iran-emrooz.net | Tue, 05.02.2008, 10:14
زبان مادری و کیستی ملی
مزدک بامدادان
فردوسی بروزگاری که ایرانیان زیردست بیگانگان بودند و فرمانروائی از خود نداشتند، با بازآفرینی نمونههای "انسان آرمانی" و بازگوئی "شایستها و ناشایستها" دست به بازسازی کیستی ملی آنان زد، گام سوم او از این نیز فراتر میرفت، او بر آن بود که پس از بازسازی کیستی ایرانی، ایرانزمین را نیز دوباره بیافریند. از همین رو است که میبینیم بخش بزرگی از شاهنامه به ستایش از "فرمانروای آرمانی" میپردازد، به کیخسرو، پسر سیاوش ایرانی و فرنگیس تورانی، و نواده کیکاووس. او با بازگشت به اندیشه کهن ایرانی، که پادشاه را تنها هنگامی شایسته فرمانروائی میداند، که دادگر و خردمند باشد، "دادگری را برترین ویژگی یک فرمانروا میداند:
چنین گـــــفت نوشینــروان قباد / که چون شاه را سر بپیچد ز داد
کـــند چـــرخ مـنشور او را سیاه / ســـتاره نــــخواند ورا نــیز شـاه
ستــــم، نـامه عزل شـاهان بود / چـــو درد دل بــی گــناهــان بود
امروزه و با آگاهی از سرانجام جنبش درست دینان پیرو مزدک، میدانیم که انوشیروان اگرچه پادشاهی چنان خردمند بود، که به جایگاه یکی از بزرگترین شاهان دودمان خود فراز آمد، ولی دادگر نبود. او پس از سرکوب سراسری جنبش مزدکیان بیشتر پیشنهادهای آنان را بکار گرفت و دست به دیگرگون کردن همه سویه ساختار اجتماعی ایران آنروز یازید. با این همه "بیدادگری" کار را بجایی رسانید که چندین دهه پس از آن هم جامعه و هم رهبری آن پاره پاره شدند و نتوانستند در سر یک بزنگاه تاریخی از کیان خود نگاهبانی کنند و رفت بر ایرانزمین، آنچه که رفت. با اینهمه پرسیدنی است که آیا فردوسی اینهمه را نمیدانست، یا آنکه در پس چهار سده بر آن بود که از بدیها درگذرد و با نگاه به نیکیهای انوشیروان و با بهره گیری از یاد او، چهره فرمانروای آرمانی خود را بازبیافریند؟ به گمان من از آنجایی که فردوسی نه یک تاریخ-پژوه، که یک اندیشمند پهنه کیستی ایرانی بود، با نگاه به آنچه که در خداینامهها آمده بود، شناختی جز آنچه که شنیده و خوانده بود از انوشیروان نمیداشت. شاهان و موبدان ساسانی که خسرو قبادان را رهائی بخش خود از چنگال توانمند مزدکیان میدیدند، میبایست که او را به دادگری بستایند، تا آرمانهای برابری خواهانه مزدکیان را کمرنگ کنند. موبدان در این راه تا بجایی پیش رفتند که او را "انوشَگ روان" (دارنده روان نامیرا) نامیدند.
باری جایگاه فرمانروائی آرمانی در شاهنامه بس فراز است. تاریخ ایران زمین با یک پادشاهی آغاز میشود؛ در اینجا کیومرث که در اوستا سرچشمه زندگی و آمیزهای از خدا و انسان و گاو و گیاه است (۱) چهرهای این-جهانی بخود میگیرد و پادشاه ایرانیان میشود. این سخن باید برگرفته از خداینامههای ساسانی بوده باشد، چرا که عمر خیام هم در نوروزنامه پیدایش نوروز را در روزگار "کیومرث اول ملوک عجم" پی میگیرد.
به هر روی اگرچه پیشدادیان نیز همه پادشاهند، اندیشه "فرمانروای آرمانی" در بخش پادشاهان کیانی است که روی مینماید. از پیشدادیان (۲) جمشید که برترین آنان است، پس از هفتسد سال فرمانروائی دادگرانه و مردُمدارانه، دچار بزرگترین "ناشایست" آمده در شاهنامه میشود، دچار آزمندی و فزونخواهی، آنگاه نخست فرّه ایزدی، و سپس تاج و تخت از دست میدهد و از آژیدهاک شکست میخورد. بهای این آزمندی و فزونخواهی او را ولی "همه" ایرانیان در درازای یک هزاره میپردازند.
در میان پادشاهان کیانی، کیکاووس نماد بی خردی، خود پسندی، بیداد، سبکسری و آزمندی است. او نزدیک به همه ویژگیهایی را دارا است، که یک فرمانروای آرمانی باید از آنها پاک باشد. در برابر او نواده اش کیخسرو، نماد فرمانروائی آرمانی است. این فرزانه-شاه در دل و جان فردوسی آنچنان جایگاه فرازی دارد، که داستانش بیش از یک چهارم شاهنامه را دربر میگیرد. کیخسرو پس از آنکه به همراه مادرش فرنگیس و بیاری گیو، پهلوان نامی ایران زمین از چنگال افراسیاب میگریزد، به نزد نیای خود کیکاووس میرود و بشاهی میرسد. فردوسی در همان آغاز کیخسرو را به گرد ایرانزمین میفرستد و او نیز:
همه بوم ایران سراسر بگشت / به آباد و ویرانی اندر گذشــــت
هر آن بوم و بر کان نه آباد بــود / تبـــه بود و وبـــران ز بیــداد بود
درم داد و آبــــاد کردش به گنج / ز داد و ز بخشش نیامدش رنج
او که فرزند سیاوش، پهلوان برومند و آرمانخواه شاهنامه است، نخست به بازسازی ویرانهها میپردازد و فردوسی برای آنکه راه را بر هر گونه کژفهمی ما ببندد، سخن از آن چه که «ویران ز بیداد بود» میراند، تا بدانیم که کیخسرو در این بازسازی تنها به خانهها و کشتزارها نمینگریسته است و در پی آباد کردن خانه "داد" بوده است. او همچنین سرزمینهای پراکنده ایرانزمین را به هم میپیوندد و برای نخستین بار از آن سرزمینی یکپارچه میسازد. (۳) از آنجا که سخن این جستار جایگاه شاهنامه در کیستی ملی ما است، از بازگوئی تک تک کارهای کیخسرو در میگذرم و تنها به برترین نیکی او به ایرانیان بسنده میکنم، به کشتن افراسیاب (۴) که از روزگار نوذر تا بروزگار کیخسرو با ایرانیان در ستیز بود و در این راه از هیچ ستم و دژخوئی و تبه کاری روی نمیگرداند. فردوسی داستان کشته شدن افراسیاب بدست نواده اش را چنان سوزناک باز میگوید که خواننده را دل بر شاه تورانیان میسوزد. با این همه آنچه که میان نوه و پدربزرگ میرود، خواننده را بیاد یک دادگاه میاندازد، چرا که فرمانروای آرمانی شاهنامه به هنگام کین خواهی نیز نباید از داد و دهش دوری بجوید؛ هنگامی که افراسیاب کیخسرو را میپرسد: «ای بدِ کینه جوی / چرا کُشت خواهی نیا را بگوی؟» کیخسرو گناهان او را برمی شمارد و مرگ را پادافراه آن گناهان میداند:
ز خـــــون بـــــرادرت گویـم نخست / که هرگــــــز بلای مهان را نجست
دگــــر نـــــوذر نــــامــــور شـــهریار / که از تـــخم ایــــرج بُد او یـــادگـــار
زدی گـــــردنش را به شـمشیر تیز / برانـــــگیخــــتی از جهان رســتخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار / نبنــــدد کـــــمر نیـــــز یک نامـــدار
بریدی ســرش چون ســر گوسفند / همی برگــــذشــــتی ز چــرخ بلند
کنون روز پادافــــــــــره ایزدی است / مکافات بد را زیـــــزدان بدی است
تا بدینجای کار کیخسرو کاری انجام نداده که فردوسی بتواند او را بر دیگر شاهان و پهلوانان برتری بخشد. آنچه که چهره کیخسرو را این چنین تابنده و درخشان میکند، دست شستن او از پادشاهی، درست پس از دست یافتن به بلندترین چکادهای پهلوانی و هنر و رزمآوری است. کیخسرو پس از سامان بخشیدن به روزگار ایرانیان و آباد کردن ویرانهها و خونخواهی سیاوش و جنگهای بیشمار با دشمنان ایرانزمین و بویژه به فرجام رسانیدن کار افراسیاب، به جایگاهی فرامی رسد که هیچ کدام از شاهان افسانهای در ناموری و نیکنامی به گردَش نمیرسند:
همــــی گفت جایی از آباد بوم / ز هند و ز چین اندرون تا به روم
سراســـــر ز بدخواه کردم تهی / مرا گشت فــــرماندهی و مِهی
ولی آنچه که او را به اندیشه وامیدارد، ترس و بیم از افتادن در دام دیو "آز" است. هراس او همه از این است که خودپرستی و فزونخواهی بر روان او چیره گردد و او را نیز به ژرفنای همان مغاک تیرهای فروافکند که جمشید و ضحاک در آن فرو غلتیده بودند. پیام فردوسی در این بخش از شاهنامه ناچاری آدمی از "گزینش" است، کیخسرو باید از میان دو راه یکی را برگزیند، یا همچنان بر تخت پادشاهی نشیند و خطر سرکشی و آزمندی را بجان بخرد، یا آنکه بر سر برترین چکاد نیکنامی و دادگری و دادگستری دست از تاج و تخت بشوید و از خود نامی جاودانه بیادگار بگذارد:
روانـــــــــم نیـــابد ز "آز" ایــــمنی / بـــــد اندیشد و کــــیش اهریمنی
شوم بدکنش همچو ضحاک و جم / که با تور و ســــلم اندرآیم به هم
ز مـــــن بگســــلد فـــّـــره ایـزدی / گرایــــــم به کـــــژّی و نابــــخردی
فرمانروای آرمانی در این بزنگاه سرنوشت، یکبار دیگر آنچه را که انجام داده است در ترازوی داوری مینهد، تا نیک و بدِ کردار خویش را دریابد. او کشتن افراسیاب را کاری دادگرانه میداند: «بکُشتم کسی را که بایست کشت / که بُد کژّ و با راه یزدان درشت» و با یادآوری و بررسی کردهها و ناکردههای خویش راه نیکنامی را برمی گزیند:
کنون آن به آید که من راه جوی / شوم پیش یزدان پــر از آب روی
کیخسرو آنگاه به کوهساری پر برف میرود و در تنهائی در دلِ سپیدِ برف، این نماد پاکی و پاکدامنی بی پایان ناپدید میشود. بدین گونه فرمانروای آرمانخواهی که ایران یکپارچه را پدید آورده و جهان را از دشمان ایرانیان پرداخته بود، با دست شستن از تاج و تخت، به جاودانگی میپیوندد، به روشنائی بی کرانه ...
"ایرانی بودن" در نگاه فردوسی چیست؟ آیا نژاد و خون و نیاکان جایی در کیستی یک ایرانی دارند؟ بدیگر سخن آیا ایرانی بودن هیچ پیوندی با "نژاد" (یا آنگونه که قبیله گرایان آریائی میگویند "نژاد پاک آریا"!) دارد؟ پاسخ در تبار پهلوانان نامی نهفته است. بسیاری از شاهان و پهلوانان ایرانی تبار از دو سو دارند و آنچه که هیچ بشمار نمیآید، "خون پاک" است (۵). ایرج و برادرانش دختران "جندل" شاه یمن را بزنی میگیرند و بدین گونه نه تنها در رگان منوچهر، که در رگان افراسیاب نیز خون یمنی روان است. زال رودابه دختر مهراب شاه کابلی را به زنی میگیرد، که تبار از ضحاک ماردوش دارد، پس در رگان رستم دستان نیز، هم خون "تازی" و هم خون ایرانی روان است. سهراب میوه یک دلدادگی زودگذر میان رستم ایرانی و تهمینه تورانی است. کیکاووس سودابه دختر شاههاماوران (یمن) را به زنی میگزیند و بیژن ایرانی با منیژه تورانی دختر افراسیاب نرد عشق میبازد، اسفندیار روئین تن نیز پسر گشتاسپ ایرانی و کتایون، دختر پادشاه روم است. پایان سخن اینکه کیخسرو، پادشاه آرمانی ایرانزمین و چشم و چراغ شاهنامه از پدری ایرانی (سیاوش پسر کیکاووس) و مادری تورانی (فرنگیس دختر افراسیاب) به جهان میآید. فردوسی در بازگوئی این داستانها نیز همچنان به خداینامهها پایبند مانده است. با این همه اگر او دارای اندیشهای نژادپرستانه و پایبند به خاک و خون، با برداشت واپسگرایانه آن میبود، میتوانست با آن سخنوری و هنر سرایش که در او بود، مادر این پهلوانان را یا ایرانی بنامد و یا پاک بکنار بگذارد و از آنان یادی نکند. پس فردوسی در پُرسمان "کیستی"، فرهنگ را از نژاد (گوهر) برتر میداند و آشکارا میسراید:
چنــــــــین داد پاســـــــــخ بدو رهنمون / که فرهــــــنگ باشـــد ز گوهـــــر فزون
که فــــــــرهنگ آرایــــــش جــــــان بوَد / ز گوهــــــر سخـــــن گفتن آســـان بوَد (۶)
***************************
شاهنامه تا بروزگار ما سایه بلند خود را بر اندیشه و احساس ما ایرانیان افکنده است. از بازتاب آن بر شاهنامههای سروده شده پس از فردوسی اگر بگذریم، بسیاری از بزرگان پهنه اندیشه و سخن نیز از آب سرچشمه جوشان این رود خروشان نوشیده اند. من برای کوتاه شدن سخن در اینجا فشرده و نمونه وار به بازتاب اندیشههای فردوسی و بُنمایههای فلسفی شاهنامه بر روی چند چهره برجسته ایرانی میپردازم و درمی گذرم:
سعدی: «چنین گفت فردوسی پاکزاد / که رحمت بر آن تربت پاک باد» از این بیت سرشناس سعدی اگر که بگذریم، سعدی هم در بوستان و هم در گلستانش به فراوانی از شاهان و پهلوانان شاهنامه یاد میکند و همچنین ریشههای جهانبینی فردوسی را گاه واژه به واژه و گاه به زبانی دیگر بازگو میکند. برای نمونه اگر فردوسی بارها و بارها از ناپایداری جهان سخن میگوید، سعدی نیز میسراید::
نه ســــام و نریمان و افراسیاب / نه کسری و دارا و جمشید ماند
تو هم دل مبندای خداوند ملک / چو کس را ندانی که جاوید ماند
و هنگامی که فردوسی میسراید «برهنه چو زاید ز مادر کسی / نباید که نازد به پوشش بسی» سعدی نیز در پیروی از او میسراید: «تن آدمی شریف است بجان آدمیت / نه همین لباس زیبا است نشان آدمیت»
حافظ: پیوند سپهر اندیشگی حافظ با شاهنامه را استاد جلال خالقی مطلق در نوشتار ارزشمندی بنام "حافظ و حماسه ملی ایران" به نیکوئی بازگشوده است. من در اینجا به آوردن چند نمونه بسنده میکنم و خوانندگان را به خواندن نوشته ارجمند ایشان فرامی خوانم:
شاه ترکـــــان ســـخن مدعیان میشنود / شرمی از مظلمه خـــــون سیاووشش باد
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت / دستگیر ار نشود لطف تــــــهمتن چه کنم
شوکت پور پشــــــنگ و تیغ عالـــــمگیر او / در همه شهنامهها شد داستان انجمن
گـوی خوبی بردی از خوبان خَلُّخ شاد باش / جـــام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
و دیگر اینکه:
قدح به شــــرط ادب گــــــیر زان که ترکیبش / ز کاسه سر جمشــــید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفـــــتند / که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
مولانا: اگرچه در این سخن که مولانا شاهنامه را میشناخته و آنرا خوانده بوده است، جای هیچ چون و چرایی نیست، این بیت مثنوی راه را بر هر بگومگویی میبندد:
شاهنـامه یا کــلیله پــیش تو / همچنان باشد که قرآن از عُتو
فرق آنگه باشد از حق و مجاز / که کند کُهل عنایت چشم بـاز
همچنان که در بخش نوزدهم این جُستار آوردم، سپهر اندیشگی مولانا آمیزهای از جهانبینی اسلامی و میتخت شناسی آریائی است. با نگاه به نامها و جایهای شاهنامهای در مییابیم که هم در دیوان شمس و هم در مثنوی مولانا تنها بدنبال بهره گیری از چهرههای افسانهای و پهلوانی نبوده است. او با بکارگرفتن این چهرهها فرهنگ نهفته در پشت آنها را نیز برای خوانندگانش بازگو میکند. برای نمونه چهرههایی چون اهریمن، اژدها، دیو، ایزد، رستم، سهراب، جمشید، افراسیاب، فریدون و ... درست در همان جایگاهی بکار میروند که فردوسی به آنان بخشیده است. پس اگر فردوسی میسراید: «شما را کنون گر دل از راه من / به کژی و تاری کشـید اهرمن» و اهریمن را گمراه کننده آدمی و تباه کننده روان او میداند، مولانا نیز درست همین برداشت را بکار میگیرد و میسراید: «ما همه نفسی و نفسی میزنیم / گر نخوانی ما همه اهریمنیم»
در بخش نوزدهم این جستار فهرستی از نامهای شاهنامهای بکار رفته در سرودههای مولانا به همراهی بیتهایی چند برای نمونه آورده بودم. با نگاه به این فهرست میتوان بخوبی بازتاب اندیشه و جهانبینی فردوسی بر مولانا را دید.
سهروردی: سهروردی ژرفنای آگاهی خود از اندیشه ایران باستان را در "رساله عقل سرخ" نشان میدهد. اگر فردوسی بُنمایههای فلسفی آئین و اندیشه ایران کهن را در چهره اسطورهها بازگوئی میکند، سهروردی راه باژگونه را در پیش میگیرد و اینبار به بازخوانی فلسفی و عرفانی همین اسطورهها میپردازد و با واشکافی عرفانی داستان "رستم و اسفندیار" و "سیمرغ و زال" و همچنین کاوش فلسفی واژهها و نامهای اوستائی مانند کوه قاف (اوپائیری سَئِنه)، درخت طوبی (وَن وَس تُخمَک)، چشمه سلسبیل (اَرِدویسور) پلی میان اندیشه در دوران اسلامی و ایران باستان بَرمیزند:
پير را گفتم «شنيدم كه زال را سيمرغ پرورد و رستم اسفنديار را به ياري سيمرغ كشت». پير گفت «بلي درست است». گفتم «چگونه بود؟». گفت «چون زال از مادر دروجود آمد، رنگ ِ موي و رنگِ روي سپيد داشت. پدرش سام بفرمود كه وي را به صحرا اندازند. ... چون به صحرا شد ، فرزند را ديد زنده و سيمرغ وي را زير پر گرفته. چون نظرش بر مادر افتاد تبسمي بكرد. مادر وي را در بر گرفت و شير داد. خواست كه سوي خانه آرد، باز گفت تا معلوم نشود كه حال زال چگونه بوده است كه اين چند روز زنده ماند، سوي خانه نشوم. زال را به همان مَقام زير پر سيمرغ فرو هِشت و او به آن نزديكي خود را پنهان كرد».
گفتم «حال رستم و اسفنديار؟»
گفت «چنان بود كه رستم از اسفنديار عاجز ماند و از خستگي سوي خانه رفت. پدرش زال پيش سيمرغ تضرعها كرد. و در سيمرغ آن خاصيت است كه اگر آينه اي يا مثل آن برابر سيمرغ بدارند، هر ديده كه در آن آينه نگرد خيره شود. اسفنديار را لازم بود در پيش رستم آمدن. چون نزديك رسيد، پرتو سيمرغ بر جوشن و آينه افتاد. از جوشن و آينه عكس بر ديده ي اسفنديار آمد، چشمش خيره شد، هيچ نمي ديد. توهم كرد و پنداشت كه زخمي به هر دو چشم رسيد. از اسب در افتاد و به دست رستم هلاك شد. پنداري آن دو پاره گز كه حكايت كنند، دو پر سيمرغ بود».
من به همین چند نمونه اندک بسنده میکنم، اگرچه با نیم نگاهی به نوشتههای اندیشمندان و سخنوران پارسی زبان در هزاره گذشته میتوان جای پای شاهنامه و فردوسی را در آنان باز یافت. در اینکه مولانا در قونیه، سهروردی در سهرورد (زنجان)، قطران در تبریز، نظامی در گنجه و سعدی و حافظ در شیراز و ... همه و همه از یک دستگاه اسطورهای برای بیان اندیشههایشان بهره میگیرند، یک نکته شیرین دیگر نیز نهفته است؛ و آن هم اینکه شاهنامه و قهرمانان آن در سرتاسر پهنه فرهنگی ایران برای مردم شناخته شده بودند و بخشی از همان چیزی بشمار میآمدند که بزبان امروزی "روح ملی" نامیده میشود. همانگونه که امروز نیز سرایندگان و اندیشمندان یونانی نمیتوانند برای بازگوئی اندیشههایشان از میتُختها و افسانههای ایرلندی بهره بجویند و باید بزبانی سخن بگویند که برای یونانیان آشنا باشد، همتایان ایرانی آنان نیز در درازای یک هزاره تا جایی که به اسطورهها و افسانههای مردمی بازمی گشت، نمیتوانستند با زبانی جز زبان شاهنامه سخن بگویند، که شاهنامه "خودآگاه ملی" ایرانیان بود و هست.
دنباله دارد ....
۱۷. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش یکم
۱۸. زبان پارسی و کیستی ایرانی – بخش دوم
۱۹. زبان پارسی و کیستی ایرانی – بخش سوم
۲۰. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش چهارم
۲۱. شاهنامه و کیستی ایرانی - یک
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
زمستان هشتاد و شش
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
----------------------
۱. کیومرث در اوستا "گَیو مَرتَن" نامیده میشود، که به معنی "زندگی میرَنده" است. از پیکر او و خون گاو آغازین "گئوش اوروان" زندگی بر روی زمین جوانه میزند، او بُن و ریشه همه جانداران زمین است. بروز رستاخیز و هنگامی که مردگان از گور برمی خیزند، گیومرتن نخستین ایشان خواهد بود.
۲. از ریشه اوستائی "پرَ ذاته". این نام در اوستا همیشه با هوشنگ (هئوشینگهه پرَذاتَه) همراه است. پرذاته همان پشدات در پهلوی و پیشداد در پارسی است : "کسی که نخستین بار دادگری کرد». از آنجایی که هوشنگ در اوستا نخستین پادشاه است، میتوان به ویژگیهای یک فرمانروای آرمانی در میتخت شناسی آریائی پی برد: هئوشینگهه (سازنده خانههای خوب) پرَذاتَه (پدیدآورنده داد).
همچنین بنگرید به فرهنگ نامهای شاهنامه، دکتر رستگار فسائی، 1379
۳. کیخسرو در اوستا "کَوی هئوسروه" خوانده میشود و نامش همیشه به همراه واژه "خشثریه هنکرِمو" میآید، که به معنی "پیوند دهنده کشورها" است. گویا جایگاه فراز کیخسرو در اوستا از همین ویژگی او سرچشمه میگیرد، که سرزمینهای پراکنده آریائیان را به هم پیوسته و کشور یکپارچه ایران را پدید آورده است. همزادان تاریخی این چهره اسطورهای میتوانند دیااوکو بنیانگذار پادشاهی ماد، و کوروش بزرگ بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی باشند.
۴. اوستا: فْرنگْرَسیَن، پهلوی: فراسیاگ. نام او در اوستا همیشه با "نئیریه" همراه است، فْرنگْرَسیَن به معنی "هراس انگیز" و نئیریه به معنی "گنه کار" است. افراسیاب پسر پشنگ، نوه زادشم و نبیره تور و فریدون است، که نام او در شاهنامه برای بار نخست پس از درگذشت منوچهر نبیره فریدون و به شاهی نشستن نوذر به میان میآید. در دینکرد آمده است که اهریمن او را چون ضحاک ماردوش و اسکندر گُجَستک جاودانی و نامیرائی بخشوده بود، اهورامزدا نیز برای یاری رساندن به ایرانیان این ویژگی را از او بازستاند.
۵. در جنگ رستم و اسفندیار، آنجا که اسفندیار زبان به نکوهش تبار رستم میگشاید، رستم نخست بر تبار خود، و بویژه به ضحاک میبالد، سپس همه جانفشانیهای خود و خاندانش برای ایرانزمین را یک به یک برمی شمارد و بدینگونه پایبندی به ایران و آرمان ایرانشهری را برتر از نژاد و تبار مینشاند.
۶. این سخن سروده شده در هزار سال پیش را بسنجید با سخنان قبیله گرایان پُست مدرن ما که در جستجوی کیستی مولانا و نظامی و خوارزمی و بیرونی و ابن سینا، نه بدنبال فرهنگ و اندیشه، که بدنبال کروموزومها و ژنهای آنان، زبان مردم شهری که در آن زاده شده اند و خون و تبار نیاکانشان میگردند!