iran-emrooz.net | Thu, 06.09.2007, 19:23
پاسخی به منتقدان
عباس میلانی
پنجشنبه ۱۵ شهريور ۱۳۸۶
این روزها بازار حملات علیه من رونق تازهای یافته است. وقتی که معمای هویدا نخست منتشر شد، این بازار سخت داغ شده بود. برخی از طرفداران سلطنت به چپ بودن متهمم میکردند. هواداران چپ گاه میگفتند دست راستی شدهام و قصد تطهیر رژیم شاه را دارم و زمانی صرفا ً ابراز تعجب میکردند که چرا باید کتابی در مورد شخصیتی چون هویدا بنویسم. حتی فرزانه فرهیخته و دموکرات منشی چون دکتر مصطفی رحیمی میگفت هویدا معمایی ندارد و نوشتن آن کتاب را از سوی من به همان شعری که پل آلووارشاعر فرانسوی در مدح کا گ ب شوروی سروده بود، تشبیه میکرد.
به آن دسته از نقدهایی که صرفاً شعار یا فحش نبود و به گمانم حرفی برای گفتن داشت، در حد بضاعتم، پاسخ دادم. این بار حملات از لونی دیگراند. آنها را که کاری جز تهمت ناروا نکردهاند و حرفی جز شعار ندارند کماکان مستحق پاسخ نمیدانم. از مدتها پیش، به ویژه با برآمدن استالینیسم در ایران، این سنت سخت زیانبار در عرصه سیاستمان رواج پیدا کرد که تهمت و ناروا و برچسب شخصی را جانشین بحث و استدلال جدی کنیم. اگر با آرای کسی مخالفیم ،به جای تلاش در فهم جدی و صادقانه آن آراء، و به جای کوشش در بر کشیدن سطح معرفت خود و مخالفانمان، و بالاخره بجای سعی دراستعلای سلوک مباحثه، ترور شخصیت کنیم. راوی اندیشه را به جای خود اندیشه بکوبیم و اگر هم در مواردی بخواهیم بجای حمله ناروا و شخصی به راوی، فکرش را به بحث بگذاریم، آنگاه نه خود آن افکار بلکه روایتی مسخ شده از آن را به باد حمله ، یانیشخند بگیریم. چون عمری در جامعهای استبداد زده زیسته ایم که در آن حکام جابر و اغلب جاهل به زور داغ و درفش هر حقی را بیپروا ناحق خواندهاند، ما هم گاه این سلوک ناشایست را تکرار میکنیم. انگارفراموش میکنیم که با سلوکی استبدادی نمیتوان از ارزشهای انسانی و دمکراتیک دفاع کرد. فراموش میکنیم که با تقلید از سیاق سیاسی مستبدان حاکم نمیتوان رسم استبداد رابرانداخت. گاه حتی به رغم اینکه خود را منادی حکومت قانون و مدافع حقوق بشر میدانیم،در حمله به مخالفان ، هر قانون وحقی را زیر پا میگذاریم.به همین خاطر است که متأسفانه از مدتها پیش دریافتم که شجاعت سیاسی و مقاومت در زندان مترادف خلاقیت فکری، درایت نظری و حتی صداقت سیاسی نیست.
پاسخهایی برخاسته از آن سلوک استبدادی، یا از سوی کسانی که در خدمت استبدادند ، محتاج و مستحق پاسخ نیستند. ولی گاه در لابلای این حملات شخصی و تهمتهای ناروا و نادرست، بحثهای نظری و تاریخی مهمی هم مطرحاند و چون در جامعه در حال گذار ایران و نیز چون برای نسل جوانی که آینده ایران را رقم خواهند زد، این مباحث مطرح و مهماند، لازم دیدم که مهمترین این مباحث را طرح کنم و در هر مورد روایت خودم از مبحث را با خوانندگان در میان بگذارم.
برخی میگویند "نئوکان" شدهام و برخی دیگر به لیبرال بودن متهمم میکنند و گروه سومی یقین دارند که به لحاظ سوابق و علایق دوران جوانیام به مارکسیسم و مائوئیسم، هدفم از آنچه مینویسم و میگویم کماکان چیزی نیست جز انتقام جویی از نظام سلطنتی که با آن مخالف بودم. در عین حال عدهای دیگر میگویند "دوستان سلطنت طلب" تازهای دارم و به خاطر همانهاست که کتابی در مورد شاه در دست تکمیل دارم و از بحث در مورد بیست وهشت مرداد طفره میروم. شگفت اینکه یکی از این مخالفانم در رد کتابی که در مورد شاه در دست تألیف دارم و هنوز درنیامده، به تفصیل نقدی نوشته است! در نزد گروه دیگر، طرفدار و منادی اصلاح طلبان رژیم جمهوری اسلامی (چون آقای خاتمی)ام. با آنکه هرگز در یک زمان در یک اطاق، یا ساختمان یا شهری با آقای خاتمی نبوده ام، ادعا کردند که نوار دیدارم با ایشان را در دست دارند.
عدهای بر نظراتم در مورد تجدد ایراد دارند. یکی به خنده مینویسد که از سر جهل سراغ تجدد ایرانی را در آثار متفکران و نویسندگان ایرانی صدها سالها پیش (از بیهقی و سعدی تا نظامی و ابن سینا) سراغ کردهام و یکی دیگر، به طعنه مدعی است چون در پانزده سالگی از ایران رفتهام و نیز برای خوش خدمتی به آمریکاییها، سهم غرب در تجدد را بزرگتر از آنچه هست جلوه میدهم. میگویند "دنیا با فرانسه و انگلیس شروع" نشد. یکی میگوید در زمینههای مختلفی که در هیچکدام هم صلاحیت ندارم "فتوا" دادهام. میگویند بحث تجدد ادبی نیست و هیچکس نمیتواند در آن واحد در زمینههای مختلف- اندیشه سیاسی و ایدئولوژی، نقد ادبی و سیاست- صحبت کند. سرزنشم میکند که مفهومی من درآوردی و معیوب از روشنفکری دارم. مدعیاند چون "هیستری ضد کمونیستی" دارم از نفوذ سوء روسیه در تجدد ایران سخن گفتهام. میگویند میخواهم روشنفکران را از جدال با قدرت وا بدارم و میخواهم منادی روشنفکرانی بیخیال، خوشگذران و حتی وابسته به آمریکا باشم. به همین خاطر میگویند کوشیدهام کسانی چون فروغی و فروزانفر، صدیقی و شهری را به سلک روشنفکری وارد کنم و در مقابل به سائقه عنادم با مارکسیسم از روشنفکران مشهور چپ، ایراد ناحق گرفتهام و سهم انها را در فرهنگ ایران مورد حمله ناروا قرار دادهام. خوش ندارند که گفتهام طبری بیشتر کاری جز ترجمه آثار و اوامر شوروی نکرده است. در اینجا میکوشم به یک یک این حملات و انتقادات، در حد توانم، پاسخ بگویم.
پدیده" نئوکان"، چند سالی است که در آمریکا رواج پیدا کرده و منادیان آن در یک نکته متفق اند: میگویند قدرت و تفوق نظامی و اقتصادی آمریکا در جهان چنان است که این کشور میتواند و میبایست سلیقه سیاسی و منافع خود را حتی به ضرب زور و استفاده از ارتش و در صورت ضرورت با استفاده از حمله غافلگیرکننده بر دیگر کشورها تحمیل کند. میگویند آمریکا باید به ضرب زور هم که شده در بسط دموکراسی، به ویژه در خاورمیانه بکوشد. نئوکانها طراحان اصلی حمله به عراق بودند و امروز هم حامیان اصلی حمله نظامی به ایراناند. در این سالها، دهها مقاله و صدها مصاحبه با معتبرترین مطبوعات و رسانههای جمعی آمریکا، اروپا و ایران نوشته و انجام دادهام. در همه آنها، بدون استثناء محور اصلی نظرم این بود که حمله نظامی به ایران سیاستی سخت زیانبار و غیرقانونی است. بارها نوشتهام که دموکراسی صادراتی نیست. به ضرب زور و با تکیه به تانک خارجی ایجادش نمیتوان کرد. بارها نوشتهام که جنبش دموکراتیک ایران، نیازی به 75 میلیون دلار آمریکا ندارد. اگر هم دموکراتهای ایران نیاز مالی داشته باشند، ایرانیان داخل و خارج باید بتوانند این نیازها را برآورده کنند، در غیر اینصورت این جامعه و جنبش دموکراتیک را به گمانم آماده پیروزی نمیتوان دانست. در یک کلام، آنچه نوشته و گفتهام درست نقطه مقابل نظر نئوکانهاست.
در برخی از این نوشتهها منتقدان بر من ایراد گرفتهاند که با کنگره آمریکا و حتی "سیا" طرف مشاوره بودهام و با جرج بوش طرح دوستی ریختهام.می گویند چرا در کنفرانس باهاماس با نئوکانها حضور پیدا کردم. اولا ً، هرگز با "سیا"مشاوره نکرده ام، چون معتقد به کار غیرعلنی برای یک محقق دانشگاهی نیستم. ولی در کنگره و کمیته سیاست خارجی ان حضور پیدا کردم و جزئیات آنچه در آنجا گفتم علنی است و چاپ شده است. با جرج بوش هم تنها یک بار وقتی به دانشگاه استانفوردآمد دیدار و گفتگو کردم.و در همه این موارد آنچه را در بالا به آن اشاره کردم- مخالفت با حمله به ایران و ضرورت درون جوش بودن دموکراسی در ایران- را تکرار کردهام. روز بعد از شرکت در کنفرانس باهاماس متن کامل سخنرانیام را در آنجا از طریق سایت اینترنتیام در استانفورد در اختیار هر جویندهای قرار دادم و ترجمه بیش و کم کاملش را در اختیار رسانههای جمعی ایرانی قرار دادم. ولی این منتقدان وقعی به واقعیت نمیگذارند. بیعنایت به آنچه گفته و نوشته ام، به چرخش قلمی، به نئوکان بودن متهمم میکند. یا مفهوم نئوکان را نمیشناسند یا هیچکدام از نوشتههایم را نخواندهاند و یا هدفشان، گویی ترور شخصییت است.
در عین حال، اگر به نوشتههایم نیم نگاهی میانداختند میدیدند که در همه آنها به این مسأله اشاره و تأکید کردهام که ، صلح در منطقه و و ثبات در ایران میسر نیست مگر زمانی که دمکراسی در ایران تحقق پیدا کند هیچ جا و هرگز نگفته و ننوشتهام که "اصلاح طلبان" جمهوری اسلامی راه نجات آینده ایراناند. همواره تأکید کردهام که تنها یک دموکراسی عرفی، که خود مردم ایران ایجادش کرده باشند و دران جدایی دین و سیاست رعایت شود میتواند ایران را نجات دهد.
برخی دیگر به "لیبرال بودن" متهمم میکنند. حتی یکی از این مخالفان در آن واحد نئوکان و لیبرالم خوانده است! میگویند زمانی جزئی از جریان چپ بودهام و حال به صف "لیبرالها"، "بورژواها" یا "خرده بورژواها" پیوستهام. قبل از هر چیز باید یادآوری کنم که به گمان من، لیبرالیسم فحش و برچسب نیست و لاجرم تلاشی ندارم که از آن فاصله بگیرم. اما گمان نمیکنم هر آنچه گفته و نوشتهام صرفا ً بتوان در مقوله لیبرال جای داد. بیشک مدافع حقوق فردی انسانها هستم و این حقوق را نه تنها طبیعی و لاینفک میدانم، بلکه معتقدم نمیتوان و نباید هیچ "مصلحت" جمع، طبقه، مذهب یا تاریخ را مستمسک زیرپا گذاشتن حقوق فردی انسانها قرار داد. معتقدم تنها حکومتی مشروعیت دارد که برخاسته از رأی مستقیم شهروندان آن جامعه باشد و حکومتهایی چون ولایت فقیه در ایران و استالینسم و مائوئیسم را که اولی مشروعیت خود را در خدا و دومی در تاریخ سراغ میکند مشروع نمیدانم. گمان هم ندارم که هیچ اقلیتی- چه حزب "طراز نوین " چه "ولی فقیه" چه ژنرال یا شاهی قدرقدرت- حق دارند به ادعای دسترسی به "معرفت" یا "علمی" ویژه و انحصاری یا حقی وراثتی- بر جامعه حکومت کند.گرچه میدانم اقتصادهای دولت زده که آن را سوسیالیسم واقعا موجود بخوانیم چه اقتصاد توحیدی ، هر دو ناکام بودهاند.هرگز باور ندارم که بازار سرمایه داری را بینظارت دولت و بیتلاش نهادهای مدنی برای بسط عدالت اجتماعی ازاد باید گذاشت.
به تأسی از کسانی چون ریچارد رورتی (که البته هم لیبرال بود و هم مورد حمایت بسیاری از نیروهای مترقی جامعه آمریکا)، گمان دارم که "حقیقت" مطلقی در کار نیست. آنچه حقیقت میخوانیم روایتی است از واقعیت. در عین حال باور هم ندارم که نباید نسبی بودن حقیقت را به جوازی برای بیعملی تبدیل کرد. تنها چارهمان این است که پس از تحقیق و تأمل و استقصا، به گمانی برسیم و آن را پایه عمل (از جمله" نوشتن" که به قول آلتوسر مارکسیست نوعی اساسی از عمل است) قرار دهیم. ولی در عین حال باید همواره آماده باشیم بپذیریم چه بسا نظرمان نادرست یا محتاج بازاندیشی و اصلاح است. به همین خاطر، طرفداران ولایت فقیه و استالینیسم که هر دو از منشأ شناخت شناسی واحدی تغذیه میکنند و هر دو خود را قیم و ولی مردم میدانند، این روزها به باد انتقاد و حملهام گرفتهاند. با آنکه هر آنچه را که میگویم و مینویسم صرفا ً به عنوان "گمان" خود بیان میکنم، محکومم میکنند که "فتوا" دادهام. فراموش میکنند که در نفس کاربرد واژه "گمان" این اصل شناخت شناختی مستتر است که چه بسا آنچه میگویم نادرست است. در مقابل، "فتوا"، از لحاظ شناخت شناسی، بر ادعای کاذب یقین و همه دانی مطلق فتوا دهنده استوار است. در یک کلام، "گمان" بر فرض عرضی بودن (ولاجرم بالقوه نادرست بودن) اندیشه استوار است و فتوا، برعکس بر خطاناپذیری فتوی دهنده.
یکی از نوشتههایی که به خصوص خشم این مدعیان حقیقت "علمی" را برانگیخته مصاحبهام با روزنامه (امروز توقیف شده) هممیهن (9 خرداد 1386، صفحه 11 و 12) است. مضمون مصاحبه (که شرح کاملش را در سایت اینترنتیام در استانفورد سراغ میتوان کرد. http://www.stanford.edu/~amilani) را از عنوان آن درمی توان یافت. آنجا "از روزگار سپری شده روشنفکران چپ" در ایران بحث شده بود. برخی از منتقدان میگویند در این مصاحبه در زمینههای مختلفی که در هیچکدام هم صلاحیت ندارم حکم قطعی و فتوا دادهام. میگویند هیچ کس نمیتواند در آن واحد در مورد اندیشه سیاسی و نقد ادبی ، و ایدئولوژی و اقتصاد صحبت کند.
همانطور که در مقدمه کتاب تجدد و تجدد ستیزی در ایران (که در ایران چاپ شده) به تفصیل نوشته ام،این روزها یکی از نحلههای اصلی تفکر در علوم انسانی و اجتماعی این باور است که رشته بندیهای مالوف مثل نقد ادبی، اندیشه سیاسی، روانشناسی و زبان شناسی.... سخت تصنعیاند. هیچ واقعیت اجتماعی، هیچ آفریده هنری و بالمأل هیچ عمل انسانی صرفاً به یکی از از این رشتهها تعلق نمیگیرد. شناخت یک اثر هنری مستلزم شناخت سیاست و زیبایی شناسی ،سیاست و اقتصاد زمانی است که اثر در آن افریده شد. هر اثر ادبی، هر نهاد اجتماعی، هر انسانی، درملتقای نیروها و نفوذهای گونه گونی شکل میگیرد. لاجرم نقد و شناحت یک اثر و یا انسان تنها زمانی شدنی است که بتوانیم ابزار گونه گونی را، که هر یک برای شناخت یکی از این نیروها و نفوذها را موثراند،بکار بندیم. این نوع برخورد را،در سالهای اخیر"نو تاریخیگری"خواندهاند. از مارکس و گرامشی تا فروید و والتر بنیامین و دیگران.. بهره میگیرد تا انسان ،روایت تاریخی یا متن هنری و ادبی را در بستر تاریخی شان بشناسد. و خود این بستر را یعنی روایت مان از تاریخ را هم برساخته انسانها میداند. .در یک کلام برداشت و برخورد چند رشتهای interdisciplinary )) یکی از دستاوردهای نظری علوم اجتماعی در چند دهه اخیر است و دیر بازی است که جانشین مرزبندی خشک و تصنعی" رشتههای" دانشگاهی شد ه است. ناگفته پیداست کهً مرادم این نیست که ضرورت روش شناختی و هستی شناختی برخورد چند رشتهای را به جوازی برای همه فن حریف بودن بدل کنیم ویا به سیاق ال احمدها و شریعتیها سنت کم خوانی و پر گویی را رواج دهیم.ولی امروزه اگر کسی بخواهد به جد متنی سیاسی را وارسد، یا قصهای را نقد کند. باید هم نقد ادبی بداند و هم ورودی به اندیشه سیاسی داشته باشد. علاوه بر این اصل روش شناختی، اگر در مصاحبه با هم میهن، به اقتضای محدودیت زمان و صفحات روزنامه، به اختصار و اجمال سخن گفته ام، بیش و کم در مورد همه مسائل مطرح شده در آن مصاحبه به تفصیل در سه کتابی که در مورد تجدد در ایران نوشته ام، گمانها و باورهایم را شرح کردهام. اگر از گرامشی (دولت و جامعه مدنی1357)و کائوتسکی (بنیادهای مسیحییت 1356)سخن گفته ام، از هر دو، بیش از سی سال پیش، کتابهایی به فارسی برگرداندهام. اگر از استالینیسم و لنینیسم سخن به نقد گفته ام، سه جلد کتاب جریانهای عمده مارکسیسم ( اثر کو لا کافسکی) را ،که به اذعان اهل خبرت (نه اهل تهمت) جامع ترین و دقیق ترین شرح تاریخ تحول مارکسیسم است به فارسی برگرداندم ( که دو جلد اول و دوم توسط انتشارات آگاه منتشر شد و جلد سوم در وزارت ارشاد در بند سانسور گرفتار مانده.)
آیا بهتر نبود که این منتقدان به جای فحش و تهمت، به جای تهمت ناروا*، نظرات مرا در این کتابها نقد میکردند.
------------------------------------------------------------------------
•* ابعاد بیخردی و بیاخلاقی برخی از این منتقدان به جایی رسیده که حتی نام و محل تولدم را جعلی میدانند! یکی مینویسد که برخلاف ادعایم نه در تهران که در قزوین بدنیا آمدهام. مدعیاند خانواده مرا در قزوین نیک میشناختند. یکی که وکیلی شناخته شده است به افترا میگوید با ساواک همکاری میکردهام و آن دیگری که خود را مدافع دموکراسی میخواند مدعی است این روزها برای کتمان تجربه زندان و عفوم از نام عباس میلانی استفاده میکنم. زمانی که در زندان شاه بودم مقالاتی علیه کنفدراسیون در کیهان توسط ساواک منتشر شد. در آن نقل قولهایی از من بود. آن قولها را ساواک زیر نام دکتر ملک زاده میلانی منتشر میکرد. این مدعی میگوید از ان زمان به بعد برای فراراز مسئولیت نوشتههایم ازنام ملکزاده میلانی استفاده نمیکنم بیش از 15 سال پیش خاطراتی به انگلیسی منتشر کردم که از قضا پرفروش هم بود و نقدهای فراوانی بر آن نوشته شد. به دیگر سخن، فقط انگلیسی زبانها نبودند که از وجود آن خبردار شوند. نیم نگاهی به آن کتاب برای یافتن جواب این اتهامات براستی شگفت آور کفایت میکرد. در تهران متولد شدم. دائیام در قزوین زندگی میکرد. در زندان هرگز نه مقالهای علیه کنفدراسیون نوشتهام نه در برنامه تلویزیونی حاضر شدهام. اگر حاضر به این کار میشدم، یک سال در زندان نمیماندم. ساواک بخشهایی از اوراق بازجویی مرا در نگارش مقالهای علیه کنفدراسیون استفاده کرد. مسئولیت مقالهها به عهده ساواک است، همانها بودند که از دکتر ملکزاده میلانی استفاده کردند (عباس ملکزاده میلانی نام کامل سجلدی من است )با این حال به حقانیت آن نقل قولهای برگرفته از اوراق بازجویی ام، همان زمان و هم امروز اعتقاد دارم. در کتاب خاطراتم هم ایراداتی به همین مضمون از کنفدراسیون مطرح کرده بودم. در اوراق بازجویی صرفا ً گفته بودم که کنفدراسیون نه یک سازمان دانشجویی که جبههای از گروههای مخالف شاه بود. گفته بودم که روابط حسنه شاه با چین مائو ما را که مائوئیسم بودیم دچار معضلات فراوان کرده بود. گفته بودم دبیران کنفدراسیون را نه انتخابات آزاد که بده بستانهای رهبران گروههای سیاسی تشکیل میداد. کماکان هم گمان دارم که این نظرات انتقادی درستاند.
یکی دیگر از ایراد منتقدان این است که نظراتم در مورد تجدد نادرست است. یکی میگوید در عین جهل، ریشههای تجدد در نویسندگان و شعرای ایران را حدود هزار سال پیش سراغ کردهام. دیگری مدعی است چون در پانزده سالگی از ایران خارج شدم، سهم اروپا و غرب در تمدن و تجدد را بیش از حد بزرگ میکنم. دوباره در هیچ یک از این دو نوع حمله، مضمون واقعی نظراتم مورد عنایت و نقد قرار نگرفتهاند. آنها که میگویند قدر متفکران و دانشمندان ایرانی چون بیهقی و ابن سینا را نمیشناسم، آشکارا حتی تورقی هم در سه کتابی که در مورد تجربه تجدد ایران نوشتهام (تجدد و تجدد ستیزی در ایران، صیاد سایهها و کتاب Lost Wisdom که به انگلیسی است،) نکردهاند.کافی بود که ببینند مقالاتی در مورد بیهقی و نظامی و سعدی نوشتهام و در هر کدام کوشیدهام نطفههای اندیشهها و افکار تجدد را در آثارشان سراغ کنم.در مقاله مربوط به بیهقی کوشیدم نشان دهم که ما ضرورتا ً نباید رسم تاریخ نگاری علمی و انصاف تاریخی را از اروپاییها فرا گیریم. در مقاله مربوط به نظامی کوشیدم ثابت کنم که بر خلاف ادعای مورخان و منتقدان غرب محور، رسم مقاله نویسی و این نوع ادبی جدید، که همزاد تجدد است، الزاما با مونتنی فرانسوی نیاغازید و نطفههای آن در نظامی هم مشهود بود. در مقالاتی که در مورد گلستان، گلشیری و پارسی پور نوشتم کوشیدم نشان دهم که اینها بسیاری از شگردهای رمان مدرن را - حتی "جریان سیال ذهن" را که به جویس و پروست نسبت میدهند – نه تنها ازپروست و جویس ،که از دل سنت نثر و شعر فارسی سراغ میکنند.
بی شک مدعی نیستم آنچه در این مقالات نوشتهام درستاند. غرضم از اشاره به آنها از سویی تذکر این واقعیت است که در مصاحبه هم میهن "فتوا" نداده ام، و تفضیل نظراتم را در این سه کتاب پیشتر اورده بودم.و از سویی دیگر یادآوری این نکته است که نظرات من در سه کتابم در مورد تجدد درست در نقطه مخالف آن چیزی است که منتقدان به من نسبت میدهند.
یکی دیگر از مصادیق بارز تحریف نظرات من از سوی منتقدان مطالبی است که در مورد سنت روشنفکری ایران، و تفاوت بین مفهوم "روسی" و" فرانسوی" روشنفکر گفتهام. از سویی میگویند این تفاوتها من درآوردی است. از سویی دیگر مدعیاند طرفدار نوعی روشنفکری لاابالی هستم و میخواهم "موضع اجتماعی و انتقادی" روشنفکر را از میان بردارم و روشنفکرانی سازشکار را جانشین آنها کنم. مدعیاند دفاعم از ارزش روشنفکری کسانی چون فروغی ،فروزانفر ،صدیقی و شهری برخاسته از همین مفهوم معیوب و من در آوردیام از روشنفکر است.
اولاً مفهوم "روشنفکر روسی" متأسفانه از آن من نیست. آن را نخست آیزابرلین در کتاب متفکران روس ( که ترجمه زیبایی از آن به قلم آقای نجف دریابندری در فارسی موجود است ) مطرح کرد. هم او هم ان را بر گرته انچه نویسندگان روس (از چرنیشفسکی در چه باید کرد تا تورگنیف درپدران و پسران ) مطرح کردهاند تدوین کرد.
حتی در زبان انگلیسی هم بین مفهوم روسی روشنفکر(Intelligentsia) و روشنفکر غیر روسی (intellectual) تفاوت است. مهم تر از همه اینکه من هرگز ادعا نکردم و نگفتهام که روشنفکر نباید با قدرت در تعارض باشد. حرفم این بود و هست که روشنفکری را،به گمان من نباید صرفا به کسانی که با قدرت در تعارضاند، محدود کرد.
آیا مالرو ، در زمانی که در کابینه دوگل بود دیگر روشنفکر به حساب نمیآید؟ لنین در سال 1920 چطور؟ ادعای من این بود و هست که به گمانم فروزانفر و صدیقی، هویدا و حکمت را نباید به صرف اینکه در قدرت بودند، از جمهور روشنفکری راند. میتوان و میباید آنها را برای فعالیتهای سیاسی شان، برای مشارکت شان در حکومتی مستبد مورد نقد قرار داد. اما به اعتبار همین همکاری نمیتوان اهمیت فکری آثارشان را نادیده گرفت. بغض طرفداران مفهوم روسی روشنفکر علیه کسانی چون صدیقی و فروزانفر در حدی است که یکی از این افراد ادعا میکند که صدیقی چیزی جزء یک مقاله هجده صفحهای در مورد بیست وهشت مرداد ندارد و فروزانفر هم آثار ماندگارش در مورد مولوی را از کس دیگری دزدیده. اگر اتهام علیه صدیقی را بتوان به حساب جهل یا تنبلی فکری دانست، اتهام دوم، آنهم از کسی که وکیل دادگستری است و در دفاع از زندانیان سیاسی شجاعتی ستودنی نشان داده به راستی حیرت آور و غم انگیز است.
در بحثهایم پیرامون آثار کسانی چون شهری و دیگر نویسندگانی که در سلک "روشنفکر متعهد روسی" جائی نداشتند به این واقعیت اشاره کردم که بیاعتنایی روشنفکران چپ مسلک ایران به آثار این گونه نویسندگان از نوعی خودشیفتگی برخاسته است. روشنفکران "متعهد" کسی جزء خود را روشنفکر نمیدانستند و لاجرم به آثار کسانی چون ذبیح الله منصوری، که قاعدتا ً بیش از هر نویسنده معاصر دیگر کتاب نوشته و فروخته (بین 60 تا 110 کتاب!) بیاعتنا ماندند. مرادم از بحث تیراژ کتاب منصوری اشاره به اهمیت ادبی آثار منصوری نبود. غرضم صرفا ً اشاره به این واقعیت بود که چون متفکران اغلب از جنبش چپ استالینیستی مایه میگرفتند، از آثاری که در واقع خوراک فکری توده مردم بود بیاطلاع ماندند و وقتی در 1979 مذهبیون قدرت را به دست گرفتند، این روشنفکران تعجب کردند. هرگز، برخلاف ادعای برخی از منتقدان، نگفتهام که هیچ روشنفکر چپ در ایران کار جدی نکرده. برعکس، گفتهام که چون سنت استالینیستی بر چپ ایران مستولی شد و مستولی ماند، عوارضی جدی، از جمله تخطئه آثار کسانی چون فروغی و فروزانفر از یکسو و تحریف نظرات کسانی چون خلیل ملکی و تقی ارانی و مصطفی شعاعیان و انور خامهای بود.
می دانم که کار سیاسیون تلاش در برانگیختن شور مردم است. میدانم که در عرصه ایدئولوژیهایی چون مائوئیسم و استالینیسم، مسائل دنیا همه سیاه و سفیداند. مردم یا "خائن" یا "خادم"اند. روشنفکر یا "خلقی" است یا "ضد خلق"، یا "مبارز" است یا "واداده". کار محقق و تاریخ، در مقابل، به گمان من، نه تحریک شور مردم که برکشیدن شعور آنهاست. در حالیکه نوعی یقین کاذب، و نخوت فکری همزادش، نتیجه نظراتی است که خود را متولی "حقیقت مطلق" میدانند- چه آن "حقیقت" را در الهیات و وحی سراغ کند چه در "علم دیالکتیک استالینیستی "- نوعی خضوع در مورد پیچیدگیهای ذاتی جهان و انسان شرط اول تفکر علمی (و به گفته بسیاری از هنرمندان ومنتقدان گام نخست خلاقیت هنری) است. در هر جامعه ای، به گمان من، جا هم برای ایدئولوژی و شور سیاسی و هم برای محققان و شعور تاریخی است، اما بسیاری از سیاسیون ما (چه آنها که در کیهان شریعت مداری مینویسند، چه آنها که سیاق این روزنامه را زیر لوای عبارات به ظاهر چپ باز تولید میکنند) گمان دارند که هر کس چیزی جز آنچه آنها میگویند بگوید "مرتد" و "واداده" و" نوکر امریکا "است. وقتی مصاحبه گری از من در مورد بیست و هشت مرداد سوال کرد و از پاسخ به سیاق این سیاسیون- که میخواهند همه آن تجربه را به یکی از دو کلمه "قیام" یا "کودتا" تقلیل دهند- امتناع کردم، متهمم میکنند که به خاطر "دوستان سلطنت طلبم" از جواب طفره رفتم.
در زمینه بیست و هشت مرداد گفته بودم باید، به عنوان جامعه، نخست مسأله را "تاریخی" کنیم و تنها در آن زمان میتوانیم درباره اش به قضاوتی خالی از حب و بغض برسیم. مفهوم "تاریخی کردن" در تفکر اجتماعی مفهومی جا افتاده است. از دههها پیش بسیاری از مورخان گفتهاند که تا پدیدهای را تاریخی نکنیم نمیتوانیم با آن برخوردی عقلانی- تاریخی کنیم. تنها در سده نوزدهم بود که در اروپای مسیحی توانستند حضرت مسیح را "تاریخی" کنند و زندگی واقعی او را- نه روایت قدسی شده اش را- ارزیابی کنند. برای جامعه ما هم تجربه بیست و هشت مرداد بیش و کم به همان اندازه زندگی مسیح عاطفی و عمیق است. فرصت و فاصله تاریخی لازم است تا بتوان از آن درکی تازه و عمیق پیدا کرد. درک میکنم که چرا مثلا ً طرفداران کاشانی، حزب توده، یا جبهه ملی نخواهند بحث بیست وهشت مرداد را "تاریخی" کنیم. یکی حزبش را قدسی میداند و آن دیگری مصدق را و طرفداران کاشانی او را. اما در عین حال گمان دارم که کار تاریخ ساخت شکنی از این عوالم قدسی است. نزد استالینیستها و دیگر منادیان یقین کاذب، گناه من اینست که میگویم روزگار این گونه یقینها سپری شده. خود آنها هم، از قضا، میدانند که که روزگارشان سپری شده. دقیقا ً به همین خاطر، بجای بحث و استدلال، بجای تلاش در فراگرفتن و یاد دادن، بجای قبول پیچیدگیهای جهان، تهمت و افترا میزنند و میکوشند گاه به زور داغ و درفش، زمانی به مدد ترور شخصیت، مخالفان خود را از میان بردارند. تنگی و سپری شدن روزگارشان را، ، میتوان به گمانم در تلخی و تندی حملاتشان سراغ کرد.
در سنت استالینیستی- مائوئیستی، و نیز در بسیاری از مذاهب، نقد و تجدید نظر محلی از اعراب ندارد. هیچ کس نمیتواند از سر تعقل و تحقیق با این نظرات فاصله بگیرد. طرفداران تغییر یا تجدیدنظر را به چوب تکفیر، "مرتد"، "واداده"، "تجدیدنظر طلب"، "التقاطی"، یا "خرده بورژوا" میخوانند. همانطور که بارها نوشته ام، هیچ کدام از نظراتم را چیزی جزء "گمان" نمیدانم. حاضرم هر کدام از آنها را در مقابل استدلال قوی تر یا دادههایی تازه عوض کنم. اما از فحش و فتوا هم واهمهای ندارم. وقتی عمله زور و استبداد فحش و فتوا میدهندوتهدید میکنند وقعی نمیگذارم. دلم وقتی میگیرد که میبینم کسانی که خود طعم تلخ اینگونه فحش و فتوا و داغ و درفش جسمانی یا قلمی را چشیدهاند، خود به آن رسم عمل میکنند.
نظر کاربران:
توضیحات دکتر میلانی به نظرم تقریبا قانعکننده است و دلیلی نمیبینم که این تراژدی غمانگیز "ستیز درون جبههای" میان فرزندان فکری مدرنیته و انقلاب مشروطه همچنان ادامه یابد و ملت، بویژه جوانان سرگشته و نومید ایران را سرگشتهتر و نومیدنر گرداند. بسیار جای تاسف است که دو چهرهی سرشناس جبههی آزادی و دمکراسی، زرافشان و میلانی و طرفدارانشان، این چنین پنجه به روی هم کشیدهاند و تیرهای زهرآگین بسوی یکدیگر پرتاب میکنند.
آقایان!
ایران و مردم بینوای آن را دریابید. دست از اختلافات بی وقع و آخوند شادکن بردارید! باور کنید درحال حاضر به این گونه دعواهای درون جبههای کمتر نیاز داریم.
بابک