آنهایی که به اسلام نقد دارند و در این مسیر سد راه اصلاح طلبان اجتماعی می شوند)، آنگاه شاید بتوان بدون منفجر کردن بمب ساعتی (از قبیل بمب آقای سروش) ایرانیان متقاعد سازیم که با حفظ باور داشتن به دین شان راه شان را از آخوند قدرت طلب و سیاسی کار ضد دین جدا نمایند. من در عین حال با نظر آقای طباطبایی هم مخالفت دارم که فکر می کنند : ” غیرممکن است که اسلام مانند مسیحیت دارای تساهل بالا باشد و خودش را از آنچه در جامعه می گذرد و با اصول آن (یعنی اصول اسلام) منطبق نیست کنار نگه دارد.” اگر این مسئله برای ایشان غیر ممکن می نماید مربوط به ذات دین اسلام نیست بلکه در ذات افکار کسانی است که در ارتباط با این موضوع افراط و تفریط می کنند. یعنی افکار مذهبیون سیاسی کار و سیاسیون ضد مذهبی اما بنوعی معتقد به روش باورمندانه خاصی. اسلام دین وسط است و برای استواری تعامل و تعادل در جامعه از همه عناصر باورمندانه سالم برخوردار است. درحالی که در مسیحیت (پولوسی) به هیچ رو این عناصر وجود ندارد. آنچه که در اروپا رخ داد جنگ بود و جنگ بود و جنگ. اگر بعد از صدها سال بر ایران هم همان برود که بر اروپا رفت آخر الامر می بینید که همین اسلام هم با مبانی سکولاریسم آشتی می کند. تمامی تلاش ما باید بر این باشد که بدون جنگ و خونریزی این کار را صورت دهیم.
حسین میرمبینی

*

در جواب آقای طباطبایی - به نظر من تساهل مسیحی‌ از زمان لوتر ترویج شده است یعنی از زمان روشنگری غرب. نه اینکه مسیحیت به ذات متساهل بوده است. تاریخ که شاهد این مدعا است. فرهنگ نقش مهمتر از دین را دارد. چتر اصلی‌ و یا کاسه بزرگ فرهنگ است و دین جز است و نه کل. آیا یهودی ارتدکس روسی و یهودی انگلیسی‌ مثل هم هستند. آیا مسلمان ایرانی و چینی‌ و امریکای و افریقای و پاکستانی شبیهند. بین خود ما همه مسلمانان ایرانی یکجورند. نگاه کنید به خود روحانیون تراز اول آیا بر داشت آقای بروجردی و شریعتمداری و خمینی از اسلام یکی‌ است. ما تا به تساهل فکری مورد نظر خودتان که مورد فرهنگی‌  است نائل نشویم و بر کور رنگی‌ اجتمای خودمان غلبه نکنیم و فقط سیاه و سفید ببینیم به تساهل در هیچ منظری چه زمینی‌ و چه آسمانی آن نمیرسیم.
علوی

*

با بخش های از نظر شما موافق نیستم اما نقد چپ ایران از گذشته و اکنون خود، و الیته نه با بینش شما، ضرورتی است مبرم که از یکی دو نسل اخیر چپ ایران بر نمی آید

*

از آنجا که فرصت ها این روز ها زیاد نیست خوب است که مطالب فشرده تر و خلاصه تر نوشته شود تا فرصت خواندن آن باشد. در خصوص مطالب آقای گنجی و مثلا  آقای نوری علا همین انتقاد وارد است و من بارها مطرح ساخته‌ام.
اما در باره اسلام. اسلام مانند یهودیت دین به مفهوم متعارف روشنفکری نیست. در اسلام و یهودیت رابطه فرد با خدا مطرح نیست بلکه رابطه جمع مومنین با خدا مطرح است و فرق نمی کند که حاکمان جامعه روحانی سنتگرا باشند یا روشنفکر دینی. نتیجه نهایی یکی است. غیرممکن است که اسلام مانند مسیحیت دارای تساهل بالا باشد و خودش را از آنچه در جامعه می گذرد و با اصول آن (یعنی اصول اسلام) منطبق نیست کنار نگه دارد.
طباطبایی